هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
شواليه نگاهى به لباس هاى آهنين خود انداخت. كاملا تميز و برق انداخته بودند. لباس هايي كه قسمتي از تن و بدن او بود. يك شواليه با جنگاورى هايش، شمشيرش و لباسش شناخته مي شد. لباسش را با عشق به تن كرد و در آخر شمشيرش را برداشت و نگاهي پرغرور به آن انداخت. چه انسان ها که با تيغه ي آن شمشير هلاك شده و چه جنگ ها که با آن شمشير به سرانجام رسيده بودند. شمشير را در قلافش محكم كرد و پيش از خارج شدن از اتاق نگاهي در آيينه ي قدي انداخت. مانند هميشه از تصويري كه مي ديد لذت برد و به آن افتخار كرد. تصوير يك شواليه ي جان بركف، شواليه اي كه هيچ چيز جلوي پيش رويش را نمى گرفت مگر، مرگ. با قدم هايي محكم و استوار به بيرون قدم گذاشت. مردم را ديد كه با چه شور و شوقى براى جشن آماده شده اند و بار ديگر براى آن ها به خاطر اين زندگی عادی متأسف شد. شانه هايش را صاف كرد و در كنار دوستانش ايستاد. هزاران شواليه كه بانظمي حيرت آور در كنار هم ايستاده بودند. صداى شيپور بلند شد و او مى دانست که چه بايد بكند. مانند دوستانش و مردم زانوي راست خود را روي زمين گذاشت، زانوي چپش را به آغوشش کشيد، شمشيرش را در زمين فرو كرد و به سمت آن خم شد. تعظيم كرد. صداي شيپور دوباره به گوش رسيد و پادشاه وارد شد. پادشاه مردم و شواليه ها. پادشاهى که رهبرى و هدايت بر عهده ي اوست و اگر نباشد قوي ترين شواليه ها نيز بي فايده خواهند بود. پيش از مرگ يك پادشاه جلوي پيش روي شواليه را مى گيرد. يك حاكم هميشه بايد باشد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۵ ۱۵:۱۵:۳۹

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
صبح زیبایی بود.دهکده فریلانز با خانه های کوچک و دریاچه نقره ایش در زیر نور آفتاب میدرخشید.دورا در کنار مغازه ی شیرینی پزی مادام دفارژ نشسته بود و به دهکده ای نگاه میکرد که حال و هوای قبل را نداشت،دیگر صدای قهقه کودکان در میدان دهکده طنین نمی انداخت،دیگردهکده در اوج زیباییش دارای زیبایی قبلش نبود و بوی شیرینی های مادام دفارژ در دهکده نمی پیچید.از چند روز گذشته مردم شب ها را با فکر فریاد صبح بعد سر میکردند و انرژی های منفیشان اندک امید کودکان را دفع میکرد.شب ها بر منوال ناامیدی و نگرانی و روزها نیز بر منوال ترس و هراس از شکست می گذشتند،آری همه چیز عوض شده بود.در حالی که دورا به همه این ها فکر میکرد،دخترکی که حدود هفت یا هشت سال داشت به سمت دورا رفت ، در کنار او نشست و دست های کوچکش را بر روی دست های دورا گذاشت.دورا به او نگاه کرد و با لبخندی که در پسش بغض ناامیدی پنهان بود گفت:
-سلام لوسی.

دخترک که لوسی نام داشت ،با مهربانی لبخند زد و با چشمانی که دست کم به نظر دورا امید را نشان میداد و تسلی بخش هراس ها بود به او نگریست و در جواب گفت:
-سلام دورا...حالت چطوره؟

دورا به زمین که با سنگ فرش های آبی تزئین شده بود چشم دوخت،سنگ فرش هایی که به زودی رنگ قرمز خون آن ها را دربر میگرفت،و بعد گفت:
-نمیدونم...زیاد خوب نیستم..میدونی که...

دخترک در حالی که اه میکشید گفت:
-آره میدونم...کاش من یه جادوگر بودم و دهکده و کشورمو نجات میدادم .

با گفتن این حرف فکر استفاده از جادو برای بار هزارم در ذهن دورا جرقه زد اما درخشش کم بود بی اثر.دورا به چشمان دخترک نگاه کرد و گفت:
-یعنی ممکنه ما پیروز بشیم؟

لوسی با لحنی مطمئن جواب داد:
-بله دورا..میدونم بچه هستم ولی یک چیز رو خوب میدونم،پیروزی از امید میاد ،امید از ایمان و ایمان از اعتقاد به خودمون...این چهار تا چیز از ما خیلی دور نیستن فقط کافیه با اعتقاد،ایمان و امید دنبالش بگردی تا به پیروزی برسی!

دورا لبخند زد،این بار یک لبخند واقعی بود.روبه دختر کرد و ایستاد و گفت:
-تو فوق العاده ای لوسی،جدی میگم تو فوق العاد ه ای!

و بعد دوان دوان به سمت جایی رفت که آینده او را شکل میداد.

چند روز بعد

جنگ شروع شده بود.شورشیان در حال تصرف دهکده بودند و با سپاه هفتصد نفریشان اماده به رزم.
دورا زره ای به تن کرده بود و بر پشت اسب تازه نفس و سپیدش سوار بود.بله دورا عضو سپاهی بود که برای نجات دهکده و بریتانیا تلاش میکردند.اسب ها بر فرش خونین گام نهادند و شیپورچی ها شروع جنگ را اعلام کردند.دورا شمشیر میزد و گاهی یواشکی طلسمی را روانه شورشیان میکرد،در آن حال چهره دخترک مدام در ذهنش نقش میبست. یک ساعت،دو ساعت،...و پنج ساعت گذشت . شورشیان مانند گیوتین از روی سرباز ها میگذشتند تا این که فقط صد نفر سالم و زنده باقی ماندند.

دورا در حالی که از باخت میترسید با صدایی لرزان فریاد کشید:
-بخاطر خون هایی که ریخته شد،بخاطر خانواد ه هایی که با بی رحمی از هم پاشیده شد،بخاطر کشوری که مردمانش دست به هر کاری زدن اما زیر بار ظلم نرفتن بجنگید...با اعتقاد،ایمان و امید به پیروزی بجنگید!

دورا زیر لب طلسم میخواند و با قدرت پیش میرفت ،حرف دورا کار خودش را کرده بود و به دوستانش انرژی را بخشیده بود...بالاخره،پس از مدتی دورا و دوستانش موفق به محاصره سپاهی شدند که تا چند ساعت قبل برایشان حکم مرگ را امضا میکردند.شورشیان و دشمنان تسلیم شدند و به این ترتیب ورق پیروزی برای آن ها رقم خورد.
دورا در حالی که خون از زخم هایش سرازیر بود به دربار شاه احضار شد ،نفس هایش بریده و گام هایش استوار بود.در پیشگاه ملکه عالی مقام زانو زد و بعد از برخورد شمشیر بر شانه های خسته اش مفتخر به دریافت نشان شوالیه شد،شوالیه ای که هیچ وقت عقب نمی کشید و خسته نمی شد،شوالیه ای که امید را در چشمان کودکی دیده بود،شوالیه ای که از خودش میگذشت برای پیروزی!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
ارشد گریفیندور

مرد روی اسبش خم شد و تاخت.
پیش رویش تاریکی مطلق بود.
سیاهی زمین، با هر قدم اسب، می لرزید و ناپدید میشد.
لحظه ی می درخشید و بعد باز به آرامی رنگ می باخت تا سایه ای خاکستری همچون غباری روی سنگ قبر ِ زمین بنشیند.

مرد، زحمت برگشتن به خود نمی داد. می دانست که اگر برمیگشت، نور را به جان سایه ها می انداخت.
اما به تاخت ادامه می داد. چرا که سایه را برتر از تاریکی می دانست و نور، این همراه همیشگی اش، هر چه که بود، زیر سم اسبش باقی می ماند و نه بیشتر. نه فراتر.

برای سال ها، استراتژی بازی زندگی اش همین بود.
می ترسید.
نه از تاریکی.
از آن چه پشت تاریکی نقشه ی راهش، می شناخت و نمی شناخت. از گرگ های گرسنه ی در کمین. از فرزندان حرامزاده ای که حاصل آمیزش نور و تاریکی بودند.
مرد می ترسید. از آنچه نمی دانست. از آنچه نمی دید.
اسب سپیدش، در پناه سایه های بی انتها، نور می بخشید و سیاهی می بلعید.

همه چیز به پایان رسیده بود.
ماموریت انجام شده بود.
مرد به دربار شاه می رفت.
ریشش را تراشیده بود و بازوبندش را گره زده بود. آماده ی زره بود و کلاهخود.
یا شاید چند راس گوسفند و بُت، چند همرزم برای همراهی اش، پرچمی به رنگ ِ خانه اش..

مرد می تاخت یا نسیم شب، میان موهای جوگندمی کم پشتش؟

دستی آن دورها تکان خورد. لبخندی روی لبی نشست. چشم سرخ کسی، لحظه ای پشت پلک های خسته اش پنهان شد.
چشمی که سایه ها را به خوبی میشناخت.
آنچه می خواست را به دست آورده بود. مالیات کافی را داشت. چه احتیاجی به مرد بود و نور و اسب و سایه؟
دست ها روی کیبورد دوید.


مرد به شاه رسیده بود. زانو زد. پادشاه شمشیر را بیرون کشید. تیغه ی سرد روی شانه ی عرق کرده ی مرد سر می خورد.

Friend چرخید و جایش را به Enemy داد.

پادشاه لبخند زد. شمشیر روی شانه ی مرد لغزید.
لحظه ای بعد، سر مرد، پیش پای زره خالی ای افتاد که بنا بود بر تن شوالیه استوار باشد.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
اول ما انتخابمون رو میگم بعد رولمون رو...البته نمیدونم این رول چیزی هست که میخوای یا نه ولی مهم نیست...من این رو میخوام.

انتخاب من:پادشاه

یه زمانی مثلا قرون وسطی

_پادشاه این کشور کسی نسیت جز اوون کالدون...احترام بگذارید...

این صدای شیپورچی ها و خادمان کینگ اوون بود که به رعایا اعلام میکردن که پادشاه از این محل در حال گذشتن و رفتن به قصر خود است...مردم هم با احترام به پادشاهی که 16 سالی میشود بر تخت نشسته و مردم را از بدبختی و فقر و فلاکتی که دچار اون بودن نجات داده،برخورد میکردن...اما گروهی بر طبق معمول از این وضعیت ناراضی بودن اما با شناختی که از کینگ اوون داشتن میدونستن که این امر رو میتونن با خود کینگ در میان بذارن.

یکی از این گروه ها مردم دیگر ممالکی بودن که کینگ اوون بر اون تسلطی نداشت...اونها میخواستن که کینگ پادشاهی اون مناطق رو در اختیار بگیره...به همین خاطر تصمیم گرفتن که گروهی از خودشون رو به نزد کینگ اوون بفرستن و و درخواستشون رو در دیدار بیان کنن...

قنبر که سرپرست این گروه کوچک اعزامی بود برای اولین بار بود که به جزیره تحت حکومت کینگ اوون میرفت در ابتدای ورود به اونجا دچار حیرت شد...این حیرت به دلیل زیبایی جزیره،زیبایی مردم،زیبایی ساختمان ها،زیبایی قصر و زیبایی طبیعت بود...

قنبر و گروهش همان اول که وارد قصر شدن مبهوت جلال و جبروت قصر،تاج و تخت،دستگاه حکومتی و سلطنتی و البته شخص پادشاه شدن...بعد از احترام گذاشتن به کینگ اوون،قنبر رو به کینگ اوون کرد و گفت:
_کینگ!خلاصه و سر جمع میگم بیا بر ما حکومت کن!
_نمیشه!
_چرا؟!آخه!
_حکومت به این گل و بلبی به خاطر این هست که من از این مردمم...فرهنگ این مردم همون فرهنگ منه...کلا گرفتی چیه؟!اینجا همه چی مال ما هست! اما ماله شما،ماله ما نیست!
_اما یا کینگ!خیلی ها میگن که شما جادوگری...میتونی هر کاری کنی...
_جادوگر؟!من؟!شیب؟!بام؟!!!اگر هم جادوگر باشم کاری واسه شما نمیتونم بکنم.
_پس شما میفرمایید چه کنیم؟!
_خودتون بر خودتون حکومت کنین...
_اما ما شوالیه و نیروی نطامی نداریم.
_مگه من دارم؟!
_ندارین؟!
_نه!
_عه؟!خب پس که اینطور...مرسی آقا!دمت گرم...پس ما بریم دیگه به خودمون حکومت کنیم...لطف و سایه عالی مستدام!
_به سلامت...

اوون این جمله آخر رو در حالی گفت که دستش رو توی جیبی که چوب دستیش رو توی اون قایم کرده،و چوب دستیش رو لمس میکنه گفت...



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۳:۵۸ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
جلسه امتحان درس "جادوی سیاه"

یک ترم گذشت. همانطور که سال ها میگذرند. وقتی به گذشته نگاه میکنیم جز کارنامه عملکردمان که بهتر از همه در مغز خودمان حکاکی شده است چیزی نمیبینیم. هیچکس جز خودت نمیتواند خودت را قضاوت کند. وقتی به گذشته مینگری خواهی دید که جیب هایت پر تر شده است یا سلول های مغزیت و یا فارغ از هر دو، اراده ات. اراده ای پیش برنده که ناخوداگاه خنده بر روی لب هایت می آورد. تا به حال فکر کرده ای که در نهایت از زندگی چه میخواهی؟

در روزمرگی غرق میشویم، حتی کسی که این نوشته را مینوسید هم خودش گاهی در روزمرگی غرق میشود، در زندگی شهری و ماشینی گم میشویم، در دغل بازی های محیط کاری غرق میشویم و یادمان میرود که در نهایت از خودمان چه میخواهیم! این ها ما را ارضا میکند؟ اینقدر ساده؟ مانند میلیاردها انسان دیگر که آمده اند و رفته اند و یا اینکه اهداف بلندتر و والاتری هم وجود دارد؟ اهدافی که نیاز نیست خیلی پر طمطراق و خاص باشند. فقط کافیست مانند "نیمفادورا تانکس" گاهی خودمان را جای بقیه جانداران روی زمین هم بگذاریم.

تا به حال باور کرده ای که واقعا خواهی مرد و چه حس و حالی دارد؟ نمیدانم کسانی که این تجربه را داشته اند با یک مرگخوار، موافق هستند یا خیر ولی در آن حال تنها نکته مهم کارنامه خودت در ذهنت است. اینکه میتوانی به گذشته ات بنگری و لبخندی حاکی از رضایت بر لبانت نقش ببندد و یا اینکه...
لبانت خشک شود، آب دهانت تلخ شود، بینهایت بیقرار شوی و در حالی که دست و پا میزنی کوهی از حسرت طوری بر وجودت سنگینی کند که قابل توصیف نیست. حالت اول بینهایت لذت بخش و حالت دوم بینهایت عذاب آور است.

منبر رفتن زیادی هم خوب نیست ولی در هر صورت گذشت... یک ترم با جادوی سیاه گذشت. از شکل گیری آن شروع کردیم تا به پیش نیازش یعنی دل بریدن از همه چیز رسیدیم. بعد از آنکه توانستیم دل بکنیم، به سفر رفتیم تا پخته تر بشویم و بعد از آن میوه سختی هایی که چشیده ایم را گاز زدیم و لبخند زدیم. در نهایت جهان بینی فراتری پیدا کردیم و یادآوری کردیم که در جهان فقط ما نیستیم و شاید بر خلاف غرور بیجایمان، جانداران دیگر از ما بهتر و والاتر باشند حتی در اخلاقیاتی که ادعا میکنیم فقط انسان ها میتوانند آن ها را داشته باشند.

در هر صورت از کلاس "جادوی سیاه" نمیشد انتظار داشت که درس هایی معمولی داشته باشد. شاید در این کلاس یک درس دیگر هم یاد گرفتیم و آن اینکه هر کس یا هر چیز متفاوت است، الزاما بد نیست و سریع نباید وصله شیطانی بودن به آن بچسبانیم. باید در نظر داشته باشیم که قضاوت کردن دیگران به این راحتی ها نیست. حتی جادوگران سیاه.

شاید این کلاس بیشتر از همه برای خودم مفید بود. قدرت طلبی، جاه طلبی و همه این ها شیرین است بشرطی که درگیر تعلقات پست و موجودات پست و انتقام نشود. وقتی شیرین است که به دور از مادیات و پستی ها و موجودات دغل باز باشد. کافیست درگیر موجودات پست نشوی. زمانی شیرین است که آن ها را با موجودات دیگر روی کره خاکی نیز سهیم شوی و مدافع و شوالیه آن ها بشوی، زمانی که بال هایت را برای مراقبت از آن ها باز کنی:
تصویر کوچک شده


نه زمانی که حاکم و شاه مغروری بشوی که جز زحمت چیزی برای آن ها نداری، دیواری خاردار دور آن ها تنیده ای و بال هایت را برای محدودیت آن ها گسترانده ای:
تصویر کوچک شده




سوال امتحان:
پس دست به کار شو...قلمت را در دست بگیر و بعنوان ماحصل همه این جلسات و صحبت ها رولی بنویس و بگو که انتخاب تو چیست؟ شوالیه یا شاه؟


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۷ ۴:۰۹:۲۰
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۷ ۴:۱۷:۴۹


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نمرات جلسه پنجم، آخر و ماقبل امتحان

سارا کلن: 25
نه من حقیقتش هنوز گوشتخوارم و اگه بعنوان توجیه در نظر نگیریم باید بگم هنوز موقعیتی تو زندگیم فراهم نشده که خودم صد در صد بتونم بدون دغدغه تصمیم بگیرم تا بفهمم در نهایت چطوری میشم. دارم سعی میکنم به اون سمت برم.
در کل منظورم این بود که ما از همه امکانات و آب و هوا و خاک و موجودات زمین استفاده میکنیم ولی در نهایت اون و محیط زیست رو آلوده تر کردیم تا بهتر. حداقلش این بود که اگر رسم شکرگزاری رو به جا نمیاریم و زمین رو جای بهتری نمیکنیم، بدتر هم نکنیم. البته باز هم نقل قول پست تدریسم رو یادآوری میکنم سارای عزیز، که نه همه ما ولی بیشتر ما اینجوری هستیم. نه همه ما در همه کشورهای دنیا ولی اکثرا اینجوری هستیم.

در مورد حیوانات، بنظر من هیچ حیوان بدی نداریم و همه همونجوری هستند که باید باشن جز ما انسان ها که اگه بخوایم بد باشیم جوری میشیم که تو تاریخ نمونه ش نبوده و اگه خوب باشیم میتونیم به خیلیا و از جمله خودمون کمک کنیم. در مورد گیاهان که اشاره کردی، گیاهان هم جاندارند ولی نه به اون شکل. تو اگه ذرت رو نخوری اون ذرت همونجا تو غلافش برای همیشه میمونه و از بین میره و در ثانی وقتی میخوای بخوریش داد نمیزنه که آخ دردم گرفت! ولی حیوانات، دقیقا اینجوری هستند.

در مورد پستت، خب مشخصه که درست وقت نذاشتی. انتقاد کردن کار خوبیه و تو به خوبی اینکارو انجام دادی. درست میگی. خیلی کارها هست که بقیه حیوانات نمیتونن انجام بدن و فقط انسان ها میتونن منتها میتونستی این قضیه رو درست حسابی بشکافی. فضاسازی کنی و ابعاد مختلفشو نشون بدی. خیلی کوتاه و مختصر بود. وجه مثبتش هم انتقاد صریح و قشنگی بود که توی پست رولت وجود داشت. اون قسمت شیهه کشیدن انتقاد قشنگی بود منتها من به شخصه شیهه کشیدن رو دوست دارم

دو نمره اضافی بابت استفاده از عکس تک شاخ قشنگ در آخر پستت. استفاده از عکس و تصویر رو در پست ها دوست دارم چون هم اون حالت خشکشو از بین میبره هم اینکه به تصویر سازی ذهنی ما کمک میکنه.



فلورانسو: 30
دست به قلم خوبی داری. پست های خوبی که اینطوری پرداخته شده باشن، روشون فکر شده باشه و هدف مشخص و قشنگی رو دنبال کنن و در نهایت نتیجه گیری ای شبیه جمله آخر پستت داشته باشن رو خیلی کم میبینم و وقتی میبینم خب خوشم میاد و ذوق میکنم. کارت درسته.

استفاده از عقاب و توصیف قشنگ پروازش، جالب بود. همینطور یادآوری سلسله و اینکه دست بالای دست بسیار است. هیپوگریفه ناغافل ظاهر شد...

هیچ نقدی از پستت وجود نداره که بخوام بگم. همه ش خوب بود. از وجوه مثبت و کلیشه ای پست ها گرفته یعنی فضا سازی و ساخته و پرداخته کردن سوژه تا خلاقیت، پستت هیچ چیزی کم نداشت و بله درست میگی در جنگل همین قانون حکمفرماست. کلا در جهان همین قانون حکمفرماست و بنظر من همین قشنگش میکنه و انگیزه میده برای زندگی کردن و شاید بین ما انسان ها هم همین قانون حکمفرماست و خودمون به روی خودمون نمیاریم.

شاید همدیگه رو علنی نخوریم و به روی خودمون نیاریم ولی خیلی جاها هست که مردم برای توصیف کردن زندگیشون از عبارت قشنگی که استفاده کردی استفاده میکنن یعنی میگن فرضا توی اینجا "قانون جنگل حکمفرماست." و البته یادشون میره توی جنگل هر موجودی به حق خودش و شکار روزانه ش قانعه بر خلاف ما. و باز هم میگم نه همه مون توی همه جا ولی خب اکثریتمون...

نه بیست و نه، سی، کامل، بدون کم و کاست، تقدیم به شما.



سیسرون هارکیس: 30
سیسرون اسم قشنگیه.

خیلی قشنگ نوشتی. هیچ کم و کاستی نداشت نوشته ت. حتی فراتر از اون چیزی بود که میخواستم. توصیفاتت دقیق و قابل لمس بود. آرزوت خیلی جاه طلبانه بود. اوووم...وقتی از چیزی نترسی طبیعتا انگیزه ت برای زندگی کردن هم کمتر میشه. زندگی عادی یک انسان هم میتونه خیلی عجیب باشه ولی بعد از سال ها، بنظر من بیشتر خسته کننده، فرسایشی، کثیف و با اهداف خیلی کوچکه. درگیر بازی های مسخره و کوچک زندگی شهری میشی. البته ممکنه بعضیام باشن در عین حال سعی کنن خوب باشن و خوب زندگی کنن ولی در نهایت یه جاهایی تابع محیط میشی و سر تسلیم فرود میاری. یا باید اونجا بمونی یا بری سمت جایی که به اهدافت نزدیکه. بنظر من البته.

در مورد پستت، درخت زندگی منو یاد درخت های زنده ارباب حلقه ها انداخت و همینطور بازی FABLE. از عناصر جالبی استفاده کردی و تبدیل یک کودک ترسو به یک شبح بدون ترس جالب و البته بیرحمانه بود. یادآوری قشنگی بود. باید مواظب باشیم چی آرزو میکنیم چون ممکنه وقتی بهش برسیم بخوره تو برجکمون. نمیدونم دیگه چی بگم. پستت نیاز به نقد نداره. همه چیزش خوب و فراتر از حد انتظار بود سیسرون عزیز.

نه بیست و نه، سی، کامل، بدون کم و کاست، تقدیم به شما.



نیمفادورا تانکس: 30
چقدر اشتراک نظر داریم. و اول از همه بگم که دربست شیفته آواتارت شدم.

دقیقا زدی تو خال با موضوع پستت. هدفم از این درس همین بود که خودمونو جای بقیه موجودات بذاریم. تا خودمونو جای دیگری نذاریم نمیفهمیم که موقعیت اون چی بوده و البته نه فقط تو حرف. وقتی کامل درک میکنیم که دقیقا تو همون موقعیت باشیم. و تو این کار رو به بهترین نحو تو پستت انجام دادی. میگن، یه روزی سلیمان با لشکر عظیمیش از یه جایی رد میشه و چون قابلیت شنیدن صدای بقیه موجودات رو داشته یدفعه میشنوه که یه صدای ریزی داره میگه، مراقب باشید لهتون نکنن. اینا نفهمن.

سلیمان از بالای اسب به زمین نگاه میکنه و میبینه رهبر مورچه ها داره اینو به بقیه شون میگه. واقعا بعضی وقتا ما همه چیز یادمون میره و اینقدر تو این زندگی شهری کوفتی و دغل بازی هاش غرق میشیم که فراموش میکنیم فقط خودمون نیستیم. اگه از دید بقیه موجودات نگاه کنیم بعضی وقتی یا ما خود شیطانیم یا حداقل یه موجود نفهم!

ساخته و پرداخته کردن سوژه ت، زندگی در میان تک شاخ ها، نتیجه گیری، همه و همه عالی بود. بهترین سوژه و نتیجه گیری جلسه آخر کلاس بدون شک تعلق میگیره به خودت. البته خودت میدونی که احتمالا چون تازه واردی شاید مثل نویسنده های قهار سایت نتونی خاص و منحصربفرد بنویسی ولی حتی از این لحاظ هم مطمئنم پیشرفت میکنی.

خیلی اشتراک نظر داریم جدا. هر حرفی که در پستت زدی رو بدون کم و کاست قبول دارم. پستت منو یاد دو تا فیلم جالب انداخت. اول پستت و این موضوع که در نهایت روبات های ساخته دست خودمون، ما رو نابود میکنن فیلم X-Men: Days of Future Past رو در ذهن تداعی میکنه و زندگیت در میان تک شاخ ها منو سریع یاد فیلم رویایی Avatar انداخت.

نه بیست و نه، سی، کامل، بدون کم و کاست. تقدیم به شما.



رز زلز: 27
از این سبک پست ها خوشم میاد. پست هایی که هیچ توضیح اضافی نداره. یه دفعه یه سوژه خاص رو باز میکنه که اصلا خیلی دقیق نمیدونن چیه و خود نویسنده هم شاید ندونه چیه. خیلی جالب پستت رو شروع کردی. اون توصیف که به خاطر فداکاریت در زمین الان میخوای پاداش بگیری، مبهم، خاص و مبدا شکل گیری یه سوژه خوب بود. اینکه چیکار کردی و کی میخواد بهت جایزه بده، مهم نیست، مهم اینه که ایده نوشتن یه پست خوب رو به آدم میده.

توصیف پرواز ققنوس و توانایی هاش رو خیلی خوب انجام دادی. خیلی خوب و ریزبینانه. مثلا توصیف آواز خواندن ققنوس و دیدی که مردم بومی نسبت به این پرنده دارن، جالب بود. و نتیجه گیری جالبی کردی. هر موجودی باشی به یک همراه نیاز داری و تنهایی اصلا خوب نیست. هر چقدر هم خاص باشی باید یه موجودی که حداقل بیشتر از بقیه به خودت شبیه باشه رو پیدا کنی. این فلسفه رو قبول دارم. حتی ایده تشکیل خانواده و بوجود آوردن یه موجود زنده دیگه بعنوان فرزندت هم آدمو جذب میکنه.

این استدلالت برای برگشتن به حالت انسانی رو قبول دارم منتها مثلا در فیلم Maleficent که خیلی برام رویاییه، دیدیم که شخصیت اولش سعی کرد با یه آدم رابطه برقرار کنه واون پسر چطوری بهش خیانت کرد و در نهایت همدم واقعیش یه کلاغ شد که خودش به شکل انسان هم درش میاورد. اینم یه ایده س خب.

اگه بخوام پستتو نقد کنم باید بگم که حقیقتش آخرش زد تو ذوقم. یعنی یدفعه پایین اومدن ققنوس از اون پرواز سطح بالا و یدفعه نتیجه گیری کردن که خب انسان بشی یه جوری بود. انگار یدفعه بخوای سر و ته پست رو جمع کنی. میشد رو این پایان کار کرد بنظر من. ولی مجموعا پست خیلی خوبی بود.

در کل لقب بهترین پست خلاصه این جلسه به خودت تعلق میگیره.

نه بیست و هشت، بیست و هفت، تقدیم به شما.



گیدیون پریوت: 27
عاشق قار قار کردنتم.

دوست دارم تا جایی که بتونم آرزوی بقیه رو برآورده کنم بشرطی که زورم برسه و البته طرف لیاقتشو داشته باشه. الان خب زورم میرسه و تو هم لیاقتشو داری منتها چیزی که هست برای من بیشتر از اون ارزش داری که بخوام یه سی الکی بهت بدم. ممکنه ناراحت کننده باشه ولی ترجیح میدم نمره واقعیتو بهت بدم.

در مورد پستت، نکات مثبت و خوبی وجود داشت. اولش خیلی خوب و باحوصله توصیف کرده بودی و داستان رو ساخته بودی. یه لحظه ذهنم رفت سمت اینکه جرات بخرج دادی و چون کنار دریایی اولین شخصی میشی که در آخرین جلسه تبدیل به یه موجود دریایی میشه. جایی که میگن اولین پلانگتون بوجود اومده و مبدا حیات فعلی موجودات روی کره زمینه. ولی خب هیپوگریف افسانه ای شدی.

توصیفات اول تبدیل شدنت خیلی خوب بود. اشاره ت به اینکه نحوه دید موجود جدید به جهان فرق میکنه. ممکنه حتی رنگ ها رو جور دیگه ببینه. یا اشاره ت به حس کردن یه عضو جدید در بدن یعنی بال ها هم خیلی جالب و خوب بود. باریکلا.

ولی پایان پستت یه جوری بود. یه حیوون شکار کردی و خوابیدی و بعد بلند شدی و اون مرده، تو رو تبدیل به آدم کرد و رفتید قدم بزنید. اصلا نتیجه گیری ای یا قسمت هیجان انگیزی نداشت. من که خورد تو حالم.

نه بیست و هشت، بیست و هفت، تقدیم به شما.



تد ریموس لوپین: 20
از مخاطب قرار دادن پرفسور دالاهوف در پست خوشم نیومد. بعضیا هستن که اینکارو خوب انجام میدن ولی کار آسونی نیست. اینکه بخوای یه حرفی رو به یکی بفهمونی یا اصلا از یارو خوشت نیاد بخوای بزنی تو پرش، یه هنر خاصی میخواد که بعضی وقتا اگه شدت و ضعفش، از دستمون در بره نتیجه خوشایند نمیشه.

در مورد غریزه...من قبول ندارم. به دلایلی که چندین پاراگراف در موردش نوشته بودم ولی پاکش کردم. بیخیال.


پست امتحان هم به زودی میفرستم. به قول تلفن گویا، شکیبا باشید لطفا...



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۶:۳۷ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
ارشد گریف


- ما کی هستیم که قضاوت کنیم پروفسور دالاهوف؟

آنتونین هیچ نگفت، تنها در سکوت به درختانی که مرز جنگل ممنوعه و زمین‌های هاگوارتز بودند چشم دوخت.

- این برچسب خوب و بد.. سیاه و سفید.. تنها از ما نژاد بشر بر میاد.. بین موجودات دیگه فقط یه چیز وجود داره... غریزه!

این‌بار از بین دندون‌هایی که از خشم بهم می‌سایید جواب لوپین جوان را داد:‌

- تو فکر میکنی کی هستی که به من درس اخلاق میدی؟ تویی که خودت یه موجود دورگه‌ی بلاتکلیفی.. تویی که بین انسانیت و جادوی سیاه گرگینگی دست و پا میزنی... میخوای به من بگی تو خوی حیوونیت دریدن آدما نیست؟ صدمه زدن بهشون نیست؟

تدی شانه‌هایش را بالا انداخت و پشتش را به جنگل و پروفسور دالاهوف کرد.. آماده‌ی برگشتن به قلعه بود.

- و از این دورگه‌ها یکی انتخاب میکنه که تبدیل به فنریر گری‌بک بشه و یکی انتخاب میکنه که تبدیل بشه به پدر من... هنوز هم سر حرفم هستم پروفسور دالاهوف! چیزی به اسم موجود سیاه یا سفید نداریم.. این ذات آدم‌هاست که سیاه و سفیده.

فلاش بک

ماه با شکوه تمام، آسمان را روشن کرده بود و پرتوهای نقره فامش را نثار زمین می‌کرد و تا جایی که انبوه شاخه‌ها به آن اجازه می‌داد، لابه‌لای جنگل ممنوعه نفوذ می‌نمود. و شاید کمتر کسی بداند که جنگل ممنوعه تازه با طلوع ماه زنده میشد!
صدای زوزه‌ی اول، سکوت شب را شکست و زوزه‌ی دوم لرزه بر اندام جنگل نیمه تاریک انداخت و بعد زوه‌ی سوم و چهارم.
دقیقه‌ای گذشت و بعد گله‌ی کوچک گرگ‌ها به دنبال شکار ما بین درختان می‌دویدند.

چشمان زرد تدی در تاریکی شب برق می‌زد و تمام قوای بویایی‌اش را برای یافتن شکار آن شب به کار گرفته بود. به دنبال رفقای گرگش می‌دوید و با هم گوشه و کنار جنگل را می‌کاویدند... وقتی که با آنها بود، آرام می‌ماند و خطر آسیب زدن به انسان‌ها به شدت کم میشد.

گرگ اول ایستاد و زوزه‌ی خفیفی کشید و به دنبالش بقیه نیز ایستادند و بعد حلقه‌ای دور شکار خود تشکیل دادند. دندان‌های سفیدشان در تاریکی شب برق می‌زدند و پنجه‌های تیزشان آماده‌ی پاره کردن شکار بودند.

کره‌ی طلایی رنگ می‌لرزید و سر با شکوهش را عقب و جلو می‌برد... تک شاخ از همه طرف محاصره شده بود و راه فراری نداشت.

گله‌ی گرگ‌ها آماده‌ی حمله بودند.. سر دسته‌شان به قصد گرفتن گردن تک‌شاخ پرید اما چیزی به سرعت و قدرت تمام آن را به عقب راند و به درخت کوبید.
گرگ‌ها کمی عقب رفتند... در فضای بین آنها و تک شاخ کوچک، ابتدا یک و بعد دو تسترال دیگر بر زمین نشستند، سم‌های قدرتمند خود را بر زمین می‌کوبیدند و بالهای سیاه خود را با قدرت بهم می‌زدند و جریان هوای اطراف را تغییر می‌دادند.

تسترال‌ها به حمایت تک شاخ آمده بودند.

شیهه‌ی کوتاه هشدارآمیز و تک‌شاخ چند قدم عقب رفت و در میان بوته‌ها ناپدید شد. شیهه‌ی دوم و تسترال‌ها آماده‌ی حمله بودند!

بهرحال هر دوی این موجودات قرن‌ها پیش از اشتقاق جادویی گونه ی خاصی از پگاسوس‌ها بوجود آمده بودند:
تصویر کوچک شده


و یکی از آنها بشارت‌دهنده‌ی بخت خوب و خوشبختی شد و دیگری طالع نحس و حامل اخبار ناخوشایند.

و حال این تسترال‌ها شام امشب گرگ‌ها را فراری داده بودند و به زودی جنگ شروع شد.. جنگ بین دندان بود و آرواره.. سم بود و پنجه...

آن تکه از جنگل در میان خاک و خون و زوزه و شیهه به انحصار گرگ‌ها و تسترال‌ها در آمده بود. موجودات دیگر عقب کشیده و به نقاط تاریک خزیده بودند.

در گوشه‌ی دیگری از جنگل، کرم فلوبری بی خیال برگ‌های بوته‌ای را گاز می‌زد، بی‌خبر از بوف کوری که به سوی او پرواز می‌کرد تا شام جوجه‌هایش را محیا کند، جوجه‌هایی که در نبود پدرشان به گوشه‌ی لانه‌ خزیده و بی دفاع در برابر دسته‌ای از آکرومنتولا ها بودند که به سویشان می‌آمدند.

چرخه‌ی حیات در جنگل ممنوعه مثل همیشه در جریان بود.

پایان فلش بک

- اوه، راستی پروفسور...

آنتونین ابرویش را بالا برد و به تدی نگاه کرد که یک لحظه اخم کرد و دستش را روی ساق پای باندپیچی شد‌ه‌اش گذاشت... بهرحال جنگ هزینه‌های خودش را دارد.

- من همیشه عاشق انسانیتم.. با همه‌ی مشکلات و دردسراش! اما دلیل نمیشه از ماجراجوهایی که ماهی یه بار فرصتشو دارم، لذت نبرم.

و در حالی‌که لنگ لنگان به طرف قلعه می‌رفت، با صدایی که رگه‌ای از خنده در آن بود، تقریبا فریاد کشید:

- بهرحال هر کسی این شانسو نداره!








ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۵ ۳:۰۹:۱۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱:۴۶ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
بوی نمک به مشام او رسید. چشمان خود را باز کرد و به دریای بی کران رو به روی خودش نگاه کرد. دستانش را باز کرد، چشمانش را بست و با یک نفس عمیق، بوی نمک را به ریه های خود فرستاد. توانایی آن را داشت که ساعت ها به دریا زل بزند، هیچ وقت اورا خسته نکرده بود.

رد پایش بر روی ماسه ها مشخص بود. گاهی لازم بود خود را از مشغله های کار و زندگی رها کند و به جایی برود و کمی آرامش خود را باز یابد. هر چند ماه یک بار، به محله ای در نزدیکی دریا، رفته بود تا بتواند به دریا نگاه کند. این محله، جنگل نسبتا" بزرگی در نزدیکی آن داشت، گاهی به جای دریا، به جنگل رفته بود.

هوا رو به تاریکی رفت اما او هنوز به دریا چشم دوخته بود. مردی به آرامی کنار او ایستاد و همانند او به دریا نگاه کرد. موج ها ایجاد شدند بالا رفتند، پایین آمدند و از بین رفتند. دست به سینه ایستاد و زیر چشمی به مرد نگاه کرد. مرد بدون توجه به او، به رو به روی خود نگریست. به آرامی شروع به صحبت کردن، کرد:
- دنیای عجیبیه، نه؟ یکی رو میبینی اما دو ثانیه بعد در کنارت نیست.
- درسته، طبیعت اینجوریه، کاری هم نمیشه کرد.

مرد سرش را به علامت تایید تکان داد، مو های نارنجی رنگش در صورتش ریخت. مرد قد بلند بود، 5،6 سانت از گیدیون بلند تر بود اما از او لاغر تر بود. بینی عقابی و چشمانی به رنگ آبی داشت. مو های نارنجی و چشمان آبی کمی او را متفاوت کرده بود.

- ناراحتم، امروز سگم مرد، خیلی دوست‌ش داشتم، 8 سال با هم بودیم.
- متاسفم، میفهمم چی میکشی، منم بچه بودم یه گربه داشتم، یه روز یه جادوگر محض خنده یه طلسم سمتش فرستاد، اونم مریض شد و چند روز بعد مرد. بعضی ها فکر میکنن فقط خودشون حق زندگی دارن.

با عصبانیت دستش را مشت کرد، یادش آمد که وقتی گربه اش مرد چه قدر از دست آن جادوگر ناراحت شد. البته به شیوه ای از او انتقام گرفت. وقتی یاد انتقامش افتاد لبخندی بر روی لبش نشست. وقتی جادوگر حواس‌ش به او نبود وردی را به سوی او فرستاد، این ورد باعث کابوس شده بود و او تا 2 هفته خواب گربه ی مرده ی گیدیون را دیده بود.

- این افراد باید جای حیوونا قرار بگیرن تا بفهمن اونا چی میکشن.
- تو تا حالا جای یه حیوون بودی؟
- نه ولی باید تجربه ی جالبی باشه.

مرد به سرعت شانه ی گیدیون را گرفت. با چشمان آبی رنگ‌ش به گیدیون نگاه کرد، دقایقی در سکوت گذشت. بالاخره سکوت را شکست و به آرامی گفت:
- میخوای تجربه‌ش کنی؟ من یه جادوگرم، میخوای کاری کنم یه حیوون بشی؟ یه شبو تو این جنگل بزرگ محله بگذرون، فردا سپیده دم بیا اینجا تا به حالت اول برگردونمت.

سر خود را پایین انداخت و شروع به فکر کردن کرد، سال ها دل‌ش خواسته بود ببیند یه حیوان جادویی چه احساسی دارد، اما اگر مشکلی به وجود آمد چه؟ اگر برای همیشه یک حیوان موند چه؟ بالاخره بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خود، پیشنهاد مرد را پذیرفت.

مرد کمی عقب رفت، به اطراف نگاهی انداخت، افراد زیادی در لب دریا حضور داشتند. خودش را به گیدیون نزدیک کرد و در گوش او گفت:
- بیا بریم جنگل، اینجوری راحت تر میتونیم کارمونو انجام بدیم.

جنگل.

- آماده ای؟

سرش را به علامت تایید تکان داد، تقریبا" ساعت 8 شب بود. باد سردی در جنگل وزیدن گرفت، صدای باد در لا به به لای برگ ها شنیده شد. زیر نور لوموس، به تام خیره ماند، مرد در راه ورود به جنگل نام خود را به گیدیون گفته بود.

- میخوای به چه موجودی تبدیل بشی؟
- هیپوگریف.

تام سر تکان داد، چوبدستی‌اش را بالا آورد و به سمت گیدیون نشانه گرفت. لب های‌ش شروع به تکان خوردن کردند. گیدیون چشمانش را بست و آماده ی تغییر در بدن خود شد. چند ثانیه گذشت، چشمانش را باز کرد و به تام نگاهی انداخت، احساس کرد نوع دیدش عوض شده بود.

- فردا وقتی سپیده زد بیا همین جا، اون موقع تبدیلت میکنم به آدم. یادت نره.

با این حرف، به سرعت به سوی درختان رفت و ناپدید شد. احساس کرد توانایی کنترل یک عضو جدید را دارد. تلاش کرد ناگهان بادی در کنار پهلوی‌ش احساس کرد، عضو جدید، بال های او بود. شروع به راه رفتن کرد، حرکت کردن با 4 پا بسیار متفاوت با 2 پا بود. بعد از چند دقیقه با بال و 4 پای خود عادت کرد.

حسی او را وسوسه کرد که پرواز کند. همیشه دوس داشت لذت پرواز کردن را تجربه کند، البته پرواز با جاروی پرنده با پرواز با بال هایی که متعلق به خودت باشند بسیار متفاوت بود. کمی عقب رفت، سپس شروع به دویدن کرد، بال هایش را باز کرد و با یک پرش و زدن بال های خود به هم، از زمین فاصله گرفت.

- قار. ( تنها افکتی بود که فکر کردم به صدای هیپوگریف میخوره. )

سعی کرد از خوشحالی فریاد بکشد، اما تنها صدایی که از هنجره ی عقاب مانندش خارج شد، همین صدا بود. باد را در زیر بال هایش احساس کرد. هوا در آسمان سرد تر از جنگل بود، اما پر هایش او را از این سرما حفظ کرده بود. دریا را در زیر پای خود دید. چراغ های روشن مشنگ ها را از نظر گذراند.

پس از ساعت ها پرواز، به سوی جنگل برگشت. به نرمی روی زمین فرود آمد و تا چند متری را دوید. محلی که در آن فرود آمده بود با جایی که توسط تام تبدیل شده بود، فرق داشت. سانتوری یورتمه رفت و در انبوه درختان گم شد، در محوطه ی بازی عده ای تسترال و هیپوگریف را دید. با کنجکاوی به سوی آنان رفت.

- قاااااار.

با صدایی اعلام حضور کرد، عده ی کمی از هیپوگریف ها سرشان را به سوی او برگرداندند. به سوی آن ها رفت. تسترال ها با فاصله ی اندکی از آن ها در سمت دیگر جنگل بودند. احساس گرسنگی کرد، با چشمانش زمین را کاوید، ناگهان سموری به سرعت از جلویش گذشت. به سرعت به دنبال سمور رفت، بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز بالاخره سمور را گرفت و آن را قورت داد.

کمی از احساس گرسنگی اش کم شد، به سوی لانه ای که هیچ هیپوگریفی آن را اشغال نکرده بود رفت و در آن نشست، سرش را بر روی پاهای جلویش گذاشت و قبل از آنکه کار دیگری از او سر بزند، به خواب رفت.

صبح روز بعد، سپیده دم.

با صدای پرندگان، چشمانش را باز کرد، از سپیده دم گذشته بود و تقریبا" آفتاب طلوع کرده بود. به سرعت از جایش پرید و به سوی محل قرارش با تام دوید. وقتی به محل قرار رسید، تام که بر روی سنگی نشسته بود، از جایش بلند شد، لبخندی زد و گفت:
- حدس میزدم خواب باشی، برای همین همینجا منتظرت موندم. حالا بیا کارمونو شروع کنیم.

چوبدستی خود را به سوی گیدیون گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد. قدش بلند تر شد و نوع دیدش کم کم تغییر کرد، پس از چند ثانیه، گیدیون جلوی او تام ایستاده بود. تام هیجان زده پرسید:
- خب؟ چیکارا کردی؟ چه احساسی داشتی؟
- اینجا نه، بیا قدم بزنیم، تو راه همه چیزو تعریف میکنم.

با این حرف، آن دو در حالی که به با یکدیگر صحبت کردند به سوی دریا رفتند.



ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
اگر یک جادوگر سپیدی، به یک حیوان جادویی سپید و اگر یک جادوگر سیاهی به یک حیوان جادویی سیاه تبدیل شو، به جنگل برو و در آن جا زندگی کن. توجه کن که حیوانات جادویی بسیار زیادند. از سانتورها گرفته تا تسترال ها تا گرگینه ها تا اژدهاها تا موجودات دریایی که در جام آتش هم بودند تا مارها، هیپوگریف ها و حتی پیکسی ها! داستان این زندگی متفاوت خود را برای ما هم بگو و بگو که بعد از این تجربه باز هم دوست داری انسان بشوی یا خیر؟زبان: اول شخص مفرد


در سالن سفید رنگ دیار مرلین نشسته بودم و به شانس دوباره ام فکر می کردم.
به خاطر فداکاریی که در زمین انجام دادم پس از مرگم می توانستم به شکل یک حیوان ادامه ی حیات دهم. سفید یا سیاه بودنش هم به خودم بستگی داشت.
همان طور که از نوشیدنی خنکی که در لیوانم بود می نوشیدم به موجودی که دوست داشتم تبدیل شوم فکر کردم.

یک اسب تک شاخ؟نه به دلیلی که خودم هم نمی دانستم از اسب خوشم نیامد.دوباره فکر کردم:
تسترال؟اینم نه،سناتور؟زیادی مغرورند.هیپو گریف؟به دردمن نمی خوره.
چرا اصلایک حیوان سیاه را امتحان نکنم؟
مار؟گرگینه؟اژدها؟از هیچ کدام خوشم نیامد نه موجود سیاه به من نمی خورد،باید سفید انتخاب کنم.

لحظه ای به زمین و دوستانم فکر کردم،به ایفای نقش به ....
بله .جواب من همین بود ،ققنوس !

در زمین

من به شکل ققنوس به زمین رفتم .
باید بگویم ققنوس بودن چیز شگفت انگیزی است،این بهترین تجربه در تمام زندگی ام بود.

نمی توانید تصور کنید چه حس خوبی داشتم وقتی بال های باشکوهم را باز می کردم و روی ابشار ها یا روی بالا ترین درختان جنگل پرواز می کردم و یا زمانی که اوج می گرفتم و بعد بال هایت را جمع می کردم وپایین می امدم و در بین راه دوباره ان را باز می کردم .
زمانی که با ان صدای بی نظیرم می خواندم و باور نمی کردم که این صدای قشنگ مال من است ، چشمانم را می بستم و به صدای زیبای خودم گوش می دادم.

چند باری هم با اشک هایم حیواناتی را درمان کردم و یک بار هم برای فهمیدن توانایی هایم سعی کردم سنگ سنگینی را بلند کنم و درکمال تعجبم به سادگی بلند شد،انگار نه انگار که یک سنگ بزرگ وسنگین است!
من بر سر ابشار ها حرکت می کردم و تصویر خودم که در اب می افتاد را تماشا می کردم،بعضی وقت ها هم
پایین می امدم تا نوک بال هایم به اب برخورد کند و اب صاف و یک دست رودخانه را بشکافد .

مردمان بومی با دیدن من دست از کار هایشان برمی داشتند و به من خیره می شدند،پدر بزرگ ها وبزرگان خاندان نیزه ها و تیرکمانشان را اماده نگه می داشتند تا اگر من خواستم کاری انجام دهم ان ها را به سمت من پرتاب کنند.زنان با حسرت به من نگاه می کردندو دخترانشان با تحسین!در چهره ی پسران غرور پیدا بود.
بچه های کوچک تر به دنبال من می دویدند؛حتی یک بار که زیاد به ان ها نزدیک شدم یکی از ان ها سعی کرد یک پر از من بکند.

مردمان بومی فکر می کردند من همان سیمرغ افسانه ای هستم و با نوعی اخترام خاصی با من بر خورد می کردند.
من در انجا به دنبال کسی بودم که به عنوان ققنوس همراهش باشم ادمی که قدر موجود افسانه ای ،من را بداند.اما در جای اشتباهی دنبال ان می گشتم.
من فکر می کردم باید ادم مورد نظرم را در جاهای بکر و دست نخورده بیابم ولی اشتباه می کردم.

بااینکه در شکل ققنوس زندگی شگفت انگیز داشتم ولی از ققنوس بودن خسته شده بودم وترجیح می دادم دوباره انسان بشم.
واینگونه شد که من به شکل انسانی رز دوباره به زمین برگشتم.




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
تکلیف جلسه پنجم

روزها میگذرد و انسان ها پیشرفت میکنند ،البته به قول خودشان پیشرفت است در حالی که در گوشه ای از کره خاکی حیوانات بی نوایی را نابود میکنند که به قول خودشان احساس ندارند و هیچ نمیفهمند . آن قدر پیشرفت میکنند به قول خودشان که درست مثل انمیشن (nine ) ربات های دست خودشان قاتل جانشان میشوند و برای همیشه حیات بر روی این کره خاکی نابود میشود .
چقدر غم انگیز است که خودمان را برترین نوع بر روی زمین میبینیم و در افکار مسخره برتر بودنمان غرق میشویم چه بد هست که احساس را فقط برای خودمان میدانیم. آیا این انسان ها تا به حال در هیچ مستندی ندیدند که چگونه یک خرس از توله اش در برابر خرس های نر حفاظت میکند؟آیا پرنده ای را ندیدند که برای شکار غذا رفت اما خودش شکار انسان ها شد؟ کاش برای یک لحظه خودمان را جای آن ها بگذاریم تا بفهمیم آن ها هم درک دارند...

فلش بک:

همه چیز کاملا اتفاقی بود از شروع بحث محیط زیست تا تبدیل شدن دورا به یک موجود جادویی.
آن روز هم مثل همه ی روز ها پر سروصدا بود. هر کس به دنبال کارش میرفت ،دورا هم امروز به سراغ جلسه حفاظت از موجودات جادویی میرفت، که در بانک وینزگاموت برگزار میشد. در هنگام بحث جنجالی شروع شد که یکی از دوستداران موجودات جادویی عاملش بود،او در جواب یکی از مسئولین گفت:

-بنظر من حیوانات با ما برابرن و به هیچ عنوان نباید اون ها رو خار و پست نامید!

دورا در حالی که چشم غره میرفت در جواب این اقا گفت:
-لطفا این اراجیف رو بزارید کنار. همه ما خوب میدونیم که حیوونا برای استفاده ما هستن و...

در همان حال همهمه ای به راه افتاد و مانع ادامه حرف دورا شد،پس از مدتی یکی از اقایان دوستدار موجودات جادویی برخاست و در حالی که در چشمانش حالتی دوستانه امیخته بانارضایتی موج میزد گفت:
- بسیار خوب خانوم تانکس، به دلایلی ما مجبور هستیم که تغیراتی در شما ایجاد کنیم و شما بعد از یک هفته که دوباره به حالت عادی خود برگشتید به اینجا می ایید و نظر نهایی خود را بیان میکنید.

بعد چوبدستیش را از زیر ردایش بیرون کشید و با طلسمی عجیب دورا را به یک تک شاخ زیبا و سفید رنگ تبدیل کرد ،در همان هنگام فریاد حیرت حضار به هوا برخاست. دورا که سرتا پا میلرزید، اشک در چشمان ابی رنگش حلقه زد و بغضی سخت حاکی از ترس گلویش را فشرد. یکی از خانوم های دوستدار حیوانات جادویی به دورا نزدیک شد و دستش را بر روی کمر لرزان دورا گذاشت و با مهربانی گفت:
-خانوم عزیز نگران نباش این فقط یه امتحانه امیدوارم به نتیجه درست برسی.

و بعد همراه دورا به سمت جنگل های بزرگ بریتانیا غیب و ظاهر شد و گفت:
-خیلی خوب ماموریت من رسوندن تو به اینجا بود.

و بعد غیب شد،دقایقی بعد تاریکی بر جنگل حاکم شد و صدای گرگ ها همراه باد در میان شاخه ها پیچید، از طرف دیگر صدای شلیک تفنگ ها در گوش دورا طنین می انداخت. دورا هنوز میلرزید،نه بخاطر سرمای سوزناک جنگل،نه بخاطر حسرت روز های انسان بودنش نه بخاطرپشیمانی از حرفی که زده بود بلکه فقط بخاطر احساس ترسناک خطر!

در حالی که قدم هایش را تند میکرد به سمتی بی هدف راه افتاد،احساس خطر او را به سمتی میراند اما به سمتی اشتباه...

کمی جلوتر با غاری مواجهه شد و تصمیم گرفت که شب را در آنجا بگذراند. در دهانه غار دراز کشید و به آسمان پر ستاره خیره شد، غرق در افکار و آرزوهایش بود و متوجه اطراف نمیشد و وقتی به خودش آمد که زوزه گرگی او را از جا پراند،به اطرافش نگاه کرد و متوجه دو گرگی شد که اب از دهنشان جاری بود و چشمانشان نشان میداد که چقدر این وعده میتواند خوشمزه باشد.

دورا دوید و دوید و دوید و در حالی که ترسی فراتر از ترسناک ذهنش را گرفته بود با خود گفت:
-نه دورا امکان نداره اونا نباید گرگ باشن!گرگا تو رو نمیخورن!

مدت زیادی دوید تا این که جانوران به ظاهر گرگ گمش کردند .دورا که نفس نفس میزد به زمین افتاد و فریادی بلند کشید و اشک های نقره فامش بر روی گونه هایش غلتید صدایی به او گفت:
-اوه..یه تک شاخ ...عزیزم چی شده؟

دورا اول از جا پرید اما وقتی نگاهش به صاحب صدا افتاد ارام شد و با صدایی لرزان گفت:
-من..خ..خیلی خوشحالم که یه تک..شاخ می..میبینم ...لطفا کمکم کنید..

تک شاخ با صدایی ارام بخش گفت:
-آروم باش عزیزم اسم من لاریناست ، من تو رو به محل زندگی بقیه تک شاخ ها میبرم.

و بعد همراه دورا به سمت مقر تک شاخها راه افتاد،بعد از زمانی طقریبا کوتاه به جایی اسرارآمیز رسیدند. به جایی که دورا با دیدن آن لحظه ای تمام غم هایش ،درد هایش و غصه هایش را فراموش کرد. اسب تک شاخی که شاخش به طور عجیبی میدرخشید جلو آمد و با لحنی خوشامد گویانه گفت:
-خانوم،خوش اومدی به دنیای تک شاخ جادویی.. اینجا زیباترین جای جنگله که میتونی فکرشو بکنی،میتونم ازتون خواهش کنم دنبالم بیاین؟

دورا که بسیار از ادب و نزاکت این حیوان ها تعجب کرده بود با قیافه ای متحیر پاسخ داد:
-البته

اسب تک شاخ نر که تقریبا مسن بود و از حالت چهره اش معلوم بود که غمی بزرگ را در سینه دارد، اما سعی میکند آن را پنهان کند. ولی ظاهرا در این کار موفق نبود.دورا همراه اسب نر رفت تا به جایگاه با شکوهی رسید که یک اسب تک شاخ زیبا در آن جایگاه ساکن بود .همه مضطرب و نگران بنظر میرسیدند ،در چهره تک شاخ ملکه نگرانی عظیمی دیده میشد بالاخره با گرد هم آمدن تمامی تک شاخ ها ملکه ایستاد و در حالی که برای تسکین نگرانیش قدم میزد و نفس عمیق میکشید گفت:
-اول از همه ورود یک تک شاخ دیگه رو تبریک میگم اما در دوم باید ابراز ناراحتی کنم. همونطور که به گوشتون رسیده گرگینه ها دوباره برگشتن ،دوباره و زودتر از موعود، در شبی که ماه کامل نیست. از طرف دیگه شکارچی های زیادی در جنگل اتراق کردن و هر لحظه امکان داره که بهمون حمله کنن...

بعد مکثی طولانی سرداد و چندبار چشمانش را بازو بسته کرد که دورا دلیل اینکار را نفهمید و بعد ادامه داد:
-از خودتون محافظت کنید..جنگل به شما نیاز داره!

بعد از اتمام حرف ملکه،همهمه ی بلندی در میان تک شاخ ها راه افتاد همه نگران بودند،از حالت چهره هرکس میشد فهمید که از نظرشان انسان های مغرور چقدر خطرناک و بیرحم هستند.
دورا لحظه ای به فکر فرو رفت،حالا میدانست که در اشتباه بود،میخواست هر چه زودتر یک هفته تمام شود و برگردد و حرفش را پس بگیرد،آری دورا خیلی ترسیده بود در حالی که این تازه شروع دردسر بود!

آن شب گذشت..یک شب بعد و دوشب بعد اما خبری از حمله شکارچیان نبود،اما در شب پنجم اتفاقی بسیار بد به وقوع آمد...دورا با چند تک شاخ کوچک در حال بازی بود و گاهی برایشان داستان میگفت .شورای تک شاخ ها با هم جلسه داشتند و مردم در حال جمع آوری غذا برای مواقع بحرانی بودند، در همان لحضات صدای مهیبی به گوش رسید...شکارچیان بالاخره آمده بودند!

دورا در حالی که ترسیده بود دوان دوان به سمت جایی رفت که اسبان تجمع کرده بودند و با هم خداحافظی میکردند ،بعد از چند دقیقه کوتاه هر تک شاخی برای نجات جانش به سمتی فرار کرد. دورا با تمام سرعتش در حال فرار بود در این هنگام مرتب تصویر جلسه دوستداران موجودات جادویی جلوی چشمش می امد و بعد به دلهره و اضطرابی فکر میکرد که داشت،حالا میفهمید که حیوانات هم احساس دارند...
در حالی که این افکار بشدت او را می ازرد،صدای گریه ای را شنید،ایستاد و به اطراف نگاه کردو متوجه تک شاخ کوچکی شد که بر بالا سر پیکر یک تک شاخ بزرگ زانو زده بود و اشک میریخت.دورا جلو رفت و در کنار تک شاخ کوچک زانو زد و به تک شاخ بزرگ خیره شد،گلوله ها زخم هایی عمیق بر بدنش به وجود اورده بودند و اسب لحضات پایانی عمرش را میگذراند.با دیدن دورا به او گفت:
-ا...ازت..می..میخوام...مو..واظبه..جانی..با..شی..ببرش..پیش ...لوری بزرگ..اون..مید..دونه باید..چیکارکنه...

و بعد چشمانش رابست و برای همیشه رفت...دورا با دیدن این صحنه ی دردناک قلبش به درد آمد،ایستاد و جانی کوچک را بر پشتش گذاشت و دوید. جانی کوچولو اسب خردسالی بود ،مدتی بعد سرش را روی کمر دورا گذاشت و خوابش برد،دورا نم اشک های جانی را که بر روی کمرش میچکید احساس میکرد،همه اینها برای دورا عذابی سخت بود. هوا به سوی روشنایی میرفت و آسمان آفتابی در حال آشکار شدن بود ،دورا جانی را پایین آورد و برایش چند سیب از درختی در آن نزدیکی چید تا بخورد بعد از او پرسید:
-بلدی حرف بزنی کوچولو؟

جانی نگاهی به دورا انداخت و در حالی که سعی میکرد با ادب به نظر برسد ،با لحنی شیرین و کودکانه گفت:
-بله خانوم

دورا لبخندی زد که پشتش غمی نهان بود و بعد آهی کشید و گفت:
-چه خوب..تو لوری رو میشناسی؟

-بله خانوم...لوری یه جادوگره همون آقایی که اون خانوم و مسئول آوردن شما به اینجا کرد.

دورا با تعجب گفت:
-تو اینارو از کجا میدونی ؟

اسب کوچولو لبخندی زد و با لحنی شیرین تر از قبل گفت:
-مامانم گفته این یه رازه لطفا دیگه نپرسید.

دورا ،هرچند که دوست داشت از این راز سر در بیاورد اصرار نکرد و از جانی سوال کرد:
-خوب...اقای لوری کجا زندگی میکنه؟
-باید وایسیم خودش میاد سراغمون..
-ولی این کار خطرناک نیست اگه ....
جانی مانع ادامه حرف دورا شد و گفت:
-خطری نداره

دورا با این که میترسید آن شب را در کنار جانی ماند و حوالی صبح بود که دیگر طاقت بیدار ماندن نداشت .پاک یادش رفته بود که امروز هفتمین روز تمام میشود و به خانه برمیگردد.با صدایی زیبا از خواب بیدار شد و متوجه جانی شد که کنار انسانی ایستاده بود،بلند شد و به مرد گفت:
-اوم..سلام شما باید آقای لوری باشید...
آقای لوری لبخندی زد و گفت:
-بله، و شما هم خانوم تانکس هستید..خوب دوست عزیز باید بگم که یک هفته تموم شده و تو همین الان به جلسه میری.
بعد چوبدستیش را در هوا تکان داد و وردی را زیر لب زمزمه کرد و دورا را به حالت طیعی برگرداند.دورا با دیدن دست هایش،پاهایش و اندام انسان گونه اش فریادی از شادی کشید و بعد با دستانش صورتش را حس کرد،انگار دنیا را به او برگردانده بودند.آقای لوری چند قدمی به سمت دورا رفت دستش را بر شانه دورا گذاشت و دست دیگرش را به ریش پروفسوری سپیدش کشید و گفت:
-دخترم اینبار تو میتونی با هر نظر و ایده ای وارد جلسه بشی،اما اگه هنوز هم افکار قبلیت رو داری یکم بیشتر فکر کن!

و بعد همه چیز از نظر دورا محو شد،سرش گیج رفت و بعد به زمین سختی افتاد.چشمانش را که باز کرد با سالنی روبه رو شد که زنان و مردان زیادی منتظر شنیدن سخنان دورا بودند ،دورا با دیدن این صحنه اشک درچشمان آبیش حلقه زد و بعد بر گونه های سرخش جاری شد ،او با صدایی لرزان گفت:
-وقتی که وارد این جلسه شدم افکارم بشدت بیرحمانه بود ،افکاری که باعث بیرحمیم نسبت به حیوونا شده بود،اما حالا که وارد شدم با همیشه فرق دارم،من دیگه اون ادم یه هفته پیش نیستم...من با دیدن گریه کردن یه تک شاخ کوچولو،پیکر مادر زخمی گلوله ها،احساس خطر و دوستی با دوستان تک شاخم نظرم عوض شده و با کمال قاطعیت میگم که من اشتباه کردم..اشتباه!








تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.