صدای موسیقی جادویی خشنی که بی شباهت به سبک متال مشنگی نبود به گوش میرسید. کنار پنجره ی اتاق مردی نشسته بود پشت میز و باد شدیدی که میوزید دود غلیظ سیگار برگ را پس میزد به سمت صورتش و باعث سرخی چشم ها و سرفه اش شده بود. جرئه ای از قهوه ی تلخش نوشید و سپس قلم پر سیاهش را در جوهر فرو برد و بر روی کاغذ پوستی نگه داشت. اندکی تامل ... درنگ برای انتخاب واژه ها ...
لحظاتی به همین صورت گذشت و عاقبت لودو فهمید که این قرتی بازی ها و ژست های نویسنده های خفن روشنفکر و نوشیدنی تلخ و سیگاری که در کافه دست میگیرند و مینویسند به او نیامده و نه تنها کمکی به تمرکز نمیکنند بلکه کل یوم قوای نوشتنش با آن ها تعطیل میشود! [نفی نمیکنما! خوب الکی که نیس هر کی تصمیم به نویسنده شدن میگیره از این ژستا ورمیداره و قلم به دست میشینه تو کافه! حتما تاثیر داره دیگه! منتها لودو بنده خدا عقلش نمیرسیده باس آهنگ ملایم بی کلام گوش بده و رو به جهت باد نشینه و سیگار سبک تر بگیره دسش ... قهوه هم چون بی کلاسه نخورده تاحالا وگرنه عادت میکنه به تلخیش
] بند و بساطش را از پنجره پرت کرد بیرون و پس از قطع کردن موسیقی شیرجه زد روی تخت و بعد از ظاهر کردن یک لیوان چای شیرین با حبه های درشت قند با سرعت بالایی مشغول نوشتن با خودکار بر روی کاغذ سلولزی به صورت دمرو شد.
█████████
بر آن شدیم تا وقایعی که در چند مدت اخیر بر ما گذشت را به رشته تحریر در آوریم همگان بدانند لودو چه بود و چه کرد و چه شد!
صبح امروز مطابق معمول نزدیکای ظهر تو خونه تیمیمون توی لیتل هنگلتون بیدار شدم و مرگخوار ممدی رو که ارباب گذاشته بود به طور اختصاصی منو با پرای کنده شده از ققنوس دامبلدور باد بزنه مرخص کردم. اونم سه سوت گولّه کرد پیش آنی مونی و گفت که من بیدار شدم و آنی مونی هم فورا با دو تا سینی صبحانه اومد تو اتاق و یکیشو گذاشت پیشم و بعد این که مرخصش کردم ندیدم کجا رفت ولی حکما سینی دومو برد واسه ارباب.
توی سینی صبحانه من درست مثل سینی ارباب نون تست سوخته، (تمام نون های خونه ی ریدل برای این که به رنگ مورد علاقه ارباب در بیان موقع گرم کردن سوزونده میشن!) چند ورق کالباس دودی با گوشت جادوگر سفید بی اصل و نسب 80 درصد، نیمروی دوزرده ی ققنوس (حقیقت تاریخی که همیشه پنهان مونده اینه که ققنوس از راه تخم کردن هم میتونه تولید مثل کنه درست مثل بقیه پرنده ها ... ولی خوب ارباب طی یک قرداد در ویزنگاموت به صورت کنتراتی همه تخم ققنوس های جامعه جادویی رو خریداری کرده و حملش در خارج از خونه ریدل ممنوعه. اینه که با درایت ارباب مرگخوارا از این غذای سالم و مغذی که تقویت کننده نیروی جادوییه به وفور استفاده میکنن و ضمنا ققنوس ها مجبورن از روش فرعی تولید مثل یعنی سوختن استفاده کنن و به این ترتیب نسلشون رو به انقراض میره!) و یک لیوان خون غنی شده اژدها گذاشته بودن. (اینجا همه ی نوشیدنی ها با مقدار خفیفی از زهر نجینی غنی سازی میشه که حکم پادزهر یا واکسن رو داره تا بدن همه ما به نیش دختر عزیز دردونه ارباب عادت کنه و نجینی هر وقت دلش خواست نیش بزنه! با این حرکت استراتژیک و ایده درخشان ارباب هم جمعیت مرگخوار ها رو به کاهش نمیره و هم نجینی میتونه بدون محدودیت و با خیال راحت هر کسی رو که دید نیش بزنه! اگه مرگخوار باشه که آخ نمیگه اگه هم نباشه که چه بهتر یه جادوگر سفید کمتر!)
خلاصه بعد خوردن صبحانه رفتم تا به عنوان دست راست ارباب یه سر و گوشی دور و اطراف خونه به آب بدم و بعدم برم تا به عنوان یک مشاور با تجربه و سیاستمدار کار کشته ارباب با کمک من در مورد آینده ی جبهه ی سیاه تصمیمات راهبردی و استراتژیک بگیرن!
توی هال بلا پشت به من واستاده بود بالاسر چند تا ساحره دیگه و داشت سرشون جیغ میکشید و امر و نهی میکرد و با هر بار بالا پایین پریدن، موهای فر و وزوزیش که تا کمرش اومده بود پایین میرفت هوا و چند تا گره به گره هاش اضافه میشد و فرود میومد سر جای اول!
دروغ نگم از موی مشکی فر خوشم میاد مخصوصا وقتی افشون میشه ... با ورود من حواس ملت ساحره که شامل لینی و رز و الا و آیلین میشد از بلا پرت شد و همه نگاها چرخید سمتم، شیفتگی رو توی چشمای تک تکشون حس میکردم! یکی جذب هیکل ورزشیم که بعد از سال ها گذشتن از قهرمانی های کوییدیچم هنوز تکون نخورده بود شده بود، یکی جذب ابهت و متانتم، یکی چون هیچ وقت به ساحره ها محل نمیذاشتم و تحویلشون نمیگرفتم و مثل بعضی از مرگخوارا دائم نگاهشون نمیکردم ... اما خوب برای من اهمیتی نداشت.
با پرت شدن حواس ساحره ها بلاتریکس هم روشو برگردوند تا ببینه چه اتفاقی افتاده. نگاهش با بقیه فرق داشت، علاوه بر شیفتگی یه حس حسادت بود ... حسادت که نه، غبطه به شکوه و مقامی که پیش ارباب داشتم، به ورزیدگیم توی جادوی سیاه که با هیچ مرگخوار دیگه ای قابل مقایسه نبود و ...
همه فکر میکنن بلا عاشق اربابه اما فقط خودم و خودش از این راز با خبریم که اینطور نیست و منم چون اهمیتی به این چیز ها نمیدم هیچوقت هیچجا بازگو نمیکنم که چند بار درخواست ازدواجشو رد کردم! اگه همه یکم بیشتر عقلشونو به کار مینداختن میفهمیدن که بلا عاشق منه نه ارباب؛ از ارباب جونترم، خوشتیپ ترم، حساب های گرینگوتزم تپل تره، ارباب مو نداره من زلف شهلا دارم و ... خلاصه که مزایا زیاده فقط چشم باید باز باشه! البته تکذیب نمیکنم که ارباب توی زمینه جادوی سیاه از من کمی با تجربه تره ... بگذریم!
بدون این که توجهی به بال های بلوری لینی، لباس زرد دکلته ی کوتاه الا که تا زانوش هم نمیرسید و پروپاچهش کلا معلوم بود و با جواهرات و کیف و کفشش هم ست بود، چهره ی سرخ و موهای لخت قرمز رز و تیپ سرتاپا مشکی آیلین داشته باشم راهمو گرفتم و رفتم تا بیشتر از این با نگاهاشون منو نخورن!
رفتم سمت طبقه ی بالا و تو پاگرد از پنجره یه نگاهی به حیاط انداختم ... دایی مفنگی و فرتوت ارباب که روز به روز پیر تر و لاغر تر و رنجور تر از قبل میشد گوشه ی حیاط نشسته بود پای منقل و چیز دود میکرد ... همیشه دلم براش میسوخته؛ بیچاره هیچوقت تو زندگیش به هیچی نرسید و تو همه ی رقابت ها به من باخت! تو انتخابات حریف من نشد و بعد از یه دوران با شکوه که کلاه رو کنار گذاشتم و استعفا دادم تا استراحت کنم به وزارت رسید اما بعد از سر و سامونی که من به جامعه جادویی داده بودم و حکمرانی ای که کردم همیشه با من مقایسه شد و زدن تو سرش! کلاه رو هم نتونست نگه داره و با کودتا ازش گرفتن!
به محض این که چشمش به من خورد هر چی زده بود پرید! با حالت وحشت زده، خیلی سریع بند و بساطش رو جمع کرد و فراری شد ... حق داشت ازم بترسه بعد از بلاهایی که سرش آورده بودم، البته اون فکر میکرد پشت کودتا هم من بودم و دلو مهره ی من بوده که تا حدی درست بود تا حدیم نه! در واقع مورفین و وزارت هیچوقت اهمیت چندانی برای من نداشتن که بخوام وقت صرفشون کنم و نقشه ای بکشم. اینه که فقط به دلو دستور دادم بره و از کار بر کنارش کنه. دیگه هیچ دخالتی نکردم و اونم وظیفشو به خوبی انجام داد!
به طبقه ی بالا که رسیدم مرلین داشت از سمت اتاق ارباب میومد که جلوشو گرفتم و شروع کردم به صحبت ...
- هی! مرلین!
- درود بر تو لودوی بزرگ.
- درود به خودت! میگم تو که خدای جادوگرانی ...
- من خدای جادوگران نیستم ای لودوی حکیم، این باور غلطیه بین مردم! من پیامبر جادوگران هستم.
- همون! یه آماری از بچه های بالا بگیر ... انصافا من قدرتمند تر از ارباب خلق نشدم؟ نه که بخوام پا جا پای ارباب بزارما ... بالاخره تقدیر و سرشت آدماس و نمیشه باش مبارزه کرد دیگه، میگیری که چی میگم؟!
مرلین از این آگاهی بالا و بصیرت من خوشش اومد و با لبخند جواب داد:
- قطعا همین طور است! خداوند تو را از اربابت مستعد تر خلق کرده لودو ... تو میتوانی این استعداد بالقوه را بالفعل کنی.
- میگم مرلین تو که با ارباب حشر و نشر داری دقت کردی ارباب یکم پیر شده؟ اخیرا مثل گذشته نیست، تازه نفس نیست، جبهه ی سیاه به یک موج نو نیاز داره!
- صددرصد همین طور است لودو! تو بسیار باهوشی ... کمتر کسی این روز ها از نزدیک با ارباب برخورد دارد تا از این موضوع آگاه شود!
- میدونی ... من با کاریزما و نفوذ و مقبولیتی که بین اکثریت مرگخوارا دارم اگه بخوام میتونم با کودتا یا حتا بدون کودتا و خیلی صلح آمیز جای ارباب رو بگیرم ... اما دلم میسوزه و یه احترامی واسه ارباب قائلم برای همین دوست ندارم این اتفاق بیفته ... از طرف دیگه این وظیفه رو روی دوشم حس میکنم که از توانایی هام برای رهبری جبهه سیاه استفاده کنم، وقتی میتونم باعث پیشرفت و ترقیمون بشم، اگه نشم نوعی خیانته.
- از تو چه پنهان ای لودو که ذهن خوانی برای ما پیامبران هیچ دوشواری ندارد و ما در ذهن ارباب خواندیم تنها ترس او همین کودتای توست، بر این واقف است که تو تنها کسی هستی که یارای مقابله با او را داری ... این که از قدرت خویش استفاده نمیکنی مروت تو را میرساند!
با مرلین خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق ارباب، باید فکری میکردم که هم شان ارباب به عنوان پیشکسوت حفظ بشه هم من به جایگاه واقعیم که لایقشم برسم! تو این فکر بودم که شاید بهتره از پشت پرده رهبری مرگخوار ها رو بر عهده بگیرم و ارباب با حفظ سمت مجری دستورات من بشه ... رفتم تو اتاق ارباب تا این موضوع رو باهاش مطرح ...
█████████
به این جا که رسید دستی شتلق خورد پس کله اش و حواسش را از قلم و کاغذ پرت کرد ...
- اوهوی لودر! یه ساعته دارم صدات میکنم! چه غلطی داری میکنی؟ نمیفهمی علامت شومت داغ شده؟ ارباب خسته از بیرون برگشتن و منتظرن برای ماساژ پاهاشون خدمت برسی که میبینن نیستی! خیلی از دستت شکارن ... اینا چیه داری مینویسی؟ حواست به اینا پرته که نمیشنوی صدامو؟ نامه اس؟ جاسوسی؟ داری اطلاعات سری رو میفرستی برای دامبلدور؟
- بعد به من میگن توهم توطئه
چی کار داری بده من کاغذامو
کراب بدون توجه به جیغ و داد لودوی وحشت زده چنگی زد و کاغذ ها را از او قاپید ...
- من که بلد نیسّم بخونم ولی اینارو میدم ارباب خودشون ببینن چی مینوشتی! بعدم زود آپارات کن که ارباب با عصبانیت منتظرته و هرچی بیشتر طول بدی عصبانیتش بیشترم میشه
با آپارات کردن کراب لودو ماند و تردید برای انتخاب مقصد ... زودتر نزد اربابش میرفت و با یک مشت و مال و ماساژ مخصوص سعی میکرد خشم او را کنترل کند و مانع از خواندن کاغذ ها شود یا برای همیشه از لیتل هنگلتون و حتا لندن و حتا تر (!) اروپا خارج میشد و فرار میکرد و به آبادان میرفت تا برزیل را از نزدیک ببیند؟ لودو راه اول را برگزید اما این اشتباهی بزرگ بود ... لرد سیاه با مهارت تندخوانی که داشت تا آن زمان خاطره مجعول را خوانده بود و با یک سورپرایز منتظر او بود!
_____________________
به دلیل خشانت و صحنه های نامناسب +18 خون و خونریزی ادامه ی ماجرا و سرنوشت شوم لودو را را از اینجا، در انجمن خصوصی مرگخواران بخوانید