هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
ماموریت "کارآگاهی که جای پدربزرگتونه!"

روی صندلی نشست و منتظر نوشیدنی شد. فکر می کرد آمدن به پاتیل در دراز و ملاقات با بقیه می تواند به او کمک کند. فضا مثل همیشه شاعرانه و ساکت بود؛ ناگهان در با لگدی محکم باز شد و دسته ای اوباش داخل شدند.
- هی! پیری! با تو ـَم! پاشو اون جا جای منه.

گریک با خودش فکر کرد: "حتما یه چیزی زدن" و چون فکر می کرد ممکن است خطرناک باشند از جایش بلند شد و روی یکی از صندلی های رو به روی پیشخوان نشست.
جوان ترین آن ها پسری قد بلند، چهارشانه و بور بود. چشمانی سبز داشت و مو هایش را از ته تراشیده بود و خطی در ابرویش انداخته بود. با صدایی بلند هوار زد:
- دیدی کارآگاهه رو چطوری پیچوندم؟ اصلا خودم خوشم اومد از کار خودم.

نفر دیگری که همراه او بود، مسن تر از او به نظر می رسید؛ چشم و ابرویی مشکی داشت، موهایش فرفری بودند و ریش بزی مسخره ای داشت که او را شبیه گوسفند می کرد.
- باید بیشتر مراقب می بودی. الان هم آروم تر صحبت کن. ممکنه لومون بدی ها!

توجه گریک بیشتر جلب شد. مشتاق بود بداند موضوع چیست. شاید توانست بعد از بیست سال سه چهار نفر را راهی آزکابان کند. بیست سال بود که چوبدستی نفروخته بود. بیست سال بود که هیچ کس را دستگیر نکرده بود. بیست سال بود که...

- هوی! چرا نوشیدی من آماده نشد؟

صدای نعره ی نفر اول رشته افکار گریک را پاره کرد و اعصاب او را به هم ریخت.

- ببین من امروز اعصابم از دست این پیرمرد دیوونه هه داغونه... همون بهتر که مُرد... از شرش راحت شدیم...

و بعد با صدایی آرام تر ادامه داد:
- پیرمرد خرفت اون قدر رو مخم قدم آهسته رفت که مجبور شدم...

همه چهره ها به طرف آنها برگشت. رنگ پسر مثل گچ پریده بود و از دست نویسنده حرص می خورد. گریک از جای خود بلند شد و به سمت میز آن ها رفت.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
ماموریت کاراگاه
تد تانکس


تد تانکس در پاتیل در زدار نشسته بودو ازتعطیلاتش لذت می برد.بعد از پایان موفقیت آمیز اولین ماموریتش در اداره کاراگاهان،او اکنون در تعطیلات بود.سه روز بود که در پاتیل درزدار مانده بود.

در مهمانخانه باز شد و مردی با یک کت و شلوار سفید مشنگی، با مو های چرب و روغن زده و سبیل کلفت مشکی وارد شد.
تد به خوبی او را میشناخت:ادوارد الیوت.یکی از اعضای دسته اوباش، که فقط رییس اعضای اوباش او را می شناخت.لقب او فروشنده بود و همان طور که از نام او پیدا بود؛ او هر چیزی را می فروخت:از تخم داکسی تا خون اژدها که به طور غیر قانونی وارد کشور می کرد و می فروخت.
فروشنده در زمینه مواد مخدر ، مشروبات الکلی،سیگار و سایر وسایل مشنگ ها ها نیز فعالیت می کرد. حکم وزارت سحر و جادو برای او سی سال حبس در آزکابان بود.

تد تمامی این اطلاعات را در پرورنده او در دفترش خوانده بود.جاسوس اداره کاراگاهان،که بین اوباش بود،این اطلاعات را جمع آوری کرده بود.

اکنون تد می توانست او را دستگیر کند،موقعیتش برای شلیک طلسم عالی بود اما تد حاضر بود قسم بخورد ماموران او بین مردم مستقر شده اند.پس؛تصمیم گرفت او را تعقیب کند.

فروشنده از جایش برخاست وبه سمت در رفت و تد نیز چند ثانیه بعد،به دنبال فروشنده از پاتیل درزدار خارج شد.
فروشنده به ساحل رودخانه تایمز رسید و سوار کشتی کوچک و مجللی شد که روی آب بود.
تد افسون سر خوردگی را روی خودش اجرا کرد واین کار را آن قدر سریع انجام داد که هیچ یک از مشنگ هایی که در خیابان بودند متوجه غیب شدنش نشدند.

تد وارد کشتی شد و چند ثانیه بعد،کشتی به راه افتاد.او کفش و جورابهایش را درآورد تا صدای پایش را کسی نشنود.تد توانست از پنجره کابین کشتی داخل دفتر فروشنده را ببیند:دفتر مستطیل شکل تقریبا بزرگی بود و فروشندهپشت میز کارش نشسته بود و دو مامور در سمت چپ و راستش ایستاده بودندکه هریک اسلحه مشنگی داشتند بعلاوه؛ماموران روی عرشه نیز کم نبودند.

تد،فقط باید دستش به فروشنده می رسید همین که به او رسید میتوانست مستقیما به آزکابان آپارات کند البته او به یک انفجار عظیم نیز نیاز داشت تا حواس ماموران فروشنده را پرت کند.

تد به اطرافش تگاهی انداخت؛سه بشکه بزرگ بنزین را در طرف دیگر عرشه دید.صبر کرد وبعد از عبور ماموران فروشنده،به طرف بشکه ها رفت؛ پیراهنش را درآورد و آن را پاره پاره کرد تا بلند تر شود سپس آن را داخل بنزین گذاشت و آستین پیراهنش را بیرون بشکه قرار داد و بعد با نوک چوبدستی اش آن را آتش زد.

حدس تد درست بود بلافاصله پس از صدای انفجار تمامی ماموران به سمت بشکه ها دویدند. فروشنده نیز در دفترش تنها شد.تد به سرعت به طرف دفتر فروشنده دوید،افسون سرخوردگی را باطل کرد و وارد دفتر شد.

فروشنده بدون این که از او سوالی بپرسد شروع به شلیک طلسم های مرگبار کرد و تد نیز به اندازه کافی سریع بود تا جاخالی بدهد اما فروشنده که چاق بود سرعت او را نداشت.تد دو طلسم بدن بند شلیک کرد. و هر دو به فروشنده اثابت کرد.

فروشنده با بدنی که با طناب پیجیده شده بود روی زمین افتاد.تد دستش را روی بدن او گذاشت و یکراست به آزکابان آپارات کرد.

پس از این که او را به آزکابان برد؛به پاتیل درز دار برگشت ، لباس هایش را عوض کرد و سپس به اداره کاراگاهان آپارات کرد تا کارش را به رییس اش گزارش کند.



ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
مامورت عقاب تیزپرواز!
از اداره کاراگاهان!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زنگ کوچک بالای در با وارد شدن اورلا به صدا در آمد. اورلا کلاه شنلش را از روی سرش کنار زد و با یک نگاه سریع توانست میزی خالی را کنار پنجره پیدا کند. روی صندلی نشست. آرامشی عجیب در پاتیل درزدار حاکم بود. پیشخدمت نزدیک اورلا شد و وقتی کنار او رسید گفت:
- چی میل دارین؟

اورلا با خونسردی تمام شنلش را مرتب کرد و گفت:
- فعلا چیزی نمیخوام. اگه چیزی خواستم میام بهتون میگم.

پیشخدمت دور شد. اورلا اطرافش را نگاه کرد. جز چندین مرد که دور هم جمع شده بود، کسی در پاتیل نبود و این به نظرش عجیب بود. به هر حال از این آرامش خوشش می آمد؛ پس شروع کرد به با خودش حرف زدن.
- سه ساله که دارم برای اداره کراگاهان کار میکنم. بعد چی شده؟ فقط یه لقب بهم دادن، عقاب تیز پرواز! واقعا...

زنگ در دوباره به صدا درآمد و این بار مردی بلند قد با شنلی سیاه وارد شد. او دست به کلاه شنلش برد تا آن را بردارد ولی تا اورلا را دید همان جور روی سرش رهایش کرد. چهره مرد از زیر کلاه معلوم نبود. از نظر اورلا این مرد مرموز بود؛ با این حال چیزی نگفت.

مرد به سمت پیشخوان رفت و پس از گرفتن نوشیدنی کره ایش سر میزی در آن طرف پاتیل درزدار نشست.

اورلا به بهانه گرفتن نوشیدنی به سمت پیشخوان رفت و به پیشخدمت گفت:
- اون مرد شنل پوش کیه؟

پیشخدمت با این حرف اورلا نگران شد و منمن کنان گفت:
- من-نمیدونم...

اورلا نشان کاراگاهیش را یواشکی به پیشخدمت نشان داد. بعد از این که مطمئن شد پیشخدمت آن را دیده با حالت تحدید آمیز ولی آرام گفت:
- میگی یا میفرسمت آزکابان؟

پیشخدمت که ترس از چهره اش نمایان بود با نگرانی اسم شخص شنل پوش را گفت:
- اون ریگولوس بلک ـه!

با این حرف پیشخدمت اورلا جا خورد ولی چند ثانیه بعد لبخندی بر لبش نشست و رو به پیشخدمت گفت:
- به آزکابان اطلاع بده و بگو بیان اینجا.

سپس سریع برگشت. اورلا با یک حرکت چوبدستی اش کلاه شنل ریگولوس بلک را کنار زد. گروه مردان با دیدن چهره ریگولوس فرار کردند و پیشخدمت هم از ترس به زیر پیشخوان پناه برد.

- ای دختره ی احمق! میخوای منو تحویل بدی؟
- درست فهمیدی.

ریگولوس پوزخندی میزد و اورلا هم لبخند. مدتی هردو هیچ کاری نکردند تا این که اورلا اولین طلسم را شلیک کرد.

مدت طولانی ای بود که اورلا و ریگولوس به همدیگر طلسم پرتاب میکردند و فقط باعث شکسته شدن وسایل مختلف میشد. تا اینکه اورلا بالاخره موفق شد ریگولوس را خلع صلاح کند و چوبدستی ریگولوس در دست اورلا جا گرفت. اورلا هم آن را در جیب ردایش گذاشت.

ناگهان چوبدستی اورلا از دستش لغزید و افتاد. اورلا خم شد تا آن را بردارد. ریگولوس که انگار منتظر چنین لحظه ای بود، خنجری را از زیر شنلش بیرون آورد.
- دیگه تموم شد!

اورلا با سرعت به حالت عادی ایستاد و فراموش کرد چوبدستی اش را از روی زمین بردارد. او به خنجر خیره شده بود و حالا بی صلاح بود.

تنها در یک لحظه خنجر با پرتاب ریگولوس در دل اورلا فرو رفت. اولین قطرات خون بر زمین ریخت. اورلا روی زمین افتاد. خنجر خون آلود را بیرون آورد و به گوشه ای پرت کرد. ریگولوس با پوزخندی به سمت اورلا آمد. چوبدستی اش را از جیب ردای اورلا برداشت و به سمت در رفت و گفت:
- خوش باشی!

اورلا دلش نمیخواست به آسانی ها تسلیم شود. سعی میکرد خودش را کشان کشان به چوبدستی برساند. ریگولوس متوقف شد و با خنده به تلاش های اورلا برای رسیدن به چوبدستی نگاه میکرد.

- اینکار سروس.

اورلا بالاخره به چوبدستی اش دست یافته بود و آخرین طلسمش را قبل بیهوش شدن روانه ریگولوس کرد. به سرعت طناب هایی دست و پای ریگولوس را بستند. خنده ریگولوس محو شد چون کم کم داشت زمین می افتاد و این اتفاق هم افتاد. سر ریگولوس محکم به تکه سنگی خورد و او بیهوش شد.

اورلا لبخندی از روی رضایت بر لبش نشست و او هم بیهوش شد.

نیم ساعت بعد

شفابخشان اورلا و نگهبانان آزکابان ریگولوس را میبردند. از آن طرف رئیس اداره کاراگاهان در حال حرف زدن با پیشخدمت پاتیل درزدار بود.
- شما باید پیشخدمت اینجا باشین. به هر حال خیلی ممنون که به بیمارستان خبر دادین و گرنه فکر نکنم خانم کوییرک زنده می موندن. خوب بالاخره ایشون یکی از بهترین ماموران ما هستن.

پیشخدمت لبخندی زد و گفت:
- خواهش میکنم کاری نکردم. ببخشید ولی من باید برم.

او رفت و پاتیل درزدار را رها کرد.



ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۴:۰۲:۲۸
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۴:۰۷:۳۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
جادوگر، تک و تنها وارد پاتیل درزدار شد. شال گردن سیاه رنگش را دور گردن و صورتش پیچیده بود. حتی چشم هایش هم به سختی پیدا بود. مشخص بود که از چیزی فرار می کند.
پیشخدمت با بی حوصلگی منو را برداشت و به سمت او رفت.
-چی میل دارین؟ از نوشیدنی های سرد عصاره جوجه مانتیکور هندی...

-ما قهوه میل داریم!

پیشخدمت نگاهی به اطراف کرد.
-شما؟! کسی همراهتونه؟...یا منتظر کسی هستین؟ می خوایین سفارشتونو بعد از اومدنشون بگیرم؟

جادوگر سرش را پایین انداخت.
-خیر! ما تنهاییم!و قهوه میل داریم!

پیشخدمت شانه هایش را بالا انداخت. شاید طرف مقابل دیوانه بود.
-باشه...همراهش کیک بیارم براتون؟

جادوگر بسته کوچکی را از جیبش خارج کرد. روی بسته لکه های شکلات به چشم می خورد.
-ما خودمون کیک داریم! ما فقط قهوه می خواییم. اونجوری هم زل نزن به ما.

پیشخدمت از میز جادوگر دور شد. ولی زیر چشمی او را زیر نظر گرفت. جادوگر را دید که بسته کوچکش را باز کرد. کیک شکلاتی چیزی بود که احتمالا باید از بسته خارج می شد...ولی از بسته ای که داخل جیب ردا گذاشته شود نمی شود انتظار داشت کیکی سالم تحویل شما بدهد.
جادوگر کیکش را که البته له شده بود روی میز گذاشت. شمع کوچکی روی آن گذاشت و با یک حرکت چوبدستی روشنش کرد.


فلش بک

-ارباب خواهش می کنیم. امروز روز مهمیه. ما مایلیم جشن بزرگی براتون بگیریم! کلی برنامه ریزی کردیم!
-گفتم نه! ما از این تشریفات خوشمون نمیاد. روز تولد ما روزیه مثل بقیه روز ها. برگردین سر کارتون. اصلا هم از این حرکات سبک خوشمون نمیاد.

رودولف با ناامیدی از دفتر لرد سیاه خارج شد. نگاهی به جمعیت مشتاق و امیدوار پشت در انداخت و سرش را تکان داد.
-اجازه نمی دن. می گن از جشن تولد و کیک و شمع و اینجور چیزا متنفرن! گفتن همه برگردن سر کاراشون. جشن بی جشن.

مرگخواران آهی کشیدند و متفرق شدند.

پایان فلش بک.

جادوگر صبورانه منتظر رسیدن قهوه اش شد. گرمش شده بود. ولی نمی توانست شال گردنش را باز کند. چهره غیر عادیش فورا هویتش را افشا می کرد و این چیزی نبود که در آن وضعیت به نفعش باشد...ولی مشکل دیگری داشت!
-حالا از این پشت چطوری شمعمان را فوت کنیم؟

دور و برش را نگاه کرد. کسی داخل پاتیل درزدار نبود. شال گردنش را کمی بالا داد و با عجله و دستپاچگی شمعش را خاموش کرد. حتی فراموش کرده بود آرزویی کند!

پیشخدمت با لبخندی تمسخر آمیز قهوه را برد و روی میز گذاشت. به توضیح کوتاه جادوگر" آخه امروز تولد ماست!" توجهی نکرد. او یکی از صد ها جادوگری بود که روزانه به آنجا می آمدند و می رفتند...فقط شاید کمی دیوانه تر! چرا کسی باید خودش را جمع می بست؟ بیچاره! نه خانواده ای، نه دوستی و نه هدیه ای...چقدر تنها بود!
پیشخدمت نمی دانست کسی که در مقابلش نشسته و سوال ساده ای مثل "حالا چطوری از این پشت کیک و قهوه مون رو بخوریم؟!" ذهنش را درگیر کرده بزرگترین جادوگر سیاه تمام دوران هاست. کسی که با وجود قدرت بی پایانش مجبور بود ازساده ترین خواسته هایش چشم پوشی کند.
به بالاترین پله رسیده بود ولی هنوز گاهی دلش برای چیزهایی که در پله اول جا گذاشته بود تنگ می شد. گاهی دلش برای خودش تنگ می شد!




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۰:۰۷ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
بر خلاف همیشه که لباسش سیاه بود اینبار پیراهنی از رز سرخ پوشیده بود.البته در حالت عادی رزهایش معلوم نبود. ماگل ها تنها پیراهن قرمز خوشرنگی را می دیدند که تا روی پاهایش کشیده شده و جذابیت ذاتی اش را به نمایش می گذارد.

نه خودش و نه مرلین متوجه نشدند که چرا بین همه مکان هایی که میشد انتخاب کرد، به سراغ پاتیل درزدار آمده بودند. شاید چون نمیخواستند جایی دور از دنیای جادویی باشند و شاید چون می خواستند روز عشق را در ارامش جشن بگیرند.... جایی که موجب ازار ارباب نباشد.
وارد کافه که شد بوی رزهایش به جنگ با بوی قهوه برخاست. بوی تند قهوه که کمی هم با بوی خون مخلوط شده بود. مورگانا ترجیح میداد به اینکه چه کسی چنین چیزی می نوشد فکر نکند.

- تنها اومدی؟
- نه و قرار هم نیست دوباره تبدیل به ساحره مورد علاقه ات بشم رودی! این دفعه میخواستی چی بگی؟ علاقه ویژه ای به ساحره هایی داری که لباسشون از رزه؟

رودولف چشمک زد.
- نه میخواستم بگم علاقه ویژه ای به پیغمبره هایی دارم که می زنن تو پر آدم!

مورگانا بی اختیار خندید.
- رودولف .....رودولف....رودولف!

یکی از تیرهایش را بالا برده و در هوا تکان می داد. اما معلوم بود قصد فرود آوردنش را ندارد! لااقل نه وسط ملاج رودولف! رودولف با سواستفاده از خنده مورگانا میخواست کمی نزدیک تر بنشیند که عصایی از خیرزان! شلپ کوبیده شد روی شانه اش!
- حق نداری از صد قدم نزدیک تر شی!
- ولی همینجوری اش کمتر از صد قدم فاصله دارم باهاش!
- خوب ــــــ ازش ـــــ دور ـــــــــــ شو!
- فاصله نذار مرلین!

صدایی ملکوتی از معلوم نیست کجا، اینرا فرمان داد.
- ام.... مرلین... این چیه؟

مورگانا در حالیکه سعی میکرد حواس مرلین را از رودولف پرت کرده و یک محیط دو نفره بسازد این سوال را پرسیده بود! مرلین خنده شیطنت باری سر داد.
- از اونجایی که اوشون دائما قمه می کشن من اینو برات سفارش دادم.
مورگانا انگار از چیزی که میخواست هدیه کند خجالت می کشید پس بی صدا این را روی میز گذاشت. رودولف بهت زده به زوج پیغمبرزاده نگاه میکرد.
- اینا هدیه ولنتاینه؟ بیشتر شبیه امادگی برای جنگه ها!

به نظر می رسید مرلین و مورگانا ترجیح میدادند بقیه ولنتاینشان را بدون رودولف بگذرانند چون در حرکتی هماهنگ برخاسته و راه کوچه دیاگون را در پیش گرفتند.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۵ ۰:۱۴:۱۰

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
ساحره آبی پوش، با لبخندی ملایم لیوان نوشیدنی کره ای مادام رزمرتا را در دست می چرخاند.
-میخوای به کجا برسی؟

طرف مقابلش اخم کرده بود.
-نظغ تو چیه؟

نفس عمیقی کشید. نظر او چه بود؟
برای فرار از نگاه خیره دو چشم آبی رنگ، چشمانش را دور تا دور کافه گرداند.

-و نمیخوای جواب بدی؟

بدون حرکت سر، نگاهش را به سمت فلور سر داد:
-نه!

فلور لبخند زیبایی زد و از پشت میز به سوی روونا خم شد. دستانش را در دست گرفت و زمزمه کرد:
-کمکم می کنی غوونا؟ من باید...

روونا سرش را کاملا به سوی فلور برگرداند. لیوان نوشیدنی، دیگر در دستانش نمی چرخید:
-چرا از من اینو میخوای؟ یادت رفته؟ تو همیشه از من متنفر ب...

نگاه مشتاق فلور، رنگ غم گرفت:
-حق میدم بهت غوونا... خیلی پغغو ام که اومدم و ازت میخوام بهم کمک کنی. اونم بغای اینکه بچه هامو بغگغدونم! بغای اینکه کاغی کنم دوستم داشته باشن.
فلور به سرعت قطره اشک پایین نیامده از چشمش را گرفت و بلند شد.
-مغسی مادموازل!

-من هنوز جوابتو ندادم!
دست فلور را گرفت و او را مقابلش نشاند.
-و هنوز جوابمو نگرفتم!

فلور نگاه خسته ای به روونا کرد:
-چی میخوای بدونی؟

-تو از من بدت میاد، خب چرا از یکی دیگه کمک نمیگیری؟

فلور لبخند تلخی زد و به پشتی صندلی ناراحت کافه تکیه داد:
-من از تو متنفغم نیستم غوونا... ینی... خب...
نفس عمیقی کشید:
-من رفتم! من به هیچکس وفاداغ نبودم! من مگغخوارا غو هم ترک کغدم! وغتی بغگشتم، تو بودی! تو جای من غو گغفته بودی!
وغتی بغگشتم، بلاتغیکس بهم گفت که دلبغی های منو میبینه یاد تو می افته!
وغتی بغگشتم، دومینیک توغو بیشتغ از من دوست داشت!
وغتی بغگشتم، دیدم تو هم فغانسوی هستی، مثل من!
وغتی بغگشتم، دیگه فلوغ نبودم! سایه غوونا بودم!
من باید از تو متنفغ میشدم! می فهمی؟ باید!

روونا اخم کرد:
- سو است، ستوپید! وُز اوزِت تروت!( این احمقانه ست، اشتباه می کنی!)

-اشتباه نمی کنم غوونا... تو، خیلی "منی"

اینبار روونا دستانش را جلو برد و روی دستان فلور گذاشت:
-مهم نیست، از کجا شروع کنیم؟






ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۳ ۱۱:۰۱:۵۰


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
- مـــــــــامـــــــــــان، یــــه قـــــوربــــــاغه شکلاتی! یـــکـــــی فقــــط! مامانی، لــطفــــا!

-هــیس... عزیزم، واسه دندونات خوب نیست. دوست نداری که دوباره مجبور بشی از اون جیگرای اژدها بخوری؟

-ســـاحرگان و جــــادوگران.. هر نوع پاتیلی که دلـــتـــون بــخــــواد، در پاتیـــل سرای دیاگون! بـــا تخفیف پنجاه درصدی!

-هه.. مرتیکه فـِـک می کنه سر ِ کیو مــــی خواد ســر ِ صــبــی کـُــلـا بذاره؟ انگار مـا نمـی دونـیم اون لـامروت، با پنجــا درصــد تخــفیف، سودی کـه روش مـی کـشـه تـــازه نصف میشه!

-هوی! تـسـترال ِ هیپروگریــف زاده بـا کی حرف مــی زدی؟ قیمت پاتیل طلامون از چـشم ِ خفاشــم ارزون تـــره بــه مرلیــن!

مـــســـلــمــا حتی ســاعــت ِ نــه ِ صبح هم مهمانخانه پاتــیــل درزدار جـــــای خــــوبـــی برای نشســــتن و نـــوشیـــدن ِ یـــک فــنــجــان ِ قــهوه در آرامش نبود. شـــایــد برای همین بــانــوی جوانی که در کمال خونسردی مشغول همزدن ِ قهوه اش بود و روزنامه پیام امروزی را می خواند آنقدر توی چشـــم بود!

- نگاتو جمع کن، این دختره که هر روز این جا هست! در نمیره که فک کنم پول نداره که میاد مهمونخونه ی ما...

- پول نداره؟ هه! لباساشو نگا کن! در هر حال گیریم فردا نبود! شاید فردا رفت.. اونوقت دیگه هیچ شانسی نداریم هر روز یه دختر لوند مثه اینو ببینیم!

-راپورتتو می دم دست نامزدتا! با این کارات این مشتریمم بپرونی.. مــُـردی!

- حــرف ِ دهنتو بــفــهم! یــه کاری نکن یه وردی بزنم که رفتگانت به جمع بازگشتان بپیونــــدنا!

حتی نگاهی هم به دست به چوب شدن ِ جادوگران توی کافه نیانداخت ، گویی اقیانوس ِ افکارش عمیق تر از آن بود که توجهش را چنین چیز های پیش پا افتاده ای جلب کند..

افکارش پی ِ چند ماهی که توی یکی از اتاق های نه چندان تمیز و بسیار نمور و نمناک ِ مهمانخانه اقامت داشت می گشت. مسلما مهمان خانه های بسیار بهتری در این شــهــر شلوغ بزرگ وجود داشتند که او را با کمال میل می پذیرفتند، ولــــی "پاتیل درزدار" تفاوت آشکاری با همه مهمانخانه های جادویی و غیر جادویی داشت!

پــــاتــیــل درزدار مـــرزی بین دو دنیا بود...


شـــاید اینگونه با هر روز صبح در این مرز بیدار شدن خودش را توجیح می کرد که کاملا هم از جهان جادو و طلسم دور نیفتاده..!
شاید با هر روز صبح با جادو یک قهوه را همزدن نشان می داد که هنوز هم از ورد های مختلف سر در می آورد!
شای هنوز با یک پیام امروز خواندن ثابت می کرد که از وقایع دنیای جادوگری آگاه است!

با وجود این همه دوری هنوز علامت سیاه، روی دستانش خود نمایی می کرد و از آن جالب تر نبضی زیر آن به علامت حیات می بخشید. او هنوز زنده بود و کسی را برای کشتنش نفرستــاده بودند..

او هــنــوز مرگخوار بود!

- من سوپ دوست ندارم! مــامــان داغ بود، می سوزه می سوزه!

دست ِ فلور به سرعت به طرف آستین بلندش رفت و آن را بالا کشید و چشمان آبی یــخــی اش روی علـــامت خیره ماند. لب های قرمزش به لبخندی باز شدند و گفتند:

-راست مـیــگی کوچــولو خـیــلی می سوزه...

او احــضــار شده بود...
و فـــقـــط سرنـــوشـــت تایین می کرد که این احــضـــاری برای قطع کردن ســمــفونی نفس هــای آخرش است با دعوت نامه ای برای قتل عــام!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
صدای قیییییژژژژژ در که امد،همه انسان ها و غیر انسان های داخل پاتیل درزدار سرشون به طرف در باز شده و پسری که وارد شد،چرخید.

با هر قدمی که پسر جوان برمیداشت تا به طرف پیشخوان برود،سرها و چشم ها همچنان پسر رو دنبال میکردند...یا شاید اون پسر اینطور فکر میکرد که همه چشم ها دارن بهش نگاه میکنن و تعقیبش میکنن.

پسر جوان به پیشخوان رسید و رو به مردی به که در حال دستمال کشید میز پیشخوان بود،کرد و گفت:
_سلام!من اوون کالدون هستم...یه قرار اینجا داشتم.
سپس صداش رو آهسته تر کرد به طوری که فقط اون مرد میتونست بشنوه و گفت:
_میتونم ببینمش؟!

مرد پشت پیشخوان سر تا پای اوون رو براندازی کرد،اینور و اونور رو نگاهی کرد و به اوون اشاره کرد که سرش رو جلوتر بیاره.اوون همین کار رو کرد و اون مرد هم سرش رو جلو اورد و با چشمهاش به پله هایی که به طرف زیر زمین پایین میرفت اشاره کرد.

اوون هم سرش رو به علامت تشکر تکون داد و به سمت پله حرکت کرد و از اون پایین رفت...

همینطور که اوون از پله ها پایین میرفت، تاریکی بیشتر و بیشتر میشد و تنها منبع نور از بالا ی پله ها بود که اون هم به سختی جلو پای اوون رو روشن میکرد.
اوون چوب دستیش رو دراورد و گفت:
_لوموس!

اوون چوب دستیش رو به اطراف تکون داد تا اثری از شخص مورد نظر پیدا کنه...و بلاخره!زنی که روی یک صندلی نشسته و داره روزنامه میخونه!

اوون روی صندلی رو به روش نشست و گفت:
_توی تاریکی فکر نکنم بشه روزنامه خوند؟!

زن همونطور هنوز روزنامه رو میخوند به حرف اومد و گفت:
_رمز ما همین بود.یک زن که روی صندلی نشسته و روزنامه میخونه...همین نبود؟!
_چرا!حالا چی شده؟!
_احساس خطر!حواست هست که چیکار میکنی؟!
_آره...حواسم هست.فقط همین؟!من فقط دارم یه ذره ریسک میکنم.
_فقط خواستیم که بگیم کارت خطرناکه...
_ممنون!حواسم رو بیشتر جمع میکنم!

اوون از صندلی بلند شد و به سمت پله ها رفت تا اونجا رو ترک کنه!

اون خانوم گفت:
_یادت باشه اوون...یادت باشه واسه چی اومدی!

اوون نگاهی به زن کرد و گفت:
_یادمه...یادمه!


ویرایش شده توسط اوون کالدون در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۳:۵۶:۴۷


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
بانز منو رو برای ششمین بار از اول تا آخر میخونه.باخودش فکر میکنه کاش عینکشو آورده بود.لرد سیاه نظر خوبی نسبت به عینک نداره وبانزم سعی میکنه زیاد ازش استفاده نکنه.سرانجام تصمیمشو میگیره و میگه:
استروکاداسمل

گارسون خوشحال از اینکه سفارش گرفته از میز دور میشه و بانز هیجانزده از اینکه گرونترین غذای رستورانو سفارش داده با انگشتاش روی میز ضرب میگیره.
نیم ساعت بعد غذا آمادس.بانز با دیدن رشته های اسپاگتی که چیزی جز پنیر و لوبیا سبز روش نیست کمی ناامید میشه ولی به روی خودش نمیاره و به آرومی غذاشو میخوره.
ده دقیقه بعد دیگه آرامش تو چهره ی بانز دیده نمیشه.صورتش سرخ شده و با نگرانی به دور و برش نگاه میکنه.هر کی اونو میبینه فکر میکنه غذا مسموم بوده.ولی مشکل از جای دیگس.بانزبه خودش لعنت میفرسته که کیف پولشو تو خونه جا گذاشته.
گارسون با هیکلی بسیار عظیم ولی چهره ای خندون صورتحساب رو براش میاره.درست در لحظه ای که بانز قصد داره بگه که پولی همراهش نیست در آشپزخونه باز میشه و سه نفر پیرمردی رو با سرو وضع فلاکت بار،کشون کشون از اونجا میبرن بیرون و پرتش میکنن کنار خیابون.

بانز:این دیگه کیه؟
گارسون:چیزمهمی نیست. پارسال اومد یه قهوه خورد.پول نداشت صورتحساب رو پرداخت کنه.فرستادیمش چند تا فنجون بشوره.
بانز نگاهی به لباس های پاره و ریش بلند طرف میندازه.مطمئنه که طرف وقتی وارد ظرفشورخونه میشده این شکلی نبوده.تازه اون فقط یه قهوه خورده نه استروکاداسمل!
بانز به آبروی خودش فکر میکنه و به آبروی اربابش.با خودش زمزمه میکنه: باید یه کاری بکنم.اگه منو مجبور کنن ظرف بشورم فردا همه ی روزنامه ها این خبرو با آب و تاب اعلام میکنن و ارباب منو به چهارمیخ میکشه.
فکر میکنه و فکر میکنه. ولی درحالیکه فقط فکر میکنه که اجازه نمیدن تو رستوران بشینه.برای همین مجبور میشه پنج قهوه ی دیگه سفارش بده.بالاخره فکر کردنش به نتیجه میرسه:یافتم!ادعا میکنم تو غذام سوسک پیدا شده.ولی اون موقع باید حرفمو ثابت کنم.کاش یه سوسک از این روز و برا گیر میاوردم.

رستوران همچون خورشید وسط روز میدرخشید.تمیز و براق!بانز مطمئن بود که در اون محل هیچ سوسکی پیدا نخواهد کرد.باید به یه بهانه ای بیرون میرفت.باز هم فکر کرد.این بار در قهوه ی دوم به نتیجه رسید.با یه حرکت ناگهانی دلش رو گرفت و به طرف در دوید.گارسون غول آسا هم به دنبالش!
گارسون:کجا آقای بانز؟شما هنوز صورتحسابتونو پرداخت نکردین.
بانز:میدونم میدونم.فقط دل درد شدیدی گرفتم.
گارسون:ما مرلینگاه داریم
بانز:بله ولی با وضعیتی که من دارم بهتره برم مرلینگاه عمومی!
گارسون:هر طور مایلین.ولی اولا اونجا خیلی کثیفه.دوما منم همراهتون میام که موقع برگشتن راهو گم نکنین.

بانز و گارسون به مرلینگاه عمومی میرن.بانز پس از مدتی جستجو موفق میشه سوسک نه چندان کوچکی رو پیدا کنه.یه نفس راحت میکشه و سوسک رو توی جیبش میذاره و از مرلینگاه خارج میشه و به گارسون میگه:میتونیم برگردیم.من بی صبرانه منتظرم که پول غذای لذیذتونو بپردازم.

گارسون: بفرمایید قربان.با انعام من میشه شش گالیون و هفت سیکل
بانز دور از چشم گارسون سوسک رو که هنوز زندس از جیبش در میاره و روی میز میذاره.بعد یهو شروع میکنه به جیغ و داد کردن:ای داد! ای هوار! سوسک! تو غذا سوسک بوده!بگین رئیستون بیاد.من دچار ضربه روحی شدم.بیایین آسیب های روانی منو جبران کنین.
گارسون با نگرانی به میز بانز نزدیک میشه و میپرسه:مشکلی هست قربان؟
بانز:اگه سوسک رو مشکل حساب کنین بله!
گارسون:این که مشکل نیست.مگه استروکاداسمل سفارش نداده بودین؟تو منو که نوشته بود به همراه حشرات نایاب!اینم یکی از هموناس.

بانز با نفرت منو رو میگیره و تازه متوجه نوشته ی ریز زیر اسم غذا میشه.پس اونا لوبیا سبز نبودن!بانز با ترس و لرز میپرسه:ببخشید!لطفا به خانوادم اطلاع بدین که من همیشه به یادشون بودم.ظرفشورخونه کدوم طرف بود؟


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۸:۵۵ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
به چپ و راست نگاهی انداخت.کسی نبود.
چوبدستی اش را محکم تر گرفت و وارد پاتیل درزدار شد.
اینجا از همیشه خلوت تر بود.فقط چند مرد در گوشه ای از هتل-رستوران کز کرده بودند
به سمت پیشخوان رفت.تام مثل همیشه درحال پاک کردن اشیا بود.
گفت:
-جناب تام؟
تام بدون اینکه رویش را برگرداند، گفت:
-ریدل نیستم!!!!
-چی؟
-میگم تام ریدل نیستم.تام خالی ام!
احتمالا این مرد بخاطر کار زیاد دیوانه شده بود.
-اتاق خالی دارین؟
-آره.اسمتون؟
-باری رایان هستم.
تام نگاه عاقل اندر ثفیهی به باری انداخت و دفترچه ای از زیر میز در آورد و در یکی از صفحاتش چیزی نوشت.
باری گلویش را صاف کرد و گفت:
-جسارتا اون سفیهه نه ثفیه.
و وقتی با نگاه عصبانی تام روبرو شد، خیلی آرام گفت:
-البته شما میتونید با ص دسته دار هم بنویسی.

-بوووووووووووووووومب.

تمام افراد داخل پاتیل درزدار،به منبع صدا که در بود، با وحشت نگاه کردند.از میان دود،سه پیکر رداپوش معلوم بود که به طرف پیشخوان می آمدند.
دهان باری مزه ی آهن میداد.مطمئن بود حدسش درست است.اما در سکوت آرزو کرد اشتباه کرده باشد.
اندکی بعد،سه پیکر کاملا مشخص شدند.
آلبوس دامبلدور پیر ، لنگ لنگان به سمت پیشخوان آمد و گفت:
-3 تا از اونای همیشگی.
از کی تا حالا اعضای محفل اینقدر اغتشاش می کنند؟
باری برای پاسخ درنگ نکرد.چوبدستیش را درآورد و رو به اعضای محفل که دامبلدور،آرتور ویزلی و ریموس لوپین بودند،فریاد زد:
-خبردار!
اعضای محفل با افکت گفتند:
-چی؟
باری قبل از اینکه جواب بدهد، سه محفلی را به زمین انداخت و زیر لب به خودش آفرین گفت.
در همین لحظه آهنگی به گوش رسید:

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
مرغ سحر قد قد قدا کن
داغ مرا ...


دامبلدور پیر به زحمت دستش را به جیبش برد و موبایلش را بیرون آورد و به تلفن جواب داد.
همین لحظه بود که کارگردان ، خودش را وسط فیلم انداخت و با نارضایتی داد کشید:

-کات!این مزخرفات چیه؟گوشی تو چرا روشن بود؟اون قد قد وسطش چی بود؟اصن مگه جادوگری مثل این دامبی 150 ساله می فهمه موبایل چیه؟مگه اون لوپین و ویزلی هویجن؟ بعدشم چرا طبق فیلمنامه پیش نمیرید.اون مردای گوشه پاتیل درزدار کی بودن؟جمع کنین این مزخرفاتو.

باری چوبدستیش را بالا گرفت و گفت:
-نخیر.من باید دشمن اربابو شکست بدم.تو هم که از هیچ کجا اومدی برو اونور.
و کروشیویی نثار کارگردان بدبخت کرد.
این لحظه بود که کل دست اندرکاران فیلم،در پاتیل درزدار ریختن و دعوا کردند.

این بود انشای من...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.