هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱:۵۳ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
بعضی از قسمت های کتاب سرنوشت ساز بودند و تصور برعکس شدن آن ها خیلی جالبه. یکی از آن قسمت ها این جا بود:


نوزده ســـــال قبل
جنگل ممــــــــنوعه


هری پاتر و ولدمورت، طلسم های قرمز و سبزرنگشان را به سوی هم پرتاب کردند و...

مرز دنیای جادوگری و مشنگی- ایستگاه کینگزکراس

هری پاتر با تعجب به اطراف مینگریست و صدای گریه موجودی شبیه بچه ها به گوشش میرسید. به خاطر نمی آورد که بعد از شلیک طلسمش چه اتفاقی افتاده است. آرام شروع به قدم زدن به سوی جلو کرد که ناگهان اضطرابش از بین رفت. ابتدا صدای سوت قطار به گوش رسید و سپس لباس ها، صورت و ریش های سپیدرنگ دامبلدور را دید.

مانند همیشه لبخندی اطمینان بخش روی لب های آلبوس دامبلدور بود. به سوی هری آمد، نیمکتی ظاهر شد و هر دو روی آن نشستند. همچنان صدای گریه آن موجود به گوش میرسید. دامبلدور صحبت هایی با هری کرد و توضیحات لازم را به او داد. اینکه چطور آن جا ظاهر شده و آن موجود چیست و البته مهمتر از همه آنکه هدف چیست. دامبلدور صحبت هایش را به این صورت تمام کرد:

نقل قول:

شاید با برگشتنت بتونی کاری کنی که روح های کمتری ناقص و علیل بشن و خانواده های کمتری از هم بپاشند. اگر این بنظرت هدف ارزشمندیه، فعلا با هم خدافظی میکنیم...


با پایان جملات دامبلدور صدای سوت قطار و گریه آن موجود کریه، خاموش شد. کینگزکراس شروع به پیچیدن به دور خود کرد، لبخند دامبلدور گشاده تر شد و هری حس کرد پاهایش از روی زمین بلند میشود...

اما...

ناگهان کینگزکراس ثابت شد، صدای سوت قطار به حدی بلند شد که شبیه موقعی بود که قطار شروع به حرکت میکند و آن موجود به جای گریه اینبار میخندید. دامبلدور اما با بهت و حیرت به هری مینگریست.

هری پاتر لحظه ای تامل کرد و گفت:
_ نه من نمیرم. همینجا میمونم و با قطار به راهم در این دنیا، ادامه میدم. حقیقتش علاقه ای به برگشت به اون دنیا ندارم.

دامبلدور از شدت تعجب از روی نیمکت بلند شد و با احساسات گفت:
_ اما دوستات اونجا هستن... مردم بیچاره اونجا هستند...

هری پاتر:
_ تا جایی که در توانم بود برای دوستام مایه گذاشتم. در مورد مردم هم، هر جایی همونجوریه که مردمش هستن. اگه مردم درست بشن، اونجا هم خوب میشه.

دامبلدور:
_ اما اونا زورشون به ولدمورت نمیرسه...

هری پاتر:
_ دامبلدور، یادت نره که به وجود آمدن ولدمورت ها در نتیجه رفتار همون مردمه. بعد از اینهمه سختی از بچگیم تا الان، نمیتونی بیشتر از این ازم توقع داشته باشی. تصمیمم اینه که برنگردم. این حق منه که تصمیم بگیرم یا نه؟

دامبلدور مانند کوه یخی که آب شود روی نیمکت نشست. از شدت هیجانش کاسته شد و برای چند دقیقه ساکت شد... سپس با صورتی جدی و غمگین به هری گفت:
_ مشخصه که این حقته.

هری پاتر چمدانش را برداشت، سوار قطار شد و به راهش ادامه داد...

اما آن موجود کریه که لحظه به لحظه بیشتر از شکل کودکانه اش فاصله میگرفت و بزرگ میشد همانجا ماند. چند ثانیه بعد آن موجود به شکل واقعیش یعنی لرد سیاه درآمد.

دامبلدور آهی از نهاد کشید و گفت:
_ تام، تو میخوای به اون دنیا برگردی؟

ولدمورت:
_ جوابش مشخص نیست؟ اون دنیا حق منه!

دامبلدور که از خود بیخود شده بود با حالتی وحشیانه به سمت ولدمورت حمله ور شد و گفت:
_ اما تو اونجارو نابود میکنی. اونجارو پر از سیاهی میکنی...

دامبلدور که به سمت ولدمورت حمله ور شده بود از میان بدن او رد شد و روی زمین افتاد. آخر، یادش رفته بود که ولدمورت هم مانند خودش در کینگزکراس یک روح است. دامبلدور با حالتی عاجزانه گفت:
_ تام، خواهش میکنم!

ولدمورت با بیخیالی خندید و گفت:
_ خواهش میکنی؟! بیخودی خواهش نکن! نه اینجا بالای برج هاگوارتزه نه من سوروسم! فقط قدرت وجود داره! تف به من اگه نتونم اونو به دست بیارم!...سپس کینگزکراس با دامبلدور تنها، شروع به چرخیدن به دور خودش کرد و لحظاتی بعد...

جنگل ممــــــــنوعه
بلاتریکس بالای سر ولدمورت بود و برای اولین بار در عمرش گریه میکرد. بلاتریکس صورتش را روی صورت ولدمورت گذاشت که ناگهان ولدمورت چشمانش را باز کرد. بلاتریکس تا چشمان ولدمورت را دید از ترس و تعجب به عقب پرید. ولدمورت شنل سیاهش را تکاند و به مرگخواران اطرافش نگریست. سپس بدون آنکه به کسی دستور بدهد، خودش به بالای سر هری پاتر رفت، دستش را روی نبض گردن هری گذاشت و پس از آنکه مطمئن شد او مرده به همراه مرگخوارانش به سمت قلعه هاگوارتز حرکت کرد. نعش بی جان هری در آغوش هاگرید بود که هر لحظه بیشتر گریه میکرد...


نوزده ســـــال بعد
صدای سوت قطار سبزرنگ هاگوارتز به صدا درآمد و دود سبزرنگ آن فضا را پر کرد. دراکو مالفوی به همراه جینی ویزلی و بچه هایشان روبروی قطار ایستاده بودند. جینی پیشانی پسرش یعنی سالازار مالفوی را بوسید و گفت:
_ عزیزم..توی هاگوارتز...

دراکو جوری بازوی جینی را فشار داد که اشک در چشمان جینی حلقه زد و از سالازار مالفوی دور شد. دراکو روبروی پسرش نشست و گفت:
_ پسر! یادت نره اسمت چیه! تو اسم جد همه ما یعنی سالازار اسلایترین بزرگ رو روی خودت داری. مسئولیت سنگینی داری. میخوام توی اسلایترین سیاه ترین جادوهارو یاد بگیری و قویترین جادوگر بشی. یادت نره که به خون لجنی ها نزدیک نشی و هر جا مشنگی دیدی دخلشو بیاری!

قطار سریع السیر هاگوارتز حرکت کرد و ساعاتی بعد به نزدیکی مدرسه جادوگری هاگوارتز رسید. سال اولی ها که از قطار پیاده شدند، آرگوس فیلچ به پیشواز آن ها آمد و با بدخلقی گفت:
_ یالا راه بیفتین! یادتون نره اگه قوانین رو زیرپا بذارین خودم با چوب سیاهتون میکنم!

سپس نگاه آرگوس فیلچ روی سالازار مالفوی ثابت شد و کمرش را خم کرد و گفت:
_ قربان خیلی خوش آمدید...هی بی خاصیت ها! راه رو باز کنید تا عالیجناب رد بشن!

در اولین پیچی که در طی حرکت به سوی هاگوارتز دانش آموزان سال اولی مدرسه شکوهمند را دیدند، پرچم های سیاه و سبز بزرگ مدرسه توجهشان را جلب کرد و عده زیادی از ترس به خودشان پیچیدند. هاگوارتز کلی تغییر کرده بود. در آن جا دیگر کلاه گروهبندی ای وجود نداشت چون فقط یک گروه باقی مانده بود و آن اسلایترین بود. در بالای هاگوارتز جمجمه ای که از دهان آن ماری بزرگ بیرون آمده بود میدرخشید و جلوه ای بی نهایت ترسناک و زمخت به مدرسه داده بود بطوریکه حتی بعضی دانش آموزانی که امتحان سمج را هم داده بودند و فارغ التحصیل شده بودند هنوز از یادآوری محیط آنجا و کابوس های شبانه اش در امان نبودند.

گذشته از هاگوارتز، وزارت سحر و جادو به وزارت جنگ و جادو تبدیل شده بود و دیگر وزیری بر آن حکمفرمایی نمیکرد بلکه لرد ولدمورت حاکم آن جا بود و همه به او ارباب میگفتند.

در سرتاسر لندن اردوگاه های کار اجباری جن ها، مشنگ ها و خون لجنی ها برپا شده بود و مملکت جادوگری درگیر جنگ با سایر ملل جادوگری شده بود. البته ولدمورت برای خودش متحدانی مانند دورمشترانگ نیز پیدا کرده بود و ممکلت های زیادی را تصرف کرده بود ولی هنوز ممالک آزادی مانند بوباتون و قاره های دیگر بودند که با ولدمورت و متحدانش میجنگیدند.

لندن به سرزمین سیاه معروف شده بود زیرا پرچم آن پرچم کاملا سیاه رنگی بود که در وسط آن یک چوب جادو وجود داشت. رنگ غالب شهر سیاه و در بعضی مناطق خاص سبزرنگ بود و گویی خورشید از آنجا قهر کرده بود.

ولدمورت رویای تسلط بر کل جهان و بوجود آوردن حکومتی شبیه حکومتی که در لندن به وجود آورده بود را در سر میپروراند و بی نهایت بیرحمانه میحنگید. او در جادوی سیاه باز هم بیشتر پیشرفت کرده بود و با اعتماد به نفسی که از شکست دشمنان اصلیش یعنی دامبلدور و هری به دست آورده بود، هر روز بیشتر هم پیشرفت میکرد. او توانسته بود غول ها، دیوانه سازها، جن ها، خون آشام ها، گرگینه ها و سانتورها را متحد خود کند و به راحتی ممالک مشنگی را تصرف و پاکسازی نژادی کند.

حتی... مردم دریایی نیز به او پیوسته بودند و در نتیجه او ارتش سیاه دریایی نیز داشت.



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۵ آذر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
داشتم درس جديدم را برايش توضیح مى دادم اما او خونسردانه و حتى به نظرم بى توجه به من، عينکش را پايين آورده بود و با گوشه ى انگشت پرنده اش را نوازش مى کرد؛ پرنده نيز چشمانش را بسته بود و از محبت صاحبش لذت مى برد. مشخص بود پرنده به بلوغ رسیده است و به گمانم دامبلدور مى خواست آخرین لحظات را با ققنوسش بگذراند.

برگه هايم را بار ديگر کامل خواندم تا از اينکه تمام مطلبت را توضیح داده ام مطمئن شوم. درس" دفاع در برابر جادوى سياه" انرژی زيادى از من مى گرفت اما نمى توانستم آن را کنار بگذارم. وقتی به همراه دامبلدور به هاگوارتز آمدم، وقتی دانش آموز محبوب مدرسه بودم و همیشه ى همیشه مى خواستم که اين درس را تدریس کنم. يک نوع وابستگی درونى به اين درس داشتم.

دستى ميان موهاى سياهم کشيدم. با اينکه چند روز قبل کوتاه شده بودند اما رشدشان سریع تر از حد معمول بود. با اينکه بخش اعظمى از جذابیت هر فرد به موهايش است اما به عنوان معلم چنين درسى ترجیح مى دهم به چيزهاى کوچک اهميت ندهم که البته" شخصی" نظرم را عوض کرده است، يک دختر.

فکر مى کنم من معلم محبوب مدرسه باشم، فکر مى کنم تمام دخترهاى اطرافم حداقل يک بار عشقشان را به من ابراز کرده باشند اما آن شخص..سيندرا هرگز. او نسبت به همه مهربان است، به همه عشق مى ورزد اما من او را فقط براى خودم مى خواهم. سيندرا ماگل شناسى تدریس مى کند، خودش دورگه است. مهربان، خونسرد و همیشه در حال خندیدن. موهاى قهوه اى و لختش که هنگام راه رفتن مدام خودشان را با شيطنت به چپ و راست مى کشانند و سرانجام توسط دستانش ميان يک کش آرام مى گيرند، آن چشمان عسلی اش که وقتی به شما خيره مى شوند ديگر حرفى براى گفتن نداريد همه و همه باعث شده تا سيندرا منحصر به فرد باشد.

- تام!

آه! پيرمرد بلاخره دست از سر پرنده برداشت. بلافاصله بعد از دور شدن دامبلدور پرنده آتش گرفت، اين مرد همیشه عجیب بوده است.

- تام درسى که توضیح دادى عالی بود، اجراش کن!

هرچند جواب را مى دانستم اما وظیفه ى معلمى بود که بايد انجام مى شد.

- بسیار خب، ممنونم پرفسور.

و باز هم فقط لبخند کمرنگى صورت پيرمرد را آراست. هنگام خروج، سيوروس اسنيپ را مقابل در ديدم. ديگر قيافه ى پيشينش را به ياد نمى آورم. موهایش را خيلى وقت است از ته مى تراشد و فکر مى کنم به خاطر خواست همسرش ليلى بود، بعد از به دنیا آمدن دخترشان سارا.

براى هم سرى تکان داديم از کنارش گذشتم و وارد راهرو شدم. دانش آموزان مانند همیشه در راهرو بودندو بيشتر از همه دنيل پاتر به چشم مى آمد. پسر جيمز پاتر است که چند وقت پيش دانش آموزم شد. مانند پدرش مغرور و گستاخ که البته بسیار باهوش است و در نااميدى مطلق مى تواند يک جرقه براى شروع دوباره باشد. به هر حال با او کنار مى آيم چون پدرش فرد مهمى است.

و بعد دوباره سيندرا را در ميان دانش آموزان ديدم. با وجود علاقه ى زيادى که به جادوي سياه دارم اما در برابر جادويى که سيندرا با من کرده است عاجزم، جادوى عشق. جادوى عشق فراتر است از جادوى سياه من، و نمى توانم در برابر آن مقاومت کنم. فکر مى کنم اين تام ريدل عاشق شده است.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سالازار اسلایترین در موجی از حیرت و حسرت، از هاگوارتز رفت. همه فکر میکردند که او رفته است و معدوم شده است ولی نمیدانستند او آن شبی رفت که در پیش گویی ها گفته شده بود، مردی "کلید" را خواهد یافت. "کلید" در بین پیشگویان مقدس ترین واژه بود. نماد قدرت مطلق. نماد اداره جهان. نماد دخل و تصرف در آن. نماد دستکاری آن...


...گلرت گریندلوالد که از شدت خشم میلرزید طلسمی بدون هدف را راهی کرد. طلسمی که به سوی آریانا دامبلدور میرفت. آریانا دست هایش را جلوی چشم هایش گرفت، نور سبزرنگ و خوش رنگ مرگ که در آن طلسم بود را دید و از ترس، زبانش بند آمد اما... صدای رعد و برقی آمد. سپر مدافعی در جلوی آریانا بوجود آمد. طلسم گریندلوالد به آن خورد و به سوی خودش کمانه کرد.

وقتی گرد و خاک بر زمین نشست. آریانا زنده بود. آلبوس دامبلدور زنده بود و البته گریندلوالد مرده بود. هیچکس متوجه نشد که آن سپر مدافع را چه کسی ظاهر کرد و البته دامبلدور دیگر تا آخر عمر صدای آن رعد و برق را هم نشنید.

|نوزده سال بعد|


دامبلدور از میان دهکده هاگزمید میگذشت در حالی که شنل سیاهش روی زمین کشیده میشد. او به هیچ وجه بلند قامت محسوب نمیشد. هیکل ورزیده ای داشت. صورت براق و بدون ریشش جذاب بود و چشمانی قهوه ای داشت. در پشت سر او "یارانش" حرکت میکردند. دامبلدور از هاگزمید گذشت تا به دروازه های هاگوارتز رسید...

l1|هاگوارتز|1l

هاگوارتز یادآور خاطرات دامبلدور قبل از آخرین سفرش به جنگل های باستانی و سیاه و تاریک مورداک بود. از اولین روز آن تا آخرین روزش را به خاطر سپرده بود. از اولین روزی که بر سرش "کلاه" گذاشتند و به اسلایترین رفت. تا آخرین روزی که پیشنهاد کار در وزارتخانه و طی مدارج عالیه را رد کرد و به کار کردن در مغازه "سیاه فروشی" دیاگون بسنده کرد و بعد از آن راهی شد...

در هاگوارتز همه با تعجب به او مینگریستند زیرا ظاهر جدید او برای همه غریبه بود. آخر، نوزده سال گذشته بود. کماکان به رفتن ادامه داد تا وارد دفتر مدیر مدرسه شد. کمی نگذشت که مدیر وارد شد. مدیر، جادوگری بلند قامت، با ریش هایی بلند و چشمانی سبزرنگ بود که همیشه خنده ای گوشه لبانش داشت و برتی بات میجوید. عکس های او روی قورباغه های شکلاتی در بین جادوگران خردسال دست به دست میشد و ساحره ها برای او سر و دست میشکستند.

بله، پرفسور "ریدل" وارد دفترش شد و به دامبلدور گفت:
_ خوش آمدی آلبوس! چی میل داری؟!

دامبلدور:
_ ممنونم پرفسور تام ریدل و البته ترجیح میدم منو آدولف صدا کنی. لرد آدولف دامبلر!

ریدل:
_ متوجه ام. این اسمیه که این روزها برای خودت گذاشتی آلبوس ولی همیشه برای من همون آلبوس قبلی باقی میمونی و البته خبر دارم که یارانت یا در واقع گروهی که اسمشونو گذاشتی "محفل مرگ" در هاگزمید منتظرتن!

دامبلدور:
_ شما از همه چیز خبر دارید! و البته منم خبر دارم که شما گروهی به نام "کیمیاگران" درست کردی.

ریدل:
_ خبرا زود میپیچه. در هر صورت چی باعث شده بعد از نوزده سال دوباره افتخار دیدنتو پیدا کنم آلبوس عزیزم؟

دامبلدور:
_ دوست دارم در هاگوارتز تدریس کنم! اینجا تنها خونه واقعی من بوده. بعد از مرگ پدر و مادرم و بعد از اینکه مجبور شدم سال ها از آریانا مراقبت کنم اینجا تنها جایی بود که آرامش پیدا کردم.

ریدل:
_ و البته رهاش کردی و رفتی. بعد از مرگ گریندلوالد به طرز عجیبی غیب شدی و همه فکر میکردند تو اونو کشتی!

دامبلدور:
_ فکر میکنم ماموران سازمان اسرار در بررسی از محل ثابت کردند طلسمی که گلرت رو کشت از چوبدستی خودش خارج شده بود! و من به دلیل ترس فرار نکردم! من به مکاشفه رفتم! به جهانگردی پرداختم و به جنگل های ممنوعه رفتم و بُعدی از جادو رو کشف کردم که تا حالا کسی جرات نکرده بود به محدوده آن وارد شود و میخواهم آن جادوی ناب و خالص برگرفته از بنیان گذار اصلی هاگوارتز یعنی سالازار اسلایترین بزرگ(تنها قسمت دستکاری نشده داستان) را به دانش آموزان هاگوارتز منتقل کنم!

ریدل دستی به ریش هایش کشید، لبخندی زد و گفت:
_ نمیتونم این اجازه رو به تو بدم آلبوس عزیزم و البته امیدوارم وقتی اینجوری چوبدستیتو لمس میکنی قصد دوئل کردن با استاد سابق خودت را نداشته باشی!

دامبلدور لبانش را گاز گرفت و در هاله ای از ترس و خشم، هاگوارتز را ترک کرد. ادامه داستان مشخص نیست. مشخص نیست که طبق داستان قبلی پیش رفت یا همه چیز برعکس شد. هنوز مشخص نشده، در جنگ آخر هاگوارتز چه کسی پیروز شد...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۱ ۲۳:۴۳:۱۰
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۱ ۲۳:۵۳:۵۹


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین

دنیای وارونه

کفش های مهمونیم رو با تشویش پام میکنم.نگاه کوتاهی به خودم در آینه می کنم.پوزخندی به جینورا ویزلی بد بخت توی آینه می زنم.

صدای کلافه ی مامان رو می شنوم:

-اومدی جینی؟

نگاه کوتاهی به ساعت ها می کنم.همه روی علامت "مهمونی" قرار دارن.صدای گرفته م رو بلند می کنم:

-اومدم مامان!

اعترافش سخته اما گرفتگی صدام بخاطر سرما خوردگی نیست.درواقع به همه دروغ گفتم.دیشب تا صبح بیدار بودم و گریه می کردم.چرا من اینقدر بد بختم؟

از پله ها به حالت دو پایین می رم.برعکس درونم ،ظاهرم خیلی قشنگ شده.البته اینو رون می گفت.چشم هام رو بیشتر از همیشه آرایش کردم.در واقع کمی پف کرده بود و..خب میدونم که در طول امشب بازهم پف می کنه.تصور دست های هری که دیگه برای من نیست..وحشتناکه!فقط همین.

فرد و جرج مثل همیشه پیداشون نیست اما رون جلوی در ایستاده.عروسی بهترین دوستشه.چرا ناراحت باشه؟مگه میدونه خواهر کوچولوش امشب نابود می شه؟

کاش در این باره با کسی حرف می زدم.دارم غمباد می گیرم.

صورت مامان از عصبانیت سرخ شده:

-فرد،جرج!کجایین؟وای بحالتون اگه توی مهمونی امشب مشکل ایجاد کنید.

فرد و جرج از نرده ها سر میخورن و پایین میان.کاش بخت و اقبال منم مثل وضعیت مالیمون بود.وضع مالیمون خوبه.یعنی باید بگم عالیه اما چه فایده؟

این صدای فرده:

-اومدیم مامان.باور کن خود هری خواست یه وسیله خوب برای سورپرایزچوچانگ واسش ببریم.به خاطر همین طول کشید.

احساس می کنم قلبم می ایسته.کاش دنیا همینجا تموم بشه.ادامه ی این زندگی مصادفه با دیدن هری برای چوچانگ..

وقتی همه آماده شدن،دور کارت عروسی جمع میشیم.در واقع یه رمزتاز به محل عروسی..

صدای مغرور بابا رو می شنوم:

-هم آمادن؟خب،یک..دو..سه،حالا!

همه باهم به رمزتاز دست می زنیم!

-رسیدیم!

این صدای مامانه.چقدر شوق داره.بایدم داشته باشه..18 سال هری رو مثل پسر واقعیش دوست داشت.و من ابله تمام مدتی که وقتی برای فکر کردن به ازدواج نداشت،به تصور اینکه عاشق و منتظر منه روزامو می گذروندم.

-سلام رون،خوش اومدی!

قلبم می لرزه.نفسهام به شماره میوفته.از این جینورا ویزلی ضعیف متنفرم!

-سلام فرد،سلام جرج!امیدوارم یادتون نرفته باشه.

جرج با چشمک معنی داری جوابش رو میده.

بابا دستاش رو دور کمر باریک مامان حلقه می کنه و جلو میره.در پاسخ سلام گرم هری،مغرورانه سر تکون میده و رد میشه.لحظه ی آخر مامانم رو می بینم که با نگاهش از هری عذر خواهی می کنه.

صدام رو صاف می کنم:"من نباید ضعیف باشم!"

-اِ..سلام هری!بابت رفتار پدرم..خب..متاسفم!اون اخلاقش اینجوریه وگرنه تورو مثل فرد دوست داره!

نمیذاره ادامه بدم.با لبخند دستش رو بالا می گیره و خودش حرف می زنه:

-خیلی خوب!یعنی این شرمندگی باعث شده خواهر کوچولوی من رنگش بپره؟چرا صدات می لرزه؟گرفته هم که هست!کار دست خودت دادی؟

جدا شدن روح از بدنم رو احساس می کنم.کلماتش توی سرم می پیچند:

"خواهر کوچولوی من"

"صدات می لرزه"

"گرفته هم که هست"

دلم میخواد همون لحظه فرار کنم.لحظه های وحشتناکین که با صدای ظریف یه دختر تموم می شن.

-هری،عزیزم!

قبل از اینکه بخوام توی دلم ازش تشکر کنم،"عزیزم" رو میگه.با نفرت نامحسوسی بهش زل می زنم.با لبخند پیروز مندانه ای نگاهم می کنه:

-اوه،سلام جینی.هری تورو مثل خواهر خودش دوست داره.راستش رو بگو،راز جا گرفتن توی قلبش چیه؟

و چشمک جذاب اما پر حرفی می زنه.با جمله ی هری،خون توی رگ هام یخ می بنده:

-چو!تو چی فکر کردی با خودت؟یعنی جینی بیشتر از تو،داخل قلب من سهم داره؟

انگار نه انگار من هم اونجام.نگاه چوچانگ اذیتم می کنه."خوش بگذره"ای می گم و رد میشم.کنار مامان میشینم.احساس امنیت بهم میده.

رون نزدیکم میشه و با چشمهای حرصی و لبخند تصنعی ش،ازم می پرسه:

-پیش هری چیکار می کردی؟

-چیکار باید می کردم؟

به قسمت سخت ماجرا رسیدم:

-باید به داداش بزرگترم تبریک می گفتم یا نه؟!

-چرا اینقدر طول کشید؟

با تعجب نگاهش می کنم.با حرص نگاهم میکنه:

-هری چوچانگ رو دوست داره.تلاش نکن بدستش بیاری.تا آخر امشب اون به چوچانگ تعلق می گیره.فهمیدی؟

حیرت زده به چشماش زل می زنم.پوزخندی می زنه:

-رفتار هات خیلی مشخصه خانم کوچولو!حالا هم لطف کن بیشتر از این آبروی منو نبر.

کاش رابطه مون بهتر بود.همیشه از من متنفر بوده.

-جینی تو لیاقت هری رو نداشتی،هیچوقت!

بهش خیره شدم.خالیِ خالی..سرد سرد..

*********************


وارد اتاقم میشم.کفش هام رو در میارم .امشب هری،برای همیشه مال چوچانگ شد و.. من ایستادم و نگاهش کردم.

-متاسفم واست،جینی!

به جینورا ویزلی خسته ی توی اینه پوزخندی می زنم.همین براش کافیه.کافیه برای یک دختر بیچاره..یه دختر با روح شرحه شرحه..به دختر ترک خورده..می شکنه! جینورا ویزلی خسته میشکنه..میشینه روی تخت و خرد میشه..نابود..


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳
#99

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
سرد!سردترین نگاه ممکن رو حواله ی
هری میکنم.باورش نمیشه.از نگاهش مشخصه:

-باور نمی کنم!نـــــــــــــــه!

"نه" رو نا باور فریاد می زنه.طفلکیِ!فکر کرده منم مثل اون و داداشام احمقم!

-و چی باعث می شه که اینطور فکر کنی،هری؟

-ت..تو..جینی..نه!امکان نداره!

-چرا؟چرا فکر کردی منم می تونم مثل تو و داداشام احمق باشم؟این تازه اولشه.لیاقت من بالاتر از ایناست،هری!

بازهم سردترین نگاه ممکن رو حواله ش می کنم.می لرزه!شاید از نفرت..شاید از خشم..شایدم،از سرمای نگاهم!

-مرلین نگه دار،آقای پاتر!

می رم بیرون و در رو پشت سرم می بندم.وقتی برمی گردم جیغ خفیفی می کشم.دستی دهنم رو می پوشونه.دراکو سینه به سینه ی منه!

-هیـــــــس!ساکت جینی!منم!

سرم رو به نشانه فهم حرف هاش تکون می دم.دستش رو بر می داره و من با حرص بهش می توپم:

-احیانا فکر نکردی اگه من بمیرم کی قراره نقش نفوذی رو واستون بازی کنه؟

با شیطنت نگاهم میکنه:

-نه!من وقتی جینی رو می بینم از خود بی خود می شم!

با اخم نگاهش می کنم.اونم لبخندش رو جمع می کنه و ابروهاشو در هم می کشه:

-چی شد؟

-چی قرار بوده بشه؟تازه اولشه!باید ببینیم کی بحرف میاد.

با همون اخم همیشگیش بر میگرده و بعد از چند قدمِ بی اعتنا به من،صدا می زنه:

-دنبال من بیا!

اخم میکنم:همیشه مغرور!

پشت سرش راه می رم.به جمعیت مرگخوار ها می رسیم.دور لرد سیاه حلقه زدن.پوزخندی می زنم:چقد با اونی که مامان می گفت فرق داره!

-ارباب!ما اومدیم.

لبخند پیروزمندانه ی لرد،احساس خوبی به من می ده.انگار یه نفر در گوشم داد میزنه:

-تو داری پیروز می شی جینورا ویزلی!انتقامت رو از اونا می گیری!تو قابلیت های بالایی داری!

دماغم رو بالا می گیرم و با سینه ی سپر کرده روبروی لرد می ایستم.تعظیم کوتاهی می کنم و گزارش می دم:

-هری پاتر هنوز به حرف نیومده،قربان!هرمیون هم تحت تعقیبه و ویزلی ها هم...هنوز موفق نشدیم بگیریمشون!البته ناگفته نمونه که بیل و چارلی پیش ما هستند.منظورم مهره های اصلیه.همونطور که گفتم هری پاتر هنوز چیزی رو لو نداده.بیشتر محفلی ها در خانه شماره12 گریمولد پنهان شدن!

و پوزخندی می زنم.لرد هم نگاه مغروری به من میکنه:

-و؟

متوجه منظورش می شم.چوب دستیم رو تکون می دم و لیست در دست لرد قرار می گیره:

-این لیست افراد متولد 30جولایه!دو بین اون ها..خب..کسی وجود داره که تاریخ تولدش از همه مخفی شده بود.من با زحمت پیداش کردم.سرورم،مایلید اسمش رو اعلام کنم؟

لرد اخم هاشو در هم میکشه:

-بگو.


به اطرافم نگاه میکنم.نیست.کجا رفته؟!
نفس عمیقی میکشم.مرلینا چقدر سخته که بخوای پا روی عشقت بذاری..اما چاره ای نیست:

-درا..

-من!

با وحشت به سمتش برمی گردم.نه!باورم نمی شه.قرار نبود اینطوری بشه..

صدای سرد لرد در سالن می پیچه.مثل همیشه نمی شه چیزی ازش فهمید:

-تو؟

اینبار صدای دیگه ای توی سالن می پیچه.صدایی که مربوط به هیچ مرگخواری نیست:

-بله،اون!

نارسیسا جیغ می زنه:

-پسره ی احمق!مرلینا،هری!تو چط..چطور جرعت کردی؟

اینبار دراکو پاسخ می ده:

-دو پسر برگزیده با هم!فکر می کنی چه اتفاقی قراره بیوفته،مامان؟

مامان رو با تمسخر ادا می کنه.نفسم بالا نمی یاد.ادامه می ده:

-فکر می کنی چه اتفاقی قراره بیوفته؟وقتی همیشه مجبور باشی که به حرف یک سری جادوگرها و ساحره های قدرت طلب گوش کنی؟

پوزخندی می زنه:

-وقتی جونت حتی برای مادرت هم با ارزش نباشه..یادم نرفته چطور داشتی من رو قربانی می کردی.فکر کردی اون شب چطور از اینجا فرار کردم؟من هنوز هم به هری مدیونم.حتی بیشتر از تو!

اونقدری مشغول حرف زدنه که متوجه نمی شه بیشتر از 20 تا چوب دستی به سمتش نشونه گرفته شده.

هق هقم قطع می شه.فقط یه چیزی رو می فهمم:

-دراکو،نه!

تنها کاری که اون لحظه ازم بر میاد رو انجام می دم.خودم رو جلوش پرتاب می کنم.برعکس همه ی مرگخوارها،من هنوز اعتقاد دارم که عشق نمرده..اگه مرده بود شاید من اینجا نبودم..

احساس میکنم سینم شکافته میشه و بند بند وجودم از هم جدا می شه.دیگه چیزی احساس نمی کنم و چشمام...بسته می شن!


چشمام رو باز میکنم.همه جا سفیده.نور،تنها چیزیه که دیده می شه..بلند می شم..

صدای خنده ی یه پسر به گوشم می رسه.به سمت صدا بر می گردم:

-هری!

اینو با ناباوری زمزمه می کنم.روش رو به سمت من میکنه:

-اومدی جینی؟

-تو..اینجا..

-حتما براشون صحنه جالبی بوده..دو نفر که می خواستن مانع مرگ یکی دیگه بشن!یکی برای عشق..و..بازهم عشق!

-نمی فهمم!

هری سرش رو تکون می ده:

-مهم نیست.بیا اینجا بنشین!

و به کنار خودش اشاره می کنه.

می ترسم.نکنه بخواد انتقام بگیره؟


انتقام؟!به چهره ی مظلوم پسر روبه روم نگاه میکنم.پاسخ سوالم فقط یه پوزخند به خودمه!

-چی شده؟

-بر می گردی جینی؟

چشمام گرد می شن:

-چی؟

مغموم به چشم هام نگاه می کنه:

-بر می گردی پیشِ..پیش من؟

اخم میکنم.یعنی چی؟!

-واضح بگو!

هری کلافه توضیح می ده:

-وقتی تو خودت رو انداختی جلوی دراکو..خب..منم..

منظورش رو می فهمم.اما..خدای من!باورم نمی شه!این پسر پاک،عاشق من بوده؟فکر می کردم مثل یه خواهر دوسم داره..

-از من چی میخوای؟

-دراکو..خب..میدونی..

نفس عمیقی می کشه:

-اون مرد!من و تو حق انتخاب داریم.بامن..بر می گردی؟

اون حرف میزنه و چشم های من سیاهی می ره.بقیه ی حرف هاش رو نمی شنوم.فقط یک جمله در گوشم زنگ می زنه:

-دراکو..اون مرد!

-دراکو..اون مرد!

-دراکو..اون مرد!

سرم رو تکون می دم:نه!

رو به هری می کنم:

-دروغ می گی!داری منو می ترسونی!دراکو زندس؛مگه نه؟

هری با تاسف نگاهم می کنه:

-فقط همون یه تیکه شو شنیدی؟

بعد هم از جا بلند می شه:

-من..جوابم رو گرفتم..

و شروع به قدم زدن می کنه.نمی دونم کجا می ره اما می دونم می ره.برای همیشه!

پشت سرش می دوم:

-هری!وایسا هری!

می ایسته،نگاهی به صورتم می ندازه و کلافه چشماش رو می بنده:

-باشه جینی،من قبول کردم.برو،اذیتم نکن!از اون ور..

وقتی راهم رو نشونم داد،بدون اینکه به من نگاه کنه مسیرش رو ادامه می ده.

روی دوزانو خم میشم:

"اون عاشق من بود؟"

"دراکو مرد؟"

"دراکو جاسوس بود؟"

"هری رفت؟"

از جام به سختی بلند می شم.هری واقعا رفت؟!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱۶ ۱۵:۰۸:۴۶

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۷:۱۷ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳
#98

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
امروز پيشگويي را شنيدم اما اي كاش كه نمي شنيدم. صداي بمي كه از گوى شيشه اي بلند شد تا اعماق قلبم را تهي كرد. خوب شد که مرگخوارها حمله كردند و مجبور نشدم نگاه دوستانم را تحمل کنم.

اي كاش دامبلدور كمكي مي كرد اما او حتي به چشم هايم هم نگاه نمى کند و چقدر زود خودش را از من دور کرد و کنار كشيد.

بيشتر از هر چيز دلم را وفاداري دوستانم مي سوزاند. دوستاني كه مي دانم اگر کنار من بمانند نابود مي شوند. عقلم مى گويد كه آن ها را از خود برانم تا سالم بمانند اما...اما قلبم فقط در كنار آن ها بودن را مي طلبد.

چيزي كه هنوز با آن كنار نيامده ام رفتن سيريوس است. باورش كرده بودم اما در حالى که وانمود مى کرد دستش را براى کمک به سمتم دراز كرده است در ميان سخت ترين شرايط زندگى رهايم كرد، درست مانند والدينم. هنوز هم لبخندي كه موقع مرگ به من زد را فراموش نکرده ام، چطور از ترک کردن من خوشحال بود را نمي دانم.

به گذشته كه فكر مي كنم از اينكه با اين اتفاقات روبه رو شدم و حالا زنده ام، اينكه توانستم آنها را تحمل کنم تعجب مي كنم. اينكه چطور ولدمورت را امروز شکست دادم را خوب مى دانم. قوي ترين جادوگر باز هم دربرابر عشق شکست خورد. نقطه ضعفش همين است، نداشتن عشق اما گاهى دلم مى خواهد مانند او باشم.

گاهى آنقدر از آدم هاى اطرافم کلافه ام که دوست دارم ولدمورت باشم. ولدمورت باشم تا رحم و محبت را کنار بگذارم، اينكه من آدم خوب داستان هستم را فراموش كنم و هر کارى که مايلم انجام دهم، هر طور كه مي خواهم زندگى کنم.

تنها چيزي كه فکر و ذهنم را آسوده مي كرد اين بود كه ديگر همه از زنده بودن ولدمورت آگاه شده اند. اشتباه مى کردم، حالا که خوب فکر مى کنم باز هم من بايد در برابر ولدمورت بايستم، بازهم من، پسرى که زنده ماند.

من باز هم بايد قوي باشم براي رون، براي هرمايني و براى همه. ديگر از قوى بودن خسته شده ام، از زندگی کردن فقط براى زندگی ديگران خسته شده ام. اى کاش نويل قهرمان بود. قهرمان بودن خيلي آزار دهنده است.

رون در كنارم آنقدر راحت خوابيده است كه به او حسوديم مي شود. كاش ميشد بدون فكر به ولدمورت، بدون فكر به مرگ بخوابم.

همه چيز در ظاهر در حال آرام شدن است. مدرسه هم بعد از آمبريج به حالت عادی بازگشته است.

" من هرگز نبايد دروغ بگویم" و حالا هم نمي گويم، من قهرمان بودن را نمي خواهم فقط مى خواهم يك زندگى معمولى داشته باشم. مى دانم همه در زندگی با دوراهي ها و دوگانگى هايي روبه رو مي شوند اما من ديگر نمى توانم تحمل کنم. اين ها فقط افكار وارونه ي من هستند اما اي كاش جرعت بيانشان را داشتم.

مى خواهم يك دنياي ديگر داشته باشم، يك دنياي وارونه. دنيايي كه در آن همراه با پدر مادرم بميرم و يا بهتر از آن همراه با آن ها زندگى کنم در يك دنياي عادی، دنياي مشنگ ها.



تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#97

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
درست در تاریخ 30 جولای دو پسر در دو خانواده جادویی متولد شدند . یکی از آن ها نویل و دیگری هری نام گرفت .

طبق حرکاتی که نویل در طی یازده سال زندگی در کنا پدر ، مادر . خواهرش نادیا انجام داده بود ، پسری بی استعداد و دست و پا چلفتی بود اما هری استعداد های فراوانی داشت و روز به روز به استعداد هاش اضافه میشد .

هری و نویل برای اولین بار همدیگر رو در ایستگاه کینز کراس دیدن . هری که میخواست از جمع بچه های با استعداد دور شه ، فرصت دوستی با نویل که مطمدنا میتوانست در مباحث زیادی مثل درست جوع کردن وسایل کمک کند غنیمت شمرد ؛ پس جلو رفت و با معرفت یه دوست صمیمی ولی با ادب گفت و گو رو شروع کرد :

- سلام . من هری هستم . هری پاتر . میتونم تو رو دوست صدا کنم ؟

- اوه . سللام . من نویل لانگ باتم هستم . چرا که نه ؟ من برای اولین بار با یکی دوست میشم .


- برای اولین بار ؟؟

هری به خاطر این که نویل به علت سرگرم بودن با چرخ دستیش حرفش را نشنیده بود خوشحال شد .

- راستی کمک نمیخوای ؟

- اگه میشه خیلی !

- باشه . پس یه کم از چرخ دستیت دور شو .

- یه لحظه صبر کن . از کارت مطمئنی ؟؟

- معلومه که آره .

هری در عرض یه ثانیه وسایل نویل که حدود بیست دقیقه باهاش سرگرم بود رو جمع کرد و دوستی آن ها با هم آغاز شد .

پنج سال از تحصیات آن ها در هاگوارتز میگذشت که جنایات رخ داده شک دنیای جادوگری رو به سمت شرور ترین جادوگر ، لرد سیاه ولدمورت برگردوند .

شک مردم تا اون جت ادامه داشت که یکی از مقامات وزارت خونه اونو تایید و قاتل وزیر سحر و جادو اعلام کرد . وزیر قبل از مرگش گوی پیشگویی را به معاونش داداه بود که پیشگویی به این شرح بود :

ولد مورت برمیگردد . یکی از دو پسر متولد 30 جولای دشمن خونی آن خواهد بود تا حدی که آنها نمیتوانند با وجود دیگری زندگی کنند . پس یکی از آن ها به دست دیگری کشته خواهد شد .

سرسرای بزرگ هاگوارتز

- . . . به دست دیگری کشته خواهد شد .

- نویل ، گفتی اون پسرا متولد چه تاریخی هستن ؟

- 30 جولای .

- 30 جولای ؟

- آره . چی کار داری ؟ چرا اینجوری شدی ؟

- سرتو بیار جلو کارت دارم .

- بگو .

- من متولد 30 جولایم .

نویل داشت به تاریخ تولد هری فکر میکرد که ناگهان متوجه شد که خودش هم متولد 30 جولایه ولی اون چیزی نگفت چون میدونست که یه آدم مثل اون نمیتونه پسر برگزیده باشه .

- نویل ، به نظرت اون یکی پسر کیه ؟

سوال هری جوابی نداشت .

- آهای ! به نظرت اون یکی کیه ؟

- کی کیه ؟

- اون یکی پسر دیگه !

- آهان ! من چه بدونم ؟

قتلگاه عمارت

ولدمورت داشت برای دست گرمی روی چند مشنگ آوادا تمرین میکرد که شستش از پیشگویی خبر دار شد . کلاغه که خیلی چایی شیرین بود ؛ اسم ، مشخصات و سوابق پسر ها رو هم به ولدمورت گفت :

- یکی هست که خیلی دست و پا چلفتیه و هیچ کار خاصی تا حالا نگردی اما دوست همون دست و پا چلفتیه اسمش هریه و اتعداد زیادی داره در ضمن توی هاگوارتز تکه . صد در صد پسر برگزیده هریه .

ولدمورت با کلاغه موافق بود پس تمام حواسش رزو روی هری متمرکز کرد .

کتابخونه هاگوارتز

- بازم داری کتاب دوئل میخونی ؟

- آره . میخوای چی کار کنم ؟

- برو به دامبلدور بگو .

- همین قصد رو دارم . امشب .

نویل که به خودش شک داشت و با تتنها مهارتش در گوش دادان حرفای دیگران آشنا بود ، خیلی آروم هری رو تا دو در اتاق دامبلدور همراهی کرد .

- پروفسور ، اجازه هست بیام تو ؟

- پسرم هری ، بیا راحت باش .

- پروفسور میخواستم یه چیزی به شما بگم .

- خب بگو .

- من یکی از دو پسر متولد 30 جولایم .

- بله . میدونم . اتفاقن داشتم یکی رو میفرستادم دنبالت .

- خب ؟

- هری ، ولدمورت سه تا جان پیچ داشت که من دو تاشو از بین بردم . میدونم داری فکر میکنی جان پیچ چیه ! جان پیچ چیزیه که آدم روحشو توش نگه میداره . یکی از جان پیچ ها یکی از کتاب های کتابخون ـس برو پیداش کن و از بین ببر من دو روزه دیگه طلسم سکوت روی کتابخونه میزارم که هر کاری خواستی انجام بدی . بعد باید خودشه از بین ببری .

نویل تا همینجا براش کافی بود پس راه خوابگاه رو در پیش گرفت .

- هری، پسر برگزده تو نیستی ، بلکه دوستت نویل پسر انتخاب شده است .

- نویل ؟

- بله . نویل . تا همین چند لحظه پیشم پشت در بود و همه چیز رو درباره ولدمورت و کتابخونه شنید .

- ولی چرا به من نگفت .

- اینو خودش بعدا بهت میگه .

- پروفسور اجازه هست برم ؟

- بله ولی یادت باشه نویل فکر میکنه اون پسر تویی ، پس بزار توی تفکرات خودش بمونه .

- چشم پروفسور .

- در ضمن از نویل بخواه که توی خوندن کتاب دوئل بهت کمک کنه ؛ با وردایی که برای دوئل پیدا میکننین ، دوئل کنین .
هری نول رو آماده کن .

- چشم پروفسور .

کتابخونه هاگوارتز

- نصف شبی واسه چی منو اوردی کتابخونه ؟

- واسه تفریح .

- تو کتابخونه ؟

- آره . یه کتاب هست که باید نابودش کنیم . حالا میتونی اینجا بجرخی و هر جند وقت یه بار یه طلسم مثل اینسندو بفرستی وسط کتابا تازه هرجقدر هم دلت خواست دادا بزن .

یه ساعتی بود که نویل و هری کتابخونه رو بر باد دادن ولی کسی نفهمید .

- هی نویل ، اینجا یه قفسه هست نمیترکه .

- شاید طلسمت اشتباهه .

- اخه تو تا حالا دیدی من ، هری طلسم اشتباه بزنم ؟

- شاید . . .

بقیه ی جمله ی نویل هیچ وقت ادا نشد .

- نکنه همون فکری که من میکنم ، میکنی ؟

- گمونم همین طوره !! میگم چطوره با هم بکشیمش شاید پاره شد ، از بین زفت .

- امتحانش ضرری نداره .

نویل و هری تا اونجا که تونستن کتاب رو کشیدن ولی هیچی ک هیچه .

- هری ، یادته اسنیپ اتودم گرفت کرد تو یه زهر ؟

- آره ولی که چی ؟

- از اون موقع اتودم رو به هر کتاب یا برگه ای که میزنم پودر میشه . شاید رو این کتابه هم اثر کنه !

- خوبه ولی الان که اتود اینجا نیست . هست ؟

- اتوئم همه جا باهامه .

- خب چرا شروع نمیکنی ؟

نویل اتودش رو به صورت عمود وارد کتاب کرد . برای پنج ثانیه اول هیچ اتفاقی نیوفتاد ولی ثانیه ششم نوری از سوراخ کتاب بیرون زد و باعث شد کل کتابخونه روشن بشه . خوشبختانه فیلچ و خانم نوریس اونجا نبودن وگرنه جفتشون اخراج میشدن .

فردای اون شب هری همراه با کتاب سوراخ و اتود خم شده ی نویل به دفتر دامبلدور رفت .

- پروفسور این اون کتابیه که شما گفین چان پیچه . درسته ؟

- بله ، پسرم . این خودشه و لی شما چجوری اینو نابود کردین .

هری تمام ماجرای شب گذشته رو برای دامبلدور تعریف کرد و طبق توصیه ی دامبلدور هری باید نویل رو آماده میکرد .
روزها گذشت و نویل به بهانه ی کمک به هری آموزش میدید و آماده میشد تا بالاخره روز موعود که هیچ کس ازش خبری نداشت فرا رسید .

دهکده هاگزمید

- نویل ، حس نمیکنی فضای دهکده یه خورده سنگین شده ؟

- منظورت همون " یه جوری شده " ـس ؟

- آره . همون که تو میگی . حالا شده ؟

- آره . یه کم .

ناگهان صدای بر زبان آوردن آوادا و جیغی پشت سرش به گوش رسید پسری از ریونکلا کشته شده بود . هری که منتظر چنین اتفاقی طی چند ماه گذشته بود ، فریاد زد :

- همه برین یه جای امن پناه بگیرین . اون برگشته . ولدمودت . . .

- برگشته .

جمله ی ناتمام هری رو ولدمورت تمام کرد .

- هری تویی ! درسته ؟

- آره . منتظرت بودم .

- چه پسر بچه ی گستاخی !!

- اگه من یه پسر بچه ـم چرا میخوای منو بکشی ؟

درگیری لفظی بین هری و ولدمورت ادامه داشت ؛ طوری که آن ها نویل را کاملا از یاد برده بودند .
نویل پسر بچه ی متولد 30 جولای ،شانس خودش رو برای کشتن ولدمورت امتحان کرد .

نویل خنجری رو که با استفاده از تمام وردهایی که در چند ماه گذشته یاد گرفته بود ، از پشت به سمت ولدمورت نشانه گرفت .

خنجر کاری رو که نویل انتظارش رو نداشت انجام داد . نویل پسر برگزده ای بود که ولدمورت رو کشت .


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲۲:۳۲:۲۵

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#96

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
و بالاخره..
پس از یازده سال ترس و تنهایی..حالا هری پاتر آن جا بود.
کودکی که او را منزوی کرد و قدرت و شهرتش را به مرز نابودی کشاند، حالا در چند قدمی اش ایستاده بود. هراسان و بی پناه.

چیزی را در جیب ردایش پنهان کرده بود. چیزی که می توانست همه ی خسارات را جبران کند.
- بذار باهاش حرف بزنم، رو در رو!
- اما..سر..سرورم..شما..به اندازه ی کافی قوی نیستین!
- برای این کار به اندازه ی کافی قدرت دارم..

کوییرل جوان، از جایش تکان نخورد.
هری پاتر کوچک، بی آنکه چشم از کوییرل بردارد چند قدم عقب رفت.
انگشتانش را در جیبش دور سنگ جادو حلقه کرد.
لردولدمورت دوباره زمزمه کرد:
کوییرل..
- نه سرورم.. هر چی میخواین بگین من بهش میگم.
- باید باهاش حرف بزنم. اون سنگو داره، کاپ کوییدیچ فیلمشه!

کوییرل دستار را روی سرش محکم کرد و با چهره ای مصمم به هری نزدیک شد:
سنگو بده به من!
هری: نمیخوام. نمیدم.
کوییرل زمزمه کرد: نمیده ارباب سنگو.
صدای لرد ولدمورت دوباره در سرش پیچید: بذا من باهاش حرف بزنم شاید راضی شد.
- نه ارباب، شما به اندازه ی کافی قوی نیستین. اصن حرفشم نزنین!
- کوییرل داری اون روی هیپوگریف منو بالا میاریا!
- من نگران سلامتی شمام ارباب.
- نمیخوام نگران سلامتی من باشی! دارم بت میگم بچرخون این کله ی لامصبو!
- ارباب وایسین یه دقه. شاید شد.. پاتر! سنگو بده به من دیه!

هری، متعجب از خوددرگیری کوییرل یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با صدایی مطمئن تر از قبل گفت: نمیدم!
لرد: دیدی گفتم نمیده؟
کوییرل آهی کشید. روی زمین نشست و درحالیکه متفکرانه پس سرش را میخاراند، بدون توجه به فریاد های"آی! دماغمو کندی!" و "کوییرل قسم میخورم که میکشــ..آآآی انگشتتو از تو چشمم درآر!" که از پس سرش به گوش می رسید، دوباره پرسید: نمیدی پس؟
هری: نه.
کوییرل از جایش بلند شد و ردایش را تکاند: ارباب میگه نمیده دیگه، فایده ای نداره. بریم. پاتر تو هم برو خوابگاهت، به عنوان استاد نمیتونم اجازه بدم تا این وقت شب بیرون باشی.
چشم های لرد ولدمورت گرد شد: چـــــــــــی؟! بذار باهاش حرف بزنم کوییرل! جان مادرت! کوییرل! کجا داری میری؟! نه! کوییرل! تا عمر داری تو گوشت جیغ میزنم! کوییرل! کوییرل نه! خواهش میکنم! بعد یازده سال تازه پیداش کردم!بذار باهاش حرف بزنم! کوییــــــــــــــــــــــرل نــــــــــــــــــــــــه!!

هری پاتر پروفسور کوییرل را تماشا کرد که از پله ها پایین رفت و او را با سنگ جادو تنها گذاشت.
لحظاتی بعد شانه هایش را بالا انداخت و دست در جیب، به طرف خوابگاهش به راه افتاد.



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
#95

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
لبخندی ناشی از شوق و ذوق روی لبان سوروس نشست... اون خیلی پتانسیل داشت...درونش اینو حس میکرد...انرژی درونش میجوشید...خیلی کارها میتونست بکنه ولی به دلیل محیط و زندگی و خانواده ش و البته عشقش خیلی از نیروهاش سرکوب شده بود...همیشه منتظر بود تا روزی فوران کنه...مثل آتشفشان خروشان

حتی خیلی ها خیلی چیزها را نمیدانستند...نمیدانستند که او توانسته بود سال ها لرد ولدمورت را فریب بدهد...و البته فهمیده بودند که او توانسته بود دامبلدور را اسیر کند و به عمارت بیاورد...حتی اگه لازم بود میتوانست او را بکشد!

سوروس مثل همیشه افکارش را کنترل میکرد و اجازه نمیداد آن ها در صورت و جسمش نمود ظاهری پیدا کنند...بدون اینکه لب های ظاهریش بخندد درونش غوغایی بود و بقول لوسیوس عروسی بود!! ...

...ناگهان لگدی به زانوهایش خورد...روی زمین افتاد و شمشیری روی گلویش حس کرد...

با تعجب به بالای سرش نگاه کرد و یکی از بهترین دوستانش را دید..آنتونین دالاهوف بدون ذره ای ترحم شمشیری روی گردنش گذاشته بود!

نجینی با هیکل عظیمش به جلو خزید و در امتداد او لرد ولدمورت به سوروس نزدیک شد...ماه ار پنجره به درون عمارت تابید و لرد به نشانه نارضایتی لبانش را کج کرد و با اشاره انگشتی پرده را کشید...تاریکی مطلق حکمرفا شد و لحظاتی بعد نوری سبزرنگ و شیطانی... درون شومینه روشن شد...انوار سبزرنگ نور از درون چیزی درون شومینه میجوشیدند که شبیه استخوان مرده ها بود!

لرد ولدمورت به سخن آمد:
"سوروس، بالاخره بلاتریکس مچتو گرفت! بالاخره اون قدح اندیشه محرمانه تو کشف کرد و برای من آورد!! پس تو در همه این سال ها داشتی منو فریب میدادی درسته؟ و البته الانم نقشه ای داری که دامبلدورو اینجا آوردی!"

سوروس:" هر چی که بلا گفته رو قبول دارم ولی من عوض شدم! بالاخره راه خلاصی از این عشق رو فهمیدم! الان میخوام مثل شما بر تمام جهان حکومت کنم! الان واقعا از دامبلدور متنفرم و فقط بعنوان یه پیشکش براتون آوردم!"

لرد ولدمورت بدون ذره ای تامل گفت:"امکان نداره حرفاتو قبول کنم! تو بیش از حد خطرناکی!! کسی که تونسته قویترین جادوگر دوران رو گول بزنه بازم میتونه بزنه! پیشنهاد میکنم شخصیتتو بیشتر از این تحقیر نکنی! مجازاتتو قبول کن! دالاهوف ببرش! فکر کنم این شمشیر مسخره ت که اصلا ازش خوشم نمیاد بالاخره یه جا به درد خورد...ببرش و سرشو بزن!"

دالاهوف سوروس را کشان کشان به وسط عمارت اربابی برد...جایی که ماه، عریان میتابید! شمشیرش را برد بالا و آورد پایین...
...چشمان سوروس بسته بود و آماده مرگ که احساس کرد دستانش آزاد شده است...دالاهوف زنجیرهای دور دستش را با شمشیر پاره کرده بود...

سوروس بلند شد و به چشمان دوست قدیمیش نگاه کرد...:"خیانت به اربابت و جدایی از مرگخوارا؟ چرا؟"
آنتونین:"چون بهت اعتماد دارم! چون اینجا دنیای وارونه س...اگه میگی عشقتو فراموش کردی حتما کردی دیگه!"

چیزی به عنوان تشکر بین آن مردهای زمخت وجود نداشت...بنابراین سوروس تنها چند لحظه دالاهوف را نگاه کرد و فقط یک کلام گفت: "بلک کاستل" و هر دو غیب شدند...



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۹۲
#94

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
پس از مدتی و نشستن خاکی به قطر ده ها متر ما این پست را می زنیم :

سوژه جدید



- چی کار می کنی، احمق؟ منو ول کن!

آسمان تاریک بود. ستارگان چشمک زنان در سیاهیِ بالایِ سرِ آن رباینده، می درخشیدند و نور ماه، در پشت ابر های بسیار ناپدید بود. ظلمتی در آن ساعت برپا بود، و سکوتی که با فریادی معترض شکسته شده بود.

این صدای پیرمردیِ چروکیده، با ریش های بسیار بلند بود. فریادی که لحظه ای، با بی رحمی در گلو خفه شد. آری، دستانی به سمت دهان و بینی آن پیرمرد رفته بود و با دستمالی که به سمی، بی رنگ آغشته شده بود، چهره پیرمرد را پر کرده بود.

صاحب آن دست، شنلی بلند و چهره ای نا پیدا در سایه داشت. اما موهایش روغن زده بودند و به خوبی بوی روغنِ چربِ مو، را در اتاق می پراکند.

تمام آن اتفاقات در اتاقی بزرگ افتاده بودو تنها منبع نور شمعی بود که روی میزِ کنار تخت پیرمرد سوسو می زد و تقریبا چیزی در آن اتاق قابل مشاهده نبود و به همین دلیل پیرمرد نتوانسته بود از خودش دفاع کند.

کتابخانه ای در پشت آن دو مرد قرار داشت. کتاب هایی که در سکوت به آن ماجرای هیجان انگیز می نگریستند. یک تختِ چوبی کهنه نیز در کنار آن دو مرد و یک میز عسلی کوچک نیز همان جا دیده می شد.

مردِ شنل پوش، پیر مرد را که لباس خواب بلندی بر تن داشت و ریش هایش را شانه زده بود، و بیهوش روی زمین افتاده بود را بلند کرد و در یک کیسهِ چرمی که به همراه داشت انداخت.

نگران فریادِ نخست پیرمرد نبود زیرا در اتاق به خوبی بسته و روی دیوار نیز طلسمِ سکوت اجرا شده بود. مرد به آرامی کیسه را روی دوشش گذاشت و بدون اینکه از وزن آن پیرمرد شکایتی کند با چهره ای در هم و تاریک از اتاق خارج شد.

بی صدا تا درب ساختمان رفت. هیچ کس متوجه حضور او نشده بود و این، امتیاز او در به پایان رساندن نقشه هایش بود.


*****
مقصد آن مرد
عمارتی عظیم و سنگی


مرد شنل پوش، همچنان که آن کیسه چرمی را روی دوش داشت و تنها صدای نفس کشیدن های عمیق یک انسان از آن می آمد به سمت عمارت روبرویش رفت. به منظره تاریک اطرافش و بوته های گیاه شیطان و یا سرو های آسمان خراش توجهی نداشت. چهره اش اکنون در زیر نور ماه که به تازگی از پشت ابر بیرون آمده بود، به خوبی مشخص بود.

صورتی کشیده و چشمانی خسته داشت. موهایش اکنون دیگر آراستگی ساعتی قبل را نداشتند. قدم هایش استوار، محکم و بی تردید بود و مقصدش، درب بزرگ و فلزیِ عمارت که تنها میله های به هم تنیده بود اما طلسمی که قفلش می کرد، نظیر نداشت.

طلسم را زیر لب خواند و بدون حرکت چوبدستی درب را باز کرد. اکنون دستش که در هوا بود، آن کیسه را با چند متر فاصله حمل می کرد. راهرویی طویل را که ورودی آن ساختمان بود پشت سر گذاشت و به سرعت در اولین اتاق وارد شد.

****
ساعتی بعد
اتاق مرد



مرد دستانش را روی سرش گذاشته بود و روی تخت دراز کشیده بود. چشمانش بسته بود اما ذهنش بیدار بود. تفکراتی عجیب داشت؛ اندیشه ای که تا به آن روز به سراغش نیامده بود و پرسش هایی که پاسخگرشان اربابش بود و هر چه سریعتر باید پاسخ داده می شدند.

- نمیدونم چرا شرش رو کم نمی کنن!

زیر لب با خود زمزمه می کرد و استدلال می آورد؛ بی خبر از نقشه های شومی که صدبار از صد بار مردن بد تر بود. و آن نقشه ها برای آن پیرمرد بودند. مخصوص او ! و اکنون در ذهن اربابش جا داشت. باید تا سپیده دم منتظر می ماند. جلسات همیشه در آن لحظات برگزار می شد.

****
سرسرای اصلی عمارت
تالار گردهمایی



- نمی دونی چرا ؟ من به تو بیشتر از اینا امیدوار بودم، سوروس!

لرد ولدمورت روی صندلی شاهانه اش نشسته بود. دستانش بر روی سر نجینی بالا و پایین می رفتند. سردی در آن چشمان مارگونه موج می زد، و هیچ حسی در آن صورتِ سفید نمایان بود.

سیاه پوشان بسیاری روبروی اربابشان نشسته بودند؛ سیاه پوشانی که تعدادی نقاب های خود را که از مرگ خبر می داد، بر روی صورت داشتند و باقی، چهره هایشان را برای اربابشان نمایان گذاشته بودند.

لوسیوس مالفوی، سوروس اسنیپ، بلاتریکس لسترنج، ایوان و آنتونین دالاهوف چهره های سرشناس آن گروه بودند.

لرد ولدمورت پس از سکوتی سرد رو به خادمِ با وفایش که در نزدیکی او و با چند صندلی فاصله نشسته بود، کرد و گفت:

- سوروس، ذات یک رهبر، اهداف اون گروه رو مشخص می کنه، فکر می کنی اگر رهبری ذاتش تغییر کنه ولی چهره اش همون باشه، گروه به سمت و سوی قبلیش می ره؟ نه، نه! سوروس، اکنون زمان رهبری سرورت بر اون خون لجنی ها است.

- من به زودی با چهره ای تازه برخواهم گشت!


-------------------------------------------
بدون شرح!
جابه جایی چهره ها و البته ذات ها !


فیلیوس فلیت ویک
محفلی می مانیم !






دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.