هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۴۶ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
×امتیازات جلسه آخر×

تکلیف این بود که شخصیت پردازی کنین در این شرایط و من خیلی مبنا رو روی همین گذاشتم. شاید رول بعضی ها می تونست اگه فقط اساس رول زدن بود؛ نمره بیشتری بگیره؛ اما این جا بحث شخصت پردازیه.

هافلپاف

پاپا تونده: 30
باری ادوارد رایان: 29
رز زلر: 24
سارا کلن: 30
مادام هوچ: 9
نیمفادورا تانکس: 27

گریفندور
رون ویزلی: 10
نجینی: 25
فرد ویزلی: 19
یوآن ابرکوییمبی: 25
لاوندر براون: 27
گیدیون پریوت: 30

اسلیترین

فلورانسو: 21


* همون طور که می دونین ویولت مرحومه و نمی تونه امتیاز بده!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۳:۱۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- بدو الان شلوغ میشه ها!
- اووهــــــم.. تـــد.. نمیشه یه ساعتِ آآآه.. دیگه؟ .. اصن خودت.. هــــم.. برو.

تدی بی توجه به خمیازه های پی در پی یوآن، دست راست او را که در حالت کش و قوس بالا آمده بود، پایین آورد و چند عدد سکه ی طلایی رنگ را کف آن گذاشت.

- این تاوونه.. تاوون اینکه تو هاگ شرکت نمیکنی تـوله روباه!

دلیل منطقی ای نبود. تد که اینگونه از دیگران کار نمیکشید. باید دلیل دیگری را بیان میکرد. همچنین او باید در این مواقع در برایر نیروی فراطبیعی "کاستوم صحنه" مقاومت می نمود.

یوآن اما چهره ای مسکینانه به خود گرفت و سعی کرد تدی را قانع کند.

- حالا نمیشـه..
- هرچی من میگم همونه!
- اینو که جیمز میگفت!
- فرقی نداره.. آواتارمون یکیه. مورفین، باشد که سر به تنش نباشد، میگه آواتار مثل چهره و نحوه ی رفتار آدما میمونه.

و پس از مشاهده ی نگاه کماکان ملتمس یوآن، یک عدد "گریندلوالده میگه..." به زبان آورد، یقه ی او را با خشونت گرفت، پیکرش را صد و هشتاد درجه چرخاند و با دو دست به جلو هل داد.

- د بـرو دیگـــــه!

روباه ناکام، رو به جلو تلوتلو خورد و دو متر بعد پاهایش متوقف شدند. سعی کرد بر خودش مسلط شود اما همینکه از خشم به نفس نفس زدن افتاد، برگشت و...

شــتــرق!

تدی دیگر در ورودی قلعه ی هاگوارتز را بسته بود و یوآن می بایست میرفت.. او باید میرفت.. میرفت و به سوپرمارکت "داوش فایرنز و سانتورها" سر میزد. آن هم در گرگ و میش! یعنی موقعی که گرگ ها و میش ها در جنگل ممنوعه کمین میکردند و شکارچی طعمه های بد اقبالی میشدند که از آنجا میگذشتند.

هنوز خورشید حتی پرتوئک های کرمی رنگش را بر سطح زمین نتابانده بود و باد نیز گاهی اوقات روی تار موهای آتشی رنگ روباهک، اسکیت سواری میکرد و آنها را بهم میریخت.

به ناچار با گام هایی سست و لرزان به جلو خیز برداشت. نمیدانست آن گرگینه ی فیروزه ای موی، دیشب به چه مشروباتی لب زده که امروز رفتارش به کلی تغییر یافته و با خشونت هرچه تمام تر او را با کف گرگی از خواب بیدار نموده و وادار کرده بود که از سوپرمارکت مذکور، کره و مربا تهیه فرماید.

- تـوله گــرگِ.. اوف..

با دستانی مشت کرده، بر سرعت گام هایش افزود. جیرینگ جیرینگ گالیون ها که در جیبش جاخوش کرده بودند، او را آزار میداد.

حتی به او اجازه نداده بود دستی به سر و وضعش بزند و اکنون او با یک زیر پیراهنی و شلوار جین، انتظار یک عدد "کارل جانسون" را داشت که جلوی راهش سبز شود و به او بگوید..

به او بگوید: "دیگ به دیگ میگه روت سیاه!" ...

اوه متیــــــــو! چه دردنـــاک!

و با این فکر، تا آنجا که امکان داشت به ساق های کرخت و خواب آلودش سرعت بخشید.

چند دقیقه بعد

تازه به جنگل ممنوعه رسیده بود و فکر نمیکرد با جنگلی رو به رو شود که هیچ جغدی در آن، اینطرف و آنطرف نمی پلکید و از خود هوهو سر نمیداد. علاوه بر آن، انتظار داشت با درختانی با ژست مخوف مواجه شود اما وقتی آنها را خیلی ساده و بی افکت و جلوه دید، لحظه ای به ترس خود خندید امــا..

هـنوز هــم..

مــیــتــرســیــد..

وحشـــت داشـت.. از اینکه پشت این نقاب آرام و زیبای جنگل، چهره ای هولناک پنهان شده باشــد..

حالا دیگر میتوانست متوجه تابش اولین پرتوهای نیمه درخشان خورشید شود که قسمت کوچکی از سطح زمین را نورانی کرده بودند اما دیگر برایش "نــور" مهم جلوه نمیداد. چراکه از خطِ مقدمِ جنگل گذشته بود و ترس و اضطراب لحظه به لحظه بر وجودش غلبه میکرد.

نکند یک هو...

تصمیم گرفت زیر لب آهنگی زمزمه کند بلکه روحش کمی آرامش یابد.

- حالا که امید بودن تو در کنارم داره میمیره.. منم و گریه و ممتد نصفه شب و دوباره دلم میگیره..

نگاهی به سمت چپ و راست انداخت اما چیز قابل توجهی دستگیر چشمان تیز و دقیقش نشد. فقط خودش بود و خش خش برگ هایی که زیر کفش هایش خرد میشدند.

- حالا که نیستی و بغض گلوم رو گرفته.. چه جوری بشکنمش؟!

تــرق!

فیوز هم جایش بود، به اندازه ی او از جایش نمیپرید. رشته های عصبی اش به لرزیدن روی آوردند و قلبش چنان تپیدن گرفت که چیزی نمانده بود به درجه ی "دابـس دوبـس" برسد.

همانطور که فکرش را میکــرد.. پشت آن نقاب زیبا، چهره ای هولناک پنهان گشته بــود..

پس از اینکه تکه شاخه ی نو ظهور را دید، آب دهانش را به زحمت فرو داد و به جیبش دست برد تا به چوبدستی اش مسلح شود اما او.. فهمید سلاحش را به همراه نیاورده!

عرق از نوک بینی اش سرازیر شــد. پس.. چگونـه؟

تــوروق!

یک تکه شاخه ی دیگر.. از پـشـت!

- یا مورگانـــوس!

همانطور که سرجایش میخکوب شده بود، چشمانش را بست و آرام آرام چرخیــد..

و همینکه پلکهایش را باز نمود، مالیده شدن به ماست را در اعماق وجود خود حس کرد.

- نــه.. نــه.. مـن..

باورش برایش سخت بود اما یک اژدهــا.. یک اژدهای زرشکی رنگ با قامت دو و نیم متر در فاصله ی سی قدمی اش داشت بر او نظر می افکند.

- یا عزرائــوس!

نخست، بر این مصمم شد که با گام هایی استوار و چهره ای نترس به نزدش برود و خطاب به آن بگوید:

- آی اژدهــا! چـه از جانم خواهی که بـر ســر راهم ایستـاده ای چنیــن اینچونــان!؟

اما با مشاهده ی کم شدن فاصله شان آن هم به دست خود اژدها، تصمیم گرفت هرچه زودتر پا به فرار بگذارد اما با بدشانسی مواجه شده، پای چپش به پشت پای راستش برخورد کرد، تعادلش را از دست داد و به پشت به زمین افتاد.

- آوووخ!

باسنش با چند عدد سنگ برخورد کرده و دردی به وحشتناکی پنی سیلین در وجودش پخش شده بود. چنان دردنــاک بود که به زحمت روی پاهایش ایستاد و وقتی اژدها را در دو متری خود یافت، به شلغمش متوسل شد.

- جلو نیــا.. جلو بیای کارت تمومــه!

اما خودش خیلی خوب میدانست که تا چند ثانیه دیگر دار فانی را وداع خواهد گفت. اکنون به خوبی میتوانست جزئیات چهره ی اژدها را ببیند. حدس زد اهل چین باشد. چراکه یکی از چشمانش چپ بود و همچنین پای راستش کمی می لنگید.

در حالی که فاصله شان اندک و اندکتر میشد و احتمال وقوع اتفاقات خطرنـاک فزونی می یافت، قبل از اینکه پوست شلغم با نوک دندانهایش تماس پیدا کند، ناگهان اژدها چرخید و پشت به او و رو به خورشید، سر جایش نشست.

ابروهای یوآن بالا پرید. باور نمیکرد. به هیچ وجه من الوجوه باور نمیکرد. چه اتفاقی در شرف وقوع بود؟ چرا اژدها به چنین عملی دست زده بود؟

نـــــــه! چطور ممکن بود؟ اژدهــا؟! اژدهـــــــــــــــــــــــا؟!

- نــه.. من دارم خــواب.. می بیـنم..

یک قدم به عقب برداشت و چشمانش را مالید.

- نـــــه..

همان صحنه.. خواب و خیال نبود. بیدار بود. او بازیچه ی جماعت بیکار نبود. همه ی این ها واقعیت داشت.

و وقتی تصمیم گرفت یک قدم دیگر به عقب بردارد..

- ویولت!

اما به همان سرعت که کنار اژدها پدید آمده بود، ناپدید شد.

دستانش لرزیدند. خودش بود. بودلر ارشد.. ساحره ای که خیلی زود از میان جادوگران. رحلت کرده بــود.

- اینــا دروغــه..

بر این مصمم بود تا آن را نادیده بگیرد اما وقتی ناگهان نگاهش روی روبـان نسبتا بزرگ قرمز رنگی که روی گوش چپ اژدها بسته شده بود، قفل شد، شکش برطرف شد.

باورش سخت بود اما.. بـلــه.. ویولت بودلر قبل از آنکه به ملکوت اعلی بپیوندد، کادویی را برای او آماده کرده بود.. کادویی بسیار گنده که نشان از میزان نیکوکار و محسن بودنش و همچنین خسیس نبودش داشت.

و واقعا هم چه لحظه ی باشکوهی بود..

نیرویی بی نـام و نشــان، او را به آرامی به سمت اژدها هدایت کرد. وقتی به اژدها یا به عبارتی بهتر، کادویش رسید، دستش را روی پوست نرم و لطیفش گذاشت و به آسمان آبی و روشن، خیره شد.

- نـــــه تو نرفتی، نـــــــه.. تو هنوزم اینجایی!

و کمی بعد، پاهایش را روی خارهای واقع بر کمرش جا داد و آرام آرام بالا رفت و در عرض چند ثانیه به پشت گردنش رسید.

هـــــــووو!

بالهای اژدها به حرکت در آمدند و لحظاتی بعد، کم کم از روی زمین اوج گرفت. باد با موهای یوآن بازی میکرد و اکنون خورشید به او نزدیکتر شده بود. نزدیکتر از هر موقع!

به زحمت به بالهایش چسبیده بود ولی ترسی که از پرواز در ارتفاع پانزده متری به وجودش نفوذ کرده بود، در برابر لذت غیر قابل وصفی که او را رها نمیکرد، زانو میزد.

حالا دیگر خیلی اوج گرفته بود و اکنون اگر به پایین نگاه میکرد، میتوانست نقطه ای را ببیند که در اصـل، قلعه ی جادوگری هاگوارتز بود.

صحنه ی زیبایی بود.. صحنه ای بی سابقه که حتی جاناتان، مرغ دریایی نیز به چشم ندیده بود!

چه صحنه ی جالبی!

ساکنان زمین در برابرش کوچک و کوچکتر میشدند و او..

بزرگ و بزرگتــر..

- صـــــــحــــــنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!


ویرایش شده توسط یـوآن آبرکومبـی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۷ ۱۷:۴۶:۴۸

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
لاوندر نفس عمیقی کشید.نه از سر آسودگی؛که کاش اینطور بود!از سر ترس و وحشت.جنگل ممنوعه...اژدها سواری...سرش به دوران افتاد:
-چرا من اینقدر تنهام؟
جوشش اشک را در چشمخانه اش احساس کرد:«آروم باش!مگه تو عضو الف.دال نیستی؟اگه هرمیون یا رون بودن حتما اینکارو میکردن!»
با این فکر جان تازه ای به وجودش دمیده شد.نگاهی به ساعت انداخت:9شب را نشان میداد.فقط3 ساعت دیگر برای منصرف شدن وقت داشت.اما پس غرورش چه؟غرور لاوندر برای بار دوم نباید میشکست.از آخرین باری که غرور خود را بخاطر رون شکسته بود؛احساس بدی داشت.نمیخواست تکرار آن اتفاق را شاهد باشد.پلک هایش تمایل زیادی به روی هم افتادن داشت ولی مگر مهم بود؟تنها سه ساعت دیگر...اما خارج شدن از قلعه و ورود به جنگل ممنوعه تنها نیمی از مسئله بود.سوار شدن بر بال اژدها هم به کنار؛باید به نزد سیریوس میرفت!تنها راه ارتباطی آن ها با دنیای بیرون نیز کنترل میشد.مدت ها بود که اخبار مهم را به امید چنین روزی گرد آوری میکردند.و حالا؛او مسئول رساندن این اخبار بود.و چه کسی از خطرات این راه آگاه بود؟
لاوندر چنان غرق در فکر شده بود که متوجه گذر زمان نشد.و حالا،سه ساعت از 9 گذشته بود.جرعت نداشت خودِ ساعت را یاد آوری کند.به آهستگی از جا برخواست.رخوت و سستی وجود او را در بر گرفته بود.شنلی که از هری قرض کرده بود بدنش را در آغوش گرفت.چوب دستی را به حالت آماده باش در دستش نگاه داشت.پاورچین پاورچین از میان تخت ها میگذشت.در میانه ی راه هرمیون را دید که با نگرانی نشسته و به در زل زده است.شنل را کنار زد و به سوی هرمیون رفت:
-بر میگردم هرمی!حواسمم هست!
-مرسی لاو!مرسی که برمیگردی!
دشمنی ها فراموش شده بود.هر دو در اعماق وجود به این نتیجه تلخ رسیده بودند که ممکن است این آخرین دیدار آن ها باشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوای بیرون از قلعه با بی رحمی تمام سرد بود.باد بر سر و صورت لاوندر ترسان شلاق میزد و صدای حیوانات درون جنگل بر هراسش می افزود.قدم هایش لرزان بود.خودش را زیر شنل جمع کرده بود.همانطور که از کنار بید کتک زن میگذشت پایش را بر روی جسم لزجی گذاشت.از ترس جرعت تکان دادن خود را نداشت خشک شده بود:
-لوموس!
با دیدن لاشه ی یک دم انفجاری جیغش را در گلو خفه کرد.هوا هنوز هم سرد بود.به آرامی از کنار لاشه گذشت.فضای جنگل ممنوعه همچنان تاریک بود.
راه را در پیش گرفت.هر لحظه احساس سرمای بیشتری میکرد.وقتی به مرکز جنگل رسید با احساساتش که بشدت برای جیغ زدن تحریک شده بودند مبارزه میکرد:یک اژدها ی 100فوتی را در مقابلش میدید.این اژدها میخواست او را تا خانه شماره 12 گریمولد همراهی کند؟توصیه های شکاربان خوش قلب هاگوارتز را بیاد آورد:
-اول از همه باید آرامش داشته باشی!اژدها میتونه اضطراب تورو تشخیص بده.و اگر بفهمه ازش میترسی اونوقته که...فراموشش کن!میری جلو قوزک پای بزرگترش رو نوازش میکنی،اژدها به شدت به این نقطه حساسه.بعد هم به جای پاش روی زمین بوسه میزنی.اژدها یی که منتظرت هست خیلی متکبره.حواست باشه بی احترامی نکنی.وقتی اونجا رسیدی هم شنلت رو بر میداری.اگر نامرئی بمونی مرگت حتم...
لاوندر بیاد آورد که هاگرید این قسمت از حرفش را با اشاره هرمیون بلعید:
-برو ببینم چیکار میکنی!موفق باشی سرباز کوچولوی دامبلدور!
لبخند کم رنگی بر لب های لاو نشست.چقدر این واژه دوستداشتنی بود!زیر لب تکرار کرد:
-سرباز کوچولوی دامبلدور!
سر اژدها به سوی او چرخید.لاوندر چشمانش را بست.نفس عمیقی کشید که سعی کرد محکم و بی تردید باشد.پشت درختی پنهان شد و شنل را تا کرد و در ردایش گذاشت.از پشت درخت بیرون آمد و برای محکم کاری تعظیم بلند بالایی کرد(هرچند بخاطر آورد که این عمل را باید در برابر هیپوگریف ها انجام میدادند.)جلو رفت و قوزک پای بزرگتر اژدها را با مهربانی نوازش کرد.بر جای پای او بوسه زد و دست بر بال او کشید.اژدها با رضایت سکوت کرده بود.لاوندر زیر لب مرلین را خطاب قرار داد و دستش را بر بال اژدها تکیه کرد.به آهستگی خودش را بالا کشید و اژدها پرواز کرد.قلب لاو گنجشکی میزد اما کار از کار گذشته بود.نگاهی به قلعه انداخت.تا مدت ها بعد باید با او و دانش آموزانی که تحت حمایت او بودند؛خداحافظی میکرد.همانگونه که با تمام توانش گردن اژدها را چسبیده بود و به پایین نگاه نمیکرد،گفت:
-خداحافظ هاگوارتز دوستداشتنی من!!!!!!!!!!خداحافظ مینروا مک گونکال!!!!خداحافظ آلبوس دامبلدور!!!!!!!!!خداحافظ پروفسور اسپراوت!!!!!خب...خداحافظ...اسنیپ!!!!!
و فریاد زد:
-خداحافظ بچه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
- حالت خوبه؟

دستی بر روی شانه اش قرار گرفت، روی خود را برگرداند و به تدی لوپین خیره ماند، سرش را به علامت تایید تکان داد، سپس بار دیگر به آتش شومینه نگاه کرد. چند دقیقه ای به رفتنشان به جنگل ممنوعه باقی مانده بود. استرسی او را فرا گرفته بود، در زنگی اش خیلی چیز ها دیده بود، اما دیدن یک اژدها آن هم از نزدیک و رام کردنش، کار مشکلی به نظر آمد.

تدی به آرامی کنار او نشست و با چشمان کهربایی خود به او نگاه کرد. تالار گریفیندور برای اولین خیلی خالی بود، تقریبا" همه ی دانش آموزان به جنگل رفته بودند. بالاخره تدی سکوت را شکست و گفت:
- گیدیون با نگرانی هیچی درست نمیشه، اعتماد به نفس داشته باش پسر.

برای چندمین با دقیقه شجاعتش فوران کرد، به سرعت از جای خود بلند شد و به سوی تابلوی بانوی چاق رفت. وقتی به نزدیکی آن رسید روی خود را به سوی تدی برگرداند و نیشخندی زد.

- بیا بریم اژدها سواری رفیق!

با این حرف گیدیون، تدی هم به همراه او راهی جنگل ممنوعه شد.

جنگل ممنوعه.

- موفق باشی!

تدی ضربه ای به شانه ی او زد و در میان درختان انبوه ناپدید شد. در حقیقت گیدیون بی نهایت نگران بود، آن نیشخند ساختی و لحنش فقط و فقط برای این بود که تدی او را یک ترسو نخواند. شاخه ای را با دستش کنار زد و با احتیاط به اطراف نگاه کرد.

ترق!

چوبدستی خود را در آورد و به اطراف نگاه کرد، بعد از چند دقیقه دریافت که آن صدا، صدای خرد شدن شاخه ی خشکی در زیر پایش بود. با دهانش را قورت داد و از روی کنده ی درختی پرید و بیش تر در جنگل در پیش رفت.

ناگهان نفس گرمی را پشت سرش احساس کرد. چشمانش را بست و آماده مردن شد، اما اتفاقی نیفتاد. به آرامی برگشت و اژدها ای را دید. زیر لب گفت:
- سبز چمنی ولزی!

اژدها ی سبز رنگ با چشمان بزرگ خود گیدیون را برانداز کرد. درست بود گیدیون تا به حال اژدها را به آن نزدیکی ندیده بود اما آن قدر احمق نبود که با یک حرکت عجیب و غیر عاقلانه، اژدها را عصبانی کند. سنگی را با کمک وردی به گوسفند تبدیل کرد و با سختی گوسفند را به سوی اژدها هدایت کرد.
بالاخره مطالعاتش درباره ی انواع اژدها به کمکش آمد.

اژدها در یک حرکت سریع، گوسفند را زنده زنده بلعید. با ترس به موجود غول پیکر نگاه کرد. چوبدستی خود را به سوی اژدها نشانه گرفت، اژدها با دیدن چوبدستی، از خشم نعره ی رعب آور سر داد. به نظر آمد با وجود طلسم های بیهوشی و دیگر طلسم هایی که بر روی آن ها اجرا کردند، از چوبدستی خوشش نیامده بود.

گیدیون عقب رفت و چوبدستی خود را روی یک سنگ گذاشت، سپس دو دستش را بالا گرفت تا نشان بدهد چوبدستی در دست ندارد. حدسش درست بود، اژدها با دیدن گیدیون بدون چوبدستی، آرام شد. گیدیون به سوی اژدها رفت.

- آروم باش پسر، من باهات کاری ندارم.

بالاخره دست خود را بر روی پوزه ی سخت و زبر گذاشت. بالاخره اژدها را رام کرده بود، سعی کرد از گردن اژدها بالا برود، بالاخره بعد از 4 دفعه تلاش، بر پشت اژدها سوار شد. افساری را بر پشت موجود غول پیکر دید، به نظر رسید ویولت خود اژدها را زین کرده بود. کمی افسارش را تکان داد، اژدها بال هایش را به هم زد و کم کم از زمین فاصله گرفت.

- یوهو!

اژدها با سرعت در آسمان پرواز کرد. باد به مو هایش خورد و باعث حس خوبی در او شد. بعد از چند دقیقه بی خیال نگه داشتن افسار شد. گیتارش را از داخل ردایش در آورد و شروع به نواختن کرد. از صدا موسیقی و وزش باد، لذت برد.

- کاش میتونستم پرواز کنم!




ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
صدای حیوانات قلب پاپا را قلقلک می داد؛ هدیه ی عجیب او، یک اژدها سواری! پاپا همیشه آرزوی پرواز داشت، زمانی که با جاروی پرنده آشنا شد، این آرزو تا حدی برایش محقق شد اما اژدها سواری، این حتی فراتر از رویا های کودک سیاه پوست محله ی فرانسوی ها بود.

صدای موجودات جنگل شبیه یک سمفونی شده بود. حسی که پاپا تجربه می کرد، ترس نبود؛ دقیقا شبیه یک قلقلک بود، یک نوع اضطراب شیرین. دیدار با اژدها برای هر کسی هیجان انگیز است.

نور آفتاب هر لحظه بیشتر در جنگل تاریک نفوذ می کرد. پاپا بر اساس گفته های استاد و دوست قدیمیش نور ها را دنبال می کرد و به قلب جنگل نزدیک می شد. با گام های بلند جلو می رفت. فکر کردن به اینکه یک اژدها -همان موجودی که قهرمان داستان های کودکیش بودند- را از نزدیک ببیند، قلبش را به تپش می انداخت.

از تعداد درختان کم شد و پاپا آن معجزه را دید؛ برای لحظه ای زمان ایستاد. نفس پاپا بند آمده بود؛ عظمت آن اژدها در مخیله اش هم نمی گنجید. اژدهای سیاه رنگ بزرگ با بدنی پر از فلس های براق و آن چشم های سرخ! او نمادی از عظمت بود، نمادی از قدرت، نمادی از معجزه!

ثانیه ها سپری می شد اما تصویر ثابت بود. مرد بلند قدی که در مقابل یک اژدهای سیاه بزرگ، تبدیل به مجسمه شده است. یک عکس زیبا برای جلد کتاب های علمی تخیلی با این تفاوت که این عکس نبود! خود واقعیت بود.

اژدها گردنش را به سمت پاپا چرخاند برق آن چشم های سرخ پاپا را به خود آورد. این بار با احتیاط و با قدم هایی کوتاه جلو رفت. اضطراب بر قلبش پنجه می کشید. تقریبا به چند متری اژدها رسیده بود. دستش را دراز کرد. بدن سرد و سخت اژدها را زیر دست هایش حس کرد. این واقعیت بود، نمی توانست انکارش کند؛ چند بار خودش را نیشگون گرفت تا مطمئن شود، درون خواب و رویا نیست! دنیای قصه ها با دنیای او تلاقی پیدا کرده بود و او سر این تقاطع مبهوت ایستاده بود.

-آروم باش نمی خوام صدمه ای بهت بزنم.

چه کسی با یک اژدها حرف می زند؟ این را ذهن خشک و جدی پاپا در گوشش خواند. این حرف مثل سقلمه ای بر پیکره اش بود. حس کمی مجنون شده اما چه کسی بعد از دیدن اژدها سالم باقی می ماند؟ به خود آمد و آرام اژدها را نوازش کرد. باید سوارش می شد. باید پرواز با اژدها را تجربه می کرد.

خیلی آرام سعی کرد بر پشت اژدها بنشیند. وردی که در یک کتاب قدیمی برای آرام کردن اژدها خوانده بود را مدام زیر لب تکرار می کرد. این اژدها هم آرام تر از اژدها های درون داستان های کودکیش به نظر می آمد. حالا بر پشت اژدها نشسته بود. دستش را دور گردن او حلقه کرد و گفت:
-می تونی بری، من آماده ام.

اژدها بال های را گشود. نسیم ملایمی که از این حرکت به صورت پاپا وزید، جذاب‌ترین نسیمی بود که پاپا به زندگیش تجربه می کرد. با اولین بال زدن و بلند شدن از زمین، ذهن پاپا از همه چیز تخلیه شد. دیگر تنها لذت می برد. سبک شده بود، حسی عجیب که هرگز تا کنون تجربه نکرده بود. چشم هایش را بست. باد روی صورت استخوانیش سر می خورد. حس کرد هرگز نمی خواهد از این اژدها پیاده شود. می خواست تا آخر دنیا روی آن سوار باشد و پرواز کند.

پاپا چشم هایش را باز کرد، ابر های سفید از کنارش عبور می کردند، اینجا همه چیز زیباتر شده بود. هاگوارتز حتی از این بالا کوچک و حقیر به نظر می آمد. حس کرد آزاد شده، به جایی که به آن تعلق دارد رسیده نمی خواست زمان بگذرد. می خواست دنیا برای او و اژدهایش متوقف شود. پس اوج گرفت در بین ابر ها محو شد.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۹:۲۷:۰۱


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

خورشید بر روی تپه های سرسبز میتابید وبوی گل ها در میان نسیم بهاری میپیچید.دختری در جنگل قدم برمیداشت و موهای طلایی و بلندش که با باد تکان میخورد،منظره ای زیبا را پدید می آورد.چهره اش آرام بود و چشمان آبیش در جستجوی چیزی. در میان سکوت گوش خراش جنگل مدام حرف ویولت در گوشش طنین می انداخت:میدونم از پسش برمیاید!
اشک در چشمانش جمع شده بود.ویولت واقعا استاد مورد علاقه اش بود، البته این یک ادعا نبود بلکه یک اقرار بود.در حالی که با نفس های عمیقش بوی گل ها را استشمام میکرد و در ذهنش به فکر چیزی بود که در جنگل منتظر او بود ،قدم هایش را تند کرد،انگار کسی او را هل میداد و وادارش میکرد که اژدهای ویولت را منتظر نگذارد.دست هایش یخ کرده بودند و دلش میلرزید اما باید میرفت،او تصمیمش را خیلی وقت بود که گرفته بود.طنین صدای ویولت در گوشش همچنان میپیچید که ناگهان صدای غرشی باعث ایستادن او شد.در حالی که لبخندی بر لبش نقش بسته بود ،فریاد زد:
-بالاخره پیداش کردم!

و بعد دوان دوان به سمت اژدها رفت در چند متری اژدها ایستاد و به او خیره شد.بدن اژدها را فلس های سیاه و ابی پوشانده بود و قیافه اش خشن و جدی بود،بال ها و پاهایش با تسمه هایی بسته شده بودند.دورا دستش را بالا گرفت و در حالی که دستش را به سمت پوزه اژدها میبرد چوبدستیش را از درون ردایش بیرون کشید و به اژدها گفت:
-سلام..من از طرف ویولت اومدم...میخوام کمکت کنم...قصد ندارم بهت آسیب بزنم.
اژدها غرشی کرد و دندان نشان داد،اما دورا بدون اهمیت هرچند که ترسیده بود وردی خواند و اژدها را از بند رها کرد.اژدها نگاهی به دورا انداخت و بعد شروع کردبه قدم برداشتن به سمت او،دورا از جایش جم نخورد البته نه برای شجاعتش بلکه از شدت ترس خشکش زده بود،اژدها در چند قدمی او ایستاده و خم شد به طوری که به او بفهماند که میتواند سوارش شود..دورا خندید و گفت:
-تو رام شدی پسر!

بعد بدون معطلی بر پشت اژدها پرید،سفت اژدها را چسبید و در حالی که اژدها بلند میشد چشمانش را بسته بود و از وزش باد بر روی صورتش لذت میبرد.احساس خاصی داشت اما اهمیت نمیداد،وقتی اژدها در حال اوج گرفتن در میان ابر ها بود چشمانش را باز کرد،دستانش را از هم گشود و فریاد زد:
-عالیه..باور نکردنیه!
بعد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و لبخندش هنوز بر لبش بود گفت:
-تو راست میگفتی ویولت..از پسش بر اومدم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۶ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
از زیر سایه لرد سیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

نیمه ای از شب گذشته بود...
ماه پشت ابر ها پنهان شده بود و جنگل هیچ منشأ روشنایی ای نداشت...به جز صدای خش خش برگ ها که در زیر پای پرفسور بودلر و نجینی
لگد می شدند همه جا را سکوت فرا گرفته بود...

- پرفسور؟ازتون خواهش می کنم!من جلسه اولمه!هیچ راهی نداره که از یه چیز ساده تر شروع کنیم؟
پرفسور بودلر تبسمی کرد:«از دختر لردسیاه توقعات بیشتری داشتم نجینی..عه!سانی رو اینقدر تکون نده الان بیدار میشه...داشتم می گفتم!
تازه فکر می کنی من برای چی دارم باهات میام؟فکر می کنی با وجود من بلایی سرت میاد؟واقعا بهم بر خورد.»

نجینی غرغر کنان خواهر کوچولوی پرفسور بودلر رو محکم تر در آغوش گرفت و به خاطر سنگینی وزنش تلوتلو خورد و روی زمین افتاد.
سانی چشمانش را تا نیمه باز کرد و چیزی نامفهوم زیر لب زمزمه کرد و دوباره خوابش برد.
پرفسور با نگرانی به سمت نجینی برگشت و خم شد و سانی را از او گرفت:«بده خودم میارمش.»

نجینی با درماندگی بلند شد و گرد و خاک را از روی ردایش تکاند:«پرفسور؟میشه طلسم لوموس را با چوبدستیتون اجرا کنید؟من هیچ جایی رو نمیبینم!»
پرفسور بودلر قدم هایش را سریع تر برداشت و با لحن عصبی گفت:«زود تر بیا نجینی! نه نمیشه...ممکنه توجه بقیه موجودات به ما جلب شه.»

بعد از مسیر نسبتاً طولانی که طی کردند پرفسور بودلر بدون هیچ هشداری ایستاد که باعث شد نجینی محکم به او برخورد کنند و سه تایی باهم نقش زمین شدند.
سانی باز هم به خاطر سنگین بودن خوابش بیدار نشد...
نجینی که همچنان روی زمین سرد جنگل ولو شده بود آرام سرش را بالا آورد و با صحنه ای که جلوی رویش دید، آماده شد که بنفش ترین جیغ عمرش را بکشد که پرفسور بودلر با یک حرکت ،سریع جلوی دهانش را گرفت...بلند شد و سانی را در آغوش گرفت و سعی کرد نجینی را که چهار چنگولی به زمین چسبیده بود ، بلند کند:«بلندشو!بهت می گم بلـــــند شو! بابا آبروی هر چی گریفندوریه بردی دختر!»
نجینی تا این را شنید با شجاعت و اعتماد به نفسی کاملاً کاذب بلند شد و چند قدمی به شاخ دم با آن هیبت خوفناک نزدیک شد.

- بــــــه بــــــه!بــــــه بـــــــــه!فتبارک الله احسن الخالقین!! چه موجود نازی!من که حَظ کردم!

پرفسور ویولت نیشخند شیطنت آمیزی زد:«وقتی سوارش بشی نازیش بیشتر معلوم میشه عزیزم! حالا هم برو و سوارش شو...افسارشو برات آماده کردم!»

نجینی ابرویی بالا انداخت:«مگه شما نمیاین؟!»

پرفسور فقط لبخند دندان نمایی زد و در سکوت به او چشم دوخت.

نجینی که جوابش را گرفته بود به سمت اژدها برگشت و نگاهش کرد...

اژدها هم با چشمان کهربایی اش با خیرگی به چشمان اون زل زده بود و نگاهش را بر نمی داشت...

نجینی خودش را کمی این ور و اون ور کرد ولی باز هم شاخ دم بدون هیچ حرکتی خیره نگاهش می کرد.

پوفی کشید و جسارتش را جمع کرد و به سمت اژدها رفت...

همین که پیش او رسید،شاخ دم بالش را به طرف او دراز کرد و کمک کرد او بالا برود و بر پشتش بنشیند.

نجینی که کمی ترسش ریخته بود افسار اژدها را محکم گرفت و به پرفسور لبخندی زد.

پرفسور بودلر لبخندش را جواب داد و با صدای فریاد مانندی گفت:«شاخ دم!پرواز کن!ُ»

اژدها تکان شدیدی خورد و به پرواز در آمد...

نجینی جیغی از روی هیجان کشید:«عالیــــــــه!»

اکنون اژدها به حدی اوج گرفته بود که همه چیز در پایین مبهم دیده می شد...حتی قلعه پر عظمت هاگوارتز!

هوا با فشار زیادی به صورت نجینی می خورد و موهای بلند و مشکی اش را به پرواز در می آورد و او را غرق در لذت می کرد.

بعد از مدتی اژ دها پایین آمد و همان جای قبلی اش نشست.
نجینی سریع پایین پرید و با صورتی گلگون به خاطر هیجان زیاد به پرفسور که همان جا بچه به بغل ایستاده بود گفت:«پرفسور؟!حالا نمره کامل رو بهم میدین؟!»
پرفسور بودلر لبخند مرموزی زد وبه جای جواب گفت:«بهتره سریع تر راه بیفتی دوشیزه ریدل!»

و خودش با سرعت به راه افتاد...



ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۱:۴۳:۵۶
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۲:۰۰:۵۶
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۹:۲۶:۰۸



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..
تازه کلاس مراقبت از موجودات جادویی تمام شده بود.سارا،رز،مادام(من)
داشتند به قلعه برمیگشتند.
سارا:اینم شد مشق سوار اژدها بشیم چی جوری؟؟؟
رزی:من که مطمئن نیستم برم یانه باید فکر کنم.
مادام:من میرم فردا صبح زود راه میافتم.
سارا:چی مگه دیوونه شدی؟؟؟
مادام :تکلیفمون پروفسور گفت پس باید انجام بدیم.
رزی:حالا پروفسور یه چیزی گف اگه گف بپر توچاه میپری؟؟؟
مادام :من تصمیمم رو گرفتم هرجور شده انجامش میدم
سارا :رزی دیدی گفتم این مخ تو سرش نیست.
فردا صبح ساعت 5خوابگاه دختران
مادام :من دارم میرم امیدوارم دوباره ببینمتون عزیزای من
سارا:خدافظ سالم برگرد
رزی:میخوای باهات بیام.
مادام:اره
رزی:نه خودت بری بهتره تنهایی بیشتر خوش میگذره خداحافظت
مادام :خدافظ
توراه رفتن به جنگل ممنوعه
مادام :ای وای عجب غلتی کردم منو این کارا میخواستم شجاع بازی دربیارم چیشد ؟؟
اینام که بیشتر اصرار نکردن اگه یکم دیگه اصرار میکرن لاقل نمیومدم حالا بااین هیولا چی کار کنم. خدایا کمکم کن

رودررویی با اژدها
مادام:سلام کوچولو!(کوچولو چیه ده برابرمه)میزاری بیام رو پشتت خوش بگذرونیم.
وناگهان اژدها میاد جلو وخم میشه که مادام سوارش شه.
مادام: این دیگه چه دخمل مامانییه خم شد سوار شم.

3ساعت بعد
مادام :وای چه خوش میگذره این بالا :zogh:
اِژدها(به زبان خودش):ای بابا چه غلتی کردیم دیگه پایین نمیره شیطونه میگه
وارتفاعش را کم میکنه و به خودش تکانی میدهد ومادام از پشت ازدها به پایین پرت میشود.(البته نگران نشید صدمه جدی نمیبینم)

سالن عمومی هافلپاف ساعت 12موقع ناهار
سارا:وای این چرا نیومد؟؟؟ : :worry:
رزی:نکنه اژدها خورده باشدش.
درعین این حال مادام با خوشحالی بپر بپر وارد سالن میشه .
سارا ورزی میان جلو میگن:توحالت خوبه؟؟چی شد؟؟؟
مادام هم قضیه رو براشون تعریف میکنه و سارا و رزی تا شب گریه می کنن که کاش اونا هم میرفتند واون اژدهای مامانی رو میدیدند
رزی وسارا:
مادام:


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۵۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
ویولت واقعا میری؟
این پاچه خواری یا چیز دیگه ای نیست ولی من واقعا دوست دارم آبجی!
امیدوارم که بتونی بازم پست بزنی.
هممون منتظرتیم.
من نتونسته بودم تو جلسات قبلی این جلسه شرکت کنم. ایشاالله ترم بعد بتونیم همو ببینیم.





به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

سارا گوشه ای از تالار هافلپاف نشسته بود و کتاب قطوری را در دست داشت که روی آن نوشته بود "اژدها ها".

قسمت مربوط به شاخدم مجارستانی را آورد و شروع به خواندن کرد:
نقل قول:
شاخدم مجارستانی ( Hungarian Horntail) :
به نظر میرسد شاخدم مجارستانی خطرناک ترین نژاد در میان نژادهای اژدها باشد. این اژدها شبیه مارمولک است و فلس های سیاه دارد. چشم ها و شاخ هایش برنزی رنگ است. زایده های میخ مانندی به همان رنگ نیز بر روی دم بلندش به چشم می خورد. آتش دهان این اژدها بیشترین برد را دارد (گاهی به پانزده متر
می رسد). تخم های شاخدم همرنگ سیمان و پوسته ی آن بسیار سخت و مقاوم است. نوزاد این اژدها با ضربه های دم شاخ دارش پوسته تخم را می شکند و بیرون می آید. زایده های میخ مانند دم نوزاد در زمان تولد به طور کامل تشکیل شده اند. غذای شاخدم مجارستانی بز، گوسفند و در صورت امکان انسان است.


سارا با خواندن جمله ی آخر آب دهان خود را قورت داد و کتاب را بست. باید به جنگل میرفت حتی اگر جانش فدا می شد.
از آن دسته آدم هایی بود که به خاطر گروهش حاضر بود خود را فدا کند. در واقع به وفاداری بسیار اهمیت می داد.


جنگل ممنوعه
بامداد بود و نسیم صبحگاهی دست نوازش خود را روی موهای لطیف سارا می کشید و باعث شده بود موهایش پشت سرش به اهتزاز در آید.
صحنه ی رویایی بود اما در آن لحظه سارا کلن توجهی به آن نداشت و با چشمان آبی اش جنگل را می کاوید تا شاخدم را پیدا کند.

با خود گفت:مگر می شود جان یک دانش آموز برای یک معلم مهم نباشد؟
البته شاید هم شاخدمی که در جنگل انتظارش را می کشید رام بود. درست است که رام کردن یک شاخدم تقریبا غیر ممکن است. اما آن ویولتی که سارا می شناخت هر کاری از دستش بر می آمد!

نسیم باد ها را به رقص در آورده بود و در همین هنگام سارا حس کرد که جسم عظیمی را میان درختان دید. با دستش تکه ای از موهایش را پشت گوشش زد و جلو رفت.

خود شاخدم بود. وقتی سارا را دید غرشی کرد. انگار می خواست خودش را برای صرف صبحانه آماده کند! کاملا معلوم بود که رام نیست.
سارا گام های سستی برداشت و آرام آرام جلو رفت. جایی خوانده بود که: "حیوانات می توانند احساسات انسان را بفهمندو اگر در مقابلشان احساس ترس داشته باشی به خوبی حس می کنند و کارت سخت تر می شود."

سارا با خود گفت:"اگر برای گروهم بمیرم شاید از من به نیکی یاد کنند. البته شاید!"
این یک مرگ قهرمانانه بود و سارا همیشه دلش می خواست قهرمانانه بمیرد. تمام شجاعتش را جمع کرد و با گام هایی محکم به سمت شاخدم رفت.
همیشه معتقد بود که مهربانی بر روی هر کسی اثر دارد پس لبخندی زد و دست راستش را آرام آرام به سمت بالا برد، درست در هنگامی که شاخدم سرش را برای بلعیدن او پایین آورده بود. می توانست با آتشش سارا را جزغاله کند!

دستش را روی پیشانی فلسی شاخدم گذاشت ، تنها جایی از سرش که هیچ شاخی رویش نبود. با محبت مشغول نوازش شد. شاخدم لحظه ای با تعجب به سارا نگاه کرد و بعد با گوشه ای از زبانش دست سارا لیس زد. اگر سارا لوس بود داد و فریاد راه می انداخت، اما حالا که نبود.
معلوم بود که شاخدم از سارا خوشش آمده وگرنه تاحالا سارا باید بلعیده می شد.

نور مهتاب روی سارا و شاخدم افتاده بود و جلوه ی قشنگی را درست کرده بود.
سارا آرزو کرد که ای کاش سوار شاخدم می شد و پرواز میکرد. شاخدم که انگار احساس سارا را فهمیده بود بالش را جوری کرد که سارا بتواند سوارش شود. سارا با کمال میل سوار شد و گفت:
-ممنون شاخی!

این اسمی بود که سارا کلن روی شاخدم گذاشته بود. شاخدم هم که انگار از اسم خوشش آمده باشد بال هایش را به سرعت تکان داد و به سمت آسمان اوج گرفت.

باد موهای سارا را بهم ریخته کرده بود. کاری که سارا به شدت متنفر بود. ولی الان به نظرش قشنگ ترین و بهترین کار دنیا بود.
از شادی فریاد کشید. فریاد هایی که هر کدام بلند تر و شاد تر از آن یکی بودند. شاخدم هم برای جلب رضایت بیشتر، تند تر می رفت و بیشتر اوج می گرفت.

چه حس خوبی دارد پرواز!
انگار که انسان سبک می شود، انگار که اوج می گیرد از همهمه ی زمین!
چه حس زیبایی دارد پرواز با جانوری که شاید از نظر خیلی، دوست داشتنی نباشد اما از نظر سارا یکی از دوست داشتنی ترین موجودات تاریخ است.

کم کم قرص ماه جایش را به خورشید داد و سارا و شاخی را مجبور کرد که بالاخره کوتاه بیایند و از آسمان جدا شوند.

شاخی به سمت زمین آمد و سارا را پیاده کرد. سارا سر تک شاخ را بغل کرد و بوسید. تک شاخ هم لیسی به لپ ها سارا زد.
وقتی سارا پشت کرد تا برود تک شاخ غرید. انگار می خواست بگوید:
-باز هم بیا. منتظرت هستم.
سارا دستی برای تک شاخ تکان داد و گفت:
-باز هم بهت سر میزنم. منتظرم باش.

و بعد در میان درختان تنومند جنگل گم شد.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
تکلیفی از... یک هافلی

به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

خورشید در آسمان می درخشید و با بخشش کم نظیرش، همه را از گرما سیراب میکرد. به تازگی از پشت کوه هایی که مثل سپر محافظتش میکردند بیرون آمده بود و به همه «صبح بخیر» گفته بود. قطعا کسی زیباییش را درک نمیکرد.قطعا کسی به وجودش حتی کمترین اهمیتی هم نمیداد اما کی میدانست اگر این خورشید برای فقط یک ساعت در روز غیب شود، چه بساطی به راه می افتد.حتی کسی کمترین اهمیتی نمیداد که وجود خورشید چقدر در تغییر دنیا نقش دارد.اگر خورشید نبود قطعا تکلیفی امروز برای هیچکدام از دانش آموزان هاگوارتزی نبود.هیچ اژدهایی نبود.
پسرک تازه از کلاسش مرخص شده بود.خیره به ابرهای پاره پاره و پراکنده بالای سرش نگاه میکرد.سرمایی که در تنش میدوید نشان از یک فصل سرد بود.زمستان؟شاید...
نگاهش را از ابرها گرفت و آن را در دوردست ها رها کرد.به درختانی که در زمین جلگه ای سر به آسمان کشیده بودند چشم دوخت و درباره اژدها فکر کرد.همان اژدهایی که باید سوارش میشد.هه...خنده دار بود مگر نه؟حتی فکر این که برای لمس ابرها نیاز به اژدها باشد هم خنده دار بود.
پسرک بلند شد و به سمت جنگل ممنوع به راه افتاد.چوبدستیش به نظر سنگین تر از همیشه در جیب ردایش به نظر میرسید.برای چه؟مگر لازم میشد از طلسمی استفاده کند تا در روشنایی روز به جنگل ممنوعه برسد؟
بالاخره به نزدیکی جنگل ممنوعه رسید.این مسیر از همیشه خلوت تر شده بود.قضیه هر چه که بود قطعا باری رایان به آن اهمیت نمیداد.میدانید دیگر...او خیلی احمق بود!
از بین چند درخت عجیب رد شد.حتی وقتی شاخه تیز یکی از درختان، بازویش را خراش داد هم چیزی نگفت، فقط همینطور سریع و بی ملاحظه رد شد تا به جایی رسید که باید به اطرافش توجه میکرد.این را از درخت های سوخته فهمید.
به بزرگترین درخت نزدیک شد.سوختگی به نظر تازه بود.بوی دود هنوز هم در هوا حس میشد. سوختگی های کهنه تر هم بودند اما همه شان به نظر مال دیشب یا صبح زود بودند.
پس همین بود...محل اژدهای ویولت اینجا بود.
درخت بزرگ را دور زد و وقتی با اولین اژدهای واقعی عمرش روبرو شد نفسش را در سینه حبس کرد.
قدش چیزی حدود 10 متر بود.پوست فلسدار قرمز رنگش به تنش چسبیده بود و میشد رد استخوان هایش را دید.روی سرش دو شاخ سفید بود.چهره اش اصلا دوستانه نبود با آن پوزه دراز و دندان های کوسه مانند.
از بینی اش دود به هوا برمی خاست.کمی که باری بیشتر دقت کرد توانست درختی را در پشتش ببیند که در آتش میسوخت.
در تعجب بود که چطور آن درخت کهنسال توانسته بود هیکل عظیم اژدها را مخفی کند.
باری دستش را دراز کرد و آرام به سمت اژدها رفت.این اژدها قطعا رام نشده بود.از ویولت انتظار دیگری می رفت؟
بوی دود کمی آزار دهنده بود ولی باری میدانست که اگر خودش میزبان دود باشد قطعا آزاردهنده تر هم خواهد شد.
اژدها با دیدن باری کمی عقب تر رفت.دهانش را باز کرد و دندان های تیزش را نشان داد.همان یک لحظه کافی بود تا باری متوجه دودی شود که از اعماق دهان اژدها به بیرون می آمد اما قدمی عقب نگذاشت.در تعجب بود که این همه شجاعت را از کجا آورده است؟اگر او ذره ای شجاع میبود قطعا در گریفندور جای می گرفت.خودش هم میدانست که اصلا شجاع نیست.
با این افکار، حتی تحمل این شجاعت هم برایش سخت بود.نمی خواست دیگر شجاعتی به خرج بدهد.او نیازی به شجاعت نداشت.
پس سرعتش را بیشتر کرد.چیزی شبیه دویدن بود و در یک لحظه...استفاده درست از یک تکه سنگ و بعد همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.
باری روی پشت اژدها پرید.گلوله آتشینی از دهان اژدها، مسیرش را به سمت آسمان باز کرد و لحظه ای بعد اژدها هم درست مثل آن گلوله در آسمان بود.
باری از وقتی روی اژدها پرید، چشمانش را بسته بود اما باد ملایمی که در موهایش گشت و گذار میکرد، صدای به هم خوردن بال پرندگان و رطوبتی که هر از چندگاهی پوستش را لمس میکرد او را مجبور کرد چشمانش را باز کند.
نفسش را در سینه حبس کرد.به پایین نگاه کرد و وقتی قلعه هاگوارتز را مثل خانه ای لگویی دید، کمی سرش گیج رفت.
به همین راحتی بود؟پرواز؟
دستش را به طرف ابر کوچکی که به طرفش می آمد دراز کرد. لحظه ای رطوبت روی دستش جاری شد و بعد جز قطراتی از آب که روی پوست فلسدار اژدها می درخشید، چیزی از ابر باقی نمانده بود.
لبخندی روی لبان باری نشست.چشمانش را بست و گذاشت همچنان پرواز کند.پرواز...حس خوبی داشت!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.