هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۳
#18

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین

کیو سی ارزشی



پست پایانی


خانه‌ی گانت‌ها، مثل همیشه آروم و خاک گرفته بود. خورشید وسط آسمون، سایه‌های کوتاه گرد و خِپِلی رو زیر پای عابرین ایجاد میکرد که اگه درسای علوم دبستان رو یادتون باشه، معنیش این بود که لنگ ظهره و بالاخره وقتش بود که گانت‌ها از خواب بیدار بشن و باور بکنین یا نکنین، حتی مورفین گانت‌های خرس تنبل هم یه زمانی بالاخره از خواب بیدار میشن، حتی وقتایی که از شاخه‌اش همچین آویزونه که انگار اگه دنیا رو آب ببره، مورفین رو خواب میبره.

- اشنیچو چیکار داری مرگ حشابی؟ خودم بهت یادگاری میدم. تصویر کوچک شده


و با جفت دستاش از این جیب به اون جیب مشغول پیدا کردن یادگاری! شد که تعادلش را از دست داد و با مخ کف زمین سقوط کرد.

- آاااخ

آره خلاصه، بعضی روزا مورفین اینطوری از خواب بیدار میشد!

- عژب... باژم کابوش بود!

و از این پهلو به اون پهلو غلتی زد و دمرو به سقف خیره شد. همینطور که زیر بغلش رو میخاروند، متفکرانه (بله درست خوندید! بهر حال ضربه‌‌ی حاصل از سقوط رو همه ی موجودات تاثیر یکسانی نداره.) با خودش گفت:

- ینی هنو باژی شروع نشده؟ ینی خبری اژ مرگ و ژامبیاش نیش؟

و این بار سعی کرد با انگشت کمرشو بخارونه.

- ولی من که باژ حوشله باژی ندارم!

و به افق‌های دوردست که اینجا میشه منظره‌ی گوشه‌ی دنج خصوصی مورف برای فضانوردی خیره شد. بساط شب پیش هنوز پهن بود، دود کمرنگی از سر منقل بیرون میومد و تو نوری که از درز دیوار چوبی تو اتاق اومده بود، گم میشد. ته مونده‌ی کشک بادمجون و تیلیت ماست و خیار به مگس‌های خونه‌ی گانت رسیده بود و لنگه جورابای مورفین، هر کدوم، گوله شده یه طرف افتاده بودند.

- دیشب شنگین ژده بودما!

و جیب شلوارش رو لمس کرد، بسته ی خاصی رو تو پیژامه‌اش پیدا کرد و لبخندش پهن‌تر شد. اون لحظه تنها چیزی که چشمای ریز و سیاهش می‌‌دید، تک زغال باقی‌مونده بود.روایت شده در گانت‌نامه‌ جمله‌ی معروفی هست که توصیه میکنه مردم رو به فضانوردی، حتی موقعی که وقت تنگه! برای همین مورف اول علامت مرگشو فشار داد و یه پیام کوتاه خبر مرگی برای الادورا فرستاد با این مضمون که:

" من چن دیقه دیر میرشم، شما شروع کنین تا بیام"

و بعد خودشو کشون کشون ، چهار دست و پا به سمت گوشه‌ی دنجش کشوند.

- کیوشی ارژشی... شی یو این اشپیش تیم شابق شر به هوا!

و مشغول شد.

دوربین با مورف که همینطور ذره ذره از زمین بیشتر فاصله میگیره، حرکت میکنه و با سرعت یکنواختی شروع میکنه به زوم اوت کردن و منظره‌ی اطراف رو از دید اون نشون میده. خونه‌ی گانت‌ها روی امواج کوچک بالا پایین میره، اینجا و اونجا رو تخته پاره‌ها یه سری آدم خودشون رو شناور نگه داشتن، بعضی خونه‌ها مثل خونه‌ی گانت کم و بیش سالم و روی آب هستن و در دور دست‌ها نمایی از استادیوم کوئیدیچ دیده میشه که ظاهرا به گل نشسته.

- فامیل دور و نزدیک مخابرات وزارت به سلامت! نیگا.. تازه پیامک مورف دلیور شد.

الادورا که روی قایقی از جنهای خونگی نشسته بود، ساعدشو به آقوی همساده که دنبالش کرال سینه می‌رفت، نشون داد.

- ههههه... هوووهوو... قلپ..قلپ... ..چه کاپیتان خوبی دارین شما.. کاپیتان ما خودش اصرار کِرد آقو بیا تو تیم ما تا دید اوضاع خیطه، ما رو از رو تخته‌اش پرت کرد اون جیمزو سوار کرد یکی نیس اصلا به ما بگه تو که جادوگر نیستی اینجو چیکار میکنی! یه بار دیگه هم موج بزنه، صد در صد ریه‌هام پر آب میشه خلاصه الانه که جان به جان آفرین تسلیم کنم

- تو همونی که توی موج بلا ... واسه تو دستامو قایق میکنم..

سیاوش دستاشو شکل قایق کرد و خواست ویکتوریا رو سوار کنه که موج بلندی زد و دختره رو با خودش برد.

- اگه موجا تو رو از من بگیرن ... قطره قطره آب میشم، دق میکنم...

و مرده و حرفش... سیاوش جلو چشم دیوید کراوکر و عهد و عیالش که تو قایق بادی منقوش به مهر وزارتخونه نشسته بودن (سو‌ استفاده از خودروی خدمت؟ )، قطره قطره آب شد و خودش اقیانوس شد.. اصلا خیلی سورئال!

در مورد سرنوشت بقیه‌ی بازیکنا و خونواده‌هاشون خبر دقیقی در دست نیست ولی اگه مورف مشغول پرواز نبود، اگه فقط ذره‌ای هشیاری داشت، ساده‌تر بگم، اگه مورفین، مورفین نبود! حتما متوجه میشد که وقتی آقا رو خواب ( یا "چیز" دیگه) برده بود، حقیقتا دنیا رو آب برده و کابوس سه شبش خیلی کابوس نبوده و اگه فقط ذره‌ای دقت میکرد و یا دوباره معجزه‌ای میشد و فکر میکرد، می‌فهمید که مرگ انتقام یادگاریاشو از نسل بشر گرفته و شانس زنده‌ موندن این موجود دو پا، اعم از مشنگ و جادوگر، گندزاده و اصیل زاده، مار زبون و پری دریایی زبون حتی تو این شرایط تقریبا صفره و تنها کسی که ارباب واقعی مرگه میتونه زنده بمونه!

- هِی، هِی، هِی... نچ،نچ.. هِی.. هِی...
روی شونه‌های خم شده‌ی مرگ که این بار هم از یک جادوگر زبردست! و باهوش شکست خورده بود و نقشه‌هاش برای از بین بردن کل این جماعت نقش بر آب شده بود، آخرین بازمانده‌ی بشریت زیر شنل نامرئی نشسته بود و عین مجسمه‌ی بودا، ابرچوبدستی رو تو دست راستش نگه داشته بود و سنگ زندگی مجدد رو تو دست چپ. ماندانگاس فلچر، به حالت طور از مناظر اطراف لذت میبرد و در حالی که هی به پهلو‌های مرگ لگد میزد، به تدریج تو افق محو میشد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳
#17

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
خرس های تنبل vs کیو.سی.ارزشی
پست دوم

* * *


هاگرید آب دهانش را قورت داد و به چهره های بی رحم کیو.سی.ارزشی ها در نور ضعیف مشعل ها خیره شد: باشه. سعی می کنم همونطور که اول جلسه ازم خواستین، تن لش چاقالوی گنده ی بی خاصیتم رو تا می تونم از جلوی کوافل کنار بکشم

لبخندهای رضایت بر لب بازیکنان کیو.سی نشست غافل از آنکه پشت در اتاق یک جن خانگی پیر به نام کریچر (که دوشیفته در خانه گریمالد و عمارت الادورا بلک کار می کرد) همه چیز را شنیده بود.

دقایقی بعد خانه بلک ها

تو...تو مطمئنی؟

کریچر سرش را با قاطعیت تکان داد.
- البته بانوی بزرگ بزرگترین افتخار کریچر خدمت به خاندان بلک بود. اون به نسل های متعدد این خونواده خدمت کرد...به فرزندان شما و بعد از اونا به فرزندان اونا و بعد از اونا به فرزندان فرزندان اونا و بعد از فرزندان فرزندان اونا به فرزندان...

- بسه دیگه جن بوقی دیوانه م کردی!در ضمن من هیچوقت بچه نداشتم!

کریچر با مشاهده تیغه تیز ساطوری که با سرعت از زیر ردای الا بیرون آمد ترجیح داد از جو کتاب پنجم خارج شده و سکوت اختیار کند.
الادورا بی اراده لبه تیغه ساطور را لمس کرد.
- پس اون گنده بک فکر خیانت به ما به سرش زده هوم؟کریچ! با نازلیچر و قویچر و هرچیچر برین بروبچ خرسارو بیارین اینجا.

کریچر تعظیم بلند بالایی کرد.
- اطاعت میشه بانو...البته کریچر قصد جسارت نداشت ولی چرا بانو اون معتاد و اون کلاغ بازو با کمک علامت شوم احضار نکرد؟

الادورا ضربه ی ساطوری نثار سر جن خانگی سالخورده کرد که با وجود سن و سال بالایش با مهارتی به مراتب بیشتر از تارزان از مقابل آن جاخالی داد.
- چطور جرئت می کنی ای جن خونگی بی ارزش که به من بزرگ این خاندان بگی باید چیکار کنم؟ من فقط قصد داشتم هوش بی مقدار تورو آزمایش کنم وگرنه خودم می دونستم کیارو باید با علامت شوم احضار کنم!حالا هرچه زودتر برو اونایی که علامت شوم ندارنو بیار اینجا!زود!

کریچر مجددا تعظیم دیگری تحویل داد.
- اطاعت میشه بانوی بزرگ. همونجور که کریچر در بالا پست خدمت بانو عرض کرد افتخار سالها خدمت به این خاندان رو داشته ولی متاسفانه باید اشاره کنه که این خونه بعد از جریانات کتاب پنجم ناجوانمردانه افتاده دست محفلی ها و کریچر ندونست چطور باید اعضای تیم رو آورد جاییکه محفلی ها و تمام اعضای تیم رقیب در اون حضور داشت.

الادورا:تو...تو چی گفتی؟ما الان کجاییم؟تو مقر محفل؟ مگه طبق پست مورفین قرار نبود ما الان تو عمارت من باشیم؟پس چه جوری الان اینجاییم؟ یعنی محفل یه سیستم ورود غیر مجاز هم نداره که آدم بفهمه کجاست؟اوه خب طبیعتا معلومه اینجا محفله.

پیش از آنکه کریچر موفق شود تعظیم دیگری تحویل دهد به خواست نویسنده تمام اعضای محفل یک مرتبه و بی دلیل به سمت نشیمن خانه گریمولد سرازیر شدند.صدای قدم های بی شماری از هرگوشه خانه به گوش بانو و جن می رسید.

الا: بوق بر کسی که باعث و بانی این وضعیت شد.
نویسنده:

ساعاتی بعد- خانه ریدل ها

مورفین که با بی حوصلگی چای پررنگش را هم می زد نگاهی به اعضای تیمش انداخت.
- شیه؟شی شده نشفه شبی مارو ژابرا کردین؟

اعضای تیم خرس های تنبل نیز به اندازه خود مورفین کلافه و خواب آلود به نظر می رسیدند. دیوید با عصبانیت گفت:
- این چیزیه که منم می خواستم بپرسم که چرا یه مرتبه از وسط عملیات فوق سری سازمان سر از اینجا درآوردم؟چقدر باید بگم من مرگخوار نیستم؟

دابی که شش لباس خواب و هشت جفت شب کلاه و سیزده جفت روفرشی به پا داشت و در آن لحظه شباهت زیادی به چوب رختی یافته بود جیز جیر کنان گفت:
- دابی هم موافق بود و به این مسئله اعتراض داشت که چرا نصف شبی باید مزاحم خوابش شد؟دابی خاطر نشان کرد یه جن خونگی آزاد بود و هیچکس حق نداشت...دنــــــــــگ!

الادورا که دیگر شباهتی به الای همیشه آراسته نداشت با لگدی دابی را مثل توپ پارچه ای بزرگی به گوشه ای پرت کرد.
- ببند دهنتو جن خونگی رو اعصاب! حیف با اون همه لباسی که تنته نمیشه با یه ضربه ساطور از شرت خلاص شد.

آیلین با حالتی نیمه خواب به سر و وضع آشفته الادورا اشاره کرد.
- چرا این ریختی شدی الا؟بهت حمله کردن مگه؟کمک می خواستی نصفه شبی؟ یع...یعنی به خونه ارباب حمله شده؟ یعنی باید اعلام وضعیت قرمز کنیم؟

الا با عجله جلوی دهان آیلین را گرفت.
- هیس بابا می خوای کل عمارت رو از خواب بیدار کنی؟اگه ارباب از خواب بپره عمرا فردارو ببینیم!

هاگرید نیز در راستای هم نوایی با سایرین خمیازه ای کشید.
- بنالین بابا ببینیم شی شده نشفه شبی مارو از خواب پروندین؟اینژوری دوژم میره بالا می مونم رو دشتتون باید بشاژینم اونوقت.

الادورا:کریچر؟

کریچر از دویدن به دنبال توپ پارچه ای ملقب به دابی دست برداشت و تعظیمی کرد.
- بله بانوی بزرگ؟

- میشه بفرمایین این اینجا چیکار می کنه؟

کریچر تعظیم دیگری کرد.
- بله بانو فرمودن:

نقل قول:
حالا هرچه زودتر برو اونایی که علامت شوم ندارنو بیار اینجا


الادورا ساطورش را که تنها دسته اش از آن باقی مانده بود به طرف سر کریچر پرتاب کرد.
- موندم با این هوشت چطور هنوز سرتو از دست ندادی تا حالا...آخه ای جن خونگی ابله! برداشتی آوردیش تو جلسه ای که موضوعش همین غول بیابونیه؟

اعضای تیم خرس های تنبل:

هاگرید مدل یک غول غار نشین واقعی کله ی پرمویش را خاراند.
- هین؟موضوع صحبتمون در مورد غول بیابونیه؟از همین الان بگم اینا با فک و فامیلای غارنشین من هیچ نسبتی ندارن.

الادورا نفس راحتی کشید و به عوامل فیلم برداری در خارج از کادر چشم غره رفت.
- حالا این جن عقلش نمی رسه.خیر سرتون نمیگین اینجوری سوژه دو تا پستم نمیشه؟بوق بر شما!

عوامل متحول شده و شرمگین پشت صحنه:

در یک لحظه پای بزرگی هم هیکل هاگرید وارد کادر شد و با لگدی هاگرید را از کادر بیرون انداخت.

الادورا:الان دقیقا چکار کردین؟

فیلم بردار:سانسورش کردیم!

الادورا:

در همان لحظه صدای نعره بلندی همه اعضای تیم را از جا پراند و در روند جلسه اختلال وارد کرد:
- این چه وضعشه؟ارباب نباید از دست شماها خواب داشته باشه؟کروشیو سند تو آل!

اعضای تیم خرس های تنبل:

دقایقی بعد- اتاق تسترال های خانه ریدل

- بعد من سریع خودمو رسوندم تا به شما خبر بدم.

اعضای تیم خرس های تنبل بعد از پریدن لرد از خواب و دریافت سهمیه کروشیویشان، ناچارا جلسه تیمی خود را به اولین اتاقی که دم دستشان رسید منتقل کرده بودند. آیلین خود را در جایش جا به جا کرد.
- پس چرا این شکلی شدی؟نکنه محفلیا فهمیدن تو اونجایی و بهت حمله کردن؟

الادورا ترجیح داد سوت زنان سوال آیلین را نشنیده بگیرد. دیوید که جای اصابت طلسم ها را مالش می داد گفت:
- پس هاگرید می خواد یه کاری کنه ما ببازیم؟الان این خیلی مهم بود که به خاطرش نصفه شبی مارو از کار و زندگی انداختین و کشوندین خونه اربابتون تا کروشیو نوش جان کنیم و بعدش از ترس جونمون هم نشین تسترالای بوگندوش بشیم؟ ببینم چرا جلسه رو مثل سری قبل تو خونه مورفین برگزار نکردیم هان؟

مورفین با سر و صدا جرعه ای از چای پررنگش نوشید.
- کدوم خونه بشه؟اون بیغوله رو که سر بدهکاریام ژبط کردن.بعدشم خونه منو ارباب نداریم. مال خواهرژادم مشل مال خودم می مونه.

آیلین که کم کم از نشستن بر روی زمین سرد و سنگی کلافه میشد با بدخلقی گفت:
- بسه دیگه عوض غرغر کردن به فکر این باشین تا فردا چیکار کنیم؟اگر یادتون نیست یادآوری کنم فردا مسابقه داریم.

الادورا مشتاقانه دسته ساطورش را تکان داد.
- کله شو قطع می کنیم. تا به حال از سر یه غول بیابونی رو به عنوان دکور استفاده نکردم.

دیوید واقع بینانه سر تکان داد.
- کله اون غول بیابونی رو هیچ تبر و ساطوری نمی تونه قطع کنه.بریدن سرش به غیر از زمان و هزینه کثافتکاری زیادی هم داره. می تونیم از روش های مفیدتری مثل استفاده از سلاح های کشتار جمعی مشنگی روش استفاده کنیم.

آیلین مشتاقانه گفت:
- یا چیز خورش کنیم!هرچند در اون حد که بشه نیمه غولی رو مسموم کرد معجون ندارم. هیچی شما ادامه بدین!

قبل از اینکه الادورا مخالفت کند مورفین آخرین جرعه چایش را با صدای بلندی هورت کشید.
- نچ...این کارا فایده نداره.به فرژم کشتیمش. شه ژوری تا فردا یه درواژبان دیگه پیدا کنیم؟باید تا پایان مشابقه بهش محبت کنیم.

اعضای تیم خرس های تنبل:

الا که زودتر از بقیه موفق به جمع کردن فکش از روی زمین شده بود اعتراض کرد:
- انگار چیز به قدر کافی به مغزت نرسیده مورفین...این غول بیابونی می خواد بهمون خیانت کنه تا مسابقه فردارو ببازیم. اونوقت داری میگی بهش محبت کنیم؟

مورفین با پشت دست لبش را پاک کرد.
- دقیقا.هاگرید یه نیمه غول تنها و عقده ایه. نه ننه بالا شرش بوده نه بابا. مگه شما کتابای اون رولینگ بوقی رو نخوندین؟این غول بیابونی به محبت حشاشیت داره هرکی بهش محبت کنه انگار خریدتش. پش ما هم باید بهش محبت کنیم تا فردا مشابقه تموم شه. بعدش هر بلایی خواشتین شرش بیارین.

دابی جیرجیر کنان وارد بحث شد.
- دابی مخالف بود. هاگرید عضو محفل بود و دابی به همکاراش خیانت نکرد.

بلافاصله کریچر از ناکجاآباد خودش را روی سر دابی پرت کرد.
- دابی جن خونگی بدی بود و باید خودشو تنبیه کرد. دابی در حال حاضر افتخار کار در تیم خرس های تنبل رو داشت... شــــــترق!(افکت برخورد مشت کریچر با صورت دابی!)

- دابی جن خونگی آزاد بود و اربابی نداشت در نتیجه دابی صاحب فکر بود و گفت کریچر بوقی بیش نبود!بومـــــــــب!(افکت لگد پرانی دابی!)

آیلین با عصبانیت گفت:
- الا یه فکری به حال اینا بکن الان تسترالای ارباب میریزن سرمونا!

- چه حرفایی می زنیا آیلین... تو این تاریکی من یه دوتا دست با یه چراغ می خوام دماغ خودمو پیدا کنم!

دیوید با ناراحتی جا به جا شد.
- مورفین انقدر بلند نفس نکش. دم و بازدمت همه ش داره می خوره به صورت من.ببینم تو با واژه مسواک آشنایی داری احیانا؟

صدای مورفین در تاریکی از آنسو به گوش رسید.
- شی میگی بوقی؟من که تمام مدت ایژا نششتم. نفش کشیدنم کژا بود؟اشلا کی نای نفش کشیدن داره این وقت شب؟

لحظه ای سکوت برقرار شد.حتی جن های خانگی هم دست از کتک کاری برداشته بودند.آیلین اولین کسی بود که سکوت را شکست.
- ام...زاغی؟تو اینجایی دیگه؟تمام مدت داشتم پرای تو رو می کندم دیگه؟

صدایی به گوش نرسید جز همان نفس های عمیق و مبهم. به نظر می رسید چند نفر در اطراف آنها با صدای بلندی نفس می کشند.

دابی در میان آن ظلمات دستی به سر و صورت حریفی که با آن گلاویز بود کشید.
- تو کریچر بوقی بود دیگه؟کریچری با دندان های تیز؟دماغت که مثل کریچر کوفته ای و از حالت افتاده بود اما کمی درازتر از معمول به نظر دابی رسید.

صدای کریچر در آن تاریکی از سوی دیگر بلند شد.
- دابی چرا مزخرف گفت؟کرچر دندانش کجا بود؟در ضمن گوش های دراز دابی کجا رفت؟کریچر نتوانست آنها را پیدا کرد و کشید.

حالا صدای نفس ها بلندتر از قبل به گوش می رسید و کم کم چند جفت چشم درخشان از میان تاریکی به آنها زل زدند.

دیوید گفت:
- گفتم باید یه جای بهتر جلسه مونو می ذاشتیم.

اعضای تیم خرس های تنبل:

ساعاتی بعد- رختکن کوییدیچ تیم خرس های تنبل

هاگرید که تمام شب گذشته را در خماری و میان درد استخوان سپری کرده بود با چهره ای اخمو و بی حوصله در حال پوشیدن ردای کوییدیچش بود. با این وجود خستگی و درد استخوان باعث شد ایستاده در حالیکه نصف ردای کوییدیچش را برعکس پوشیده بود به خواب برود.

- داداش هاگرید؟

هاگرید:

- هاگرید جان؟

هاگرید:

- هاگرید؟عژیژم؟

هاگرید:

- مگه با تو نیشتم مردک غول بیابونی ژبون نفهم؟

هاگرید که چرتش پاره شده بود سراسیمه از جا جست.
- شیه؟شی شده؟شد دفعه گفتم من با غول بیابونیا نشبتی ندارم من از خاندان غولای غارنشینم...عهه...داداش مورف توئی؟

مورفین با لبخندی که به هیچ وجه با استایل او سازگاری نداشت جلو آمد.
- آره داداش خودمم. شیه؟شقدر داغونی داداش؟دامبل بمیره برات که دیشب مواد بت نرشید...اشلا دلم خون میشه دائاشمو تو این وژیت می بینم. بیا بگیر داداش خودتو بشاژ. جنش دشت اوله دشت اول.شبح بشه ها واشم آوردن گفتم واشه تو هم بگیرم.بژن شارژ شی داداش.

هاگرید با حیرت به بسته ای که مورفین در دستش چپانده بود خیره شد. هیچگاه سابقه نداشت مورفین بی مقدمه و بدون گرفتن وجه به کسی مواد داده باشد.
هنوز هاگرید از حیرت دیدار اول صبح با مورفین خارج نشده بود که صدای زنانه و نرم و لطیفی او را از پشت سر صدا کرد.
- ام هاگرید؟عزیزم؟

هاگرید بازگشت تا با آیلین رو به رو شود که آثار زخم ها و خراشیدگی های متعددی روی دست و صورتش به چشم می خورد. اما آنچه بیشتر نظر هاگرید را جلب کرد سینی پر صبحانه ای بود که در میان دستان ساحره خودنمایی می کرد.
- اوه شلام آیلین...دشت و شورتت شی شده؟

آیلین کوشید لبخند مالی واری بر لب بیاورد که چندان با فرم صورتش سازگاری نداشت.
- چیز خاصی نیست یه اختلاط کوچیک با تسترالای ارباب داشتیم دیشب.بگذریم... فکر کردم ممکنه صبحونه نخورده باشی.شنیدم مدیریت مدرسه از سهمیه غذای کارکنان می دزده این بود که گفتم قبل از مسابقه برات صبحانه بیارم یه وقت موقع بازی ضعف نکنی.

هاگرید:




ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۵ ۰:۰۷:۴۰
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۵ ۱۰:۵۳:۲۶


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳
#16

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کیو سی ارزشی



پست چهارم


مرگ، سینه اش را سپر کرد و با حرکتی سریع، آستین های ردای سیاهش را بالا زد. به آرامی دستان استخوانی کبودش را بالا برد و با فریادی ترسناک، مردگان را فرا خواند: پاشین بیاین ببینم!

استادیوم آزادی شروع به لرزیدن کرد.
میان جیغ و داد و فریاد تماشاگر های وحشت زده، زمین با صدای مهیبی شکافت و خیل عظیمی از جادوگران و ساحره هایی که پیش از این مرده بودند، قیام کردند.
تصویر کوچک شده


مرگ، در مقابل چشمان بهت زده ی بازیکن ها و تماشاگران، لیست بلند بالایی از جیب ردایش بیرون آورد و حضورغیاب و به دنبال آن بازرسی کفنی! را شروع کرد.

- آنتیوس پاورل چوبدستی دزد؟
- حاضر! تصویر کوچک شده


- کدمیوس پاورل سنگ دزد؟
- حاااااااضر! تصویر کوچک شده



- ایگنوتیوس پاورل شنل بلند کن؟

سومین برادر، با خوش رویی آغوشش را بر دوست قدیمی اش گشود:
جونم مرگ؟ تصویر کوچک شده


مرگ بر سر زامبی برادر سوم پاورل ها فریاد کشید: جونم مرگ شده خودتی! چرا فحش میدی مرد حسابی!؟ مادر سیریوس!

زمانی که ایگنوتیوس سعی داشت منظورش را به مرگ توضیح دهد، ماندانگاس فلچر خودش را از میان جمعیت به کاپتان دو تیم رساند که حالا با تیم هایشان گوشه ای از زمین فرود آمده بودند و به هیچ عنوان قصد پرواز نداشتند.

- آقا باید بازی کنین.

- قیااااااااااامته! تصویر کوچک شده


تدی در تایید سخن بابا پنجعلی سرش را تکان داد و رو به دانگ گفت: اصلا فکرشم نکن!

ماندانگاس دستش را کرد توی جیب ویولت و روبانش را برداشت و در همان حال گفت: نه دیگه باید بازی کنین، نمیشه.

ویولت با کف دست، زد پشت دست دانگ و روبانش را که از دست داور رها شده بود قاپید و در حالیکه با آن موهایش را می بست، پرسید: اگه بازی نکنیم چی میشه؟
ماندانگاس، طور دست سرخ و خالی اش را اینبار در جیب بابا پنجعلی فرو کرد و یک مشت نخود و کشمش برداشت و جواب داد: هیچی دیگه هر تیمی بازی نکنه از لیگ حذفه.

بابا پنجعلی که دست درازی دانگ را دید، یکی خواباند دهنش. فلچر چند قدم عقب رفت و با جیمز برخورد کرد که با تمرکزی عمیق به زامبی هایی چشم دوخته بود که آخر صف بازرسی ایستاده بودند.
جیمز بی توجه به ماندانگاس، جارویش را روی زمین انداخت و به طرف صف دوید. مورفین گانت نیز از تیم خرس های تنبل، حرکت مشابهی را انجام داده بود. در ردیف آخر صف، جیمز پاتر بزرگ و ماروولو گانت، با آغوشی باز منتظرشان بودند.

در آن سوی صف، آنتیوس پاورل که بعد از بازرسی، پاک شدنش ثابت شده بود، با تمام سرعتی که به عنوان یک زامبی می توانست داشته باشد می دوید و الادورا در حالیکه ساطورش را می چرخاند به دنبالش.
- من جن نیستم زن! تصویر کوچک شده


- تو جنی، اسمایلیت شبیه جنه! بیا من گردنتو بزنم هم تو راحت شی هم من.

مرگ بعد از بازرسی 5668807 جادوگر و ساحره ای که برای بدست آوردن ابرچوبدستی، یکدیگر را کشته بودند، به نفر 5668808 ام رسید که کسی نبود جز..

- کوچیک شما کاکو، آقوی همساده آآآآآخ! که کوییدیچ ورزش بی خطریه تدریموس هااااااع؟! آآآآآآآآآآآخ!

مرگ که نام همساده را در لیستش پیدا کرده بود، با کنجکاوی سرتاپای او را برانداز کرد.
- تو چرا اسمت تو لیسته؟
- نمیدونم! آآآآآآآآآآآآاخ!
- تو اصن جادوگر نیستی، چطور ممکنه.. آآآآآآآای...چته پیری؟!

باباپنجعلی از پشت یقه ی مرگ را گرفت و او را به طرف خودش کشید: لیلارم برگردون! تصویر کوچک شده


مرگ دهانش را برای مخالفت باز کرده بود اما قبل از صدای او، فریاد ماندانگاس فلچر از میکروفون جادویی گزارشگر که از ازل تا ابد لی جردن بود و هست و خواهد ماند، به گوش رسید:

این آخرین اخطار منه به هر دو تیم، اهمیتی نمیدم چه اتفاقی داره میفته! یا به بازی ادامه میدین یا هر دو تیم از لیگ اخراجن!


برای لحظاتی سکوت در ورزشگاه حاکم شد و بعد، چهارده بازیکن همزمان به هوا بلند شدند. حتی باباپنجعلی هم یقه ی مرگ را رها کرد و سوار بر جارویش اوج گرفت چون او پدر پلنگ مازندران بود و باخت در کتش نمی رفت.

باریک الله بابا پنجعلی باریک الله! باریک الله مرد با خدا باریک الله!

- لی جردن هستم تنها گزارشگر دنیای جادویی، در خدمت شما! بازی دو تیم کیوسی ارزشی و خرس های تنبل از سر گرفته میشه! صدای هواداران علی آبادی تیم کیوسی ارزشی رو میشنوین که ورزشگاه رو به لرزه درآور....عععععععع..

بندپایان و هاگریدتنان! حاضر در ورزشگاه با تمام قوایشان فریاد میزدند و خودشان را به در و دیوار جایگاه تماشاچی ها می کوبیدند تا لی جردن معنای واقعی لرزش ورزشگاه را بفهمد.

ویولت بودلر که سعی می کرد به آراگوگچه ها نگاه نکند، برگشت و چماقش را بر سر اولین بلاجر کوبید. بلاجر با سرعت به طرف الادورا بلک حرکت کرد که دابی به موقع آن را به طرف آقای همساده برگرداند.

الادورا بر سر دابی فریاد کشید: مادر نزاییده جنی که بخواد جون منو نجات بده!

شق!


- .. تماشاچی های عزیز همونطور که مشاهده کردین الادورا بلک سر هم تیمیش رو قطع کرد.. بله به هر حال بلاجر دفع شده توسط دابی مرحوم، از پشت به آقای همساده برخورد کرد. من از اینجا میتونم حدس بزنم که سلول‌های میکروگلی آقای همساده طی این برخورد پودر شدن به کلی و سیستم عصبی این بازیکن دچار اختلال شده. میشه دید مایع مغزی نخاعش رو که داره از بینی ش ترشح میشه اما خب باز هم تشخیص با تیم پزشکیه که برای منتقل کردن دروازه بان کیوسی ارزشی وارد زمین شدن.

با خروج آقای همساده از زمین، سیاوش خط حمله را ترک کرد و خودش را به دروازه رساند تا جلوی گل شدن کوافل مورفین را بگیرد اما دیر رسید.

- خطا بود آقا از پشت زدن همساده رو!

با صدای اعتراض مرگ، ورزشگاه در سکوت خصمانه ای فرو رفت.
مرگ که موهای پشت گردنش از نگاه های "اومدی بازی رو خراب کردی نظرم میدی!؟" تماشاگران و بازیکنان سیخ شده بود، آب دهانش را قورت داد. شانه هایش را بالا انداخت و برگشت سر لیستش: برایان پاتر و بانو!

بازیکنان بازی را از سر گرفتند.
- ما گل نمیخوایم یالا! ما گل نمیخوایم یالا!

تدی، دیوید کراوکر را دریبل کرد و در حالیکه چشمش به جایگاه تماشاچی های غولی بود که به حمایت از هاگرید و تیمش آمده بودند، کوافل را به ویکتوریا پاس داد و پرسید: اون دیبی نیست اونجا؟ نباید طرف ما باشه؟!

ویکتوریا کوافل را قاپید و به طرف دروازه ی هاگرید سرعت گرفت: ولش کن بذار تو زادگاه طبیعیش رشد کنه.

- ویکتوریا ویزلی به سمت دروازه ی هاگرید میره اما زده به کاهدون! مورفین گانت کاپیتان با درایتیه، همه میدونن اونی که چاقه جاش تو دروازه س!

ویکتوریا پوزخندی زد و به سمت حلقه ی دوم پرواز کرد و درست وقتی که هاگرید شیرجه زد، کوافل را به آرامی درون حلقه ی سوم جای داد.

با گل کیوسی ارزشی، نیمی از ورزشگاه با ریتم مخصوص پسرعمه زا، پشتشان را به زمین حریف کردند و رقصیدند.
اما در گوشه ی جنوبی زمین، در ارتفاعات پایین تر، کریچر که نمی دانست از دست هم تیمی اش الادورا فرار کند یا به دنبال اسنیچ بگردد، بالاخره برق طلایی کوچکترین توپ بازی را در سیاهی شب، درست کنار گوش مرگ تشخیص داد که حالا مشغول سین جیم کردن آلبوس دامبلدور بود:

یعنی چی دست من نیست!؟ سنگو که ورداشتی کردی تو اسنیچ! شنلو که از جیمز پاتر کف رفتی اگه پسرش گیر نمیداد نگهش میداشتی واسه خودت! چوبدستی رو هم که با خودت به گور بردی! دست تو نیست پس دست کیـــ...

- اوه..مرلین رحم کنه.. کریچر انگار اسنیچ رو دید و با تمام سرعت به سمتش پرواز کرد و .. محکم خورد به .. مرگ..

مرگ از جایش بلند شد. خون جلوی چشم هایش را گرفته بود. کریچر که از ترس می لرزید میان ریش های زامبی دامبلدور پناه گرفت.

مرگ، اسنیچ را قاپید و میان ناخن های تیزش، پاره ش کرد و به گوشه ای پرتاب کرد. تمام نورافکن های ورزشگاه از کار افتاد.
روح سوم یادگاری هایش را پس نگرفته بود. کله اش باد کرده بود و خسته و خشمگین بود.
سرش را به سوی آسمان بلند کرد و زیرلب خطاب به مرلین زمزمه کرد:

به بادافره این گناهم مگیر..


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۴ ۱۵:۴۸:۳۵
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۴ ۱۵:۴۹:۳۶


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳
#15

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کیو سی ارزشی



پست سوم


فلش‌بک

- آره خلاصه عاقو. طی این حادثه نیمی از ریش دامبل وارد نای و حلق و ریه‌ی ما شد و الان ما با استند و تنفس مصنوعی مکانیکی داریم به حیاتمون ادامه می‌دیم. قبلشم به حدّی کروشیو بهمون اعمال شد که از پونصد و نود و سه ناحیه دچار شکستگی شدیم. دکترا گفتن شما علی‌القاعده نباید زنده باشی و تلاش زیادی کردن که پیشگوییشون درست در بیاد. یعنی داغونما..

دوربین کم کم می‌ره عقب و آقای همساده رو در حال نامه نگاری و یاح یاح با خودش خندیدن نشون می‌ده. به نظر می‌رسید بر خلاف گفته های خودش که به علت کابوس دو شب پیش، "لِه لِه" شده، رو به راهه. ولی خب. ظاهراً اون هم مثل هم‌تیمی‌ش، عمو پنجعلی و سیاوش، و همینطور هاگرید و جن‌های خونگی از تیم مقابل احساس می‌کرد نیاز به حمایت داره و دوستانش باید به ورزشگاه بیان تا ازش حمایت کنن.

کمی آن سو تر، سیاوش قمیشی هم در حال نامه نوشتن برای هم‌پالکی‌های دست به میکروفونش بود:
- جای خالی تو داره همه دنیامو می‌گیره.. بی تو آسون‌ترین کارا، برام سخت و نفس‌گیره..

پنجعلی هم که نیمه کور راه افتاده بود شخصاً بره دنبال خانواده‌ش:
- نـــَـــقـــــی!! تصویر کوچک شده


و خب این که هاگرید و کریچر و دابی چه نامه‌ای نوشتن متأسفانه به علّت امنیت بالای تیم‌ رقیب، در هاله‌ای از ابهام باقی ماند. صرفاً شواهد بعدی نشون می‌داد که..

اونا حتماً درخواست حمایت کردن.

پایان فلش‌بک

- بذارید برم گردنشونو بزنــــــــم!

در این سمت زمین، هاگرید همونطور که با یه دست جلوی دوری رو گرفته بود تا اجتماع جن‌های آزاد در گوشه‌ی زمین رو تار و مار نکنه، با چشماش "بین" جمعیت دنبال فک و فامیلاش می‌گشت. واقعاً هاگرید؟ "بین" جمعیت؟!

و البته در اون سمت هم اجتماع خوانندگان قدیمی و جدیدی دور ِ سیاوش قمیشی حلقه زده بودن. گرچه، یکی از اون میون توی جمعیت داشت دنبال یکی می‌گشت مثل این که.
- داداش نمی‌دونی موشولینا کوشن؟!

خب بعضیا هم انگیزه‌های قوی‌تری به جز حمایت از عمو سیا داشتن مث‌که.
یکی‌شون دهنشو که باز می‌کنه، مسئولین به افراد دارای مشکلات قلبی و گوش‌های حساس علامت می‌دن و در یک حرکت هماهنگ، همه گوشی می‌ذارن روی گوششون و نزدیک‌ترین افراد هم سعی می‌کنن فاصله بگیرن.
- کمــــــــه فرصــــــــــت دیداااااااااااااار تو این عالم مــــــستـــی..!

اوپس.. کلاً شیشه‌های ورزشگاه به بوق رفتن. امیدوارم فقط پای برادرا وسط کشیده نشه. اصن صداش شیش دُنگه دیه آقا جان. می‌تونه! می‌خونه! پرابلم؟!

و سیاوش به نظر می‌رسه تونسته از شرّ کابوس‌هاش خلاص شه:
- چه خوبه اومدی پیشم.. تو هستی، این یه تسکینه!
- با تو هستــــــــــــــــــــــــم.. هر کجا هستــــــــــــــــــــم!
- اگه چشمات.. بگن آره.. هیچکدوم کاری نداره.. تصویر کوچک شده


قبل از این که عمو سیا به نوعی بپرسی آقامون اِبی کجاست و سایرین به نوعی بهش بگن داره با حرکت ِ بال‌مرغی‌ش همراه با آقا ماشالله پرواز کُنون خودش رو می‌رسونه [ ] صدای هوار ویولت بلند شد:
- غولــــــــــــــــــا!! غولـــــــــــــــا!! تصویر کوچک شده


و البته شکلکمون شاید بی ربط به نظر برسه چون ویولت داره از یه تخته‌سنگ فرار می‌کنه، امّا..
- هاگر کجا؟

تخته‌سنگایی که نصف ورزشگاه آزادی رو داغون کرده بودن در یک لحظه تبدیل به غولای بی شاخ و دُمی شدن که برای حمایت از هاگرید اومده بودن. در طی این حادثه شماری از هم‌وطنان ِ.. اوه شت! مرلینا! بگید که آقوی همساده لِه نشده..

- زورت به پیرمرد می‌رسه؟

پسرخاله همونطوری که دماغش رو بالا می‌کشید، با دست یقه‌ی آقای همساده رو گرفته بود و با یه دست، غولی رو که داشت میومد پاشو بذاره روی آقای همساده، شَتَک دیوار کرد. شیـــــــــــره پسرخالــــــــــــــه!!

دیدید؟ من که گفتم هاگرید هم واس فک و فامیلاش نامه نوشته. حالا کسی جرئت داره طرفدارای هاگرید رو پرت کنه بیرون. هیچی دیه عامو. یه دونه ورزشگاه استاندارد داشتیم، اونم به بوق رف. باس دیه آرزوی جام جهانی توی ایران رو با خودمون .. همم.. بگذریم!

و بالاخره دانگ ویزلی.. ینی پرسی فلچر.. ینی چیز.. داور آقا جان! داور مسابقه! سوت شروع بازی رو به صدا درآورد.

صدای عربده‌ی تدی بلند شد:
- شوخیت گرفته؟! توی این خر تو خر..
- جیگــــرم! جیگـــــرم! جیـگــــرم!
- شما گلی! شما پروانه‌ای! :فامیل‌دور:
- اسبــــه!
- اگر بازی نکنید حذف می‌شید.

بازیکنا همگی داشتن از این ـهای دانگ، گلاب به روت طور می‌شدن.

جاروها داشتن به هوا بلند می‌شدن که صدای فریاد قدرتمندی ورزشگاه رو لرزوند:
- هیـــــــــــــــــــچ تنها و غریبی... طاقت غربت چشماتو ندارههههه..!

یـــِـــــــسسس! آقامون اِبی هم با آماشالا از راه رسیدن، بر فراز ورزشگاه چرخی زد و هم‌زمان با از زمین بلند شدن بازیکنا، اِبی اینا نشستن. ای بابا.. دیر رسیدی دیه عامو...
- تَن تو کووو؟! تن صمیمی تو کـــــو؟!

خبالا. جَم کن خودتو مرتیکه غرب‌زده‌ی منحرف.

هوف. از زمین بلند شدن بالاخره. بازی کیو.سی.ارزشی و خرس‌های تنبل، با همراهی تاریخی‌ترین تمشاچیای دنیا..

- بابـــــــــــا! بابــا جــــان!
- آقـــا! آقــــا! آیا این که الان شما بری وسط استادیوم‌شون، کار خوبیست؟!

ولی علی‌رغم تلاش‌های ارسطو، بچه‌های علی‌آباد ریخته بودن توی استادیوم تا از بابا پنجعلی حمایت کنن و کاملاً طبیعیه که اولین چیزی که دیدن، "غـــــول" ها بودن.

نقی همون وسط راه خشکش زد:
- بهبــود.. غولا چی می‌گن؟

ولی خب وسط هیاهویی که به خاطر گل اول تیم کیو.سی.ارزشی برپا شده بود، کسی نفهمید که بالاخره غولا چی می‌گن. البته اگه کسی اصلاً علاقه داشت که بدونه غولا چی می‌گن!

- قد و بالای تو رعنا رو بنازم!

مـــرسی ویگن و تشویـــق!

- حالا دستام مونده و تنهایی محض..

پوف! این بابا هنوز تو فراق ِ سیا داره عر می‌زنه؟!

بازی با شدت و حدت در جریانه. به نظر می‌رسه این خرس‌های تنبل نیستن که با کیو.سی رقابت می‌کنن، این کیو.سی ـه که داره با خرسای تنبل رقابت می‌کنه و اگه فرقش رو متوجه نشدین، شما هرگز نمی‌تونید یه ریونکلایی باشید.

جستجوگر دو تیم توی هوا دور می‌زنن و امیدوارن قبل از رسیدن شب، اسنیچ رو پیدا کنن. هر کدوم به دلایل کاملاً شخصی و البته..

کاملاً مشابـــه!..

ساعاتی بعد

- وات تو دو؟ وات نات تو دو؟

آیا ارسطو فکر می‌کرد اگه بازیکنا ایده‌ای برای "وات تو دو" داشتن، همونطوری ویلون و سیلون وسط زمین می‌چرخیدن و به جستجوگراشون چشم غره می‌رفتن؟!

- جیمز یه فکری واس جستجوگر لعنتی بکن. هوا انقد تاریکه که من بین هاگرید و تیر دروازه فرق نمی‌ذارم. فامیلاشونم که جلوی نورافکنا رو گرفتن لامصبا!
- چیکار کنم تدی؟! نیست. ولی خب، خبر خوب. اگه کریچر همینطوری سرشو به دروازه بکوبه که "کریچر بد! کریچر بد! " ، ممکنه ضربه مغزی شه و در هر صورت اسنیچ مال ماست.

ویولت که اونم بر اثر تاریکی ایجاد شده توسط اقوام هاگرید توی کارش اختلال ایجاد شده بود، نشون می‌ده یه ریونکلایی واقعیه:
- می‌گم جیمز. حالا انگشت بزن تو حلقت. شاید به بابات رفته بودی، یه اسنیچی چیزی بالا آوردی.

جیمز می‌خواست دیالوگ ِ تاریخیش رو بگه که..

بووووووووووووشوووومف..
گوووووفــــــــش...
افکت صدایی رعد و برق..


- یادگاریای منو پس بدیـــــــــــــد!!

ورزشگاه بر اثر رعد و برق و ظاهر شدن تازه‌واردی دقیقاً وسط زمین در سکوت مطلق فرو رفته بود که یهو یکی از قطعه‌ی هنرمندا [ ] نشون می‌ده می‌تونست گریفندوری باشه:
- من یادگاری پس نمی‌فرستـــــــــــم.. من یاگاری پس نمی‌گیـــــ..

و با اشاره‌ی فرد تازه وارد، از به تبدیل می‌شه.

دوباره سکوت مطلق..

دینگ!
هویت تازه‌وارد شناسایی شد.

دینگ!
متوجه شدند که شب های پیش خبری از کابوس نبوده و تمام اون ماجراها، واقعی بودن.

دینگ!
منظور ارواح شب‌های قبل از "یادگاری" مشخص شد.

دینگ!
هویت آخرین وارثان یادگاری های مرگ به یاد آورده شد.

دینگ!
همه‌ی سرها برگشت سمت مورفین گانت و جیمز سیریوس پاتر که وسط زمین و هوا خشکشون زده بود.

و برای اولین بار توی عمرشون، مورفین گانت و جیمز سیریوس پاتر، واکنشی هماهنگ و یکسان نشون دادن. شونه‌هاشون رو هم‌زمان انداختن بالا، خیلی ریلکس و آروم گفتن:
- دست ِ ما نیست که!
- دشت ما نیشت که!

مرگ همینطوریش هم مثل مرگ می‌موند، چه برسه به وقتی که برای پس گرفتن یادگاریاش اومده باشه و صاحباش بگن که یادگاریا دست اونا نیست. اون موقع دیگه خعلی بیشتر مرگ‌طور می‌شد. و شما نمی‌خواید بدونید مرگ، وقتی مرگ‌طور می‌شه، چه شکلی می‌شه.

- یادگاریای منو پس بدین می‌گم!

قبل از این که دانگ بره جلو و همونطور طور به مرگ بگه مخلّ بازی های لیگ نشه، ویولت در نخش نخود هر آش و "بیاید با هم دوست باشیم! " وارد معرکه شد.
- ببین داوش من. این رولینگ ایکبیری تو کتابش سیوه نمویی خعلی کرده. ینی شوما اصن نمی‌تونی بگی اون یادگاریای گور به گور شده‌ت الان دقیقاً تو کدوم گور، گور به گور شدن.

متأسفانه کاش ویولت می‌فهمید نباید جلوی مرگ اسم "گور" رو بیاره.

خب..

مرگ برای برگردوندن مرده‌ها و بیرون کشیدن یادگاری‌هاش از حلقشون احتیاجی به هیچ سنگی نداشت!..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۴ ۱۵:۴۱:۴۹
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۴ ۲۱:۳۸:۰۴

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳
#14

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
کیو سی ارزشی



پست دوم



تهران- کمی قبل از نیمه شب- خانه ی آقای همساده

پاق!

دامبلدور جفت پا روی قفسه ی سینه ی همساده ظاهر شد.

- آخ آخ هوهوهو!


دامبلدور که روح شدن خلقش را تنگ کرده بود نگاهی به همساده کرد که زیر پایش افتاده بود. ریش هایش را از دهان او بیرون کشید و لگدی به ولدمورت زد:

- تام؟ تامی؟ ریدل جوان؟ دهه!! پاشو دیگه! یکی دیگه می ره زیر نیمکتت میخوابه ها! یالا!

- هوهوهو! آقو ما هم هی اومدیم بیدارش کنیم این بچه رو آقو! هی ای به ما کروشیو زد! الانم منتظر بودم شما بیای که برم بیمارستان دنده هامو شکسته بندی کنم، پامم از 8 جای مختلف شکسته آقو هوهوهو! الانم که دیگه نفسمون در نمیاد، فک کنم یکی و نصفی از ریه هام سوراخ شده.

- برو فرزندم، برو. فقط فردا رو یادت نره.

- نه آقو ما تا حالا با هشتصد و جهل و شیش نوع مختلف روح برخورد داشتیم هوهوهو!

دقیقا نیمه شب- ساحل ویلای صدفی


ویکی در حالی که پاهایش را در آب فرو برده بود به سمت ویولت برگشت:
واقعا به این مرخصی نیاز داشتیم نه؟


ویولت با دلخوری نگاهی به او انداخت:
ماگتو نیاوردم.اصن حس خوبی ندارم!

- حیف شد با خودت نیاوردیش ها.البته دیشب خیلی سر و صدا کرد. کم مونده بود از خواب بپرم!

- دیشب؟ هوم...اتفاقا منم دیشب کابوس عجیبی دیدم. کلی قاصدک نذر کردم که خوابم تعبیر بدی نداشته باشه.

ویولت متفکرانه به دریا خیره شد. پس از مکثی کوتاه، ویکی جیب هایش را جست و جو کرد و بعد از بیرون اوردن یک رژلب، دو بسته بذر گیاه بونسای ، یک عکس کوچک از تدی و در آخر گردنبند آویز تک شاخش که همیشه همراهش بود، دو آدامس خرسی در آورد و یکی را به سمت ویولت انداخت.

هر دو در حال چسباندن عکس برگردان روی دستشان بودند که صدایی در ساحل طنین انداخت :

دختران من! چون ممکنه پوششتون منشوری باشه فقط صدامو براتون فرستادم. برحذر باشید که فردا روحی به سراغتون میاد که خیلی عصبانیه...

ویکی و ویولت پس از تشخیص صدای آلبوس دامبلدور خود را در آب انداختند و وقتی سرشان را بالا آوردند صدا قطع شده بود.


کمی پس از نیمه شب- وزارت خانه- اتاق زمان برگردان ها


- کراکر! بعد از این همه عجز و لابه که زن و بچه ت گشنه ن و اجاره خونه مونده، یه دیشبو بت اضافه کاری دادم و این بود جبران محبتام؟ آی بشکنه این دست که نمک نداره.

کراکر با صدای بلندی دماغش را بالا کشید:
آقا آقا تقصیر ما نبود آقا مارو ببخش آقا. ما اصن سمت اتاق زمان برگردونا نرفته بودیم آقا! آقا ما گردنمون از مو باریکتره این کارو با من نکنین آقا.

- دیگه نمی خوام هیچی بشنوم. برو بیرون!


دیوید کراکر با شانه های فرو افتاده از اتاق بیرون زد و در حال قدم زدن در راهروی طولانی و نیمه تاریکی با دیوار های سیاه بود که خش خش صدای شنلی باعث شد بایستد و به سمت منبع صدا بازگردد.

- اوه! کراوکر جوان.. مورد توبیخ قرار گرفتی؟ از همون زمان تحصیلت در هاگوارتز...


کراوکر که اصلا حوصله نداشت سی لنسیویی زد وبه راهش ادامه داد.

آلبوس دامبلدور: .....


زمین خاکی کوییدیچ پناهگاه- کمی بیشتر از کمی پس از نیمه شب


نسیم ملایمی می وزید. پیکر دو جاروسوار بر فراز زمین دیده می شد.

- باو بلندتر بنداز توپو. واقعا خوب شد که تو مدافع نشدی ها! راستی دیشب ماه کامل بود، شیون بودی؟

- آره. تازه فک کنم توهم زده بودم. بچگیای ولدمورتو می دیدم! خسته نیستی؟ دیروقته ها. فردا ام بازی داریم. می خوای بریم یه کم استراحت کنیم؟

جیمز با خوش رویی استقبال کرد و درحالیکه ارتفاعش را کم می کرد، گفت:
می بینی داداش؟ خوابامونم شبیه همه. منم یه چی تو همین مایه ها دیدم. بریم که بوی سوپای مامان بزرگ مالی تا اینجا میاد. حسابی ضعف کردم.

تدی کوافل را زیر بغلش زد و به دنبال جیمز پایین رفت.

- توام؟ چه عجیب...خوب غذا بخوری ها. صبونه ام که نمی خوری. دیگه حسابی سر بازی گرسنه می شی.

تدی و جیمز فرود آمدند. جاروها را روی شانه شان گذاشتند و به طرف پناهگاه به راه افتادند. جایی که تنها زمین تمرینی اعضای محفل بود و دو بازیکن کیوسی ارزشی، برای تمرین بازی فردا، صبح آن روز به آن جا آپارات کرده بودند.

جیمز چوبدستی اش را به سمت خود و تدی گرفت :

- ام پی تری پلیریوس!

و در حالی که هر دو سرشان را باریتم آهنگ تکان می دادند به سمت پناهگاه رفتند و صدای جیغ و داد دامبلدور را که پشت سرشان نفس نفس می زد و می دوید، نشنیدند.

علی آباد کتول- قهوه خونه ی مشتی حسن

دامبلدور همزمان با ظاهر شدنش، به خاطر دود شدید موجود در هوا، به سرفه افتاد.

- اَه.. خب هر چی ژده بودیم پرید که لا مشب! منو باش اژ خونه ی آبا و اژدادیم کوبوندم اومدم اینژا که تو هوای تمیژ علی آباد چیژ بژنم!توام که اژون تهرون پر اژ دود و دم و خونه ی اون یارو کی بود؟ آها!هم شاده پا شدی اومدی.

- ژنته؟

- اوه اوه حاژی پنژعلی! راه افتادیا!

دامبلدور کلی به ذهنش فشار آورد و چند طلسم اِفکت های ویژه را پشت هم خواند و وقتی قیافه اش ترسناک و کابوس آور و اینا شد ، به سمت پنجعلی و مورفین که ست دوم چیز را روی میز آماده می کردند رفت:

برحذر باشید.. برحذر باشید!

پنجعلی که حتی در این حال هم سر حال تر از مورفین بود، بعد از نیم نگاهی به دامبلدور رو به مورفین کرد، خمیازه ای کشید و گفت:

- بخوابونم دهنش؟ تصویر کوچک شده


- نه ولش کن نشفه شبی! توهمه حتما. بژار ممد شه شوتو ببینم کله شو می کَنَم جنش نامرغوب انداخته بهم!


دامبلدور با ناامیدی سری تکان داد، با طلسمی چیز های روی میز را به پودر برتی باتز تبدیل کرد و پاق!
آپارات نمود.

صدای پنجعلی را پشت سرش می شنید: منم بِبَر!

دخمه های تاریک خونه ی مالفوی اینا- چون همش تاریکه ساعت معلوم نیس.

بلاتریکس لسترنج صدایش را بلند کرد:
نارسیسا جون واسه من تو نوشیدنی کره ایم شکر نریز، رژیمم!

سپس به سمت آیلین و اِلادورا برگشت:
خلاصه منم به اَرباب گفتم که اینو یکی از مرگخوارا واسم گرفته. اونم کلی حسودیش شد.


الادورا که در حال غذا دادن به زاغی بود، نگاهی به نشانه ی "بابا داره چاخان میکنه!" با آیلین رد و بدل کرد.

ناگهان، صدای دامبلدور در دخمه پیچید:
اهم..اهم...ای بابا چرا تازگیا همه جمعا منشوریه فرزندانم؟ دختران من پوششتونو اصلاح کنین که برای شما بهتر است!


ادامه ی سخنان آلبوس دامبلدور در فریاد های بلاتریکس که چوبدستی اش را به همه طرف می گرفت و آوادا کداورا می گفت، گم شد.


ساعاتی پس از نیمه شب- آشپزخانه ی هاگوارتز

جن های خانگی به سرعت در رفت و آمد بودند تا ظرف های صبحانه را آماده کنند. صدای واضح جرو بحث دو جن شنیده می شد:
من همه ی ظرفها رابه دقت تمیز کرد حتما این یکی از چشمم افتاد.

- نه ! تو هیچ وقت حواست را جمع نکرد. آزادی به مخ تو ضربه زد. اگر دابی با آن خائن های به اصل و نسب نگشته بود..

- کریچر باید حواسش به حرف زدنش باشه وگرنه براش گرون تموم می شه!

- اوه جن های عزیز! چرا دعوا چرا بحث؟ چرا دشمنی چرا قهر؟ برتی باتز بزنین!


دابی و کریچر با احترام به سمت روح دامبلدور برگشتند و تعظیم کردند و همزمان شروع به صحبت کردند:
ما دعوا نکرد! ما فقط داشت ...

او که در حال محو شدن بود با حرکت دست آن ها را ساکت کرد:

وقت تنگ و سحر نزدیک است دوستان کوچک من! خوب گوش کنین. فردا یه روح به سرا غ شما میاد و ازتون یادگاری میخواد.
به هووش باااشییید!


خونه ی آراگوگ اینا - دیگه نزدیک سحره!


هاگرید که پس از بالا زدن چندین و چند بطری نوشیدنی آتشین حسابی داغ کرده بود با صدای نَکَره به همراه آراگوگ جونیور مشغول خواندن بود:
اگه یه رووزی نووم تو!

- اهم..اهم..

- اِ دام تویی؟ بیا حاجی . بیا اینجا با من و اوگی جون آواز بخونیم. همین کاراس که دلا رو به هم نزدیک می کنه! ملتفتی؟ وایسا بینم تو چرا شفافی؟ نکنه مُردی؟

هاگرید در حالی که با صدای بلند ضجه می زد خودش را روی روح دامبلدور انداخت و از بین او رد شد. با هق هق ادامه داد:
چی شده دام؟ چرا این جوری شدی؟

از این ابرا که وقتی آدم فکر می کنه بالای سرش درست می شه، بالای سر آلبوس درست شد:

فلش بک



خانه ی گریمولد

صای خش خش کشیده شدن شنل رو ی زمین شنیده می شود. سه نفر روی زمین در نور درِ نیمه باز یخچال چمباتمه زدند و آرام پچ پچ می کنند :
یوآن یه ذره ازون شلغم بم بده! تو این یخچال هیچی جز برتی باتز پیدا نمی شه!

با شنیدن صدای خش خش، یوآن، رکسان و لیلی چند لحظه متوقف میشوند و با ترس روی خود را برمی گردانند.

- اوه فرزندان روشنایی اینجا قرار گذاشتین؟ نمی گین من باید صب تا شب جون بکنم شکم شماها رو سیر کنم ؟ چرا تو مصرف انرژی احتیاط نمی کنین؟ ببندین در اون یخچالو! :vay:

- باب طوری نشده حالا که! بیا بشین داریم برنامه ی بازی بعدیمونو می ریزیم.

- اوه بازی بعدی..اووم..چیزه..شما که روی حضور من حساب نکردین نه؟

- منظورت چیه؟ تو بازی قبلم که رفتی دنبال اون موجودات نمی دونم چی چی بگردی! این چه وضعشه؟

- اوه فرزندان من.. به نخ دندون مرلین قسم که دست سرنوشت مرا فرا می خواند .

-

-

-

-


دوربین به سمت عقب حرکت می کند و از زوم خارج می شود. همان طور که لیلی و یوآن و رکسان که چهره شان حتی در آشپزخانه ی نیمه تاریک عصبانی به نظر می آید، قدم به قدم به دامبلدور نزدیک می شوند. او با ترس عقب عقب می رود و با تاریکی کامل این صحنه تمام می شود.


پایان فلش بک



آلبوس خود را جمع و جور کرد:

اهم.. فرزندم من وقت زیادی ندارم تا روشنایی چیزی باقی نمونده. دیشب یه روح سراغت اومد و امشب من. ما زیاد مهم نیستیم.اما فردا کسی که میاد سراغتون شدیدا عصبانیه. ازت یادگاری می خواد. حواستو خوب جمع کن.

هاگرید با شنیدن کلمه ی یادگاری به هوش شد و با حالتی مشکوک دستش را روی جیبش گذاشت:
یادگاری؟ کدوم یادگاری؟ کی به من یادگاری داده که حالا یادگاری بخواد اصن؟

اما او دیگر محو شده بود.

آنتالیا- کشتی تفریحی - تالارِ کنسرت - دم دمای صبح

- آخه مگه فرشته هم/ رسم شکستن بلده / آدم می تونه بد باشه/ مگه فرشته هم بده؟

پاق!

آلبوس ظاهر شد. خود را بین سیل طرفداران دو آتشه ی ابی فِت کامران و هومن دید.

طرفداران دو آتشه ی ابی فِت کامران و هومن: عععع! جادوگر!
دامبلدور:

پاق!


آنتالیا- کشتی تفریحی- اتاق استراحت خواننده ها- همون موقع


پاق!


سیا که به خاطر پرواز طولانی لس آنجلس- ترکیه خسته بود و از شدت دریازدگی حالت تهوع گرفته بود، پشت پیانو نشسته بود و در حال خواندن بود سرش را بالا گرفت و آلبوس را دید . لبخندی زد و گفت:

فرشته اومدی از دور/ چطوره حال و احوالت؟

آلبوس ذوق مرگ شد. اولین شخص نرمال آن شب!

- سیای عزیز! باید خیلی زود برم .

- تو میری آره می دونم/ نمی گم که بمون پیشم.


نور بی جان خورشید از لا با لای پرده ها دیده می شد.

- خب حالا! گوش بده . دیشب یه روح اومد سراغت و امشبم که من. ما مهم نیستیم ، اما فردا شب یه روح میاد که ازت یادگار..

- یه عکس یادگاری/ که خودتم نداری/ شده رفیق شب هام/ وقتی که خیلی تنهام :اسمایلی مازیار فلاحی مثلا!


روح آلبوس دامبلدور هم زمان با طلوع آفتاب ناپدید شده بود.

- باورم نمیشه اما/ این تویی که داره مییییییره


*******



خورشید طلوع کرده بود. چهارده بازیکن در لوکیشن های مختلف از خواب بیدار شدند و تصاویر کابوس های دو شب گذشته در مقابل چشمانشان جان گرفت.
روز مسابقه بود!


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
#13

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
نتیجه بازی پاپیون سیاه - ترنسیلوانیا


پاپیون سیاه

پست یکم؛ پاپاتونده، 88
* غلط املایی نگارشی، شخصیت پردازی، سوژه فرعی

پست دوم؛ پروفسور تافتی، 91
* فضاسازی و توصیف، سوژه فرعی

پست سوم؛ کلاوس بودلر، 86
* غلط املایی نگارشی، سوژه فرعی

پست چهارم؛ پاپاتونده، 86
* سوژه فرعی

امتیاز کل: 87.75

ترنسیلوانیا

پست یکم؛ لودو بگمن، 89
* ظاهر پست، غلط املایی نگارشی

پست دوم؛ دافنه گرین گراس، 82
* پیشرفت سوژه، غلط املایی نگارشی، ظاهر پست، ناهاهنگی

پست سوم؛ لودو بگمن، 90
* غلط املایی نگارشی، پایان پست

امتیاز کل: 87

برنده دیدار: پاپیون سیاه



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
#12

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کیو سی ارزشی



پست اول


نیمه شب - سازمان اسرار:

صدای خش خش ردایی سیاه روی سنگ سرد، تنها صدایی بود که سکوت حاکم را می شکست.
لرد ولدمورت، با قدم هایی آهسته، به آرامی راهرو را می پیمود. سینه اش را جلو داده بود و پوزخندی کمرنگ روی لب هایش خودنمایی می کرد.
با اشاره ی انگشت، دری را که پیش رویش قرار داشت باز کرد و با باز شدن در، ابروانش در هم رفت.

تیک تاک همزمان ده ها ساعت دیواری و رومیزی و جیبی کلافه اش می کرد. با احتیاط عرض اتاق را طی کرد. این مسیر را به خوبی میشناخت. دو سال پیش از مرگ تاسف برانگیزش، از دریچه ی چشمان هری پاتر، از این اتاق گذشته بود.
حالا هدفش پشت در خروجی اتاق زمان بود. آن شب، دیوید کراوکر کشیک نیمه شب اتاق پیشگویی را بر عهده گرفته بود.

شــــــق!

ناگهان چند اتفاق پشت سر هم روی داد. ردای بلند لردولدمورت زیر پایش گیر کرد. لرد تعادلش را از دست داد و سکندری خورد و با سر به سمت شیشه ی بلورین استوانه ای شکل بزرگی سقوط کرد که روبرویش قرار داشت. اما به جای برخورد با شیشه، تمام بدنش در آن فرو رفت. طوری که به نظر می رسید جنس شیشه از آب و صابون است.

چهره ی لرد ولدمورت به سرعت تغییر کرد. بدنش کوچک و کوچک تر شد. موهایی تیره روی سرش رشد کرد و بینی خوش فرمی جای دو سوراخ بالای لبش را گرفت. چشمان سرخ رنگش به حالت طبیعی برگشت و لحظاتی بعد، این تام ریدل کودک بود که خودش را از درون شیشه بیرون کشید و چهار دست و پا روی کف اتاق فرود آمد.

- شت.. کوچیک شدیم!

تام ریدل 11 ساله روی پاهایش ایستاد و در حالیکه ردایش را می تکاند، زیرلب گفت: ولی این چیزی از ارزش هامون کم نمیکنه.

و به طرف در خروجی دوید.

در آن سوی در، دیوید کراوکر که با سر و صدای اتاق ِ زمان از خواب پریده بود، چوبدستی اش را بیرون کشید و آماده ی دفاع، به در بسته چشم دوخت.
در باز شد و تام ریدل کوچک به داخل پرید.
دیوید جا خورد: یه .. بچه؟
تام ریدل اخم کرد و ولدمورتی ترین قیافه ی ممکن در یازده سالگی را به خود گرفت.
دیوید: چجوری اومدی اینجا عمو؟ گم شدی؟
- ..هه هه هه! ... زهرباسیلیسک! نخند!
تام ریدل کوچولو به اطرافش نگاه کرد. صندلی دیوید را جلو کشید و روی آن ایستاد: اومدم بهت هشدار بدم!..غیر از من، تو شب های آینده دو روح به دیدارت میان. اولیش مهم نیست خیلی، اما روح آخر.. برای بردن چیزی میاد.
دیوید: ئه وا؟
- شوخی نمیکنم! روح سوم میاد که یادگاری بگیره ازتون!
- اوه..ترسیدم..ببین تنم داره میلرزه!
تام ریدل آهی کشید و با تاسف سرش را تکان داد.
بعد برگشت و مقابل چشمان دیوید که از اشک خنده، خیس شده بود، ناپدید شد.

کمی بعد از نیمه شب - کلبه ی هاگرید

تق تق تق!

- کیه؟
- باز کن.
- چرا؟ کیه؟
- منم.
- چرا همه همینو میگن!؟ خب تو کی هسی لامصب؟!

هاگرید در حالیکه این را فریاد می زد در را باز کرد.
تام ریدل سرش را بالا گرفت.
- دوباره همدیگه رو دیدیم هاگرید.. :bat:
- ادب تربیت یادت ندادن بچه جون!؟

روبیوس هاگرید که چهره ی سرخ و چشمان نیمه بازش حاکی از زیاده روی اش در نوشیدنی آتشین بود، بی توجه به فریاد های "من اومدم بهت هشدار بدم!" و "منو بذار پایین نره غول!" ، با یک دست یقه ی تام ریدل را گرفت و او را به طرف جنگل ممنوعه پرتاب کرد و در را پشت سرش کوبید و رفت تا بگیرد بخوابد.

جنگل ممنوعه:

- ما اربابتیم آیلین! ارباب کبیر قدرقدرت! به هشدار ما توجه ..
- چشای این بچه رو دربیار زاغی، برای معجون بعدیمون لازم میشه.


نیم ساعت بعد - آشپزخانه ی هاگوارتز:


- کریچر ظرف ها رو نشست دابی، امشب نوبت تو بود!
- عمرا! دابی بود جن خانگی آزاد بود!
- پس دابی بیخود کرد آمد شد جن هاگوارتز! تازه دابی "بود" را دو بار گفت!

دابی با خشم روبالشی کهنه ی کریچر را چنگ زد و مشت کوچکش را بالا برد.

- آهای! جن های خونگی رذل بدبخت!
تام ریدل، با موهای ژولیده و صورت خراشیده با پنجه ی زاغ، در حالیکه شاخ و برگ درختان جنگل ممنوعه را از موهایش بیرون می کشید از حفره ی تابلوی سبد میوه بالا آمد.

دابی کریچر را رها کرد و با چشم هایی تنگ، به تازه وارد خیره شد.
تام ریدل ادامه داد: من روح اولم، اومدم بهتون هشدار بدم. تو دو شب آینده بعد از من دو تا روح ..
- روح اول به ما چی گفت؟
- گفتم تو دو شب آینده..
دابی سرش را تکان داد: نه نه..قبلش چی گفت؟

- گفتم اومدم بهتون هشدار بدم؟
کریچر یکی از ابروهایش را بالا برد.
دابی دوباره پرسید: نه، قبلش. قبلش چی گفت؟
- گفتم من روح اول..
- قبلش چی گفت!؟ همون اولش! چی گفت!؟
- گفتم جن های خونگی رذل بدبخــ...

با اشاره ی دابی، انفجاری عظیم تام ریدل را عقب راند و دیوار آشپزخانه را شکست و دیوار راهروی بعدی را و بعدی را و بعدی را و بعد دیوار قلعه را شکست و به طرف بید کتک زن پرواز کرد.

لحظاتی بعد - شیون آوارگان:

- هی! توله گرگ! اومدم بهت هشدار..
- عوووووووووووووووووو!

ساعت 2:00 بعد از نیمه شب - لس آنجلس:

نقل قول:

- من های فایو نمیدم، من همین که نگات میکنم باید خوشحال باشی! .. تو اون بخش ِ "غروب همیشه واسه من نشونی از.." آدرنالینت زد بالا! دوس ندارم اینو بگم. اما..واقعا..خوب...نبود!

- هومن سخت نگیر، به نظر من عسل مسل استعدادشو داره فقط کمی خجالتیه. برا همین فالش خوند. به خاطر من..به خاطر من های فایو بده!

- بابک و هومن رو ولشون کن عزیزم.. من به تو ایمان دارم.. به جنس صدات ایمان دارم..مطمئنم خود سیاوش عزیز هم از اجرات راضیه امشب.. فارسیتم وری وری گود شده هانی..


تام ریدل، خسته و کوفته و درب و داغون و گاز گرفته، در آپارتمان سیاوش قمیشی ظاهر شد. میان اتاق تاریکی که تنها منبع نورش تلویزیون بود، سایه ی سر کچل سیاوش را می دید که پشت به او، به کاناپه اش لم داده و با تنی روی ویبره، به تلویزیونش خیره مانده بود.

- من اومدم بهت هشدار بدم.

سیاوش قمیشی وار، برگشت.
لرد کوچک با صدایی خسته ادامه داد:فردا شب و شب بعدش، دو روح به دیدنت میان. روح اول مهم نیس، گورباباش. روح دوم اما ازتون یادگاری میخواد. خودتو آماده کن.

و پیش از آن که سیاوش عکس العملی نشان دهد، ناپدید شده بود.
سیا تلویزیون را خاموش کرد و رفت سراغ کشوی کمدش. دنبال یک یادگاری خوب بود که مقابل روح سوم شرمنده نشود. درحالیکه آت و آشغال هایش را زیر و رو می کرد، زیرلب می خواند: چندتا عکس یادگاری، با یه بغض و چندتا نامه..چندتا آهنگ قدیمی، که همه دلخوشی هامه..

لحظاتی بعد - حوالی خانه ی ریدل - کشتگارگاه جنون (ج مکسر جن) خانگی:

- اوه! ورژن تمام قد ِ الادورایمان!

تق!

الادورا بلک سر سیزدهمین جن خانگی آن روز را هم قطع کرد و با شنیدن اسمش، تبر را روی دوشش گذاشت و به سمت در برگشت.
پسرکی یازده ساله، با اشتیاق نگاهش می کرد.
- چی میخوای بچه؟
- ما اربابتیم الادورا. ما بچه نیستیم. اومدیم هشدار بدیم..
- کروشیو!
- ایییییییییی!
- ارباب من مرده بچه جون! دابل کروشیو!
- ایییییییییی! ایییییییییی!
- حالا از اینجا برو تا سرتو نزدم تنگ بقیه سرای جن خونگی ریدل!

لرد ولدمورت کوچک با بدنی دردناک، با تمام توانی که برایش مانده بود به سمت خانه ی ریدل دوید.

خانه ی ریدل:

تام ریدل که به سختی روی پاهایش ایستاده بود، به دیوار تکیه زد. بوی ناخوشایندی مشامش را پر کرده و دودی غلیظ اتاق نشیمن را در برگرفته بود.

- مورفین؟
- ژونم؟
لرد کوچک، به دنبال منبع صدا، دود و دم را پس زد. سایه ای از پیکر خمیده ی مورفین را دید که بی صدا پای منقلی نشسته بود.

- کلاس چندمی عمو؟
- ما اربابیم.
- باشه.
- اومدیم هشدار بدیم.
- بده.
- ما روح اولیم. فردا و پس فردا دوتا روح دوم و سوم به دیدنت میان. سومی یادگاری میخواد.
- چن گرم؟ گالیون داره؟ بی مایه فطیره وا دایی.

دو ساعت بعد از نیمه شب - خانه ی گریمالد:

تام ریدل، با قدم هایی آهسته، در تلاش برای بیدار نکردن اهالی خانه، وارد آشپزخانه گریمالد شد و رفت سر یخچال.
با دو شلغم و یک بطری دوغ که جای پنجه ی روباه روی آن ها دیده میشد، نوار جانش را کمی پر تر کرد و برای ادامه ی لِوِل آماده تر شد.

بعد از شستن ظرف هایش، روی نوک پا از پلکان قدیمی اتاق نشیمن بالا رفت. اولین اتاق خواب، اتاق خواب ویولت بودلر و ویکتوریا ویزلی بود.

- معووووووووووو!
- قوووووووووووور!

- عاااااااااااااااااااااااای!

تام ریدل با فریادی مارمولکی را از درون یقه اش بیرون کشید و چون به لطف سه پای پشمالوی گربه ای که روی سرش پریده بود، دید نداشت، آن را به گوشه ای پرتاب کرد. پایش روی تن لزج قورباغه ای سر خورد و به پشت روی زمین افتاد و هر چه جان پر کرده بود دوباره خالی شد.

مَری مارمولک، در آغوش صاحبش فرود آمد که از خواب پریده بود و با چشم های پف کرده به تام ریدل چشم دوخته بود.

- قاصدک فرو کنم تو چِشِت؟
- نه.
- یدونه؟
- گفتم نه! کروشیو!

ویولت بودلر در حالیکه خمیازه می کشید جاخالی داد، اخگر سرخ رنگ به دیوار پشت تختش برخورد کرد. نگاهی به تخت هم اتاقی اش انداخت. ویزلی جوان خواب ِ خواب بود.
ویولت به آرامی رو به تام گفت: بَ رَبَ بَ!
تام ریدل آهی کشید و چون دیگر حالش از دیالوگ تکراری اش به هم می خورد و حوصله اش از رول طولانی نویسنده سر رفته بود، مطیعانه سری تکان داد و از اتاق خارج شد.



لحظاتی بعد - اتاق جیمزسیریوس پاتر:

- ولدک!
- :vay:
- ولدک چه خوب شد اومدی، بیا بازی کنیم!

جیمز با حرکتی ناگهانی از روی تختش بلند شد اما لرد ولدمورت کوچک سریعتر بود و در حالیکه زمزمه می کرد "اه! من چرا اومدم به اینا هشدار بدم آخه؟!" از گریمالد به مقصد علی آباد کتول، آپارات کرد.

ساعت چهار صبح - علی آباد کتول:


لرد ولدمورت کوچک، آب دهانش را قورت داد و به باباپنجعلی نزدیک شد که خروپفش سکوت اتاق را می شکست.
- آهای.. پیری!..هی! بیدار شو!
- نمااااازه؟ تصویر کوچک شده


لرد ولدمورت خمیازه ای کشید و لگدی به پهلوی پیرمرد زد: بلند شو. بلند شو میخوام بهت هشدار بدم برم زیر نیمکت کینگزکراسم مچاله شم تو قنداقم بگیرم بکپم! پاشو!

پنجعلی در حالیکه چشم هایش را می مالید نیم خیز شد: منِـــــم ببر! تصویر کوچک شده


لرد ولدمورت: من اومدم بهت هشدار..
- منــــــــــــم ببر!

- هرگز!

دقایقی بعد - تهران - خانه ی آقای همساده:


- باباته؟ تصویر کوچک شده


آقای همساده قاب عکس را از دست بابا پنجعلی بیرون کشید: هااااا کاکو! بنده عذرخواهم که ای عکس رو از دستان شما بیرون کشیدم. این ابوی ما عادات خاصی داشت. به حریم شخصی بسیار معتقد بود کاکو. یعنی به شکلی که اگر شما حریم هر شخصی رو به هر علتی زیر پا میگذاشتی، سوار بر تار عنکبوت با لباس اسپایدرمن ظاهر میشدااااا! آآآآآآآآآخ یعنی مارو دوازده بار در نانوایی، چهار بار در ایستگاه اتوبوس و سی و هفت بار در مطب پزشک له کردا!

آقو هی ما گفتیم اومدیم داروهامونو نشون دکتر بدیم پدرجان، سالمیم، نیومدیم نوبت بقیه رو بگیریم! زیربار نمی رفت کاکو! به شکلی با هشت پای عنکبوتی روی شکم ما فرود می اومد کاکو که کیسه ی صفرای ما در دم می ترکیداااااخ! همون جا دکتر لازم می شدیم!

پنجعلی سرش را به علامت تایید تکان داد و چایی اش را برداشت: باید می خوابوند دهنــــــت..

و اما در گوشه ی اتاق، تام ریدل کوچک، خسته از شب سخت کاری اش، پلک هایش را روی هم گذاشته بود و چرت می زد.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۳ ۱۳:۳۷:۳۴


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۳
#11

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خرس های تنبل در برابر کیو.سی.ارزشی
پست اول خرس های تنبل


شب بود و در یکی از اتاق های نیمه تاریک خانه ی بزرگ گریمالد جمعی از محفلیون حلقه گرفته بودند دور یک محفلی نیمه غول و در مورد موضوع مهمی بحث می کردند.

هاگرید که گل مجلس بود گفت: آخه نمیشه بر و بچ! اگه داش مورف بفهمه جیره ی چیزم قطع میشه. تحریم میشم. دیگه ساقی پیدا نمی کنم که تف بندازه کف دستم چه برسه به چیز! نع! راه نئاره جون شوما!

ویولت اخم کرد: خجالت بکش روبیوس! تو یه محفلی اصیلی! تو پیرو راه ققنوس و فرزند روشنایی و معتمد دامبلدور و از این دست خزعبلاتی! نباس بازیچه ی دست 4تا مرگخوار و اسلیترینی بشی. بازی کیو-سی با خرس ها یه بازی معمولی نیس. بازی سفیدی و سیاهیه. بازی گریفندور و اسلیترینه! بازی ریونکلاو و هافلپافه! تو صنمت با ما بیش تره یا با مورف؟

- آخه... اگه بفهمن دارم عمدا گل می خورم اخراج میشم. بی چیز میشم. دِ لامروت، تو چه می دونی بی خوابی ناشی از استخون درد یعنی چی؟!

جیمز غرید: خاک تو سر بنگیت کنن. تو اصن کی معتاد شدی که ما نفهمیدیم؟

ناگهان چشم های هاگرید پر از اشک شد و شروع کرد به زار زدن و فین کردن توی دستمال بزرگش: عررررررر! الیمپ! ففففین! از اون شب بارونی که ترکم کردی هیچ چیز جز چیز جای خالیتو برام پر نکرد! عررررررر! فففففین!

پنجعلی به سیاوش قمیشی نگاه کرد: الیمپ زنشه؟

سیاوش قمیشی هم پاشد و یک میکروفن با پایه اش از غیب ظاهر کرد و گرفت توی دستش: تو بارون که رفتی شبم زیر و رو شد/یه بغض شکسته اسیر گلو شد...

پنجعلی به تد نگاه کرد: صداش زشته! بخوابونم دهنش؟!

تد گفت بخوابون و بعد از ساکت شدن داش سیا رو به هاگرید کرد و گفت: به هر حال هر گونه همکاریت با مورف و آیلین و الا یعنی حمایت از اسمشونبر و خیانت به دامبلدور و خب... اون وقته که ممکنه اسناد خیانت های بیشتری هم از جاهای مختلفی مثل بنگاه گرگینه صورتی کشف بشه که مثلا حفره ی اسرار رو تو باز کردی و آراگوگ رو به جون بچه های مردم انداختی و پرفسور دامبلدور در اعتماد به تو مثل اکثر اشخاص دیگه اشتباه کرده و بعد دیگه از محفل که هیچی، از شکاربانی هم اخراج میشی و خلاصه ش اینکه میشی چوب دو سر طلایی که آخرش باید بری تو قبیله ای زندگی کنی که گراوپ کوچیکترین و ضعیفترینشونه.

هاگرید آب دهانش را قورت داد و به چهره های بی رحم کیو.سی.ارزشی ها در نور ضعیف مشعل ها خیره شد: باشه. سعی می کنم همونطور که اول جلسه ازم خواستین، تن لش چاقالوی گنده ی بی خاصیتم رو تا می تونم از جلوی کوافل کنار بکشم.

لبخندهای رضایت بر لب بازیکنان کیو.سی نشست غافل از آنکه پشت در اتاق یک جن خانگی پیر به نام کریچر (که دوشیفته در خانه گریمالد و عمارت الادورا بلک کار می کرد) همه چیز را شنیده بود.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۰:۵۳ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳
#10

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
هفته سوم مسابقات لیگ کوییدیچ


خرس های تنبل - کیو.سی.ارزشی

زمان: از ساعت 00:01 روز 21 مرداد ماه - 23:59 روز 25 مرداد ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#9

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
ترنسیلوانیا Vs. پاپیون سیاه
پست پایانی (سوم)*


هوای صاف و آفتابی استادیوم آزادی و ورزشگاه مملو از تماشاچی آماده برگزاری یک مسابقه کوییدیچ تمام عیار بود، افتتاحیه لیگ برتر. هواداران دو تیم با شور و شوق بی حد و حصری تیم ها را تشویق میکردند و منتظر رونمایی از تیم محبوبشان برای فصل جدید بودند. هواداران تیم پاپیون سیاه فریاد میزدند "پاپیون های سیاه! قهرمان آسیاه!" کسی هم توجهی نداشت به این که این تیم تازه تاسیس شده و سهمیه آسیا هم نگرفته تا به حال! به هر حال ... بالاخره بازیکنان دو تیم سوار بر جارو وارد زمین شدند و شروع به چرخش و ویراژ دور استادیوم کردند ... البته همه سوار جارو نبودند! گراوپ با پای پیاده دور زمین می دوید و با هر قدم او کل ورزشگاه به لرزه در میامد، حسن مطفا نیز روی قالیچه پرنده فرمول یکش نشسته بود و به جای چرخش فقط بالا پایین میکرد! آماندا نیز تبدیل به خفاش شده بود و نیازی به جارو نداشت ... حتا با احتساب این سه نفر هم ترنسیلوانیا یک بازیکن کم داشت.

ویلیام آپ ست که موهای پریشانش در باد پریشان تر هم شده بود رفت به سمت سکو ها تا برای ساحره های تینیجری که غش و ضعف میروند دست تکان بدهد و بوس بفرستد اما در کمال تعجب متوجه شد حتا یک ساحره هم در زمین نیست!

- ساحره هاش کو پس؟

گلرت که سعی میکرد درست وسط زمین پرواز کند و از سکو ها دور باشد پاسخ داد:

- توطئه اس! همه جا رو پر پسر بچه کردن حواس منو پرت کنن ... من نمیتونم نگاه کنم

- باز برا من خوبه همه لباساشون زمستونیه ... رگ های گردن با جریان خون تازه نمیبینم

ویلیام که به خاطر عدم توجه دچار کمبود محبت شده بود داشت دوباره افسرده میشد و به حالت اموی آپ ست برمیگشت و حتا ممکن بود به خط های روی ساعدش خط جدیدی اضافه کند ... اما با درایت و هوش ریونی اش چاره ای اندیشید و آیفونش را از جیب ردایش خارج کرد و روی هوا یک سلفی از خودش گرفت و گذاشت اینستاگرام جادویی ... بلافاصله هزاران دختر نوجوان با لایک و کامنت های قلب و بوس دار از این عکس استقبال کردند و ویلیام شارژ شد و به جریان بازی برگشت!

یک دقیقه تا شروع بازی مانده بود که بالاخره بازیکنان دو تیم حلقه اتحادشان را تشکیل دادند. بازیکنان ترنس دور سر گراوپ حلقه زده بودند تا او نیز در جران قرار گیرد و حلقه هم خیلی گشاد نشود!

- هی اینا چرا انقدر خشک و بی روح پرواز میکنن؟ به نظرتون تاکتیک خاصیه؟

- نه لودو توی آنالیز هاش گفت دارن جدی پرواز میکنن، طنز بلد نیستن

- حتا اون کاکا سیاهه اصلا نمیدونه کوییدیچ چیه

بازیکنان ترنس برگشتند و به صورت خنده تمسخر آمیزی خطاب به حریفشان کردند ...

- هارت هارت هارت هارت! اما به نظرتون ما با یه بازیکن کمتر و بدون کاپیتان چی کار کنیم؟ :worry: بازی الان شروع میشه خبری از لودو نیست

حلقه ها به هم خورد و بازیکنان مقابل هم صف آرایی کردند. گرواپ عقب رفت و به تیر دروازه ها تکیه داد و در سمت مقابل نیز باری از تیم جدا شده بود و دور دروازه ها پرواز میکرد و پاپیونی ها احساس سبکی میکردند! حضور سه پروفسور سالخورده ی هاگوارتز و پیرترین جادوگر زنده ی دنیا در یک صف باعث میشد بیشتر شبیه صف گرفتن وام از کارافتادگی و حقوق بازنشستگی باشد تا تیم کوییدیچ!

کلاوس نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و رو به ناظر بازی گفت:

- ببخشید بازی باید الان شروع میشدا! زود باشین دیگه من بعد بازی باید برم کتابخونه دیرم میشه از برنامه مطالعاتیم عقب میفتم

- باب بزرگا اشتبا اومدین مسابقات پیشکسوتان یه زمین دیگه برگزار میشه! دست نوتونم بگیرین ببرین کانون پرورش فکری کودکان اونجا براش مناسب تره کوییدیچ مناسب سنش نیست

- ساکت! توهین نکنید! تاخیر که یک چیز طبیعیه پسر جان اگه چیزی تاخیر نداشت باید بهش شک کنی! پنج دیقه ده دیقه یه ربع نیم ساعت اینور اونور که اتفاقی نمیفته

یک ساعت بعد


لودو دقایقی قبل با بدن کبود و سر و صورت خونی و پوست سوخته خودش را به زمین رسانده بود. ظاهرا بابت افشای اسرار مخوف و فوق سری مدیران در پست اول نزد عله جلسه توجیهی داشت و گدازه های آتش فشان و ضربات مهلک سیم سرور و مابقی کابل های مربوطه روی ظاهرش اثر گذاشته بود!

- میشه بگین چرا همینجوری اینجا وایسادیم؟

- چون منتظر داوریم و تا توپا رو ول نده نمیتونیم بازی کنیم!

در این هنگام بود که در دور دست ها جادوگری مو قرمز سوار بر جاروی بوگاتی ویرون پدیدار شد و بعد از دقایقی چهره کک مکی اش واضح شد و پرسی ویزلی رخ نمایاند!

- سلام به همه! من یک چند تا ایفای نقش دیگه باید سر میزدم و علاوه بر پرسی ویزلی دون کیشوت و جافری و الایژا و گروبز و روزالی و جاستین بیبر رو هم ایفا میکردم اینه که یکم سرم شلوغ بود دیر رسیدم ببخشید دیگه

با ورود پرسی و ول دادن توپ ها توسط او مسابقه آغاز شد ...

- خوب بالاخره بعد یک وقفه ی 1 ساعته بازی آغاز میشه ... تیمی که امروز برنده میشه قطعا یکی از دو تا تیمیه که داره بازی میکنه! پروفسور سرخگون رو گرفته و داره از راست جلو میره ... بگمن یک بلاجر به سمتش شلیک میکنه که جون لازم رو نداره و پروفسور سریع توپ رو رد میکنه برای پروفسور و جا خالی میده، بگمن تو دیگه چرا انقد شل میزنی؟! ظاهرا بگمن مقداری مصدومیت هم داره ... پروفسور حالا میفرسته چپ برای پروفسور ... جالبه بدونید توی زمین سه تا پروفسور داریم، یکی کلاوس بودلر و یکی ویولت بودلر! پروفسور در مصاف تک به تک با حسن مصطفــــا ... و سوت داور!

پرسی بدون این که اتفاقی افتاده باشد در سوت دمید و خودش را به صحنه رساند!

- آقا تو چرا رو جارو ننشستی؟ من نمیتونم اینجوری اجازه بدم بازی کنی پیاده شو از قالی جارو سوار شو!

- تازه مشاهده کردم؟ من از اول بازی قالیجه برنده سوار هستم! جارو حرام! روی جوب نشست آسلام به خطر افتادم!

پرسی اندیشید که به راستی مصطفا راست میگوید و شاید سرچشمه بسیاری از مشکلات جامعه جادویی نشستن روی جارو باشد!

- خیلی خوب ... ادامه بدین!

- بازی ادمه پیدا میکنه .... این بازی از حساسیت خاصی برخورداره؛ بزارین بهتون بگم، قطعا برنده این بازی ممکنه قهرمان بشه و حتا ممکنه نشه!

پروفسور ویریدیان بازی را شروع کرد و فورا با یک ارسال مواج سرخگون را در اختیار تافتی قرار داد، او نیز درنگ نکرد و فورا توپ را وارد حلقه های ترنس کرد گل اول به ثمر برسد.

- گرااااااوپ چی کار داری میکنی تو؟ یه تکونی به خودت بده!

- عه اینم بازیکن شمائه؟ تازه رسیدم حواسم نبود ندیدمش! چرا رو زمینی عزیزم؟ برو سوار جارو شو! بدو برو تا توجیهت نکردم بابا جان ...

- سر گراوپ داد نزد گراوپ هرمیون توجیه کرد!

گرواپ ضمن گفتن این جملات به اطراف مشت میپراند و ابهتش باعث شد پرسی خودش توجیه شود و به جارو نداشتن او نیز گیر ندهد! سوت بازی دوباره زده شد و این بار توپ در دست مهاجمان ترنس بود. ویلیام توپ را جلو میبرد که پاپاتونده با بلاجری متوقفش کرد و توپ را از دست او خارج کرد و در نتیجه ویلیام دوباره آپ ست شد و سیگارش را روی لب گذاشت ...

در این هنگام جادوگری مو قرمز سوار بر پاک جارو در دوردست پدیدار شد و بعد از دقایقی چهره پریزادی اش واضح شد و ویکی ویزلی رخ نمایاند! پشت سر او دو جاروسورا دیگر هم پرواز میکردند که یکی ریش های بلندی داشت و دیگری دختری سیه چرده بود.

- نه ... ولم کنید من خودم تو پست اول خوندم لودو زیرشلواری پاشه

- بگیر دستشو رکس! تیم ما وسط بازیه بابا جان! بیا بریم من برات یه پسر خانواده دار زیرشلواری پوش پیدا میکنم!

- آماندا توپ سرگردان رو میگیره و میفرسته برای دافنه .... ظاهرا آماندا دچار اشتباه توی تشخیص شده و دافنه ی سرگردان رو برای سرخگون فرستاده ...

________________


نیم ساعت از بازی گذشته بود و گراوپ مرام را تمام کرده بود و به هیچ توپی نه نمیگفت! پاپیون صورتی 70 به 20 جلو بود و لودو در اینجا درخواست تایم اوت کرد تا روحیه تیمش را ارتقا بخشد اما خبری از ساحره های عبور کننده از وسط زمین نبود! لودو که دید از شارژ روحی خبری نیست به فکر ترمیم ساختار دفاعی تیمش شد!

- یکی باید گراوپ رو تهییج کنه که از جاش بلند شه! اگه فقط پاشه واسته تمومه و گل نمیخوریم. ویلی تو هم جای سیگار دود کردن بچسب به بازیت!

این بار آماندا بود که هوش ریونی اش را به کار برد و به گراوپ وعده داد به ازای هر توپی که بگیرد یک هرمیون برایش کنار میگذارد و از او خواست بایستد! گراوپ مهارت زیادی نداشت که واکنش سریعی نشان دهد اما بدون واکنش هم حلقه ها را پر میکرد ...در سوی مقابل اما پاپاتونده با شنود بازیکنان حریف از دفاع گراوپی ترنسیلوانیا آگاه شد و تصمیم به پاتک زدن کرد، باید حربه ترنسی ها را به خودشان بازمیگرداند!

- مرلین! ازین لحظه فقط گراوپ رو میزنیم ... فهمیدی؟!

به محض شروع بازی مرلین و پاپا هر کدام با یک بلاجر وسط صورت گراوپ را نشانه گرفتند و ...

- هرمیون گراوپ کتک زد ... گراوپ اذیت ...

گراوپ مینالید و میدوید و با مشت و لقد هر چیز مقابلش بود را شلیک میکرد و عاقبت کاپیتان تیمش هم یکی از این اشیا بود که از آن لحظه چیزی به خاطر ندارد ...

دو ماه بعد


لودو از سنت مانگو مرخص شد و به عنوان اولین کار وارد انجمن مدیران شد.

لودو: آقا چه خبر؟

عله: کدوم مدیر اینجا اخبار میپرسه؟ همین الان هشدار اومد که ترافیک سرورتون رفته بالا دیگه کسی چه خبر نگه!

دانگ: کی بود کی بود من نبودم که لودو بود لودو شما آخر شدین توی لیگ کوییدیچ

استر: سلام دوست جونا! کسی اینجا چه خبر پرسیده؟ باید مرلین رو شکر کنیم که تا الان سایت نابود نشده ... خوب دیگه بعد دو ماه من هستم و همه چیز مدیریت میشه!

و نهایتا ولتان قرار است تا آخر شب توضیحاتی بدهد! احتمالا ساکن قطب جنوب میباشد و در 6 ماه روز به سر میبرد فعلا ...!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۲ ۵:۰۶:۰۹
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۲ ۱۵:۱۸:۴۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.