1 , 3 اتاق ضروریات
اتاق تاریک و خاموش بود و هیچ چیز تا شعاع صد متری دیده نمیشد که...
ناگهان...
سدریک : اِاِاِاِ چقدر آتا آشغال اینجا هست...چرا تا الان نبود؟؟!!...جلل خالق
موراک : اووووف...تو دیگه چه خنگی هستی سدریک...تا الان نور نداشتیم و بدون نور و روشنایی همه جا تاریک است و نمیتوان چیزی را مشاهده نمود...تا کی باید این چیزارو یادت بدم؟؟
سدریک : آهااااا
موراک : آره ه ه ه ه
سدریک : خوب حالا اومدیم اینجا چیکار؟
موراک : اومدیم بگردیم یه چیزی پیدا کنیم
سدریک : چه چیزی؟
موراک : خودمم نمیدونم ولی درونم میگه اینجا یه چیزِ خفن هست...
سدریک : چه چیزی؟
موراک : چه میدونم؟!...یه چیزی که بتونیم باهاش مدرسه رو بترکونیم...
سدریک : چه چیزی؟
موراک : هوووم؟؟
... یه چیز بگم؟؟
سدریک : چه چیزی؟
موراک : میشه بمیری؟؟
سدریک : نچ چ چ چ چ
...بعد از خاکسپاریِ شما شااااید...
موراک : پس جونِ چو چانگت بیا منو بکش راحتم کن
سدریک : نچ چ چ چ چ
...باید طبیعی بمیری من حوصله ی آزکابان رفتن ندارم...
موراک :
موراک و سدریک هردو دور تا دورِ اتاق چرخیدند و رسیدند و دیدند...چه چیزی را؟؟... به ادامه ی مکالمه توجه فرمایید...
م- سدی ی ی ی ی اینو نیگاااا
س- موری ی ی ی چیرو نیگاااا ؟؟؟
م- همینو و و و و
س- شبیه شربت سِکًنجِوینِ (شایدم سکنجبین)
م- خنگ این یه معجونِ ... مهجونِ جنون...
س-خُب تو که نیازی نداری بهش همینجوری دیوونه هستی ، منم که علاقه ای ندارم شبیه تو بشم...پس بزار سرِ جاش بیا بریم ادامه ی دور دورمون...
م- ابله ه ه ه... یه قطره از این معجون میتونه سه شبانه روز هرکسی رو دیوونه کنه...ما یه بطری از این معجون داریم
س- خُب که چی؟؟!!
م- میتونیم باهاش یه دیوونه خونه بسازیم...
س- مگه دیوونه شدی موراک؟؟
م- دیوونه تویی که قدرِ چیز به این با ارزشی رو نمیدونی
س- موری جونِ عاغات بیخیال شو بیا بریم... دوباره شر درست نکن
م-برو بابا...تو فقط بیا دنبالم، حرفم نزن
س- مورااااک
م- دررررد...با من میای یا میخوای به جمع دیوانگان هاگوارتز بپیوندی؟؟
س-کله خر...
م- خدافظ دیوانه
س- وایسا منم میاااااام...
هاگوارتز دیوونه خونه میشود...اتاق مدیر
زییییییییییینگ...
م- دیوونه خونه ی هاگوارتز ، بفرمایید؟...اوووه شمایید آقای مالفوی؟...متاسفم مدیر حالشون خوب نیست تو محوطه ی قلعه داره از تو حلقه های آتیش میپره...پسرتون؟ ،بزارید ببینم...آها اوناهاش داره با رون ویزلی شطرنج بازی میکنه ،چقدرم خوشحالن...خیالتون راحت...بله بله... خدانگهدار
س- موراک تو چیکار کردی پسرررر...باید بیای ببینی ، فرد و جرج دارن کتاب تاریخ هاگوارتز میخونن...لونا داره واسه همکلاسیاش جوک تعریف میکنه...مگه دارییییییم؟؟
م- هاهاها...این است جادوی معجونِ موراک مک دوگالِ بزرگ...هاهاها
س- اوهوک ، خوبه حالا تو نساختیش
م- ساختنش مهم نیست ، مهم اینه که من یه آدمِ باهوشم و مثل تو خنگ نیستم
س- خوب حالا...
م- بیا بریم یه چرخی بزنیم تو این دیوونه خونه ببینیم کی به چیه؟؟...
سرسرای دیوونه خونه
م- ههههه
...اونجارو سدی ی ی ی...کراب و گویل دارن باله میرقصن
س- اوه اوه...اینارووووو
م- اون وًرو نیگا کن...هری و جینی دارن...اوااا !!!...ولش کن اون ورو نیگا نکن...بیابریم بیرون
س- بریم
محوطه ی دیوونه خونه
هاگرید با جوجه اژدهای خود مشغول آتش بازی بود.
مک گونگال و فلیت ویک تمرین ژانگولر بازی میکردند.
سوروس اسنیپ و مادام هوچ بر روی جارو هاشون درحال دوئل بر فراز قلعه بودند.
بین تمامِ دانش آموزان و اساتید تنها یک نفر هیچ رفتارِ غیر عاقلانه و دیوانه واری از خود نشان نمیداد ، اون هم هرماینی گرنجر بود. هرماینی کنار برکه نشسته بود و به آب زرد رنگِ توی برکه نگاه میکرد. سدریک و موراک هردو از دیدن ِرفتارِ عادیِ هرماینی تعجب کردند و به سمت او رفتند.
م- هرماینی...تو خوبی؟...یعنی چرا خوبی؟؟!!
هرماینی به سرعت از جایش بلند شد و اشک روی گونه هایش را با آستین ردایش پاک کرد و با دست به سینه ی موراک زد...
هرماینی- تو ، تو باهاشون چیکار کردی؟؟
س- تو حالت خوبه؟؟
ه- آره...آره...میبینی که خوبم...چیه چرا چشاتون چارتا شد؟؟... عجیبه من سالم موندم نه؟؟
م_ اوووم؟؟!!... نه چرا عجیب باشه؟؟...پس ما میریم دیگه ، خداف...
ه- تو هیچ جا نمیری موراک ، خودتو به نفهمی نزن مطمنم کارِ خودته پس واسه من نقش بازی نکن...
م- من که نمیفهمم تو چی میگی!!...دیوونه شدی؟؟
ه_ من؟؟؟!!!...این تویی که دیوونه شدی و همه رو مثل خودت کردی...روانی ی ی ی
س_ نه ه ه ه ه ه...
م_ تو دیگه چته؟؟ (رو به سدریک)
س_ چو داره میره سمتِ بیدِ کتک زن...من رفتم م م م
م- ای تو روحت ت ت ...منم میرم کمکش (در حال خیز برداشتن برای فرار)
ه- وایسااااا...چرا اینکارو کردی؟؟
م_ کدوم کااااار؟؟؟
ه_ اًه ه ه ه...بسه ، تظاهر نکن...فکر کردی کارِ قشنگیه؟؟ ، از تو انتظار نداشتم...
م_ آره شعرِ قشنگیه...اتفاقا قرارِ امشب فرد و جرج واسمون کنسرت بزارن ، این آهنگشونم میخونن...بلیط گرفتی؟؟
ه_ موراک مک دوگااااال...دیگه داری منو دیوونه میکنی ، باهاشون چیکار کردی؟؟ چرا منو مث بقیه دیوونه نکردی؟؟
م_ کارِ تو از معجون گذشته ... دیوونه بشو نیستی!!
ه_معجون چیه؟؟... باید از اول تا آخرشو برام توضیح بدی
م_ چیو؟؟
ه_ همینی که داری میبینی رو...دیوونه خونه روووو...
م_ آهاااا
ه_
م_ خیلی خُب بابا میگم...دیشب من و سدی رفتیم اتاق ضروریات...
ه_ مگه میدونی کجاست؟؟
م_ هه آره باو پاتوقمونه داستانش مفصله...اووووم ، کجا بودم؟؟
ه- رفتی اتاق ضروریات...؟؟
م_ آهاااا... رفتیم اونجا و خیلی اتفاقی با یه شیشه معجون مواجه شدیم که اسمش چی بود؟؟
ه_ معجونِ جنون؟؟
م_ کاملا درسته ، 20 امتیاز...خُب خلاصش میشه اینکه ، من با وجودِ مخالفت های مکررِ سدی معجون رو ورداشتم...
ه_ اینارو چجوری به این روز انداختی؟؟
م- آهاااا... خُب من یه دوستِ جن دارم که موفقیتم رو مدیون اونم...
ه_ یعنی چی؟؟
م_ من پیلیِر رو دو سال پیش هدیه گرفتم ، حالا از کی و چجوری؟؟ داستان داره...بعد هم به واسطه ی هاگرید از دامبلدور خواستم که بزاره اینجا کار کنه و اونم موافقت کرد...
ه_ خُّب؟؟
م- به کمک پیلی این معجون رو تو مواد اولیه ی صبحانه اساتید و دانش آموزان ریختیم ... بقیشو میتونی حدس بزنی؟؟
ه_ وااااای خدا...آخه چرا اینکارو کردی...میدونی اگه یک نفر از اینا چیزیشون بشه تورو میفرستن آزکابان؟؟
م- واسه خنده
...کسی نمیفهمه
ه- از کجا مطمنی؟؟
م- از اونجا که ما باهم دوستیم
ه_ آره بودیم تا قبل از این کارِت
م- من که کاری نکردم...فقط خواستم یک روز شاد باشن
ه- شاد باشن؟؟؟ اون بالارو نگاه کن ، جنگ جهانی راه انداختن...دامبلدورو ببین...مک گونگالو ببین...اگه آتی بگیرن یا کمرشون بشکنه چه غلطی میخوای بکنی؟؟ من باتو هیچ رابطه ی دوستانه ای ندارم موراک مک دوگال...اگه امروز صبح دل درد نمگرفتم و میرفتم صبحونه میخوردم الان منم بینِ اونا بودم
م- خُب تو بگو چیکار کنیم؟؟
ه_ من هیچی نمیدونم ، خودت گند زدی خودتم باید درستش کنی
م- من تحقیق کردم تا سه روز دیگه همه خوب میشن...
ه- سه روووز؟؟؟...امتحانات سمجمون (سمج : سطوح مقدماتی جادوگری)دو روز دیگس...میفهمی ی ی ی؟؟
م-خُب چیکار کنم...کاری از دستم بر نمیاد
ه- موراک مک دوگااااال :vay: ...این آخرین باریه که کمکت میکنم ، فهمیدی ی ی ی؟؟
م- آره ، آره... فقط چجوری؟؟
ه- باید پادزهرشو بسازیم ، اول میریم کتابخونه
م- باشه بریم...
موراک با فاصله ی یک متری ، عقب تر از هرماینی به طرفِ قلعه به راه افتاد...
م- راستی چرا آب برکه زرد بود؟؟
ه- کارِ آیلین پرنسِ...
م- یعنی چی؟؟
ه- نمیدونم فکر کنم یه چیزی خورده بود...نتونست خودشو کنترل کنه...
2خیلی جالب بوووود . خیلی قیشنگ بوووود . خیلی باحال بوووود . خیلی خوب بووود درکل (پاچه خوار هم خودتونید
)