مامورت عقاب تیزپرواز!
از اداره کاراگاهان!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زنگ کوچک بالای در با وارد شدن اورلا به صدا در آمد. اورلا کلاه شنلش را از روی سرش کنار زد و با یک نگاه سریع توانست میزی خالی را کنار پنجره پیدا کند. روی صندلی نشست. آرامشی عجیب در پاتیل درزدار حاکم بود. پیشخدمت نزدیک اورلا شد و وقتی کنار او رسید گفت:
- چی میل دارین؟
اورلا با خونسردی تمام شنلش را مرتب کرد و گفت:
- فعلا چیزی نمیخوام. اگه چیزی خواستم میام بهتون میگم.
پیشخدمت دور شد. اورلا اطرافش را نگاه کرد. جز چندین مرد که دور هم جمع شده بود، کسی در پاتیل نبود و این به نظرش عجیب بود. به هر حال از این آرامش خوشش می آمد؛ پس شروع کرد به با خودش حرف زدن.
- سه ساله که دارم برای اداره کراگاهان کار میکنم. بعد چی شده؟ فقط یه لقب بهم دادن، عقاب تیز پرواز! واقعا...
زنگ در دوباره به صدا درآمد و این بار مردی بلند قد با شنلی سیاه وارد شد. او دست به کلاه شنلش برد تا آن را بردارد ولی تا اورلا را دید همان جور روی سرش رهایش کرد. چهره مرد از زیر کلاه معلوم نبود. از نظر اورلا این مرد مرموز بود؛ با این حال چیزی نگفت.
مرد به سمت پیشخوان رفت و پس از گرفتن نوشیدنی کره ایش سر میزی در آن طرف پاتیل درزدار نشست.
اورلا به بهانه گرفتن نوشیدنی به سمت پیشخوان رفت و به پیشخدمت گفت:
- اون مرد شنل پوش کیه؟
پیشخدمت با این حرف اورلا نگران شد و منمن کنان گفت:
- من-نمیدونم...
اورلا نشان کاراگاهیش را یواشکی به پیشخدمت نشان داد. بعد از این که مطمئن شد پیشخدمت آن را دیده با حالت تحدید آمیز ولی آرام گفت:
- میگی یا میفرسمت آزکابان؟
پیشخدمت که ترس از چهره اش نمایان بود با نگرانی اسم شخص شنل پوش را گفت:
- اون ریگولوس بلک ـه!
با این حرف پیشخدمت اورلا جا خورد ولی چند ثانیه بعد لبخندی بر لبش نشست و رو به پیشخدمت گفت:
- به آزکابان اطلاع بده و بگو بیان اینجا.
سپس سریع برگشت. اورلا با یک حرکت چوبدستی اش کلاه شنل ریگولوس بلک را کنار زد. گروه مردان با دیدن چهره ریگولوس فرار کردند و پیشخدمت هم از ترس به زیر پیشخوان پناه برد.
- ای دختره ی احمق! میخوای منو تحویل بدی؟
- درست فهمیدی.
ریگولوس پوزخندی میزد و اورلا هم لبخند. مدتی هردو هیچ کاری نکردند تا این که اورلا اولین طلسم را شلیک کرد.
مدت طولانی ای بود که اورلا و ریگولوس به همدیگر طلسم پرتاب میکردند و فقط باعث شکسته شدن وسایل مختلف میشد. تا اینکه اورلا بالاخره موفق شد ریگولوس را خلع صلاح کند و چوبدستی ریگولوس در دست اورلا جا گرفت. اورلا هم آن را در جیب ردایش گذاشت.
ناگهان چوبدستی اورلا از دستش لغزید و افتاد. اورلا خم شد تا آن را بردارد. ریگولوس که انگار منتظر چنین لحظه ای بود، خنجری را از زیر شنلش بیرون آورد.
- دیگه تموم شد!
اورلا با سرعت به حالت عادی ایستاد و فراموش کرد چوبدستی اش را از روی زمین بردارد. او به خنجر خیره شده بود و حالا بی صلاح بود.
تنها در یک لحظه خنجر با پرتاب ریگولوس در دل اورلا فرو رفت. اولین قطرات خون بر زمین ریخت. اورلا روی زمین افتاد. خنجر خون آلود را بیرون آورد و به گوشه ای پرت کرد. ریگولوس با پوزخندی به سمت اورلا آمد. چوبدستی اش را از جیب ردای اورلا برداشت و به سمت در رفت و گفت:
- خوش باشی!
اورلا دلش نمیخواست به آسانی ها تسلیم شود. سعی میکرد خودش را کشان کشان به چوبدستی برساند. ریگولوس متوقف شد و با خنده به تلاش های اورلا برای رسیدن به چوبدستی نگاه میکرد.
- اینکار سروس.
اورلا بالاخره به چوبدستی اش دست یافته بود و آخرین طلسمش را قبل بیهوش شدن روانه ریگولوس کرد. به سرعت طناب هایی دست و پای ریگولوس را بستند. خنده ریگولوس محو شد چون کم کم داشت زمین می افتاد و این اتفاق هم افتاد. سر ریگولوس محکم به تکه سنگی خورد و او بیهوش شد.
اورلا لبخندی از روی رضایت بر لبش نشست و او هم بیهوش شد.
نیم ساعت بعدشفابخشان اورلا و نگهبانان آزکابان ریگولوس را میبردند. از آن طرف رئیس اداره کاراگاهان در حال حرف زدن با پیشخدمت پاتیل درزدار بود.
- شما باید پیشخدمت اینجا باشین. به هر حال خیلی ممنون که به بیمارستان خبر دادین و گرنه فکر نکنم خانم کوییرک زنده می موندن. خوب بالاخره ایشون یکی از بهترین ماموران ما هستن.
پیشخدمت لبخندی زد و گفت:
- خواهش میکنم کاری نکردم. ببخشید ولی من باید برم.
او رفت و پاتیل درزدار را رها کرد.