هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
خاطره اى از رودلف لسترنج-خاطره ى دوهزاروچهاردهمين بارى که به آزکابان رفتم..

وارد شدن به گروه مرگخواران همیشه برايم رويا بود. از دور که به اين گروه نگاه مى کردم بسیار هولناك ديده مى شد. سرانجام دلم را به دریا زدم و براى ثبت نام رفتم و چون داراى زشتى سيرت و صورت بودم، در همان مرحله ى اول پذیرفته شدم.

از بخت بد در همان هفته اول ورودم مأموريتى به من سپرده شد، بايد يک تار مو از سر يک محفلى به نام فلورانسو کم مى کردم.

ترس تمام وجودم را فراگرفته بود و دست و پاهایم مى لرزيد و خوشحال بودم که در گروه با وسيله اى مشنگى به نام" ايزى لايف" آشنا شده بودم، خيلى به کارم آمد. اين وسیله را از آرتور ويزلى که او هم از مشنگ ها گرفته بود، دزدیده بودند.

ريش هايم نيز بسيار اذیت مى کرد. سال ها بود آن ها را نشسته و شانه نزده بودم و از روى ناچارى ريش هايم را بافتم و دور سرم پيچيدم. لرد مدام به ريش هايم زل ميزد و بعد دستش را به سر بيضى و مبارکش مى کشيد، فکر مى کنم دوست داشت ريش هايم را روى سرش بکارد.

مرگخوارها خيلى هم هولناك نبودند مخصوصا يکى به نام آشا مدام حرف هاى فلسفى مي زد که البته من چيزى متوجه نمى شدم و تا چند روز به خاطر حرف هايش کابوس مى ديدم. تيغ گل رزهاى دخترى به نام مورگانا هم مدام به ريش هايم گير مى کرد.

ما مدام مشغول تمیز کردن سايه ى ارباب بوديم که به علت رطوبت و تاريکى پر از جانور بود، عده اى هم مشغول باد زدن لودو و ارباب و بقیه ى بزرگان بودند. من همیشه يک سيانور با خود حمل مى کردم تا اگر معجون ساز، هکتور، خواست رويم معجون هايش را آزمایش کند، خودم زودتر کار خود را تمام کنم.

بلاخره روز مأموريت فرارسید. فلورانسو را از دور ديدم که با دستش عينکش را پايين آورده بود و اطراف را نگاه مى کرد. آرام جلو رفتم، مى خواستم همه چيز بى سروصدا انجام شود. خواستم سلام کنم که دختر فریاد زد.

- اين چشم نداره!

خواستم بگويم از ابهتم است اما محفلى ها مرا گرفتند. در دادگاه، قاضی بارتى کراوچ بود که مرا با ريش هايم متهم به ريا کرد. من هم تيغ را درآورده و ريش را به باد صبا سپردم که قاضی من را متهم به مفسد بودن در جامعه کرد و اين شد که مرا به زندان آوردند.

از ارباب خبر رسیده که به علت زدن ريش هايم بعد از آزادى مرا نگهبان در مى کند..هى زندگی.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
به یاد اربابش افتاد...او هم مثل حالای رودولف زمان خیلی طولانی در جنگل مخفی شده بود...دارک لرد برای رودولف محترم ترین و بزرگترین جادوگر دنیا بود...دارک لرد کسی بود که رودولف 15 سال سختی در آزکابان رو فقط به خاطر او تحمل کرد...حتی با وجود کشته شدن دارک لرد در جنگ هاگوارتز،ذره ای از احترام و بزرگی دارک لرد در نظر رودولف کم نشده بود.

حتی این امید که دارک لرد نمرده و دوباره باز خواهد گشت را توی سینش داشت...دارک لرد باز میگشت همانطور که بعد از 14 سال از مرگ بازگشت....همه فکر میکردن که لرد مرده به جز اندکی که خود رودولف از آنها بود...

حالا که در کوه های جنگلی زندگی میکرد،دوباره مثل هر روز به یاد اربابش افتاد...به فکر شباهت بین خودش و اربابش که هر دو در جنگل مخفی شدند...اما رودولف حس بدی به این مکان نداشت...این مکان شبیه جایی بود که دوران کودکی را در آن سپری کرده بود...

به یاد دوران کودکیش افتاد...وقتی که نمیدانست جادو چیست.او یک پسر بچه عادی بود...مثل بقیه بچه ها...فقط بعضی مواقع کارهایی انجام میداد که نمیدانست چه گونه انجام داده...به یاد دورانی افتاد که به همراه مادرش در یک روستا مثل بقیه اهالی روستا زندگی میکرد...بازی میکرد...از درخت بلوط بالا میرفت و ساعتها از آن بالا به روستا نگاه میکرد...تنها فرقش با بقیه این بود که به غیر از مادرش،خانواده ای نداشت...نه عمو ای،نه خاله ای و نه حتی پدر...وقتی از مادرش در مورد خانواده میپرسید،جواب مادرش فقط یک جمله بود..."به زودی به خانواده بزرگت میپیوندی".

بلاخره وقتی که 5_6 سال بیشتر نداشت،مادرش به او گفت که وقتش رسیده و باید بروند.باید پیش خانواده بزرگ بروند...
و از آن لحظه بود که دنیای رودولف عوض شد...آنجا بود که وقتی مادر دستش را گرفت دنیا دور سرش چرخید و بعد از آن ناگهان جایی دیگری بودن...بعد ها فهمید که آپارت کرده...او و مادرش در جلوی قصر بزرگی ظاهر شدند...رودولف خردسال همچنان در شوک بود که مادرش او رو با خود به داخل قصر برد...وقتی که وارد قصر شدن هنوز در شوک بود و احساس تهوع میکرد...چمشهاش سنگین شده بودند...تنها چیزی که قبل از بیهوش شدن توانست ببیند مردها و زن های بود که لباس های عجیب و غریب پوشیده و بر سر میز بلندی نشسته بودن...

وقتی رودولف خردسال به هوش آمد مادرش از آنجا رفته بود و رودولف را تنها گذاشته بود...رودلف را پیش پدر و خانواده پدریش تها گذاشته بود...رودولف چند ماهی در شوک بود...در شوک دنیایی که تازه به آن راه یافته بود...در شوک خانواده ای که تازه پیدا کرده بود...در شوک حقیقت...
حقیقتی که خانواده پدرش به رودولف گفته بودن..."رودولف!تو باید حقیقت رو بدونی...مادرت قبل از اینکه تو به دنیا بیایی ناپدید شد...ما حتی نمیدونستیم که تو رو بارداره...وقتی که بعد از 6 سال دوباره ظاهر شد به ما گفت که تو پسر این خانواده ای...و دوباره ناپدید شد...رودولف!مادرت تو رو از دنیای اصلی دور نگه داشته بود...دنیای جادوگری...تو جادوگری...تو پسر یک جادوگری.پدر و مادر تو هر دو جادوگرن.خانواده تو یکی از اصیلترین و ثروتمندترین خانواده های جادوگریه."

مثل اکثر خانواده های جادوگری وقتی به سن 11 سالگی رسید،او را به هاگوارتز فرستادن...همه خانواده از اسلاترین صحبت میکردن و اینکه تمام اعضای خانواده در طول تاریخ به این گروه رفتن...اما کلاه گروهبندی رودولف رو هافلپاف فرستاد...این موضوع همیشه باعث سرافکندگی رودولف و خانواده اش بود...اما توی هاگوارتز همیشه با دانش آموز های اسلاترین که معمولا از دوستان خانوادگی او بودن رفت و آمد و دوستی میکرد...این موضوع وقتی که برادرش به اسلاترین رفت بیشتر شد...

بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز با یکی از همدوره های هاگوارتز که مثل خودش از اصلترین خانواده های جادوگری بود،یعنی بلاتریکس بلک ازدواج کرد...و بعد از آن به سرنوشتش پیوست...

سرنوشت رودولف چه چیزی بود غیر از پیوستن به دارک لرد؟!پیوستن به بزرگترین جادوگر تاریخ...کسی که خانواده اون رو به عنوان رهبر خودشون میشناختن...پدر رودولف یکی از یاران اولیه دارک لرد بود...سرنوشت چیزی به جز مرگخوار شدن رودولف نبود و نباید میبود...

و سال هایی که قدرت در اختیار دارک لرد و مرگخوارها بود...بهترین روزهایی که رودولف تجربه کرده بود...ولی این روز ها زیاد پا بر جا نموند.
وقتی که گفته شد دارک لرد رفته،رودولف و برادرش و همسرش ایمان داشتند که دارک لرد بر خواهد گشت...به همین دلیل 15 سال آزکابان رو تحمل کردن...و دارک لرد برگشت...اما یک سری اشتباهات،یک سری بدشانسی ها و یک سری خطاها باعث شد که رودولف دوباره همه چیزش را ببازد...


و باز هم مثل همیشه صبح رودولف غرق در خاطرات شب شد...
و باز رودولف مثل همیشه رفت که بخوابد...
و باز ردوف رفت که بخوابد...به امید اینکه دوباره...دوباره دارک لرد برگردد...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
فیــــــش فیـــــش...

پیش از آنکه مورگانا دقیقا بفهمد چه اتفاقی افتاده است روی دسنش سوزشی احساس کرد که باعث شد ساندزر از روی شانه اش بپرد. و مورگانا متوجه شود که ساتین دستش را خراش داده چون ساندرز را نوازش کرده است. خنده اش گرفت.
- هنوز بهش حسودی میکنی پرنسس؟ شما کی میخواید با هم دوست بشید؟ به هر حال اونم یه جورایی پسر منه ها!

و ذهنش به روزی پرواز کرد که رزالیند راک وود به دیدنش آمده بود.زن جوان اشراف زاده ای که از دنیا چیزی جز خودش و اصالت نمی شناخت. همین سبب شده بود که مورگانا از دیدن رزای زیبا رو و خوش لباس کنار پل چوبی رودخانه، متعجب شود
.
.
.
- این افتخار رو مدیون چی هستم؟

- مورگانا .... میدونم ممکنه نخوای یا نتونی یا هرچی ولی اگ... اون به کمکت نیاز داره

- رز... میشه آروم بگیری؟ مشکل این کوچولو چیه؟

و به پسر سه چهار ساله ای اشاره کرد. که روی زمین با ملینا و ساتین بازی می کرد.
- خوب... مورگانا مادر خونده اون.... کاترین....کشته شده... توسط ارورهای محفل...

- از کی تا حالا محفل اروو پرورش میده؟ و اوه خوب من چکار میتونم بکنم؟

- اوه... خوب میدونی که... ما یه خانواده سیاه هستیم! و هیچ تضمینی نیس که دامبلدور .... مورگانا من مقدمه چینی بلد نیستم! میخوام مادر خونده و استادش باشی!

چشم های مورگانا درخشید.
- میدونی داری چه جور زندگی ای رو به پسرت پیش کش میکنی؟
رز با درماندگی پا به پا شد.
- بله میدونم و این تنها راه زنده موندنشه!

مورگانااندیشید که چه اقدام به موقعی بود. بیش از دوماه از انجام تشریفات نمیگذشت که راک وود ها کشته شده بودند. داشت جزییات پیوند فرزندی را به یاد می آورد که صدای ملایمی افکارش را به زمان حال برگرداند.
- ماما مورا؟

- فقط مورا اگستوس! اینجوری فکر میکنم سیصد سالمه !

اگستوس خندید.
- نه اینکه نیست؟

مورگانا لحظه ای با خشم به پسرخوانده 17 ساله اش خیره شد. برق چشم های سرخ مورگانا، لبخند ملایم و ترسناکش و بوی گل رز که در هوا پیچید سبب شد تا راک وود یک قدم از موضعش عقب بنشیند.
- هی شوخی کردم مورا باشه؟

مورگانا پوزخند زد. و اگستوس پس از اینکه از چند تیغ گل جاخالی داد فریاد زد:
- هی میشه آروم بشی؟ میخوام باهات مشورت کنم! راجع به لرد سیاه!

این اسم مثل آبی روی آتش خشم مورگانا را محو کرد.
- بشین! چی شده؟

حالا که وقت گفتن شده بود، راک وود به من من افتاد.
- راستش... میدونی مورا... من... من....

مورگانا لبخندی زد که تعداد انگشت شماری در دنیا برای مشاهده آن وجود داشتند. و چقدر با آن لبخند مهربانانه و عاشقانه، جذاب و دوست داشتنی به نظر میرسید. اما همیشه دلایل کمی وجود داشتند که باعث شوند او این گونه لبخند بزند موارد محدودی مثل دیدن توجه لرد سیاه، حرف زدن با پسر خوانده اش . جلسات سه نفره و چهار نفره با لرد سیاه، سوروس اسنیپ و هکتور. او با ملایمت گونه پسرش را نوازش کرد.
- تو چی کاکتوس کوچولو؟

- من میخوام به لرد ملحق شم!

مورگانا چند لحظه فقط پلک زد.
- به کاری که میخوای بکنی فکر کردی عزیزم؟

شاید اگر کسی مورگانا را در آن حال میدید باورش نمیشد او مورگانا باشد. اگستوس شانه استوار مادر خوانده اش را بوسید.
- بله فکر کردم!

- اگ استعفا اینجا یعنی مرگ! اگر هر زمان به هر دلیل بخوای ....
مورگانا لب گزید و با نگرانی سراپای پسرش را از نظر گذارند.

- من کنار نمیکشم ماما! بعلاوه استادی مث تو دارم و ... من کم کسی نیستم! هرچند خیلی هم بزرگ نیستم! ولی فکر نکنم اندازه اهمیتی داشته باشه!

مورگانا از غرور فرزندش به خنده افتاد.
- فقط اینو جلوی یودا نگو!

هر دو زدند زیر خنده! .... دقایقی بعد ..... وقتی آرام شدند، مورگانا ایستاد.
- حاضری؟

پاسخش این بود که دست مردانه ای روی شانه اش بنشیند. مورگانا غیب شد تا تنها دارایی قلبش را به اربابش پیش کش کند.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۳۱ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۳

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
کت فراک سبز- نقره ای همیشگی اش را پوشیده بود. موهای سیاهش مانند همیشه برق میزد ولی اینبار، بجای کفش های همیشگی اش، پوتین های نویی را پوشیده بود.
با قدم هایی محکم بسمت خانه ی پیش رویش گام بر میداشت. حیوانات، با نزدیک شدن او، فرار می کردند و با نزدیک شدن او، هوای اطراف چند درجه ای سرد می شد.
راک وود از چیزی خشمگین بود. به همین دلیل بود که هاله ی جادوی سیاهش ، اطراف دستش خود نمایی می کرد.
پله های مرمرین عمارت را بالا رفت. پله های پشت سرش همگی سیاه شده بودند. گویی در شرف پودر شدن قرار داشتند. دستگیره در را چرخاند، به محض تماس دستش، در پودر شد و به زمین ریخت. پوزخندی کنار لب راک وود نمایان شد " اینجوری بهتره "

داخل سرسرای عمارت، پر از نقاشی های مختلف بود. ناراحت بود که امروز صاحب این عمارت باید از این نقاشی های زیبا، برای همیشه خداحافظی کند اما، این کمترین بلا برای مسبب ناراحتی های هریت بود. راک وود هیچ خانواده ای نداشت اما هریت، خواهر ناتنیش بود که او، بیش از همه چیز در دنیا او را دوست داشت.
اما حالا... این دخترک، سارا اسکاوت، باید تاوان این جرمش را پس می داد.

- اسکااااااوت. بیا با مرگت رو به رو شو. با اذیت کردن هریت، خودت باید می فهمیدی که مرگت نزدیک تر شده. بیاااااا پاااااایین.

نعره های راک وود، ستون های عمارت را به لرزه در آورد. سارا اسکاوت که پشت بزرگترین ستون پنهان شده بود، نفس هایش بشماره افتاد.

ثانیه هایی بعد، دستی محکم گردن او را گرفت.

- سارا اسکاوت. به مرگ سلام و با زندگی خداحافظی کن!!!

راک وود، اسکاوت را با گردن بسمت ستون مقابل پرت کرد.
چشمان سبزش، حالا سیاه شده بودند. کف دستانش بیش از هر زمان دیگه سیاه بود.
جای دست راک وود روی گردن اسکاوت مانده بود. انرژی سیاه از گردنش شروع به بالا رفتن کرده بود. گردنش در حال از دست دادن آب بود و مانند یه تکه چوب خشک شده بود.

راک وود کنار بدن نیمه جان و در حال از دست دادن آب اسکاوت چرخ میزد.
- میدونی ، به نسبت زجرایی که به هریت دادی، مرگ آرومی داری. تا چند دقیقه دیگه، اسمی از خاندانت نخواهد ماند.

حالا دیگر جمجمه و اسکلت بدن اسکاوت کاملا نمایان شده بود. از بدنش بخار بلند می شد و سیاهی سرتاسر بدن او را احاطه کرده بود.
راک وود قدم زنان از اسکاوت دور شد و انگشت اشاره اش را به دیوار عمارت کشید. سیاهی بدون معطلی پخش شد.

دقایقی بعد، عمارت بر روی جسد سارا اسکاوت پودر شد و تنها اثر بجا مانده از حضور راک وود، جای پای سیاهش بر روی سنگفرش ها بود


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۳ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
احساس میکرد سرش چند تن وزن دارد.به یاد شبی افتاد که زندگی اش دگرگون شده بود.... شبی که بعد ها نامش را شب نحس مرگ گذاشته بود... به یاد آورد که حتی متوجه نبود در کدام نقطه شهر قدم میگذارد!

مرگ خواهرش همه چیز را برایش به اتنها رسانده بود. اگر اکنون، نیمه شبی بارانی در خیابان خلوتی از شهر همیشه شلوغ لندن نبود، مسلما ظاهر زخمی و خون آلود و خاکی مورگانا جلب توجه میکرد.

اما در حال حاضر، هیچکس به دختری که با درماندگی بر زمین و زمان میغرید توجه نمیکرد!چهره مرد در ذهنش مجسم شد. کسی که قول داده بود از ملینا به خوبی محافظت کند و حالا تنها چیزی که داشت یک جنازه کوچک بود.صورتش خیس تر از قبل شد. احساس کرد صدایی ویز ویزی را میشنود و کمی که چرخ زد گربه کوچکی را دید که از لحظه تولد با ملینا بود. چشمهایش برق شومی زد خم شد و دستش را دراز کرد.
- ساتین.... فقط من و تو موندیم کوچولو

گربه وحشی کوچک ویز ویزی کرد و روی شانه مورگانا نشست. مورگانا با اندیشیدن به چهره مرد پوزخند زد.
- بیا بریم ساتین.....یکی قراره به مرگ سلام کنه!

نسیم ملایمی وزید و لحظاتی بعد کوچه خلوت بود... خلوت ...تاریک و سرد! مرد بی خبر از چیزی که در انتظارش بود،کافه را مرتب میکرد.که صدای پاقی او را هیجان زده از جا پراند. بوی رز سیاه در هوا پیچید و مرد دختر جوانی را دید که با قدم های استوار به آن سمت می آید.
- اوه مورگانا....عزیزم چی باعث شده این موقع شب افتخار دیدنتو داشته باشم؟

مورگانا با پشت انگشتش سر ساتین را نوازش کرد.
- جدا میخوای بدونی سایرات؟ میخوای بدونی عوضی؟

صدای مورگانا بالا رفت و به فریاد تبدیل شد. سایرات احساس کرد در قفسی از خارهای زر سیاه محبوس شده است.
- مورگانا آروم باش. خواهش میکنم... تو به ملینا قول دادی....

همین جرقه برای انفجار خشم مورگانا کافی بود.
- اسم ملینای منو با اون دهن کثیفت آلوده نکن! کروشیو!

فریاد های ملتمسانه مرد کمی مورگانا را ارام کرد. اما کافی نبود....هیچ چیز تاوان مرگ ملینا نبود.
- تو چه غلطی میکردی؟ مگه قول ندادی مراقب ملینا باشی؟ در خونه لعنتی تو حتی بسته هم نبود.

مرد به من من کردن افتاد.
- ...راستش... دامبلدور... نه ینی من.... اون....

دست مورگانا مشت شد.
- دامبلدور؟ تو زیر قولت زدی به خاطر دامبلدور؟ من به تو اعتماد کردم.... میفهمی ؟

و شدت شکنجه را بالا برد . مرد فریاد میکشید. مورگانا پوزخند زد.
- گفتی بخاطر ملینا... اره؟ به ملینا قول داده بودم سیاه نباشم...علی رغم میل باطنی ام. ولی به ملینا قول داده بودم نه به دامبلدور....

و مجددا پوزخند زد.
- امشب لرد سیاه یک هم پیمان خواهد داشت....یک خادم....شما تنها سلاحی رو که نباید به اون میدادید دادید.... دنیا از حالا باید بیشتر بترسه.... حیف اونقدر زنده نمیمونی که اینو به آلبوس عزیزت بگی سایرات....

سایرات حالا به وسیله خارهای رز سیاه شکنجه میشد . وقتی مورگانا و ساتین قدم زنان از کافه دور میشدند، صدای فریاد و بوی رز های سیاه مرگی تلخ را زمزمه میکردند یک رز سیاه روی زمین، درست جلوی پای سایرات افتاده بود. مثل امضای یک نقاش... درست مثل علامتی که تا طلوع خورشید فردا، روی دست مورگانا حک میشد .
یک علامت سیاه و شوم درست مثل یک رز سیاه!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۷ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
شب تاریکی بود. حتی از سیاه ترین رنگ های مشکی دنیا هم تاریک تر بود. یادش نبود که چه مدت گذشته. یک ساعت؟! شاید هم تنها چند دقیقه... حس میکرد در زندان زمان متوقف شده. برایش مهم نبود که تقریبا تمام بدنش در اثر گیر کردن به درختان و بوته های خار زخمی و خونین بود. بوی خون که به مشامش رسید، خاطراتش زنده شد.
در خانه ای فرسوده در یکی از محله های فقیر نشین بود. سایه مرگ چنان سریع گسترده میشد، که در یک هفته اخیر سه خانه دیگر هم در خاموشی مطلق فرو رفته بود. مدت ها پیش خانواده اش را از دست داده بود و فراموششان کرده بود. چند شیشه را که حاوی مایعی سیاه رنگ بود در جیبش گذاشت و روانه خانه ای شد که به شدت از انجا و افراد ساکن در آن متنفر بود. در خیابان های تاریک و کثیف پیش میرفت. هر چه جلوتر میرفت چهره خیابان ها تغییر میکرد. ساختمان ها نو تر، خیابان ها تمیز تر و مغازه ها لوکس تر به نظر میرسیدند. جلو در بزرگترین مجلل ترین خانه آن محل توقف کرد و زنگ در را به صدا در آورد. کمتر از یک دقیقه بعد مردی در را گشود دهانش را باز کرده بود تا خوش آمد بگوید ولی با دیدن سر و وضع مرد پشت در نگاه تحقیر آمیزی به او کرد:
-باز هم که تو پیدات شد. مگه ارباب بهت نگفتن اینجا پیدات نشه؟!
هکتور که بلاخره کلاه شنلش را از سرش برداشته بود با لحنی سرد و تحقیر آمیز گفت:
-اون احمق ارباب من نیست. من به شخص دیگه ای خدمت میکنم. البته اگه منو بپذیره. حالا برو و به اون بگو من کارش دارم.
خدمتکار دهانش را باز کرد تا اعتراض کند اما هکتور با بی حوصلگی چیزی نجوا کرد، نور سبزی به سینه مرد اصابت کرد و مرد بی حرکت، با چشمانی باز روی زمین افتاد. هکتور بدون اعتنا به او از کنارش رد شد و داخل خانه شد. چنان روی هدفش متمرکز بود که حتی به داخل خانه نگاه نکرد. مستقیم از پله ها بالا رفت. اولین در، دومین راهرو. انقدر به این اتاق رفت و آمد کرده بود که با چشم بسته هم میتوانست به آنجا برود. وقتش را برای در زدن تلف نکرد و داخل شد.
-پاتریک. چند بار بهت تذکر بدم بدون در زدن...
مرد چاق و نفرت انگیزی که پشت میز نشسته بود ظاهرا هکتور را با خدمتکارش اشتباه گرفته بود، ولی با دیدن او اخمی کرد از جایش برخاست:
-بازم که تویی! بهت که گفتم دیگه نمیخوام اینجا بیای.
هکتور مغرورانه روی مبلی نشست:
-این بار نه برای درخواست کار اومدم و نه برای درخواست پول. اومدم بدهیتو بدم.
-بدهی منو؟
-بله من به تو خیلی بدهکارم.
مرد با تعجب به او نگاه کرد باورش نمیشد این حرف را از هکتور شنیده باشد:
-تو این همه پول رو از کجا آوردی؟
-پول؟ کدوم پول؟
-تو خودت گفتی اومدی بدهیتو بدی.
-اوه اره ولی پولی در کار نیست.
-یعنی چی؟ پس چی میخوای بدی؟
هکتور ارام از جایش برخاست چوبش را بیرون کشید و به سمت مرد نشانه رفت:
-اواداکداورا!
وقتی جنازه مرد به زمین خورد هکتور پوزخندی زد و گفت:
-اینو!
بعد شیشه ای از معجون سیاه را روی میز گذاشت. اولین فرد را به دستور ارباب سیاهی کشته بود. شیشه معجون هم همچون امضایی درخشان پای اولین قتلش بود. خنده سرد و شیطانی سر داد:
-امشب وفادارترین خادم لرد سیاه متولد شد. هکتور دگورث گرنجر!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
سه خبر خوش در یک هفته، حتی مرگخوار ذلیل مرده ای رو مثل الاف شاد میکنه!
---------------------------------------------

خبر خوش اول، برداشت اول، کوییدچ!

-من نمیدونم لن. ولی باید ببریم. چهار بار به نیمه نهایی رسیدیم دیگه اینبار باید ببریم!
-
- این تیم با تیمای دیگه فرق داره لن! من میدونم!
-
- یعنی به ارزوم میرسم؟
-
( از لن به خاطر نبود شکلک مناسب معذرت خواهی میکنیم!)

برداشت دو

- پرسیوال؟ ما می بریم؟
- من به المان اعتماد کامل دارم الاف. یک المانی باید... .
- اینارو قبلا گفتی پرسی.
- دوباره بهت می گم الاف تا ملکه ذهنت بشه!
---------------------------------------------
خیلی از ما ارزو های بلندی داریم. نه اینکه دور و دراز باشد، فقط به این دلیل که باید کلی سال صبر کنیم تا ان اتفاق بیوفتد. ولی وقتی میشه...

... ملتی شاد میشه! هوادارای فسیل شده! تبریک!

خبر خوش دوم، تالار قوی و با تجربه!

- اصالت لن بررسی شده؟
- به گمانم جناب لرد.
- به هر حال! لبخندی زدیم. وقتی دیدیم نوشته لینی وارنر.
- من نیز. منتها خنده ی غلتانی زدم از حضور این حشره در تالار!
- بس است دیگر. بریم به کار های اربابیمان برسیم.
--------------------------------------------
خیلی از ما دوست داریم یه پشتوانه محکم داشته باشیم. مثل یک تالار خصوصی که وقتی درون ان را نگاه میکنم جز افتخار و تجربه چیز دیگه ای نبینیم. وقتی که سوالی داشته باشیم...

... تمام افراد حاضر در تالار بتوانند جوابت را دهند. با نهایت تجربه و دل سوزی. اسلیترین پر افتخار باد!

خبر خوش سوم، محرمانه!

- تو؟ ولی چطور ممکنه؟
- اره خودمم! برگشتم!
- ولی من باور نمیکنم. یکی از اواتار هایت رو بگو تا باورم شه!
---------------------------------------------

خیلی از ما دوست داریم همچین مکالمه ای داشته باشیم. دیدن یک دوست قدیمی می تواند حتی قلبتان را از کار بیندازد. دوستی که به خاطر مسائل محرمانه نمیتونم باهاش مثل قدیما گپ بزنم!

کلام دل یک مرگخوار بی دل:

خبر های خوش زیادی در دنیا وجود دارند. سعی کنید ان ها را ذخیره کنید تا در مواقع غم و اندوه از انها استفاده کنید، و با استفاده از انها روحیه تان را حفظ کنید! چه یک قهرمانی، چه یک پشتوانه، چه یک دوست...

... با کمال احترام:

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

دیوید کراوکرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸
از تو عبور میکنم . . .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
بیست ژوئن

درد دندان لرد بسیار شدت کرده . شام نتوانستند میل کنند. خدا انشاءالله صحت بدهد. اگر ممکن بود چهار دندان مرا بکشند و دندان شاه خوب شود ! حاضر بودم!



هجده ژوییه


لرد سنتور عظیم الجثه ی قوی هیکلی را شکار فرمودند. . . ارباب بالای صندلی جلوس فرموده ، سنتور را بالای میز، در هوا نگه داشته بودند. بعضی از شدت حیرت، دروغی لب را غنچه کرده،ابروها را بالا انداخته،خرانه نگاه به سنتوربزرگ میکردند. اما ایوان روزبه در سر شام معرکه میکرد. فضولی ها مینمود. گاهی بی موقع با حنجره ی نداشته فریاد میکرد : « امان! چه سنتوری زده اید ارباب. اگر امشب به خوابم بیاید، از ترس پوکی استخوان خواهم گرفت.»
لرد به یکی که هیکلش بسیاری غیرعادی بود و جثه ای نیمه غولی داشت فرمود : « برخیز تا بگویم پلنگ وقتی زنده بود ، به چه اندازه بود.»
برخاست . فرمودند : به قدر تو بود!
من عرض کردم : پس به قدر تسترال بزرگی بوده است!
خیلی خنده شد !


از خاطرات یک مرگخوار بی نام
سده ی 19


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات ت.م.ریدل ملقب به لرد ولدمورت(شاه پرواز مرگ!)
تاریخ: یازدهم ماه بلوط سال 2070 مرلینی

هشدار:نویسنده و پخش کنندگان این مطلب هیچ مسئولیتی در قبال آسیب رسیدن به شما ندارند.بنابراین اگر این برگ ناگهان زنده شد و شما را خورد(!) یا حتی کاملا سفید بود یقه اینجانب و اونجانبان را نگیرید!

متن برگ:

امروز هم مثل روز خسته کننده دیگری گذشت.امروز رفتیم با بروبچ مرگخوار يک گشتی در جامعه مشنگی بزنیم.دو تا مشنگ بکشیم و يه آبگوشت مشنگی درست کنیم ولی وقتی جسداشون رو آوردیم تو خونه اجدادی مون فهمیدیم که:
"ای بابا.ما که آدمخوار نیستیم.تازه شم خون مشنگا ضرر داره.شاید خل شدیم.بعد این مرگخوارای جان نثار ما برن در راه کی فدا بشن؟شاید اصن منحرف شدن و چسبیدن به اون ریش دار بی تربیت!ای مرگخوارای بی چشم و رو"
و دو سه تا کروشیوی قدرتمند زدیم بهشون تا دیگه از این فکرای بی تربیتی نکنن!
بعدش که دیدیم داریم گرسنه می شیم, رفتیم يه غذایی تو رستوران با بروبچ مرگخوار بخوریم.ولی متاسفانه مجبور شدیم بریم غذای مشنگی بخوریم چون تمام رستوران های جادویی بسته بودن.ما هم در راه رفتن به رستوران مشنگی با خودمون فکر کردیم که
"ای بی چشم و روها.باید بهشون درس حسابی بدیم تا دیگه باعث نشن ما بریم قاطی مشنگا بشیم و غذا بخوریم"
و دو سه تا کروشیوی الکی تو هوا زدیم که اتفاقا یکیشون افتاد روی سر يه رستوران دار جادوگر و یکیشون خورد به کلاغ آیلین و متاسفانه از سرنوشت اون یکی دیگه بی خبریم همچنان.

وقتی به رستوران مشنگی رسیدیم.به سفارش الادورا بلک از خاندان محبوب بلک گرون ترین غذای شهر رو سفارش دادیم که اسمش "تبر کلمبیایی" بود که صدالبته بخاطر علاقه مرگخوار گردن زن محبوبمان یعنی الادورا بلک از خاندان اصیل بلک به تبر بود که ما هزینه 19 گالیون و 900 سیکلی این غذا رو با پول مشنگی دادیم!

در اوج ناباوری ما و دیگر مرگخواران همیشه بدون ماسکمان چیزی که روی میز 20 نفره ما آوردند یک خوراکی رنگارنگ با اندازه ی فوق العاده کم بود.ظاهر غذا چیزی شبیه به مورچه ای با لباس هندی بود که تبرکوچکی را با آستینش پاک میکرد.

خلاصه پس از اینکه به مرگخوارانمان اجازه دادیم به هرکس در رستوران, ده بیست تا کروشیو بزنند. راه افتادیم و چند رستوران مشنگی دیگر را هم دیدیم و تنها چیزی که از این سفرهای بین رستورانی فهمیدیم این بود که:

"مشنگ ها به مورچه ای با لباس هندی که تبر دارد,بچه فیلی که شلوار لی(نوعی شلوار مشنگی)به پا کرده است,میمونی که کلاه حصیری و تفنگ دارد,آپارتمانی که از پنیر ساخته شده است و به گربه ی وانیلی, غذاهای گرانقیمت میگویند.

خلاصه اینکه درحالی که با شکم خالی از 49 رستوران مشنگی بر می‌گشتیم یکی از مرگخواران نابغه مان(که ظاهرا نامش ممد مرگخوار سفید بود) گفت:

-راستی شما که خبیث ترین جادوگر جهان هستید چرا به يه رستوران جادویی حمله نمی کنید؟

و این گونه بود که ما امشب با غذای خوشمزه ای که دستپخت مرگخواران خوبمان بود دلی از عزا در آورده و این خاطره را نوشتیم.

باشد که مورد قبول خودمان واقع شود.

پ.ن:هرکس هم به نحوه نوشتنمان اعتراض نماید با کروشیوی این برگ مواجه میشود


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
صدای موسیقی جادویی خشنی که بی شباهت به سبک متال مشنگی نبود به گوش میرسید. کنار پنجره ی اتاق مردی نشسته بود پشت میز و باد شدیدی که میوزید دود غلیظ سیگار برگ را پس میزد به سمت صورتش و باعث سرخی چشم ها و سرفه اش شده بود. جرئه ای از قهوه ی تلخش نوشید و سپس قلم پر سیاهش را در جوهر فرو برد و بر روی کاغذ پوستی نگه داشت. اندکی تامل ... درنگ برای انتخاب واژه ها ...

لحظاتی به همین صورت گذشت و عاقبت لودو فهمید که این قرتی بازی ها و ژست های نویسنده های خفن روشنفکر و نوشیدنی تلخ و سیگاری که در کافه دست میگیرند و مینویسند به او نیامده و نه تنها کمکی به تمرکز نمیکنند بلکه کل یوم قوای نوشتنش با آن ها تعطیل میشود! [نفی نمیکنما! خوب الکی که نیس هر کی تصمیم به نویسنده شدن میگیره از این ژستا ورمیداره و قلم به دست میشینه تو کافه! حتما تاثیر داره دیگه! منتها لودو بنده خدا عقلش نمیرسیده باس آهنگ ملایم بی کلام گوش بده و رو به جهت باد نشینه و سیگار سبک تر بگیره دسش ... قهوه هم چون بی کلاسه نخورده تاحالا وگرنه عادت میکنه به تلخیش ] بند و بساطش را از پنجره پرت کرد بیرون و پس از قطع کردن موسیقی شیرجه زد روی تخت و بعد از ظاهر کردن یک لیوان چای شیرین با حبه های درشت قند با سرعت بالایی مشغول نوشتن با خودکار بر روی کاغذ سلولزی به صورت دمرو شد.

█████████


بر آن شدیم تا وقایعی که در چند مدت اخیر بر ما گذشت را به رشته تحریر در آوریم همگان بدانند لودو چه بود و چه کرد و چه شد!

صبح امروز مطابق معمول نزدیکای ظهر تو خونه تیمیمون توی لیتل هنگلتون بیدار شدم و مرگخوار ممدی رو که ارباب گذاشته بود به طور اختصاصی منو با پرای کنده شده از ققنوس دامبلدور باد بزنه مرخص کردم. اونم سه سوت گولّه کرد پیش آنی مونی و گفت که من بیدار شدم و آنی مونی هم فورا با دو تا سینی صبحانه اومد تو اتاق و یکیشو گذاشت پیشم و بعد این که مرخصش کردم ندیدم کجا رفت ولی حکما سینی دومو برد واسه ارباب.

توی سینی صبحانه من درست مثل سینی ارباب نون تست سوخته، (تمام نون های خونه ی ریدل برای این که به رنگ مورد علاقه ارباب در بیان موقع گرم کردن سوزونده میشن!) چند ورق کالباس دودی با گوشت جادوگر سفید بی اصل و نسب 80 درصد، نیمروی دوزرده ی ققنوس (حقیقت تاریخی که همیشه پنهان مونده اینه که ققنوس از راه تخم کردن هم میتونه تولید مثل کنه درست مثل بقیه پرنده ها ... ولی خوب ارباب طی یک قرداد در ویزنگاموت به صورت کنتراتی همه تخم ققنوس های جامعه جادویی رو خریداری کرده و حملش در خارج از خونه ریدل ممنوعه. اینه که با درایت ارباب مرگخوارا از این غذای سالم و مغذی که تقویت کننده نیروی جادوییه به وفور استفاده میکنن و ضمنا ققنوس ها مجبورن از روش فرعی تولید مثل یعنی سوختن استفاده کنن و به این ترتیب نسلشون رو به انقراض میره!) و یک لیوان خون غنی شده اژدها گذاشته بودن. (اینجا همه ی نوشیدنی ها با مقدار خفیفی از زهر نجینی غنی سازی میشه که حکم پادزهر یا واکسن رو داره تا بدن همه ما به نیش دختر عزیز دردونه ارباب عادت کنه و نجینی هر وقت دلش خواست نیش بزنه! با این حرکت استراتژیک و ایده درخشان ارباب هم جمعیت مرگخوار ها رو به کاهش نمیره و هم نجینی میتونه بدون محدودیت و با خیال راحت هر کسی رو که دید نیش بزنه! اگه مرگخوار باشه که آخ نمیگه اگه هم نباشه که چه بهتر یه جادوگر سفید کمتر!)

خلاصه بعد خوردن صبحانه رفتم تا به عنوان دست راست ارباب یه سر و گوشی دور و اطراف خونه به آب بدم و بعدم برم تا به عنوان یک مشاور با تجربه و سیاستمدار کار کشته ارباب با کمک من در مورد آینده ی جبهه ی سیاه تصمیمات راهبردی و استراتژیک بگیرن!

توی هال بلا پشت به من واستاده بود بالاسر چند تا ساحره دیگه و داشت سرشون جیغ میکشید و امر و نهی میکرد و با هر بار بالا پایین پریدن، موهای فر و وزوزیش که تا کمرش اومده بود پایین میرفت هوا و چند تا گره به گره هاش اضافه میشد و فرود میومد سر جای اول! دروغ نگم از موی مشکی فر خوشم میاد مخصوصا وقتی افشون میشه ... با ورود من حواس ملت ساحره که شامل لینی و رز و الا و آیلین میشد از بلا پرت شد و همه نگاها چرخید سمتم، شیفتگی رو توی چشمای تک تکشون حس میکردم! یکی جذب هیکل ورزشیم که بعد از سال ها گذشتن از قهرمانی های کوییدیچم هنوز تکون نخورده بود شده بود، یکی جذب ابهت و متانتم، یکی چون هیچ وقت به ساحره ها محل نمیذاشتم و تحویلشون نمیگرفتم و مثل بعضی از مرگخوارا دائم نگاهشون نمیکردم ... اما خوب برای من اهمیتی نداشت.

با پرت شدن حواس ساحره ها بلاتریکس هم روشو برگردوند تا ببینه چه اتفاقی افتاده. نگاهش با بقیه فرق داشت، علاوه بر شیفتگی یه حس حسادت بود ... حسادت که نه، غبطه به شکوه و مقامی که پیش ارباب داشتم، به ورزیدگیم توی جادوی سیاه که با هیچ مرگخوار دیگه ای قابل مقایسه نبود و ...
همه فکر میکنن بلا عاشق اربابه اما فقط خودم و خودش از این راز با خبریم که اینطور نیست و منم چون اهمیتی به این چیز ها نمیدم هیچوقت هیچجا بازگو نمیکنم که چند بار درخواست ازدواجشو رد کردم! اگه همه یکم بیشتر عقلشونو به کار مینداختن میفهمیدن که بلا عاشق منه نه ارباب؛ از ارباب جونترم، خوشتیپ ترم، حساب های گرینگوتزم تپل تره، ارباب مو نداره من زلف شهلا دارم و ... خلاصه که مزایا زیاده فقط چشم باید باز باشه! البته تکذیب نمیکنم که ارباب توی زمینه جادوی سیاه از من کمی با تجربه تره ... بگذریم!

بدون این که توجهی به بال های بلوری لینی، لباس زرد دکلته ی کوتاه الا که تا زانوش هم نمیرسید و پروپاچه‌ش کلا معلوم بود و با جواهرات و کیف و کفشش هم ست بود، چهره ی سرخ و موهای لخت قرمز رز و تیپ سرتاپا مشکی آیلین داشته باشم راهمو گرفتم و رفتم تا بیشتر از این با نگاهاشون منو نخورن!

رفتم سمت طبقه ی بالا و تو پاگرد از پنجره یه نگاهی به حیاط انداختم ... دایی مفنگی و فرتوت ارباب که روز به روز پیر تر و لاغر تر و رنجور تر از قبل میشد گوشه ی حیاط نشسته بود پای منقل و چیز دود میکرد ... همیشه دلم براش میسوخته؛ بیچاره هیچوقت تو زندگیش به هیچی نرسید و تو همه ی رقابت ها به من باخت! تو انتخابات حریف من نشد و بعد از یه دوران با شکوه که کلاه رو کنار گذاشتم و استعفا دادم تا استراحت کنم به وزارت رسید اما بعد از سر و سامونی که من به جامعه جادویی داده بودم و حکمرانی ای که کردم همیشه با من مقایسه شد و زدن تو سرش! کلاه رو هم نتونست نگه داره و با کودتا ازش گرفتن!

به محض این که چشمش به من خورد هر چی زده بود پرید! با حالت وحشت زده، خیلی سریع بند و بساطش رو جمع کرد و فراری شد ... حق داشت ازم بترسه بعد از بلاهایی که سرش آورده بودم، البته اون فکر میکرد پشت کودتا هم من بودم و دلو مهره ی من بوده که تا حدی درست بود تا حدیم نه! در واقع مورفین و وزارت هیچوقت اهمیت چندانی برای من نداشتن که بخوام وقت صرفشون کنم و نقشه ای بکشم. اینه که فقط به دلو دستور دادم بره و از کار بر کنارش کنه. دیگه هیچ دخالتی نکردم و اونم وظیفشو به خوبی انجام داد!

به طبقه ی بالا که رسیدم مرلین داشت از سمت اتاق ارباب میومد که جلوشو گرفتم و شروع کردم به صحبت ...

- هی! مرلین!

- درود بر تو لودوی بزرگ.

- درود به خودت! میگم تو که خدای جادوگرانی ...

- من خدای جادوگران نیستم ای لودوی حکیم، این باور غلطیه بین مردم! من پیامبر جادوگران هستم.

- همون! یه آماری از بچه های بالا بگیر ... انصافا من قدرتمند تر از ارباب خلق نشدم؟ نه که بخوام پا جا پای ارباب بزارما ... بالاخره تقدیر و سرشت آدماس و نمیشه باش مبارزه کرد دیگه، میگیری که چی میگم؟!

مرلین از این آگاهی بالا و بصیرت من خوشش اومد و با لبخند جواب داد:

- قطعا همین طور است! خداوند تو را از اربابت مستعد تر خلق کرده لودو ... تو میتوانی این استعداد بالقوه را بالفعل کنی.

- میگم مرلین تو که با ارباب حشر و نشر داری دقت کردی ارباب یکم پیر شده؟ اخیرا مثل گذشته نیست، تازه نفس نیست، جبهه ی سیاه به یک موج نو نیاز داره!

- صددرصد همین طور است لودو! تو بسیار باهوشی ... کمتر کسی این روز ها از نزدیک با ارباب برخورد دارد تا از این موضوع آگاه شود!

- میدونی ... من با کاریزما و نفوذ و مقبولیتی که بین اکثریت مرگخوارا دارم اگه بخوام میتونم با کودتا یا حتا بدون کودتا و خیلی صلح آمیز جای ارباب رو بگیرم ... اما دلم میسوزه و یه احترامی واسه ارباب قائلم برای همین دوست ندارم این اتفاق بیفته ... از طرف دیگه این وظیفه رو روی دوشم حس میکنم که از توانایی هام برای رهبری جبهه سیاه استفاده کنم، وقتی میتونم باعث پیشرفت و ترقیمون بشم، اگه نشم نوعی خیانته.

- از تو چه پنهان ای لودو که ذهن خوانی برای ما پیامبران هیچ دوشواری ندارد و ما در ذهن ارباب خواندیم تنها ترس او همین کودتای توست، بر این واقف است که تو تنها کسی هستی که یارای مقابله با او را داری ... این که از قدرت خویش استفاده نمیکنی مروت تو را میرساند!

با مرلین خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق ارباب، باید فکری میکردم که هم شان ارباب به عنوان پیشکسوت حفظ بشه هم من به جایگاه واقعیم که لایقشم برسم! تو این فکر بودم که شاید بهتره از پشت پرده رهبری مرگخوار ها رو بر عهده بگیرم و ارباب با حفظ سمت مجری دستورات من بشه ... رفتم تو اتاق ارباب تا این موضوع رو باهاش مطرح ...

█████████


به این جا که رسید دستی شتلق خورد پس کله اش و حواسش را از قلم و کاغذ پرت کرد ...

- اوهوی لودر! یه ساعته دارم صدات میکنم! چه غلطی داری میکنی؟ نمیفهمی علامت شومت داغ شده؟ ارباب خسته از بیرون برگشتن و منتظرن برای ماساژ پاهاشون خدمت برسی که میبینن نیستی! خیلی از دستت شکارن ... اینا چیه داری مینویسی؟ حواست به اینا پرته که نمیشنوی صدامو؟ نامه اس؟ جاسوسی؟ داری اطلاعات سری رو میفرستی برای دامبلدور؟

- بعد به من میگن توهم توطئه چی کار داری بده من کاغذامو

کراب بدون توجه به جیغ و داد لودوی وحشت زده چنگی زد و کاغذ ها را از او قاپید ...

- من که بلد نیسّم بخونم ولی اینارو میدم ارباب خودشون ببینن چی مینوشتی! بعدم زود آپارات کن که ارباب با عصبانیت منتظرته و هرچی بیشتر طول بدی عصبانیتش بیشترم میشه

با آپارات کردن کراب لودو ماند و تردید برای انتخاب مقصد ... زودتر نزد اربابش میرفت و با یک مشت و مال و ماساژ مخصوص سعی میکرد خشم او را کنترل کند و مانع از خواندن کاغذ ها شود یا برای همیشه از لیتل هنگلتون و حتا لندن و حتا تر (!) اروپا خارج میشد و فرار میکرد و به آبادان میرفت تا برزیل را از نزدیک ببیند؟ لودو راه اول را برگزید اما این اشتباهی بزرگ بود ... لرد سیاه با مهارت تندخوانی که داشت تا آن زمان خاطره مجعول را خوانده بود و با یک سورپرایز منتظر او بود!

_____________________

به دلیل خشانت و صحنه های نامناسب +18 خون و خونریزی ادامه ی ماجرا و سرنوشت شوم لودو را را از اینجا، در انجمن خصوصی مرگخواران بخوانید


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۴:۴۳:۴۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۵:۱۹:۱۴
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۶:۴۷:۰۸

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.