پریوت درایو – نیمه شب تاریکی مطلق بود و یک پریوت درایو ! تنها نوری که به چشم می آمد، نور تیر چراغ برق قدیمی در پیاده رو بود. خانه های یکسان و هم شکل که روزگاری ماگل ها ساکنین این خانه به حساب می آمدند، حالا دیگر در و پیکر و پنجرهایشان را با تخته هایی بسته بودند. برای هر عابری در نیمه شب تاریک، بدون شک قصری در انتهای منطقه خودنمایی می کرد. همانطور که برای تعدادی گربه ولگرد خودنمایی می کرد که در میان سطل زباله پرسه می زدند و به قصر نگاه می کردند. به جایی در طبقه دوم قصر که نوری درخشان زرد رنگی به چشم می آمد...
رز: «میو..میوواو..ئووو..میو...یو ؟
»
ایوان: «میو...میو...اوو...خفه شووو...یاوووئییی...میواو !
»
دو گربه لاغر اندام و استخوانی با طرح های مینیاتوری و پیکاسویی و نماد اسکلت روی پوست تن خودشان، به زبان گربه ای در حال گفتگو و بحث بودند و پشت سرشان گربه های عادی تر و کارتن خواب درون سطل آشغال لب پیاده رو فرو رفته بودند.
در آن سوی خیابان، دو کبوتر با نام های "گودریک" و "جیمز" به همین شکل به جلو پیش می رفتند و به زبان خودشان گفتگو می کردند. دو گربه و دو کبوتر همچنان در دو سو جلو رفتند بی آن که از حضور هم مطلع باشند. بلاخره به مقابل قصر سه طبقه با آجرنمای سفید رسیدند و در تاریکی شب دو کفتر به سمت سقف پر زدند و دو گربه همچنان مات و مبهوت به عمارت قصر خیره مانده بودند. به جایی که بالای درب ورودی تابلویی با عنوان "موسسه خیریه آلبرشات" به سختی در تاریکی، دیده می شد.
کمی بالاتر، دو کبوتر لب پنجره ای در طبقه دوم نشسته بودند. پنجره ای که نیمه باز بود و نور آتش شومینه از آن به اطراف منعکس می شد. مقابل شومینه یک مبلی قرار داشت و پیکر مردی که روی مبل نشسته بود، از پس پنجره قابل تشخیص نبود. یک مرد و زن که هر کدام شنل ها و لباس های یکدست خاکستری به تن داشتند، دو سمت شومینه ایستاده بودند. پشت مبل پیر مردی گوژپشت زانو زده بود و به حرف های مرد روی مبل گوش می کرد...
«پیر مرد ! از کجا میایی ؟ چه کمکی از من...از آلبرشات کبیر بر میاد ! »
صدای مردی که روی مبل، رو به شومینه نشسته بود و پیکری از او هم دیده نمی شد، نسبتا سرد و مغرور بود.
پیرمرد: «از روستای کجور میایم. میخواستم کمک مالی کنید به من بینوا ! بتونم کاباره کجور رو تاسیس کنم.
»
دوباره صدای مردی که آلبرشات نام داشت این بار با پوزخند شنیده شد که می گفت:
«آه ! پس میخوای مردم سرزمینت رو شاد کنی ! بسیار خب. برو پایین و از صندوق تحویل بگیر پولی رو که لازم داری ! به پاس لطف من هم مجسمه ای از من ساخته میشه و براتون میفرستیم. نصب می کنید در نهادی که قصد تاسیس اون رو دارید ! حالا برو بیرون ! نفر بعد ! »
پیر مرد بیرون رفت و این بار پیر زنی صد و خورده ساله وارد آن اتاق با شکوه و مجلل شد و پشت مبل زانو زد و با صدای لرزانش شروع به صحبت کرد:
«سلام. مادر جان، به من پول بده ! میخوام ابروهامو بردارم ! پول پس اندازم جواب نمیده واسه هزینه آرایشگاه ! »
آلبرشات: «چه کسی به تو اجازه حرف زدن داد ؟ قبل از من شروع به صحبت کردی ؟ »
ترس در چهره پیرزن پدیدار شد. عرق وحشت از پیشانی چروک و حلوا مانندش جاری شد...
پیرزن: «من ! ئه...من...من...
»
پیش از آن که پیرزن چیز دیگری بگوید اخگر سبز طلسم مرگ به وسط پیشانی اش اصابت کرد و او را همانند مجسمه ای نقش بر زمین کرد. دو کبوتر محفلی که از این صحنه وحشت کرده بودند، بدون پرواز کردن، با صدای پاقی ناپدید شدند و رهسپار خانه گریمولد شدند. اما کمی پایین تر، دو مرگخوار در ظاهر دو گربه همچنان به فکر این بودند که چطور وارد ساختمان شوند و اطلاعات کسب کنند. در همین حین اثر معجون تمام شد و آن دو به ظاهر خودشان برگشتند و به رز و ایوان تبدیل شدند...
ایوان: «من دیگه حوصله ام سر رفت رز ! بیا بریم تو دیگه ! فوقش اینه که سر راه دیدیم محافظ یا نگهبان هاشون رو، می کشیم دیگه ! اونا که به بدی ما نیستن ! به خوبی محفلی ها هم نمی تونن باشن !
»
رز: «ولی ارباب گفت اطلاعات جمع کنید فقط ! نگفت بکشید ! »
ایوان: «خیله خب ! لونه موش این کاخ از کدوم طرفه که بریم داخل؟! »