هر چی دو دو تا چهار کنی و هر چی بالا پایین کنی(قضیه رو) در انتها به این نتیجه میرسی که هیچ کس به اندازه آمبریج منفور نبود. یه شخصیت بد قیافه روانی و عقده ای که هر چی در توصیفش بگی بازم کمه و چقدر دلم خنک شد وقتی سانتورها به اعماق جنگل ممنوعه بردنش.
به حدی نون به نرخ روز خور و عوضی بود که حتی با وجود تسلط مرگخورارا بر وزارتخونه با اون ها هم همکاری کرد و در جلسات دادگاه جادوگران بیگناه بیچاره شرکت میکرد. اصلا من علاقه م به سانتورها از همین جا شروع شد. درونم یک کشش خاصی نسبت به این موجودات حس میکنم.
بعضیا گفتن بلاتریکس. البته خب حق داشتن چون بلاتریکس خیلی قوی بود و موجودی که خیلی قوی باشه اگه بیرحم هم بشه فوق العاده خطرناکه. البته به درد دوستان خودش میخوره ولی برای دشمناش یه کابوسه. بنظر من بلاتریکس اصلا با امثال آمبریج قابل مقایسه نیست چون بلا، همیشه طرف یه جبهه بود و در راه هدفش حاضر بود جونشم بده. توی دادگاه جلوی همه بدون ترس عقیده شو فریاد زد و در نهایت به آزکابان هم رفتیم و دمخور دیوانه سازها هم شدیم. منظورم اینه بلاتریکس هر چی بود که پست نبود ولی آمبریج یه موجود پست و بی ارزش دو رو و عوضی بود.
بعد از آمبریج کسانی که لج منو تو کتاب درآوردن، خانواده خاله هری بودن البته به جز دادلی. دادلی یکی از بامزه ترین قسمت های کتاب بود که در نهایت هم عوض شد. مثل پدر و مادرش نموند. اگه قرار بود کتاب هشتم رو رولینگ بنویسه و از من میپرسید خیلی دوست داشتم دادلی رو سمت دنیای جادو بکشونه و نذاره تو دنیای عادی مشنگ ها بمونه.
بعد از خاله پتونیا و شوهرش هم ... اممممم... بدون شک سوروس اسنیپ بود ولی سوروس رو آخرش فهمیدیم که در موردش اشتباه میکردیم و به جای یه شخصیت پست یه ابرقهرمان شد.
دیگه ... آرگوس فیلچ هم رو اعصاب بود، همینطور دراکو مالفوی، لوسیوس مالفوی و ایگور کارکاروف که خیلی دوست داشت زرنگ بازی دربیاره.
و اما لرد ولدمورت. اوووم..خب ولدمورت بی رو در واسی سیاه ترین و قویترین شخصیت تاریک کتاب بود. به همه هم میگفت و اینو پنهان نمیکرد و خب بزرگترین جنایتکار دنیای جادوگری بود. کسی که مسبب همه اون سال های پر از جنگ و کشتار و خفقان بود ولی حتی ولدمورت هم در ذهن من به اندازه آمبریج پست نبود چون ولدمورت یه سری نقاط قوت شخصیتی داشت. اون از اولش بدون پدر و مادر بزرگ شد و خودش مجبور شد قدرت هاشو کشف کنه. خیلی سخته یکی از قویترین جادوگران باشی و در بچگی در یکی از یتیم خانه های مشنگی مجبور شی زندگی کنی.
بعد از اینکه به هاگوارتز اومد هم پیشرفت کرد و البته با وجود اینکه همه فکر میکردند به حدی استعداد داره که در آینده حتی میتونه وزیر سحر و جادو هم بشه، تن به کارهای عادی و معمولی توی وزارتخونه نداد. دنبال آرمان هاش بود. هر چند آرمانش صد در صد سیاه بود و همه شنیدیم که یه مدت تنهایی به جنگل هایی فکر کنم در آلبانی رفت و بقیه ش هم که مشخصه.
راستی پدربزرگ ولدمورت هم آدم پست و عوضی ای بود. اون قسمت کوتاهی که در کتاب و خاطرات دامبلدور، همراه هری خوندیم نشون میداد که مادر ولدمورت رو چطوری اذیت میکرد. مردی که با قدرت جسمیش به یه زن زور بگه صد در صد پسته.
آدم دوست داره همچین شخصیت هایی کلا از کتاب حذف بشن ولی بازم برمیگرده به اون فلسفه که تا بدی نباشه خوبی معنا نداره و تا پستی نباشه شخصیت با ارزش معنا نداره. امثال همین شخصیت ها هستند که به انسان یادآوری میکنند چطور باید باشه و جنگ بین خوبی و بدی رو شکل میدن.
از منبر به پایین میخرامم...