ویولت واقعا میری؟
این پاچه خواری یا چیز دیگه ای نیست ولی من واقعا دوست دارم آبجی!
امیدوارم که بتونی بازم پست بزنی.
هممون منتظرتیم.
من نتونسته بودم تو جلسات قبلی این جلسه شرکت کنم. ایشاالله ترم بعد بتونیم همو ببینیم.
به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..سارا گوشه ای از تالار هافلپاف نشسته بود و کتاب قطوری را در دست داشت که روی آن نوشته بود "اژدها ها".
قسمت مربوط به شاخدم مجارستانی را آورد و شروع به خواندن کرد:
نقل قول:
شاخدم مجارستانی ( Hungarian Horntail) :
به نظر میرسد شاخدم مجارستانی خطرناک ترین نژاد در میان نژادهای اژدها باشد. این اژدها شبیه مارمولک است و فلس های سیاه دارد. چشم ها و شاخ هایش برنزی رنگ است. زایده های میخ مانندی به همان رنگ نیز بر روی دم بلندش به چشم می خورد. آتش دهان این اژدها بیشترین برد را دارد (گاهی به پانزده متر
می رسد). تخم های شاخدم همرنگ سیمان و پوسته ی آن بسیار سخت و مقاوم است. نوزاد این اژدها با ضربه های دم شاخ دارش پوسته تخم را می شکند و بیرون می آید. زایده های میخ مانند دم نوزاد در زمان تولد به طور کامل تشکیل شده اند. غذای شاخدم مجارستانی بز، گوسفند و در صورت امکان انسان است.
سارا با خواندن جمله ی آخر آب دهان خود را قورت داد و کتاب را بست. باید به جنگل میرفت حتی اگر جانش فدا می شد.
از آن دسته آدم هایی بود که به خاطر گروهش حاضر بود خود را فدا کند. در واقع به وفاداری بسیار اهمیت می داد.
جنگل ممنوعهبامداد بود و نسیم صبحگاهی دست نوازش خود را روی موهای لطیف سارا می کشید و باعث شده بود موهایش پشت سرش به اهتزاز در آید.
صحنه ی رویایی بود اما در آن لحظه سارا کلن توجهی به آن نداشت و با چشمان آبی اش جنگل را می کاوید تا شاخدم را پیدا کند.
با خود گفت:مگر می شود جان یک دانش آموز برای یک معلم مهم نباشد؟
البته شاید هم شاخدمی که در جنگل انتظارش را می کشید رام بود. درست است که رام کردن یک شاخدم تقریبا غیر ممکن است. اما آن ویولتی که سارا می شناخت هر کاری از دستش بر می آمد!
نسیم باد ها را به رقص در آورده بود و در همین هنگام سارا حس کرد که جسم عظیمی را میان درختان دید. با دستش تکه ای از موهایش را پشت گوشش زد و جلو رفت.
خود شاخدم بود. وقتی سارا را دید غرشی کرد. انگار می خواست خودش را برای صرف صبحانه آماده کند! کاملا معلوم بود که رام نیست.
سارا گام های سستی برداشت و آرام آرام جلو رفت. جایی خوانده بود که: "حیوانات می توانند احساسات انسان را بفهمندو اگر در مقابلشان احساس ترس داشته باشی به خوبی حس می کنند و کارت سخت تر می شود."
سارا با خود گفت:"اگر برای گروهم بمیرم شاید از من به نیکی یاد کنند. البته شاید!"
این یک مرگ قهرمانانه بود و سارا همیشه دلش می خواست قهرمانانه بمیرد. تمام شجاعتش را جمع کرد و با گام هایی محکم به سمت شاخدم رفت.
همیشه معتقد بود که مهربانی بر روی هر کسی اثر دارد پس لبخندی زد و دست راستش را آرام آرام به سمت بالا برد، درست در هنگامی که شاخدم سرش را برای بلعیدن او پایین آورده بود. می توانست با آتشش سارا را جزغاله کند!
دستش را روی پیشانی فلسی شاخدم گذاشت ، تنها جایی از سرش که هیچ شاخی رویش نبود. با محبت مشغول نوازش شد. شاخدم لحظه ای با تعجب به سارا نگاه کرد و بعد با گوشه ای از زبانش دست سارا لیس زد. اگر سارا لوس بود داد و فریاد راه می انداخت، اما حالا که نبود.
معلوم بود که شاخدم از سارا خوشش آمده وگرنه تاحالا سارا باید بلعیده می شد.
نور مهتاب روی سارا و شاخدم افتاده بود و جلوه ی قشنگی را درست کرده بود.
سارا آرزو کرد که ای کاش سوار شاخدم می شد و پرواز میکرد. شاخدم که انگار احساس سارا را فهمیده بود بالش را جوری کرد که سارا بتواند سوارش شود. سارا با کمال میل سوار شد و گفت:
-ممنون شاخی!
این اسمی بود که سارا کلن روی شاخدم گذاشته بود. شاخدم هم که انگار از اسم خوشش آمده باشد بال هایش را به سرعت تکان داد و به سمت آسمان اوج گرفت.
باد موهای سارا را بهم ریخته کرده بود. کاری که سارا به شدت متنفر بود. ولی الان به نظرش قشنگ ترین و بهترین کار دنیا بود.
از شادی فریاد کشید. فریاد هایی که هر کدام بلند تر و شاد تر از آن یکی بودند. شاخدم هم برای جلب رضایت بیشتر، تند تر می رفت و بیشتر اوج می گرفت.
چه حس خوبی دارد پرواز!
انگار که انسان سبک می شود، انگار که اوج می گیرد از همهمه ی زمین!
چه حس زیبایی دارد پرواز با جانوری که شاید از نظر خیلی، دوست داشتنی نباشد اما از نظر سارا یکی از دوست داشتنی ترین موجودات تاریخ است.
کم کم قرص ماه جایش را به خورشید داد و سارا و شاخی را مجبور کرد که بالاخره کوتاه بیایند و از آسمان جدا شوند.
شاخی به سمت زمین آمد و سارا را پیاده کرد. سارا سر تک شاخ را بغل کرد و بوسید. تک شاخ هم لیسی به لپ ها سارا زد.
وقتی سارا پشت کرد تا برود تک شاخ غرید. انگار می خواست بگوید:
-باز هم بیا. منتظرت هستم.
سارا دستی برای تک شاخ تکان داد و گفت:
-باز هم بهت سر میزنم. منتظرم باش.
و بعد در میان درختان تنومند جنگل گم شد.