پای درددل یه عدد طبیعی بشینین، بفهمین چیه... چرا طبیعی شد... عدد چنده... آرزوش چیه؟ این سرنوشت بهش تحمیل شد یا خودش انتخاب کرد؟ خلاقیت یادتون نره...اینا رو برای راهنمایی مثال زدم! (۲۰ امتیاز)
- ای بابا. آخه این چه وضعشه؟ :vay:
- چی شده فرجو چرا انقد غرغر می کنی؟
رکسان در حالیکه چوبدستی اش را به سمت دینامیت نیمه خاموشی گرفته بود، این را گفت. فرجو پیچ و تابی به خود داد و سپس با صدایی که شبیه جیر جیر موش دست آموز رکسان شده بود پرسید:
-مگه از تو پرسیدم که جوابم رو میدی.
سپس رویش را از خواهرش برگرداند و به دلایل کاملا عقلانی مطمئن بود سزایش را می بیند. رکسان گویی از فریاد خاموش فرجو آگاه بود خنده بی صدایی کرد و از وسوسه گذاشتن دینامیت های جدیدش در جیب شلوار بردار کوچکش صرفه نظر کرد. به نظر می رسید فرجو ذهن خواهرش را خوانده، چرا که به سرعت شلوارش را از سبد لباس های شسته شده قاپید.
- چیه ترسیدی؟
فرجو اخمی کرد و برده بریده گفت:
- مگه اینکه خوابشو ببینی!
رکسان با نیش از بنا گوش در رفته، به قیافه اخم آلود برادرش زل زد و در حالیکه همچنان از فش فش های دینامیت در دستش ذوق می کرد گفت:
- حالا هافلپافی بودنم که بد نیس داداشی.
فرجو با شنیدن این حرف با سرعت بسیار بالایی، حتی قبل از اینکه رکسان بتواند قهقهه همیشگی اش را سر دهد، از اتاق پا به فرار گذاشت.
از روزی که پایش را به هاگوارتز گذاشته بود، به طور مداوم این جملات را می شنید:
- یه ویزلی که تو گریفندور نیست؟
- یه ویزلی که موهاش قرمز نیست؟
- پسر جرج ویزلی میره کتاب خونه!؟
- تو واقعا پسر جرجی!؟
به نظر می رسید، هیچ کس او را یک ویزلی واقعی نمی داند. به سرعت از مغازه خارج شد و پا به کوچه دیاگون گذاشت. با هر قدمی که بر می داشت حس خود گولاخ پنداری اش همچون دینامیت های مغازه ویزلی رو به کاهش می گذاشت. پیچ اول را که همچنان با حس کمبود گولاخی رد کرد. ناگهان خود را جلوی مغازه ای کوچک یافت که حاضر بود به زیر شلواری مرلین قسم بخورد، قبلا آنجا نبود!
از ظاهر مغازه این طور بر می آمد که خیلی قدیمی باشد. چهار چوب ویترین که به نظر می رسید زمانی چوبی بوده، کاملا پوسته پوسته شده بود. فرجو با غلبه بر حس عدم خود گولاخ پنداری -آن هم از نوع ویزلی وار- نگاهی به چپ و راستش انداخت و سپس دست هایش را از دو طرف سرش سایبان کرد و صورتش را به شیشه چسباند.
داخل مغازه فوق العاده تاریک بود و هیچ کور سوی نوری در آن دیده نمی شد. با دیدن تاریکی داخل مغازه و ضخامت خاک نشسته روی کلیه سطوح، حس نا امیدی و طرد شدگی، به آرامی صورتش را از ویترین جدا کرد.
ناگهان صدایی کاملا جادویی و فوق العاده گولاخ در کلیه دالان های گوش های فرجو پیچید. صدایی که شبیه آهنگ سمفونی یکی از موسیقی دانان دنیای مشنگی بود!
نوری سبز رنگ که همواره در ذهن جادوگران، به عنوان گولاخ وار ترین نوع بود، چهار چوب مغازه را روشن کرد و با صدای پاقی در مغازه خاک گرفته باز شد.
فرجو اندکی تفکر پیشه کرد. در نهایت با بیشترین حس ویزلی واری که در خود سراغ داشت وارد مفازه شد. به محض ورود، ترس و هراسی باور نکردنی بر وجود فرجو سایه افکند.
صدایی بسیار مرموز در فضا پیچید:
- بیا داخل فرزندم!
- اونجا کیه؟ تو کی هستی؟
- بیا داخل فرزندم!
- شما کی هستی؟
- بیا داخل فرزندم! - بابا کشتی مارو! نیم وجب مغازه اس. کجا بیام داخل آخه؟
فرجو در حالیکه کفرش به سر آمده بود این را گفت.
- حالا تو بیا داخل دیگه. همین جوری مرامی، ایشالله عروسیت!
فرجو نگاهی به دور تا دور مغازه تاریک انداخت و گفت:
- خب کجایی حالا؟
ناگهان صدای آهنگی نواخته شد و با روشن شدن چراغ های کوچک روی سقف تمامی فضا روشن شد. فرجو سالن بزرگی را روبه روی خودش مشاهده کرد. در دورترین نقطه سالن صندلی بزرگی به رنگ طلایی خودنمایی می کرد.
- از بیرون به نظر نمیاد انقد بزرگ باشی آقای ... ؟
- طبیعی هستم.
- عه ... خب می دونم. ولی آقای ... ؟
صندلی طلایی رنگ -یا در واقع چیزی که فرجو آن را صندلی تصور کرده بود- چرخشی کرد و با یک حرکت آکروباتیک، پایه هایش به سمت بالا و تیکه گاهش روی زمین قرار گرفت.
- بیا جلو تر فرزندم.
فرجو با دهانی باز و دستی که به سمت چوبدستی اش می رفت، با نیرویی که مطمئن بود جادویی است به سمت صندلی برعکس هل داده شد.
- بابا هل نده. خودم میام خدمت آقای صندلی، به مرلین قسم!
در نهایت فرجو در فاصله نیم متری موجودی که صندلی تصورش کرد بود متوقف شد.
- من طبیعی هستم.
فرجو که هنوز دهانش باز مانده بود گفت:
- تو کی هستی اصلا؟
- طبیعی هستم دیگه!
فرجو که کم کم شبیه یکی از دینامیت های رکسان شده بود فش فش کنان گفت:
- بابا تو کجات طبیعیه آخه!؟
- چقد این بچه خنگه! البته ازین موارد من زیاد داشتم. باشه باشه، ببین من یک عدد طبیعی هستم یه نگاه بهم بنداز.
فرجو با سوظن به عدد طبیعی نگاه کرد و به حافظه اش رجوع کرد و سپس با ناتوانی گفت:
- تو شبیه هیچ کدوم از عدد هایی که من دیده بودم نیستی چرا؟
- آها. من همش یادم میره که تو انگلیسم. من یه عدد ایرانی هستم. همونی که شما بهش می گید دو!
- ولی اصلا طبیعی نیستی ها!
عدد طبیعی آهی کشید و سپس با صدای بلندی گفت:
- بابا خب من یه عدد طبیعی جادویی ام!
فرجو لبخند کوتاهی زد و ادامه داد:
- خب حالا چه جادو هایی بلدی؟
عدد طبیعی خیلی تلاش کرد تا بتواند یک قیافه بیچاره به خود بگیرد، ولی از آنجایی که صورتی نداشت تلاشش نتیجه نداد.
- تا حالا دیده بودی که عدد حرف بزنه؟
فرجو سرش را خاراند و گفت:
- نع!
سپس مکثی کرد و ادامه داد:
- با این همه استعداد اینجا چیکار می کنی حالا؟
عدد طبیعی جادویی آه بسیار بلندی کشید و نالید:
- طمع کردم ویزلی جوان، طمع کردم.
فرجو که قضیه برایش جالب شده بود روی زمین نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و کنجکاوانه گفت:
- مگه یه عدد چه طمعی می تونه بکنه؟
- یه عدد خیلی خوب می تونه طمع کنه، مخصوصا اگه طبیعی باشه!
- چه طمعی آخه؟
- بابا خب یه کم مغزت رو به کار بنداز دیگه! من یه عدد طبیعی هستم! چه طمعی می تونم کنم؟ :vay:
فرجو کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
- اینکه طبیعی نباشی؟
- آره. من سال ها پیش از مرلین خواستم که من رو از حالت طبیعی در بیاره و اون هم من رو به یه عدد جادویی تبدیل کرد. ولی بعدش دیگه من تو دنیای مشنگ ها نتونستم بمونم و در نهایت مرلین من رو به این مکان جادویی منتقل کرد تا درس عبرتی بشم برای آدم هایی مثه تو!
فرجو که لحظه به لحظه بر تعجبش افزوده می شد، با جمله آخرش دهانش به اندازه یک بشقاب باز شد:
- من؟ مگه من چمه؟
- طمع می کنی بچه! طمع!
فرجو به مغزش فشار آورد و کمی شنیده هایش را سبک و سنگین کرد.
- یعنی اینکه می خوام یه ویزلی واقعی باشم طمعه؟
عدد طبیعی جادویی آهی کشید و گفت:
- تو یه ویزلی واقعی هستی پسر ...
و پس از مکث کوتاهی، با بغضی ادامه داد:
- مثه من که یه زمانی یه عدد طبیعی واقعی بودم.
فرجو که فکر می کرد درسی که باید از این عدد طبیعی جادویی می گرفت در حال لود شدن در مغزش است به سرعت از جا برخاست و گفت:
- با اجازه من رفع زحمت می کنم. فقط یه سوالِ دیگه، این مغازه قبلا این جا نبودا.
عدد طبیعی جادویی آهی به بلندای اتوبان تهران - قم کشید و با صدایی لرزان گفت:
- هر وقت کسی که داره از پیچ اول کوچه دیاگون رد میشه، احساس خود گولاخ پنداریش تو وجودش به کمتر از حد نساب برسه، این مغازه قدیمی و بوی نا گرفته ...
فرجو که دیگر حوصله اش سر رفته بود با صدای بلندی وسط حرف عدد طبیعی جادویی پرید و گفت:
- ظاهر میشه! می دونم بابا. شبیه اتاق نیازمندی های خودمونه، ولی ورژن مغازت یه کم پایین تره.
عدد طبیعی جادویی که از بغضی بی صدا می لرزید و حس خود گولاخ پنداری اش داشت از حداقل میزان لازم کمتر می شد گفت:
- زود باش از اتاق برو بیرون ویزلی، خودم به یه اتاق خود گولاخ پندار پروری نیاز دارم.
فرجو با شدت به درون کوچه دیاگون پرت شد. از جا برجاست و پس از تکاندن لباسش، سوت زنان به سمت مغازه شوخی های ویزلی حرکت کرد تا چند تا دینامیت درست و حسابی از انبار کش برود!
2
.با شیرینی بیاین سر کلاس و مشق اولو تحویل بدین! (۱۰ امتیاز)تق تق ... تق تق ...
- کیه؟
- منم، منم، مادرتو ... اِهم اِهم ... فرجو هستم.
- بیا تو فرج. همیشه سر کلاس دیر میای و طبق معمو ...
تدی که در کلاس را باز کرده بود تا فرجو وارد شود ناگهان با صحنه ای مواجه شد که حرفش را نیمه کاره گذاشت.
- این چیه فرجو؟
- تکلیفمونه دیگه.
تدی به سر تا پای "دوی" فارسی که به زور ردایی به دورش بسته شده بود زل زد و هنوز از شوک دیدنش در نیامده بود که یک کیک سه طبقه در کنار فرجو دهانش را به اندازه دیسی که معمولا در آن بره بریان سرو می شود، باز کرد.
فرجو که متوجه تعجب تدی شده بود با خنده به تدی گفت:
- اینم شیرینی که خواسته بودی. این پیشنهاد "دویی" بود. میخواست شیرینی مون گولاخ باشه. مگه نه "دویی"؟
دویی با صدای بمی جواب داد:
- بله.
تدی که دیگر اندازه گردی چشم هایش در حال مسابقه دادن با سرخگون بود با صدای سرشار از ذوق گفت:
- عدد طبیعی جادویی! دویی؟
فرجو که هنوز نیشش باز بود گفت:
- آره دیگه. اسمش بس که طولانیه. واسش اسم خودمونی گذاشتیم. حالا میشه بیایم داخل؟
تدی که به عنوان معلم ریاضیات جادویی با دیدن عدد طبیعی جادویی خیلی بیش از حد به هیجان آمده بود -گویی که در عمرش عدد ندیده بود!- صدای خفه ای از گلویش در آورد که فرجو آن را حمل بر تعارفات گرگی گذاشت.
سپس در میان تعجب حضار، کیک سه طبقه با قدم های کوتاهی وارد کلاس شد.
- این دیگه چیه؟
- این؟ نازلیچره دیگه. از الا قرض کردم شیرینی مونو بیاره.
الا از داخل کلاس برای فرجو تبرش را تکان داد و فرجو با شناختی که از الا داشت می دانست که این به معنی "قابلی نداشت" است.
دویی با فرجو وارد کلاس شد و رو به روی همه دانش آموزان قرار گرفت. تدی کنار دویی ایستاده بود و اصلا تکان نمی خورد. فرجو با پرشی خود را به گوش راست تدس رساند و پچ پچ کرد:
-تدی! ندید پدید بازی در نیار. بعدا می دم باهاش بازی کنی.
و به زور تدی را روی صندلی اش نشاند و برای اینکه مطمئن شود دوباره یه طرف دویی حمله ور نمی شود با افسونی تدی را به جایگاهش چسباند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت:
- عه ... خب بچه ها هر سوالی دارید می تونید از دویی بپرسید.
و بچه ها برای اولین بار یک کلاس ریاضیات جادویی واقعی را، بدون حضور تدی تجربه کردند.