مخش: خاطره ای خالی بندانه از خوندن ذهن یا چفت شدن توسط خودتون، برای بغل دستیتون تعریف کنید! توجه داشته باشید که باید خاطرتون شدیدا اغراق آمیز و غلو شده باشه به طوری که خودتون رو گولاخ جلوه بدید. توجه کنید که لزومی نداره به شکل محاوره و خاطره تعریف کردن بنویسید. رول سوم شخص هم کاملا مقبوله.- پروفسور ... پروفسور!
به سرعت دنبال پروفسور دامبلدور دوید. آلبوس سرعت قدم های خود را بیش تر کرد. بالاخره بعد از چند دقیقه، نفس نفس زنان جلوی یک در کهنه ایستاد. خانه ی شماره ی 12 گریمولد تقریبا" خالی بود، نیمی از اعای محفل ققنوس در ماموریت بودند.
- بله پسرم؟ کاری داشتی؟
- شما کجایید پروفسور؟
همیشه دیدن پروفسور دامبلدور باعث شده بود گیدیون به فرمت
در آید. با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد، پشت خود را به در کهنه کرد، ناگهان دستی روی دهانش قرار گرفت و او را به درون اتاق کشاند. در با صدای آرامی بسته شد، دست از روی دهانش کنار رفت.
- دزد! دزد! منو دزدیدند!
- هیس همه رو خبر میکنی بابا.
تدی دستش را مانند پرستاران مشنگ بر روی بینی اش گذاشت و گیدیون را یاد فیلم جادوگری " هیس دیوانه ساز ها جیغ نمیزنند. " انداخت. آلبوس دامبلدور در اتاقی 2 در 2 روبه روی آن دو ایستاده بود. از بالای عینکش نگاهی به تدی و گیدیون انداخت و گفت:
- خوبی پسرم؟
- بله پرف، آماده ی آماده. میخواید ماموریت بدین؟ ماموریت؟
ماموریت؟ - بله فرزند روشنایی، لطفا" گوش بده.
- تدی برو اون ور!
با شانه اش تدی را به سوی دیگر هل داد. تدی موی های فیروزه ای خود را مرتب کرد و به پروفسور نگاه کرد و گفت:
- پروف این میز چیه آوردین؟ همین جوری جا نمیشیم تو اتاق.
- ساکت باش تدی، پروف حتما" یه چیزی میدونه میزو آورده اینجا.
پروفسور دامبلدور به ریش بلند خود دستی کشید و یک نگاه به میز و یک نگاه به تدی و گیدیون انداخت،سپس به آرامی گفت:
- از اتاق برید بیرون فرزندانم.
تدی نگاهی به گیدیون درحال ویبره رفتن انداخت. هردو ببه آرامی از در اتاق خارج شدند. پروفسور از جای خود برخاست و در جایی که گیدیون و تدی ایستاده بودند جوراب پشمی را گذاشت. تدی بار دیگر لب به اعتراض گشود:
- پروفسور؟ جای مارو با جوراب پشمی عوض کردین؟
- خیلی پیشنهاد خوبیه پروفسور، من خودم با یه جوراب پشمی 4 تا مرگخوارو شکست دادم، تدی شاهده.
- چرا داری خالی میبندی؟
- تدی خجالت نمیکشی وجهه ی منو جلو پروف خراب میکنی؟
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور، (
) با وردی تدی و گیدیون را از یکدیگر جدا کرد و به گیدیون پریوت نگاهی انداخت، چند دقیقه ای در سکوت گذشت، بالاخره با لحنی پرسشی پرسید:
- جوراب پشمی پسرم؟ 4 تا مرگخوار؟
- بله پروف.
- میتونی بگی چطوری؟
گیدیون سرش را به علامت تایید تکان داد. ردای خود را مرتب کرد، چوبدستی خود را در آورد تا بتواند داستان خود را با آب و تاب خاصی برای شخصیت محبوب خودش، تعریف کند. بعد از دقایقی حس گرفتن، شروع به تعریف کردن ماجرا کرد.
- منو و تدی بین 4 تا مرگخوار محاصره شده بودیم. تدی خیلی ترسیده بودو هی اکسپلیارموس میفرستاد طرف مرگخوارا. من هی بهش میگفتم بابا یه پتریفیکوس بزن ولی ان قدر ترسیده بود، هی اکسپلیارموس میزد.
- چرا الکی میگی؟ من ...
- بزار داستانمو تعریف کنم تدی، بعد من هی افسون های که سمت تدی میومد را منحرف میکردم تا آسیبی بهش نرسه، بعد به یاد سخنان حکیمانه ی شما افتادم که گفتید زندگی بدون جوراب پشمی و نیروی عشق هیچه.
آب دهانش را قورت داد و به پروفسور دامبلدور نگاه کرد، آیا او حرف هایش را باور کرده بود؟ آلبوس با اشاره ی دست خواستار ادامه ی توضیحات شد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- ما همیشه یه جوراب پشمی تو جیبمون داریم، پس اونو کردیم تو سر یکی از مرگخواران، جنسش خوب بود پروف، فروشنده گفت از ازل تا ابد بهترین دوست من میمونه.
- آخه تو جوراب پشمیت کجا بود گیدی؟
- هیس تدی بزار ادامه بدم، بعد اونمرگخواره چون جوراب پشمی جلوی چشماشو گرفته بود، الکی هی طلسم میزد، اشتباهی روی یکی از مرگخوارا طلسم فرمان اجرا کرد که سومین مرگخوارو بکشه، اونم زد کشتش، موندن سه تا، بعد من یه جیغ کنگ فویی کشیدم و پرواز کردم روی شونه ی مرگخوار چهارمی رو با یه ضربه ی گیتار بیهوشش کردم.
تدی با فرمت
به سخنان اغراق آمیز گیدیون گوش داد، زمانی که توضیح کارآگاه با تجربه به آن قسمت از ماجرا رسید دستش را گاز گرفت و با تعجب گفت:
- اِ اِ اِ چرا دروغ میگی؟ پروف گیدیون همین طور جو گرفتش چند تا طلسم بدون هدفگیری زد، شانسکی خورد به یکی از مرگخوارا بیهوشش کرد، بعدم از پنجره ی ساختمون پرید بیرون در رفت و جیغ کشید.
گیدیون چشم غره ای به تدی رفت. البته سخنان تدی درست مانند حقیقت نبود، او هرگز فرار نمیکرد، به نظر آمد تدی نیز قصد دارد داستان را با آب و تاب تعریف کند.
فلش بک، داستان واقعی- تدی! کمک!
گیدیون دوان دوان خود را به تدی رساند و او را سپر خود کرد. 4 عدد سمندر غول پیکر به سوی او و تدی آمدند. تدی با تعجب به آن 4 سمندر خیره ماند سپس او نیز به سوی نزدیک در آن قسمت خانه ی گریمولد، یعنی انباری کوچکی هجوم برد، وقتی در را باز کرد تدی و گیدیون هردو به سوی در دویدند ولی در چاچوب آن گیر افتادند.
- برو اون ور، الان میرسن!
- خودت برو اون ور.
- پتریفیکوس توتالوس!
وردی که از چوبدستی او خارج شد به یکی از سمندر ها برخورد کرد و آن را بیهوش کرد، سمندر ها لب هایشان را لیسیندند و به سوی او و تدی رفتند. در نهایت با کمک زور، تدی و گیدیون به سرعت وارد انباری شدند و در را پشت سر خود بستند.
ویولت کلاه سمندری را در آورد و گفت:
- نگاشون کن، دست مریزاد تدی از تو انتظار نمیرفت داوش.
تدی و گیدیون به آرامی از انباری خارج شدند، تدی به سرعت یقه ی جیمز که درحال خندیدن بود گرفت و گفت:
- این ماجرا بین ما 6 تا میمونه. هیچ کس چیزی نمیگه.
پایان فلش بک- ... و خلاصه من تدیو که از ترس گوشه ی سالن خودشو جمع کرده بود نجات دادم.
- پسرم؟ تو پرواز کردی؟ با کمک جوراب پشمی چند تا مرگخوارو بیهوش کردی؟ با کمک نیروی ذهنت مرگخوارا رو ترسوندی؟ فرشته ی تام را بی چشم کردی؟
- بله پروفسور.
- پس من تورو به یک ماموریت مهم میفرستم پسرم، تو تدی باید بمونی، به دخترم ویکی میگم بیاد یکم کمکت کنه. به لطف مرلین دیگه نمیترسی از تام و دوستاش.
-