هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
#60

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
سیاه سوخته ی بزرگسال هافلپاف

پاپا در کلاس رو باز کرد و وارد شد بدون اینکه حتی در رو فوت کنه، چه برسه به زدنش. تدی آبرو هاشو گره ملوانی زد و گفت:
-مگه اینجا طویله اس سرت رو انداختی اومدی تو؟

پاپا خیلی خشک و جدی به چهره ی اخمالوی تد نگاه کرد و گفت:
-فکر می کردم یه گرگ اداره اش می کنه؛ مگه کسی برای گرگ ها هم در می زنه؟!

تدی که همچین رنگ بادمجون شده بود، دندونای تیزش رو به رخ پاپا کشید و گفت:
-بهتره با یه گرگ سر شاخ نشی، نون سوخته!

بعد از گفتن این جمله نویسنده به این فکر افتاد که عه اینکه اصلا تدی نیست! یه موجود دیگه اس، شاید لودوئه پس طی یک حرکت خودسرانه تدی رو از صحنه ی سوژه محو کرد.

-خب همونطوری که واضحه من پارتی های کلفتی دارم و هر کسی با من کل کل کنه به سرنوشت تدی دچار می شه و از صحنه ی روزگار محو می شه. کسی هست که مشکلی داشته باشه؟

دانش آموزا به فرمت به هم نگاه کردند خیلی هماهنگ با صدا هایی لرزان تر از تار های گیتار گیدیون گفتن:
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

پاپا با لبخند سری تکون داد و بعد شیشه ای که روش نوشته بود مرجان رو از شیشه کلاس پرت کرد بیرون.

-چررررررررررق! (افکت صدای شکستن شیشه.)

در حیاط مدرسه ماندانگاس در حال دزدیدن کابل های مسی برق بود که این شیشه خورد توی سرش. با عصبانیت تیکه های شکسته ی شیشه رو بلند که دید روش نوشته:«معلم ریاضیات جادویی ...»

همین کافی بود که دله دزد بزرگ، خاطی این عمل شنیع رو تشخیص بده و تصمیم بگیره، دندون های نیشش رو از بیخ بکنه و جای عاج فیل بفروشه! پس با عصبانیت و رنگی تو مایه های گوجه فرنگی به سمت کلاس ریاضیات به راه افتاد.

درون کلاس اما دیگه خبری از ناز دادنای تدی نبود؛ پاپا گریفیندوری ها رو یه لنگه پاپا کنار تخته نگه داشته بود. بعد گفت:
-امروز می خوام بهتون کاربرد ریاضی در زندگی و زاویه شناسی رو یاد بدم. به هر کودوم از شما دانش آموزان هافلپاف یه تیر دارت دادم، اگر بتونید یک تیر رو در چشم یکی از این گریفی ها بزنید و اون یکیش وسط قفسه ی سینه اش برنده اید و تونستید زاویه بازی رو یاد بگیرید.

یوآن با شیطنت پرسید:
-خب حاجی فیروز نقش ما چیه؟! ما چه چیز ریاضیات رو یاد می گیریم؟

پاپا لبخندی زد. بعد چرخید به سبک این شخصیت های گولاخ فیلما به افق خیره شده بود با صدای آلن دلون گفت:
-ریاضت و صبر در راه حل مسئله!

بعد دوباره به فرم همون پاپای خشک و عصبی در اومد، چرخید و رفت یقه ی یوآن رو گرفت، اونو از پنجره پایین پرت کرد و گفت:
-البته هر کسی سعادتش رو نداره!

پووووووووووووف!(افکت پودر شدن یوآن روی زمین! ).

پاپا در حالی که خاک روی کتش رو پاک می کرد، با سر اشاره کرد که دانش آموزان هافلپاف شروع کنند. در همین حال گرگ با عصبانیت در حالی که تنش پر از جک و جونور های مختلف شده بود جلوی دانگ توی سوژه ظاهر شد.

-عه تدی؟! تو چرا این شکلی شدی؟

تدی کش و قوسی به بدنش داد تا شاید جک و جونور ها یکم ازش فاصله بگیرن، بعد با لحنی خیلی ناراحت و دپرس گفت:
-آخه من اهل بم نیستم که آفت نذارم! رنگ بادمجون شدم، نویسنده هم من فرستاد توی مزارع آفت ها ریختن سرم! جون کندم تا به اینجا آپارات کردم.

دانگ با تعجب به تدی خیره شد و گفت:
-یعنی تو اون شیشه رو پرت نکردی تو سره من؟! پس کار کی بوده؟
-پاپا تونده ی زغال لیمو!

دانگ سری تکون داد و از قرمزی بیشتر شبیه گوجه فرنگی شد. بعد با سرعتی نزدیک به سرعت فرار از سیاه چاله به امید گرفتن سیاه پاپا به سمت کلاس رفت.

-بووشکووف(افکت انفجار در کلاس! )

تدی در حالی که با انگشت به پاپا اشاره می کرد، گفت:
-همین بود دانگ، تازه در هم نزد!

دانگ با شنیدن این موضوع پاپا در نزده، حقیقتا هم رنگ گوجه فرنگی شد و قل قل خوران به سبک دافنه، خودش رو به پاپا رسوند.

-مرتیکه سیاه سوخته تدی رو از کلاس بیرون می کنی؟! خودت جای استاد ریاضیات جادویی جا می زنی؟! بدم از سقف آویزونت کنن؟ بدم رفیقای جیب برم خط خطیت کنن؟ بدم مورفین جای زغال ازت استفاده کنه؟
-پررررررررررررررت!(تبدیل دانگ به رب گوجه فرنگی! )

پاپا در که با مشت چنان توی سر دانگ کوبیده بود که از دانگ چیزی به جز رب گوجه فرنگی نمونده بود، گفت:
-وقت کلاس امروزتون تمومه! تکالیفتون رو یادداشت کنین!

تکالیف:

1.در میزان درصد جراحت گریفیندوری ها تحقیق کنین.(10 نمره)
2. رولی در مورد کاربرد های دیگه ی ریاضیات که در طول زندگی با هاش در گیر می شین بنویسین.(20 نمره)



پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۲:۳۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
#59

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
ارشد گریفیندور

- اومدم بخورمت.
- خدا مرگم!
- نیومدم بکشمت. اومدم بخورمت.

نهنگ کوچک به شکمش اشاره کرد و دوباره معصومانه به "مرجان" چشم دوخت.
مرجان نگاه نگرانش را از آقای بلوپ گرفت و خودش را روی نزدیک ترین صندلی انداخت. در حالیکه شقیقه اش را می مالید، زیرلب گفت: مگه چیکار کردم؟

نهنگ چینی به پیشانی نامعلومش انداخت. پشت میز معلم نشست و یکی از باله هایش را انداخت روی دیگری.
- دیگه چیکار میخواستی بکنی که نکردی؟

بلوپ این را گفت و پیش روی چشمان متعجب مرجان، با باله اش روی میز ضرب گرفت.
- ببخشید آقای...
مرجان سرک کشید تا امضای جیمز را پشت دم ِ نهنگ، بهتر ببیند و بعد با تردید ادامه داد: آقای..بلوپ؟

بلوپ سرش را به علامت تایید تکان داد.
- آقای بلوپ، من هنوز متوجه نشدم چه اشتباهی کردم؟
- تو مفسد فی الارضی!
- جان؟!

نهنگ کوبید روی میز.

- تو خنده هاشو دزدیدی!

مرجان سکوت کرد.
چهره ی آرام نهنگ کوچک، سرخ شده بود و فواره ی پشتش، آب گرم بیرون می داد. چیزی در چشمانش می لرزید.
مویی اگر روی تن لغزنده اش بود، بدون شک سیخ می شد.

- تو باعث شدی آبشش من درد کنه!
مرجان، گیج و مبهوت به نهنگ چشم دوخته بود.

- درد داره.. آبشش نهنگ درد می گیره وقتی می بینی دلتنگه و هیچ کاری جز اضافه کردن به دلتنگیش از باله ت برنمیاد! چون نهنگم ولی زادگاهم دریاچه ی هاگوارتزه. نمیتونم برم اقیانوس. نمیتونم برم دنبالش. تو چی می فهمی؟! تو فقط یه مرجانی. منم یه نهنگم. پس من می خورمت!

آقای بلوپ با حرکتی ناگهانی از روی صندلی اش بلند شد و به طرف مرجان هجوم برد.
مرجان دست هایش را سپر سرش کرد و جیغ زد: تو اگه نهنگی، خب پرواز کن!
- نهنگا پرواز بلد نیستن!
نهنگ کوچک این را فریاد کشید. دانه های اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایش سرازیر شدند.

- تا حالا امتحان کردی؟
- همه ی نهنگای دنیارو بسیج کرده واسش. همه شون باید پرواز کنن که برسن. ولی نمی تونن. امتحان کردن. میگن باختن!
- باید یه راهی جز خوردن ِ من باشه!

آقای بلوپ غرید: نیست! به من نگاه کن!

مرجان سرش را بالا گرفت. صورت بچه نهنگ حالا خیس خیس بود. باله های کوچکش را باز کرد و تن فربه اش را نمایاند.

- یکم دیگه بزرگتر شم هم وزن هواپیماهام. ولی چجوریه که اونا میتونن پرواز کنن و من نمیتونم؟ مگه فرقمون چیه؟ یعنی میگی یه تیکه آهن از من بیشتر لایق دیدنشه؟ به پاهای من نگاه کن!

بلوپ چند قدم عقب رفت و مرجان توانست باله های کوتاه انتهای دمش را ببیند که بی رحمانه به یکدیگر چسبیده بودند.

- من با اینا میتونم راه برم؟ تو ریاضی بلدی؟ میدونی حد یعنی چی؟

نهنگ کوچک چشمان خیسش را با پشت باله اش پاک کرد و بعد با تمام قدرت، یک قدم برداشت. قدمی، نصف قدم آدمیزاد.

- حالا اینو ببین!
قدم دومش انرژی بیشتری گرفت و نتیجه ی کمتری داد. عضلات نهنگ، برای راه رفتن ساخته نشده بودند.
آقای بلوپ ادامه داد.
هر قدمش، نصف قدم قبلی اش بود و ناگهان، ایستاد.

بیشتر از این نمی توانست. نیمه ی آخرین قدمش، کوچکتر از آن بود که بتواند با باله های دم، طی اش کند.
- این درس امروزه. به این میگن حد. حدی که میل میکنه به صفر. می فهمی؟ من نمیتونم راه برم. من نمیتونم پرواز کنم. من نمیتونم با شنا، از دریاچه به اقیانوس برسم.

مرجان آهی کشید.
چند قدم پیش رفت. نهنگ کوچک را در آغوش کشید.
آقای بلوپ او را خورد.
بعد، درسته قورتش داد و به دریاچه برگشت. وقتش بود پرواز را امتحان کند.
ماه لبخند کاملی زد و سری برایش تکان داد. با اشاره ی ماه، سطح آب دریاچه بالا آمد. نهنگ نفس عمیقی کشید و دل به دریاچه زد.
دستان نوازشگر آب، میان رشته های آبشش بلوپ می دویدند.

سرعت گرفت. آماده ی پرواز بود. ماه بشکن زد.
جزر آغاز شد. نیمه قدم های نهنگ هم رفت زیر رادیکال جبر.
به کناره رسید. دانه های شن به تن خیسش چسبیدند.
ساحل، نهنگ را در آغوش کشید.

دست و پا؟
نه.
بال و پر میزد روی خاک.
می خندید.
موفق شده بود؟

نهنگ کوچک پرواز را نمی شناخت.
به خیالش که این درد، پرواز بود و زمین، آسمان.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۵ ۲:۴۸:۱۰
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۵ ۱۲:۱۹:۵۳


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
#58

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
۱. پای درددل یه عدد طبیعی بشینین، بفهمین چیه... چرا طبیعی شد... عدد چنده... آرزوش چیه؟ این سرنوشت بهش تحمیل شد یا خودش انتخاب کرد؟ خلاقیت یادتون نره...اینا رو برای راهنمایی مثال زدم! (۲۰ امتیاز)


اواخر تابستان بود.هری،رون و هرمیون در کنار شومینه خاموش حلقه زده بودند.هری با چوب خود به نقشه ضربه زد و آهسته و محتاط گفت:
-من رسما قسم میخورم که کار بدی انجام دهم!

خطوط نقشه پدیدار شد.

-ایناهاش!
هرمیون تقریبا داد زد.
-پیداش کردیم مالف...
دست رون با حرص روی دهان هرمیون چفت شد:
-هیس!
چشمان هرمیون تا آخرین حد ممکن گشاد شد.سپس صورت سفیدش به سرخ تغییر رنگ داد.سرش را پایین انداخت و لحظه ای هری گمان کرد اشک در چشمانش جمع شد.هرمیون بار دیگر نگاهی توام به شرمندگی به فضای پشت رون و هری انداخت.وضعیت بدی بود.هرکسی از پشت رون ان ها را میدید احساس میکرد که رون،هرمیون را می بوسد.
رون؛متعجب از رفتار های عجیب هرمیون به عقب برگشت و لاوندر را دید که در راهروی مقابل آن ها فر ریخته بود.همه متعجب بودند.
چشمان لاوندر سرخ بود اما اشکی از آن خارج نمیشد.با شک قدمی به عقب برداشت.سرعت قدم هایی که با دودلی و ترس بر میداشت بیشتر میشد.ناگهان لاوندر روی پاشنه پا چرخید و دوان دوان به سمت خوابگاه دختران دور شد.اخم در پیشانی هری نشسته بود.این روی هرمیون را تا به حال ندیده بود!دختری که برای رقیب عشقی اش دل میسوزاند.اهسته پرسید:
-مگه تو...تو و رون...
هرمیون با بغض صحبت هری را قطع کرد:
-یعنی فکر کردی اونقدر پستم که شکستن آدمی از جنس خودم رو ببینم و خم به ابرو نیارم؟!و رویش را برگرداند.به شدت از جا برخواست و به سمت خوابگاه دختران دوید.رون دهانش را که برای صدا کردن هرمیون باز کرده بود؛با اشاره هری بست.
هرمیون با فاصله پشت سر لاو میدوید.از خودش برای این همه تظاهر و دورویی متنفر بود.اما باید می فهمید!باید می فهمید شبها که لاوندر با چشمایی به نم نشسته از خوابگاه خارج می شد کجا میرفت.این چند مدت متوجه شده بود که او هر وقت ناراحت است غیب میشود.شاید اگر این را به هری یا رون میگفت...به خودش نهیب زد:
-این ها دخترونس هرمی!

آنقدری از لاوندر فاصله داشت که نفهمد چه زیر لب زمزمه میکند.راهرو ها را یکی پشت دیگری میگذراند.بالاخره لاو ایستاد.هرمیون چشم هایش را ریز کرده بود و اطراف را میکاوید...ناگهان در یافت کجایند:آزمایشگاه ریاضی!
لاوندر وارد آزمایشگاه شد.هرمیون از پشت در او را نظاره میکرد که جعبه ای ازقفسه اعداد بیرون اورد،وردی را زیر لب زمزمه کرد:
-الفیاتوم...ابکسل...کسابقا...مالفیوس!
عدد بزرگ شد،بزرگ و بزرگ تر و هرمیون به جای عدد پسری خوش قیافه با موهای لخت تیره و چشمهای درشتی دید که بسیار آشنا بود...یادش نمی امد تام ریدل جوان را کجا دیده ولی به طرز خوفناکی او را میشناخت.تام به لاوندر نزدیک شد.وحشت کرد:لاوندر که او را نمیشناخت!
-چی شده عشق من؟
-میخوام یه کم درد دل کنم از امروز...راستش...بذار از صبح شروع کنم...با هق هق ادامه داد:
-امروز که پاشدم حالم خیلی باحال بود.ولی هیچ وقت تا حالا بیشتر از یه ساعت خوشحال نبودم!رفتم سر میز و اولین چیزی که دیدم جیگر های اژدها بود!مرلیییییییییییییییییییییییییییییییییییینننننننن!من از جیگر متنفرم!هیچ چیز دیگه ای هم نبود(آخه شنیدم جیگر خیلی گرونه!)
بعدم گفتیم بریم پیش رون بشینیم یه فیضیم ببریم شاید!هیچی عاقا رفتیم دیدیم اون دختره خون لجنی نشسته کنارش!البته نا گفته نماند که هری هم اونورش نشسته بود.نمیدونم چقدر گذشته بود،فقط میدونم که بهش زل زده بودم و اونقدرم بد زل زده بودم که سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو اورد بالا...فقط نگاهش کردم!نمیدونم چرا ولی شاید می خواستم مرگ عشقمو به چشم ببینم تا شاید باورم شه...شاید دیگه دوسش نداشته باشم...میخواستم با چشم خودم ببینم چه بلایی داره به سر دلم میاره...نمیدونم توی نگاهم چی دید که سرش رو انداخت پایین و لبش رو گاز گرفت...میدونم دوسم نداره...از اولشم نداشت...ولی من برعکس من از اون اول دوسش داشتم!میدونستم امسالم که یه مدت با من بود برای تحریک هرمیون بود....آره من میدونستم!میدونستم و بهش کمک کردم تا به عشقش برسه...هر چی باشه خود منم عاشقم و درکش میکنم...با این حال نمیتونم ازش بگذرم...خودم حال خودمو نمیدونم...تکلیفمو نمیدونم...شاید بخوام...
همین الان که مشغول نوشتن بودم دستی که به شونم خورد از فکر بیرونم اورد.فینیگان بود(سیموس)چند وقتی هست روی من زومه...ولی خب...
ازم خواست توی تکلیف درس گیاه شناسی کمکش کنم.باورت می شه دفتر؟!منی که همه میدونن بدترین درسم گیاه شناسیمه!اونوقت این درخواستو از من داره!من میدونم میخواد توجهم رو به خودش جلب کنه دفتر جون!ولی من توی عمرم یه بار بیشتر عاشق نمیشم...اونم قبلا شدم...
وقتی از پیش سیموس برگشتم...البته بعد تکالیف رفتیم کنار دریاچه قدم زدیم...پسر خوبی بنظر میاد...شاید منم بتونم ازش برای تحریک رونالد...نه نه!هنوز یادم نرفته وقتی اون اوایل اومد سراغم چه خرد شدم!یادم نرفته وقتی این اواخر ولم کرد و ولش کردم چه حالی داشتم...سیموس نباید تاوان رونالد رو پس بده...نه من نمیذارم اونم مث من زجر بکشه...الانم هوا تاریک شده و ترجیح میدم بخوابم تا به این افکار وحشتناکم فکر کنم...هرچند میدونم خوابم نمیبره...در ضمن امروز یه حرکتی از رون وهرمیون...
-نمیخواد ادامه بدی!درکت میکنم!منم وقتی تقریبا اندازه تو بودم عشقم بهم خیانت کردو...
-نمیخوای برام تعریف کنی؟
-راستش من عاشق یه عدد 10رقمی شده بودم...یادش بخیر...ولی چون من 13 رقمی بودم همه به من میگفتن نحس و...راستش هیچوقت بهش نرسیدم!
-ولی تو...تو...هیچوقت تا حالا از خودت راجع به من نگفته بود...یادمه...(هق)...گفتی هر وقت آمادگیشو داشتم که بهت کمک کنم....
-الآن موقعشه لاو!
-تعریف کن!
تام با ژستی زیبا به صندلی تکیه زد.چنان جذاب می نمود که هرمیون لحظه ای ماهیت او را فراموش کرد.فراموش کرد او لرد ولدمورت جوان...و شاید هشتمین جان پیچ باشد...
-من از همون اول در خانواده ای به دنیا اومدم که به 13 بخش پذیر بودن...راستش همیشه برام مایه ننگ بود ولی همیشه خوانوادم رو دوست داشتم...
هرمیون اندیشید:چه بازیگر ماهری هستی تام!
-وقتی به بلوغ رسیدم و فهمیدم 13 رقمیم دلم میخواست بمیرم!ولی خب نمردم و عاشق شدم!عاشق یه ده رقمی!یادم نمیره چقدر دوسش داشتم...هیچ وقت...میدونی وقتی ازش خواستگاری کردم هیچ کدوم روی پا بند نبودیم؟ولی چی شد؟خانوادش گفتن من 13 رقمیم...گفتن من عدد اولم و ثابت کردن دخترشون به 78عدد مختلف تقسیم میشه!به هیمن سادگی ازم گذشتن...فکر کردی منم دلم میخواست عدد باشم؟مگه من بدم میومد مثل تو آزادانه بچرخم؛هان؟
صدای تام ریدل جوان لحظه به لحظه بالاتر میرفت و اثرات بیشتری از پشیمانی بر صورت لاوندر پدیدار میشد:
-آروم باش!ما خیلی شبیه همیم...درکت می کنم!
-نه نمیتونی درک کنی!تو سر افکندگی یک عدد رو درک میکنی؟اون از خانواده های بسیار بزرگ اعداد بود و من...
دستان تام صورتش را پوشاند.صدایش خفه تر شده بود:
-فکر کنی می تونی به من کمک کنی؟واقعا فکر میکنی اون رون بخاطر چی تورو ول کرد؟!اون خون لجنی چی داره؟خون لجنی ها برای از بین بردنن لاو!از بین بردن!
صورت لاوندر آبی شده بود:
-باید...باید...(هق)...چیکار کنم؟
دستان تام از صورتش برخواست:
-به چشمای من نگاه کن و هر اتفاقی هم افتاد نبندشون...
هرمیون وحشت زده به هرمیونی دیگر در روبرویش می نگریست...


.با شیرینی بیاین سر کلاس و مشق اولو تحویل بدین! (۱۰ امتیاز)


لاوندر دوان دوان وارد خوابگاه دختران شد:
-آلیشیا!ویولت!
آهی کشید و ادامه داد:
-هرمیون!
شش چشم زیبا و پرسشگر به او خیره شده بودند:

-شما باید بیاین...راستش...به کمکتون...

حرفش را ادامه نداد.باید از هرمیون کمک میخواست؟چشمانش را بست:
-به کمکتون احتیاج دارم!

رویش را به سمتی دیگر گرفت و گفت:
-و تو جینی!

این بار تمام افراد خوابگاه به تعجب به او نگاه میکردند.کسی به خاطر نداشت که اون حتی در ضروری ترین مواقع هم با آن چند نفر هم کلام شود.چاره ای نبود.نفسش را فوت کرد:
-مربوط به درسه!
و به طعنه ابرو هایش را بالا فرستاد!

دوساعت و 45 دقیقه بعد:

گیدیون و فلورانسو جلوی در ایستاده بودند و سارا و فرد ویزلی نیز در حال نگهداری در بودند که هرمیون با صورت سرخ شده مشغول انجام طلسمی بر روی آن بود.انگار طلسم سنگینی بود زیرا نگهداری در به شدت سخت شده بود.حینی و آلیشیا و ویولت هم مشغول آراستن زمین کوییدیچ بودند.
آلیشیا غرید:
-لاوندر هم با این فکراش!!!!!!!!مرلین کنه مسابقه نباشه اینجا.جینی،دوست مخصوصت چیزی در این باره بهت نگفته بود؟
جمله آخر را با طعنه ای واضح گفت که باعث شد جینی سرخ شود:
-البته اگر راز و نیاز هاتون وقتی برای اینکارا بذاره!!!!!!!!!
ویولت پرخاش کرد:
-آلیشیا!
صورت آلیشیا سرخ بود.جینی به خاطر داشت که هیچ وقت رابطه او را با خود خوب ندیده بود.علی الخصوص از وقتی که او و هری به هم نزدیک تر شده بودند.


-اومد!

گیدیون هم جلو دوید و گفت:

-صدای فلورانسو رو شنیدید؟داره میاد!

صدا ها به خاموشی بدل شد.قلب ها چنان در سینه می کوبید که هراس شنیده شدن صدایشان را در دل ها میهمان کرده بود.

تدی در کلاس را باز کرد.اما به جای کلاس به زمین کوییدیچ رسید.مات بود.این که طلسم نبود،بود؟
از چه کسی بر می آمد؟
ولدمو...نه!دانش آموزانش؟امکان ندارد!کسی را در کلاسش با این توانایی سراغ نداشت:

-سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام!

تدی جیغی زنانه کشید.همه سعی در کنترل خنده خود داشتند.

-خوبید پروفسور؟

این جینی بود.تدی که با ابرو های بالا رفته به او نگاه می کرد گفت:
-ننه؟تویی؟الهی چقدر جوونی!

ابرو های جینی در هم گره خورد!سارا با خنده گفت:

-باشد که 30 بگیریم!



پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۹:۵۷ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
#57

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
کلاس ریاضیات جادویی رو تدریس کنید! (۳۰ امتیاز)


-دایی فرد!
-هان؟! چیه چی شده؟
-بدبخت شدی!
-جانم؟
-میگم بدبخت شدی !
-جیمز مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟!
-تدی ریموس لوپین یه مخش برات فرستاده!
-حالا نمیخواد کاملشو میگفتی !(اسمو میگم باو)
-میدونی چی مخش داده؟!
-چی مخش داده؟!
-گفته که باید این جلسه رو روح مبارکت درس بده!
-جان؟!

فرد همچونان بر سر خود کوفتندندی که بعد از آن همچون این شدندندی باری دیگر خود را تسلیم ریش مرلین کردندندی .

آن بالا بالا ها اندندی!

فرد وقتی ماجرا را برای مرلین و خویشتنان توضیح دادندندی مرلین و خویشتنان به او بخندیدندی و فسوس کردندی و فرد مانند اسب رم کرده اندندی به پایین پیش جیمز جیغ جیغو آمد !

-دایی فرد؟! فکر کردم مردی!
-آخه انتر من یه روحم تو روانی شدی؟!
-باشه باو ! تاکسی اومده دم در میگه من روح نمیبرم!
-آی خدای من ! خنگ خدا من روحم ... بوقی بوق ... من میتونم برم زیر زمین یهو از جنگل های آمازون سر در بیارم ! یه جور دست به سرش کن!

جیمز رفت بیرون و با جیغ شروع به حرف زدن با راننده تاکسی شدندندی ، فرد هم از موقعیت استفاده کردندی و زیر زمین رفتندی!

کلاس ریاضیات غیر جادویی...
-ای بابا اینجا که نه فلو نشسته نه گید نه فرجو!
-عمو جون شما معلم جدید مهد کودکی؟!
-مهد کودک؟
-آره!

فرد دوباره زیر زمین رفتندندی !

کلاس ریاضیات جادویی دورمشترانگ

-ای خدا اینجا که مدرسه دورمشترانگه!

مردی گامبالو و تپل به داخل کلاس آمدندی و گفت:

-دانش آموز جدید؟!
-برو بینیم باو!

و دوباره زیر زمین رفت!

کلاس ریاضیات جادویی هاگوارتز!

-سلام کوچولو ها ... ببخشید مرحوم ها و زنده ها ، بزرگان و ...
-تمومش کن ! تدریس کن فقط!

فلو با عصبانیت به فرد این را گفت ... فرد هم با حالت ترسیده ای گفت:

-اممم... باوش ... باوشه !
-آفرین!

فرد معجون مرجان را خورد و یخورده اندندی چپ و راستندندی ، کمی بالا و پایین شدندندی ...

-خوب دوستان همونطور که میدونید امرو من معلم شما میباشم و اگر خلافی انجام بدین با این فرمت از کلاس میندازمتون بیرون! میخوام که بهتون بگم یه چیزی هست ، اون یه تک شاخه نمیدونم چند تا وجود داره ! من باید کلاسو فشرده کنم چون چند دقیقه دیگه تعطیل میشه حالا بهتون بوگویم که ازتون میخوام برین و ببینید چند تا تک شاخ در جنگل ممنوعه و کل دنیا وجود داره! با اجزتون!

- اون دیوانس؟!

همه ی نوگلان باغ دانش با فرمت این به در نگاه میکردند که فرد چگونه از آن خارج شد!

یک هفته بعد...

نو گلان باغ دانش با وسیله ای مشنگی به نام کامپیوتر به اینترنت وارد شده و آمار تک شاخ های سال 2009 را در آورده بودندندی و به کلاس تقدیم کردندندی فرد هم آن هارا بخندیدندی و فسوس کردندی !
وی گفتندندی :

-آخه بوقی های باغ دانش ! این برای سال 2009 هست ! اینجا نوشته که جمعیتشون : 122/334/001 هست اما در حال حاضر اونا 127/555/002 هستن ! حالا همتون صفر میگیرین!

و از کلاس خارج شد


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۴:۲۱ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
#56

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
آخرین بازمانده‌های کلاس ریاضیات جادویی که همچنان مصرانه سر کلاس حاضر میشدن، پشت نیمکتاشون نشسته بودن.. با گل و شیرینی... و با لبخندهایی خودشیرینانه خوشحالانه منتظر شروع امتحان بودند.

تدی نگاهی به ۵ دانش‌آموز باقیمونده‌ی کلاسش کرد، اشک تو دماغش دلمه زد و شروع کرد:

- فرزندان باغ دانشم.. گیدیون.. سارا.. فرد.. فرجو و فلورانسو.. این حضور شما ارزشش بیشتر از یه نمره و رنک و امتیازه... به خاطر همین شما همتون صرف‌نظر از نقدا ۳۰ رو میگیرین.

در همون لحظه گیدیون از فرط خوشحالی خنده‌های هیستریک سر داد و جان به مرلین تسلیم کرد!

- خو واستا اول نقد تکلیفتو بشنو!

و بعد از فرستادن فاتحه‌ی جادویی! رفت بالا سرش و گفت:

- گیدی! خب مخلوط کردن مشقا اتفاقا چیزی بود که من تو ذهنم بود دقیقا! خیلی خوب بود گیدی.. دفترچه خاطرات؟ ایول! عدد معتاد؟ عدد خون‌آشامی؟ آفرین گیدیون... ایده‌های روماتیسم مغزیانه‌ای داشتی.. یه ذره میتونستی بیشتر بسطش بدی و سوژه رو پخته‌تر کنی.. الان یه جاهایش یه ذره "خنثی" بود.در پناه مرلین!‌

و بعد چرخید و به طرف میز سارا کلن رفت. سارا یه کم خودشو جم و جور کرد و سرشو پایین انداخت.

- سارا! عدد ۳ که حاصل ازدواج ۱ با دو بود؟ باریکلا سارا... این بهترین مشقی بود که ازت خوندم. دیالوگای بین سارا و ۳ خیلی خوب بود... مشکل بزرگش کمبود فضاسازی بود ولی با این همه از خوندنی بودن حرفاشون کم نکرد. تکلیف دومم خوب بود.. من خیلی دوست دارم "غافلگیر" بشم.

و بدون اینکه بلند شه، به سمت راست چرخید و مشق فلورانسو رو پس داد. دخترک اسلیترینی با چشمای درشت و باهوشش بدون پلک زدن او را برانداز کرد.

- مشق اولت عالی بود.. هیچ نقدی بهش ندارم! ممدای محفل، ها؟ حیف که قراره جلسه آخری مهربون باشم! کیک میخواستی ها؟ شیرینی نارگیلیم رو که هول کردی با خودت بردی! واسه امتحان دوباره شیرینی بیار.. ترجیحا کشمشی... با یه ماگ چای تازه دم!

فلورانسو هنوز داشت نگاش می‌کرد وقتی که تدی بلند شد و به طرف میز فرد رفت و دستمالی رو از تو جیبش در آورد تا جلوی اشکاشو بگیره!

- دایی فرد؟ تو منو کشتی! میدونی جیمز حلال‌زاده به دایی فردش رفته؟ میدونی چیکار میکنه به کسی که بگه بالا چشمم آبروئه؟ خب اگه می‌دونستی که الف‌دال!! رو واسه کشتن من نمیفرستادی. ( یادت باشه الف دال زیر شاخه محفله... حتی آمبریجم نمیکشه.. من که دیگه از خودشونم!) نکته آخر: شکلک باید در خدمت رول باشه نه رول در خدمت شکلک.. تو استفاده از شکلک افراط و تفریط نکن!

و بعد دستشو انداخت دور گردن فرجو و هق هق گریه سر داد!

- فرجو!من چه هیزم تری به شما ویزلیا فروختم آخه؟ اون از فردشون این از فرجوشون! خوبی فرجو.. هر دو تکلیف خوب بود.. من واقعا نقدی رو کار تو ندارم.. کارت درسته پسر جان!

و بعد دستاشو بهم کوبید و پرید پشت میز خودش و با خنده‌ای پت و پهن پرسید:

- خب آماده امتحان هستین؟
- :no:
- چه بهتر! خب ببینین...موضوع امتحانتون مشخصه.. خیلیم ساده است... شما باید واسه امتحان این کلاسو اداره کنید.

شوک موضوع امتحان انقدر شدید بود که گیدیون از عالم مرگ برگشت!

- آخه اینم شد موضوع؟ تو خودت یه جلسه مث آدم به ما درس دادی که حالا به ما میگی کلاسو اداره کنیم؟

- آقای پریوت! اولا که من گرگم و آدم نیستم.. دوما مشکل من این واسه تدریس این کلاس فراموشیم بود.. من یادم رفت مرجانو بخورم!

بچه‌ها رنگشون پرید و با ترس پشت میزاشون پناه گرفتن.. تدی یه لجظه گیج نگاشون کرد و بعد دو ناتیش افتاد.

- باو اون مرجانو نمیگم که این مرجانو میگم.

و به بطری روی میزش اشاره کرد که روش نوشته بود "مرجان".

- معجون "معلم ریاضیات جادویی الکی نباش ". خب من نخوردم قبل شروع ترم، این شد! شما بخورین... این نشین! بهر حال خیلیاتون احتمالا ترم دیگه جاتون با من عوض شده و یه پا استادین... اینم تمرینتونه! برای همین موضوع امتحان شما هم اینه...

کلاس ریاضیات جادویی رو تدریس کنید! (۳۰ امتیاز)




ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۴ ۴:۳۴:۳۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
#55

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
پای درددل یه عدد طبیعی بشینین، بفهمین چیه... چرا طبیعی شد... عدد چنده... آرزوش چیه؟ این سرنوشت بهش تحمیل شد یا خودش انتخاب کرد؟ خلاقیت یادتون نره...اینا رو برای راهنمایی مثال زدم! (۲۰ امتیاز)


- ای بابا. آخه این چه وضعشه؟ :vay:
- چی شده فرجو چرا انقد غرغر می کنی؟

رکسان در حالیکه چوبدستی اش را به سمت دینامیت نیمه خاموشی گرفته بود، این را گفت. فرجو پیچ و تابی به خود داد و سپس با صدایی که شبیه جیر جیر موش دست آموز رکسان شده بود پرسید:
-مگه از تو پرسیدم که جوابم رو میدی.

سپس رویش را از خواهرش برگرداند و به دلایل کاملا عقلانی مطمئن بود سزایش را می بیند. رکسان گویی از فریاد خاموش فرجو آگاه بود خنده بی صدایی کرد و از وسوسه گذاشتن دینامیت های جدیدش در جیب شلوار بردار کوچکش صرفه نظر کرد. به نظر می رسید فرجو ذهن خواهرش را خوانده، چرا که به سرعت شلوارش را از سبد لباس های شسته شده قاپید.
- چیه ترسیدی؟

فرجو اخمی کرد و برده بریده گفت:
- مگه اینکه خوابشو ببینی!

رکسان با نیش از بنا گوش در رفته، به قیافه اخم آلود برادرش زل زد و در حالیکه همچنان از فش فش های دینامیت در دستش ذوق می کرد گفت:
- حالا هافلپافی بودنم که بد نیس داداشی.

فرجو با شنیدن این حرف با سرعت بسیار بالایی، حتی قبل از اینکه رکسان بتواند قهقهه همیشگی اش را سر دهد، از اتاق پا به فرار گذاشت.
از روزی که پایش را به هاگوارتز گذاشته بود، به طور مداوم این جملات را می شنید:
- یه ویزلی که تو گریفندور نیست؟
- یه ویزلی که موهاش قرمز نیست؟
- پسر جرج ویزلی میره کتاب خونه!؟
- تو واقعا پسر جرجی!؟

به نظر می رسید، هیچ کس او را یک ویزلی واقعی نمی داند. به سرعت از مغازه خارج شد و پا به کوچه دیاگون گذاشت. با هر قدمی که بر می داشت حس خود گولاخ پنداری اش همچون دینامیت های مغازه ویزلی رو به کاهش می گذاشت. پیچ اول را که همچنان با حس کمبود گولاخی رد کرد. ناگهان خود را جلوی مغازه ای کوچک یافت که حاضر بود به زیر شلواری مرلین قسم بخورد، قبلا آنجا نبود!
از ظاهر مغازه این طور بر می آمد که خیلی قدیمی باشد. چهار چوب ویترین که به نظر می رسید زمانی چوبی بوده، کاملا پوسته پوسته شده بود. فرجو با غلبه بر حس عدم خود گولاخ پنداری -آن هم از نوع ویزلی وار- نگاهی به چپ و راستش انداخت و سپس دست هایش را از دو طرف سرش سایبان کرد و صورتش را به شیشه چسباند.
داخل مغازه فوق العاده تاریک بود و هیچ کور سوی نوری در آن دیده نمی شد. با دیدن تاریکی داخل مغازه و ضخامت خاک نشسته روی کلیه سطوح، حس نا امیدی و طرد شدگی، به آرامی صورتش را از ویترین جدا کرد.
ناگهان صدایی کاملا جادویی و فوق العاده گولاخ در کلیه دالان های گوش های فرجو پیچید. صدایی که شبیه آهنگ سمفونی یکی از موسیقی دانان دنیای مشنگی بود!
نوری سبز رنگ که همواره در ذهن جادوگران، به عنوان گولاخ وار ترین نوع بود، چهار چوب مغازه را روشن کرد و با صدای پاقی در مغازه خاک گرفته باز شد.
فرجو اندکی تفکر پیشه کرد. در نهایت با بیشترین حس ویزلی واری که در خود سراغ داشت وارد مفازه شد. به محض ورود، ترس و هراسی باور نکردنی بر وجود فرجو سایه افکند.
صدایی بسیار مرموز در فضا پیچید:
- بیا داخل فرزندم!
- اونجا کیه؟ تو کی هستی؟
- بیا داخل فرزندم!
- شما کی هستی؟
- بیا داخل فرزندم!
- بابا کشتی مارو! نیم وجب مغازه اس. کجا بیام داخل آخه؟

فرجو در حالیکه کفرش به سر آمده بود این را گفت.
- حالا تو بیا داخل دیگه. همین جوری مرامی، ایشالله عروسیت!

فرجو نگاهی به دور تا دور مغازه تاریک انداخت و گفت:
- خب کجایی حالا؟

ناگهان صدای آهنگی نواخته شد و با روشن شدن چراغ های کوچک روی سقف تمامی فضا روشن شد. فرجو سالن بزرگی را روبه روی خودش مشاهده کرد. در دورترین نقطه سالن صندلی بزرگی به رنگ طلایی خودنمایی می کرد.
- از بیرون به نظر نمیاد انقد بزرگ باشی آقای ... ؟
- طبیعی هستم.
- عه ... خب می دونم. ولی آقای ... ؟

صندلی طلایی رنگ -یا در واقع چیزی که فرجو آن را صندلی تصور کرده بود- چرخشی کرد و با یک حرکت آکروباتیک، پایه هایش به سمت بالا و تیکه گاهش روی زمین قرار گرفت.
- بیا جلو تر فرزندم.

فرجو با دهانی باز و دستی که به سمت چوبدستی اش می رفت، با نیرویی که مطمئن بود جادویی است به سمت صندلی برعکس هل داده شد.
- بابا هل نده. خودم میام خدمت آقای صندلی، به مرلین قسم!

در نهایت فرجو در فاصله نیم متری موجودی که صندلی تصورش کرد بود متوقف شد.
- من طبیعی هستم.

فرجو که هنوز دهانش باز مانده بود گفت:
- تو کی هستی اصلا؟
- طبیعی هستم دیگه!

فرجو که کم کم شبیه یکی از دینامیت های رکسان شده بود فش فش کنان گفت:
- بابا تو کجات طبیعیه آخه!؟
- چقد این بچه خنگه! البته ازین موارد من زیاد داشتم. باشه باشه، ببین من یک عدد طبیعی هستم یه نگاه بهم بنداز.

فرجو با سوظن به عدد طبیعی نگاه کرد و به حافظه اش رجوع کرد و سپس با ناتوانی گفت:
- تو شبیه هیچ کدوم از عدد هایی که من دیده بودم نیستی چرا؟
- آها. من همش یادم میره که تو انگلیسم. من یه عدد ایرانی هستم. همونی که شما بهش می گید دو!
- ولی اصلا طبیعی نیستی ها!

عدد طبیعی آهی کشید و سپس با صدای بلندی گفت:
- بابا خب من یه عدد طبیعی جادویی ام!

فرجو لبخند کوتاهی زد و ادامه داد:
- خب حالا چه جادو هایی بلدی؟

عدد طبیعی خیلی تلاش کرد تا بتواند یک قیافه بیچاره به خود بگیرد، ولی از آنجایی که صورتی نداشت تلاشش نتیجه نداد.
- تا حالا دیده بودی که عدد حرف بزنه؟

فرجو سرش را خاراند و گفت:
- نع!

سپس مکثی کرد و ادامه داد:
- با این همه استعداد اینجا چیکار می کنی حالا؟

عدد طبیعی جادویی آه بسیار بلندی کشید و نالید:
- طمع کردم ویزلی جوان، طمع کردم.

فرجو که قضیه برایش جالب شده بود روی زمین نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و کنجکاوانه گفت:
- مگه یه عدد چه طمعی می تونه بکنه؟
- یه عدد خیلی خوب می تونه طمع کنه، مخصوصا اگه طبیعی باشه!
- چه طمعی آخه؟
- بابا خب یه کم مغزت رو به کار بنداز دیگه! من یه عدد طبیعی هستم! چه طمعی می تونم کنم؟ :vay:

فرجو کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
- اینکه طبیعی نباشی؟
- آره. من سال ها پیش از مرلین خواستم که من رو از حالت طبیعی در بیاره و اون هم من رو به یه عدد جادویی تبدیل کرد. ولی بعدش دیگه من تو دنیای مشنگ ها نتونستم بمونم و در نهایت مرلین من رو به این مکان جادویی منتقل کرد تا درس عبرتی بشم برای آدم هایی مثه تو!

فرجو که لحظه به لحظه بر تعجبش افزوده می شد، با جمله آخرش دهانش به اندازه یک بشقاب باز شد:
- من؟ مگه من چمه؟
- طمع می کنی بچه! طمع!

فرجو به مغزش فشار آورد و کمی شنیده هایش را سبک و سنگین کرد.
- یعنی اینکه می خوام یه ویزلی واقعی باشم طمعه؟

عدد طبیعی جادویی آهی کشید و گفت:
- تو یه ویزلی واقعی هستی پسر ...

و پس از مکث کوتاهی، با بغضی ادامه داد:
- مثه من که یه زمانی یه عدد طبیعی واقعی بودم.

فرجو که فکر می کرد درسی که باید از این عدد طبیعی جادویی می گرفت در حال لود شدن در مغزش است به سرعت از جا برخاست و گفت:
- با اجازه من رفع زحمت می کنم. فقط یه سوالِ دیگه، این مغازه قبلا این جا نبودا.

عدد طبیعی جادویی آهی به بلندای اتوبان تهران - قم کشید و با صدایی لرزان گفت:
- هر وقت کسی که داره از پیچ اول کوچه دیاگون رد میشه، احساس خود گولاخ پنداریش تو وجودش به کمتر از حد نساب برسه، این مغازه قدیمی و بوی نا گرفته ...

فرجو که دیگر حوصله اش سر رفته بود با صدای بلندی وسط حرف عدد طبیعی جادویی پرید و گفت:
- ظاهر میشه! می دونم بابا. شبیه اتاق نیازمندی های خودمونه، ولی ورژن مغازت یه کم پایین تره.

عدد طبیعی جادویی که از بغضی بی صدا می لرزید و حس خود گولاخ پنداری اش داشت از حداقل میزان لازم کمتر می شد گفت:
- زود باش از اتاق برو بیرون ویزلی، خودم به یه اتاق خود گولاخ پندار پروری نیاز دارم.

فرجو با شدت به درون کوچه دیاگون پرت شد. از جا برجاست و پس از تکاندن لباسش، سوت زنان به سمت مغازه شوخی های ویزلی حرکت کرد تا چند تا دینامیت درست و حسابی از انبار کش برود!

2.با شیرینی بیاین سر کلاس و مشق اولو تحویل بدین! (۱۰ امتیاز)

تق تق ... تق تق ...

- کیه؟
- منم، منم، مادرتو ... اِهم اِهم ... فرجو هستم.
- بیا تو فرج. همیشه سر کلاس دیر میای و طبق معمو ...

تدی که در کلاس را باز کرده بود تا فرجو وارد شود ناگهان با صحنه ای مواجه شد که حرفش را نیمه کاره گذاشت.

- این چیه فرجو؟
- تکلیفمونه دیگه.

تدی به سر تا پای "دوی" فارسی که به زور ردایی به دورش بسته شده بود زل زد و هنوز از شوک دیدنش در نیامده بود که یک کیک سه طبقه در کنار فرجو دهانش را به اندازه دیسی که معمولا در آن بره بریان سرو می شود، باز کرد.

فرجو که متوجه تعجب تدی شده بود با خنده به تدی گفت:
- اینم شیرینی که خواسته بودی. این پیشنهاد "دویی" بود. میخواست شیرینی مون گولاخ باشه. مگه نه "دویی"؟

دویی با صدای بمی جواب داد:
- بله.

تدی که دیگر اندازه گردی چشم هایش در حال مسابقه دادن با سرخگون بود با صدای سرشار از ذوق گفت:
- عدد طبیعی جادویی! دویی؟

فرجو که هنوز نیشش باز بود گفت:
- آره دیگه. اسمش بس که طولانیه. واسش اسم خودمونی گذاشتیم. حالا میشه بیایم داخل؟

تدی که به عنوان معلم ریاضیات جادویی با دیدن عدد طبیعی جادویی خیلی بیش از حد به هیجان آمده بود -گویی که در عمرش عدد ندیده بود!- صدای خفه ای از گلویش در آورد که فرجو آن را حمل بر تعارفات گرگی گذاشت.
سپس در میان تعجب حضار، کیک سه طبقه با قدم های کوتاهی وارد کلاس شد.
- این دیگه چیه؟
- این؟ نازلیچره دیگه. از الا قرض کردم شیرینی مونو بیاره.

الا از داخل کلاس برای فرجو تبرش را تکان داد و فرجو با شناختی که از الا داشت می دانست که این به معنی "قابلی نداشت" است.
دویی با فرجو وارد کلاس شد و رو به روی همه دانش آموزان قرار گرفت. تدی کنار دویی ایستاده بود و اصلا تکان نمی خورد. فرجو با پرشی خود را به گوش راست تدس رساند و پچ پچ کرد:
-تدی! ندید پدید بازی در نیار. بعدا می دم باهاش بازی کنی.

و به زور تدی را روی صندلی اش نشاند و برای اینکه مطمئن شود دوباره یه طرف دویی حمله ور نمی شود با افسونی تدی را به جایگاهش چسباند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت:
- عه ... خب بچه ها هر سوالی دارید می تونید از دویی بپرسید.

و بچه ها برای اولین بار یک کلاس ریاضیات جادویی واقعی را، بدون حضور تدی تجربه کردند.



پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
#54

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
1 و 2
فرد همچون سرعت بوق بر ثانیه به سمت یک عدد مایل به آدم رفت و شروع به صحبت کرد.

-سن؟
-2!
-نام؟
-2!
-شهرت؟
-2!
-بوقی چرا اینقدر میگی دو؟
-خوب چون اسمم 2 هستش!
-یه دفعه دیگه بگو دو!
-3!
-مگه اسمت 2 نبود؟
-چرا!
-پس چرا میگی سه؟
-باشه باو 2!

و فرد با فرمت این نه ببخشید با این ای بابا یعنی با این با آن عدد نمیدونم چیچی شروع به دعوا کرد!

-بیگی که اومد!
-تو روحت!
-هوی ! حداقل وقتی زنده بودم اینو بهم میگفتی!
-اوه ببخشید نمیدونستم روحی !
-تو روحت!

و مشتی به صورت عدد زده ، روی زمین انداختش!

یک ساعت بعد

عدد وقتی به هوش آمد فرد همچون بز او را نگاه کرد!

-بگو بینم چرا طبیعی هستی مرتیکه؟
-چون که منو وقتی که روی یه شکوفه ی گل بودم پیدا کردن!
-خدای من!
-بخشید!
-مردک دو ساعته من اینجا نشستم ! حالا به من میگی از رو شکوفه ی گل سوسن ، لاله ، سمبل، محمدی ، سرخو زهر مار پیدات کردن؟
-من چه میدونستم یه بچه منو رو برگ مینویسه بعد 200 سال بعدش یکی میاد منو همراه با برگ بر میداره میگه طبیعیه!
-چیــــــــــــــــــی؟

فرد تکه سنگی را که در اطراف بود به سر خود زده و به جای اینکه سنگ خرد شود ، روحش از وسط نصف شد.

یک روز بعد ...

پس از ترمیم روح خود درب کلاس ریاضیات جادویی (اصلا نمیدونم چرا اسمشو گذاشتن جادویی؟ جم کنین باو) را باز کرد و با عصبانیت هرچه تمام تر به تدی لوپین نگاه میکرد . کارگردان این صحنه را مانند کارتون زورو کرد که چشمان زورو در چشمان دشمنش می افتاد !

-اکسیو شیرینی ! اکسیو مشق!

گزارش فرد به دستش رسید اما با یک جا خالی شیرینی ها به سر و صورت تدی برخورد کرد!

-ایشالله بترکی ! چرا این تکلیفو دادی؟
-دایی جان به جان خودم من بی گناهم !
-هری بیجا کرد تورو به فرزندی قبول کرد !
-ای بابا ببخشید دیگه!
-ببخشم؟
ناگهان جرجی و گروه الف دال وارد کلاس شدند و آوادا سر داده ، تدی بدبخت جوان را کشتند نامردان!

مراسم تدی...

-یکی بود یکی نبود ، زیر گمبد کبود
یه کسی نشسته بود ، نومشم هم تدی بود
چشاش مثل گرگ بود ، زوزش نابود ساز
ندیدی چون تدی ، برو با اون لگو هات یکی بساز!

لی جردن در حالی که در چشمانش اشک جمع شده بود ، شعر را میخواند. فرد به سمت تابوت گرگینه یاد تدی آمد و برگه ی گزارشاتش رو سینه ی او گذاشته دستان تدی را روی برگه گذاشت.

-تدی ! آخرین جلسه بود و دیگه نمیبینمت ! حالا همه جمع شید چون میخوایم جشن بگیریم!
-چرا؟!
-بابا امتحان نمیگیره !
-بزنید بریم یوهو!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#53

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
فلورانسو سعي كرد خاطره اي كه در ان به طرز هيپوگريفي عصباني شده بود را به ياد بياورد و دوباره ان را زنده كند. بلاخره توانست خاطره ي مناسبي بيابد. به ياد روزي افتاد كه در روزنامه خوانده بود، كاميون حمل بستني تصادف كرده است و همه ي بستني ها با اسفالت خيابان يكي شده اند. با به خاطر اوردن ان روز دوباره حرص و عصبانيت مانند دانش اموزان گرسنه ى هاگوارتز سر ميز غذا( )، شروع به گاز گرفتن سلول هاى مغز فلو کردند. دستانش را محکم روى ميز كوبيد و گفت:

- اسم؟

چراغ متحرك، بالاى ميز مدام به چپ و راست مى رفت و متهم وحشت زده را که اينطوري پشت ميز نشسته بود بيشتر مضطرب ميكرد.

- هفت.

فلو به ياد بستني عروسكي هايي افتاد كه زير چرخ هاى ماشين ها له ميشد و فرياد زد:

- فاميل؟
- عدد طبيعي، از فاميل هاي اعداد صحيح و از نوادگان اعداد گويا. مادر و پدرم اعداد منفي بودند و من مثبت شدم.

فلو همچنان در عالم جوگرفتگى فرياد زد:

- غذا؟
- جان!
- رفتم تو نخ اسم فاميل.

فلو به ياد بستني سنتي هاي درون كاميون افتاده بود. روي صندلي نشست، دستش را روي پيشاني اش گذاشت و با غمي بسي بزرگ در حالى که هق هق مى کرد گفت:

- دليل فرارت چى بود اخه؟

هفت دماغش را بالا كشيد و گفت:

- نگو، نگو، نگو. من هيچ وقت نخواستم يه عدد طبيعي بشم. من عاشق دختر عموم كه يه عدد منفي بود شدم اما به خاطر اين بخت بد نمي تونم بهش برسم چون من طبيعي هستم و اون صحيح.

فلو دستمالي سفيد كه با پودر لباس شويي خسرو شسته شده بود و رنگش نرفته بود را جلوى دماغ هفت گرفت و گفت:

- يه فين كن!

خوانندگان زير 18 سال چشماشونو بگيرند.

هفت: ف__________ف...ف_______ف...فففف...
- بسه ديگه. چند وقت بود خالی نکرده بودي؟
-اخييييش راحت شدم. فكر كنم از زمان عاشقي بود كه بسوزد پدر عشق.

فلو دستمال را كه به رنگ هاى نه چندان زيبايي اراسته شده بود به اتاق شكنجه فرستاد.
عدد هفت كه تازه زبان باز كرده بود گفت:

- حالا کجاى ماجرا رو شنيدي برادر!
- :worry:
- ببخشيد خواهر! من رفتم وزارت"تغيير هويت اعداد بخت برگشته ى طبيعي" فقط به خاطر دختر عموم اما اونا به علت نگاه کردن به ناموس اعداد منفى بيرونم كردند. بعدش شنيدم يكي به اسم لرد سياه خيلي قدرتمنده و رفتم پيش اون.

فلو كه يك كيلو سبزي ظاهر كرده بود و داشت پاک مى کرد گفت:

-اوخ____ى... من ديگه بايد سرمو بكوبم به ديوار.
- اره، جونم برات بگه اون لردک هم منو سپرد به يه مار كه بهش مي گفت پرنسس و اگه دوستان سفيد اصل محفلي به اونجا حمله نكرده بودند من الان به ديار اعداد باقي پيوسته بودم.

صداي گريه و ناله ي ممد هاي محفل در حالى که با مشت به سينه مي كوبيدندبلند شد:

- بمي ____ره براااات ماااادرت.

فلو از روي صندلي بلند شد، دست هفت را گرفت و گفت:

- پاشو بريم!
- ك...كجا؟
- خودم واست زن ميگيرم.
- من دخترعموم رو مي خوام.

فلو در نقش مادر شوهر:

- پسر دسته گل بزرگ کردم از مرلينشونم باشه.

تچليف دوييم:

مالي ويزلي براي سومين بار فرياد زد:

- شيريني نارگيلي!

اما مانند دو دفعه ي قبل فقط دود سفيدي از سر چوبدستى اش بيرون امد.

- اصلا فلورانسو تو كجاي كتاب بودي ما تو رو نديديم؟ تو الان داري مهارت اشپزى من رو مى برى زير سوال.
فردجرج: داري مي بري زير سوال؟
جرج: اره؟ داري مي بري زير سوال؟
روح فرد: زير سوال داري مي بري؟
ويكتوريا: مي بري داري زير سوال؟

فلو كه ديد اوضاع وخيم است خود را غيب و در يك خيابان مشنگى ظاهر کرد. از نزديكترين شيريني فروشي يك جعبه شيريني نارگيلي خريد و رفت سر كلاس.

سر كلاس تدي مشغول خوردن كيك گيتاري بود. با صداي "تق تق" در، سرش را از كيك بيرون اورد. فلو با عصبانيت گفت:

- خوش مى گذره؟

تدي تكه كيك كنار لبش را با زبانش قاپيد و گفت:

- اگه نمره مى خواى تكليف و شيريني رو بذار و برو.
- حداقل تو رو مرلين يه انگشت کيك هم به من بده.

تدي سريع همه جاي كيك را ليس زد و گفت:

- دهنى شد.

فلو در برابر گرگ صبرعظيم پيشه كرد و " خسيس خسيس" گويان كلاس را ترك كرد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۳ ۱:۲۷:۴۰

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#52

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
تدی من و ننه بلک فکر کرده بودیم که باید دلیلامون یکی باشه. برا همین بود داوش.


. پای درددل یه عدد طبیعی بشینین، بفهمین چیه... چرا طبیعی شد... عدد چنده... آرزوش چیه؟ این سرنوشت بهش تحمیل شد یا خودش انتخاب کرد؟ خلاقیت یادتون نره...اینا رو برای راهنمایی مثال زدم! (۲۰ امتیاز)

تالار هافلپاف


تعدادی از هافلی ها سرشان را در کتاب کرده بودند و تعدادی هم کوییدیچ کوچیک بازی می کردند تا بازی شان قوی تر شود.
سارا کلن از آن جایی که در گروه کوییدیچ نبود سرش توی کتاب، دفتر و گوشی اش بود تا در مورد اعداد طبیعی تحقیق کند. لیوان شیر کاکائویی را که کنارش بود سر کشید و کتاب را ورق زد. :pint:

با خود گفت:"اصلا مگه میشه با اعداد حرف زد؟ "
خوب با اعدادی که در کتاب جا خوش کرده بودند و عین مجسمه نشسته اند قطعا نمی شود حرف زد. شاید اعداد کتاب ریاضیات جادویی حرکت می کردند اما متاسفانه تدی لوپین هیچ کتابی به آن ها نداده بود.
خوب پس باید به کتابخانه می رفت و کتاب ریاضیات جادویی را بر می داشت، پس بلند شد و از در بیرون رفت.

در طول راه مدام به این فکر میکرد که به اعداد طبیعی چه بگوید که حس کرد چیزی از جلویش رد شده و به سمت چپ رفته.
او هم به سمت چپ رفت و در کمال تعجب عددی طبیعی دید، عدد3.

-تو یه عدد طبیعی هستی؟
-نه پَ، مصنوعیم.
-یه عدد طبیعی جادویی؟
-اگه جادویی نبودم وسط راه پله می دویدم؟
-و تو داری حرف میزنی!
-اووهوم.
-وای خدا! من یه عدد طبیعی جادویی دیدم که داره حرف میزنه.
-هی، هی، جیغ نزن. می خوای منو بگیرن؟
-برا چی بگیرنت؟
-چون من فرار کردم!
-از کجا؟!
-از کتابخونه!
-
-بیا بریم یه گوشه برات تعریف کنم. بیا بریم از درد دلام برات بگم.

سارا یکی از دندونه های عدد را گرفت و کنار دریاچه رفت. آن اطراف کسی نبود، چون در این گرمای وا نفسا مخ کسی تاب بر نداشته که بیرون بیاید.
البته مخ سارا هم تاب برنداشته بود ولی جای دیگری پیدا نکرد که کسی نباشد. اما اگر در این گرما مدت زیادی بیرون می ماند شاید تاب بر می داشت.

سارا رو به عدد طبیعی گفت:
-چه جوری عدد طبیعی شدی؟
-پدر و مادر من عدد طبیعی بودن و خوب حاصل جمع اعداد طبیعی هم عدد طبیعیه دیگه. بابام یک بود و مامانم دو، یک به علاوه ی دو هم میشه سه.یعنی منی که الان جلوت نشستم.
-چه جالب. پس خودت نخواسته بودی که عدد طبیعی بشی. دلت می خواست چه عددی باشی؟
-نود و نه و نود و نه صدم!
-
-پدر و مادرم مردن و من تنهام. فقط یه عمو داشتم که اونم معتاد شد و مرد! تو کتاب کتابخونه تنها بودم. کلی از اعداد دیگه هم بودن ولی من هیچ کسیو نمی شناختم. برا همین فرار کردم تا آزاد باشم.
-فرار کردی؟ حالا می خوای چی کار کنی؟
-می خوام آزاد باشم، می خوام به آرزو هام برسم.
-آرزوهات چیه؟
-می خوام شنا کنم. برم تو دریا شنا کنم، برم سواحل هاوایی، برم هاگزمید، برم کافی شاپ، ازدواج کنم، بچه دار شم.
-خوب پول و کار داری تا عددی بخواد باهات ازدواج کنه؟
-نه بابا. یه کاریش می کنم.
-الان می خوای کجا بری؟
-اولین کاری که می کنم اینه که از هاگوارتز فرار کنم. بعدشم مرلین بزرگه.
-هوووف. سه ی دیگه ای هم تو کتابی که تو ازش فرار کردی هست؟
-آره بابا. من از صفحه 506 فرار کردم. خوب دیگه من باید برم.
-باشه برو. به سلامت.
-
-

عدد سه خداحافظی کرد و رفت و سارا هم به تالا رفت تا گفت و گوی خودش و عدد طبیعی را یادداشت کند.


.با شیرینی بیاین سر کلاس و مشق اولو تحویل بدین! (۱۰ امتیاز)

سارا تمام گفت و گویش با سه را روی ورقی، مرتب نوشته بود. ردای اتو شده اش را پوشید و به سمت بقیه ی اعضای هافل رفت که منتظر او بودند. در یک دستش جعبه ی بزرگ شیرینی بود و در دیگری ورقه ی تکلیفش.
در طول راه باری مدام در مورد مدرسه غر می زد و رز هم هی می گفت :"کاش سارا جای من توی تیم بود."

بالاخره به کلاس ریاضیات رسیدند. در را که باز کردند همه ی دانش آموزان بودند به جز استاد. رکس ترقه هایی را برای ورود تدی آماده کرده بود، ویکی کادویی را در دست داشت. با ورود باری، فرد با چشم هایش برایش خط و نشون کشید و باری هم برای فرد. دلیلش هم دوئلی بود که می خواست بین این دو نفر در بگیرد.

هر کس در گوشه ای قایم شد تا تدی را قافلگیر کند. تدی لوپین خسته وارد شد و با دیدن کلاس خالی آهی کشید. رکس ترقه هایش را کنار تدی انداخت که موجب شد تدی لوپین از ترس فریاد بزند.
بچه ها با خنده بیرون آمدند.
گید گیتارش را آورده بود و مشغول نواختن شد. سارا هم شعری را خواند. کلا هر کس مشغول کاری بود و فضای شادی به وجود آمده بود.

بالاخره سارا روی یکی از نیمکت ها رفت و گفت:
-این ترم هم تمام شد. ترمی که برای من و خیلی های دیگر اولین باری بود که در هاگ شرکت می کردیم. ما در این ترم از هر یک از معلم ها چیز های زیادی آموختیم. امیدواریم که در ترم بعد همدیگر را ببینیم.

باری وسط حرف سارا گفت:
-و امیدواریم که نمره ی سی بگیریم.
سارا ادامه داد:
-از شما به خاطر زحماتتان قدر دانیم. با احترام، بچه های کلاس.
همه ی ملت: جیغ، دست، هورا.

سارا جعبه ی شیرینی را جلو آورد و به همه تعارف کرد. جلسه ی آخر ترم بود و همه چی تقریبا به خیر و خوشی گذشته بود.البته نظر باری این بود که همه چی وقتی به خوبی و خوشی می گذرد که سی بگیرد!


موفق باشی تدی لوپین!



پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۵:۱۲ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#51

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
مخلوط تکلیف 1 و 2.

در کتابخانه

- بلاه بلاه بلاه، چه قدر چرت و پرت نوشته.:proctor:

با عصبانیت کتاب " ریاضیات جادویی ( تخصصی ) " را بست و به گوشه ی میز هل داد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و به باقی دانش آموزان نگاه کرد. همه در حال خواندن کتاب های مختلف بودند و کوچک ترین توجه ای به او نداشتند. به آرامی از جایش بلند شد و کتاب را در جای خود گذاشت. با عجله از کتابخانه خارج شد ناگهان یک دختر سال اولی جلو او را گرفت، دختر را شناخت، او آنجلا بود. با بی حوصلگی پرسید:
- چی شده آنجلا؟
- بیا میخوام یه چیز باحال نشونت بدم، دنبالم بیا.

به سرعت از آنجا دور شد و گیدیون هم به دنبال او رفت.

دستشویی دخترا

- اوناهاش.

با هیجان به میرتل گریان که در هوا معلق بود اشاره کرد. گیدیون چشمانش را چرخاند ( ) و به سال اولی که با ذوق در حال بالا و پایین پریدن بود، نگاه کرد. آنجلا با دیدن گیدیون به فرمت در آمد و از وی پرسید:
- چیه؟
- تا حالا اسم کتاب هری پاتر و تالار اسرارو شنیدی؟
- نه، چی هست؟
- هیچی ولش کن، ایشونو میشناسم.

آنجلا شانه ای بالا انداخت و به سرعت از دستشویی خارج شد. گیدیون سرش را به سوی میرتل برگرداند، اشک از چشمانش پایین آمدند. با عصبانیت به سوی میرتل رفت و به او نگاه کرد. با صدای نسبتا" بلندی فریاد زد:
- چته دوباره داری آبغوره میگیری؟
- یکی این کتابو کوبید تو در دستشویی.

کتاب را روی زمین گذاشت و به سوی توالت خودش رفت و درون آن شیرجه زد. گیدیون به آرامی به سوی کتاب رفت و آن را برداشت. صفحه ی اول را خواند:

(( دفترچه خاطرات تام ریدل دفترچه خاطرات 2، عدد طبیعی ))

با خواندن متن صفحه ی اول به فرمت در آمد. با خوشحالی به سوی برج گریفیندور رفت تا بتواند با نوشتن در آن، با عدد 2 صحبت کند تا بتواند تکلیف کلاس ریاضیات جادویی خود را حل کند.

برج گریفیندور.

- (( سلام اسم من هری پاتره. گیدیون پریوته. ))

قلم را روی میز گذاشت و مشتاقانه به کاغذ چشم دوخت. چند دقیقه ای در سکوت گذشت، هم چنان به کاغذ نگاه کرد، وقتی دید خبری از جواب نشد، بار دیگر قلم را در جوهر فرو برد و نوشت.

- (( سلام؟ ))
- (( شی شده؟ ))

این دو کلمه پس از نوشتن " سلام " گیدیون بر روی کاغذ نقش بست. گیدیون با تعجب به نوشته ای که به آرامی محو شد نگاه کرد. قلم پر خود را در جوهر زد و روی کاغذ نوشت:
- (( عدد ها هم معتاد میشن؟ ))

به صندلی تکیه داد و با انگشتانش بازی کرد. از سرگرمی های مورد علاقه ی او بود، گاهی او را دقیقه ها سرگرم کرده بود. بعد از چند دقیقه به جلو خم شد و متن جواب را خواند:
- (( بله، الان مارو از پیش منقل پاشوندی پشره ی مردم آژار. شوالی داشتی؟ ))
- (( ببخشید مزاحم کار مهمتون شدم. شما چطوری عدد طبیعی شدین؟ دلتون میخواست عدد طبیعی نباشین یا راضی هستین؟ ))

قلبش تند تند شروع به تپیدن کرد. کاغذی که باید بر روی آن مشق خود را بنویسد، جلو کشید و قلم خود را در جوهر فرو برد و آماده نوشتن شد. ناگهان متنی بر روی صفحه ی دفترچه نمایان شد:
- (( هر شی مشکله اژ این طبیعی شدن مائه، بژار خاطرمو نشونت بدم. ))

قبل از آنکه بتواند کاری انجام بدهد، درون دفترچه کشیده شد.

در خاطره ی دفترچه

- بیا تو!

چشمانش را باز کرد ونگاهی به اطراف انداخت، مردی پشت میز نشسته بود. به آرامی ب او نزدیک شد و عبارت " مدیر تشخیص هویت اعداد " روی کارتی که بر روی سینه او سنجاق شده بود، خواند. عدد 2 با حرف مدیر وارد دفتر شد و روی صندلی نشست.

- سلام آقای مدیر من اومدم جز اعداد ریاضیات خون آشام ها بشم.

مدیر سری تکان داد و در انبوه کاغذ های روی میز، شروع به جست و جو کرد، بالاخره برگه ای را بالا گرفت و سرش را به علامت تاسف تکان داد. برگه در روی میز گذاشت و با جدیت به 2 خیره ماند. با لحنی آرام گفت:
- متاسفانه ظرفیت اعداد خون آشام ها پره، فقط برای عدد های طبیعی جای خالی داریم.
- خو من میخوام اعداد خون آشامی باشم، راهی نیست؟
- هیچ راهی پسرم.
- من میرم معتاد شم.

سپس با گریه از دفتر مدیر خارج شد.

خارج از خاطره.

- (( خب؟ ))

بدون آنکه جوابی به عدد 2 بدهد شروع به نوشتن تکلیف ریاضیات جادویی اش کرد. به سرعت تکلیف نوشتنی کلاس ریاضیات را نوشت و به سوی آشپزخانه ی هاگوارتز حرکت کرد.

آشپزخانه.

- گیدیون باید کره و شکر را تو کاسه ریخت.

دابی به گیدیون نگاه کرد. به او قول داده بود در درست کردن کیک گیتاری، کمک‌ش کند. با احتیاط کمی شکر را درون ظرف ریخت و درون کاسه قالب کره ای را انداخت و به دابی نگاه کرد. جن خانگی به سوی او آمد و گفت:
- حالا باید شیر را به مخلوط اضافه کرد. بعد باید زرده ی تخم مرغ را درون آن ریخت .

به سرعت شیر را درون ظرف ریخت و سفیده ی تخم مرغ را از زرده ی آن جدا کرد و به آن مخلوط اضافه کرد. تا به حال زیاد آشپزی نکرده بود، خصوصا" با دست خودش. همیشه با یک حرکت چوبدستی، غذا های مختلفی برای خود حاضر کرده بود اما دابی او را متقاعد کرد که با دست کیک درست کند.

بعد از چند دقیقه خمیر کیک را به شکل گیتار در آورد و آن را درون فر جادویی گذاشت.

چند ساعت بعد.

- تق تق تق. ( افکت در زدن )
- بیا تو.

گیدیون در حالی که کیک خود را با استفاده از جادو به پرواز در آورده بود به سوی میز معلم رفت. وقتی جلوی میز تدی رسید برگه ی تکلیفش را روی میز او گذاشت و گفت:
- این از تکلیف ... و این هم از کیک.
- راضی به زحمت نبودیم دایی.
- زحمت چیه تدی جان،شما فقط به ما 30 رو بده.

جادو را خنثا کرد و کیک به آرامی روی میز فرود آمد. به سوی در برگشت و از اتاق خارج شد.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۲ ۵:۱۷:۳۴

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.