هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۷:۲۴ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
خارج از رول:ژوووووهاهاهاهاهاها

محفلیون پشت در آشپزخونه‌ی گریمولد، با نظم و ترتیب یک‌جا نشسته بودند تا نوبتشون بشه و دکتر بگمن معاینه‌شون بکنه(هووی! بوقیا! دیوونه خودتونین! یه عمر سر و کله زدن با ولدک و دار و دسته، کمک مشاورم می‌طلبه! ) و guess what؟! گیلبرتشون ته صف بود.

- خب، عله جون، قربون اون زوپست که گردن‌بار ما کردی، من یه سری عکس نشونت میدم، اولین کلمه که به ذهنت می‌رسه رو به من بگو!

عله که از وقتی تو لیست شناسه‌های آزاد رفته بود، شبیه نیک بدون سر (البته با سر) به نظر می رسید، شونه‌هاشو بالا انداخت که یعنی، نشون بده زودتر باید برم. لودو اولین عکسو جلوی صورت عله گرفت.

- زیرشلواری! چرک اسنیپ.

لودو با تعجب عکسو به طرف خودش چرخوند و با دیدنش، بیشتر تعجب کرد و بعد تصویر بعدی رو نشون هری داد.

- بچه گربه! صد تا بچه گربه‌ی جیغ جیغوی صورتی وزغ مانند!

لودو این بار به لینی نگاه کرد که داشت تند تند یه چیزایی می‌نوشت، قبل از اینکه عکس سوم رو جلوی عله بگیره،‌بهش گفت:

- یه ذره دقت کن!
- به ارواح خاک مامانم این خود دمنتوره! :|

لینی و لودو:

بالاخره صدای خرت خرت قلم‌پر تندنویس لینی سکوت رو شکست و این کلمات روی تخته شاسی ظاهر شد:

تشخیص: آسیب روحی شدید از دوران دبیرستان به خاطر بدرفتاری اساتید!

درمان: چایی نبات رزمارتا، هر هشت ساعت،یک لیوان چایخوری!


عله، نسخه به دست و خوشحال از اتاق معاینه خارج شد و ضربه‌ای به شونه ی نفر بعدی زد:

- نوبت توئه دوشیزه بودلر!

ویولت طوری که سیریوس نشنوه، مادرسیریوسی نصیب عله کرد و داخل آشپزخونه شد.



ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۴ ۷:۵۶:۵۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ریموس و پسرش یک قدم جلو رفتند!
زیاد شبیه گرگ نیستی...و اگه گله ای در کار باشه این ماییم که می بریم!

لودو که هنوز تحت تاثیر دیالوگ حماسی خودش قرار داشت نگاهی به فضای اطراف انداخت.
-یک...دو...هفت...هشت...ده...! الا؟ تو نگفتی الان ساعت اداریه و همشون سر کارن؟

الادورا که درست مثل لودو غافلگیر شده بود نمی دانست که محفلی ها اعتقادی به کار کردن ندارند و نهایت کاری که می توانند انجام دهند کلید داری هاگوارتز یا شغل شریف دزدی به روش ماندانگاس است.
لودو و دو گرگینه محفل به شکل خصمانه ای به هم چشم دوخته بودند که دامبلدور با آغوشی باز بطرف تازه واردین رفت.
-به آغوش روشنایی بیایید فرزندانم! نمی دونم کی هستین...ولی اول به آغوش ما بیایین تا بعد دربارش حرف بزنیم.

مرگخواران منزجر شده از دامبلدور فاصله گرفتند. لودو بالاخره دست از تهدید و چشم و ابرو آمدن برای گرگینه ها برداشت.
-هی! نگو که ما رو نشناختی...حالا اینا (اشاره به بقیه مرگخواران) مهم نیستن...ولی نگو که منو نشناختی!

دامبلدور نگفت! ولی خب...مشخص بود که نشناخته. دراین مرحله هوش ریونی به فریاد مرگخواران رسید. لینی جلو رفت...ولی فورا به یاد آورد که ریونی نیست و عقبگرد کرد و دوباره لودو را به سمت جلو هل داد. قبل از هل دادن، ایده اش را در گوش لودو زمزمه کرد.

لودو آستینش را پایین کشید تا علامت شومش دیده نشود.
-خب...ده هزار جنگ و ماموریت و اینا و بعد شناخته نشدن...زیاد دلچسب نبود. ولی فعلا به نفع ماست!
محفلی ها:
لودو ادامه داد:
-ما تیم روانشناسی سنت مانگو هستیم. برای بررسی وضعیت گیلبرت به این محل اومدیم. لطفا با ما همکاری کنید!

ملت محفلی که تا آن روز رنگ روانشناس ندیده بودند و از سلامت روانی خوبی هم برخوردار نبودند ذوق زده شدند.
-ایول...روانشناس!
-عالیه...همیشه دلم می خواسته یکی روانمو بشناسه!
-برای منم وقتی در نظر بگیرین.می خوام درباره غم بی پدری و زخم پیشونیم حرف بزنم.

ظاهرا مرگخواران چاره ای جز قبول کردن نداشتند.




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۸:۴۰
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-نـــــــــــــــــــــــه!
-آررره... مهره سومت رو هم زدم...دیگه رسما باختی.

جیمز با چشمان خیسش به تدی نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. سپس دوباره به صفحه بازی منچ مقابلش خیره شد و نگاهش را روی تنها مهره باقی مانده اش ریخت.

-حالا چی جیمزی؟میخوای چیکار کنی؟ حتی اگه به خونه ی شمشیر گودریک هم برسی عمرا بتونی هر چهار مهره منو بزنی...

همزمان با صدای برخورد خصمانه دستان جیمز به میز بازی، صدای پتونیا مانند هرمیون بلند شد:
-جیمز... تدی... این هفتمین دور بازیتونه. دِ تنبلای بی خاصیت پاشین بیاین اینجا کمک کنین گیلبرت رو بشوریم.

درست بعد از لحظه ی شوت شدن فلورانسو به بیرون از مقر محفل، گیلبرت تقاضا کرده بود به او شامپو فرش بزنند و او را بشویند. دلیل تقاضایش هم این بود که کثیفی باعث بروز «پرز» میشد و درنهایت ممکن بود موکت به آن قشنگی نابود شود.

برای دومین بار صدای هرمیون بلند شد:
-فکر نکنم پرز رو اون طوری بنویسن ولی در هرصورت... تنبلای بی خاصیت پاشین یه تکونی به خودتون بدین و بیاین کمک!
-الان میایم مامانی... الان...

هرمیون با حرص، مقداری شامپو فرش در دهان گیلبرت خالی کرد و پارچه اش را محکمتر در دهان او فرو کرد. جایی بالای سر هرمیون، دامبلدور با قیافه ی مادرانه و نگرانش، گفت:
-یه وقت مریض نشه اینهمه تو دهنش شامپو ریختین. :worry:

ریموس پارچه ای را به دست هرمیون داد و گفت:
-نه باو... اون قدیما سوروس همیشه بهم شامپو فرش میداد تا کنترلمو از دست ندم و گرگ نشم. نیمفا هم روزی 3 قاشق به تدی میده تا کنترلشو از دست نده. پس فک کردین تا حالا چجوری دست و پاهاتون سالمن؟
-اما من شک دارم. یه بار...

انفجار سهمگین درِ خانه شماره 12 ، این اجازه را به دامبل نداد تا حرفش را تمام کند. در با تمام قدرت از جایش کنده شد و پس از آن، هیکل پنج نفر در چهارچوبش پدیدار شد. لودوی جوگیر داد زد:
-گرگم و گله میبرم!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۱ ۱۲:۵۶:۲۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
خلاصه:
تنها پسر گلرت گریندل والد به نام گیلبرت از بیمارستان روانی فرار کرده. محفل و مرگخوارا دنبالشن. گیلبرت دچار اختلال حواس و بسیار خطرناکه! به طور اتفاقی گیلبرت که به دنبال کار می‌گرده سر از محفل در میاره. مرگخوارا هم که متوجه این موضوع شدن سعی دارن وارد محفل شن و گیلبرتو گیر بیارن.


--------------------

چشم‌های فلورانسو رو به درخشیدن می‌ره. لباشم شروع به شکفتن می‌کنه. دستاشم باز می‌شه و پاهاش رو به جلو حرکت می‌کنه و در لحظه‌ی بعد فلورانسو با اشتیاقی وصف‌ناپذیر تو بغل الادورا می‌پره.

- واااای هوووراااا من یه محفلیییییم! یوووهوووو!

الا با انزجار فلورانسورو از خودش جدا می‌کنه و به سمت دیگه‌ای پرتاب می‌کنه و مشغول پاک کردن گرد و خاک حاصل از بغل کردن محفلی از رو رداش می‌شه. لینی با تاسف سری تکون می‌ده و می‌گه:

- هرکی ندونه فک می‌کنه مرگخوار شده که اینقده ذوق کرده. ایش.

الا با اکراه بالا و پایین پریدنای فلورانسو رو دنبال می‌کنه.

- فک کنم هنوز مخش بر اثر ضربه‌ای که خورده تو هنگه. نکنه واقعا فک می‌کنه مرگخوار شده؟

فلورانسو چند ثانیه‌ی دیگه رو هم صرف خالی کردن انرژی بوجود اومده براثر محفلی شدن می‌کنه و در نهایت سرجاش می‌ایسته. یک لحظه چشامشو می‌بنده و نفس عمیقی می‌کشه. در نهایت بی‌توجه به چهار مرگخوار منتظر راهشو می‌کشه و به سمت جایی که باید خانه شماره 12 گریمولد قرار داشته باشه می‌ره.

باری با عجله جلو می‌ره و یقه‌ی فلورانسو رو می‌گیره و به سمت خودشون می‌کشه.

- هی! کجا؟ فک کنم تبر الارو فراموش کردیا!

باری اینو می‌گه و کنار می‌ره تا الا و تبر درخشانش که مدام از خودش نور ساطع می‌کرد، نمایان بشن. فلورانسو با دستش کاغذی که تو جیبشه و نوشته ایه که دستخط دامبلدوره و باعث هویدا شدن خونه می‌شه رو لمس می‌کنه. بعدش به مرگخوارا زل می‌زنه و به زحمت آب دهنشو قورت می‌ده.




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
-جینورا؟!جینی؟!چی شد؟!جینی من نگرانم!تا سه می شمارم و بعد میام تو!
1،2...

- ســــــــــه!(تفاوت ظاهر این عدد با اعداد فوق به دلیل میل نویسنده به نوشتن اعداد به حروف ایجاد شده است!)

یکمرتبه سطلی پر از آب یخ که لینی از غیب ظاهر کرده بود بر سر و روی فلورانسو خالی شد.
- جیــــــــــــــــــــغ!

فلو که در آن لحظه شباهت زیادی به تسترال آب کشیده پیدا کرده بود با جستی از جا بلند شد.
- چته تو؟مگه آزار داری؟صبر کن اگه به ننه ت نگفتم یه آشی واست نپختم.

لینی،الا و باری:

لودو که با الهام گرفتن از داستان عجوزه قل قل زن،قل قل خوران به همکارانش نزدیک میشد گفت
- چقدر حرکت به اینشکل سخته. باز خوبه من هنوز دست دارم و می تونم خودمو قل بدم موندم دافنه چیکار می کنه. چی شد؟بهوش اومد؟

الادورا تبرش را چرخی داد:
- نه به طور کامل.هنوز داره هزیون می گه.ولی من به هوشش میارم.

فلو همچنان در حال جیغ و فریاد و نفرین و تهدید جینی خیالی بود که ابتدا صدای ویژ مانندی را درست از بیخ گوشش شنید و به دنبال آن دسته ای از موهایش روی ردایش ریخت.فلو با بهت و حیرت دست از جیغ و فریاد کشید و ناباورانه دسته موهایش را برداشت و به آن خیره شد. سپس سرش را آهسته بلند کرد تا چشمانش به حضور چهار مرگخواری که بالای سرش ایستاده و لبخند های مرگخوارانه ای تحویلش می دادند روشن و نورانی شود.

مرگخواران:

فلو با ترس آب دهانش را فرو داد.
- پس جینی چی شد؟چه بلایی سرش آوردین؟نکنه شما معجون مرکب خورده بودین تا شکل جینی شین منو فریب بدین؟

لینی سری تکان داد.
- ای بابا این که هنوز تو باغ نیست. مطمئنم معجونای هکتور و چیزای مورفین هم به اندازه این ضربه تاثیر نداشتن.جینی کجا بود؟ تو رفتی تو مقرتون که ظاهرا چون دسترسی محفلو نداشتی شوتت کردن بیرون و سرت خورد زمین و توهم زدی.حالا هم بلند شو مارو ببر تو مقرتون.همین الان!

فلو قسمتی از کله ش را که به لطف ساطور الادورا حالا خالی از مو شده بود خاراند.کم کم واقعیت در ذهنش جان می گرفت و صحنه های پست قبل از آن پاک میشد.در حال حاضر بین چهار مرگخوار گیر افتاده بود که می خواستند توسط او وارد مقر محفل شوند.باید هرچه زودتر فکری می کرد.
- خودتون که دیدین.من نمی تونم وارد شم و شمارو هم نمی تونم با خودم ببرم تو چون دسترسی محفلو ندارم.پس بی زحمت برین سر یکی دیگه خراب شین.منم باید برم.

اما پیش از انکه فرصت کند از جا بلند شود الادورا تاب دیگری به تبرش داد تا برق تهدیدآمیز آن را به نمایش بگذارد.
- درسته. ولی پست لینی مال زمانی بود که تو هنوز دسترسی محفلو نداشتی.اگر الان یه نگاه به پروفایلت بندازی می بینی که داری.بعد از اونم اگر یه نگاه به تبر من بندازی قبول می کنی مارو می بری داخل مقرتون.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱۳ ۱۵:۵۸:۲۷


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
-هی!فلور!
فلورانسو در حالی که از برق تعجب در چشمانش هویدا میشد،سرد پاسخ داد:
-بله؟!
الادورا و لینی به هم نگاه میکنند.لینی صداش رو صاف میکنه:
-راستش...ما...میخواستیم با تو صحبت کنیم...
ابرو های فلور جهشی به بالا میکنند:
-و چرا یه مرگخوار باید بخواد با من صحبت کنه؟!
الادورا و لینی مردد به هم نگاه می کنند.اینبار الاودورا صحبت میکنه:
-اوه...احمق نباش فلور!این فقط یه مهمونی چایه!!!
فلور لبخند سرد و سیاستمدارانه ای میزنه.علیرغم تلاش برای نشاندن ماسک بی تفاوتی روی صورت خود،چشم هایش شک و دو دلی را فریاد میزدند.
الادورا سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزند.
-اوه!الادورا!باید بگم شبیه اونایی شدی که دارن کروشیو میخورن!
این صدای جینی بود.
فلورانسو هیجان زده به سوی صدا بازگشت.این جینی بود!جینورا ویزلی،دوستی که در گذشته صمیمی ترین حساب می شد.با یاد آوری آخرین دعوایشان،که بر حسب اتفاق بسیار شدید هم بود؛احساس کرد چیزی در درونش برای هزارمین بار فرو می ریزد.
-سلام،جینی!
برای لحظه ای تصور کرد که برق چشمان جینی را می بیند.اما...نه!چشمان جینورا همانطور سرد و یخی بود.آهی کشید.
-اوه فلور!تصور می کردم میدونی که من از این اسم مخفف متنفرم!
-متاسفم،جینورا!
-در هر صورت خوشحال میشم که دعوتم رو برای مهمانی چای بپذیری!
لحظه ای از ذهن فلورانسو گذشت:دقیقا با چه کسی بود؟!
اما این سوال،جوابی به همراه نداشت.این طور که نشان میداد،روی صحبت جینی به هر سه آن ها بود.
صدای مغرورانه و سرد جینی در گوش فلورانسو پیچید:
-فلور!ازت میخوام که دعوتم رو رد نکنی!چون...
-میام!
این صدای مصمم و تقریبا هیجان زده فلورانسو بود.
هوا رو به تاریکی میرفت...

عصر روز بعد

-اوه!فلور!حقیقتا از دیدنت خوشحالم!
-واقعا،جینورا؟!
-من عادت ندارم چیزی رو دو بار تکرار کنم،فلور!
این صدای گرم جینورا ویزلی بود.در حالی که لبخند قشنگی به لب داشت،فلورانسو را به سوی سالن
پذیرایی راهنمایی کرد.
فلورانسو در حالی که تعجب از چشمان درشتش نمایان بود،رو به جینی کرد:
-من غافلگیر شدم،جینورا!
جینی با خونسردی چوب دستیش را تکان داد.دو لیوان چای!هوا واقعا سرد بود!سپس با همان خونسردی و لحن سیاستمدارانه اش رو به فلورانسو کرد:
-چرا فلور؟!
-در حقیقت من فکر می کردم که...خب...چرا بقیه نیومدن؟!
لحن جینورا متعجب بود:
-بقیه؟!
-خب...الادورا و...لینی...چرا نیستن؟!
-اوه!احمق نباش فلور!کی گفته که اون ها قراره بیان؟!این یه مهمونی دوستانه و صد البته دو نفرس!
فلورانسو صاف نشست:
-خب،توقع نداری باور کنم که فقط یه مهمونیه؟!انتظارت رو به من بگو!!
جینورا لبخند متظاهرانه ای زد:
-تو هنوز هم همونقدر باهوشی،فلور!
-درسته!
-چایت رو بنوش.
-من برای نوشیدن چای به اینجا نیومدم،جینورا!
-چرا اتفاقا!تو به یه مهمونی چای اومدی!وگرنه چه دلیلی داره که تو به منزل یه سیاستمداری که بر حسب اتفاق به سمت جادوی سیاه متمایله،بیای؟!
-تو تغییر کردی!جین...
صدای قاطع جینی در فضای خانه پیچید:
-من تورو برای این دعوت کردم که...
هنگامی که از ادامه نیافتن سخن فلور مطمئن شد،ادامه داد:
-هنوزم دیر نشده فلور!ارباب از سیاه های اصیلی مثل تو خوشش میاد!
پلک چپ فلورانسو می پرید.تقریبا فریاد زد:
-توقع داری که من یه ساحره ی سیاه بشم؟!
-البته که نه!من هم یک ساحره سیاه نیستم!ولی عضوی از محفل هم نیستم!
-تو چ...
-ببین فلور!میخوام باهات رو راست باشم!یک اتفاقاتی داره میوفته که...
-چه اتفاقاتی؟!
-تو باید به ما کمک کنی!
-جدا؟!ولی تو هنوز نگفتی که چه اتفاقی داره میوفته؟!
-اوه!این وحشتناکه فلور!تورو به مرلین،کمی صبر داشته باش!این اتفاق وحشتناک تر از اونیه که تو فکر میکنی!!!این اتف...
جینورا مکث کرد.پوست دستانش به گز گز افتاده بود.احساس خطر کرد.اثر معجون مرکب داشت از میان میرفت...
-چی شد،جینی؟!
لودو به سرعت از صندلی برخاست.به سوی اتاق خواب دوید.در میان راه با خود اندیشید:شانس
بزرگیه که جینورا تا حالا خونه ی خودش رو به فلور نشون نداده!
صدای فلور از پشت در اتاق می آمد:
-جینورا؟!جینی؟!چی شد؟!جینی من نگرانم!تا سه می شمارم و بعد میام تو!
1،2...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
میدان گریمولد:

لینی همین‌طور که خشکش زده، با انگشتش جایی بین دو خونه شماره 11 و 12 رو نشونه می‌ده و می‌گه:

- هی شما یکیو ندیدین که درست همین چند لحظه پیش اون بین غیب شد؟

باری که بالاخره موفق شده بود لودو رو از چنگال پرتاب‌های گاه و بی‌گاهش به این طرف و اون طرف نجات بده، نفس راحتی می‌کشه و می‌گه:

- چی؟ کو؟ کجا؟ من که ندیدم.

الا یک قدم به جلو برمی‌داره و دوشادوش لینی می‌ایسته و دستاشو سایه بون چشماش می‌کنه.

- منم دیدم! ولی یادم نمیاد تا حالا تو لیست محفلیا دیده باشمش. احتمالا تازه وارده!

لینی با ناامیدی نگاهشو از خونه‌ای که باید رو به روشون می‌بود اما نبود برمی‌داره و سنگی رو محکم به جلو شوت می‌کنه.

- آخ! چته تو روانی؟

باری به سمت لودوی عصبانی که مشغول مالش نقطه‌ایه که توسط سنگ ضرب دیده، برمی‌گرده و با لحن کنایه‌آمیزی می‌گه:

- خواهش می‌کنم. قابل شمارو نداشت که از قل خوردن نجاتت دادم.

و جوابش هم چیزی نیست جز زبون درازی‌ـه لودو براش!

الا که چشماشو تیز کرده و همچنان به نقطه‌ی پیشین‌ـه ذکر شده خیره شده، ناگهان به خودش میاد و ردای لینی رو می‌کشه.

- اوه نگاه کن. همونی که غیب شده بود باز ظاهر شد.

لینی با اشتیاق برمی‌گرده و نگاهش رو فلورانسو زوم می‌شه که رو زمین پهن شده و معلومه با سرعت زیادی از خونه به بیرون پرتاب شده.

الا و لینی نگاهی به هم می‌ندازن و برقی که تو چشماشون شروع به درخشیدن می‌کنه می‌شه فهمید که هردو به یه چیز فکر می‌کنن. بنابراین هردو همزمان به سمت فلورانسو به حرکت در میان. شاید به کمک فلورانسویی که همچنان به ورود به محفل اصرار می‌ورزید می‌تونستن این خونه‌ی نمودارناپذیر رو رویت کنن ...




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
نزد ماگل ها

پسربچه که باديدن لودو در آسمان در شرف ذوق مرگ شدن بود، با اين فرمت گفت:

- ددى ددى! ايز آن ماي توپ؟

پدر که طبيعتا شعوري بيشتر از پسر محصول2014 خود نداشت گفت:

- يس، يس.
- اوه ماي مرلين.

و پسر و پدر شعری سرودند كه سالهاي سال ماند.

- وان توپ دارم قل قليه/ رد و وايت و ابيه/ ميزنم زمين هوا ميره/ وي دونت نو كه تا كجا ميره.

نزد محفليون

دامبلدور كه از عجز به فرمت اين درآمده بود گفت:

- پسر گل مامان...
- من موکتم.
- موکت گل مامان غذا چى دوست داره؟
- شپش و کرم هايي كه يه موكت مي خوره.
- بذار بابات بياد خونه.

جماعت محفلي كه چاره اى در کار نديدند، در عرض چند ثانيه همگى روى موکت، موکت بى جان، پخش شدند تا بلكه شپشی بيابند كه موكت، موكت جاندار، بخورد. ناگهان فلورانسو که عضو محفل نشده و راز آن را هم نمى دانست اما به خواست مستقيم نويسنده مانند تسترال در را باز كرد و گفت:

- تو رو مرلين بذاريد بيام تو. مريضم، بچه خردسال دارم منم عضو كنيد.

بعد بلافاصله رو كمر موكت، موكت جاندار، نشست و گفت:

- چه نرمه! پالاز موکته؟


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۴ ۱۰:۳۳:۰۱

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
دامبلدور با لحن مادرانه ای گفت:
- پسر عزیزم انقدر به خودت زحمت نده. تازه از راه رسیدی. در ضمن ما تو محفل از این لوازم تجملی استفاده نمی کنیم.به جاش به تزکیه روحمون می پردازیم.

گیلبرت که علی رغم مشکلات حاد روانی تحت تاثیر این حرف قرار گرفته بود به حالت نشسته درآمد و با نگاهی به چهره های لاغر و نحیف محفلیونی که گرداگردش حلقه زده بودند به دنبال اثرات تزکیه نفس و روح در صورت های آنها پرداخت. سپس بی هیچ حرف دیگری دراز به دراز روی زمین افتاد.بلافاصله اعضای محفل به جنب و جوش افتادند.

- ای وای خدا مرگم بده!پسرم؟گیلی مامان؟با مامی حرف بزن.
- پروفسور یه مرتبه چش شد؟
- دامبل چیکارش کردی؟اگر گلی بفهمه سه طلاقت میکنه.

هرمیون بعد از شنیدن این حرف از رون یکی پس کله شوهرش نواخت.
- این چه طرز حرف زدنه؟ از همون اولش هم معلوم بود منو تو با این درجه آیکیو به هم نمی خوریم.نمی دونم چرا تسترال شدم با توی چلغوز یه لاقبا ازدواج کردم.

جینی که خواهر شوهر بازیش در بدترین زمان ممکن گل کرده بود پرید و موی وز هرمیون را کشید.
- ببند دهنتو دختره ایکبیری.من که می دونم اینا همه ش بهانه ست تا از رون جدا شی تو از همون اولم چشمت دنبال شوهر من بود. از خداته منو طلاق بده بیاد توی سیم ظرفشویی رو بگیره.

در حینی که دو زن در میان حلقه تشویق کنندگان (که عمدتا موقرمزها را شامل میشد) مشغول گیس و گیس کشی شده بودند دامبلدور رو به گیلبرت که تمام این مدت از جایش تکان نخورده بود گفت:
- پسرم بلند شو. رو زمین نخواب سرده سرما می خوری.بابات منو دعوا می کنه.آفرین پسر گلم.

- من در حال حاضر موکتم تا به پرستیژ اینجا بیام.فقط به بقیه بگین با کفش گلی از روم رد نشن چون بعدا پاک کردنش سخته.

دامبل:

همان لحظه- میدان گریمولد

پاق!پاق!پاق!بامب!

چهار مرگخوار در میدان گریمول ظاهر شدند.اما لودو به خاطر اضافه وزنی که اخیرا پیدا کرده بود در اثر فشار ناشی از آپارات محکم به زمین برخورد کرده و چون توپی به هوا رفته بود و در حال حاضر به دلیل برخورد با در و دیوار و درختان موجود در میدان، مرتب حالت رفت و برگشت را تکرار می کرد.
لینی به تلاش های باری برای متوقف کردن و بازگرداند لودو روی زمین نگاهی انداخت.
- نباید میاوردیمش.با این اضافه وزن آپارات کردنش فقط برامون دردسر درست می کنه. تو عملیات قبلی هم خورد زمین و مثل توپ هرکی سر راهش بود له کرد.

الادورا لبه خونین ساطورش را لمس کرد.
- از بحث لودو که بگذریم الان یه مشکل دیگه داریم. ما رد این پسره خل و چلو تا اینجا گرفتیم.اگر رفته باشه تو مقر محفل چه جوری میتونیم بریم بیاریمش وقتی اونجا نمودار ناپذیره؟


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳ ۱۴:۳۷:۲۵


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
دامبل برای چند دقیقه مات و مبهوت به گیلبرت زل میزنه.چشماشو میماله.بعد با احتیاط جلو میره.از چپ و راست نگاه های مختلفی به گیلبرت میندازه.آروم دستشو جلو میبره و گونه گیلبرت رو لمس میکنه و البته این کارش زیاد به مذاق گیلبرت خوش نمیاد!
بالاخره بررسیش تموم میشه و درحالیکه چشماش پر اشک شده دستاشو به دو طرف باز میکنه!
-گیلی!پسرم!این خودتی؟برگشتی؟

گیلبرت توجهی به ابراز محبت پیرمرد ناشناس نمیکنه.ولی طرف دست بردار نیست!
-پسرکم.بیا بغلم.

موضوع برای گیلبرت پیچیده تر میشه.باباش که گلرت گریندلوالده.پس فقط یه گزینه باقی میمونه.گیلبرت نگاهی به صورت و ریش بلند طرف میندازه.
-مامان؟ بمیرم برات! چقدر سختی کشیدی.معلومه اصلا به خودت نرسیدیا!

جیمز پقی میزنه زیر خنده. قیافه دامبل کمی میره تو هم. به سختی جلوی خودشو میگیره که یکی از سخنرانیای تاثیر گذارشو ارائه نده.مخصوصا سخنرانیش درباره برتی بات و شباهت هاش با پاستیل های مشنگی در اون لحظه بسیار وسوسه کنندس. ولی خب.اون دامبله و جادوگر بزرگیه و جلوی خودشو میگیره.
-گیلبرت!من و پدرت دوستای خوبی بودیم.یعنی دوستای خیلی خوبی...خیلی خیلی خوب!
تاکید روی خوب گیلبرتو کمی مشکوک میکنه!
-چقدر خوب مثلا؟!
دامبل سوال رو نشنیده میگیره.چون به نفعشه! مبلی رو به گیلبرت نشون میده.
-بیا پسرم.بیا بشین.حتما خسته ای.

گیلبرت مخالفت میکنه:نه! من فقط کار میخوام.به هیچ دلیل دیگه ای هم اینجا نمیمونم.کار بدین به من.

دامبل با اصرار گیلبرت رو به طرف مبل میبره.اونم مقاومت نمیکنه و میره. ولی وقتی به مبل میرسن گیلبرت به جای نشستن روی مبل چهار دست و پا جلوی مبل زانو میزنه.دامبل که گیج شده می پرسه:
-چیکار میکنی پسرم؟چیزی گم کردی؟

گیلبرت:من میزم!لطفا با من صحبت نکنید!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳۱ ۱۵:۰۱:۰۱
ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳۱ ۱۵:۰۳:۰۹

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.