اسنیپ در خانه اش نشسته بود و با علاقه زیادی به دفترچه خاطراتش خیره شده بود.دفترچه رو ورق میزد و به همین صورت خاطره های مختلف رو به یاد می آورد و لذت میبرد.خوشی ها و ناراحتی ها رو در این دفترچه نوشته بود و همین بهش کمک میکرد تا خاطراتش از یادش نرن.
به صفحه ای رسید که توش یکی از خاطرات تلخ دوران تحصیلش نوشته شده بود.خیلی دوست داشت یه بار دیگه فکر و عقاید اون موقعش رو بخونه و لذت ببره.
هوا کم کم رو به سردی پیش میرفت و البته برگ های زرد درختان حیاط هاگوارتز رو پر کرده بودن.امروز قرار هست که با لیلی به هاگزمید برم.خیلی هیجان زده شده بودم و البته کمی هم گیج بودم.چون من واقعا وقتی با دختر برخورد میکنم قدرت گفتارم رو از دست میدم و حرفی برای گرفتن نخواهم داشت.حتمن لیلی هم همین حالت رو داره و اون هم هیجان زده شده.
با یکی از صمیمی ترین دوستام تو تالار مشورت کردم.ما جلوی شومینه سبز رنگ تالار اسلیترین نشسته بودیم و صحبت میکردیم.
-لوسیوس به نظرت چیکار کنم؟همون اول که نمیتونم بپرم باهاش راز و نیاز کنم؟
-نه اسنیپ عجله نکن.اول یه ذره باهاش صحبت کن و سعی کن بهش نزدیک تر بشی.بعد اگر دیدی که اون هم این راز و نیاز رو میپسنده و تایید میکنه میتونی بهش نزدیک بشی ولی عجله نکن.
به نظرم زمان خیلی کند میگذشت.به ساعت تالار خیره شده بودم و ثانیه ها رو میشمردم.خیلی علاقه داشتم که هر چه زودتر زمان قرار فرا برسه.بار ها خودمو لعنت میکنم که چرا زودتر قرار نذاشتم و خودم رو از این استرس نجات ندادم.
از در تالار خارج شدم و به هدف رستوران سه دسته جارو حرکت کردم.تو مسیر حواسم به هیچکس نبود و دقیقن مث یه عاشق به فکر فرو رفته بودم و جواب سلام دوستانم رو هم ندادم.حتی وقتی به پرفسور اسلاگهورن رسیدم(که معلم مورد علاقم بود)هم توجهی نکردم و رد شدم.گویا پرفسور هم منو درک کرد و با لبخندی به من خیره شده بود.
هوا بیرون سر شده بود و اولین نشانه های برف در حال باریدن بود.کمی به خودم لرزیدم و به راهم ادامه دادم.قدرت عشق اینقدر قدرتمند بود که این سرما رو تبدیل به گرما کرده بود.لیلی رو در راه نمیدیدم و احتمال دادم که زودتر از من اونجا باشه.با قدم های کوتاه و لرزان به سمت سه دسته جارو حرکت کردم.
-هی اسنیپ.مث اینکه مریض شدی،مشکلی که نداری؟
سرم رو بالا میگیرم و آلبوس دامبلدور رو میبینم.با لبخندی بهش جواب دادم:
-چجوری به این نتیجه رسیدی که باید مریض باشم؟
-آخه پاهات داره به شدت می لرزه.گفتم شاید خیلی سردت باشه.
-خیلی ممنون از توجهت ولی حالم خوبه!تو خوبی؟مینروا رو دیدی؟خوش گذشت؟
-آره خوب بود.کمی با هم راز و نیاز کردیم ولی خب من چون درس داشتم سریع تمومش کردم تا به درسم برسم.
با آلبوس خدافظی کردم و تو فکرم آرزو کردم کاش من هم مث اون بی خیال با این قضیه برخورد میکردم.بالاخره رستوران سه دسته جارو از دور نمایان شد و دودی که از دودکشش بیرون میومد نظرم رو جلب کرد.مشخص بود که روز شلوغی رو تجربه میکرد.هوا سرد شده بود و جفت ها خودشون رو به یه پناهگاه سرد رسونده بودن.
وقتی به رستوران رسیدم و در رستوران رو باز کردم لیلی رو دیدم که با قیافه ای ناراحت بر روی یه صندلی نشسته بود.وقتی کنارش رسیدم بهش سلام کردم و مقابلش نشستم.دستانش رو گرفتم و گفتم:
-چی شده که اینقدر عشق من رو ناراحت کرده؟
با ناراحتی بلند شد.مقداری لرزید و بعد گفت:
-اسنیپ.من خیلی متاسفم که این خبر رو دارم بهت میدم.خودم هم هیچ وقت فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیفته ولی افتاد.من تو تالار با پسر دیگه ای آشنا شدم و باهاش قرار گذاشتم.تو یه اسلیترینی هستی و خوب به نظرم نمیرسه که یه گریفیندوری با اسلیترینی دوست باشه.اینطوری برای جفتمون بهتره!
-متوجه نمیشم ، شوخی داری میکنی ؟ تا حالا که مشکلی نداشتیم با گروه های مختلف. کی هست اونیکه باهاش دوست شدی.
جوابی نداد و با سرعت از کافه بیرون رفت.حالا همه دانش آموزا با تعجب به من خیره شده بودن و من صورتم در دستانم رفته بود و فکر میکردم.چه خیالاتی داشتم و چی شد؟چه تصور هایی داشتم و چه اتفاقی افتاد؟
دفترچه خاطرات رو بست و چشمانش رو همونطور که بر روی مبل نرمش نشسته بود،بست.به اتفاقاتی که اون روز براش افتاد فکر کرد و بعد از لبخندی به خواب عمیقی فرو رفت!