هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۴۱:۱۸
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
گـــریـــفـــیـــنـــدور VS هــــافـــــلــپـــاف




- قــــوقــــولــــی قــــوقــــــــــــــــــــــــــــــــول!

آفتاب قطعا لب بام نبود. بلکه خورشید تازه از میان کوه های سر به فلک کشیده، سر درخشانش را بیرون جسته و پرتوهای طلایی نورانی اش را بر کف زمین و چهره ی زمینی ها میپاشید و خروس که کارش تمام شده بود، با نواختن آخرین و رساترین آوازش بر این مصمم بود تا به اهالی لندن بفهماند که: "ولک تنگ غروب نیست.. لب بندر هم شلوغ نیست!"

البته سخن او فقط برای مردم مقیم انگلستان و بغلستان ها صدق میکرد و نزد ساکنین بندر که در آن لحظات، بندری زنان کنار سواحل نیلگون، سینه میرقصاندند و میخواندند: "ولک تنگ غروبه.. لب بندر شلوغه!"، بیشتر به عنوان "تیلیت گویی" به حساب می آمد!

خب.. خروس که از جغرافیا، نصف النهار مبدأ و گرینویچ و اینجور چیزها سر در نمی آورد، می آورد؟

به هر حال..

همسران گرامی اروپایی که بدون شک پس از بیدار شدن از یک خواب ناز، به سراغ شوهرهایشان رفته تا از همان لحظه از آنها کار بکشند و با ژستی ماهیتابه به دست، وادارشان کنند که برایشان معاش به دست آورند که ما به این معاضل و مشاکل پریویتانه و سوسیالانه کاری نداشته و مستقیما میرویم سر اصل ماجرا، یعنی..

تالار خصوصی گریفیندور

- خــــــــــــر.. پــــــــــــف..
- فیت فیت خـــــــــــــر.. فیت فیت پـــــــــــــف..

تد ریموس لوپین با اخم، نظاره گر شش نفری بود روی مبل های مختص به خودشان آرمیده بودند و خمیازه میکشیدند و انواع و اقسام خروپف ها را از خود بروز میدادند.

میپرسید چرا فقط بازیکنان تیم کوییدیچ گریفیندور در تالار حضور داشتند؟ خب.. بوسیله ی آپشن "کاستوم صحنه" همه چیز شدنی بود!

و آنگاه، تدی با قدم هایی استوار به سمت یوآن که از سایرین به او نزدیکتر بود، قدم برداشت و پس از کمی مکث، پلک چشم چپش را بالا برد.

روی چشم چپ یوآن نوشته شده بود:

نقل قول:
اگه میخوای از خواب پا شم...


و با ابروهایی بالا آمده، پلک چشم راستش را بالا برد تا ادامه ی جمله ی قبلی را بخواند.

نقل قول:
خب.. منو اهلی کن!


تدی سر تکان داد و یویوی جیمز را از کنار او برداشت و در حالی که نخ آن را دور انگشتش می پیچاند، زمزمه کرد:

- که اهلیت کنم...

و یویو را محکم بر فرق سر یوآن کوبید.

- آآآآآآآآآآآخ!

و به دنبال او، بقیه ی کوالاها نیز از خواب پریدند.

- چی شده؟
- چه اتفاقی افتاده؟
- من کیم؟
- اینجا کجاست؟
- بکپیـــــــــــــن!

این فریاد را جیمز سر داد که بعد از اینکه یویو را از چنگ تدی قاپید، به ساعت نگاه کرد و وقتی متوجه قضیه شد، گونه ی برادرش را تصمیم گرفت با یویو سرخ کند ولی لحظه ای دلش به رحم آمد و کلا بیخیال شد.

- تو چرا ما رو زود از خواب بیدار نکردی؟

یوآن در حالی که کله اش را می مالید، این را گفت.

ویکی میخواست چیزی بگوید که تدی دستش را بلند و جمع ساکت گشت. آنگاه پس از کمی مکث، توضیح داد:

- اتفاقا هنوز کلی وقت داریم. دانگ ساعت شروع بازی رو یکم عقب انداخته. مسئله اینه که...

گیدیون بعد از اینکه کش و قوسی به بدن خود داد، پرسید:

- چیه؟
- مسئله اینه که دانگ امتیاز قهرمانی رو به ۱۵۰ امتیاز افزایش داده!

ابروهای رکسان بالا پرید.

- وات؟ ۱۵۰ امتیـــــــاز؟!

گیدیون افزود:

- اینکه خیلی خوبه! اگه هافل رو ببریم قهرمانی ما مسجل میشه!

تدی تاکید کرد:

- آره خیلی خوبه..

آنگاه مشتش را به بقیه نشان داد.

- من امروز ازتون انتظار دارم بهترین بازی خودتون رو به نمایش بذارین. این امتیاز برای گریف حیاتیه. میدونم مرد عملش هستین...

بتی با بی حالی یکی از آلوچه های دیش دیش محبوبش را از جیبش بیرون آورد و گفت:

- ولی من که مرد نیستم، دخترم.

و یک گاز به آلوچه اش زد اما تدی بی توجه به او، هم تیمی هایش را از نظر گذارند.

- مردش هستیـــــن؟

جیمز اول از همه به سمت برادرش شتافت و دستش را روی دست تدی که دراز کرده بود، گذاشت.

- من تا آخرش هستم داداش!

یوآن و گیدیون هم اضافه شدند.

- منم هستم.
- منم همینطور.

ویکی، رکسان و بتی هم دستشان را روی چهار نفر قبلی گذاشتند[!] و وقتی همگی به یکدیگر خیره شدند، تدی فریاد زد:

- همه برای یکی، یکی برای همـــــــــه!

و هر هفت گریفیندوری، همزمان با او دستشان را بالا آوردند و با چهره هایی مصمم، به تفکر به یک چیز پرداختند: قهرمانی!

•••

نقل قول:
به نظر شما در بازی گریفیندور - هافلپاف چه نتیجه ای رقم خواهد خورد؟

۱. برد گریفیندور
۲. برد هافلپاف

شما میتوانید عدد گزینه ی مورد نظرتان را به شماره ی ۲۰۰۰۹۰ ارسال کنید.


عادل فردوسی پور، دست از نقاشی کشیدن روی برگه های روی میز برداشت و رو به دوربین گفت:

- بــــــه! ...

و این "بـــــه" موجب شد تا بینندگان، چاقویشان را در هندوانه ای که جلویشان گذاشته بودند، فرو کنند و ساعاتی را به دور از بحث های خواب آور و تکراری عادل فردوسی پور و کفاشیان بگذارند تـــــــــــــا...

یک ساعت بعد - زمین کوییدیچ هاگوارتز

در ورزشگاه اختصاصی هاگوارتز، هیاهو و غوغایی به پا بود. این بازی مهم تر از دو بازی قبلی بود. چراکه میتوانست سرنوشت قهرمان هاگوارتز را به کلی دگرگون سازد.

دو تیم پس از چند دقیقه که شامل ورود بازیکنان و عملیات قبل از بازی میشد، به حسن مصطفی چشم دوخته بودند.

جیمز بر این مصمم بود تا اسنیچ را به چنگ بیاورد و قهرمانی تیمش را مسجل کند و در آن سو نیز، خانم بلک نیز در همین فکر بود.

این نبرد به نفع کدام یک از جیغول ها به پایان خواهد رسید؟

و با سوت حسن مصطفی، بازی آغاز شد و چهارده بازیکن سوار بر جارو از روی زمین بلند شدند.

لی جردن، گزارشگر دیفالت تمامی بازی های کوییدیچ، میکروفون رو جلوی دهانش گرفت و مانند چند روز پیش، با یک پارازیت تکراری، گزارش بازی را شروع کرد.

- دوتا شیکم بطنین!

آماندا بروکل هرست و دافنه گرینگراس که این دفعه با موفقیت مجوز گرفته بودند، آرام و قرار نداشتند و با صدای بلند به تشویق تیم هافلپاف میپرداختند:

- هافل چی بگم چی بگم باده ی عشقه/گروه عاشقاس، عاشقاس قلب بهشته!

آماندا میکروفون را از او گرفت:

- هافل، هافل، هافــــــــــــل!
- هافل دختراش خوش چش و ابرو..
- هه هه!
- خوش قد و بالا و ساده و کم رو..
- هه هه!

و در همین چند ثانیه، گل هایی رد و بدل شده و تاکنون، نتیجه ی بازی ۴۰ - ۳۰ به نفع گریفیندور بود.

- حالا توپ دست فرجو ویزلیه.. هنوزم که هنوزه دست به سینه ژست گرفته.. از تدی میگذره.. از گیدیون هم همینطور.. بتی بازیکن بعدیه.. رکسان رو هم از پیش رو برمیداره.. حالا تک به تک.. و تـــــــــــــوی دروازه، تـــــــــــــوی دروازه! عجب گلی زد این فرجـــــــــــــو! واقعا شگفت انگیز بود حرکتش!

تماشاگران ریونکلاو و هافلپاف مشغول به ایجاد موج مکزیکی پرداختند تا روحیه ی گریفیندور را از اینی که شده بود، خرابتر کنند.

- بازی دوباره شروع میشه.. گیدیون توپ رو در اختیار داره..

الادورا تبرش را به سمت او پرتاب کرد.

- اما گیدیون به زحمت جا خالی میده. یه بلانچر از نیمفا و.. باریکلا عجب حرکتی!

تدی دستش را بالا برد تا گیدیون به او پاس بدهد و گیدیون هم او را دید.

- و حالا یه سانتـــــــــــــر..

تدی اوج گرفت و با دمش ضربه ی محکمی را به کوافل نواخت که موجب شد کوافل شکل یک خربزه را بگیرد. باری رایان به سبک واکی به طرف توپ خیز برداشت اما کوافل به مسیرش کمی انحراف داد و..

- گل! لامصب! عجب گلی! ضربات با دم تدی واقعا بر گشودن هر دروازه ای قادرن!

و در آن سوی میدان، خانم بلک به دنبال اسنیچ میگشت و بی مهابا به آن فحش رکیک میداد:

- اسنیچ بوقی! بوقی! بوقاق! بوبوقیق! ببوق بابق!

و تکاپوی جیمز برای یافتن اسنیچ طلایی هم دست کمی از او نداشت و گردنش را ۳۶۰ درجه جهت پیدا کردن چیزی که باید به دست می آورد، میچرخاند. او باید به آن ۱۵۰ دست می یافت!

دوربین بطور سفارشی به گوشه ی میدان زوم کرد، جایی که بین تماشاگران، دو دله دزد روی صندلی هایشان کز کرده و مشغول جر و بحث بودند:

- خو فقط بگو چرا امتیازو کردی ۱۵۰؟ هاه؟
- نباس بگم لودو، ملتفتی؟
- ببین آقای شریف، من الکی که تو رو مدیر ایفای نقش نکردم عزیز من! یا همین الان میگی یا..

چشم های لودو حالتی خطرناک به خود گرفت و ماندانگاس پس از کمی تامل، با تردید پرسید:

- قول میدی به کسی نگی؟

لودو فورا پاسخ داد:

- خیالت راحت! دهنم قرص قرصه!

ماندانگاس با احتیاط نگاهی به سمت چپ و نگاهی به سمت راست انداخت. آنگاه در گوش لودو بگمن زمزمه کرد:

- من میدونم جیمز جستجوگر قهاریه و.. میدونم که میتونه اسنیچ ها رو یکی یکی پیدا کنه!
- خب؟

ماندانگاس دوباره کمی مکث کرد و سپس افزود:

- خب.. من میخوام هافلپاف برنده شه و..

لودو کمی به او مشکوک شد.

- و.. راستش.. من توی اون اسنیچ یه بمب گذاشتم! من میخوام..

ابروهای لودو بالا پرید.

- چـــــــــــــی؟

اما به دور از آن دو، جیمز سیریوس پاتر و خانم بلک بالاخره اسنیچ را یافته در حال تعقیب آن بودند.

- خون لجنی! گروه خونی O+! بوقی! اوهو ایهی!

و جیغ بلندی به گوش جیمز تحویل داد اما پس از آن، جیمز چوب پنبه ها را از گوش هایش در آورده و با ضربه ی یویواش، والبورگا را به مقام رفیع ناک اوت نائل کرد و همانطور که داشت چرخیدن او و گم و گور شدنش را تماشا میکرد، خود را به اسنیچ رساند.

داشت به هدفش نزدیک میشد.. بله، جیمز سیریوس پاتر، به ارمغان آورنده ی قهرمانی شیردال ها!

- گریفیندور قهرمانـــــــــــه! هرچی من میگم همونــــــــــــه!

و دستش را به سمت اسنیچ دراز کرد.

بی خبر از..

بـــــــــــــووووووم!

انفجاری مهیب، توجه تمامی حاضران در ورزشگاه را به خود جلب کرد.

ماندانگاس و به خصوص لودو بگمن که به یک کنترل چنگ زده بودند، با حیرت به منظره ی مقابلشان خیره شده بودند.

چه اتفاقی افتاده بود؟ این سوالی بود که در ذهن تمامی تماشاگران و بازیکنان نقش بسته بود..

و وقتی دود حاصل از انفجار به اطراف پراکنده شد، تد ریموس لوپین با چهره ای متعجب، پیکری جزغاله شده را در حال سقوط دید..

و ای کاش..

نمی دید...

سالها بعد...

ابرهای تیره در تمامی نقاط آسمان پراکنده گشته و باد بی رحمانه شلاق خود را نثار هرچه را که جلوی راهش سبز میشد، میکرد. چنان محکم که آهنگران ضربات مهلک چکششان را اینگونه بر فولاد نکوفته بودند!

و در میان کوچه ی ساکت و خاموش دیاگون که حتی گراوپ به این ریزه میزگی و سبکی نیز در آن نمی پلکید، جوانی با مشقت و سختی، دستانش را به گاری قراضه اش چسبانده و آن را به جلو هدایت میکرد.

- رول خـــــــــــــــــــــــــــــــشکیــــــــــــــــه! رول خـــــــــــــــشک!

موهای فیروزه ایش را که تا شانه اش قد کشیده بود، کنار زد و وقتی به پیچ رسید، گاری را کمی بلند کرد تا راحت تر بتواند آن را به طرف راستش بگرداند.

چهره ی تریاکی و اسکلتی اش، روبروی یکی دیگر از کوچه های خلوت و سوت و کور شهر لندن قرار گرفت. بازهم هیچ اثری از مردم به چشم نمی آمد و مثل دیگر کوچه ها، به جای آنان، فقط برگ های پاییزی قل میخوردند.

آهی عمیق و سوزناک کشید و به راه خود ادامه داد ولی..

ولی ناگه.. ولـــــی ناگــــــــه..

ولی ناگهان شخصی بر اثر آپشن "کاستوم صحنه" از داخل کوچه ی واقع در سمت چپ ظاهر و سر راه او سبز و جلویش را گرفت.

تد ریموس لوپین سرش را بالا گرفت و چهره ی غریبه ای را اکنون مانع او شده بود، بررسی کرد. به مغز فرسوده و مورفین زده اش فشار آورد و.. انگار.. انگار او را شناخته بود. انگار پس از مدت ها بخش کوچکی از زندگی سابقش را به یاد آورده بود.

آن چهره ی همیشه موذی و البته شوخ که آماده ی تکه انداخـ...

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

این که چهره اش جدی و نگران بود! آدم که نمی توانست با چهره ای جدی تکه بیاندازد.. قیافه اش قصد بر این داشت که.. میخواست.. میخواست بپرسد..

- چت شده تد! .. هاه؟

تد برای چند لحظه فقط چشمان بادامی شکل یوآن آبرکرومبی را نگاه کرد. آنگاه چشمانش را تنگ نمود و پاسخ داد:

- من گوش استماع ندارم.. لمن تقول؟

یوآن باور نمیکرد! این.. همان تدی بود؟ همان...؟ یا..؟ .. اینکه ادبی سخن میگفت و بی حس و بی روح به نظر میرسید! واقعا چه اتفاقی برای کاپیتان سابق تیم کوییدیچ گریفیندور افتاده بود؟

سعی کرد با حرکات دست و با پرتاب یک یویوی فرضی به او بفهماند که منظورش.. چیزی در رابطه با "جیمز" بوده! .. بله، جیمز! همان نوجوانی که چند سال پیش حین بازی کوییدیچ...

قلب تدی فرو ریخت.. جــــیـــمــــز! .. کسی که ذره ای از وجودش به او بی ربط نبود. شخصی که شش سال از او دور بود. رفیق از دست رفته ای که خوشی و شوخی هایش با او حد و مرز نداشت و آن دو، گاهی اوقات، جدی جدی یکدیگر را تا آستانه ی کتلت شدن کتک میزدند!

بغض، راه گلویش را تنگ کرد. چنان که چشمانش ضربدری شدند و قبل از اینکه یوآن بتواند اشکهایش را ببیند، غلطاندن چرخ های گاری اش را از سر گرفت و روباه مکار که به ناچار از سر راه او کنار رفته بود تا دو بعدی نشود، به آرامی فریاد زد:

- هــی، کجا میری؟

تد ریموس لوپین که علیرغم گوشهای ناشنوایش، میدانست کسی داشت او را صدا میزد، به سرعتش افزود.

- هـــــــــــــی، جــــــــواب منــــــــو بــــــــده!

اما گرگینه ی جوان، پشت به او و گاری به دست، تقریبا حالا دیگر داشت میدوید و از پاسخ دادن طفره میرفت و آنقدر سریع به نقطه ای کوچک تبدیل شد که یوآن با ناامیدی آهی سر داد و به سمت چپش خیره شد.

یک نیمکت تنهاو خالی و.. یک شعله ی خاموش مملوء از خاکستر...!

- بگو جیمزو کم داری، بگو! .. بگو کمی غم داری، بگو!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
پایان بازی


داور راونکلاو تا روز 24 شهریور فرصت دارد نتیجه ی مسابقه را در همین تایپک ارسال کند.



پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
گریفیندور و هافلپاف

میدانید بیچارگی چیست؟وضع تدی است که مادری به نام نیمفادورا تانکس دارد. درست از بعد ناهار او را در دوراهی ناجوری گذاشته بود.این بار هم او را در یکی از کلاس های خلوت خفت کرد و باز گفت:
-فکراتو کردی؟

تدی که دلش میخواست سرش را بکوبد به دیوار() گفت:
-مامان جون من از اولش به شما گفتم که یا ویکی یا هیچکس!

دورا با یک دندگی اعصاب خورد کنی گفت:
-منم از اولش به تو گفتم یا گل زدن یا ویکی!خیلی انتخابشون سخته نه؟!

تدی مانند کسانی که منتظر معجزه ای از طرف مرلین بودند به سقف خیره شد و باناراحتی گفت:
-جون هر کسی که دوست داری هر چیزی بخواه،ولی این یکی و نخواه..چرا منو میزاری تو دو راهی ؟
اما منتظر جواب نشد و به سمت در چرخید و گفت:
-باید برم سر تمرین.

اما دورا دست تدی را گرفت و جوری او را کشید که نزدیک بود تدی کله پا شود.دورا با خشمی بی سابقه گفت:
-باشه تدی خان،اول فکر نکن شوخی میکنم!دوم مگه فلک میشی یه کار خیر تو عمرت واسه خاطر مادرت بکنی ؟ !سوم من پای حرفم وایسادم و خواهم وایساد خودت یکی رو انتخاب کن یا خواستگاری ویکی یا گل زدن!

و بعد با چهره ای اخمالو به سمت در رفت و از آن خارج شد.تدی که نه میخواست مادرش ناراحت شود،نه میخواست ببازد و نه میخواست ویکی را از دست دهد، یا به عبارتی دیگر هم خر را میخواست و هم خرما را در دوراهی یا شایدم سه راهی بدی گیر افتاده بود.در آن لحظه با خود گفت:
-هعی..بیچاره بابام!

=======================

اعضای هافلپاف طبق معمول بی خوابی داشتند،اصلا اگر یک روز تمام را هم میخوابیدند باز هم در مواقع کوییدیچ خوابشان می آمد.همه در رختکن با چشمانی خسته نشسته بودند و منتظر الا بودند تا از شکار جن برگردد.در این میان دورا و میس بلک روی صندلی های رختکن لم داده بودند و با هم حرف میزدند.میس بلک که کمی امروز حالش بهتر بود،نخودی خندید و گفت:
-خوشم میاد میزاریش تو آمپاس.

دورا لبخند تلخی زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-خودم هم دوست ندارم ولی خودت که خوب میدونی که اون گل زن خوبیه...فقط بخاطر این بچه ها گفتم باید اینکارو کنه.
بعد دستش را به سمت اوون،فرجو،باری و رز نشان داد که البته در حال بازی منچ بودند و فرجو و باری سر تاس به جان هم افتاده بودند.

دورا با دیدن این وضعیت داد زد:
--بس کنید ....شما الان باید ابراز ناراحتی کنید!گند نزنید تو فیلمنامه دیگه!

رز که انگار منتظر همین حرف دورا بود،اشک هایش بر گونه هایش جاری شد و هق هق کنان گفت:
-من از گریف میترسم..هق..هق..باری از گریف میتر..

باری امان نداد تا رز حرفش را تمام کند و به او پرید و گفت:
-اِ..چرا حرف تو دهن من میذاری؟مثلا من قهرمان...

-سلام همگی

با ورود الادورا همه ساکت شدند،برای الادورا این سکوت جالب بود.همینطور که قدم بر میداشت تبرش را پرتاب کرد به گوشه ای که اوون نشسته بود و اگر اوون فقط یکصدم ثانیه دیرتر جاخالی میداد،ممکن بود غیر از یک پیکر نصف شده چیزی از او نماند.الا به سمت دورا و میس بلک رفت و گفت:

-دوباره حرفای خاله زنکی؟
میس بلک که دوباره خلقش در حال برگشت بود داد زد:
-خاله زنک عمته!
-خاله زنک عمه خودته!

الا به محض تمام شدن حرفش،متوجه سوتیش شد و به عکس العمل بچه ها چشم دوخت تا این که خنده فرجو ترکید و بقیه هم از شدت خنده بر روی زمین در حال غلت زدن بودند اوون گفت:
-الای خاله زنک

الا که از خودش عصبانی بود،اما طبق عادت همیشگی دق و دلیش را سر اعضای تیم خالی میکرد،تبرش را در دست چرخاند و جیغ و ویغ کنان گفت:
-خفه شید!بوق به تک تکتون!

بعد در حالی که به ساعت جن ساز عهد دقیانوسش نگاه میکرد گفت:
-الان بازی شروع میشه.

وقتی حرف الادورا تمام شد،سوت داور نواخته شد.زمین بازی پر از تماشاگران طرفدار دو تیم بود.هافلپافی ها یکصدا میگفتند «هافلپاف چیکارش میکنه؟ »و جمعیتی دیگر جواب میدادند «سوراخ سوراخش میکنه » و به این ترتیب دلخوش کرده بودند.

گزارشگر که ظاهرا یکی از نوادگان لی جردن بود شروع کرد:
-به نام مرلین،سلام میکنم به تمامیه دخترا و پسرای گل هاگوارتز...در یکی از بازی های هیجان انگیز هافلپاف و گریفیندور هستیم...به دلیل صرفه جویی در مصرف وقت من نام بازیکنا رو نمیبرم،فقط بگم در سمت راست تیم گریف و در سمت چپ تیم هافل رو داریم.

بازیکنان سوار بر جارو به سمت پست هایشان میرفتند.در این زمان نگاه تدی به نگاه مادرش افتاد و بعد سرش را چرخاند و به جایی دیگر چشم دوخت.

-خیلی خوب هافل بازی رو شروع میکنه..کوافل در دستان رز...پاس میده به اوون...حالا تدی توپ رو میقاپه و پاس میده به گید..اوه بلاجری که دورا میفرسته از بیخ گوش گید رد میشه..یوآن..و توی دروازه..یوهــــــــــو

تدی در میان فریاد تشویق گریفی ها با خود فکر کرد:به من گفت گل نزن ولی من میتونم کمک کنم تا بقیه گل بزنن.

در بالای زمین هم میس بلک به جیمز و جیمز به میس بلک چشم دوخته بود.بالاخره میس بلک از سکوت خسته شد و داد زد:
-کثافت!بی سروپا!عجیب الخلقه!چجوری جرعت میکنی اینجوری به من نگاه کنی؟!مگه خودت ناموس نداری؟!

جیمز که حوصله جرّ و بحث با میس بلک را نداشت ،فاصله اش با او را بیشتر کرد و وانمود کرد به جای دیگری نگاه میکند.

-مشاهده میکنیم که خانوم بلک دوباره در حال قاطی کردنه..بازی 30-40 به نفع گریف...یکبار دیگه توی دروازه...هافلیا خودشونو کشتن با این دروازه بانشون...

بعد با اردنگی ای که نثار جانش شد، به رئیسش خیره شد و در حالی که بغض کرده بود ساکت شد. :cry3
دورا به تدی خیره شده بود، جوری که انگار بی عرضگی دروازه بانشان تقصیر تد بیچاره بود.تدی هم شانه اش را بالا انداخت و به سمت گید رفت.کوافل اینبار در دستان رز بود،او با یک حرکت زیبا موفق به ارسال کوافل به فرجو شد،او هم کوافل را با حرکت زیبای دیگر درون دروازه انداخت.

-50-40 به نفع گریفیندور..توپ در دستان یوآن..حالا گید..پاس میده به تدی..و تدی..

تدی داشت چکار میکرد؟!توپ را قصد داشت به گید پاس دهد،اما توپ داشت به درون دروازه هافلپاف میرفت...تدی فریاد کشید،نباید میگذاشت توپ به درون دروازه برود و...

-تدی به سمت دروازه هافل شیرجه میره..چیکار میکنه مگه زده به سرش؟...گویا خودش رو با باری اشتباه گرفته...نـــــــــــــــــــه!

تدی کوافل را گرفت و مانع ورود آن به دروازه هافل شد.نعره اعتراض گریفی ها و حیرت هافلی ها از این کار به هوا رفت.جیمز به سمت تدی آمد و دستش را بر شانه تدی گذاشت و گفت:
-چت شده؟

تدی در حالی که خیس عرق شده بود و سعی میکرد به چشمان جیمز نگاه نکند گفت:
-ببخشید حالم اصلا خوب نیست..جبران میکنم.

جیمز نگاهی نگران به تدی انداخت و دیگر چیزی نگفت و به سمت پستش روانه شد و مشغول جستجوی اسنیچ شد.

-کاری اشتباه از تدی..کوافل در دستان اوون...پاس به رز و توی دروازه و گل برای هافلپاف...ای بابا 50-50 مساوی!

هافلپافی ها باور نکردنی بودند،گریفی ها هم بخاطر تدی نگران بودند.کمی بالاتر از آن ها ،جیمز در حالی که با یک چشمش زمین،وبا چشم دیگرش خانوم بلک را میپایید،ناگهان حس کرد که چیزی در سرش کوبیده شده،اول فکر کرد که یک بلاجر است اما وقتی که به بالای سرش نگاه کرد متوجه خانوم بلاک شد که با عصایش در سر او کوبیده بود.

میس بلک داد زد:
-خائن،بی چشم و رو،تو پسر پاتری؟!محصولات فرعی کثافت و فساد!تو نوه ی همون پاتری که پسر منو از راه بدر کرد؟!

جیمز که بهش برخورده بود فریاد کشید:
-برو بابا بوقی!
خانوم بلک، با شنیدن این حرف صورتش مثل گچ سفید شد.نعره زد:
-بوقی خودتی و بابات و بابابزرگت!

بعد هم به جان جیمز افتاد و تا میخورد او را زد.جیمز هم مشت و لگد هایش را نثار او میکرد.
-مشاهده میکنیم که میس بلک خود درگیر با جیمز دعواش شده...تدی به سمت اونا میره تا جداشون کنه..بازی ادامه داره...اوه تدی چرا نمیره سر پستش؟!..

تدی که میخواست از بازی فرار کند،کتک ها میس بلک را به جان خرید و به کمک جیمز شتافت. میس بلک که ظاهرا در مواقع عصبانیت زورش زیاد میشد، به هیچکدامشان رحم نمیکرد و یک تنه هر دو را حریف بود.دورا که با دیدن این صحنه دوباره احساسات مادرانه اش گل کرده بود،او هم بیخیال بازی شد و به سمت میس بلک رفت و خطاب به او گفت:
-عجوزه پیر،دفعه اخرته دست رو پسر من بلند میکنی!

تدی با دیدن مادرش با طعنه گفت:
-مامان جون شما نمیخواد نگران من باشی...برو به کوئیدیچت برس که یوقت نبازی!

میس بلک هم طوری دورا را نگاه میکرد که انگار تا به حال او را ندیده بود .بعد مدتی خیره شدن داد زد:
-دورگه!خون لجنی!

-اهم..بازی 50-70 به نفع هافل...ظاهرا داور قصد نداره به بازیکنا اخطار بده..اوه نه

بر فراز زمین گیس و گیس کشی ای به پا بود که نپرس..میس بلک با یک دست گردن جیمز را چسبیده بود و با دست دیگر موهای دورا را میکشید،تدی هم از دست میس بلک در رفته بود و سعی میکرد با گاز گرفتن دست میس بلک موهای مادرش را نجات دهد،دورا هم که این وسط فقط در حال جیغ زدن و گریه کردن بود.

الا با دست بر پیشانیش کوبید()و داد زد:
-اخه کسی نیست این وسط به دورا بگه تو رو چه به دعوا!

و بعد خودش هم به سراغ الا،میس بلک،جیمز و تدی رفت تا به زور تبر آن ها را از هم جدا کند.
-هه هه هه هه هه..الا رو مشاهده میکنیم که تبر بدست داره جمعیت در حال دعوا رو متفرق میکنه ...اوه...آخی...تدی واقعا شانس اورد نزدیک بود تبر الا نصفش کنه...

همه بازیکنان بیخیال بازی شدند و به تماشای پنج بازیکنی شدند که همه شان در حال دنبال کردن هم بودند.در همین لحظه برق اسنیچ نمایان شد،جیمز به مادام بلک و مادام بلک به جیمز نگاه کرد و بعد هر دو با فریادی به سمت اسنیچ شیرجه رفتند.مادام بلک درحالی که برای گرفتن اسنیچ تقلا میکرد داد زد:
-دورگه ها!خون لجنی ها!تبر بدستا!گرگینه ها!از جلوی چشمم گم..اوهو..اوهو..

چه اتفاقی افتاد؟اسنیچ در حالی که دهان میس بلک باز بود به درون دهانش رفت و ...
-اوه..هه هه هه اسنیچ میره تو دهن میس بلک...میس بلک از روی جارو واژگون میشه و به سمت زمین میفته...مرگش حتمیه..کسی هم به فکر نجاتش نیست..

میس بلک با صدای گرومب بلندی سقوط کرد،همه بازیکنان بالای سرش جمع شدند. لودو که بالاخره به یک کاری آمد نزدیک رفت و نبض میس بلک ر ا گرفت و در حالی که لبخندی خوشایند بر لب داشت گفت:
-مرده
و بعد ادامه داد:
-هافلپاف برنده این مسابقه هست..تبریک میگم!

هافلپافی ها در حالی که سر از پا نمیشناختند، جیغ و ویغ کنان مشغول به ابراز شادی شدند :yoho:گریفی ها هم در حیرت این بودند که مگر این تیم چقدر میتواند خوش شانس باشد که هم میبرد و هم رو مخ ترین عضو گروهشان به سوی مرلین میشتافت.

دورا در حالی که لبخند میزد ،به سمت پسرش رفت که عذاب وجدان درونش را فرا گرفته بود.دستانش را روی شانه پسرش گذاشت و گفت:
-تدی..میدونی چیه..ما الان بخاطر فوت میس بلک عذا داریم در نتیجه نمیتونیم بریم خواستگاری...
تدی رنگ از چهره اش پرید و در حالی که بی اهمیت به جمعیت اطراف داد میزد گفت:
-مامان..ولی تو قو ل د...
دورا میان حرفش پرید و گفت:
-هیس..شوخی کردم..جمعه میریم خواستگاریش
تدی خندید و گفت:
-یه لحظه داشتم دیوونه میشدم...مرسی

هافلی ها:
گریفی ها:



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
هافلپاف

vs

گریفیندور



بعضی اوقات واقعا نیاز است درک خود را از چیزهای مختلف بدانید! مثالش «روز» است. وقتی کسی می گوید:«روز بود و هنوز روز نشده بود.» شما چه فکری میکنید؟مخصوصا اگر این کلمه در اول یک رول بیاید دقیقا چه فکری می کنید؟

-----------


روز بود و هنوز روز نشده بود.زئوس و آپولو دلشان میخواست امروز را با خورشید گرفتگی سپری کنند. آنها هم دل دارند خب.حرفی دارید؟
داستان ما از جایی در میان راهروهای پیچ در پیچ و چیپ در چیپ مدرسه هاگوارتز شروع میشود.جایی که حدود هفت-هشت دانش آموز سر بر بالین ها گذاشته بودند و صدای خروپفشان حتی پرده ی گوش زئوس و آپولوی بدبخت را هم می خراشاند و باعث میشد لحظه ای از این که گذاشتند امروز خورشید بگیرد پشیمان شوند اما این خروپف گوشخراش وقتی که صدای موسیقی در المپ بیشتر میشد، به کلی محو می گردید.
در بین این همه دانش آموز که سر بر بالین گذاشته بودند، طبیعتا چند سفید و چند سیاه هم وجود داشت.البته بر همگان روشن است که حتی اگر تعداد سیاه ها کمتر هم باشد باز هم آن ها برنده اند.

-تــــــــرق!
-آخ...چشم قربان.کاملا بیطرفانه وظیفه نویسندگی رو به عهده می گیرم!


وقتی که سوزش بازوی باری رایان بیشتر شد ناگهان از خواب پرید.قبل از اینکه سرش را برگرداند و ببیند کجا دقیقا میسوزد، دست دیگرش را روی دهانش گذاشت و داد کشید.طبیعتا هیچ صدایی از دهان باری خارج نشد و هیچ کدام از هافلی ها بیدار نشدند.
وقتی داد کشیدنش تمام شد بالاخره سرش را برگرداند و به نشان شومش نگاه کرد. سریعا خودش را در مسیر وایرلسِ نشان شومش انداخت و رفت درِ خانه ریدل ها!

-شوتس!(افکت ظاهر شدن از طریق امواج وایرلس شوم!)

باری نگاه هایی مشکوکانه به این طرف و آن طرف انداخت و با تمام قدرتش در خانه ریدل را کوباند.
-ترترترترترترترترتروق! (افکت در زدن ویبره مانند خانواده رایان!)
-قیـــــــــــــــژ(افکت باز شدن در خانه ریدل!)
-شپلخ!(افکت ضربه شماره سی و سه راوی به نویسنده به معنی:خاک تو سرت!)
-توق توق توق.(افکت ورود باری به خانه ریدل!)

این در ریدل نشان کلا همینطوری بود.فقط کافی بود نمونه ای از در زدنتان را به او نشان بدهید تا بدون اینکه کوچکترین اثری از جزغاله شدن در بدنتان باقی بماند واردش شوید.
باری آرام در را بست و با صدای «توق توق توق» ــی که از کفش های تن تاکش بلند میشد، قدم به دل تاریکی ظلمانی گذاشت.تاریکی به حدی زیاد بود که حتی کوچکترین درخششی هم جرئت نمیکرد سرش را بلند کند و صرفا جهت هوا خوردن، بدرخشد!
وقتی باری به هر جهت رایان، دستش را روی دستگیره درِ تالار اصلی سفت کرد و آنرا به پایین کشید متوجه شد که اصلا برای نیت خوبی به این جا منتقل نشده است.البته اگر برای نیت خوبی به اینجا فراخوانده میشد جای تعجب داشت.

-قیــــــــژ(افکت باز شدن در!)
-شاپلوخ.(افکت کوبیده شدن سر نویسنده به میزش.)
-زیاد منتظرمان گذاشتی رایان.(افکت...اوه )

زانوان باری بدجور می لرزید.این لرزیدن اصلا روی دست ژله بلند میشد.با قدم هایی ژله مانند به سمت لرد ولدمورت که بر صندلی شاهانه اش نشسته بود رفت. راه رفتنش مثل این بود که دارد حرکات موزون انجام میدهد! با صدایی دورگه گفت:
-ق...قربان!

لرد ولدمورت دستش را در هوا تکان داد و با ابهتی گولاخانه گفت:
-میخوای بری کوییدیچ بازی کنی رایان؟
-بل...بله قربان.این کارمه ارباب!

لرد دستش را از چانه اش جدا کرد و با لحنی آرام گفت:
-ما اجازه نمیدیم.
-ولی قربان آخه چیز...مسئله اینه که ما بازیکن کوییدیچ هستیم و از اونجایی که تو پروفایلمون نوشتیم باعث قهرمانی تیم هافل شدیم باید این کار رو بکنیم.باید روی اون گریفیند...

باری با دیدن چشم های سرخ لرد که هر لحظه باریک و باریک تر میشد، تصمیم گرفت سکوت کند تا وضعیت قوز بالا قوز نشود.با همان ترس و لرزی که از اول ورودش به خانه اربابش داشت گفت:
-خب قربان...همه اون قرمز ها که سفید نیستن.
-چرا...هستن رایان.ما اجازه نمیدیم مرگخوارانمون کوییدیچ بازی کنن.در شان مرگخواری نیست که با جارو پرواز کنه.اگه اینطوری بود به همتون نیروی پرواز بدون استفاده از جادو رو نمیدادیم.

باری پابه پا شد. گفت:
-آخه قربان خب...خب اگه کار بزرگی براتون بکنم چی؟مثل کروشیو یا... به اون محفلی ها :worry:

باری دوباره ساکت شد و به چهره غرق در فکر اربابش خیره شد. در انتظار حرفی امیدوار کننده به لب های باریک لرد ولدمورت چشم دوخت. پس از مدتی صدای لرد بلند شد:
-خیله خب رایان...فقط به شرط اینکه تمام محفلی های قرمز ها و تیم خودت رو به ما تحویل بدی.
-چشم قربان.ناامیدتون نمی کنم قربان.ممنون قربان.

لرد ولدمورت با دیدن باری که بی توجه و با آغوش باز به سمتش می آمد، اخم هایش را در هم کشید و ورد شکنجه را خواند:
-کروشیو.
-شووووووووووپلختس!(افکت پیمودن مسیر طلسم شکنجه و برخوردش به باری!)

راوی:

-----------------------


چندی بعد...پس از اینکه راوی محترم داستان، نویسنده را شوت کرد بیرون از کادر!

از وقتی باری از خانه ریدل بیرون اومده بود و پریده بود به مسیر وایرلس نشان شومش، زئوس و آپولو طی دعواهایی که به درخواست راوی داستان با هم داشتن تصمیم گرفتن دوباره هوای انگلستان رو آفتابی اعلام کنن و برن از مغازه سر کوچشون یکی دو بسته پف فیل بگیرن و بیان بازی هافلپاف-گریفیندور رو تماشا کنن.تو همین مدت، از بخت بد اعضای هافل دره، میس بلک زودتر از بقیه بیدار شده بود و داشت همینجوری سر اعضای هافل ول میداد:

-پاشو بوقلمون تسترال زاده! لنگ ظهره تو هنوز داری خواب هفت مرلین رو می بینی؟ ای بوقی خون لجنی که میری با گرگینه ازدواج میکنی با اون موهای رنگی رنگیت تو هم پاشو برو ظرفا بشور. اوهوی خواهر شوهر بیدار شو بینم! ساطور زاده بوق نشان!

الا که هنوز تو مرز خواب و بیداری بود و در رویاهای بسیار زیباش داشت تو دشت جن های خانگی، سر قطع میکرد با بی حالی جواب داد:
-عمه جان ساکت باش.فقط دوتا سر دیگه مونده تا لول آپ کنم.این مرحله boss fight هست.
-یعنی چی؟برا چی خواهر شوهر بازی درمیاری و بعدم میگی من عمتم؟ انگار اونی که با هزار التماس از ما خواست برادر بوقش رو گیر ما بندازه تو بودیا! اصن حالا که اصرار داری تو عمه منی پس منم کارایی میکنم که ملت همیشه از تو یاد کنن!

بعد از اینکه میس بلک یه اسمایل میس بلکی ول داد، یهو الا عین اینایی که تو فیلما کابوس میبینن پرید بالا. در خیالش میس بلک رو عین غول مرحله آخر بازی جن کشی دید. عصای میس بلک رو که کنار تختش افتاده بود رو بر داشت و با یه فریاد بلند، کوبوندش رو سر زن برادر/برادر زاده ش! به محض اینکه انعکاس صدای برخورد عصا با سر میس بلک از هوا محو شد، ننه سیریوس با صدای «تالاپ» مانندی و در حالی که چشاش می چرخید افتاد رو زمین.
الا:
ملت هافلی که تازه از خواب بیدار شدن:
زئوس:
آپولو:
همین موقع صدای داد و فریاد رز بلند شد:
-واااااااای ننه! ننجون مرد! هق هق هق هق ننجون مرد ملت!

رز به نعش بیجان ننه بلکش چنگ انداخت و زار زار اشک ریخت.الا با بیخیالی عصا رو گذاشت سرجاش و خطاب به نعش میس بلک گفت:
-نه باو.نمرده.ما بلک ها خیلی جون سختیم.میدونستید این فیلم جان سخت ماگل ها درمورد ماست؟
-واقعا ننه؟درمورد ماست؟

ملت هافلی مثل تماشاچیان جوگیر شده تنیس، سریعا کله هاشون رو به طرف نعش میس بلک برگردوندند.میس بلک آروم آروم سرش رو بالا آورد و با لحنی غیر از چیزی که باید، گفت:
-من خوبم عزیزان.

ملت هافل:
فرجو درحالیکه به سمت حمام هافل میرفت، گفت:
-حالا که قضیه به خیر و خوشی تمام شد برگردیم سر کارهای قبل از بازی.الا...تاکتیک ها رو، روی درودیوار ردیف کن تا من برنگشتم.

الا فحشی داد و بعد از اینکه ملت هافل رو متفرق کرد، به سمت اتاق کارش به راه افتاد تا برنامه ها رو راست و ریست کنه. در طی این مدت هم هیچکس متوجه نشد که یک مو قشنگ رایان نام، چندین دقیقه بعد از تمام این اتفاقات وارد تالار هافلپاف شد.

-----------------------------


الا یک خط این طرف کشید و یک خط آنطرف کشید.یک خط هم کشید که با زیرپا گذاشتن تمام قوانین فیزیک و جاذبه، این دوخط را قطع میکرد.همزمان که هافلی ها درحال تشویق هنر الا بودند، باری جارویش را برعکس کرد و کمی زمین رختکن را جارو کشید. وقتی جارو کشیدنش تمام شد، رو کرد به الا و بی توجه به هم گروهی هاش که به دلیل این که فکر میکردند رماتیسم مغزی گرفته به فرمت دراومده بودن، گفت:
-خب...پس ما حمله میکنیم و گل میزنیم و میبریم.ها؟

تا الا خواست حرفی بزند، میس بلک با نرمی گفت:
-آوره دیگه پسرخوب! کار عمه من حرف نداره. اگه بهتون گفت ماست سیاهه باید باور کنید. به هر حال ناظره و احترامش واجب!

ملت هافل:
احتمالا سوت لودو و لحن سوت که میگفت:«اگه زودتر به بازی نیاید یه سفر تفریحی به جزایر بالاک رو پیش رو دارید.» باعث شد که دهان هافلی ها از این بیشتر باز نشود.
ناگهان همه هافلی ها، بی توجه به الا که داد میزد:«با تاکتیک عمل کنید!تیم گریف همیشه از هافل باخته.» به سمت در حمله کردند.لحظه ای بعد، باری و درِ بدشانس که زیر حمله هافلی ها درب و داغان شده بودند، تنها در رختکن وجود خارجی داشتند.

------------------------


--خوش اومدید ملت! ملت خوش اومدید به هفتاد و هفتمین مسابقات جام...چی؟

گزارشگر برگه ها رو عوض کرد و همینطور که دستش تو دهنش بود گفت:
-ببخشید... برگه ها عوضی بود.به هرحال... خوش اومدید به دومین دیدار کوییدیچ این فصل مسابقات جام کوییدیچ چهارگانه هاگوارتز! در دو طرف شاهد دو تیم هافلپاف و گریفندور هستیم که قطعا دو رقیب بسیار قوی هستن.این بازی مشخص میکنه کدوم یک از دو تیم میتونه امسال جام طلایی رو بالای سر ببره..البته هممون میدونیم که گریف خیلی سر تره...آخ!

گزارشگر سرش رو مالید و لبخند روی لبش محو شد.به رئیسش نگاه کرد که مثل مجسمه بالای سرش ایستاده بود و به زمین بازی خیره شده بود.
-بعله...داشتم می گفتم که بازی امروز اهمیت بسیار زیادی برای گورکن ها و گریفین ها داره.کلا این موسسان هاگ خیلی آدمای خوش ذوقی بودن...اعضای دو تیم هم که اصلا نیاز به معرفی ندارن...ماشالا همشون رو میشناسید...جان؟بعله از پشت سر من، افراد پشت صحنه که عملا شما نباید ببینیدشون اشاره میکنن که یه معرفی بکنیم این ملت خوش ذوق دو طرف رو...در تیم هافلپاف و در پست دروازه بان، ما باری ادوارد رایا...اههه عجب اسم طولانی هم داره.به هرحال داشتم میگفتم که در پست دروازه بان، ما رایان رو داریم.در پست مدافعان ما دورا و الادورا رو داریم...

توی زمین بازی، باری به فرجو نگاه کرد که چشماشو باریک کرده بود و به خواهرش نگاه میکرد. الان فرصت خوبی بود. اگر فقط فرجو کمی نزدیک تر میشد...

-...میس بلک خیلی خیلی پیر و در خط حمله تیم گورکن ها افراد بسیار خوبی رو داریم. مثالش رز زلزله ی کبیر و بزرگ که گولاخیه واسه خودش.

گزارشگر با دیدن رز زلر که به سرعت به طرفش میاد و از حالتش چهره ش معلومه نمیخواد اونو به شام کریسمس دعوت کنه ساکت شد.رز داد و هوار کرد:
-بوقی! بوق بهت! من رز زلرم. اون زلزله که میگی الان پشت صندلی کنکور نشسته و داره ساندیس میخوره.به کسی هم ربطی نداره الان کنکور نیست!

اونطرف تر، میس بلک که به نظر می آمد مغزش بدجور آسیب دیده باشه، به نظر قضیه اسمایلش رو به یاد آورد و یک ول داد.
صدای گزارشگر بلند شد:
-بعله...به هر حال...برمیگردیم سر گزارش بازیمون.چه گزارشگری خوبی کردم که تا حالا نکرده بودم.آفرین به خودم.

گزارشگر با دیدن رئیسش که سرش رو کمی کج کرده بود و با حالت بدجوری بهش نگاه میکرد ساکت شد و این بار واقعا بازی رو گزارش کرد:
-...توپ در دست تدی لوپینه... دورا تانکس یه بلاجر به سمتش پرت میکنه... تدی اخم میکنه و لب و لوچه ش آویزون میشه، از بلاجر می گریزه و توپ رو پاس میده به اون روباهه! اونطرف بتی بیسکوییت رو زمین فرود میاد و یه مشت آلوچه از جیبش بیرون میاره و می ریزه تو دهنش.

تو زمین بازی، رکسان و فرجو یه نگاه هایی به هم کردن.این نگاه ها اونقدر شرورانه بود که میتونست بزنه رو دست «دارث ویدر» از جنگ ستارگان.البته اگه نگاه های شرورانه ـش رو دیده باشید.
اون طرف تر، اوون کالدوون مخوف با یه شیرجه به موقع، کوافل رو به دست آورد و به رز پاس داد.
-... چه بازی جالبیه این بازی. کافیه دو تا ویزلی و بلک دیگه تو این بازی بیاد تا بشه رسما اسمشو بازی خانوادگی گذاشت! هاهاهاهاها عجب...

گزارشگر به محض اینکه دید داره کجا چکششو می کوبوند ساکت شد. اون پایین ها احساس رطوبت کرد و همچنان که داشت چکشش رو پایین میاورد و با دست دیگه دنبال چسب زخم میگشت به کله ی کچل رییسش نگاه کرد و یه لبخند مانند، زد! وقتی که هیچ چسب زخمی پیدا نکرد با یه چنتا لبخند دیگه برگشت سر گزارشگریش:
-بعله...تابلو نشون میده نتیجه 30 به 20 به نفع گریفندوره. سرخگون در دست یوآن آبرکومبی جای می گیره. شایعاتی هست مبنی بر این که یوآن خیلی به پنیر واینا علاقه داره و سر چندتا کلاغ رو هم شیره مالیده...به هرحال...

یوآن به گیدیون پاس داد. گیدیون به سرعت به سمت دروازه هافلی ها شیرجه رفت.باری روی گیدیون تمرکز کرد و آروم آروم نوک چوبدستیش رو به سمتش گرفت.وقتی که فاصله بین گیدیون و خودش به حداقل ممکن رسید، طلسم رو خیلی آرام خوند:
-ایمپریو...

گید برای لحظه ای متوقف شد.وقتی دستور باری رو گرفت، توپ رو خیلی آروم به سمت دروازه اش پرتاب کرد.
-...یه شیرجه خوب و باری تونست کوافل رو دفع کنه.ایولا باری!

گزارشگر که قطعا از این دفع توپ راضی نبود کمی مکث کرد و گزارش رو ادامه داد:
-توپ در دست اوون کالدوون...

باری وقتی مطمئن شد هیچ نگاهی روی دوشش نیست، به خودش اجازه داد لبخند بزنه.اولین محفلی گرفتار شد.

-...سرخگون باز هم در اختیار یاران هافلپافه! رز زلر به فرجو ویزلی... فرجو با سرعت جاروش رو می چرخونه و دریبل زیبایی گیدیون رو میزنه. پاس میده به اوون کالدوون مخوف! یک شوت بسیار خوفناک از سمت اوون. ویکی ویزلی اصلا جرئت نمیکنه به توپ نزدیک شه و گل... نتیجه 50-50 میشه... سری بزنیم به جیمز و میس بلکی که انگار نه انگار تا حالا تو عمرشون اسنیچ دیده باشن.دوتاییشون به هم نگاه میکنن تا بلکه ببینن اون یکی چیزی میدونه یا نه؟ اصن یه وضعی شده. البته از بازی به این شکل چه انتظاری میشه داشت آخه؟به ما هنوز نگفتن داور بازی کیه.ما نمیدونیم داور لودوئه یا سیریوس بلک.

تدی که حوصله ش از این بازی سر رفته بود، یه نگاه به لودو کرد که پاهاشو روی هم انداخته و به بی حس ترین بازی عمرش نگاه میکرد، یه نگاه به مامانش کرد که جوگیر شده بود و داشت به همه ملت (چه خودی و چه رقیب) بلاجر پرت میکرد، یه نگاه به ویکی کرد که سد راه شوت رز شد، یه نگاه به دانگ که اصلا معلوم نیست از کجا اومده بود کرد که داشت با فرجو درمورد سهام شرکت باباش حرف میزد. کلا این بشر از اول عمرش عاشق نگاه کردن بود. اصلا همینطوری هم فهمید که «نهنگ و ویکی چیزهای خوبی هستند.»
دورا تانکس که کمبود بلاجر رو در شعاع 30 متری خودش حس کرد، بالاخره وظیفه بزرگ بلاجر زنی رو، روی دوش الا گذاشت و رفت سمت بچه ش تا خوش و بشی با هم بکنن و از اخبار بعد از مرگش اطلاع پیدا بکنه. الا که هنوز هم فکر میکرد دورا تو حالت جوگیرش مونده و داره به همه بلاجر میده، تبرش رو با کمک چوبدستیش ظاهر کرد و صرفا جهت وقت گذرونی دنبال اندام نحیف یک جن خونگی دابی نامی، در قسمت تماشاچی ها گشت.بتی بریسویت هنوز داشت آلوچه میخورد.فرجو و رکس هم هروقت کوافلی واسه شوت کردن و بلاجری واسه زدن نداشتن به هم چشم غره میرفتن. میس بلک هم داشت به بچه های مردم کمک میکرد تا از پله ها بیان بالا و رو ردیف های بالای جایگاه بشینن. از اول بازی میس بلک هر کاری میکرد جز دنبال اسنیچ گشتن. اتفاقا جیمز هم درست برعکس میس بلک شده بود و از اول بازی جو پاتری گرفته بودش. بدجور سرش رو اینور و اونور می چرخوند و دنبال اسنیچ میگشت.
گزارشگر لیوان چاییشو روی میز میذاره و با چشمایی نیمه باز و لحنی سرشار از خستگی میگه:
-گل برای هافلپاف! پرتاب ویکی...پاس یوآن...بلاجری که به سمت تد میره، ضربه ی رکس ویزلی، قاپیدن کوافل از سمت رز، اشتباه فرجو، توپ در دست تد لوپین، باری به هر جهت که مانع گل شدن توپ میشه، ضد حمله از طرف هافل، فردجرج به اوون، الا که بصورت کاملا اتفاقی با ساطورش یک بلاجر رو از اوون دور میکنه و گل برای هافل...

عملا این یک گزارشگری نیست!
اما جایی کنار دروازه های هافلپاف، کسی که سوژه اصلی این رول، به خاطر اون وجود داره، هر موقع که متوجه میشد کسی بهش توجه نمیکنه، محفلی های بیشتری رو به طلسم فرمان آلوده میکرد.تنها محفلی که باقی مونده بود، فرجو ویزلی بود.لامصب اصلا به عقب بر نمیگشت.
نقشه این بود که همه محفلی ها رو به خانه ریدل بفرسته.بعد هم با طلسم فرمان مجبورشون کنه که تمام راز های محفل رو لو بدن.این واقعا کلیشه ای نشده بود. :|

راوی و نویسنده یه نگاه هایی به هم کردن و یه ناگفته هایی در سکوت بینشون رد و بدل شد. بالاخره راوی که اصلا حوصله ادامه داستان به این بی مزگی رو نداشت تصمیم گرفت قضیه رو همین جا تموم کنه پس یه نگاه به میس بلک کرد و یه نگاه به جیمز. همین یه نگاه کافی بود تا یه چیزی روی زمین بدرخشه!
گزارشگر که شیرجه ناگهانی جیمز و خانم بلک رو دید، ناگهان با شور و انرژی، گزارش بازی رو از سر گرفت:
-اونجا چه خبره؟ هردوتاشون به یه سمت میرن... بله مثل اینکه اون واقعا اسنیچه! هردو دقیقا کنار هم هستن... یک دست دور اسنیچ حلقه میشه ولی اون دست کیه؟ اوه مرلین رحم کنه اون...اون جیمز پاتره

گزارشگر این بار دیگه توجهی به رئیسش نکرد. یه جورایی رییسش هویج فرض شد و گزارشگر شاد و خندان، درِ دوتا برف شادی رو بازی کرد و درحالیکه داشت میان کوهی از برف شادی غرق میشد گفت:
-گریف برنده شد!

اهالی هافل دره یه نگاه به میس بلک کردن و یه نگاه به لودو که سوار بر تسترالش –که صرفا جهت دیده شدن تو مسابقات تسترال سواری رنگش کرده- داره آروم آروم بالا میاد. وقتی که چیزی نمونده بود ملت هافل دوست بزنن زیر گریه، لودو گفت:
-برنده هافلپافه!

ملت هافل دوست:
ملت گریف دوست:
ملت علافی که دارن این رول رو میخونن:
لودو ادامه داد:
-از اونجایی که هرچی من میگم همونه و کسی حق اعتراض نداره وگرنه بلاک میشه پس... هافل برنده میشه!

تابلوی امتیازات دگرگون میشه و هافل با 240 امتیاز برنده میشه. لودو هم قبل از اینکه دست همکاران گرامی و صدالبته عصبانیش بهش برسه فلنگ رو می بنده و میره محو بشه تو افق!
توی این گیر و داد، قبل از اینکه لودو غیب بشه و بدون اینکه کسی ببینه، چشمک بزنه، باری به فرجو نزدیک شد و طلسم فرمان رو اجرا کرد.حالا همه محفلی ها تحت فرمان یک نفر بودن.
اینجاست که راوی دیگه حال و حوصله ادامه داستان رو نداره... بقیه ماجرا رو به عهده خود خواننده ها میذاره. سوژه رو از رو گاز بر میداره و ملت رو تو خماری میذاره.

به قول یه یارویی...هرچی راوی بگه همونه. :pashmak:


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۲۹ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

بتی بریسویتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۴ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
از جایی که نباشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
گریفیندور - هافلپاف.

خونه

- بتی.
- بتی.

بابا بتی که دیگه کاسه ی صبرش لبریز شده بود ، پله ها رو بالا رفت و با مشت و لگد افتاد به جون در اتاق بتی.

- بتی ، بلند شو . کارم به جایی رسیده که خودم روزنامه رو از دم در برداشتم . بلند شو ، نیم ساعت دیگه مسابقت شروع میشه .

بتی که مثل همیشه توی خواب از روی تخت به زیر تخت مهاجرت کرده بود با شنیدن جمله ی آخر باباش خیلی و با تعجب سرش رو بلند کرد و محکم تر از هر وقت دیگه ای سرش رو به زیر تخت کوفت و گفت :
- آی سرم . بابا مگه قرار نبود منو دو ساعت قبل از بازی صدا کنی ؟ حالا چه جوری حاضرشم ؟ :worry:
- تو تازه یه ساعت پیش خوابت برد .

فلش بک

بتی ظرفای شام رو جمع کرد ، مسواک زد و برای مطالعه و خواب به اتاقش رفت . نیم ساعت وقت مطالعش تازه تموم شده بود که باباش صداش کرد :
- بتی بیا پایین ، جغد داری .

بابا بتی ول صداش رو طوری که بتی نشنوه پایین اورد و گفت :
- معلوم نیست این موقع شب کی باهاش چیکار داره .

بتی که هیچ وقت تا اون موقع جغد نداشت ، پله ها رو سراسیمه دو تا یکی کرد ، با اینکه ده دفعه خطر سقوط از ارتفاع رو گذرونده بود ، از پله ی آخر افتاد و پخش زمین شد ولی اهمیت نداد و خودش رو به جغد رسوند ، نامه رو از پای جغد باز کرد و شروع به خوندن کرد :


نقل قول:
درود بتی
یه خبر خوب دارم یه خبر بد که مطمئنا" اول خبر بدَرو میگم که اونم اینه ؛ فردا نمیتونی از مرخصی که برای رفتن به سنت مانگو برای درمان زخم معدت داشتی ، استفاده کنی و باید ساعت 9 مدرسه باشی . و آمّا خبر خوبه ، فردا باید به عنوان مدافع توی تیم گریف بازی کنی . میدونم ذوق زده ای ولی میخوام که آروم باشی . فردا ساعت 9 توی زمین کوییدیچ هاگوارتز میبینمت .

راستی خواهشن به جای آلوچه ژله بخور .

تدی لوپین


بتی نامه ی تدی رو با اشک ذوق دوباره مرور کرد . نامه رو که برای دومین بار تموم کرد ، بدون هیچ حرفی رفت توی آشپزخونه و همه ی کابینت ها رو دنبال پودر ژله گشت .

دو ساعت بعد ، اتاق بتی

- من میدونم که میمیرم .

بابا بتی که برای هزارمین بار جواب بتی رو میداد مثل یه طوطی جوابش رو تکرار کرد .

- بتی تو فقط استرس داری، همین . باور کن تو تا منو دق ندی ، نمیمیری .
- فقط استرس نیست ،حالتمَم تهوع داره .
- اونم فقط به خاطر اینکه به جای آلوچه ژله خوردی و معدت تعجب کرده .

بتی بعد از کلی آیه ی یأس خوندن بالاخره حدود ساعت هفت و نیم / هشت خوابش برد .

پایان فلش بک

- بابا میشه تا من دست و صورتم رو میشورم وسایلم رو جمع کنی ؟
- دارم همین کارو میکنم.

بتی طبق معمول همیشه اول یه دست صورتش رو با آب خالی بعد با روغن زیتون و در آخر با آب و صابون شست ، که همین صورت شستن ده دقیقه طول کشید .

- بتی ، بجنب .
- دارم لباس میپوشم ، بابا . چی بپوشم حالا ؟ :worry:

بابا بتی با اینکه جمله ی آخر بتی رو به خاطر صدای آروم بتی نشنید ولی فکرش رو خوند و جواب دخترکش رو داد .

- میتونی اون گرمکن ورزشیه که تازه برات خریدم بپوشی .
- راهنمایی خوبی بود ، بابا .

بالاخره بتی از اتاقش خارج و راهی آشپزخونه شد . لقمه های نون و پنیری که باباش براش آماده کرده بود رو خیلی سریع قورت داد و ساک ورزشیش رو برداشت و بعد از یه خداحافظی به هاگزمید آپارات کرد .

رختکن گریفیندور

همه ی اعضا ی تیم یه گوشه از رختکن چومباتمه زده و تو فکر بودن . سکوت تمام فضا رو پر کرده بود تا اینکه یوآن یکی از اون تیکه های نچسب و به درد نخورش رو گفت و سکوت رو شکست.

- دیگ برای شادی بتی آن جوان ناکام یه قطعه ی غمگین بنواز .
- دیگه چی میخواین برام مراسم خاک سپاریم بگیرین .

نگاه تمام بچه های تیم بعد از شنیدن صدای بتی به آستانه ی در خشک شد . بتی که انتظار یه تشکر خشک و خالی برای اینکه خودش رو به سختی به مسابقه رسونده بود رو داشت ، گفت :
- کجاس روحیه ی شادیتون؟ بلند شید . هی هی یالا .

روحیه ی جیمز زود تر بقیه ی اعضای تیم برگشت و جیمز سعی کرد روحیه ی بقیه رو هم برگردونه .

- بهترین کیه ؟
- جواب بدین دیگه ، گریفیندور.
- مرسی همراهی ، تدی . کی برندس ؟
- گریفیندور .

هم زمان که بچه ها به سوال جیمز جواب میدادن ، گیدیون یکی از بهترین قطعه های شادش رو نواخت .

چند دقیقه بعد ، وسط زمین

دو تیم با تشویق هواداراشون وارد زمین شدن . به خاطر قوانین اسلام دخترا با دخترا و پسرا با پسرا
دست دادن ؛ کاپیتانام که هیچی ، به ما چه .با سوت لودو بازی شروع شد و گزارشگر جدید که کسی جز فرد نبود ، راه رفتن رو مغز مردم رو شروع کرد .

- درود ، همی . همین طور که میبینید همی بازی شروع شد و من همی با گزارش بازی در خدمتتونم همی . خب ، یوآن کوافل به دست پیش میره همی ، الا که کاملن معلومه اعصاب نداره همی از ساطورش به جای چماق استفاده کرد و همی بلاجر رو روونه ی یوآن کرد همی .
- تدی ، بگیرش اومد .
- بده بیاد .

روباه مکار گریف با صدا کردن تدی تمام توجه تیم هافل رو به تدی جلب کرد ولی به گیدیون که کسی بهش کاری نداشت پاس داد .

- همی نبرد تن به تن گیدیون و باری رو میبینیم و گل همی گل .

گل گید به همه ی هم تیمیاش روحیه ی زیادی داد .

- ده - هیچ به نفع گریف همی . خب همین طور که میبینین همی مغازه ی ما اسپانسر تیم گریفیندوره همی و من و برادرم منتظر شما هستیم همی . از پایین اشاره میکنن که بوقی بازی رو گزارش کن و من
همی برمیگردم به گزارش بازی . دو تیم با چه سرعتی بازی میکنن 30 - 20 به نفع هافل .

تیم کوییدیچ هافل تمام عزم خودش رو جزم کرده بود که به هر شکلی که شده با برد این بازی جام کوییدیچ رو ببره ولی با تیم ضعیفی رو به رو نبود .

- بتی ، حواست به اون بلاجره هست ؟

تدی هر چی توان داشت توی گلوش جمع کرد و به بتی اخطار داد ولی اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد .

- بلاجر با تمام سرعت همی به سمت بتی میره ولی بتی هیچ کاری نمیکنه همی . خواهش میکنم همی چشاتون رو ببندین که این صحنه ی ناهنجار رو نبینین همی .

بلاجر نزدیک و نزدیک تر میشد و بتی پادشاهای بیشتری رو خواب میدید . بلاجری که نیمفادورا رها کرده بود حدود ده سانتی متر بیشتر با صورت بتی فاصله نداشت که چماق رکسان بین بلاجر و صورت
بتی قرار گرفت و بتی زنده موند .

- اگه بلاجر به بتی خورده باشه همی دیگه لحظه ی افتادنش از جاروش هم همی گذشته پس باز کنین چشاتون رو همی . اون بتیه همی عایا ؟ من از پخش خواهش میکنم صحنه ی آهسته برن همی .
- آخه بوقی مگه اینجا " عرق جبین " ـه صحنه آهسته میخوای .
- ممنونم از لودو همی که جواب منو داد . برگردیم به بازی ؛ مثل اینکه همی بلاجری که به چماق رکسان خورد همی به سمت والبورگا کمونه کرد همی و اونو از صحنه خارج رد همی روحش شاد و یادش گرامی همی . نمیدونم جیمز چرا اینقد نگران بتی شده همی و با سرعت به طرف بتی میره ؟

جیمز حتی یه درصد هم به فکر بتی نبود فقط به فکر توپ کوچک طلایی بود که جلوی چشمای بسته ی بتی مانور میداد، بود . جیمز سیریوس پاتر از مهارتی که از بابا و بابابزرگش به ارث برده بود ،
استفاده کرد و اسنیچ رو از مقابل صورت بتی گرفت ولی یه برخورد کوچک با بتی داشت و اونو از خواب ناز بیدار کرد .

تمام تماشاچیا گوجه هایی که از قبل آماده کرده بودن که نثار صورت جناب " همی " کنن ، از جیباشون دراوردن و کاری که باید کردن . زنجیره ی شادی بعد ازبازی گریف برای برد بازی تشکیل شد و با گوجه بازی به جای آب بازی بین بچه های تیم تکمیل شد .


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۲ ۲۰:۴۳:۲۵

How many times I have to die to have you؟


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
فک و فامیل های گریفندور - بر و بچز هافلپاف

اواخر فصل تابستان بود و دوباره زمزمه هایی در هاگوارتز به گوش می رسید. این زمزمه ها از کلاس ها و خوابگاه ها شروع شده و پس از ورود به تمام دالان ها و دخمه ها، در نهایت در زمین مسابقه به فریاد های کاپیتان های تیم های کوییدیچ تبدیل می شد. فصل، فصل رقابت بود!

اعضای تیم هافلپاف طبق معمول همچون لشکری شکست خورده در رختکن نشسته بودند و به حرف های قبل از بازی کاپیتان الادورا گوش فرا می دادند. برد مقتدرانه گریفندور از ریونکلا بر تن اعضای هافلپاف رعشه انداخته بود. الادورا چرخشی به تبرش داد و با صدای بلندی گفت :
_ خب خب ، وقتشه یه درس درست و حسابی به این جماعت گریفی بدیم و یه جن کشی جوانمردا ... منظورم اینه که یه کوییدیچ جوانمردانه بازی کنیم.

رز زلر که همچنان بر ارجحیت سارا کلن بر خودش پافشاری می کرد با چشم هایی که به علت پر از اشک بودن رختکن را به صورت مواج می دید، به الادورا زل زد و دیالوگی که از صبح تکرار میکرد گفت :
_ کاش سارا کلن به جای من می اومد تو تیم.

الا چشم غره ای به رز رفت که با فین بلندی، ساکت شد. باری، تنها عضو شاداب تیم که ادعای تجربه بالایش در بازی گوش فلک را کر کرده بود، وسط رختکن ایستاد و با نگاهی با مضمون "هیچ کس نمی تونه به من گل بزنه" به اعضای تیم نگاه کرد و با بشکنی سخن رانی اش را شروع کرد:
_ بچه ها، بچه ها، ما یه الادورا داریم که مثه بولدوزره، یه نیمفادورا داریم که ...
_ این سخن رانی رو قبلا شنیدیم باری، یعنی بذار بهتر بگم، هر روز داریم می شنویم!

خانم بلک که در چهار چوب درِ رختکن ایستاده و به جارویش تکیه کرده بود، پرخاشگرانه این را گفت و چیزی نمانده بود که از شدت اخم و بد خلقی صورتش از چیزی که بود فشرده تر شود. سی ثانیه طول کشید تا خستگی گفتن این جمله از تن سالخورده اش خارج شود، سپس دوباره دهانش را باز کرد تا غر زدنش را از سر گیرد :
_ هر روز هر روز باید تعریف و تمجیدات بی سر ...
_ بس کن والبورگا!

الادورا که تبرش را به طرز تهدید آمیزی جلوی صورتش گرفته بود، با صدایی خش دار این را گفت و با نگاهی عاقل اندر سفیه به خانم بلک چشم دوخت.
خانم بلک که امکان نداشت از چیزی که بود عصبانی تر و اخمو تر شود، لپ هایش به سرخی گوجه فرنگی های رسیده شده بود؛ با صرف مقادیر زیادی گلوکز که در سن و سال او عجیب بود و با صدایی شبیه پت پت چراغ نفتی که نفتش ته کشیده بود، گفت:
_ چند دفعه بهت بگم منو به این اسم صدا نزن بچه پر رو!

الادورا تبرش را دور سرش چرخاند و گفت:
_ به من می گی بچه!؟ من سنم دو برابر تویه پیر زن.
_ هی! بس کنید، با هر دوتاتونم.

فرجو که در تمام مدت ساکت مانده بود از جا بر خاسته ، دست هایش را به دو طرف باز کرده و بین الادورا و خانم بلک قرار گرفته بود و در عین حال سعی داشت از بر خورد تبر الادورا به گردن خودش جلوگیری کند. فرجو صدایش را بلند کرد و گفت:
_ ما همه یه تیمیم و یا بهتر بگم یه خانواده ایم ...
_ صد دفعه گفتم این محفلی های هلاک خانواده رو راه نده تو تیم الادورا عزیزم.

خانم بلک که بطور ناگهانی تغییر موضع داده بود، خصمانه به فرجو چشم دوخت و با عصبانیت زیر لب غرغر کرد. فرجو که تا حدودی اطمینان یافته بود دعوای بین این دو تمام شده است، دستانش را پایین انداخت و برای شروع سخنرانی، صدایش را صاف کرد:
_ ببینید دوستان، ما چند دقیقه دیگه باس مقابل نصف فک و فامیل من بریم رو جارو، سعی کنیم با هم خوب باشیم و روابط رو حفظ کنیم. شما هم که مثلا باهم فامیلید پس باس با هم خوب باشید.

برق چشم نوازی بر تبر الادورا نقش بست و شوق لذت بخشی در وجودش ایجاد کرد. نگاه خیره اش بر روی نیمفادورا تانکس ثابت باقی ماند، سپس با صدایی که به طرز بی معنی، دلنشین شده بود گفت :
_ فرجو راست میگه، ما به اعضای خانوادمون بسیار اهمیت می دیم و خیلی باید با هم خوب باشیم.

تانکس نیز چرخشی به چماقش داد و نگاهی از سر شرمندگی به تبر الادورا انداخت. خانم بلک چشم غره جانانه ای به دو عضو خانواده اش رفت و اخمو تر از همیشه روی جارو اش لم داد. الادورا که دوباره به نقش کاپیتانی اش بازگشته بود نگاهی به ساعت جن سازش انداخت و با دلهره و اضطراب گفت:
_ صد دفعه به این نازلیچر گفتم ساعتمو درست برق بنداز، توله جن!

و با دیدن قیافه منتظر هافلپافی ها، بلافاصله با لحن کاملا تصنعی ادامه داد:
_ وااااای ، دیدی چی شد؟ پنج دقیقه مونده به بازی، بعد ما هنوز داریم اینجا بحث می کنیم. بجنبید بچه ها، پیش به سوی جن کشی ... منظورم اینه که پیش به سوی کوییدیچ!

همه اعضای تیم به سمت در خروجی رختکن هجوم بردند و با تظاهر با این که با حرف های الا به اوج هیجان رسیدند، جارو هایشان را به دست گرفتند.
_ اینجا چه خبره که...؟

فرجو به بازیکنان گریفندور که دست در دست هم در حال پرواز در فراز زمین بودند اشاره ای کرد و با تعجب این را گفت. الادورا نیز نگاهی به بالای سرش انداخت و با بی حوصلگی سرش را تکان داد و زیر لب با تمسخر زمزمه کرد:
_ خانواده!

داور مسابقه سوار بر تسترالی چاق که البته هیچ کس آن را نمی دید وارد زمین شد و با اشاره دست همه بازیکنان را به روی زمین فراخواند:
_ دیگه نبینم کسی بدون سوت من بپره. خب حالا کی سر گریف شرط می بنده، کی سر هافل؟ :sharti:
_ لودو، تو داوری!

خانم بلک که بعد از پنج دقیقه توانسته بود خود را به محل ایستادن بقیه اعضای تیم برساند این را گفت. لودو کیسه ای که در دستش بود جیرینگ جیرینگ به صدا در آورد، کمی چشم هایش را مالید و با صدای خسته ای سخن داد:
_ خب پس من به عنوان داور بازی شرط بندی روی بردن گریف رو حلال اعلام می کنم. :sharti:

اعضای تیم هافل همگی چشم هایشان را به سمت بالا چرخاندند و بدون معطلی سوار جاروهایشان شدند. لودو بگمن سوت بلبلی بدون عیب نقصی زد و شروع بازی را اعلام کرد:
_ می تونید بپرید.

اعضای تیم گریفندور دست در دست هم روی جاروهایشان پریدند. همه اعضای دو تیم در جایگاه هایشان قرار گرفتند و آماده آزاد شدن گوی زرین شدند. لودو گوی زرین را در دست گرفت و سپس با نهایت قدرت به سمت بالا پرتاب کرد. گوی زرین پیچ و تابی خورد، در پهنه آسمان محو و بازی شروع شد.

گزارش بازی توسط فردی کاملا بی طرف یعنی غلام پاتر قرار بود صورت گیرد. غلام که ناشیانه پشت میکروفن ایستاده بود با صدایی دو رگه گزارش را شروع کرد:
_ بازیکنان همگی سر جاروهاشون نشستند خب نصفشون که از نوادگان ویزلی ها هستند و نیازی به معرفی ندارن، ولی وظیفه حکم میکنه که بگم، تو تیم گریفندور رکسان ویزلی و بتی رو تو پست مدافع تیم گریفندور داریم و نمی دونم چرا رکسان به جای چماق تو دستش فقط یه شاسی داره و بتی هم یه کیسه تو دستشه و داره در گوشی با رکسان حرف می زنه! چه نقشه ای تو سرشونه؟
در پست مهاجم تدی لوپین، گید و یوان رو داریم که نمی دونم چرا تدی و گید دست های همو رو جارو ول نمی کنند! آها بعله از پست صحنه اشاراتی می کنن بهم، چی؟ رنگ لباسم سفیده؟ جنگ شده؟ چی ی ی؟ ازدواج کردن!؟ چرا انگشت حلقه نشون می دید؟

در این هنگام تو سری محکمی از طرف پروفسور مک گونگال به فرق سر گزارشگر اصابت کرد و باعث الهام شدن کلیه مطالب مورد نظر شد؛ غلام پاتر سرش را که در اثر برخورد شدید به میز روبرو پرس شده بود بالا آورد و آمرانه گفت:
_ بله میگن که جبهه سفید محفل، مثل اعضای خانواده می مونند و کسی هم این وسط ازدواج نکرده گویا ولی من معتقدم همچنان مشکو ...

ضربه دوم بر سر غلام پاتر با شدت بیشتری کوبیده شد:
_ خب به ادامه معرفی تیم می پردازیم، ویکی ویزلی و جیمز پاتر رو در پست های دروازه بان و جستجوگر داریم، چی؟ از پشت صحنه بازم دارن اشاراتی می کنند. بعله مثه اینکه نداریم ویکی و جیمزو، به صورت مجازی حضور دارن و از ویلای صدفی و دره گودریک مجازا بازی رو دنبال می کنند.
خب اشاره می کنند که وقت معرفی اعضای تیم هافلپافو نداریم و کلا هم انگار شخص خاصی برای معرفی ندارن. به هر حال سرخگون دست اون پسر کک مکی هافلپافه که داره به سمت دروازه گریفندور پیش میره. ویکی ویزلی به صورت مجازی تو دروازه ایستاده و می خواد مانع ورود توپ بشه. ناگهان همون پسر کک مکی تیم هافل ... ببخشید میشه اسمشو بگم؟ بعله اشاره می کنند که می تونم بگم. فرجو از حرکت ایستاده و کنار رکسان ویزلی که خواهرشم هست و مدافع تیم مقابله در حال خوش و بشه! چه نقشه ای دارن...؟ رکسان به شاسی داخل دستش داره اشاره میکنه و بعدش جارو فرجو رو نشون میده و به وسیله لب خوانی جادویی میشه کلمه بمب رو از حرکت لب های رکسان متوجه شد. بله مثه اینکه رکسان رو جاروی داداشش بمب کار گذاشته. فرجو معطل نمیکنه سرخگون رو پرت میکنه سمت رز زلر که در یک متری اون روی جارویش معلقه. اشاره می کنن که رز زلر از شدت اشک هایی که توی چشمش جمع شده کلا ورزشگاه رو به صورت دریایی می بینه و فکر میکنه سرخگون ماهی قرمزه، همه اینا رو از پشت صحنه اشاره می کنند. در نتیجه سرخگون به دست تدی معروف و مشهور و کلا همه فن حریف میفته. با سرعت همه رو جا می ذاره. نیمفادورا تانکس که پست مدافع رو توی هافلپاف داره چماقشو گذاشته تو جیبش و در حال قربون صدقه رفتن و تعریف از قد و بالای تدیه ... چه نقشه ای دارن...؟

ضربه کاری و محکمی بر فرق سر گزارشکر کوبیده شد و پس از برخورد سرش به میز جایگاه گزارش دوباره به سمت عقب برگشت و پشتک پاروی وارونه ای زد و به برزخ رفت. بازی حالا از وجود گزارشگر محروم مانده بود و معلوم نبود این دسیسه زیر سر کیست! همچنان با سرعت بیشتری پیش می رفت. تدی سرخگون به دست به سمت دروازه هافلپاف پیش می رفت. سرانجام شوت نهایی اش را زوزه کشان زد در حالیکه باری دروازه بان تیم حریف در کنار حلقه ها همچون ستاره ای می درخشید. البته نه بخاطر بازی فوق العاده اش، بلکه به خاطر رنگ موهایش! ضربه تدی با صدای دنگی وارد حلقه شد و پرش بی ثمر باری روی جارویش که حتی ده متر هم به مسیر توپ نزدیک نبود، چیزی از ارزش های درخشش این دروازه بان کم نکرد.

پس از کسب اولین امتیاز توسط گریفندور اوضاع داخل زمین بسیار در هم شده بود. در کنار حلقه های هافلپاف تانکس همچنان در حال قربان صدقه رفتن تدی بود و با هم قول و قرار خواستگاری از ویکی را برای جمعه تنظیم می کردند. در سمت دیگر فرجو در حال کشتی گرفتن با رکسان روی جارویش بود و شاسی بمب به طرز رعب انگیز و ترسناکی در دست های در هم گره خورده شان می لرزید. بتی از فرصت استفاده کرده و با تیر و کمانی که معلوم نبود چگونه وارد زمین کرده است، در حال سرازیر کردن آلوچه های داخل کیسه اش به سمت رز زلر گریان بود.

و خانم بلک با فراغت خیال از حضور مجازی جیمز پاتر بر فراز زمین دور دور می کرد و ابدا ندیدن گوی زرین ، جز نگرانی هایش محسوب نمی شد.
فرجو که پس از تلاش بسیار توانسته بود شاسی بمب را از دست رکسان بقاپد، در واپسین لحظات سرخگون را با دست چپش از یوان ربود و به سمت دروازه گریفندور سرعت گرفت. رکسان با دینامیتی در دست به دنبال فرجو گذاشته بود و هیچ گونه بیخیال قضیه نمی شد. فرجو سر انجام نعره زد:
_ پس شماها کجایید بچه ها؟ الا؟ دورا؟

اوون که از ابتدای بازی تاکنون هیچ اثری از او دیده نشده بود، ناگهان کنار فرجو ظاهر شد و با اشاره انگشتش جایگاه تماشاچی ها را به فرجو نشان داد.
_ وای خدای من، باورم نمیشه!

الادورا در حالیکه تبرش را مثل پره های هلیکوپتر بالای سرش می چرخاند، دنبال دابی گذاشته بود و مدام با صدای بلند تکرار می کرد:
_ سرت رو از تنت جدا می کنم. از پوستت کاغذ دیواری می سازم. از سرت چوب لباسی واسه راداهام. حالا دیگه ساعتم رو برق نمی ندازی!؟ سرپیچی می کنی توله جن!؟
_ دابی جن رهانیده بود. دابی دستور نگرفت. دابی ارباب نداشت. دابی به الادورا کاری نداشت. دابی رها شده!

فرجو با دیدن این صحنه بیخیال سرخگون شد، به سمت جایگاه تماشاچی ها شیرجه رفت ، پشت ردای الا را چسبید و با قدرتی جادویی از روی زمین بلند کرد، او نیز در لحظات پایانی به صورت صحنه آهسته با یک حرکت کات دارِ تبرش، سر از تن دابی جدا کرد و نهایتا با لبخند دلنشینی بر روی جاروی فرجو جای گرفت.

رکسان که فش فش های خاطره انگیز دینامیت روشن هر لحظه در دستانش شدید تر میشد، با سراسیمگی آخرین سلاحش را به سمت فرجو پرتاب کرد که در نتیجه بر خورد با تبر الادورا به دو نیم تقسیم شد. سرانجام سرخگون با پرتاب اوون در یک مسیر مارپیچی و بسیار پیچیده که نتیجه ادغام نیروی یک دینامیت محفلی سفید و یک مرگخوار اصیل تایید نشده بود، وارد حلقه و اولین امتیاز هافلپاف کسب شد.
_ بالاخره اولین امتیاز برای هافلپاف توسط فرجو ویزلی و الادورا بلک مشترکا کسب میشه.

در جایگاه گزارشگر ممد پاتری ایستاده و بدون توجه به غلام پاتر مدهوش که در کیسه پیچیده شده و در حال انتقال به بیرون بود، دوباره گزارش را از سر گرفته بود.
_ از وقفه ای که توی گزارش افتاد عذر می خوایم. داور بازی یعنی لودو بگمن روی تسترالش نشسته و داره با دستش یه اشاراتی می کنه که من نمی فهمم چی میگه.
بر می گردیم به بازی، رکسان ویزلی بخاطر پرتاب دینامیت داره مورد تشویق حضار قرار می گیره، ولی انگار جو خیلی داره بد میشه، تدی سرخگون رو گرفته و به هیچ کس حتی هم تیمی هاش اجازه نمی ده بهش دست بزنن. وای داره سرخگون رو میده به تانکس! وای وای وای خانم بلک یه شیرجه خیلی خیلی تند و خطرناک داره میره به سمتی که تدی و تانکس ایستادن، از پشت صحنه دارن اشاره می کنند دعوا فامیلیه ما نباید دخالت کنیم، بعله ... خانم بلک سرخگون رو از دست تدی می قاپه و پرتش می کنه به سمت ورودی ورزشگاه، اصلا معلوم نیس اوضاع از چه قراره!؟ :hyp:

ناگهان صدای غرش سهمگین موتوری از سمت ورودی ورزشگاه گوش های حاضرین را مورد نوازش قرار داد. موتور نقره ای رنگ اسپورتی ظاهر شد.
_ ای خیانت گر به اصل و نصب! ای مزدور، خیانت کار، فرزند ناخلف! تو پسر من نیستی!

در چهار چوب در ورودی زمین بازی، سیریوس بلک که ردای یک دست چرمی پوشیده بود روی موتورش خودنمایی می کرد. او موهای تیره اش را کنار زد و با صدای بلندی گفت:
_ یکی این پیرزن صد ساله رو بگیره از بازی بندازه بیرون. لودو پاشو برو، داور این بازی منم ...
_ حالا واسه من خونه رو می کنی مکان فسق و فجور اون محفلی های دورگه و گند زاده ... -بیب- ... شما محفلی های -بیب- ...

در این هنگام الادورا بر پشت جاروی فرجو وارد ماجرا شد:
_ بس کن دیگه والبورگا، مثلا کوییدیچه ها، مسایل خارج بازی رو بذار بعد اتمامش!

و سپس با لبخندی دلنشین به سر بریده شده دابی و خون پخش شده روی ردایش دست کشید. لودو معترض جلو آمد:
-چی میگی داداش؟! داور این بازی بی طرفه، از تیم سومه، تیم سوم راونه، یعنی داور منم!
سیریوس در گوشی چیزی به لودو گفت که کلمات «بلاک های نامشخص»، «ویولت بودلر»، «ناپدید» و «خوابگاه مدیران» از بینش شنیده شد. لودو سراسیمه سوت داوری را توی دست سیریوس چپاند و در چشم به هم زدنی ناپدید شد. سیریوس سوت بلبلی ردیفی زد و پس از ساکت شدن همه اعلام کرد:
_ ازونجایی که جستجوگر تیم گریف مجازیه و جستجوگر تیم هافل هم خیلی پیر و فرتوته، هرکس بتونه امتیاز بعدی رو بگیره برنده بازی اعلام میشه. ببینم چه می کنید.

سرخگون با اشاره چوبدست سیریوس، با شتاب وصف نا پذیری به سمت بالا فرستاده شد؛ فرجو و تدی هر دو به سمتش هجوم بردند. با وجود الادورا بر پشت جاروی فرجو، رسیدن به توپ غیر ممکن به نظر می رسید. الادورا که تبر خونین را توی دست می فشرد، خصمانه به نوه نوه ی دورگه و گرگینه زاده ی برادرش چشم دوخته بود و به نظر می رسید، زدن سر دابی هنوز راضی اش نکرده است. فرجو متوجه وضعیت بغرنج شد و نالید:
_ الادورا اون پسر عمه نا تنی من محسوب میشه و جز خانوادمه! :worry:
_ اوووف، محفلی ها.

انگشتان تدی به سفتی سرخگون نرسیده بود که برق تبر الادورا هوا را شکافت و دست های ملتمس فرجو و تدی از رسیدن به سرخگون باز ماند.
_ الادورا! خواهشا تدی رو بعد بازی بکش!
_ میشه؟
_ میشه میشه.
_ گاتچا.

سرخگون در حال سقوط بود. تدی و فرجو به سمتش شیرجه رفتند و قابل ذکر است که در سمت دیگر زمین تانکس در حال خوش و بش با ویکی بود و خانم بلک دنبال سیریوس گذاشته بود. رز زلر در دریایی که از اشک هایش ساخته بود شناور مانده و کلا از جریان بازی بی خبر مانده بود. گید نیز پا را بر روی پا قرار داده و با گیتارش "یه پاتیل عشق داغ" را بالای سر بازیکنان می نواخت.

و سرانجام سرخگون به دستان پشمالوی تدی افتاد. تدی با زوزه ای از سر خوشحالی سرخگون را به یوآن پاس داد. یوآن به محض رسیدن سرخگون به انگشتانش با قیافه "روبهی سرخگونکی به ره دید" آن را قاپید و به سمت گید پرتاب کرد که او نیز چرخشی به گیتارش داد و با ضربه ای جانانه سرخگون را در یک منحنی معادله درجه دو به سمت دروازه باری رهسپار کرد.
فرجو با دهان باز و دستانی که دور تبر الا قفل شده و تنها عاملی بود که مانع قتل تدی و سایرین بود، صحنه را تماشا می کرد. ناگهان دینامیتی به بزرگی یک ساندویچ به سمت فرجو و الادورا کمانه کرد و همزمان با صدای دنگ برخورد سرخگون به حلقه دروازه، صدای انفجار مهیبی در ورزشگاه پیچید و به سوت بلبلی سیریوس فراری با تِم پارس سگ ختم شد.
_ بازی تموم شد. گریفندور برنده شد.

سیریوس که هنوز با خانم بلک در گیر بود خیلی سریع سوار موتور سیکلت اسپورتش شد و چشمک زنان از ورزشگاه خارج شد. فرجو و الادورا از ترکیدن دینامیت، صورت هایشان دوده ای شده بود. پاک جاروی هفت برادر بینوای رکسان نصف شده بود و حالا به راحتی می توانست فصل بعد لیگ کوییدیچ، در تیم خواهرش استخدام شود! دستان فرجو دور تبر الا شل شده بود و امکان مرگ و میر برای بسیاری از اعضای حاضر در زمین بسیار بالا رفته بود. اعضای تیم گریفندور دور هم جمع شده بودند و بسیار شاد می نمایاندند، سر انجام دست در دست هم به دور زمین پرواز کردند. تیم هافلپاف باز هم چون لشکری شکست خورده و با جارو هایی که پشت سرشان می کشیدند -البته به استثنای الا که تبرش را در دست داشت- به سمت رختکن حرکت می کردند. فرجو دستی به صورتش کشید و گفت:
_ اونا یه خانواده بودند. واسه همین بردند.

الادورا با شادابی باور نکردنی، سر دابی را زیر ردایش پنهان کرد و باز هم تبرش را چرخاند و گفت:
_ لب تر می کردی خانواده رو همچین ناقص می کردم که دست در دست هم پرواز کردن یادشون بره.

و سپس نگاهی زیر چشمی به تانکس که همچنان در حال قربان صدقه رفتن تدی بود، انداخت. باری همچنان معتقد بود که چیزی از ارزش های تیم کم نشده و کسی نمی تواند به او گل بزند.
_ خب خودتونم که دیدید فقط دو تا گل خوردیم دوستان، فقط دوتا! ما یه الادورا داریم که مثه بولدوزر می مونه، یه فرجو داریم ...


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۱ ۱۸:۱۳:۳۰


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
سختکوشان هافلپاف vs. دلاوران گریفندور

دروازه بان: ویکتوریا ویزلی (مجازی)
مدافع: رکسان ویزلی و بتی بریسویت
مهاجم: تدی لوپین (c)، یوآن ابر کامبی و گیدیون پریوت
جوینده: جیمز سیریوس پاتر (مجازی)

دروازه بان: باری ادوارد رایان
مدافعین: الادورا بلک(c) و نیمفادورا تانکس
مهاجمین:فرجو ویزلی، رز زلر، اوون کالدون
جستجوگر:والبورگا بلک

سپیده نزده، سکوت خوابگاه مختلط هافلپاف با عربده های جگر خراش خانم بلک دریده شد:
- مفت خور ها! بی دست و پا ها! خون لجنی ها! بیدار شید!

هافلیون که شب تا دیروقت و به اجبار الا پای تحلیل های تاکتیکی-تکنیکی، مهندسی معکوس، روش ضربدر دایره و تست زنی با دو خودکار نشسته بودن غرغر کنان دل از رخت خواب هاشون می کندن. والبورگا بدون اینکه خودش رو از تک و تا بندازه، با عصا به هر جانداری که به صورت افقی میدید، حمله می کرد:
-لنگ ظهره کدو تنبل ها!

بالاخره ظرف چند دقیقه، والی موفق شد به کمک حنجره استثناییش که جهشی ژنتیکی در خاندان به حساب میومد، خواب رو به چشم همه حروم کنه. سال اولی ها با قیافه های شل و وارفته، خمیازه کشون جلوی خانم بلک صف کشیدن. والبورگا با چشم های ریز و نزدیک بینش تک تک بچه ها رو از نظر گذروند و بعد از تموم شدن سرشماریش، سری به نشونه رضایت تکون داد.
-تیم آماده س کاپیتان، پیش به سوی زمین کوییدیچ!

بر خلاف انتظار، کاپیتان جوابی نداد. چشم ها، خواب و خمار به طرف رخت خواب الا چرخید، که صاحبش در کمال شگفتی حضار، بعد از اون همه هیاهو، از جاش تکون نخورده بود. خانم بلک به طرف الا رفت و با عصا سیخونک محکمی بهش زد:
-یالا دیگه عمه، دیر میشه ها! پاشو!

بدن الا غلتید و بی حرکت روی زمین افتاد. چشم های درشتش مات و بی فروغ باز مونده بودن، و رنگ به صورت نداشت.
کاپیتان تیم کوییدیچ هافلپاف، مرده بود!

***


-میدونید، خوب که فکرشو می کنم، میبینم دیگه وقتش بود بمیره.

جسد الا رو روی میز بزرگی، وسط تالار عمومی هافلپاف جا داده بودن، و همه هافلیون دورش حلقه زده بودن. با گفتن این جمله، همه سر ها به طرف خانم بلک چرخید که درست بالای سر جسد ایستاده بود.

نیمفادورا که توی بغل سارا اشک میریخت، هق هق کرد:
-چطور دلت میاد عمه؟! الا عمه ی خوبی بود.. الا ناظر سختکوشی بود... الا کاپیتان تیم کوییدیچ بود...!

خانم بلک «خب که چی؟» طور به رز نگاه کرد که به صورت خودجوش به تیم عزاداری سارا و نیمفا پیوست و زد زیر گریه، و بقیه که بغض کرده در تایید حرف دورا سر تکون می دادن. بعد چشماش برگشت سمت عمه باستانی خودش که دراز به دراز روی میز افتاده بود و سر تکون داد.
-منصف باشین بابا، بنده خدا بعد دو قرن خلاص شد! ما رو بگو...مهلت هم نداریم واسه تغییر آخه...

باری که لحظاتی پیش با سیستم وایرلس نشان شومش، مرگ الا رو به سمع و نظر لرد سیاه رسونده بود، با لحن سردی پرسید:
-تغییر چی دقیقا؟

والبورگا از بالای عینکش عاقل اندر سفیه به باری نگاه کرد و جواب داد:
-ترکیب تیم کوییدیچ پسر جان، تیم کوییدیچ!

سارا که صداش می لرزید به والی توپید:
-تو این موقعیت چطور میتونی به تیم کوییدیچ فکر کنی واقعا؟!

خانم بلک عصاش رو ستون کرد، روی میز پرید و چوبدستیش رو به سمت سارا گرفت:
-ما این بازی رو انجام میدیم و برنده میشیم، نشنوم کسی بخواد جا بزنه! این همه وقت تمرین نکردیم که با مردن یه پیرزن دویست ساله بخوایم از مسابقات انصراف بدیم!

و البته، با دیدن قیافه منزجر بچه های هافلپاف تصمیم گرفت رویکرد مهربون تری اتخاذ کنه، و اضافه کرد:
-این چیزیه که خودشم اگه زنده بود ازمون می خواست گل های ننجون!

***


-وقتی نمونده بچه ها، همه حاضرن؟

اعضای تیم کوییدیچ هافلپاف، ردا پوشیده و جارو به دست، سرشون رو به نشونه تایید تکون دادن. والبورگا از جلوی در رختکن کنار رفت و چیزی که تمام مدت داشت روش کار میکرد به بقیه نشون داد:
-اگه مشکلی پیش نیاد و بازدارنده ای چیزی بهش نخوره، تا آخر بازی همینطوری دووم میاره. طلسمای چسبونکی من حرف ندارن!

بچه ها به جنازه رنگ پریده ارشد سابقشون نگاه کردن که با افسونی به جاروش چسبیده بود. بدبختانه پست مدافع الا ایجاب می کرد چماقش هم همراهش باشه، در نتیجه خانم بلک مجبور شده بود چماق رو هم به ترتیبی به دست الا بچسبونه. البته بچه های هافلپاف توی دلشون شکر میکردن که الا دروازه بان، با از اون بدتر جستجوگر نبوده! نیمفادورا که عمرا تو مخیله ش نمی گنجید با یه جنازه هم پست باشه، با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
-آخه چطور ممکنه یه مدافع تمام مدت بین زمین و هوا بی حرکت بمونه و به هیچ بازدارنده ای برخورد نکنه؟!

خانم بلک شونه بالا انداخت:
-این دیگه مشکل توئه نیمفادورا! باید تمام مدت مراقب الا باشی. مطمئنم بقیه...یه جوری از پس خودشون بر میان. نه؟!

نیمفا اونقدر وحشت زده بود که به اسم کاملش واکنش همیشگی رو نشون نده، و خوشبختانه همون موقع سوت بگمن اعلام کرد وقتش رسیده که دو تیم وارد زمین کوییدیچ بشن. خانم بلک با چوبدستی جاروی الا رو به سمت در هدایت کرد، و بقیه بچه ها روبات وار پشت سرشون راه افتادن.

-به نظر میرسه کاپیتان تیم هافلپاف خیلی عجله داره بازی رو شروع کنه که سوار جارو وارد زمین شده!

با این جمله گزارشگر طرف گریفندوری تماشاگرها از خنده منفجر شد. اعضای تیم که صورتشون به سرخی سرخگون شده بود، در راستای ضایع شدن هر چه کمتر همگی سوار جاروشون شدن و به سمت داور پرواز کردن. هرچند این کار از تمسخر تیم حریف کم نمی کرد!

وقتی بازیکنان سر جاشون مستقر شدن بگمن دستور داد:
-کاپیتان ها با هم دست بدن!

خانم بلک برای اولین و آخرین بار توی تاریخ جادو یه استفاده مفید از حنجره ش کرد؛ وسط پرید و صداش رو روی سرش گذاشت:
-خائن به اصل و نسب! دورگه! گرگینه! غاصب مال و اموال مردم! کاپیتان ما با این پسر دست نمیده!!

تدی ریموس برافروخته نگاهی به مادرش انداخت که با هر کلمه والبورگا رنگ به رنگ میشد، و به طرف بچه های تیمش برگشت. لودو با بیخیالی شونه بالا انداخت و بچه های هافل نفس راحتی کشیدن. با سوت داور سیزده بازیکن توی هوا اوج گرفتن و چهاردهمی...جایی نزدیک زمین معلق موند!

گزارشگر که احتمالا از اعقاب لی جردن بود، با حرارت شروع به گزارش کرد:
-تدی لوپین سرخگون رو می قاپه و به طرف دروازه باری رایان هافلپافی می تازه. باری که عضو تیم ملی کوییدیچ ایرلنده و تو سرزمین مادریش «باری آبکش» صداش می کنن این فصل با تیم «پاپیون سیاه» موفق شد مقام آقای گلی رو به این مهاجم گریفندور تقدیم کنه!

طرفداران گریفندور با حرارت تشویق کردن. تدی با حرکتی نمایشی سرخگون رو به یوآن پاس داد که با یه ضربه دم، به راحتی اولین گل رو برای گریفندور ثبت کرد.اوون از جلوی باری رد شد و فریاد زد:
-محلشون نده!

که البته یه نگاه به دروازه بان بلوند و از خود مطمئنشون مشخص میکرد نه تنها محلشون نمیده، بلکه انگار با یادآوری سابقه درخشانش در بازی های ملی و لیگ برتر، انرژی مضاعفی گرفته! باری سرخگون رو به فرجو پاس داد که با یه ضربه تماشایی بازدارنده از خواهرش...
-سرخگون رو میندازه و اون پایین این تانکسه که توپ رو با ضربه چماقش به رز زلر پاس میده! واقعا که چه تیمی بسته بلک...!!

نیمفا که درست به موقع از برخورد سرخگون به الا خودداری کرده بود، نفس زنان چماقش رو پایین آورد. اون طرف زمین، خانم بلک که بیهوده با عینک ذره بینیش دنبال گوی زرین می گشت، از اتفاقاتی که در محدوده دو متریش میفتادن هم غافل بود، چه برسه به خط و نشون هایی که این ور زمین، هم تیمی مو صورتیش براش می کشید!

-رز توپ رو دو برگی گرفته و گلبرگ های جمع شده ش نشون میده بسیار مصممه. با سرعت به سمت دروازه حریف میره ، تد لوپین رو جا میذاره و ...بله، بازدارنده آغشته به آلوچه ای رو میبینم که رز رو با خاک سم هیپوگریف یکی می کنه؛ زلر سرخگون رو رها میکنه و حالا گیدیون پریوته که با توپ توی دستش خودی نشون میده...

سه تا مهاجم بی نوای هافلپاف، و به مثلث حمله گریف نگاه کردن که دو تا مدافع با نیش تا بناگوش باز، اسکورتش می کرد، و آب دهنشون رو قورت دادن. یه نیم نگاه به لبخند پر اعتماد به نفس باری کافی بود تا بفهمن چی در انتظارشونه!

چندی بعد

بازی به همون منوال ادامه پیدا کرده بود. دروازه بان معلوم الحالمون که هیچ؛ مهاجم ها که از طرف نیمفا ساپورت نمیشدن، تمام مدت مشغول جاخالی دادن از بازدارنده هایی بودن که تیم گریفندور به طرفشون میفرستاد. تانکس دلاورانه بازدارنده های سرگردون و سرخگون های چرخ زنون رو از کاپیتان مرده شون دور نگه می داشت و حتی چند پاس گل با همون چماق به بچه های تیمش داد! والبورگا بلک با روحیه تحسین آمیز یک هافلپافی، وجب به وجب ورزشگاه رو به دنبال گوی زرین می کاوید و خوشبختانه، جیمز سیریوس که مجازی بود، به همون اندازه توی پیدا کردنش ناکام مونده بود. گرییفی ها که حسابی خوش به حالشون شده بود و بردشون رو حتمی می دیدن، های فایو کنان دروازه هافل رو به رگبار بسته بودن.

نواده خلف جردن که از اول بازی ناجوانمردانه هافلی ها رو سوژه کرده بود، با شادمانی توی میکروفن جادوییش فریاد زد:
-الا بلک از اول مسابقه تا حالا واقعا برای تیمش مفید بوده؛ این ساحره امروز یه چیزیش میشه! الا اگه داری تلاش میکنی با نیروی ذهنت بلاجر ها رو پس بزنی و به چوبدستی متوسل نشی سخت در اشتباهی! حالا گیدیون پریوت گل بعدی گریف رو وارد دروازه هافلپاف می کنه و نتیجه رو به 200، 50 میرسونه!

نیمفا که طاقتش طاق شده بود، برای یه لحظه پستش رو رها کرد و به طرف خانم بلک شیرجه رفت:
-یه کاری بکن عمه!! داریم گند میزنیم تو تاریخ هلگا!

والی فریاد زد:
-فکر میکنی دارم چی کار میکنم پس؟!
-من نمیدونم، هر طور شده باید بازی زودتر تموم شه! ما دیگه نمیتونیم!
-و پاتر رو میبینم که جاروش رو با سرعت به سمت زمین هدایت می کنه، به نظر میرسه اسنیچ رو دیده!

هر دو ساحره با ذکر «اوه، شت!» به طرف جیمز شیرجه رفتن که تصادفا داشت به سمت الا شیرجه میرفت، جایی که چند لحظه پیش، برق طلایی اسنیچ شیرجه رفته بود. الادورا با بیخیالی یه جنازه که به جاروش بسته شده، به روبروش خیره شده بود، و گوی زرینی که دورش می چرخید رو نمیدید.

-پاتر به طرف کاپیتان تیم حریف حرکت می کنه و دو بازیکن بزرگسال هافلپاف هم از اون ور زمین به همون سمت می تازن...به نظر میرسه بلک، مقصودم الاشونه، قصد نداره از جاش جم بخوره، باید دید چه اتفاقی...اوه خدای من...

صدای برخورد بلندی که توی تمام ورزشگاه کوییدیچ پیچید، سکوت مرگباری در پی داشت. تمام بازیکن ها بازی رو متوقف کردن و خودشون رو وحشت زده به توده گرد و خاکی که وسط زمین بلند شده بود رسوندن. تماشاچی های دل نازک تر از لای انگشت هاشون یواشکی به زمین نگاه می کردن. لودو با سوت ممتدی خودش رو به بلوای اون وسط رسوند و موقع پیاده شدن از جاروش، سهوا البته، دندون مصنوعی بیرون افتاده والبورگا رو لگد کرد.

به جز یه مقدار شکستگی جزیی برای طرفین، حال هر سه بازیکن زنده خوب بود و سرپایی مداوا شدن. و در مورد الادورا باید بگم، روحش جایی فراسوی ابرها، بعد از اینکه لودو به اظهارات طرفین گوش داد، و به دلیل برخورد وحشیانه جستجوگر گریف که منجر به مرگ کاپیتان هافلپاف شد-وجدان والی با فرمت پوکرفیس جریان رو دنبال می کرد!- اسنیچ توی دست جیمز رو نادیده گرفت و هافلپاف رو برنده اعلام کرد، با دمش گردو میشکست.


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۱ ۱۸:۳۰:۳۳



پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
گریفیندور - هافلپاف


ببینین بچه ها، اونا دوتا بلک تو ترکیبشون دارن، دو نفرو دارن که هنوز سر اسمشون بحثای زیادی هست و اداره فرهنگ نتونسته کاری در این رابطه بکنه، باری ادوارد و رز زلر، مامان منم تو تیم هست متاسفانه و داداش رکس!
- خیالتون راحت، هیچی حالیش نیست!

تدی نگاهی به رکسان انداخت که از پشت اعضای تیم، دیالوگشو داد زده بود و ادامه داد:
- چیزی که بیش تر از همه باید مواظبش باشین، ساطور الادورا و خانم بلکه! فکر نکنم در مورد خانم بلک باید توضیحی بدم، تابلوش تو گریمولد گویای همه چیز هست!

ملت با یادآوری خونه گریمولد، وحشت زده برای پیدا کردن یک طلسم ضد خانم بلک راهی کوچه های دیاگون شدند.

تدی با مشاهده این صحنه، از رکسان خواست که هرچه زودتر لباس های تیم گریفیندور رو بین بچه ها پخش کنه تا بیش تر ازاین یارانش متفرق نشدن.

یوآن به لباسای بسته بندی شده دستش نگاهی انداخت و پرسید:
- وایستا بینم، اینا که توشون بمبی، ترقه ای، جرقه ای چیزی ندارن؟
- نه! پاک پاکن! البته من تو ساخت اینا هیچ دخالتی نداشتم، همش کار باباست!

جرج ویزلی بعد از مشقت فراوون که همراه با گرفتن رضایت از شاکیان، راضی کردن اعضای گریفیندور و غیره می شد، موفق به گرفتن اسپانسریت [خود را اسپانسر کردن! ] تیم شده بود.

رکسان لباس گیدیون رو هم گذاشت کف دستش و صدای گیدیون رو که زیر لبی می گفت « بدتر شد که!» نشنید.

تدی نگاهی به اعضای تیمش و لباسایی که زار می زد به تنشون انداخت و گفت:
- پیش به سوی پیروزی!


فلش بک، تک مغازه ی ویزلی ها


- بـــــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــا!
- درستش این نبود که این جا شکلک جیغ میذاشتی؟
- نه، همین درسته. لباسا رو که دستکاری نکردی؟

جرج ویزلی سعی کرد خودشو با اختراعات جدیدش سرگرم کنه و جواب داد:
- گریفیندور تیم منه ها! می خوام ببره.
- آخه الان که تیمت نیست، به هرحال بلاجر از بستن عیب نمی کنه!

پایان فلش بک

- با عرض سلام خدمت شنوندگان و بینند..
- خون لجنی، گندزاده، گمشو از ورزشگاه بیرون! به چه حقی یه خون لجنی داره بازی رو گزارش می کنه؟

خانم بلک که حالا از تصویرش خیلی پیشرفته تره، با جاروش به سمت جایگاه گزارشگر پرواز می کنه تا شخصا نیروی واقعیشو که سال ها تو حصار یه تابلو جمع شده بود، نشون بده!

گزارشگر وار، نگاهی به مادر سیریوس می‌ندازه و بدون معطلی آپارات می کنه. لودو سراسیمه از اونور ورزشگاه خودشو به جایگاه می رسونه و بدون معطلی میکروفونو می گیره دستش.
- حالا که خیلی اصرار دارید، من گزارش می کنم.

- بعله حالا تیم هافلپاف که خانم بلک به عنوان اولین نفرشون وارد ورزشگاه شده بود، سر جای خودشون مستقر میشن. تیم گریفیندور که از دور شبیه لکه های قرمز و طلایی دیده میشن هم وارد ورزشگاه شدن. باری ادوارد رایان و ویکتوریا ویزلی به سمت دروازه ها پرواز می کنن. از اون جا که هیچ دستورالعملی در مورد سانسوری بودن پریزادها نرسیده می تونم بگم که گریفیندوریا با انتخاب ویکتوریا ویزلی به عنوان دروازه بان، باعث بسته شدن همیشگی دروازشون شدن!

الادورا بلک و تانکس در مقابل رکسان ویزلی و بریسویت، جیمز سیریوس پاتر هم در مقابل مادر سیریوس، مهاجمای گریف و هافلپاف هم حلقه ای دور داور مسابقه که خودم هستم، تشکیل دادن و منتظر شروع بازین.

حالا بازی شروع میشه و اوون کالدون کوافل رو می قاپه و به سمت دروازه پرواز می کنه، بتی بلاجری رو به سمتش می فرسته و اوون کوافل رو به فرجو پاس میده. حالا فرجو با یه چرخش از دست گیدیون پریوت در میره و به سمت دروازه گریفیندور پرواز می کنه. به نظر میرسه که این کوافل گل بشه که..

فرجو ویزلی به کوافل ترکیده تو دستش می کنه و گیج و منگ سعی می کنه دلیلی برای ترکیدن کوافل پیدا کنه.
- گندزاده ها، کوافل ترکون ها، غارتگرای کوافل!

الادورا بلک به سمت خانم بلک پرواز می کنه و کشون کشون به سمت رختکنا می برتش. کوافل جمع کنای زمین، کوافل جدیدی رو دست بازیکنا میدن و بازی ادامه پیدا می کنه.

بعد از نیم ساعت بالاخره جستجوگرا اسنیچ رو دیدن و هردو دارن با سرعت پرواز می کنن. خانم بلک هم وار جلوتر از جیمز، دنبال اسنیچه. حالا انگشتاشو به سمت اسنیچ دراز می کنه و ..

اسنیچ درمیان انگشتای مادر سیریوس می شکنه! توپا کاملا سالم هستن و این که فقط کوافلا و اسنیچا به دست هافلیا تیکه تیکه میشن، عجیب به نظر میرسه.

الادورا ساطورشو تابی میده و به سمت داور بازی پرواز می کنه:
- هی لودو، من به این گریفیندوریا مشکوکم!
- به چیشون مشکوکی دقیقا؟
- چرا توپا فقط تو دستای ما میپکن؟ چرا اینا لباسای اسپانسردار مشکوک پوشیدن؟ چرا مغازه ی ویزلیا باید اسپانسرشون باشه؟ اسپانسر، جرج ویزلی، ترکیدن! اینا تو رو یاد چیزی نمی‌ندازه؟

لودو یه کم وار گریفیا رو از نظر می‌گذرونه و داد می زنه:
- گریفیا به رختکن!

رختکن

-
-
-
-
-
-
-

ملت گریفی به صورت حلقه های دور آتیش البته بدون آتیش، نشسته بودن و شیش جفت چشم زل زده بودن به رکسان.
- تو که گفتی لباسا پاک پاکن؟
- تو که گفتی هیچیشون نیست؟
- تو که گفتی..

رکسان حرف سه نفر باقی مونده رو قطع می کنه:
- خب حالا نمی خواد شیش نفری تکرار کنید! من گفتم پاک پاکه چون بابا گفت!
- یه پاترونوس بفرست براش!

چند دقیقه بعد

- بابا مگه تو نگفتی "گریفیندور تیم منه ها! می خوام ببره. "

جرج ویزلی نگاهی به تیم گریفیندور انداخت که با وجود شکست دقایق قبلشون قادر به انجام هرکاری بودن.
- همم..من گفتم می خوام ببره، خب فکر کردم اگه یه مقدار ترقه نامرئی تو لباساتون کار بذارم، می تونه به بردتون کمک کنه!

ملت نگاهی به هم می‌ندازن و نگاهی به رکسا.. که البته در اون زمان داشت بیابون های دور رو چهارنعل درمی نوردید و این شد که تیم گریفیندور به علت تخطی از قوانین ناچار به قبول شکست مقابل هافلپاف شد!




ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۱ ۱۴:۲۲:۳۹

ها؟!


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۶:۱۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
گریفیندور Vs. هافلپاف


- تدی! بیا بریم...

لرزه‌ی خفیفی بر اندام تدی لوپین افتاد. کاملا زمان و مکان را فراموش کرده بود و صدای جیمز انگار او را از خواب عمیقی بیدار کرده بود... انتظار صدای برادرخوانده‌اش را نداشت.
- جیمز..

دست جیمز روی شانه‌‌‌‌اش قرار داشت، دستی که کوچک ولی محکم و اطمینان‌بخش بود. تدی روبروی آینه زانو زده بود و چشم از تصویر آن بر نمی‌داشت... گلویش خشک شده بود و تی‌شرتش به تنش چسبیده بود. صدایش موقع حرف زدن به گوش خودش هم نا‌آشنا می‌رسید.
- تو نمی‌بینیشون... کاش می‌تونستی... کاش میشد...

جیمز مسیر نگاه تدی را دنبال کرد. البته قادر به دیدن چیزی که تدی می‌دید، نبود و چیزی که خودش می‌دید... گفتنش در آن لحظه چه کمکی به برادرش می‌کرد؟ با این‌ همه به خوبی از تصویر درون آینه‌ خبر داشت، قبل از آنکه تدی به او بگوید "کاش آنها را می‌دید".
جیمز به آرامی شانه‌اش را فشار داد.
- بازم برمی‌گردیم می‌بینیشون... الان وقت خوابه... فردا بازی داریم...پاشو داداش.. پاشو بریم...

تدی مطیعانه سرش را تکان داد و ایستاد و به دنبال جیمز حرکت کرد. قبل از خروج از اتاق متروکه، سرش را چرخاند و آینه را نگاه کرد.. پدر و مادرش رفته بودند.

صبح روز بعد، هیجان مسابقه سرزندگی و طراوت خاصی به تالار اصلی بخشیده بود. همه‌ی دانش‌آموزان پشت میزهای خود، با حرارت در مورد بازی و نتیجه‌‌ی احتمالی آن حرف میز‌دند. اعضای تیم گریفیندور گوشه‌ی کوچکی را اشغال کرده و تقریبا در سکوت مشغول خوردن صبحانه بودند. گیدیون همینطور که پیام روز را می‌خواند، به ساندویچ سوسیس کبابی‌اش گاز میزد، بتی و رکسان اخم کرده بودند و به دقت تصاویر آموزشی حرکات پیشرفته‌ی ضربه‌زن‌ها را دنبال می کردند، یوآن به شلغمی که در چنگالش بود، خیره نگاه میکرد و در تفکراتش غرق بود و جیمز دزدکی به او می‌خندید و آماده‌ی پرتاب سیبی که در دستش بود، میشد ولی ظاهرا ویکتوریا هم که با دقت مشغول انتخاب خوراکی‌های رژیمی برای صبحانه‌اش بود نیز هدف وسوسه‌انگیز دیگرش محسوب میشد. یک ساعت به بازی مانده بود و تدی می‌دانست تیمش کاملا آماده است.. ماه‌ها بود تمرین کرده بودند و همه در آمادگی کامل بودند... هیچ چیزی وجود نداشت که بتواند مانع یک بازی خوب شود.

- موفق باشی تدی جونم.

دست‌هایی ظریف با انگشتانی کشیده روی دو شانه‌اش قرار گرفتند که بوسه ای کوتاه ولی صمیمانه روی گونه‌اش نیز به آن اضافه شد. تدی که جا خورد بود به سرعت برگشت .. کسی که پشت سرش بود از او فقط کمی بزرگتر به نظر می‌رسید، در چشمانش برق شیطنت را میشد دید، هر چند صداقت غیر قابل کتمانی در اعماقشان بود... صورت کوچک و قلبی شکلش با موهای بلند و کوتاه طلایی و سیاه پوشیده شده بود که هم‌رنگ لباس تنش بود.. به رنگ هافلپاف.

- تانکس... نکنه این بوسه واسه جبران بلاجراییه که قراره سمت تدی بفرستیم؟!

الادورا بلک در حالی‌که شرورانه می خندید، ضربه‌ای به شانه‌ی تانکس زد و بلند‌تر خندید.
تدی مبهوت به مادرش نگاه کرد... نیمفادورا تانکس؟ ... ضربه‌ زن هافل؟ چطور امکان داشت؟ مادر و پدرش هر دو سال‌ها بود که مرده بودند اما انگار برای هیچکس حضور مادرش عجیب نبود. چند لحظه‌ای به جیمز نگاه کرد که با بی خیالی یویوی خود را به هر سو تاب می‌داد ولی لحظه‌ای بعد گویی که سنگینی نگاه تدی را حس کرده باشد، به سمت او برگشت و خندید...خودش تنها کسی بودکه غافلگیر شده بود!
تانکس دستش را روی سر تدی گذاشت و آن را به سمت میز اساتید چرخاند و گفت:
- واسه بابات دست تکون بده خب.. یه ساعته هی منتظره نگاش کنی!

قلب تدی جایی در اعماق سینه‌اش فرو ریخت. ریموس لوپین کنار پروفسور مک‌ گونگال نشسته بود و به او لبخند می‌زد. با تصویری که از او در ذهنش داشت متفاوت بود... ردای مشکی و تمیزی بر تن داشت و در صورتش اثر هیچ زخمی دیده نمیشد. تانکس چهره‌اش را در هم کشید و گفت:

- بهش گفتم شال گریف بندازه امشب از شام خبری نیستا... ولی انگار غیر ممکنه بی‌طرف باشه.
- چطور ممکنه؟

تانکس با حواس پرتی پرسید:
- ها؟
- شما چطور اینجایید؟ من فک میکردم...

و حرفش را خورد. تانکس خندید:
- چطور هنوز تو مدرسه‌ایم و مامانت کوئیدیچ بازی میکنه؟

و شانه‌هایش را بالا انداخت. تدی زیر لب گفت:
- منظورم این نبود.

تانکس بوسه‌ی دیگری بر پیشانی‌اش زد و گفت:
- بعد بازی منظورتو توضیح بده، خب؟ الان باید برم صبحونه بخورم...

و در حالی که به طرف میز هافلپاف میرفت، یک بار دیگر برگشت و تقریبا فریاد زد:
- حواست به بلاجرام با... آااخ... !

پای تانکس به پایه‌ی یکی از صندلی‌ها گیر کرد، تعادلش را از دست داد و با صورت در ظرف پودینگ شکلاتی که وسط میز بود، فرو رفت. اکثر دانش‌آموزان به این صحنه می خندیدند، تنها تدی و ریموس بودند که کف دستشان را بر پیشانی کوبیده و با چشمان بسته، سرشان را تکان می‌دادند.
هیچ جادویی مردگان را بر نمی‌گرداند! تدی این را به خوبی می‌دانست... ده‌ها کتاب خوانده بود.. جادوی سفید.. جادوی سیاه... جادوهای باستانی.. هیچ کدام طلسمی که مرگ را شکست دهد در خود نداشتند.. ممکن بود شبحی از آنها به دنیای زندگان باز گردد ولی همه اشاره به عذاب آن شبح در هنگام بازگشت اشاره می‌کردند و توصیه‌ی اکیدشان بر آن بود که آرامش مردگان را بر هم نزنید.
و حالا پدر و مادری که هیچ خاطره‌ای از آنها نداشت آنجا بودند.. کاملا واقعی.. از گوشت و خون.. و هیچ شباهتی به اشباح نداشتند... گرمای دست مادرش را هنوز حس می‌کرد... نه! اشباح امکان نداشت چنین اثری از خود به جا بگذارند.

- نباید بریم تدی؟

صدای گیدیون او را از افکارش خارج کرد. نگاه سریعی به ساعتش انداخت... وقت رفتن بود. ریموس را دید که از پشت میز اساتید بلند می‌شود.
- چرا ... شماها برین.. من چند دقیقه‌ی دیگه بهتون می‌رسم. تو رختکن می‌بینمتون!

و در حالی‌که با قدم‌های بلند و سریع به سمت میز اساتید می‌رفت، صدای ریز بتی را شنید که می‌گفت:
- دیر نکنی کاپیتان!

ریموس در اتاق اساتید را برای پروفسور اسپراوت باز نگه‌داشته بود و با خوشرویی با او در مورد مسابقه صحبت می‌کرد که متوجه تدی شد.. پسرش درست در چند قدمی‌اش ایستاده بود.
- تدی...!

و دستانش را از هم باز کرد. تدی چند لحظه با تردید پدرش را نگریست.. تمام وجودش برای این آغوش فریاد می‌کشید اما آنچه از صبح پیش آمده بود، بهتر از آن بود که بتواند باور کند. نگاه ریموس گرم و سرشار از زندگی بود و خودداری تدی به انتهایش رسیده بود. یک قدم جلوتر و بعد در میان بازوان قوی پدرش بود.. اهمیتی نمی‌داد اگر همه‌ی مدرسه تماشایش می‌کنند روز بعد در مورد اشک‌هایش داستان‌ها می‌گویند و پشت سرش می‌خندند.. باید آن لحظه جایی می‌بود که دلش میگفت.
- من نمی‌فهمم... این ... امکان نداره.

تدی در حالی‌که از ریموس جدا میشد این کلمات را بر زبان آورد، صورتش را با آستین ردایش خشک کرد و بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد.
- انگار که همیشه اینجا بودین... انگار که هیچ‌وقت نرفتین.

ریموس لبخندی بر لب داشت که پشت آن ردی از عذاب وجدان دیده میشد.

- من و مامانت همیشه کنارت بودیم تدی. نگاش کن! تقریبا هم‌ قد من شدیا.

تدی نیم نگاهی به شانه‌ی خودش و ریموس انداخت و پرسید:
- ولی.. چطور الان اینجایین؟
- فکر میکنم جوابشو خودت می‌دونی.

لبخند ریموس پهن‌تر شد اما تدی با اخم او را نگاه می‌کرد.
- بعد از بازی بیشتر حرف میزنیم..فعلا برو... یه تیم منتظرته کاپیتان لوپین.

با این حرف لبخند روی صورت تدی نیز نشست.. سرش را تکان داد و به سرعت به سمت در اصلی تالار دوید. چیزی به شروع مسابقه نمانده بود و هزاران سوال در ذهنش شکل گرفته بودند... فقط امیدوار بود کسی از او انتظار سخنرانی قبل از بازی را نداشته باشد چون کاملا گیج بود و کمتر تمرکزی نداشت.
به محض ورود به رختکن، اعضای تیم با نگاه‌هایی منتظر و کمی مضطرب به استقبالش آمدند. فرصتی نداشتند... باید هر چه زودتر وارد زمین میشدند.
- ببخشید دیر کردم بچه‌ها.. بریم.. بریم.. باید این بازی رو ببریم!

اما لحنش خالی از هر انرژي و اشتیاقی برای مسابقه بود. تنها می‌خواست این بازی زودتر تمام شود تا در گوشه‌ای دنج لذت داشتن والدین را برای اول بار احساس کند.
- تو حالت خوبه تدی؟

قبل از اینکه به سمت جیمز برگردد، بهترین لبخندی که در آن لحظه از پسش بر‌ می‌آمد را سعی کرد تحویل برادرخوانده‌اش دهد. جیمز به این سادگی فریب نمی‌خورد! سری تکان داد و تدی را به سمت تونل خروجی هدایت کرد.

- باید بهم بگی چی شده!
- بعد بازی جیمز... همه چیو میگم.. قول میدم.

به محض ورود به زمین بازی،سر و صدای تشویق تماشاچیان و نسیم خنکی که می‌وزید کمی او را آرام کرد. بازی توسط گریفیندور شروع میشد، تدی کوافل به دست اوج گرفت.. گیدیون و یوآن در سمت چپ و راستش به سرعت پرواز می‌کردند و بتی با چماقش کمی پایین‌تر آماده‌ی دفع حمله‌ی بلاجرهای حریف بود. رکسان نزدیک دروازه مانده بود تا به ویکتوریا کمک کند و جیمز بالاتر از همه، به آرامی دور ورزشگاه در جستجوی اسنیچ می‌چرخید و نیم نگاهی به والبورگا بلک داشت... جوینده‌ی هافلپاف، بازیکن مکار و ماهری بود. خبری از اسنیچ نبود... جیمز تدی را دنبال کرد که به یوآن پاس داد و گیدیون که سریع پرواز کرد و جلوتر از دو مهاجم دیگر آماده‌ی دریافت و پرتاب توپ بود... یوآن به محض دریافت کوافل آن را به سمت گیدیون فرستاد که با مهارت تمام آن را شوت کرد. باری رایان به اندازه کافی فرز نبود و گریفیندور ده امتیاز اول را کسب کرد.
جیمز مشتش را به هوا پرتاب کرد و دوباره به دنبال اسنیچ گشت.. زیر لب گفت:

- این بازی باید زودتر تموم بشه..

نگاه نگرانش هر چند لحظه یک بار به سمت تدی بر میگشت که دوباره آماده‌ی حمله میشد. درست وقتی که رز کوافل را به سمت فرجو میفرستاد، در یک لحظه شتاب گرفته و توپ را قاپیده بود و حالا مجددا به سمت دروازه می‌رفت.

- مواظب باش تدی!

فریاد تانکس، درست هم‌زمان با ضربه زدنش به سمت بلاجر بلند شد. تدی به موقع جا خالی داد و کوافل را به گیدیون پاس داد اما ارسالش دقت کافی نداشت و اوون توپ را گرفت و به سرعت به سمت دروازه‌ی گریفیندور رفت و لحظه‌ای بعد نتیجه‌ مساوی بود. صدای خنده‌ی شادمانه‌ی بلک در گوش جیمز زنگ زد و به طرف او برگشت. یک لحظه برق طلایی رنگی را در انتهای جارویش دید.. بهترین فرصت بود! با سرعت متوسط و در کمال خونسردی سعی کرد جوری به اسنیچ نزدیک شود که توجه جوینده ی هافل را جلب نکند اما با فریاد تماشاگران و صدای گزارشگر که می‌گفت: " پناه به ریش مرلین... با این سقوط آزاد کارش تمومه" جیمز به صورت غریزی تدی را جستجو کرد که داشت با تمام سرعت به سمت پایین پرواز می‌کرد..
تانکس از جارویش پرت شده بود!

گزارشگر فریاد می‌کشید:
- همه چیز خیلی سریع بود.. الادورا بلک بلاجر رو از فاصله نزدیک به سمت تدی لوپین فرستاد که اگه باهاش برخورد می‌کرد حتما استخواناش خورد میشد.. اما نیمفادورا تانکس خودشو سپر تدی کرد و برخورد بلاجر با جاروش باعث شد تعادلشو از دست بده... شک دارم تدی به موقع بهش برسه..اینطوری خودشم ممکنه زمین بخوره!

با چنان سرعتی پرواز می‌کرد که تا کنون نظیرش را تجربه نکرده بود.. باد سرد باعث تشکیل پرده‌ای از اشک مقابل چشمانش شده بود.. کمی پایین‌تر، نیمفادورا بدون جارو به سرعت به سمت زمین سقوط می‌کرد... به موقع به او نمی‌رسید... زمین هر لحظه نزدیک‌تر میشد..بغض راه تنفس را تقریبا بسته بود; مادرش این بار درست پیش رویش جان می‌داد.. فقط چند متر تا برخورد مانده بود.. تدی چشمانش را بست.

- تدی! بیا بریم...

با شنیدن صدای جیمز لرزید و چشمانش را باز کرد... انتظار صدای برادرخوانده‌اش را نداشت... انتظار دیدن مجدد آینه‌ی نفاق انگیز را هم نداشت.. پدر و مادرش به او از پشت این شیشه ی جادویی لبخند می‌زدند و دست تکان می‌دادند.
- جیمز..

برادرش لبخند زد و گفت:
- اینجا که جای خواب نیست داداش.. نه شب مسابقه با هافل.. پاشو.. بهتره برگردیم خوابگاه.

سرش را تکان داد و از جا بلند شد... ضربان قلبش را می‌شنید و ترشح عرق را از تک تک منافذ پوستش حس می‌کرد.. وقتی که به در رسید، برگشت و بار دیگر آینه را تماشا کرد. هر دو هنوز آنجا بودند و لبخند می‌زند... او نیز لبخند بی رمقی زد و زیر لب گفت:
- خدافس..

تدی لوپین به خوبی آگاه بود که اگر می‌خواهد سلامت روانی‌اش را حفظ کند نباید دیگر به آن اتاق بازگردد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۳:۳۱ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
گریفیندور
VS
هافلپاف


- پاس بده من!

اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور در آسمان پرواز کردند و به تمرین پرداختند. تدی لوپین از آن سوی زمین درحالی که از کنار یوآن گذشت، این را فریاد زد. گیدیون بی توجه به او جلو رفت و آماده ی تک به تک شدن با ویکتوریا بود. دستش را بالا برد تا با یک پرتاب، گلی را به ثمر برساند که بلاجری او را از این کار باز داشت.

- صد بار بهت نگفتم تک روی نکن گید؟ دیدی چی میشه؟ اگه تو مسابقه همچین اشتباهی رو می کردی چی؟

این فریاد تدی را بار ها شنیده بود، " تک روی نکن گید. " قصد داشت خودش را به دیگران ثابت کند، اما بدون کمی تک روی ممکن نبود. با اوقات تلخی به سوی دیگری پرواز کرد و آماده ی یک حمله ی دیگر شد. یوآن توپ را در دستش بالا و پایین می انداخت و آماده بود تا با فرمان تدی، کار را از سر بگیرند.

- عععووو!

با یک زوزه ی کوتاه از سوی تدی، بازی شروع شد. گیدیون از دنیای افکارش بیرون آمد و به بازی خیره ماند، یوآن به سرعت جلو رفت.از بلاجری جاخالی داد و توپ را به تدی سپرد. تدی سریع جلو رفت، هنوز اندکی جلو نرفته بود که توپ را به گیدیون داد. توپ را زیر بغلش گرفت و آماده ی تک به تک شدن با ویکتوریا شد. آماده پرتاب توپ شد ناگهان همان صدای چند دقیقه قبل را شنید:

- توپ رو پاس بده به من!

به سرعت توپ را به سوی منبع صدای پرتاب کرد. در انداختن محل توپ اشتباه کرد، توپ سریع و با تمام قدرت به سر تدی خورد. تدی از روی جارویش سر خورد و به سوی زمین رفت. گیدیون لبخندی به اعضای تیم زد و گفت:
- بیاید خطا رو بزنید.
- چی چی خطا بزنیم؟ تدی رو کشتی که.
- نه باو داره تمارض میکنه.

گیدیون به سوی زمین پرواز کرد و کنار تدی فرود آمد. تدی با فرمت روی زمین نشسته بود و سرش را می مالید. گیدیون کنار تدی ایستاد و دستش را روی شانه ی وی گذاشت، روی خود را به سمت اعضای تیم برگرداند، تدی را نشان داد و گفت:
- دیدید چیزیش نیست؟ فقط چشماش لوچ شده وگرنه چیزیش نیست.
- تو کی هستی؟
- من گیدیونم دیگه.
- چه نسبتی با من داری؟ اینا کین؟ من کجام؟

اعضای تیم:

- دیدی حافظشو پروندی گیدیون.

جیمز درحالی که جیغ میکشید این را گفت. سریع به سوی تدی رفت و به او خیره ماند. پاتر ارشد یویو خود را جلوی چشم تدی تکان داد و گفت:
- تدی منو نمیشناسی؟
- نه.

صدای حیرت اعضای تیم گریفیندور بلند شد. تدی سریع از جایش بلند شد و از زمین کوییدیچ هاگوارتز خارج شد. یوآن که مثل همیشه حس تیکه انداختنش گل کرده بود گفت:
- و تدی، آن کاپیتانی که حافظه اش برباد رفت.
- فردا بازیمون با هافلپافه. حالا چیکار کنیم؟
- باید سعی کنیم حافظشو برگردونیم.

چند دقیقه بعد در برج گریفیندور.

- ویزن، محفل، گریفیندور، اینا چیزیو یادت نمیاره؟ :worry:

تدی سرش را به علامت منفی تکان داد و به آتش شومینه خیره ماند. گیدیون آهی کشید و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، هوا تاریک شده بود. تدی به آرامی از جای خود برخاست و کنار گیدیون ایستاد و با چشمان کهربایی اش نگاهی به او انداخت.

- پس من تدی لوپینم؟

گیدیون با امیدواری نگاهی به تدی انداخت، بالاخره توضیحات او به ثمر نشسته بود. با خوشحالی فریاد زد:
- آره!
- و کاپیتان تیم کوییدیچ گریفیندورم؟
- آره آره!

تدی با قیافه ای متفکرانه نگاهی به مهاجم تیم گریفیندور انداخت. ادامه داد:
- و باید شما رو برای رسیدن به قهرمانی هدایت کنم؟
- یـــــــــــــــــــس!
- که چی بشه؟

گیدیون برای چندمین بار در عمر 40 ساله ی خویش به فرمت در آمد. با ناراحتی از پنجره فاصله گرفت و روی یک صندلی نشست. سرش را میان دستانش گرفت و به فکر فرو رفت. چطور باید تدی را از آن وضعیت در آورد؟ به آرامی از جایش بلند شد و در جست و جوی اعضای تیم رفت تا شاید آنان راه حلی پیشنهاد کنند.

چند دقیقه بعد در کنار شومینه.

- خب همه میدونیم چرا اینجا جمع شدیم.

بتی به آرامی دستش را بالا آورد و با لحنی معصومانه که از او بعید بود، گفت:
- آقا اجازه؟ چرا اینجا جمع شدیم؟
- تصویر کوچک شده


جیمز به سرعت چیزی را در گوش بتی زمزمه کرد، بتی بعد از چند دقیقه تجزیه و تحلیل، سرش را به علامت فهمیدن تکان داد. گیدیون سرش را مالید و دوباره به اعضای تیم گریفیندور که روی مبل نشسته بودند نگاه کرد. به تخته ای در کنار خودش اشاره کرد و گفت:
- خب تدی فراموشی گرفته، لطفا" هرکدومتون یک پیشنهاد رو روی این تخته بنویسید که ایشالله به لطف مورگانا لی فی ...
- چرا مورگانا لی فی؟

یوآن با چهره ای سردرگم این را پرسید و به گیدیون نگاه کرد.گیدیون لبخندی به یوآن زد و با رضایتی ساختگی گفت:
- چون مرلین مرگخواره.
- ولی گریفیه.
- گریفی بود عیزم الان راونیه.

جیمز که برای اولین بار حرفی را بدون شکلک مخصوص به زبان آورده بود به گیدیون نگاه کرد. بتی به سرعت به آدرس یکی از پست های مرلین کبیر کانکت شد و با دیدن سمت راست پروفایل وی و خواندن " راونکلاو " جز گروه های او به رول نویسنده بازگشت.

- منو از راه اصلی منحرف نکنید. سر رشته ی امور از دستم در رفت.
- خودت منحرف بودی به ما چه؟ تازه یه رشته ای زیر پاته شاید اون رشته ی افکار منحرفت باشه.
- اون منحرف نه، اون منحرف.

اعضای تیم:

- ای مرلین! داشتم میگفتم بیاید پیشنهاداتونو روی این تخته بنویسید تا ببینیم چه خاکی تو سرمون...
- تو سر خودت، از خودت مایه بزار.
- بله چه خاکی تو سر خودم بکنم.

همه اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور، با یک " ها " به سبک برره ای موافقت خود را اعلام کردند. رکس به عنوان اولین نفر از جایش بلند شد و وارانه به سوی تخته رفت و گچی را برداشت. صدای جیغ کشیده شدن گچ بر روی تخته سیاه شنیده شد. وقتی رکسان از جلوی تخته کنار رفت کلمه ی " دینامیت " مشخص شد.

- دینامیت؟ میخوای تدی رو بفرستی رو هوا؟
- تازه بی سواد با " ت " ی دیاگونی نوشته باید با " ت " ی هاگزمیدی مینوشت.
- طی؟ کسی قراره طی بکشه تالارو؟
- ان قدر جیغ نزنید بزارید بخوابیم بابا.

عده ی زیادی از گریفیندوری هایی که به علت جیغ کشیدن اعضای تیم و صدای گچ از خواب پریده بودند به سوی اعضای تیم کوییدیچ هجوم بردند و زد و خوردی در تالار گریف آغاز شد که نظیر آن در جهان و آخرت مشاهده نشده بود.

- یقه رو ول کن.
- هوک چپ؟ کف تدی بزنم؟ بزنم؟
- ای نفس کش.

گیدیون دو دست خود را بلند کرد، اشتباه نکنید، او به درگاه مرلین یا مورگانا دعا نکرد، زیرا از درگاه مرلین رانده شده بود و مورگانا نیز دل خوشی از او نداشت. او دوست خود را بالا تر برد و با تمام قدرت آن را توی سر خود کوبید و به آرامی به سوی تخت خوابش رهسپار شد.

صبح روز بعد در سرسرا.

- اسمت گیدیون بود؟

تدی دستش را روی شانه ی گیدیون که در حال صبحانه خوردن بود، گذاشت و این را گفت. گیدیون برگشت و با دیدن تدی آهی سر داد. به نظر می رسید ویژگی های شخصیت ی تدی با از دست رفتن حافظه اش، تغییر پیدا کرده بود و یک ویژگی ویبره رفتن به تدی اضافه شده بود.

- آره.

تدی با شرمندگی کنار نگاهی به میز صبحانه دوخت و گفت:
- راستش گفتی با فراموشی من شانس گریف برای قهرمانی کم رنگ میشه، برای همین یه کاری کردم که شانسمونو 100 درصد کرده.

گیدیون به سرعت از جایش بلند شد و در چشمان گرگینه نگاه کرد. بالاخره حس کنجکاوی او بر حس شکاکی‌ش غلبه کرد و با احتیاط پرسید:
- چیکار؟
- توپ هارو دست کاری کردم.

انگار آب سردی بر روی او ریخته بودند. به اطراف نگاهی انداخت، کسی حرف آن دو را نشنیده بود. مرلین را شکر کرد که تا به حال موضوع لو نرفته بود. نگاهی به تدی انداخت و گفت:
- چطوری اینکارو کردی؟
- لودو یادش رفت در اتاقی که توپارو توش نگه میدارنو ببنده منم رفتم اسنیچ و بلاجر هارو جادو کردم.
- باید حاضر شیم بریم زمین بازی، برو آماده شو.

با این حرف، به سرعت راه زمین مسابقه را در پیش گرفت.

در رختکن گریفیندور.

- حالا چیکار کنیم؟

جیمز سیریوس پاتر با شنیدن خبر گیدیون درباره ی جادو کردن توپ های بازی توسط تدی، این را گفت. رکسان و یوآن نیز با قیافه هایی بهت زده نگاهی به گیدیون انداختند، بتی نیز با شعار " شوت باش تا کامروا شوی " در عالم خیال خود به سر می برد و در آخر ویکتوریا که با فراموشی تدی در افسردگی عمیق به سر می برد، با بی خیالی به اطراف نگاه کرد.

- تنها راه اینه که دعا کنیم کسی نفهمه توپا جادو شدن. حالا بهتره بریم تو زمین.

همه ی اعضای تیم از جای خود برخاستند و به همراه تدی که به تازگی در همان لحظه وارد چادر شد، وارد زمین بازی کوییدیچ شدند.

در زمین.

با داخل شدن اعضای تیم گریفیندور به بازی، هلهله و تشویق هواداران گریفیندور بلند شد اما این اتفاق دوام چندانی نداشت، اعضای گروه راونکلاو که به گریفیندور باخته بودند به طرفداری از تیم هافلپاف شروع به تشویق کردند:
- هافلپاف قهرمان میشه خدا میدونه که حقشه به لطف هلگا و روونا، هافلپاف قهرمان میشه، هافلپاف قهرمان میشه.تصویر کوچک شده


سارا کلن در میان عده ی زیادی از اعضای هافلپاف که همگی به لطف کلاه گروهبندی از هافلپاف سر در آورده بودند، شیپور بلندی زد. لی جردن در محل گزارش کردن مسابقه قرار گرفت و به اطراف نگاهی انداخت. بعد از آنکه مطمئن شد پروفسور مک گوناگال آن اطراف نیست دستش را بر روی میکروفن جادویی گذاشت و شروع به گزارش کردن بازی کرد:
- دختر ها و پسر ها با بازی هافلپاف و گریفیندور در خدمتتون هستیم، خوشبختانه پروفسور مک گون آنفولانزا گرفته که ایشالله خوب نشه. تیم هافلپافو میبینید که زود تر از تیم گریفیندور وارد زمین شده، تیم گریفیندور رو معرفی میکنیم، دروازه بان تیم، ویکتوریا ویزلی!

ویکتوریا به سرعت سوار جارویش شد و به سوی حلقه ها رفت، مو های طلایی خود را در هوا تاب داد و به دوربین نگاه کرد. جردن همچنان به ویکتوریا خیره ماند، در این لحظه اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور مرلین را شکر کردند که تدی حافظه ی خود را از دست داده بود. لی جردن بعد از چند دقیقه، به خودش آمد و بار دیگر گزارش را از سر گرفت:
- مدافعین تیم گریفیندور، رکسان ویزلی و بتی بریسویت!

رکسان و بتی با هم به پرواز در آمدند و با چماق هایشان علامت ضبدر درست کردند.

- به نظر میرسد مدافعین تیم گریفیندور مامور شده اند به تماشاچیان ریاضیات جادویی یاد بدهند. مهاجمین تیم، گیدیون پریوت، یوآن آبرکومبی و تد ریموس لوپین، کاپیتان تیم!

هر سه به پرواز در آمدند و با یک صدای بسیار زیبای گیتار گیدیون با فرمت به تماشاچیان نگاه کردند. لی جردن که آماده ی ابراز احساسات کردن بود، گفت:
- ... و در آخر جیمز سیریوس پاتر، جستجوگر تیم گریفیندور!

لی به همراه تمامی گریفیندور ها ایستادند و شروع به دست زدن کردند. گروه تیم اسلایترین در گوشه ی دیگر ورزشگاه نشسته بودند و قصد داشتند طرف هیچکدوم از دو تیم نباشند. ولدمورت نگاهی به سوروس اسنیپ انداخت و گفت:
- ما فرمودیم از کوییدیچ خوشمان نمیاد سوروس، فقط به علت اینکه گفتی این بازیه هیجان انگیزیه اینجا تشریف فرما شدیم.
- از ارباب بسیار ممنونیم که به مرگخوار حقیری مثل من اعتماد کردن.

لی جردن بار دیگر ادامه داد:
- به نظر میرسه داور بازی به همراه مدیر دارن تخته ی جادویی بازی میکنن.

همه ی نگاه ها به سوی لودو بگمن و ماندانگاس فلچر برگشت که در جایگاه ویژه در حال بازی بودند. دانگ کلمه ی " شرطی " را در امضای لودو جدی گرفته بود و با او بر سر مدیریت هاگوارتز، شرط بسته بود. حال دو مدیر درحال بازی کردن بودند تا برنده ی شرط، معلوم شود. صدای آن دو از بلندگو های ورزشگاه شنیده شد:
- جفت شیش! :sharti:
- چی چی جفت شیش؟ شیش و چهار بود، چشمات آلبالو گیلاس می چینه بگمن؟
- اصن تو چرا میزنی زیر قانونت؟ مگه تو قوانین هاگوارتز نگفته بودی بعد از تدریس نمیشه تکلیف تحویل داد؟

دانگ با عصبانیت گفت:
- چه ربطی به جفت شیش داره این؟
- دیدی؟ اعتراف کردی جفت شیش بوده. :sharti:

همه ی اعضای دو تیم کوییدیچ گریفیندور و هافلپاف با شنیدن صدای آن دو ( بازیکن فوتبال آندو تیموریان نه! ) به فرمت در آمدند. در آن لحظه خانم بلک که بسیار در نقش خود فرو رفته بود، فریاد زد:
- شرط بندا، گناهکار ها، دزدا.

در همان لحظه صدای لودو از بلندگو پخش شد:
- من که دزد نیستم.
- لودو ما با هم نون و نمک خوردیم باو، با رفیق مرگخوارت اینکارو نکن.

صدای فریاد الادورا به گوش رسید. در همان لحظه، قبل از آنکه لودو بتواند جوابی به الا بدهد، لپرکان لودو که در دستش بالا و پایین انداخته بود، از دستش در رفت و از پنجره ی جایگاه ویژه داخل زمین افتاد. در همان لحظه باری و تدی یک صدا گفتند:
- سکه!
- لپرکان!

لودو، تدی و باری هم زمان به سوی سکه هجوم بردند. لودو با کمک منوی مدیریت به سرعت به لپرکان رسید، درست در همان لحظه باری هم لپرکان را گرفت و تدی پس از برخورد به آن دو، سرش به زمین برخورد کرد و بی هوش شد. شاید از خود بپرسید تدی هرگز علاقه ای به سکه نداشت اما باید بگویم تدی بعد از فراموشی خود بی نهایت به سکه علاقه مند شده بود. اعضای تیم گریفیندور به سوی تدی رفتند.

- تدی بیدار شو.
- لپرکان منو ول کن.
- روش نشان خانوادگی برایان هاست لودو.

تدی بعد از چند دقیقه چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد، بار دیگر توجه‌ش به اعضای تیم جلب شد و گفت:
- چی شده ؟ جیمز تو چرا جیغ نمیزنی؟
- هورا حافظه‌ش برگشت.

لودو لپرکان را ول کرد و به سرعت به سوی محل گزارش بازی رفت. قبل از آنکه جردن بتواند واکنشی نشان بدهد میکروفن را از او گرفت و گفت:
- هافلپاف و گریفیندور حذف شدن و راونکلاو برنده ی جام کوییدیچ شد.
- هورا! :yoho:

تدی نگاهی به ورزشگاه پر انداخت سپس نگاهش را به طرف لودو بگمن که رانکلاوی ها او را بالا و پایین می انداختند، برگرداند و سوال تمامی خوانندگان محترم را رسید:
- اون وقت چرا؟
- چون تیم هافلپاف لپرکان منو گرفته و دو عضو محفلی تو تیمش داره حذف میشه، گریفیندورم چون همه ی اعضاش محفلین و تو هاگ از ما بالاتره به رده ی آخر میره. گفتم گروهی که توش مدیره رو دست کم نگیرید..

اعضای دو گروه گریفیندور و هافلپاف با فرمت به افراد گروه راونکلاو که برای جشن گرفتن به سوی برج خود رفتند نگاه کردند.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۲ ۱:۴۸:۰۱

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.