هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
سیسرون اینچنینانه بر فرد نگریست و کلام از دهان شوتاندندی:

- ویزلیایانی بوقی ، ما رو تقلید می فرمائی!

و سپس آن دو این چنین به بحث خودشان ادامه دادند، کی این شکلکو فرستاد؟! منظورم این بود . لطفا یه لحظه صبر کنید! اوهوی کارگردان یه مومنت بیا این جا ( سیس کارگردان را کوفیده و با پست پیشتاز برای صنایع غذایی خسرو ارسال کرد ) داشتم می گفتم این چنین به بحث خودشان ادامه دادنددندندندی.

در آن سو سورسورس ، زرزوس ، اسنیپوس ، نگاه خاصی به آن دو انداخت ( یعنی این که در انتظار ارسال شدن به صنایع غذایی خسرو باشید!) و چون جنگ و جدال را با یک نگاه خاتمه داده و از فجایع بسیار جلوگیری کرده اتفاق خاصی افتاد ...


همان موقع سازمان ثله بین المالل ژادوگرون :

- آه ! شه کاق بزقگی کقد این آخای سیسوقوس اسقیپ! قون شاقسته جایزقه ماست!

و همه حاضرین چونان اردک های در حال انقراض آلبانی سر ها را تا نوک انگشت شست پا خم کرده ، تعریف و تمجید بسیار نمودند و جغدی را روانه ، مغازه ویزلی ها کردندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندد( کم نمی آرم داوش ویزل )


همان موقع مغازه :

ویزلی ها که مشغول انجام طرح خاص پیچیده خود (که ویزولاسیون نام داشت) بر سر اسنیپ بودند و سیس نیز مشغول بسته بندی شدن بود. سایواریوس نیز چوب در هوا می غلتانید و خنده های مضحک از خود در می کرد که ناگهان در شترقان باز شد و لرد والادامورات وارد گردید. او که سخت ناخوش بود و چندین قاصدک دماغش را پر کرده بودند با چشمانی ... چشمانی ... خاص ، وارد شد و رو به اسنیپ گفت :

- بـــــــــــــــــابــــــــــــــــــــایی ، بیا اینا رو از تو مماغم در بیال.

اسنیپ که این سان گشته بود رو به لرد خاکستری با خال های صورتی کرده و گفت:

- قربان سرت! گفتم برات قاقالی لی و اسباب بازی می آرم تو چرا اومدی اینجا؟!

جماعت درون فروشگاه لبخندی خبیثانه ( خباثت خوب منظورمان است ) و اندیشیدند چه راضی در میان است که لارود ویلداماروت این چنین گشته؟! در همین حال بود که جغد سازمان ثله بین المالل وارد شد...


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
پایان فلش بک
فرد ویزلی با این فرمت روبه سوروس گفت:

-خوب که چی؟ ویولت یه چیزی گفت ...
-ویولت یه چیزی گفت؟
-آره دیگه!
-اون من بودم! :vay:
-وایی.

ناگهان در باز شد ، سیسرون و جیمز با این فرمت وارد اتاق شدند و روی زمین افتادند و به افراد حاظر نگاهی انداختند. جیمز گفت:

-اینجا چه خبره؟
-هیچی اومدیم پیک نیک ...
-چی؟
-خدای من!

جیمز و سیسرون نگاهی ناشی از این که سر کار مانده بودند به هم انداختند .

-ماجرا چیه ؟ شما دو نفر چتونه؟

سیسرون گفت :

-این جیمز گفت که لرد اومده اینجا !
-چی؟

جیمز پوزخندی زد و گفت:

-اممممم ... خوب نمیدونستم! راستی چرا امتیازامون اینقدر کم شده؟
-خوب کار منه !
-زحمت کشیدی!
-اون شکلک کوفتیو بنداز دور بچه !
-نمیخوام
-خدایا خداوندا مارا ببخشا!
-ایشالله!

و فرد از دست بازی زندگی بر سر خود کوفت (اینجوری ) و مانند بز به جیمز که داشت لباس خاکی اش را تمیز میکرد نگاه کرد. سیسرون با فرمت این به آن ها نگاه کرد و گفت :

-پس لرد کوش؟!

ناگهان سیاهی بر آسمان آب ، صاف و پاک چیره شدندندی و مردرم را بخندیدندی و فسوس کردندندنددندندندندندندندندی!

کارگردان بدبدخت: آخه این خزعبلات چیه داری مینویسی ؟ نمیشه یه دفعه عین آدم ( یا انسان) بنویسی؟

فرد با چرب زبانی گفت:

-جون تو دنبالش هستم اما این پست تو مراقبت از موجودات رو من تاثیر گذاتشت!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
در همان لحظه که آنتونین قصد استفاده از ورد آوادا را داشت صحنه تکانی خورد و مرد کله چرب دراز و لاغر مردنی وارد کادر شد.
- به نام جادوی سیاه سوژه تون توقیفه!

برادران ویزلی:

فرد با چرب زبانی جلو رفت:
- عهه این که پروف اسنیپ خودمونه.چطوری رفیق...اهم استاد! :worry:
فرد کلمه استاد را بعد از دیدن حالت چهره نه چندان رفیقانه اسنیپ بر زبان آورد.

ویزلی ها آب دهانشان را به سختی قورت دادند. آنتونین ابرویی بالا انداخت.
- اینکه اسنیپ خودمونه.مرتیکه کله روغنی تو هرجا میری مثل تسترال سرتو می ندازی پایین میری تو؟شاید من می خواستم کسی رو بکشم.نکنه اومدی جاسوسی کنی خائن؟

اسنیپ:بله؟شما وقتی وارد میشدی سر در اینجارو دیدی؟نیازه ناظرین رو معرفی کنم؟هکتور کجا موندی پس؟

بلافاصله هکتور دگورث گرنجر نامی(که چندان مشخص نیست دگورث قسمتی از نام فامیلش است یا اسم کوچکش و خواننده فهم این مطلب را به عهده خواننده می گذارد!) نفس نفس زنان وارد سوژه شد و جوانک موقرمز رون ویزلی نامی را داخل کادر هل داد.

رون بلافاصله از جا جست.
- من نبودم.اشتباه گرفتین.گفتم که بدعنق داره خرابکاری به بار میاره منو اشتباه گرفتین شما.هیچم هری نمی خواد بره تو اتاق شما تا با کمک شومینه شما با سیریوس صحبت کنه پروفسو آمبریج.

برادران ویزلی:
آنتونین:
سوژه:

اسنیپ که عضلات صورتش چندان با احساس تعجب هماهنگ نبودند و اتیکتش را به هم می زد گفت:
- ده امتیاز از گریف کم می کنم تا یادت بیاد ما الان تو کتاب 5 نیستیم و منو با آمبریج اشتباه نگیری. ده امتیاز دیگه هم به خاطر این بساطی که درست کردین کم می کنم. ده نمره دیگه هم کم می کنم چون مادرم صد بار بهتون گفت وقتی سوژه جدید می زنین نباید بلافاصله پشتش سوژه جدید بدین.بیست امتیاز هم به خاطر این سوژه ای که دادین کم میشه.ده امتیاز دیگه هم می خوام کم کنم ولی چیزی به ذهنم نمیاد.هکتور تو نظری نداری؟

هکتور:چطوره به خاطر استفاده نکردن از این قسمت باشه پروفسور؟

- فکر بس نیکوییه هکتور.ده امتیاز به اسلیترین میدم. البته وقتی ده تای دیگه از گریف به خاطر طولانی کردن پست کم کردم!

برادران ویزلی:عررررر....خیلی بی انصافی پروف اسنیپ!خودت داری پستو طولانی می کنی.

- ده تا نفری به خاطر اعتراضتون کم می کنم که مجموعا میشه سی امتیاز. فکر کردین برای چی این پست داره طولانی میشه؟

برادران ویزلی ترجیح دادند سکوت اختیار کنند تا بیشتر از این گروهشان نمره از دست نداده است. اسنیپ دستی به موهای براق و روغنیش کشید.اما قبل از آنکه فرصت کند مورد بیشتری برای نمره کم کردن پیدا کند هکتور با دست به لاوندر و بانوی خاکستری که با ورود آنها به حالت فریز شده درآمده بودند اشاه کرد.
-با اینا چیکار کنیم پروفسور؟

- خب همونجور که خودت تو چت گفتی خارج از سوژه ن.ولی به خاطر همین موضوع ده امتیاز دیگه از گریف کم میشه. راستی چون رو رزرو من پست زد ده تای دیگه کم می کنم.هکتور بی زحمت یه چرتکه بنداز ببین چندتا کم کردم؟
وقتی هکتور چرتکه ای از جیب ردایش خارج کرد اسنیپ ادامه داد:
- خوبه. این کنترلی که مادرم برام گذاشت کو؟همون که سوژه هارو عقب و جلو می کرد؟زاغی؟

زاغ سیاهی که کنترلی را به منقار گرفته بود داخل کادر شد و کنترل را در دستان اسنیپ انداخت و قبل از اینکه ملت فرصت تکان خوردن پیدا کنند تنها دکمه روی آن را فشار داد.

ویـــــــــــــــــژ(افکت فلش بک!)

ده صبح-مغازه ویزلی ها

برادران ویزلی با چهره های اخمو پشت پیشخوان مشغول بودند.به هرحال ملاقات با اسنیپ برای هیچکس نمی توانست یک دیدار خوشایند باشد.هرچند تنها واقعه نا خوشایند آنروز هم نمی توانست باشد!
فرد با اخم های درهم گره خورده مشغول برق انداختن پیشخوان بود که جغدی با سرعت جت(نوعی وسیله پر سرعت مشنگی! ) شیشه پنجره را منهدم کرد و وارد شد تا نامه ای را روی سر او بیاندازد.
- جغد بی نزاکت!ببین چیکار کردی. این دیگه چه بوقیه؟

فرد نامه را از روی سرش برداشت.روی پاکت آن هیچ نام و نشانی دیده نمیشد.فرد با کنجکاوی آن را باز کرد.

- عرض سلام داوشا!آقامون گفتن بهتون بگیم تا فردا صبح فرصت دارین مغازه رو با کلیه اجناس توش دو دستی تحویل بر و بچ ما بدین.وگرنه هرچی دیدین از چش خودتون دیدین.
زت زیاد!


فرد:




ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۸ ۲۲:۲۲:۵۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۸ ۲۲:۳۴:۵۶


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
لاوندر و به همراه بانوی خاکستری از در مغازه وارد میشن:
-فرد؟
-جرج؟
-مهمون ویژه دارید!
فرد به تصور اینکه هری یا رونه دوان دوان به سمت اونا میاد:
-اومدم!
فرد از دیدن لاوندر به وضوح جا میخوره:
-پس...ببخشید لاو...سلام...مهمون مخصوص ما...ندیدیش؟
لاوندر میخنده:روبروت ایستاده دیگه!یه نوشابه کره ایه کپک زده داری؟به خدا از وقتی روح شدم تا حالا یه لیوانم نخوردم...هوس کردم...
ابروهای فرد بالا میپره:کافه مادام رزمرتا توی هاگزمیده ها!
ابرو های لاوندر گره میخوره:اون گند زاده روی تو هم تاثیر گذاشت؟از مالی تعجب میکنم!چرا گذاشت پسرش یه گند زاده رو بگیره!
این بار ابرو های فرد در هم میپیچه:میدونی که کجایی؟میدونی که من کیم؟میدونی که اون گند زاده الان زن داداش منه دیگه؟
لاوندر با عشوه میخنده:جالب بود!خب،چیز جدید چی داری؟
فرد:بوسه های زنبوری جزو جدید ترین وسایل ما هستن.آبنبات های چشمک زنمون هم پرفروشن.
لاوندر:منظورت آب نبات های برادرته دیگه؟تا اونجایی که یادمه تو فقط یه روحی!
فرد سرخ میشه...
-بانوی خاکستری افتخار بازدید از فروشگاه مارو دادن؟
همه به سمت جرج برمیگردن:
-تشریف بیارید!جدید ترین معجون های عشق با فرمول خاص!
بانوی خاکستری کدر میشه:
-واقعا فکر می کنید به درد یه شبح بخوره؟جالبه!
صدای رون در مغازه میپیچه:
-جرج؟!جرج؟!پیدات نمیکنم!نمیخوای به مهمونای ویژت خوش امد بگی؟چشمای لاوندربرق میزنه
-جرج؟یا ریش مرلین!بانوی خاکستری!
-اوه رون!
-سلام هرمیون!از آخرین باری که توی دستشویی دخترانه دیدمت خیلی میگذره!
-اوه سلام بانوی خاکستری!
لاوندر سرخ میشه
-اینجا چقدر سرده!نمیریم تو؟
- بخاطر حضور ماست گند زاده ی احمق!
لاوندر فریاد زد.

هرمیون می لرزه:من حالم خوب نیست عزیزم،میشه بریم تو؟
رون هرمیونو میبوسه:بریم خانومم!
لاوندر جیغ میزنه



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۷:۵۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
دوان دوان به سمت اتاق آنتونین دالاهوف رفتند .فرد نفس نفس زنان به جرج گفت:
_داداش نکنه دیر شده باشه؟
_امیدوارم که نشده باشه .
به طبقه ی هفتم جایی که اتاق آنتونین دالاهوف اونجا بود رفتند .و پشت در ایستادند.در زدند اما صدایی نیامد .جرج و فرد با نگرانی به هم نگاه کردند و با علامت جرج هردو داخل اتاق پریدند.و اطراف را نگاه کردند.آنتونین دالاهوف کنار شومینه بود. پاورچین پاورچین جلو رفتند و دیدند...
_ فردی یعنی مرده؟
_نه بابا این بمیره؟خوابیده!
جرج به میز کنارآنتونین دالاهوف نگاه کرد و گفت :
_اینا...؟
_hoom3: نان های حساسیت زای دلورس امبریج؟
_اره :
_اما هنوز سالم اند پس یعنی نخوردتشون دیگه نه جرجی؟
_اره باید برشون داریم. قبل از این که از خواب بیدار بشه.
فرد و جرج 10تا نان را برداشتند و پاورچین پاورچین به سمت در رفتند اما در همان لحظه ....
_شما دو تا این جا چکار می کنید؟
فرد و جرج سرجایشان خشکشان زده بود .برگشتند و آنتونین دالاهوف را دیدند که حالا بیدار شده بود.
_نشنیدین؟شما این جا چکار می کنین؟
_هیچی
_دروغ گو ها. پس اونا چیه توی دستتون؟
_
_


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
بله ... بله ما مشتری نداریم
حدود سه ماه میگذره و مشتری بی مشتری
چرا؟
چرا رول های قشنگتونو اینجا نمیفرستین وسط؟
میدونم دفعه ی پیش توهین بزرگی کردم من معذرت میخوام
من دوست ندارم که این مغازه بخوابه پس بیاید با هم همکاری کنیم

رول:

فرد و جرج داشتن به مشتری ها وسایل میفروختنو کلی گالیون تو صندوقشون مینداختن، فرد ناگهان گفت:

-داداش جرجی ... حالا که ما داریم خیلی پولدار میشیم چرا اسپانسر دالاهوف نشیم؟
-دالاهوف؟
-آره میگن میخواد تو انتخابات وزیر سحر و جادو شرکت کنه و مغام وزیرو به خودش بده... چرا ما پوستر هاشو نزنیم؟
-آخه چرا؟
مشتری:ببخشید میشه اون نون تست که باعث حساسیت دولورس آمبریج میشه رو بهم بدین؟
فرد:بفرمایید ... 4 گالیون!
-چی؟ 4 گالیون؟
-آره چشه مگه؟
-ده تا از اینا بده.
-بفرمایید!

سپس پول را گرفت و مشتری رفت ، فرد رو به جرج گفت:

-آخه ... یه جورایی ازش خوشم میاد!
-باشه...امممممممم، اون یارو با نون تستای آمبریج چیکار داشت؟
-آمبریج که تو زندانه!
-آره دقیقا منم داشتم به همین فکر میکردم ...

هردو با هم داد زدند:
-آنتونین دالاهوف؟

ادامه دارد...


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
آن ها وقتی به مدرسه رسیدند دیدند آنتونین دالاهوف اینجوری ژست گرفته و دارد عکس میگیرد. فرد و جرج هم از موقعیت استفاده کردند و یک جا خود را پنهان کرده و شروع به آماده کردنوایل کردند. پس از مدتی عکاسان و خبرنگاران رفتند فرد به سمت آنتونین رفت و گفت:

-سلام آق آنتونین خوفی بابا؟

-این چه طرز حرف زدنه؟اونم با یه نایب رئیس؟

-تو کی نایب رئیس شدی؟

-از اون روزی که شماها منو تو ایران کتک زدین!

-حقت بود!

-جان؟

-هیچی با خودم بودم شما نمیخوای عکس بندازی دیگه؟

-اوه طرفدارانم اینورو اونور هستن و من نمیخوام منتظرشون بذارم باید به چندتا مجله ی دیگه هم برسم!

-خوب عزیزم یه عکس که مشکلی نداره بیا تو!

سپس آنتونین را به دفترش کشاند و جرج را خبر کرد جرج هم با یک ساک به داخل دفتر آمد.

-داخل اون ساک چیه؟ بازم وسایل شوخیتون؟

-تقریبا آره یعنی ...نه...جرج عکس بنداز !

سپس جرج دوربینش را در آورد و ...


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۹:۲۶ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
-داداش ایناهاش بیا یدونه معجون دارن اینجاس!
-چی نوشته؟ روش؟
-معجون آتش زا ! خوبه؟
-همینه خودشه،برش دار.
-باشه.

سپس آن دو معجون را گرفتند و 40 گالیون به فروشنده ی ناحسابی دادن . آن ها به سمت کارگاه خودشان که پشت مغازه بود رفتند . آن ها به آن جا رسیدند و مواد لازم را برداشتند،وقتی لوازم را برداشتند با خود به سمت میزشان بردند، فرد گفت:

-برادر دم تک شاخ!
-بیا!
-انبر!
-بیا!
-معجون!

در این لحظه جرج به تت پته افتاد!

-ب...بی...بیا..بیا
-آفرین پسر خوب !

پس از ده دقیقه کار و تلاش فرد گفت:

-یوهو! آمادست... نه آماده نیست یه چی کم داره!
-چی؟
-اون چیزای حال به هم زن اون سبزا...آخ اسمش چی بود؟
-فهمیدم داداش!

سپس جرج دوان دوان به سمت مغازه رفت و پس از 30 دقیقه و 45 ثانیه و 53 صدم ثانیه برگشت - با دست پر برگشت - و سپس به سمت فرد رفت:

-بیا داداش اینم قرصا!
-ممنون و حالا لحظه ی پایان فرا رسیده!

قرص هارا در معجون خود ریخت و (صحنه ی آهسته زین پس)

-یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا....مــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــان!

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم (پایان صحنه ی آهسته زین پس)

-یوهو! آماده شد!

و برادران بعد از یه حموم کوچولو به سمت هاگوارتز رفتند تا اژدها ی آتش زا را امتحان کنند!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
با اجازه ی دوستان عزیز و بانو آیلین پرنس همی بنده احساس مینمایم که نمایشنامه های قبلی که بسیار زیبا بودند دارند از تمام موضوعی که ما داده بودیم خارج میشوند و اینکه به نظر من نیاز به سوژه ی جدید میباشد پس بنده موضوع دیگر را اعلام میکنم
اهم...اهم...:

فرد ویزلی روی صندلی خود نشسته بود و داشت به وسایل شوخی اش نگاه میکرد که ناگهان ذهنش جرقه ای زد. او به سمت جرج دوید و در گوشش ایستاد و گفت:

-داداش...داداش... من یه فکری کردم!
-بله...بله... چی فکر کردی؟
-یه اختراع جدید...
-چی؟
-آره یه اختراع جدید به نام اژدهای شوخی!
-حالا چی هست؟
-این از آتیش درست شده البته با اونی که توی سال پنجم هری درست کرده بودیم فرق داره این یکی آدمو میخوره بعدش تف میکنه بیرون بعد اون کسی که تف شده بیرون یخورده آبنباط حال به هم زن تو گلوش حل میشه و بدبخت بالا می آره این خوبه؟
-آره!
-پس بزن بریم به سمت شوخی!

و سپس باهم از مغازه خارج شدند...


این داستان را ادامه بدهید!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
نمیدانم چی شد که کراوکر و دالاهوف سوار هواپیمای مشنگی آنتونف شدند و به سمت ایران حرکت کردند! که در نزدیکی مرزهای ایران با شلیک ضد هوایی سرنگون شدند تا جزای توهین به این مملکت شرقی را بدهند...



آرتور و فرد و سیسرون با حرکتی شبیه فیلم مشنگی "برره" ایرانی هر سه روی آنتونین پریدند و تا میخورد چک و لگدیش کردند...آقا! یه بزن بزنی شده بود که بیا و ببین.
ملت هم همینجوری حال کرده بودند و با گوشی هاشون فیلم میگرفتند تا شب برن رو یوتوب و فیسبوک و وایبر شِیر کنند و هر هر بخندند.

منتها خبر نداشتند شب پهنای باند زیر ساخت مشکل پیدا میکنه و همون یه هشتم سرعت آپلودشونم یه هشتم میشه و علنا ضد حال میخورن.
شایان ذکر است این جماعتی که فیلم میگرفتند جزو اکثریت معترض جامعه بودند.
همان هایی که از اقلیت انتقاد میکردند ولی اگر دستشان به جایی میرسید از اقلیت بدتر با مردم برخورد میکردند. همان هایی که جزو قشر تحصیلکرده بودند و جزو جماعت با فرهنگ، لیبرال و البته در ماه های خاص، مذهبی. :sharti:

کراوکر هم که دست بسته برده بودنش جایی که میگفتند از او به شایستگی مانند آنتونین پذیرایی خواهد شد!!

خلاصه آرتور و فرد و سیسرون از زدن آنتونین خسته شدند و اومدند یه نفسی چاق کنند که البته در این جا نفس چاق کردن مساوی با استعمال قلیان و سیگار است. آنتونین هم همینجوری نگاه میکرد که سیسرون دلش سوخت گفت بیا تو هم بکش!

آنتونین جواب داد که از اینا نمیکشه که نتیجه ش این شد که سیسرون گفت خاک بر سر بی فرهنگ و بی کلاست و خلاصه دوباره با فرد و آرتور پریدند رو آنتونین و گرد و خاک و بزن بزن شد. در نهایت وقتی گرد و خاک ها فرو نشست...

آرتور و فرد و سیسرون نشستند جلوی آنتونین و گفتند:
_ خب عزیزم الان بگو مشکلت چیه؟ اصلا جرمت چی بوده که ضد هوایی زده هواپیماتو ترکونده؟ چرا به مردم این مملکت توهین کردی؟

آنتونین که سر و صورتش خونی بود و البته خنده ش گرفته بود، گفت :
_ اوووم... من فکر میکردم اینارو شما باید به من بگید! چون واقعا نمیدونم قضیه چیه و جرمم چیه و حتی نمیدونم چه توهینی کردم؟! اگر هم حرفی زدم حرفایی بوده که همیشه خودتون دارید تو کوچه و خیابون و نونوایی و سر کار و حتی توی مجلس بهارستان علنا میگید و پخش میشه!

سیسرون: اممم...خب اینجا رسم اینه که اول طرفو یه دل سیر میزنیم بعد ازش میپرسیم جرمش چی بوده. دفاعی داری از خودت بکنی؟

آنتونین: امممم...ممکلت شما بهترین ممکلته و من واقعا آدم بی لیاقتی هستم. دمتون گرم منو بفرستید همون ممالک خارجی که توش بودم و پر از فساد و تباهیه. اینجا بمونه برای شما و منم برم منحرف و بدبخت شم. واقعا این بهترین مجازاته برای من! تبعیدم کنید به همون استکبار جهانی که توش بودم!
در اینجا آنتونین خیلی مظلوم شده بود و قیافه ای شبیه گربه ها به خودش گرفته بود!

سیسرون: اوکی برو گورتو گم کن دیگه نبینیمت! مارو از این چیزا میترسونی؟ تو که رتبه کنکورت سی چهل هزارم نبوده! ما اینقدر رتبه ها داشتیم زیر صد که رفتن! انگار چی شده! اینقدر فرار مغزها داشتیم! خوش گلدیم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.