هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۱۹ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳
#23

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نقل قول:

سپس موهای طلایی اش را به کناری زد.چشم های آبی اش مشخص شد..


مامور وزارتخانه، خواست گوشی تلفن با جه را بردارد که...

مورگانا: آآآآآآآآخ...اوووووووخ

مامور وزارتخانه که هول شده بود بالای سر مورگانا آمد و گفت:
_ چی شد؟

مورگانا به مدال چسبانده شده روی ردای مامور که اسم او رویش نوشته شده بود نگاه کرد و با ناز و غمزه گفت:
_امممممم....جناب لینکلن، پام پیچ خورد!

لینکلن:
_ اوه خدای من! اجازه بدید بهتون کمک کنم!

لینکلن اومد کمک کنه که مورگانا گفت:
_ آه! نه ممنونم! خودش خوب شد. فقط حالا که از نزدیکتر به شما نگاه میکنم متوجه میشم چه چشمان آبی زیبایی دارید!

لینکلن:
_ واقعا؟

مورگانا:
_ ایهیم

لینکلن آمد کله اش را نزدیکتر بیاورد که مورگانا گفت:
_ نه لطفا اول چشماتو ببند!

لینکلن، در حالی که لب هایش غنچه شده بود، چشم هایش را بست که...
شترق!

مورگانا با گوشی باجه تلفن محکم به سر لینکلن کوبیده بود و او را بیهوش کرده بود!

لرد ولدمورت کوچک:
_ مورگانا عجب بازیگری هستی تو دختر!

مورگانا:
_ ممنونم ارباب. ...حالا بهتره برگردیم مهد کودک و به بقیه مرگخوارا ملحق بشیم تا یه راه حلی برای برگردوندن شما به حالت اول پیدا کنیم!

لرد ولدمورت:
_ البته حالا که تا اینجا اومدیم میتونیم لینکلن رو یه جا گم و گور کنیم و تو و من بریم توی وزارتخونه یه گشتی بزنیم شاید توی سازمان اسرار یه راه حلی پیدا کردیم!

مورگانا:
-ولی ارباب تابلو میشه ها!

لرد ولدمورت:
_ تابلو نمیشه. تو مامان میشه منم بچه و میگی بچه م اصرار میکرده آوردم وزارتخونه رو نشونش بدم! اگه مثل چند دقیقه پیش نقش بازی کنی حتی میتونیم تا خود اتاق وزیر هم پیش بریم!

مورگانا: اوکی پس بریم ارباب!



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۳
#22

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
مورگانا نگاش کرد:
-چییییییییییی؟!تو؟!اصن چرا من نه؟!تازه من زنم!من بهتر میتونم با بچه ها ارتباط برقرار کنم!ببین!
و دستی به سر لرد کشید:
-آقا کوچولو اسمت چیه؟!
کمی بعد وقتی به عمق فاجعه پی برد که سوزش وحشتناکی را در دستش احساس کرد.
لرد صدایش را با انزجار بچه گانه کرد:
-من و خاله بلیم با هم بیلون؟!بلیم توی اتاق؟!خواش میکنما!!!
مسئول مهد کودک در حالی که به لرد خیره شده بود زیر لب "یا مرلین"ی گفت موافقتش را اعلام کرد.هنگامی که مورگانا از مهد کودک خارج شد،لرد دستش را پیش رویش دراز کرد:
-چوب دستیو رد کن بیاد!
مورگانا با رنگ پریده چوب را به دست ولدمورت جوان داد:
-کروشیو!
مورگانا مشغول هلیکوپتری زدن بود که صدایی در کوچه پیچید:
-چی کار داری میکنی بچه؟!
و بعد هم صدای دویدن...
مامور وزارتخانه به بالین مورگانا رسید و طلسم را باطل کرد:
-کی به این پسر دماغو "کروشیو"یاد داده؟!تو؟!
نگاه مورگانا بین او و تام در نوسان بود.مأمور که اندکی آرام تر شده بود فرمان داد:
-دنبال من بیاید!میریم به وزارتخونه!انگار نه انگار که این یه طلسم نا بخشودنیه...واقعا که!
سپس موهای طلایی اش را به کناری زد.چشم های آبی اش مشخص شد.وارد باجه ی تلفن شدند.رنگ موگانا بیش از پیش پرید!ولدمورت او را نیشگونی گرفت:
-حیف چوبدستی ندارم بهت کروشیو بزنم!احمق!یه کاری بکن!وقتی وارد وزارتخونه بشیم لو میریم!
-چ..چی..کا...کار کنم ارباب؟!
-خب...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۳
#21

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
خلاصه: لرد سیاه و جمعی از مرگخواران و محفلیون در اثر معجونی که ظاهرا طرح آزمایشی محفل ققنوس بوده به دوران کودکی برگشتن و توسط خانواده هاشون به مهدکودک سپرده شدن. بعد از اینکه متوجه میشه لرد هم اونجاست به استخدام مهدکودک در میاد و تلاش میکنه لرد و بقیه رو از اونجا فراری بده، ولی در کوچه دیاگون به جرم دزدی دستگیرش میکنن. در اثر درگیری پیش اومده لرد و بقیه هر کدوم به گوشه ای از کوچه پرت میشن و به سختی هم دیگه رو پیدا میکنن و همونطور که در حال بحث هستن مورگانا اونا رو پیدا میکنه و به مهد برمیگردونه تا خودش بتونه طلسمی برای رفع این مشکل پیدا کنه که....
=============================================
چهره آشنای هکتور وارد صحنه شد و مستقیم به طرف لرد رفت:
-ارباب من خودم حلش میکنم. معجونش رو درست میکنم و شما رو به حالت اولتون برمیگردونم.
مورگانا جیغ و ویغ کرد:
-تو بیجا میکنی. من طلسمو پیدا میکنم و ارباب رو به حالت قبلیشون برمیگردونم.
-اصلا کی تو رو دعوت کرده اینجا؟ کی گفته بیای اینجا تو کار من دخالت کنی؟
-این تویی که یهویی پریدی وسط. من خیلی وقته اینجام.
-نخیر من اول اینجا بودم.

لرد داد زد:
-ساکت!
هکتور و مورگانا:
لرد داد زد:
-گفتم ساکت!
هکتور و مورگانا:
به دقیقه نرسیده هکتور و مورگانا سوزش وحشتنناکی را در ناحیه پاهایشان حس کردند و....
-
-
هکتور از درد دور تا دور حلقه مرگخواران را لی لی کرد، اما وقتی ایستاد متوجه شد قطاری از بچه ها پشتش به لی لی مشغولند.

لرد با تاسف سری تکان داد:
-هیکلتون بچه شده، مغزتون که نشده.
در همین گیر و دار پسر بچه ای که نیم متر و یک وجب بود از نا کجا آباد ظاهر شد و مثل کرم فلوبر مشغول بالا رفتن از پاهای هکتور شد:
-عمو...عمـــــــــــــو. اون گولاخه میخواد منو بزنه.
هکتور که پلکش میپرید به بچه خیره شد:
-من؟ عمو؟
و بلافاصله چوبش را در آورد تا خدمت بچه آویزان برسد که فکری در ذهنش درخشید. فورا جلو رفت و جلو مردی که احتمالا دنبال بچه میگشت ایستاد:
-آقا، این چه وضع نگهداری از نوگلان باغ جادوگرانه؟ مربی کم دارید مگه؟
مرد که با دیدن بچه خیالش جمع شده بود و در سکوت برای او خط و نشان میکشید گفت:
-کم چنین چیزی پیش میاد قربان. ولی راستش بله مربی مهد کم داریم. نمیتونیم به همه بچه ها برسیم.
هکتور سینه اش را صاف کرد و به شکلی که به اعتقاد خودش خفن و با کلاس بود گفت:
-من حاضرم اینجا به عنوان مربی استخدام بشم.



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۳
#20

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
صداهایی که از دور به گوش میرسید، تا حدی کنجکاوش کرد. شبیه صدای بچه بود اما...داشت فکر میکرد که چرا باید در اطراف بن بست هایی که به کوچه ناترکن ختم میشوند،چند تا بچه بپلکند و شیطنت کنند؟ پس این پدر و مادرها چه غلطی میکنند؟
در هرحال مورگانا میخواست بیشتربفهمد، پس جلو رفت. اما از چیزی که دید شدیداجا خورد! از روی تخته جادویی اش پایین پرید و گفت:
- ارباب! شما؟ اینجا؟ این ریختی؟ بازی جدیده؟

لرد نگاهی به تخته چوبی که مورگانا سوارش بود انداخت. چشم های زیبایش را چرخاند و گفت :
- این عتیقه حرکتم میکنه؟

مورگانا با عشوه پلک زد.
- بله البته ارباب کوچک! ولی نگفتید اینجا چکار میکنید؟

و بعد با حالتی مادرانه دست جلو برد وخاک را از روی شانه لرد پاک کرد . شانه ای اشرافی و جواهر نشانی از جیب ردایش بیرون آورد و چتری های لرد ولدمورت( هجب) را شانه زد و با لحنی مهربان گفت:
- لرد کوچک تا حالا کسی بهتون گفته بود وقتی بچه بودید چــــــــقدر چذاب بودید؟

چشم های لرد برق شومی زد.
- مورگانا تو به ارباب وفاداری درسته؟

مورگانا تعظیم کاملی کرد. جوری که اگر یک نفر او را میدید نمیفهمید چرا جلوی یک بچه زیر یک متر، تا این حد خم شده است. لرد گفت:
- تو حتما میتونی کاری بکنی که ما از این قد و قواره دربیایم درسته؟

مورگانا با محبت به لرد نگاه کرد:
- ارباب به این جذابی....
وقتی نگاه خشمگین لرد را دید، تکانی به خودش داد.
- خوب البته! هر چی ارباب بخوان! اما برای اینکه من بتونم همچین کاری بکنم اول ارباب باید برگردن به مهدکودکشون!

لرد فریاد زد:
- ما برنمیگردیم!

مورگانا لبخند ملایمی زد.
- حتی اگر برای ارباب شیرینی شاتوتی بگیرم یا بتونین یه چیز خیلی مهم رو پس بگیرین؟

تنها چیزی که میتوانست برای لرد مهم باشد،چوبدستی اش بود اما مسلما نمیدانست چوبدستی پیش مورگانا هست یا خیر! مورگانا بشکنی زد و پاسخ سوال نپرسیده اربابش را داد.
- بله البته که هست! حالا بیاین بریم. اهای شماها راه بیافتین دیگه !!!

بچه های دیگر حاضر نبودند برگردند، اما با وعده های مورگانا و یکی دو باری، مشت و لگد های لرد، همه به برگشتن رضایت دادند. لرد با لحن تخسی گفت:
- باید بذاری من سوار این عتیقه بشم!

مورگانا از این تمایل به بازی خنده اش گرفت. لرد را روی تخته گذاشت و از پشت نگه اش داشت. لرد غر زد.
- ولمان کنید میخواهیم خودمان برویم!

- میافتید ارباب!

- نمیافتیم!

- می افتید !

- میگوییم نمی افتیم! اصلا وقتی بزرگ شدیم یک کروشیو طلبت!

گرچه فقط یک لفظ و یک تهدید بود اما مورگانا تسلیم شد و اجازه داد لرد ولدمورت ( هجب) خودش اسکیت سواری کند.بعد از خریدن شیرینی و درست وقتی به در مهد کودک رسیدند مورگانا تخته اش را برداشت و گفت:
- من بعد از اینکه طلسم رو ساختم و مطمئن شدم درست کار میکنه.... البته اگه دراکو از کشیدن موهای من دست برنداره، ممکنه روی اون امتحانش کنم....بله بعد از تست کردنش میام پیشتون تا به حالت عادی برگردونمتون!

ولی پیش از آنکه فرصت کند چوب لرد را به او پس بدهد یک نفر گفت:
- تو نه ! اما من لرد رو به حالت عادی برمیگردونم!

مورگانا و لرد به سمت صدا برگشتند.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱ ۱۴:۵۵:۵۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱ ۲۳:۵۵:۱۱

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#19

ویلیام آپ ست old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۹ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
ولدمورت ایستاد و درکوچه دیاگون فریاد زد :
-آیلین جون ، کجایی ؟ بیا عمو ، بیا !

ناگهان لوسیوس و کراب آمدند و گفتند :
-ارباب برای ما شیرینی می خری ؟

ولدمورت :
- شیرینی ، آه ، خوب ، شیرینی ؛ بچه ها شیرینی دوست دارن ، برید گمشید دراکو رو از زیر گاری بیارید بیرون .
و تو ... تو ، ای بلاتریکس ، کتاب می دزدی .
تو آبروی مرگخوارهارو بردی !فکر کردی چون من بچه ام و تو بزرگ می تونی هر غلطی که خواستی بکنی ؟

- من ، برای چه ارباب ؟ (بلاتریکس که می دونست این ها بچه ان و تقسن و از بزرگیشون هم بدترن ، چیزی نگفت )

- حرف زیادی نزن ، کتاب دزدی می کنی و صاحبش تو را می گیرد ، آنهم به جرم دزدی ؟! ها .

- اما ، ارباب ...

- ارباب و کوفت ! تو قوانین را زیر پا گذاشتی ، مگر من نگفتم اول صاحب را بکش ، سپس از آن دزدی کن .

بلاتریکس از وحشت در جای خود ایستاد .

ولدمورت ادامه داد :
- حالا باید تنبیه شوی ! تنبیه تو ... تنبیه تو این است که به مهدکودک بروی و هدف نشانه گیری بچه ها باشی .

بلاتریکس به خاطر تنبیه بزرگی که رویش افتاده بود ، بیهوش شد .

پس از به هوش آمدن پا به فرار گذاشت و مرگخواران به دنبال او افتادند .
تا این که در بن بست او را گیر آوردند .

بلاتریکس :
- رحم کنید ، اشتباه کردم ، غلط کردم ، به بزرگی خودتون ببخشید .

ولدمورت :
- رحم نه ... حالا جرمت سنگین تر شد . از دستورات من سرپیچی می کنی .
جرم سنگین تر ، یعنی ؛ بهای بیشتر .
مرگخواران او را سر وته در مهد کودک با لباس های صورتی مسخره آویزان کنید.


ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۶:۴۸
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۹:۱۷
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۱۸:۵۳
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۸:۱۶:۳۳


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#18

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
بلاتریکس همچنان پیش میرفت و مرگخوار ها و لرد با هم بحث می کردند.

- دراکو برو از جلوی چشام دور شو.
- کراب.

کراب در حالی که قلنج دست هایش را می شکست به سمت لوسیوس رفت. لوسیوس با دیدن اوضاع گفت:

- پسر عزیزم چیزی لازم نداری؟
- نه پدر.

درست همون لحظه در دیاگون دعوا شده بود. مردی به سوی بلاتریکس آمد و گفت:

- فکر کردی می تونی بدون اینکه پول کتاب هارو بدی در بری؟

- به نظرم شما اشتباه گرفتید...

- ای مردم دزد.

همه مردم برگشتند و با دیدن بلاتریکس و فروشنده به طرف آن ها دویدند. همه عین دعوای برره ای ها روی هم افتادند و شروع به زدن همدیگر کردند. بلاتریکس که روی زمین افتاده بود و لوسیوس، لرد، دراکو،کراب هر کدام گوشه ای افتاده بودند.

دراکو زیر گاری ـی افتاده بود و لرد توی یک بشکه ی خالی، هردو بیهوش بودند. لوسیوس و کراب جلوی در یک شیرینی فروشی بودند.

بالاخره در گیری فروکش کرد و مردم بلا رو به سمت وزارت سحر و جادو بردند تا محاکمه شود. بلا فریاد می کشید:

- ولم کنید ساحره های بی عقل!

1 ساعت بعد

ولدمورت به هوش آمده بود و فریاد زد:

- بلا؟ لوسیوس؟ کدوم گوری رفتید؟

وقتی دید که کسی جواب نمیدهد تصمیم گرفت که خود آیلین را پیدا کند.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#17

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- پسره ی بوقی! می دونی دستت الان تو حلق منه؟!
- کراب!

با اشاره دراکو، کراب جفت پا وارد حلق لوسیوس شد و لوسیوس زیر پالتو برای همیشه ساکت شد.

ولدمورت هرازگاهی سرشو از زیر کلاه بلاتریکس بیرون می آورد و مناظر رو از نظر می گذروند.
- بلا، یادمون بنداز برگشتیم برات یه شامپوی نرم کننده بخریم!
- ارباب لطف دارن!
- ارباب هیچ هم لطف ندارند، پاهامون دارن کهیر می زنن، این چه وضعشه؟
- خیلی ببخشید ارباب! می تونید جاتونو با لوسیوس عوض کنید.

ولدمورت نگاهی به جای لوسیوس که زیر پای بلا بود، انداخت و با مشاهده ی وضعیت لوسیوس که هرچند ثانیه یک بار زیر پای بلا می رفت، تصمیم به تحمل موهای بلاتریکس گرفت.
- نه ما تصمیم داریم از همین جا تسلط داشته باشیم.
- هرطور میلتونه ارباب! دراکو ساکت باش نمیگی پیدامون می کنن؟
- بلا! به در میگی که ارباب بشنوه؟ دراکو که ساکته؟

بلاتریکس با ترس و وحشت فزاینده جواب داد:
- نه سرورم! شما نمیشنوین، این پایین داره سر و صدا می کنه.
- یعنی میگی ارباب نمیشنوه؟ یعنی میگی گوشای ارباب مشکل دارن؟
- نه ارباب! من همچین جسارتی نمی کنم.

ولدمورت نگاه خشمگینی نثار بلاتریکس کرد که مسلما بلاتریکس ندید. ولدمورت برای اندازه گیری مسافتی که طی کردن سرشو چرخوند و گفت:
- خوله بلا! حدود پنج متر حرکت کردیم. فقط امیدوارم صاحب مهدکودک در عرض بیست متر بعدی نبینتمون!

خوب مسلما با دوتا بچه زیر پالتو و یه بچه تو کیف و یه بچه تو کلاه بیش تر از پنج متر نمی تونن حرکت کنن!





تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
#16

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-نمی خوریم!

لرد سیاه با ابروهای گره خورده، خصمانه ترین نگاهش را نثار بلاتریکس کرد.ولی واقعیت این بود که این نگاه با وجود قد یک متریش چندان تاثیر گذار محسوب نمی شد.
بلاتریکس لبخند مادرانه ای زد.
-نمی شه ارباب!شما باید قوی بشین.باید ویتامین های لازم رو دریافت کنین و به خوبی بزرگ بشین.تا وقتی کوچیک هستین مسئولیتتون به عهده منه.دهنتونو باز کنین!

لرد به لوسیوس اشاره کرد.
-دستور می دیم به جای ما دهنتو باز کنی.ما برای بزرگ شدن به کلم احتیاجی نداریم.به معجون احتیاج داریم.ما رو از اینجا ببر بیرون بلاتریکس.

بلا با قاشق پر از پوره به لرد نزدیک شد.
-چشم ارباب...ولی اول باید اینو بخورین!بزرگ شدن لوسیوس برای من کوچکترین اهمیتی نداره.شاید برای خواهرم داشته باشه.که اونم مهم نیست.خیلی خوشمزه اس.به من اعتماد کنین.
.
.
.
نیم ساعت بعد لرد سیاه دو دستی جلوی دهانش را گرفته بود که مانع حالت تهوعش شود.
بلاتریکس با اکراه پالتو پوست ضخیمی پوشید.کلاه بزرگی هم بر سر گذاشت.
-خب...یکی دو تا تون زیر پالتوم قایم بشین.یکی بره زیر کلاهم.یکی هم بره تو کیفم.زیادم تکون نخورین.همتونو نمی تونم کنترل کنم.البته شما می تونین تکون بخورین ارباب!امیدوارم زیاد شک برانگیز نباشه که وسط تابستون اینو پوشیدم!

بلاتریکس در حالی که به سختی قادر به راه رفتن بود و اینطور به نظر می رسید که ظرف پنج دقیقه گذشته صد کیلو به وزنش اضافه شده به طرف در خروجی حرکت کرد.




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
#15

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
بلا:ارباب چشاتونو اونجوری نکنین.اصلا بهتون نمیاد.ضمنا الان وقت ناهارتونه.براتون پوره کلم بروکلی بخار پز آماده کردم.

لرد که از فکر خوردن کلم بروکلی حالش به هم خورده بود پرسید:تو که همین الان استخدام شدی.کی وقت کردی برای ما ناهار درست کنی؟
بلا پاتیل حاوی پوره سبز رنگ را وسط اتاق ظاهر کرد و شروع به هم زدنش کرد.لرد تصمیم گرفت فعلا بی خیال بلا و کلمش شده به نقشه فرارش فکر کند.

-پسره ی پررو.من باباتم.چطور جرات کردی چیپس منو بخوری؟

دراکو قهقهه بلندی زد و گفت:
-هی!صداتو بیار پایین.چیپس برای اعصابت خوب نیست.اگه یه بار دیگه سر من داد بزنی با کراب طرفی.

کراب که با وجود کوچک شدن همچنان بسیار بزرگ بود با حالتی تهدید آمیز دندان هایش را به لوسیوس نشان داد و لوسیو س قانع شد که چیپس اصلا مفید نیست و کلم بروکلی بسیار لذیذ تر است.
لرد سیاه که در پشت هاله ای از بخار پاتیل کلم در حال فکر کردن بود شروع به صحبت کرد:
-ما باید از اینجا بریم بیرون.ولی اینجوری بهمون اجازه نمی دن.کروشیو!

لوسیوس فریادی زد و نقش زمین شد.در حالی که پیچ و تاب می خورد شروع به التماس کرد:
-ارباب چرا؟مگه من چیکار کردم؟ضعیف گیر آوردین؟زورتون به بچه رسیده؟.

لرد شکنجه را متوقف کرد و گفت:
-یه لحظه عصبانی شدیم!چطور جرات میکنن به ما اجازه ندن؟اصلا مگه ما از کسی اجازه خواستیم؟گرچه تو وقتی بچه نبودی هم ما زورمون بهت میرسید.بلا!تو ابعادت نرماله.البته از این پایین ابعاد موهات چندان هم نرمال به نظر نمیرسه ولی باید ما رو از اینجا ببری بیرون.
بلاتریکس آتش زیر پاتیل را خاموش کرد و جواب داد:
-چشم ارباب.اول این پوره لذیذ رو میل کنین.فعلا مسئولیت رسیدگی به شما با منه.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
#14

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
خلاصه: لرد سیاه و جمعی از مرگخواران و محفلیون در اثر معجونی که ظاهرا طرح آزمایشی محفل ققنوس بوده به دوران کودکی برگشتن و توسط خانواده هاشون به مهدکودک سپرده شدن. بلا که برای سپردن همسرش رودولف به مهد اومده بعد از اینکه متوجه میشه لرد هم اونجاست تصمیم میگیره به استخدام مهدکودک در بیاد...
---------------------------------------------
لرد با نارضایتی به جایگاهی که لوسیوس برایش در نظر گرفته بود نگاه کرد.
- کروشیو لوسیوس! در تمام مدت اربابیتمون انقدر بهمون توهین نشده بود.ای کودک بوقی! به چه جرئتی دستشویی رو برای اقامت سرورت در نظر گرفتی؟چطور تونستی به خودت بقبولونی اینجا در سطح ماست؟می خواستی کاری بکنی که ما مضحکه خاص و عام بشیم؟
لوسیوس کودک لبهایش را گزید.
- ارباب به اسم مقدستون قسم این موقرمزها همه جا هستن. ظاهرا از چند نسل قبلشون تبدیل به بچه شدن و دست جمعی گذاشتنشون اینجا.
دراکو در حالی که خمیازه می کشید گفت:
- ارباب بچه ست دیگه نمی فهمه شما خودتونو ناراحت نکنید. پدر و مادرش درست تربیتش نکردن.برای همین جایگاه شمارو نمی تونه درست تشخیص بده
لوسیوس: پسره چشم سفید این چه طرز صحبت با پدرته؟
دراکو با خونسردی گفت:
- دیگه همینه پدر من. الان منو شما هر دو تو یه سنیم و تفاوتی بینمون نیست... البته اگر حضور کراب و گویلو همراه من ندیده بگیریم.
لرد با بی حوصلگی به بحث خاتمه داد.
- بسه حوصله همایونیمون سر رفت. مجبوریم جلسه سریمونو همینجا برگزار کنیم...
سپس با انزجار نگاهی به در و دیوار دستشویی انداخت. درحالیکه تلاش می کرد خودش را کنترل کند تا همه جا را به آتش نکشد گفت:
- بله می فرمودیم... ما الان در موقعیت بغرنجی قرار داریم. بدون شک این توطئه محفله تا سایه مارو از سر جامعه جادوگری کم کنه و عقاید پوسیدشو جایگزین افکار روشنگرانه ما کنه. پس اولین کاری که باید بکنیم خروج از اینجاست. در وهله بعدی باید بریم سراغ کسی که ضد این معجونو برامون درست کنه. با توجه به اینکه اسنیپ خائن خودش هم به این وضعیت در اومده و اسلاگهورن هم قرنیه لاگین نکرده باید آیلین رو پیدا کنیم.
لوسیوس تک سرفه ای کرد تا توجه لرد را به خود جلب کند.
- اهم.. جسارتا سرورم الان آیلین همراه نارسیسا دارن تو هاگزمید برای خودشون می چرخن و خرید می کنن و از این وضعیت نهایت استفاده رو می برن... مطمئنین که آیلین حاضر میشه...
لرد با خستگی صحبت لوسیوس را قطع کرد.
- چطور جرئت می کنی فرمایش همایونی مارو قطع کنی مرگخوار بی مقدار؟ آیلین مرگخوار وفادار ماست لوسیوس و مطمئنم بهمون خدمت میکنه.حالا محض احتیاط موقع رفتن یادمون بنداز پسرشو که تو کمد لباسا آویزون کردیم با خودمون ببریم.
قبل از آنکه لوسیوس بتواند جزئیات نقشه بی نظیر اربابش برای خروج را بپرسد درب دستشویی با صدای مهیبی از جا کنده شد.
لرد با جیغی وحشت زده عقب پرید و لوسیوس را چون سپری جلویش گرفت.
- از اربابت دفاع کن لوسیوس... جون بی ارزشت رو در راه لرد فدا کن... عهه بلا تویی؟
بلاتریکس که موهایش به طرز دلنشینی صورتش را قاب گرفته و هر بیننده ای از مشاهده زیبایی آنها آنا دچار ایست قلبی میشد با دیدن لرد زمزمه کرد:
- سر...سرورم.بالاخره شمارو پیدا کردم.
لرد با سرعت از پشت لوسیوس بیرون آمد.
- می دونستم که برای نجاتمان میای ای مرگخوار وفادار! اومدی اربابو با خودت از اینجا ببری نه؟
بلاتریکس کپه موهایش را خاراند.
- ام...ارباب جسارتا شما در حال حاضر در سنی نیستید که بتونید خیر و صلاحتون رو مثل اون موقع که بزرگ بودین تشخیص بدین. من اومدم خدمتتون تا شمارو تا رسیدن به دوران طلایی حکومتتون همراهی کنم و رسم خشونت و بی رحمی رو یادتون بدم.
لرد کوچک:








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.