هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۵۸ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
تکلیف اول

در یکی از کوچه های خلوت و خاکستری لندن فرود آمد، از همان کوچه هایی که مدتی خیلی طرفدار دارند و بعد دیگر کسی در آنها پا نمیگذارد. ساعت شنی هنوز دور گردنش بود و دستش هنوز دور سیب گاز زده ی سبز رنگی که قبل از چرخاندن ساعت به آن یک گاز بزرگ زده بود قفل شده بود. با ذکر "ای خدا بگم چیکارت کنه عمه با این تکلیفت" آهسته به سمت خیابان رفت... خیابان هایی که شلوغ می شناخت شان، اما حالا دیگر شلوغ نبودند. در واقع بودند، اما مردم آنقدر با یکدیگر و با خیابان همرنگ بودند که حتی حضورشان احساس نمیشد. مردمی با چهره های رنگ پریده و لباس های تیره.

اینجا و آنجا مانیتور های بزرگی را می دید که در هر جای نامربوطی آویزان شده بودند، و تنها و تنها ساعت را نشان می دادند. هفت و چهل دقیقه و ده ثانیه. هفت و چهل دقیقه و یازده ثانیه. هر چقدر این ثانیه ها و دقایق جلوتر میرفتند،انگار عجله ی مردم هم بیشتر میشد... همه عجله داشتند. همه می دویدند و با وحشت عجیبی به ساعت هایشان نگاه میکردند.

خبری از چراغ های پر زرق و برق... زرورق های پراکنده روی در و دیوار نبود. خبری از نوجوانان مهاجری که آواز میخواندند نبود... همه چیز ناشناخته بود. همه دیوار ها را خاکستری رنگ زده بودند... و ماشین ها با سرعتی چندین برابر چیزی که تابحال دیده بود حرکت میکردند. نگاه های هراس آمیز مردم به ساعت هایشان هولناک بود... و هولناک تر از آن این بود که "هیچ" درختی وجود نداشت.

زمانی به خودش آمد که بوق ماشین ها افکارش را در هم شکسته و ذهنش را بیدار کرده بود... درست وسط خیابان ایستاده بود! و مردمی که حتی بدون مانعی در جلویشان هم به اندازه کافی حرص میخوردند،تقریبا در معرض سکته بودند. به چهره هایی که از پشت شیشه ی ماشین ها به او نگاه میکردند خیره شد... و لبخند زد. چیزی که شاید این مردم سال ها بود از یاد برده بودند. آهسته خم شد... به تکه ی ترک خورده و خرد شده ی آسفالت خیره شد... زانو زد و تکه ای از خیابان سفت و سنگی را از جای در آورد و خاک نرم و خنک زیرش را لمس کرد... دستش آهسته بالا آمد و دانه ی سیبی که هنوز در دست دیگرش خشک شده بود را بیرون کشید.

خاک را آهسته کنار زد، و دانه را در خاک گذاشت.

شاید رسالتش آفریدن یک حماسه بود نه کاشتن یک درخت، شاید الان بزنین تو سرم بگین برو گم شو با این چرندیاتی که نوشتی... اما او با تمام وجود باور داشت که یک حماسه آفریده است.

تکلیف دوم

خب من داشتم به یه چیز عجیبی فکر میکردم... وقتی یه مشنگ رو میبینی مسلما اون مشنگ دقیقا خودشه! ولی وقتی یه جادوگر رو میبینی ممکنه برادر زاده ی پدسگ اون جادوگر باشه بنام ریگولوس، که خودش رو شکل اون جادوگر در اورده
یا حتی وقتی توی خونه ی یه مشنگ به یه اتاق خالی نگاه میکنی اون اتاق حتما خالیه. ولی وقتی به اتاق خالی یک جادوگر نگاه میکنی توی اون اتاق میتونه یه جادوگر دیگه با کله ی زخمی با شنل نامریی ای که از آقاجونش کش رفته ایستاده باشه. یا حتی گلرت پا شادمان و یا حتی برادرزاده ی پدسگ اون جادوگر بنام ریگولوس بلک، که البته مورد سوم احتمالا زیر تخت قایم شده چون شنل نامریی نداره

و بعنوان مورد دوم... میتونم بگم مشنگ ها هرگز توی عمر فلاکت بارشون چیزی بنام اژدها رو نمیبینن! یا ققنوس... اونا فقط خر و گاو و اسب و همچین موجودات ابتدایی ای رو دارن و هرگز به ترکیبی از اسب و شیر و عقاب و هزار تا جک و جونور دیگه که تهش یه چیزی مثل هیپوگریف ازش در میاد فکر نمیکنن!

و خب... هیچ مشنگی وقتی تولدش نباشه کلاه بوقی سرش نمیکنه که مشنگ های دیگه رو از بین هزاران جادوگر تشخیص بده. اما جادوگرا این کارو میکنن تا همدیگرو از بین هزاران مشنگ تشخیص بدن... چون بهترین ها همیشه کمترن!

همین دیه...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۱۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
- آیا مطمئن هستی که این هیچ خطری ندارد پروفسور مشنگ؟

- مطمئن باشید جناب ... جناب

- لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی هستم.

- هان؟! خب، ولش کنید. بفرمایید سوار بشید.

سپس آن مشنگ در یک ماشین زهوار در رفته را باز کرد و از روی داشبورد گزینه "هرچه دور تر بهتر" را انتخاب کرد و چند شاسی مشنگی را نیز فشرد.

- الان شما چه کردید مشنگ جان؟

- کارهای خیلی خوبی کردم! امیدوارم که به شما خوش بگذره آقای ..

- لادیسلاو پاتریشوا خانزفا ..

اما پیش از آن که لادیسلاو اسمش را کامل کند آن مشنگ مشنگ زاده در را بست و نشان داد که چه قدر مشنگ است و لادیسلاو با خود اندیشید که از همین رفتار ها از خود نشان داده اند لابد که به آن ها مشنگ می گویند. اما لادیسلاو هنوز به این مسئلهِ مشنگی مشنگ ها هم کامل نیاندیشیده بود که ماشین مشنگی قات قات کنان به راه افتاد. اما چه راه افتادنی؟! ماشین داشت به دور خودش می گشت. این هم ماشین درست کردن مشنگ ها!

حرکت ماشین لحظه به لحظه سریعتر می شد و تمام محتوای شکم لادیسلاو را هشتاد درصد به بالا غنی سازی می کرد و کم کم محصولات آماده ارائه می شدند که ماشینِ مشنگِ مشنگ ساز از حرکت ایستاد. لادیسلاو که دنیا به دور سرش می چرخید از ماشینِ مشنگی پیاده شده و در برابر خود برهوتی را دید که خیلی برهوت بود.

- عجبا! این مشنگ هم ما را سرکار بگذاشت! ما را با آن همه مصیبت مشنگی پاقاند و به خیال خودش..

اما لحظه ای بعد با دیدن ماشین خیلی خیلی مشنگ تری که به سمت او می آمد دهانش نیمه باز گشت و چشمانش از حدقه به بیرون زد. درون ماشین مشنگی یک مشنگ کچل با لباس هایی خیلی کم از پنجره آویزان شده و یک چماق کوئیدیچ را در دستش می چرخاند و اصواتی ناآشنا را فریاد می زد. شیشه های ماشین دودی کرده بودند، با این حال لادیسلاو مشنگ رودولف مانندی را که پشت فرمان بود می دید.

- ای نفرین بر آن مشنگ پروف مشنگ. ما را به کدامین جهنم درّه آورده!

و سپس کلاهش را با دو دست روی سرش فشرد و زیر لب با موجودات کوچکی که زیر کلاهش می جنبیدند گفت و گو کرد:

- دنگ تو سراغ آن کچله برو، ویزی تو به سراغ آن یارو که شبیه رودولفشان است برو. ردی تو هم برو فرمان را بگیر، بقیه هم همکاری کنند با این سه!

و سپس لادیسلاو کلاه گرانقدرش را برداشت و موجی سیاه رنگ از زیر کلاه وی به پرواز در آمد. تعداد زیادی سوسک، جیر جیرک، خرمگس و یک دانه عقرب بالدار اصیل که میراث خانوادگی زاموژسلی ها بود به پرواز در آمدند.

رب ساعت بعد:

مشنگ ها به طرز غریبی خورده شده و استخوان هایشان صاف و براق در گوشه ای افتاده بود. لادیسلاو دوباره کلاهش را بر سر نهاده و مشغول جست و جوی آن ماشین مشنگی مشنگ ساز متعلق به آن مشنگ ها شده بود. ناگهان در ماشین مشنگی یک تلویزیون مشنگی به چشم لادیسلاو خورد. هرچند از اجسام مشنگی خوشش نمی آمد ولی آخر آن جسم مشنگی هم 4k بوده و هم OLED و خب، هر مشنگ سازی که مشنگ ساز نیست که.

لادیسلاو یک نگاهی به این ور بیابان کرد. یک نگاهی به آن طرف بیابان کرد.اما هیچ کس نبود پس یواشکی دکمه مانیتور مشنگ ساز را زد و ناگاه آن مشنگ پروف بر آن صفحه مشنگی ظاهر شد.

- سلام جناب .. جناب .. ولش کن. امیدوارم سفر خوبی داشته بوده باشی. در طول اون چندین سالی که گذشته زمین خالی از سکنه شده و این شامل جادوگر ها هم می شود. در حال حاضر مردم ما و شما بر روی صورت زیبای ماه زندگی می کنند. توضیحات بیشتر رو به این چندنفر که همراهت هستند دادم. تنها راه اومدن به ماه تلپورت مخفی ای هستش که به شدت توسط مردم ما و شما محافظت می شه و بدون کمک این افراد هیچ شانسی برای ورود به اون جا نداری. برات سفر خوبی رو آرزو می کنم و همینطور برای پروفسور هازل و دکتر مارستون. منتظرت هستم! مراقب این دو نفر باش جادوگر، اون ها کلید رهایی تو از برهوت زمین هستند.

لادیسلاو یک نگاهی به چهره خندان مشنگ کرد. یک نگاهی به تل استخوان ها کرد. سپس دستش را به زیر کلاه برد و دنگ، عقرب پرنده خانوادگی زاموژسلی ها را بیرون آورد و با چشمانی اشکبار به چشمان ریز و سیاه او خیره شد.

- تفشان کن دنگ.

تکلیف دوم:

1. مشنگ ها مداد هایی دارند که خیلی سال عمر می کند و بسیار ارزان است ولی ما باید راه به راه پرنده های زبان بسته را پر پر کنیم و دو سه تا پر گیر بیاوریم که خیلی هم گران هستند.

2. مشنگ ها هاگوارتز را قلعه ای متروک می بینند ولی ما آن را هاگوارتز خودمان می بینیم که خیلی هم خوشگل است.

پایان تکالیف لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۳۹ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
ارشد هافلپاف

1.پس همونطور که گفتم به آینده ماگل ها برید و با خلاقیت خودتون حماسه ای بسازید و اون رو شرح بدید.(25 نمره)

-حاضرید بچه ها؟

بروکلین بکهام* با دقت دوستانش را که گرداگرد استوانه «انتقال در زمان»ش نشسته بودند زیر نظر گرفت. اما واتسون* که به تازگی موهایش را از ته زده بود، با حالتی مصمم به بروکلین خیره شده بود. ادسون آرانتس دوناسیمنتو* که توپ دولایه اش را هرگز از خودش جدا نمی کرد، با پایش روی کف سفید و فلزی ضرب گرفته بود. و جیمی نوترون* که از همه قد کوتاه تر بود و در این رول نقش یک آدم عادی را بازی می کرد، با حالتی عصبی گوشه ناخن هایش را می جوید و حرص می خورد، چرا که در دو زمینه شکافت هسته ای خانگی و سفر در زمان، به هیچ کس غیر از خودش اعتماد نداشت.
-حاضرید بچه ها؟

نگارنده که در توصیف فضا غرق شده بود، ناگهان به خاطر آورد بروکلین چیزی پرسیده و دنبال جواب می گردد. بنابراین سه مشنگ دیگر در جواب سر تکان دادند که بله. بروکلین دنده تنظیم کننده مقصد را روی «هزاره چهارم»تنظیم کرد و کمربند ایمنی اش را محکم کرد. دستگاهی که سر چهار راه سیلیکون ولی-مخبر الدوله از دستفروشی که اسمی شبیه دنگ و دونگ داشت خریده بودند، و قرار بود بعد از سرهم شدن قطعاتش آنها را به زمان آینده ببرد، شروع به لرزش کرد. لرزه ها شدید و شدید تر شدند و بعد از چندین ثانیه طولانی تحمل 7 8 ریشتر ارتعاش که به اندازه یک هزاره خودش طول کشید، استوانه انتقال در زمان متوقف شد.

بروکلین از روی صندلی اش پایین پرید و با هیجان در خروجی را گشود.
-این قدمی کوچک برای یک مرد و قدمی بزرگ برای یک بشریت است! یوهو! همیشه میخواستم این جمله رو...عع؟!
-چی شد؟!

اما و ادسون و جیمی پشت سر بروکلین قدم به دنیای بیرون گذاشتند. استوانه در کویری فرود آمده بود که تنها جنبندگانش دانه های ریز شن بودند و تنها گونه گیاهی اش یک گلوله خار تفتیده. زمین از تشنگی چاک چاک شده بود و در آسمان محض رضای خدا یک پشه پر نمیزد تا یک فوتون از نور آفتاب بکاهد. خورشید با وجدان کاری بالا در آسمان می درخشید و حرارتش موجب می شد صدای بخار شدن تک تک ذرات آب از سطح زمین به گوش برسد! ادسون توپش را زیر بغل زد و پرسید:
-ما قرار نبود وسط یه کلان شهر متمدن مدرن خفن فرود بیایم عامو؟ همو آبادانمون از ای جا آباد تره که!

بروکلین به درون استوانه سرک کشید و چک کرد. دنده روی هزاره چهارم بود دیگر. فروشنده حرفی از جابجایی مکانی نزده بود! چطوری از ناف آمریکا به قلب افریقا رسیده بودند؟ حتی جیمی نوترون که به زیست علاقه داشت هم نمی دانست! اما دست برد تا تابی به موهای بوته مانندش بدهد، لکن چون موهایش را بلافاصله بعد از اکران فیلم هفتم هری پاتر از ته زده بود، مجبور شد حالا که دستش را بالا برده یک حرکتی بزند...در نتیجه صورتش را خاراند و شبیه پسر نوجوانی شد که ته ریش تازه رسته اش با آکنه غرور جوانی قاتی شده باشد!
-بیاید راه بیفتیم به یه طرفی، شاید آدمیزاد دیدیم!

ادسون تایید کرد:
-ها ای آبجیمون راست می گویه...البته، ای حجابشُم رعایت می کرد بد نبود! بیا برو تو خونه ببینُم ضعیفه!
-وات؟

ادسون بی توجه به اعتراض های سه همراه دیگرش اما را کرد توی گونی و او را انداخت توی استوانه سفرشان و در را قفل نمود. بچه محل ها چی میگفتند؟! دختره بی حیا!!

به هر تقدیر راه افتادند. بروکلین در جلو، جیمی نوترون در وسط، ادسون با رگ غیرت ورآمده در انتها. در حالی که هر از چند گاهی سرش را به عقب بر می گرداند تا مطمئن شود اِما از محبس فرار نکرده! رفتند و رفتند و رفتند...اما بیابان تمام نمیشد!

خسته شدند...از تَف-با تُف تفاوت دارد...هرچند در مورد خورشید جفتش جزغاله می کند!-خورشید سوختند...ناامیدی داشت برشان چیره می شد که ناگهان به گلی رسیدند. همچین مالی هم نبود. سه گلبرگ بیشتر نداشت و به تنهایی در سایه صخره ای کوچک روییده بود. بروکلین گفت وقتی چهار سالش بوده بابا دیویدش برایش کتابی خوانده به اسم شازده کوچولو که تویش یک گلی یک آدمی را بیچاره می کند و دست آخر آدمه خودش را میدهد مار بوآ بخورد و نتیجه اخلاقی اش این بود که به گل ها درست آب بدهیم. بقیه گفتند خب و به راهشان ادامه دادند. لکن بروکلین اصرار کرد که با گل صحبت کنند، فوقش مجبور می شوند با مار بوآ سر و کله بزنند دیگر! در نتیجه از گل پرسیدند:
-کجا می تونیم آدم ها رو پیدا کنیم؟

گل با صدای گرفته ای پاسخ داد:
-آدم ها؟ یک بار وقتی جوون بودم دیدمشون. موجودات مفلوکی هستن. ریشه ندارن و باد هرجا بخواد می برشون.
-حالا کجان؟
-منقرض شدن!

خب...این دیالوگی نبود که بروکلین از داستان شازده کوچولویی که بابا برایش خوانده بود به خاطر داشت! بنابراین کف بر دهان آورد و پرسید:
-چرا؟!

گل هن و هن کنان خاک را با ریشه هایش هورت کشید تا چند مولکول رطوبت جذب کند و جواب داد:
-آب بچه جون، آب! اونقدر آب مصرف کردن که دیگه چیزی براشون نموند...! چیزی برای ما هم نموند!

باورتان می شود؟! بشریت با آن همه عظمت، تمدن، پیشرفت، بر اثر کمبود آب منقرض شد! نوسترآدموس باید جامه بر تن می درید! ضمن دایناسور ها دو نقطه عینک دودی طور، از ورای صفحات کتابِ «انقراض های باکلاس گونه های جانوری» نوشته ایرما پینس سینیور برایتان دست تکان می دهند!

نگارنده در مقام الهامات عالم معنا بر جیمی نوترون وارد شد و جیمی فریاد زد:
-یافتم! یافتم!

ادسون پس گردنی ای حواله جیمی کرد و گفت:
-داد نزن کاکو! پرده گوشُم پاره شد! چی چی یافتی؟

جیمی دوان دوان به کپسول سفر در زمانشان برگشت و اما را آزاد کرد. اِما چوبدستی اش را که هفت فیلم دنبال خودش کشانده بود و اگر قول می دهید بین خودمان بماند، بعد از آن هفت سال هم همیشه یک جایی توی لباس هایش جاساز می کرد و با خودش این طرف آن طرف می برد، بیرون کشید. قانون اول گلپت را با مجوز رولینگ زیر پا گذاشت و با یک آگوامنتی ساده، آب حیات را به سیاره بازگرداند.

آینده مشنگ ها جای تاسف باری است. جنگ، خون ریزی، از بین رفتن جنگل ها، نابود شدن همه چیز...تنها حماسه ای که می شود برایشان پیش بینی کرد، نجات یافتن از خشکسالی است! اَما سوالی که حل نشده باقی می ماند این است که آیا دانگ میدانست بروکلین بکهام اِما واتسون را با خودش به آینده می برد و میخواست جان بشریت را نجات دهد؟

کسی چه می داند؟


*اینجانب از کودکی در انتخاب اسم برای کاراکتر های فرضی رول هایش مشکل داشت! معمولا همه پسر ها بیل و جو و جیم بودند و دختر ها هم جولی و لیزا و ماری! در نتیجه تصمیم گرفته از اسامی حاضر و آماده بهره ببرد که دردسر کمتری دارد
*اگر میخواهید بدانید خودم کجای رول بودم، توجهتان را به الهامات غیبی جیمی نوترون جلب می کنم

2.مثال هایی همانند مثال هایی که در کلاس زده شد،در رابطه با تفاوت جادوگران و ماگل ها بنویسید.(2 مورد)(5 نمره)
مریضی! یه مشنگ هیچوقت آبله اژدهایی نمی گیره من باب مثال!
ورزش! جز دسته ای از مشنگ های باهوش که ورزشی به اسم اسب سواری اختراع کردن که اسب بیشتر از خودشون کار بکنه، ما تنها گونه زنده انسان ها هستیم که ورزشمون شامل نشستن روی جارو و توپ به هوا انداختنه:| (خدایی کدوم عضله ها موقع گشتن دنبال اسنیچ درگیرن؟ من میخوام بدونم!)
آینه! آینه مشنگ ها یک عدد شیشه جیوه مالی شده س! حالیانکه آینه های پاتیل درزدار حرف می زنن، آینه کذایی هری با آیینه کذایی مرحوم سیریوس ارتباط داشت، آینه نفاق انگیز جماعتی رو به خاک سیاه نشوند، و غیره!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

1.پس همونطور که گفتم به آینده ماگل ها برید و با خلاقیت خودتون حماسه ای بسازید و اون رو شرح بدید.(25 نمره)


قسمتی از سفرنامه ی رون ویزلی به اینده ی ماگل ها:

در هر دقیقه بمبی بر زمین فرود میاید و خانه ای را ویران میکند تا از ان، تنها خاکی ناچیز باقی بماند.

عده ای تفنگ در دست به هر سویی که اثری از دشمن خود میبینند شلیک می کنند و راه را بر او می بندند. زن و مرد و بچه تفاوتی ندارند، همه در حال جنگیدن با دشمنان خود هستند.

چه بسیار تنانی که فدای محافظت از خانواده ی خود شده است...

در گوشه گوشه ی شهر اجساد بی جانی که زمانی تفنگ به دست، درمقابل دشمنان خود ایستاده بودند ولی در نهایت توسط دشمنانشان کشته شده بودند، به چشم میخورد ....

بیمارستان ها مملو از زخمی های بد خیم هستند به طوری که جای سوزن انداختن در انجا وجود ندارد...

از خانه ها جز خرابه ای باقی نمانده است و وسایل گرانبهایی که ماگل ها همیشه مبالغی بالا برای ان ها پرداخت میکنند در میان این خرابه ها به چشم میخورند.

شبها از روز ها متمایز نیستند، ارامش همیشگی شب جای خود را به جنگ و خون ریزی و فریاد های کودکان داده است.

برخلاف تمام جنگ های عظیم دنیا، در این جنگ که به بزرگی ان جایی دیگر سراغ نمی رود، هیچ کسی در هیچ گوشه ای از زمین پناه نگرفته است زیرا همه معتقد اند که پنهان شدن به معنی تسلیم شدن است...


هیچ کس سالها پیش، قبل از اغاز جنگ گمان نمی کرد جنگی اغاز خواهد شد که برادر، برادر را نمی شناسد...جنگی برای رسیدن به قطره ای اب...

ابی که اکنون تنها عامل زنده ماندن انسان های ماگلی بود، در حال تمام شدن است ولی باز هم همه انها امیدوار هستند که باز هم ابی وجود داشته باشد ....

جنگی که به نظر من در پایان، چه دوست چه دشمن خواهند مرد و جهان عاری از انسان های ماگل خواهد شد و ان زمان است که ما جادوگران می توانیم ازادانه زندگی کنیم و خود را از هیچ کسی مخفی نکنیم...

اگر می بینید سفرنامه ام شلوغ و بند هایش بی ربط به هم و اشفته است به خاطر این است که صدا ها نمی گذارند تمرکز کنم و ذهنم را اشفته می کنند. دیگر از این همه فریاد و صدای شلیک خسته شده ام ... بهتراست به زمان و سرزمین خود باز گردم زیرا دنیای ماگل ها مرا سرگردان میکند...

پایان



2.مثال هایی همانند مثال هایی که در کلاس زده شد،در رابطه با تفاوت جادوگران و ماگل ها بنویسید.(2 مورد)(5 نمره)


خب راستش به نظر من....

1-پر پرندگان: که ما از انها به عنوان قلمی گرانبها استفاده می کنیم اما انها یا این پر ها را رها می کنند یا از انها به عنوان وسایل تزیینی استفاده می کنند.

2-شانه ی مو: که انها برای مرتب کردن مو های خود از ان استفاده می کنن اما ما از انجایی که با جادو مو های خود را مرتب میکنیم از این شانه به عنوان رمزتاز استفاده میکنیم .


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۱ ۱۵:۰۲:۴۷
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۱ ۱۵:۴۵:۲۵
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۲ ۱۱:۵۴:۲۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۱۸ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۸ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
از امدن و رفتن من سودی کو!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 674
آفلاین
ارشد راونکلاو

لطفا این پست به عنوان تکلیف در نظر گرفته شود:)

با سلام به معلم از جان عزیز تر از جانم که به من علم تنفر از ماگل ها اموزش میدهد امیدوارم سایه شما همیشه بر سر من و تمامی شاگرد های هاگوارتز باشد......
از ان جا که اهل چاپلوسی و اضافه گویی نیستم میرویم سر اصل مطلب!:


1.پس همونطور که گفتم به آینده ماگل ها برید و با خلاقیت خودتون حماسه ای بسازید و اون رو شرح بدید.(25 نمره)

بزرگوارا! منظوراز ماشین زمان همون ساعت خوشگله خودمونه دیگه!؟
.........................................................................................................
چو ساعت ر از جیبش دراورد و درحالی که چپ چپ به گلرت نگاه میکرد گفت نمیشد به جای این هری رو میبردیم!؟؟
-برای صد و یکمین بار نه! باید هممون از یه گروه باشیم! این را گفت و کلاوس به زور با کمک گلرت سر پا نگه داشت
گلرت چشمک زد –والا من اونقدر هم داغون نیستما که انقدر میخوای بیرونم کنی!
چو اهی کشید و سعی کرد بند ساعت را در گردن بقه هم بندارد البته به زور!
20دقیقه بعد:
گردن بند بلاخره دور گردن کلاوس هم قرار گرفت (مثل بقیه با زور،جادو،و کمی روغن جهت لیز کردن!)
-خوب واسه 200 سال اینده چند دور باید بچرخونیمش؟؟ با این حرف گلرت همه جز کلاوز که هنوز خواب بود آهی کشیدند...
8 ساعت بعد:
خورشید کم کم بالا امد ولی کلاوس بیدار نشد! در همین موقع جو در حالی که انگشتاش تاول زده بود ساعت را برای 3.999.998مین بار چرخاند بعد سفر شروع شد!
همون طور که جهان به دورشون میچرخید اون ها هم تحولات لندن رو که همین طور داشت پیشرفته تر میشد نگاه میکردند که ناگهان به یک چاله زمانی برخورد کردند
-جیییییییییییییییییییییییغ!
-بچه ها فراااااااااار!
-خودتون رو جمع کنید تا بهش برخورد نکنیم!
-جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ!!!
ولی به لطف کلاوس به داخل گودال کشیده شدند!
10 دقیقه بعد
همه ان ها وسط یک میدان شلوغ درحالی که عده ای از روی ان ها در حال رد شدن! بودن بیدار شدن!
کلاوس اخر همه بلند شد و درحالی که داشت خمیازه میکشید:
-جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ ما کجاییم!؟
فلور بعد از این که استخوان شکسته گلرت که بعد از رفت امد ماگل های اطراف روی آن به پودر استخوان! تبدیل شده بود رو ترمیم کرد طلسمی نثار او کرد
-به لطف شما نمیدونیم!
-اصلا چرا من با شما هستم!:|
-واسه سفر یه نفر کم داشتیم مجبور شدیم تو خواب بیاریمت!
گلرت به یک دختر اشاره کرد و گفت باید توی اینده باشیم چون دخترا همه مثل هم یه مدل بیخود لباس پوشیدن!
با این حرف همه چپ چپ به او نگاه کردن!
-ای بابا! مظورم اینه که باید مد این زمان باشه والا قبلا ها که این شکلی لیاس نمی پوشیدن زمان حال ما هم که این شکلی نبودن! پس الان صد درصد تو آینده ایم فقط به خاطر این گودال یکم مکانمون تغییر کرده!
توجه همه به دختر هایی که یک تکه پارچه 1در1 به سر خود وصل کرده بودن و بلوز های وصله خورده (که انگار از روی منظور ان ها را به یک گربه وحشی داده بودند تا به این روز بیفتند!) و شلوار های اون ها تا پایین زانو و بسیار تنگ بود!

البته وقتی یه نفر یکی از دختر ها رو هوشنگ صدا زد فهمیدن که یه سری از اونا پسرن! ولی ارایش غلیظ اون ها رو به اشتباه انداخته بود ولی از شلوارهایی که تا زانوهاشون کشیده بودن بالا میشد شناساییشون کرد
-فکر کنم اون یارو که شبیه بابای دامبل هست جادوگره از ریشاش معلومه از اون بپرسیم شاید بفهمیم دقیقا کجا و کِی هستیم! کلاوس این رو گفت و سمت پیرمرد رفت
-سلام ببخشید
پیرمرد داد زد: -امریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه! و همین طور که میرفت همراه جمعیت شعار داد! و کلاوس متعجب در جایش ماند!
فلور اشاره کرد: این چش بود....! راستی شما به شعار ها دقت کردید؟
ملت نا هماهنگ شعار میدادند!:
انرژی هسته ای حق مسلم ماست...............تحریم کنید هرچه قدر عقب نمیریم ما یک قدر!...............مرگ بر همه به جز فلسطین و سوریه!........و.......
ناگهان دونفر که یکی دوربین و یکی میکرفون آبی در دست (عکس این وسایل را در کتاب ماگل شناسی دیده بودند) جلوی چو پریدند!
-بله همین طور که مشاهد میکنید حتی از کشور های دیگه هم مردمی برای نشان دادن نفرت خود با هر پوشش و اعتقادی در روز 22 بهمن به ملت ایران پیوستن!..........و رو به چو کرد و گفت:
-yes madam؟
-em……yes…….. yes…..!
-بله این همراه خارجی ما گفت که به نظر او برد مذاکرات با ایرانه و اسرائیل هیچ کاری نمیتونه بکنه! بعداز این جمله اون دو مرد رفتن به سمت همون پیر مرد بی اعصابه و او هم با خوش حالی استقبال کرد و چو متوجه سیل انبوهی از مردم شد که به دنبال ان دو از پشت سر او به پشت سر پیرمرد راهی شدن!
-پچو به سمت یقیه برگشت: خوب ما توی ایرانیم!
فلور اضافه کرد من از یه نفر تاریخ رو پرسیدم همونطور که گلرت گفت زمان همون زمان انتخابی هست ولی مکانمون یه قاره تغییر کرد
در همین لحظه یک ماشین که شبیه ماشین های باربری مشنگی لندن قرن 21 بود پشت سر اون ها توقف کرد و یکی داد زد:
کیک و ساندیس!
و بعد از اون کلمات شوم که انگار طلسم بودن! همه جمعیت به سمت اونا (در اصل ماشین پشت سرشون) دویدن
-جیییییییییییییییییغ!
-همه برید کنار کنار مجسمه بزرگه( به علت شیر تو شیری اوضاع صاحبان دیالوگ های این قسمت مشخص نیستند!)
-له شدم!
-آییییییی پام!
نیم ساعت بعد:
با هر بدبختی که بود سه نفر خود را با لباس های پاره پوره و سر و وضعی آشفته به کنار مجسمه بزرگ رساندند،که البته با جمعیت زیادی رو به رو شدند که زیر تابلویی که رویش نوشته شده بود "وای فای رایگان" جمع شده بودن
کلاوس نالید: گلرنت کجاس؟ و اشک توی چشماش حمع شد: فکر کنم از دستش دادیم!
چو بی اعتنا ادامه داد: باید زودتر بریم وگرنه ما هم به گلرت میپیوندیم!.......جیییییغ ساعت کجاس! و تمام جیب خالیش رو بیرون ریخت!
5 دقیقه بعد:
همین طور که کلاوس اشک میریخت و چو فلور سر این که ساعت چی شده بحث میکردند گلرت با وضعی اشفته تر و یک چشم سیاه شده پیش اونا اومد و ساعت رو به چو داد!
فلور تغریبا داد زد:
-تو کجا بودی؟ چشمت چی شده ؟ ساعت پیش تو چی کار میکنه!؟
-یعنی میخواستین بدون من برید!؟
چو داد زد : جواب ما رو بده!
-مرلینی که خیلی نامرد هستید......توی اون شلوغی من دیدم که یکی ساعت رو ازجیب چو دراورد منم رفتم ازش بگیرم دعوامون شد چشمم نتیجه دعوا هستش! اخر سر هم یواشکی از چوب دستی استفاده کردم وگرنه این جا موندگار بودیم!.....بهتره سریع تر بریم این مشنگی که من دیدم اندازه یه ترول بود میترسم پاشه بیاد دنبالم!
چو همین که خواست ساعت رو به گردنش بندازه با حالتی متفکرانه گفت:
-چرا ما بندو دور دستامون نپیچیدیم؟ این طوری که بهتر؟
بقیه:
چو: :
بقیه: :vay: :vay: :vay:
چو:
گلرت غر زد: فقط نگو که باید دوباره 8 ساعت اون ساعت رو بچرخونیم!
-نه این مخصوص آیندس دکمه برگشت رو که بزنی سریع بر میگردی! بیاین همین جا انجامش بدیم این ادما که همشون سرشون توی اون وسیله های نورانی هست که دستشونه متوجه ما نمیشن!
همه دست هاشون را به بند گره دادن و چو دکمه برگشت وزد و دنیا دوباره شروع به چرخش کرد.....


2.مثال هایی همانند مثال هایی که در کلاس زده شد،در رابطه با تفاوت جادوگران و ماگل ها بنویسید.(2 مورد)(5 نمره)

-مثلا شومینه که برای مشنگ ها فقط یه سیستم گرمایی هست ولی برای ما وسیله جا به جایی و یا ارتباط با یه محل دیگه هست!
تازه اونا اگه به اتیش بخورن میسوزن ولی ما سرمون هل میدیم تو شومینه!

ول-از جارو به انوان جارو:) برای تمیز کاری استفاده میکنن ولی ما سوارش میشیم و پرواز میکنیم! اونا اخر هنری که به خرج بدن اینه که بشینن رو جارو بپرن هوا عکس بگیرن بگن الکی مثلا ما جادوگریم!!!!


فراست بیش از هرچیزی، بزرگترین گنج انسان است که وقتی بر سر نهاده شود، هوش و خرد می آورد ...

Only Raven


هیچ چیز غیر ممکن نیست


جادوگران ، ریون ، ارباب=♥♥♥

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
1.پس همونطور که گفتم به آینده ماگل ها برید و با خلاقیت خودتون حماسه ای بسازید و اون رو شرح بدید.(25 نمره)

شب بود و همه ریونی ها پیش هم و در کنار شومینه جمع شده بودند و مشغول بحث و گفت و گو بودند، ناگهان صدای افتادن چیزی و شکستن چیزی توجه همه آنها را جلب کرد. به اطراف خود نگاه کردند ولی چیزی ندیدند! همه شروع به جیغ زدن کردند و همان طور که گلرت سعی میکرد بقیه را آرام کند گفت:
-چیزی نیست، نترسید، پروفسورن.
همه که تازه متوجه فیلیوس شده بودند با رویی باز به او خوشامد گقتند. فیلیوس شروع به حرف زدن کرد:
-بچه ها، من به طور اتفاقی یه وسیله ای گیر آوردم، شبیه ماشینای مشنگیه، اسمش ماشین زمانه، با اون میتونیم به آینده بریم و تکلیف کلاس ماگل شناسیمونو انجام بدیم. لونا جیغ زد:
- آخ جون! میتونم برم نوه هامو ببینم.
-نه لونا، چون این وسیله مشنگیه... برا همین فقط مشنگارو میتونیم ببینیم. این ماشین فقط برای 5 نفره. کیا میان؟
بلافاصله گلرت، روونا، لونا و چو دستشان را بالا بردند و با هیجان گفتند:
-من!

همه به دفتر فیلیوس رفتند و با دیدن ماشین زمان هیجان زده شدند و سوار ماشین شدند. فیلیوس هر کاری کرد، پایش به گاز نرسید. به ناچار جایش را با گلرت عوض کرد. ماشین شروع به چرخیدن کرد و پس از چند ثانیه، متوقف شدند. ناگهان صدای خانم جوانی گفت:
-به سال 2200 خوش امدین.

همه انها حالت تهوع داشتند! به اطراف نگاه کردند، همه جا خشک بود و دو گروه که یکی لباس آبی داشتند و گروه بعدی لباس قرمز. ناگهان مردی که لباس آبی داشت فریاد زد:
-اونجا خطرناکه، بیاید اینجا.

همه با دو به سمت مرد رفتند. چو پرسید:
-اینجا چه خبره؟
-داریم جنگ میکنیم.
این بار روونا با تعجب پرسید:
-چرا؟!
مرد خندید و گفت:
-شما چند ساله که خوابید؟! الان 20 ساله که کل جهان دارن میجنگن!
لونا گفت:
-نگفتین چرا میجنگن؟
-سر آب. اب تموم شده. یعنی خیلی کمه. ما آبیا آب نداریم ولی قرمزا همین جوری دارن آبو هدر میدن.
هر پنج تای انها با تعجب به او نگاه کردند. چو گفت:
-ولی قبلنا که اب زیاد بود! چرا تموم شده؟
-کم کم همه استفادشونو زیاد کردن و الان آب کم شده. ولی باز این قرمزا خیلی آب مصرف میکنن.
مرد را گفتن این حرف خم شد و لپ فیلیوس را کشید و گفت:
-چند سالته کوچولو؟ سبیلشو نگا... از کجا خریدی؟
فیلیوس خمگین شد و با خشم گفت:
-تحقیق بسه، بیاید بریم. همه سوار شدند و دوباره حالت تهوع! پس از چند ثانیه در دفتر پروفسور بودند.
______________________
2.مثال هایی همانند مثال هایی که در کلاس زده شد،در رابطه با تفاوت جادوگران و ماگل ها بنویسید.(2 مورد)(5 نمره)

استاد اول که سوالو دیدم جارو به ذهنم رسید، ولی بعدش متوجه شدم که چو ایده منو دزدیده!
اول از همه جغد! ماگلا هیچ استفاده ای از جغد نمیکنن، ولی ما با جغد نامه هامونو میفرستیم.

دوم این که اونا از شنل فقط در مواقع خاص استفاده میکنن. ولی شنل یا همون ردا، لباس اصلی ما هستش.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۱۵:۲۰:۵۹

Only Raven


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۸ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
از امدن و رفتن من سودی کو!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 674
آفلاین
با سلام به معلم از جان عزیز تر از جانم که به من علم تنفر از ماگل ها اموزش میدهد امیدوارم سایه شما همیشه بر سر من و تمامی شاگرد های هاگوارتز باشد......
از ان جا که اهل چاپلوسی و اضافه گویی نیستم میرویم سر اصل مطلب!:


1.پس همونطور که گفتم به آینده ماگل ها برید و با خلاقیت خودتون حماسه ای بسازید و اون رو شرح بدید.(25 نمره)

بزرگوارا! منظوراز ماشین زمان همون ساعت خوشگله خودمونه دیگه!؟
.........................................................................................................
چو ساعت ر از جیبش دراورد و درحالی که چپ چپ به گلرت نگاه میکرد گفت نمیشد به جای این هری رو میبردیم!؟؟
-برای صد و یکمین بار نه! باید هممون از یه گروه باشیم! این را گفت و کلاوس به زور با کمک گلرت سر پا نگه داشت
گلرت چشمک زد –والا من اونقدر هم داغون نیستما که انقدر میخوای بیرونم کنی!
چو اهی کشید و سعی کرد بند ساعت را در گردن بقه هم بندارد البته به زور!
20دقیقه بعد:
گردن بند بلاخره دور گردن کلاوس هم قرار گرفت (مثل بقیه با زور،جادو،و کمی روغن جهت لیز کردن!)
-خوب واسه 200 سال اینده چند دور باید بچرخونیمش؟؟ با این حرف گلرت همه جز کلاوز که هنوز خواب بود آهی کشیدند...
8 ساعت بعد:
خورشید کم کم بالا امد ولی کلاوس بیدار نشد! در همین موقع جو در حالی که انگشتاش تاول زده بود ساعت را برای 3.999.998مین بار چرخاند بعد سفر شروع شد!
همون طور که جهان به دورشون میچرخید اون ها هم تحولات لندن رو که همین طور داشت پیشرفته تر میشد نگاه میکردند که ناگهان به یک چاله زمانی برخورد کردند
-جیییییییییییییییییییییییغ!
-بچه ها فراااااااااار!
-خودتون رو جمع کنید تا بهس برخورد نکنیم!
-جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ!!!
ولی به لطف کلاوس به داخل گودال کشیده شدند!
10 دقیقه بعد
همه ان ها وسط یک میدان شلوغ درحالی که عده ای از روی ان ها در هال رد شدن! بودن بیدار شدن!
کلاوس اخر همه بلد شد و درحالی کخ داشت خمیازه میکشید:
-جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ ما کجاییم!؟
فلور بعد از این که استخوان شکسته گلرت که بعد از رفت امد ماگل های اطراف روی آن به پودر استخوان! تبدیل شده بود رو ترمیم کرد طلسمی نثار او کرد
-به لطف شما نمیدونیم!
-اصلا چرا من با شما هستم!:|
-واسه سفر یه نفر کم داشتیم مجبور شدیم تو خواب بیاریمت!
گلرت به یک دختر اشاره کرد و گفت باید توی اینده باشیم چون دخترا همه مثل هم یه مدل بیخود لباس پوشیدن!
با این حرف همه چپ چپ به او نگاه کردن!
-ای بابا! مظورم اینه که باید مد این زمان باشه والا قبلا ها که این شکلی لیاس نمی پوشیدن زمان حال ما هم که این شکلی نبودن! پس الان صد درصد تو آینده ایم فقط به خاطر این گودار یکم مکانمون تغییر کرده!
توجه همه به دختر هایی که یک تکه پارچه 1در1 به سر خود وصل کرده بودن و بوز های وصله خورده (که انگار از روی منظور ان ها را به یک گربه وحشی داده بودند تا به این روز بیفتند!) و شلوار های اون ها تا پایین زانو و بسیار تنگ بود!

البته وقتی یه نفر یکی از دختر ها رو هوشنگ صدا زد فهمیدن که یه سری از اونا پسرن! ولی ارایش غلیظ اون ها رو به اشتباه انداخته بود ولی از شلوارهایی که تا زانوهاشوت کشیده بودن بالا میشد شناساییشون کرد
-فکر کنم اون یارو که شبیه بابای دامبل هست جادوگره از ریشاش معلومه از اون بپرسیم شاید بفهمیم دقیقا کجا و کِی هستیم! کلاوس این رو گفت و سمت پیرمرد رفت
-سلام ببخشید
پیرمرد داد زد: -امریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه! و همین طور که میرفت همراه جمعیت شعار داد! و کلاوس متعجب در جایش ماند!
فلور اشاره کرد: این چش بود....! راستی شما به شعار ها دقت کردید؟
ملت نا هماهنگ شعار میدادند!:
انرژی هسته ای حق مسلم ماست...............تحریم کنید هرچه قدر عقب نمیریم ما یک قدر!...............مرگ بر همه به جز فلستین و سوریه!........و.......
ناگهان دونفر که یکی دوربین و یکی میکرفون آبی در دست (عکس این وسایل را در کتاب ماگل شناسی دیده بودند) جلوی چو پردیدند!
-بله همین طور که مشاهدا میکنید حتی از کشور های دیگه هم مردمی برای نشان دادن نفرت خود با هر پوشش و اعتقادی در روز 22 بهمن به ملت ایران پیوستن!..........و رو به چو کرد و گفت:
-yes madam؟
-em……yes…….. yes…..!
-بله این همراه خارجی ما گفت که به نظر او برد مذاکرات با ایرانه و اسرائیل هیچ کاری نمیتونه بکنه! بعداز این جمله اون دو مرد رفتن به سمت همون پیر مرد بی اعصابه و او هم با خوش حالی استقبال کرد و چو متوجه سیل انبوهی از مردم شد که به دنبال ان دو از پشت سر او به پشت سر پیرمرد راهی شدن!
-پچو به سمت یقیه برگشت: خوب ما توی ایرانیم!
فلور اضافه کرد من از یه نفر تاریخ رو پرسیدم همونطور که گلرت گفت زمان همون زمان انتخابب هست ولی مکانمون یه قاره تغییر کرد
در همین لحظه یک ماشین که شبیه ماشین های باربری مشنگی لندن قرن 21 بود پشت سر اون ها توقف کرد و یکی داد زد:
کیک و ساندیس!
و بعد از اون کلمات شوم که انگار طلسم بودن! همه جمعیت به سمت اونا (در اصل ماشین پشت سرشون) دویدن
-جیییییییییییییییییغ!
-همه برید کنار کنار مجسمه بزرگه( به علت شیر تو شیری اوضاع صاحبان دیالوگ های این قسمت مشخص نیستند!)
-له شدم!
-آییییییی پام!
نیم ساعت بعد:
با هر بدبختی که بود سه نفر خود را با لباس های پاره پوره و سر و وضعی آشفته به کنار مجسمه بزرگ رساندند،که البته با جمعیت زیادی رو به رو شدند که زیر تابلویی که رویش نوشته شده بود "وای فای رایگان" جمع شده بودن
کلاوس نالید: گلرنت کجاس؟ و اشک توی چشماش حمع شد: فکر کنم از دستش دادیم!
چو بی اعتنا ادامه داد: باید زودتر بریم وگرنه ما هم به گلرت میپیوندیم!.......جیییییغ ساعت کجاس! و تمام جیب خالیش رو بیرون ریخت!
5 دقیقه بعد:
همین طور که کلاوس اشک میریخت و چو فلور سر این که ساعت چی شده بحث میکردند گلرت با وضعی اشفته تر و یک چشم سیاه شده پیش اونا اومد و ساعت رو به چو داد!
فلور تغریبا داد زد:
-تو کجا بودی؟ چشمت چی شده ؟ ساعت پیش تو چی کار میکنه!؟
-یعنی میخواستین بدون من برید!؟
چو داد زد : جواب ما رو بده!
-مرلینی که خیلی نامرد هستید......توی اون شلوغی من دیدم که یکی ساعت رو ازجیب چو دراورد منم رفتم ازش بگیرم دعوامون شد چشمم نتیجه دعوا هستش! اخر سر هم یواشکی از چوب دستی استفاده کردم وگرنه این جا موندگار بودیم!.....بهتره سیریع تر بریم این مشنگی که من دیدم اندازه یه ترول بود میترسم پاشه بیاد دنبالم!
چو همین که خواست ساعت رو به گردنش بندازه با حالتی متفکرانه گفت:
-چرا ما بندو دور دستامون نپیچیدیم؟ این طوری که بهتر؟
بقیه:
چو: :
بقیه: :vay: :vay: :vay:
چو:
گلرت غر زد: فقط نگو که باید دوباره 8 ساعت اون ساعت رو بچرخونیم!
-نه این مخصوص ایندس دکمه برگشت رو که بزنی سریع بر میگردی! بیاین همین جا انجامش بدیم این ادما که همشون سرشون توی اون وسیله های نورانی هست که دستشونه متوجه ما نمیشن!
همه دست هاشون را به بند گره دادن و چو دکمه برگشت وزد و دنیا دوباره شروع به چرخش کرد.....


2.مثال هایی همانند مثال هایی که در کلاس زده شد،در رابطه با تفاوت جادوگران و ماگل ها بنویسید.(2 مورد)(5 نمره)

-مثلا شومینه که برای مشنگ ها فقط یه سیستم گرمایی هست ولی برای ما وسیله جا به جایی و یا ارتباط با یه محل دیگه هست!
تازه اونا اگه به اتیش بخورن میسوزن ولی ما سرمون هل میدیم تو شومینه!

ول-از جارو به انوان جارو:) برای تمیز کاری استفاده میکنن ولی ما سوارش میشیم و پرواز میکنیم! اونا اخر هنری که به خرج بدن اینه که بشینن رو جارو بپرن هوا عکس بگیرن بگن الکی مثلا ما جادوگریم!!!!


فراست بیش از هرچیزی، بزرگترین گنج انسان است که وقتی بر سر نهاده شود، هوش و خرد می آورد ...

Only Raven


هیچ چیز غیر ممکن نیست


جادوگران ، ریون ، ارباب=♥♥♥

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
در کلاس با غژغژ ضعیفی باز شد و یک خانوم متشخص بزک دوزک کرده با گربه سیاهی در بقل وارد شد.فضای کلاس را نیشخند و چهره های حیرت آمیز پر کرده بودند.یکی از دخترها آرام زمزمه کرد:
-لاکرتیا بلک؟...یعنی این استاده؟

استاد جدید درس ماگل شناسی،لاکرتیا بلک شروع کرد:
-ماگل شناسی...پست ترین موجودات تاریخ...اونقدر پست که باعث تفاوت ارزش ها میشه...چیزی که برای اون ها یه قوطی کنسرو لوبیاست برای ما رمز تازه،چیزی که برای اون ها یه فندکه برای ما نگهدارنده نوره،چیزی که برای اون ها یه تیکه چوبه برای ما قدرتمونه...مثال های دیگه ای هم هست؟

لاکرتیا بلک سرش را پایین انداخت و روی میز ضرب گرفت.برای دقایقی سکوت برپا شد تا این که دوشیزه بلک سرش را بالا گرفت و به دانش آموزان خیره شد.در این لحظه متوجه شد که همه دانش آموزان به نقطه ای نامشخص خیره شده اند.وقتی دستش را بالا آورد تا به یکی از بچه ها اشاره کند جهت نگاه ها هم با دست او حرکت کرد.به این ترتیب لاکرتیا دستش را هرطرف میبرد نگاه ها هم متوجه همان سو بودند تا بالاخره دخترک مو طلایی متوجه شد که دانش آموزان محو لاک جیگری ای هستند که روی ناخن هایش خودنمایی میکنند.
-اوه...خیلی خوب،کافیه!

دانش آموزان با چهره های بی تفاوتی به او خیره شدند تا دوباره شروع کرد:
-همه ی این تفاوت ها بخاطر اینه که اون ها از جادو چیزی سرشون نیست...هر روز در حماقت هاشون بیشتر فرو میرن و در اشتباهاتشون بیشتر غرق میشن...کسی نمیدونه که در آینده ای نچندان دور چه بلایی سرشون میاد...جنگ وخونریزی،فجایع بزرگ،اتفاقات عجیب و خیلی چیزهای دیگه.

پسرکی مو مشکی که شباهت بی نظیری با استادش داشت از آخر کلاس زمزمه کرد:
-شاید این اتفاقات واسه ماهم بیفته!
-شاید...ولی یادتون باشه اینجا کلاس ماگل شناسیه و برخلاف میلم فقط مجبورم درباره ماگل ها حرف بزنم!

دوباره سکوت برقرار شد.تا یکی از دانش آموزان با بی قراری پرسید:
-تکلیفمون چیه خانوم بلک؟
-میخوام با ماشین زمان به یکی از اتفاقات مهم بشر و ماگل زاده ای(در آینده) سفر کنید و این اتفاق رو در قالب یک رول تعریف کنید!



1.پس همونطور که گفتم به آینده ماگل ها برید و با خلاقیت خودتون حماسه ای بسازید و اون رو شرح بدید.(25 نمره)

2.مثال هایی همانند مثال هایی که در کلاس زده شد،در رابطه با تفاوت جادوگران و ماگل ها بنویسید.(2 مورد)(5 نمره)



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ شنبه ۶ تیر ۱۳۹۴

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
ترم 19 هاگوارتز (تابستانی)

تدریس: یکشنبه ها

استاد: لاکرتیا بلک

برنامه درسی به شرح زیر است:

نقل قول:
جلسه اول= یکشنبه 7 تیر ماه 94
جلسه دوم= یکشنبه 21 تیرماه 94
جلسه سوم= یکشنبه 4 مرداد ماه 94
جلسه چهارم= یکشنبه 18 مرداد ماه 94
جلسه پنجم= یکشنبه 1 شهریور 94


با آرزوی موفقیت برای ایشون.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۶ ۱۵:۱۷:۱۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۷:۵۷ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
برگه امتحان ارشد گریف!

- فک میکنی میفهمه جیمز؟

جیمز شونه‌ای بالا انداخت و به کپی یادداشت‌های رکسان که از کلاس ماگل شناسی برداشته بود، نگاه کرد. هم جیمز و هم تدی از اول ترم، کلاس رو پیچونده بودن و می‌ترسیدن پروفسور بلک بهشون اجازه‌ی شرکت نده ولی برای فارغ التحصیلی و رفتن به کلاس بالاتر! باید ماگل شناسی رو پاس میکردن.

- اگه بفهمه یا گیر بده، بدبخ میشیم تدی!

تدی نگاهی به برگه‌های دست جیمز انداخت و اخم کرد:

- ینی سوالا از تو جزوه است؟ رکسی نگفت منبع اصلی چیه؟ کتابی؟ حل‌المسائلی.. چیزی!
- اگه از تو جزوه نباشه که دیگه صد در صد بدبختیم

و مجددا تند تند مشغول خوندن شد. تدی متفکرانه گفت:

- به مرلین قسم.. اگه سوالاش در مورد ورزشای مشنگی باشه یه هفته شام مهمون منی! .. اگه در مورد فیلمای مشنگی باشه.. امشب شام مهمون منی!
- اگه از جلسه پرتمون کرد بیرون، کلا شام مهمون خیریه‌ایم چون بیشتر از این تو هاگ نمیذارن بمونیم!
- یا بوق مقدس! اومدش جیمز!
- به اعصابت مسلط باش بوقی!

ووووووووووش

الادورا بلک که ساطورش رو توی هوا تاپ می‌داد، با لبخندی نه چندان معصومانه داخل کلاس شد. نگاهی به بچه‌های کلاس انداخت، یه لحظه روی جیمز و تدی فیکس شد که رنگ از صورتشون پروند و گفت:

- خب، خب، خب... من از اول ترم هر چی تونستم بهتون یاد دادم! سعی کردم این مشنگا و دنیاشونو بهتون معرفی کنم.. تو موقعیتای مختلف بذارمتون.. شما رو به چالش بکشونم! .. حالا نوبت شماست که امتحان پس بدین.. الان وقت عمله!

و سوت بلندی کشید.
دو جن خونگی که برانکاردی رو با خودشون حمل می‌کردن وارد کلاس شدن و جلوی میز الادورا ایستادن، تعظیمی کردن و به سرعت از کلاس بیرون رفتن. روی برانکارد، مرد جوانی ظاهرا خواب بود و ملافه تا روی سینه‌اش بالا اومده بود.
الادورا چوبدستی‌‌شو درآورد و توی دستش چرخوند. در یک لحظه خودش و کل کلاس ملبس به روپوش سفید، ماسک و دستکش لاتکس بودن.

- همونور که گفتم، الان وقت عمله! اینو که می‌بینین، اسمش مایکله...مایکل یه مشنگ سی و پنج ساله است که کارمند شهرداریه.. یعنی کارمند شهرداری بود!

بچه‌های کلاس با شنیدن فعل ماضی، عقب رفتن و از برانکارد فاصله گرفتن.

- نترسین بچه‌ها.. مرده که ترس نداره! از زنده‌ها بترسین.. لازم نیست بیشتر از همه از اونایی که بدون عشق زندگی میکنن بترسین.. اینا مزخرفات اون پیر پیری.. دامبلدوره! الان وقتشه به من نشون بدین چقدر مشنگ‌ شناسی یاد گرفتین.. چقدر درگیر ظواهر بودین و چقدر به بطن مشنگا دقت کردین! برای همین...

ووووش

ساطورش رو دوبار تو هوا تاب داد و محکم روی میزش کوبید، بطوری که نصف لبه ی تیغ ساطور داخل چوب گیر کرد. الادورا ادامه داد:

- از این ساطور استفاده کنین و این مشنگ جنازه رو تشریخ کنین.. یک ساعت بعد یه لیست کامل از اسم تک تک اعصای داخلی بدنش میخوام.. با رسم شکل!

تدی و جیمز که ترجیح دادن بی خیال دیپلمشون بشن، عقب عقب به طرف در رفتن ولی در کلاس با صدای بنگ بلندی پشت سرشون بسته شد.

- شرکت تو امتحان برای همه اجباریه..

الادورا که روی میزش خم شده و هنوز لبخند به لب داشت، اضافه کرد:

- ... هیشکی تا تشریحشو انجام نداده، از این اتاق بیرون نمیره!

گاو تدی و جیمز، ظاهرا این بار دوقلو گوساله‌ی مشنگ زائیده بود!



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.