_پس میخوای همه اسلیترینی ها رو نابود کنی؟!
_چی؟!نه...معلومه که نه فرزند روشنایی و این حرفها!
پرنس با تعجب به دامبلدور نگاه کرد...دامبلدور هم از پشت عینک هلالی شکلش نگاهی به پرنس کرد...پرنس هم به نگاه کردن به دامبلدور ادمه داد...دامبلدور هم همینطور...پرنس اما مگه از رو میرفت؟!باز هم به نگاه کردن به دامبلدور ادامه داد...دامبلدور اما دیگه از رو رفت!برای همین چشمهاش رو از پرنس برداشت و گفت:
_پسرم...چرا هی نگاه میکنی؟!نگاهت من رو یاد نگاه گلرت توی جوونیش میندازه!
پرنس همین که کلمه گلرت رو از زبان دامبلدور شنید،سریعا نگاهش رو از دامبلدور برداشت و گفت:
_نه...نه...اصلا این نگاه ربطی به اون نگاه نداره...این نگاه تعجبی بود...فکرت اونجاها نره!
_از چی تعجب کردی فرزندم؟!
_آخه همین
پست قبلی چند لحظه پیش خودتون گفتین که میخوایین همه اسلیترینی ها رو نابود کنید؟!
_من کی همچین حرفی زدم فرزندم؟!
_عه؟!خودتون بودین...خودتون گفتین...مدارکش هم موجوده...نشون بدم؟!بدم؟! ایناهاش:
نقل قول:
این قضیه تاپ سکرته! به هیشکی در موردش نگو فرزندم. صاحب این مغازه ای که میخوام بری، یه کتاب خیلی قدیمی از سالازار اسلایترین پیدا کرده که توش میگه چطوری میشه همه اسلایترینی هارو از بین برد و چطوری میشه عمر جاویدان پیدا کنن. ما با عمر جاویدانشون کاری نداریم ولی نابود کردن همیشگیشون به دردمون میخوره
_خیر فرزندم...شما اگه توجه میکردی به
پست قبلی جمله قبلی،میفهمیدی اون که این رو گفته من نبودم!
پرنس تصمیم داشت که دوباره با تعجب به دامبلدور نگاه بکنه اما وقتی که به یاد اورد ممکنه نگاهش باعث بشه دامبلدور دوباره به یاد گلرت بیوفته،از این تصمیش سریعا پشیمون شد و بدون نگاه کردن ولی با تعجب گفت:
_عه؟!یعنی چی؟!مگه شما دامبلدور نیستین؟!منظورتون چیه؟!
_فرزند روشنایی من دامبلدورم...ولی من اون دامبلدور نیستم...من این دامبلدورم...از اون
پست قبلی جمله قبلی تا الان دامبلدور عوض شده...این دامبلدور اون دامبلدور نیست...دامبلدور همونه...ولی من دامبلدورم...دامبلدور دامبلورد در اصل دامبلدوره...اصلا دامبلدوری که دامبلدور نباشه،دامبلدور نیست!
پرنس که با توجه به سبقه قبلی تصمیم گرفت که چه با تعجب و چه بی تعجب کلا به دامبلدور نگاهی نکنه،سرش رو خاروند...چند بار جمله دامبلدور رو تجزیه و تحلیل کرد..بارها اون رو از زوایای مختلف برسی کرد...به وسیله هوش ریونیش سعی کرد که جمله دامبلدور رو هضم کنه،اما موفق به این امر نشد...
_پورفسور...من الان متوجه نشدم راستیتش...مشکل از منه؟!یعنی هوش ریونیم رو از دست دادم؟!
_نخیر فرزندم...چون من خیلی باهوشم و متواضع(!) این جمله من کمی برات سنگین بود...ولی مهم نیست...الان من دیگه قصد ندارم اسلیترینی ها رو نابود کنم...تصمیم دارم که تو بری و شروع کنی به جاسوسی از تام و مرگخوارهاش!
_هااااااااا...خب باشه...پس من رفتم!
و این گونه بود که پرنس به سرنوشت برادرش دچار شد و رفت تا جاسوس دو جانبه شود!