سرشو کج کرد به سمت گربه ای که بغلش روی لبه ی پنجره نشسته بود:
- باحاله، نه؟ از تو میشه بیرون رو دید، از بیرون نمیشه حتی خونه رو دید.
مرلین رو شکر! چون اگه میتونستن خونه ی شماره دوازده رو ببینن، به عقل اون دختری که با موهای دُم اسبی، لبه ی پنجره طبقه دوم نشسته بود و پاهاشو تاب میداد، شک میکردن.
نزدیک غروب بود و هوا خنک. ویولت، عاشق این موقع از روز بود. مخصوصاً که بر و بچه های محفل کم کم داشت پیداشون میشد.
- بعد باورت نمیشه تدی! لاک پشته مثل هیپوگریف جهش یافته ی هاگرید چارنعل داشت میدویید و کل تالار گریفندور دنبالش!
صدای بلند و پر از هیجان جیمز، طبق معمول، قبل از خودش، حضورش رو اطلاع میداد. صدای خنده ی تدی هم شنیده میشد. برادرای لوتر (!) داشتن برمیگشتن خونه ی گریمولد.
ویولت نیشخندی زد. حاضر بود شرط ببنده اگه نه همه ش، حداقل نود درصد شوخ طبعی جیمز واس شنیدن صدای خنده ی تدیه. یه کم به جلو دولا شد تا برق چشمای جیمزو که داشت تدی رو نگا میکرد، ببینه.
- بیشتر از این به جلو خم شی، ممکنه سقوط کنی دوشیزه بودلر.
با شتاب برگشت و پشتشو نگاه کرد. خندید.
- پروف! جیمز و تدی دارن میان!
دامبلدور، آروم و با طمأنینه اومد دم پنجره. همین لحظه، لیلی و ویکی که رفته بودن خرید هم از سر خیابون پیداشون شد.
- تدی! جیمز!
صدای جیغ لیلی، اخمای جیمزو برد تو هم. فرشته کوچولو و پرنسس خانوم، خلوت برادرانه شون رو بهم زده بودن. ویولت بیشتر خنده ش گرفت.
- نیگا پروف. الان جیمز یه کِرمی به فرشته خانوم میریزه تا دادش درآد! فقط چون چِش تو چِش شدن ویکی و تدی بیشتر از سه ثانیه طول کشیده و میخواد حواس داداشش رو برگردونه به خودش!
دامبلدور لبخند ملایمی زد که از چشم ویولت دور موند. گرچه، لبخندش به تحلیل و پیش بینی ویولت نبود. به چشماش بود. چشمایی که از هیجان برق میزدن و نیم تنه ای که مشتاقانه، به جلو خم شده بود تا یه ثانیه رو هم از دست نده!
- گازت می گیرم! پیش بینی ویولت درست از آب در اومد. با یه حالت از خود راضی و مفتخر به هوش ریونیش، نیشخند زد.
- حالا تدی میخنده و موهای جیمزو بهم میریزه..
با یه کم حرص ادامه داد:
- امکان نئاره به جیمز چیزی بگه. عه! واس همینه این جوجه پاتر انقد نُنُر شده!
یه لحظه، سکوت برقرار شد و بعد، صدای گیتار گیدیون پیچید توی خونه. ویولت چشماشو بست و گوش کرد. حالا، انگار طبقه پایین بود..
فلورانسو آروم با یه کتاب توی دستش، یه گوشه نشسته و لبخند ملایمی روی لباشه.
یوآن، شلغمشو بالا میندازه و میگیره و با سوت، آهنگ گیدیون رو همراهی میکنه.
ویلبرت داره یه چیزی رو به فرجو توضیح میده و اونم با جدیت داره گوش میکنه.
دابی، گرمای خونه ی شماره ی دوازده، محبوب قلب ها، تو کار عصرونه س!
لبخند ویولت کش اومد. صدای دامبلدور یهو اونو به خودش آورد:
- نمیخوای بهشون ملحق شی؟
اول خندید. بعد، ساکت شد.
چند لحظه گذشت تا جواب دامبلدور رو متفکرانه بده:
- من از رو دیوار نگاه کردن رو دوس دارم.
سرشو کج کرد. سر جیمز حالا بین بازوهای تدی بود و وسط جیغ های "
ولم کن! ولم کن! " ـش، خنده های بقیه شنیده میشد.
- از اینجا، من چیزایی رو می بینم که هیشکی دیگه نمی بینه پروف!
دامبلدور بهش نگاه کرد. شاید اگه یکی دیگه بود، از خودش می پرسید: "تو سرت چی می گذره؟!" ولی دامبلدور نه! اون، ویولت رو می شناخت.
لبخند زد:
- به هر حال، یکی پیداش می شه که نذاره تا ابد لبه ی پنجره بشینی.
ویولت سر چرخوند تا ببینه منظور پیرمرد چشم آبی چی بوده که..
- ویــــــــــــو!!
بومــــــــــب!!
صدای داد و فریاد بچه ها از طبقه ی پایین بلند شد. اینم از اعلام حضور ویزلی کوچولو! ویولت زد زیر خنده.
از همون بالا داد زد:
- رکـــــس! دس مریزاد!دامبلدور ابروش رو با حالت کنایه آمیزی بالا انداخت.
حالا..
یا میخواست بگه: "دیدی گفتم؟!"
یا میخواست بگه..
که تدی هیچوخ به جیمز چیزی نمیگه دیگه؟!