هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳
#45

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
تلق تلوق کفش ها به همراه قطره های باران بر روی کف لخت خیابان های لندن طنین می انداخت.باران سخت میبارید و تا اعماق وجود سه دونده را خیس کرده بود.نفس های بریده شان در میان صدای قهقه و فریادهای گوش خراش مرگخواران میپیچید.دختری که موهای مشکی و خیسش روی صورتش ریخته بود در حالی که ردایش را بالا گرفته بود و با آخرین قدرت میدوید تا به دوستانش برسد بریده گفت:
-من..من میدونم گیر...گیرمون میارن.

دختر دیگری که از همه جلوتر بود و از رنگ موهایش بدون هیچ شکی میشد فهمید که کیست در جواب گفت:
-ما موفق میشیم فرار کنیم!

فلورانسو سرش را تکان داد شکی نبود که مرگخواران آن هارا دستگیر میکنند آن ها خیلی قوی تر و باتجربه تر از چند محفلی تازه وارد بودند.

-کروشیو!

صدا رشته افکارش را پاره کرد...طلسم با سرعت به سمت فرجو می آمد...فرجو جهتش را عوض کرد و با سرعت بیشتری دوید،طلسم با صدایی مهیب به دیوار برخورد کرد. فنریر گری بک ،گرگ نمای بد ذات از پشت سرشان فریاد کشید:
-خودتون رو خسته نکنید به زودی تو چنگمونید!

دورا سرش را برگرداند،چشمش به صورتی افتاد که وحشیانه میخندید،به کسی که میدانست چقدر به خونش تشنه است. خیلی خوب میدانست بلاتریکس این بار نفرتی که از مادرش را دارد سر او خالی میکند. گری بک راست میگفت آن ها در چنگشان بودند!
-واااای

صدای جیغ آشنا بود،دورا با شنیدن صدا دلش فرو ریخت، دلش نمیخواست برگردد میدانست چه اتفاقی افتاده است. اما سرش را به آرامی برگرداند .از دویدن باز ایستاد و به سمت کسی رفت که روی زمین افتاده بود.بر سر بالین بهترین دوستش زانو زد. دختر آسیب جدی ای دیده بود.فرجو با لحنی ناامیدانه گفت:
-همه چیز تموم شد...به نفع اونا!

دورا سعی کرد دختر بیهوش را از زمین بلند کند. بعد از برخورد طلسم به زمین افتاده و سرش به آسفالت های خیس خیابان برخورد کرده و خونریزی کرده بود.نگاه دورا به پنج مرگخواری افتاد که به سمت آن ها میدویدند...هرلحظه نزدیک تر میشدند...باخته بودند...شکسته بودند...محاصره شده بودند... بین پنج مرگخواری که بی شک به آن ها،به فرزندان روشنایی هیچ رحمی نمیکردند.
دورشان جمع شدند،حلقه ای تشکیل دادند. گری بک خنده شیطانی و کجش را هنوز بر لب داشت. به سمت دورا و فرجو آمد.دورا و فرجو حالت تهاجمی ای به خود گرفتند و با چهره ای آکنده از ترس و نفرت به او چشم دوختند.فنریر به فرجو نزدیک شد فرجو میتوانست نفس گرمش را حس کند.گری بک شروع کرد:
-سه تا جوجه محفلی میتونن وعده های خوشمزه ای برای یه گرگ باشن...مگه نه نیمفادورا؟

دستانش را روی شانه دورا گذاشت ناخن های بلند و تیزش او را اذیت میکردند،به خود لرزید و خود را عقب کشید و فریاد زد:
-دستتو بکش!

اشک در چشمانش حلقه زده بودند،ممکن بود هرلحظه زیر گریه بزند. فرجو به او چشم دوخت و با نگرانی سر تکان داد.گری بک این بار به سمت فلورانسو رفت،به او نزدیک شد و چوبدستیش را بیرون کشید.فرجو و دورا نگاهی با هم ردوبدل کردند و ناگهان...ناگهان فرجو سریعا روی گری بک شیرجه زد،حرکتش آنقدر سریع و چابک بود که هیچکس متوجه او نشد.گری بک و فرجو روی زمین افتاده بودند و تقلا میکردند صدای قهقه مرگخوران به آسمان شتافت، دورا دستانش را جلوی چشمانش گرفت زیرا نمی توانست نگاه کند.

-کروشیو!

دورا دستانش را کنار برد،به راحتی میشد درخشش اشک ها بر روی گونه هایش را دید .چشمش به فرجو افتاد که شکنجه میشد و بعد به زنی که بلاتریکس نام داشت.دورا به او نزدیک شد،کارش سرشار از شجاعت ولی بی فکری بود،صدای لرزانش در میان سکوت خیابان پژواک انداخت:
-لعنتیا!

به سمت فرجو رفت اما اندام گری بک او را از نزدیک تر شدن بازداشت.با نیشخند گفت:
-هه شجاعت مادرت رو به ارث نبردی کوچولو...اشکاش رو نگاه!

لوسیوس مالوفی به میان پرید و با اعتراض گفت:
-اون شجاع نبود یه احمق بود.

-شاید...

بلاتریکس مانع ادامه حرف های دیگر شد. به آرامی به سمت دورا آمد و با لبخند دیوانه وارش به او چشم دوخت.در چشمان سرد و بی روحش میشد یک چیز را دید و آن چیزی نبود جز آرزوی قتل دورا!

صدای خشک و خالی از محبتش گفت:
-گری بک این یکی رو بسپار به خودم،میخوام با عروسک آندرومدا یکم بازی کنم!

و بعد...و بعد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، آنقدر سریع که حتی دورا هم متوجه نشد.اول صدایی آرام بر فضا حاکم شد،صدایی که دورا با شنیدن آن لبخند به لبانش برگشت و بعد شاهد این بود که چگونه مردی با محاسن نقره فامش مرگخواران را در هم شکست،همه شان را دستگیرکرد و همه شان را از پیروزی ناامید.بعد به فرزندانش نگاه کرد، به سمت آن ها امد و به دورا گفت:
-متاسفم...یکم دیر شد.

دورا هنوز در حیرت این بود که چگونه سرنوشت ورق برگرداند و خیلی سریع برگ برنده برگ آن ها شد اما دورا اصلا نمیدانست که این مثل داستان ها پایان خوش کار نیست،نمیدانست که تا چندلحظه دیگر...

فلورانسو کم کم بهوش آمد،فرجو هم حالش کمی بهتر شده بود.دورا،فلورانسو و فرجو به مرگخواران چشم دوخته بودند و دامبلدور را تحسین میکردند در همان لحضات خوش صدایی تاریک بر خوشی هایشان سایه افکند و خطاب به دامبلدور گفت:
-دخترت پیش ما گروگانه اگه برات ارزش داره مرگخوار هارو آزاد کن!

وحشت دوباره در میانشان پیدا شده بود!



ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲۲ ۱۲:۴۶:۲۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۳
#44

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
دامبلدور چوب دستی خود را جلوتر گرفت. سایه نزدیک می شد. تنها یک راه برای شناختن سایه بود. سایه شتاب زده جلو می آمد. دامبلدور احساس کرد سایه چند باری زمین خورده باشد. هیچ چیز معلوم نبود. سایه به قدر کافی نزدیک شده بود. سایه دو فرد را می دید! زمانش رسید تا سایه ها، خودشان را نشان دهند.


فلش بک!

تالار رقص باشگاه، حالا میدان نبرد شده بود. صدای خنده های مرگخوارانی که پیروزی خود را جشن می گرفتند، فضای سردی را برای محفلی ها به وجود آورده بود. فنریر از همه باهوش تر بود. خوشحالی را می شد در چشمان سیاهش دید. خوشحالی از آنکه محفلی ها را گرفته و تحویل لرد می دهد. ناگهان یک مرگخوار از بین مرگخواران شادمان به او نزدیک شد.

- گوشه ی دیوار، اون دو نفر کی هستند؟ باید تا حالا فرار می کردند.

فنریر جا خورد! ممکن نبود کسی با دیدن مرگخواران بتواند سر جای خود بایستد. یکی از آن ها مردی سیاه رو بود. ناخن های بلندی داشت و به سختی میشد چشمان او را دید. فرد دوم بلند قامت بود. دستانی کشیده ولی چشمانش ریز و کوچک بودند. هر دوی آنها به سختی پلک میزدند.

فنریر با صدایی بلند آن دو را خطاب کرد:

- آهای شما دوتا! از جونتون سیر شدید یا اینکه واقعا فکر می کنید می تونید در مقابل ما شجاع باشید؟

سکوتی بین همه شکل گرفت. محفلی ها هوشیار بودند. شاید هوشیار تر از همه آنها ویلبرتی بود که آن دو نفر را می شناخت!
- دورا؟
- بله ویلبرت!
- با شماره سه من، با تمام توان بدویید به سمت در!
- اما...
- اما نداره دورا، تنها راه نجاتتونه. نگران ریموس هم نباش، اون مرد قدرتمندیه!

فرد سیاه رو با لحنی کوبنده رو به فنریر فریاد زد:
- هر دو!

- سه!

با فریاد مرد سیاه رو، هر دوی آن ها به سمت مرگخواران حمله بردند. زیر چشمان ـشان را خون فرا گرفت و رگه های خون را می شد در سرتاسر بدن ـشان پیدا کرد. سرعت آنها بیش از اندازه زیاد بود. به طوری که فنریرِ گرگینه هم با دیدن سرعت و قدرت آن ها ترسید! محفلی ها هم با فریاد ویلبرت به سمت در یورش بردند. نیمفادورا نیم نگاهی به همسر وفادار خود کرد. دیدار پایانی آن ها بود. ریموس لبخند می زد و به دورا آرامش می بخشید. محفلی ها به راحتی از پس مرگخواران کنار در ورودی بر آمدند. دورا آخرین نفری بود که از تالار بیرون می رفت. نگاهی به تالار انداخت و ویلبرت را دید که کناری ایستاده بود.

- ویلبرت! بیا!

- نه دورا! وقتش رسیده بعضی کارای نیمه تموم رو تموم کنم!

دورا نگاهی به ویلبرت انداخت. به او اعتماد داشت و مطمئن بود که ویلبرت میداند چه می کند. پس در را بست و همراه محفلی های دیگر به سمت کوچه حرکت کرد.
از آن سو، فنریر با بعضی مرگخواران که شکست را پذیرفته بودند به دنبال محفلی ها راه افتادند تا حداقل آن ها را بگیرند. تالار خالی از مرگخواران شد. تنها آن دو ماندند با ویلبرت سر پا و ریموس از حال رفته.

- دیوید، ویلیام!

مرد بلند قامت به سمت ویلبرت بازگشت. مردک سیاه رو هم همین طور. هر دوی آنها با لبخندی طعنه آمیز به ویلبرت نگاه می کردند.

مرد بلند قامت به آرامی گفت:
- خوبه که ماها رو یادته! یادته گفتم که انتقامم رو میگیرم؟

- دیوید، من هیچ وقت هم نوع های خودم رو یادم نمیره. اگر هم یادم بره، شماها رو هرگز از یاد نمی برم!

ویلیام با حالتی طعنه آمیز گفت:
- تو ادعای دوستی می کردی! تو هم نوع های خودتو فروختی! تو موجودات شب رو فروختی! تو همخون شبحی خودت رو فروختی! حالا اینجا رو ببین. افتادی اینجا، تک و تنها! تو نمی تونی از خودت دفاع کنی، تو پَست و کثیفی ویلبرت! پَست!

ویلبرت خشمگین شد. با فریاد ویلبرت، دیوید و ویلیام هم فریاد زدند. آنها به سمت یکدیگر یورش بردند و ...

پایان فلش بک

دامبلدور با دیدن ویلبرت زخمی و ریموس بی هوش به سمت آن دو دوید! دامبلدور زیر شانه ی ریموس را گرفت و همراه ویلبرت او را به گوشه از دیوار رساندند.

- پروفسور... چرا... دیر به مراسم اومدید؟

پروفسور با ناراحتی نگاهی به ویلبرت انداخت. شاید اگر زود تر میرسید اینطور نمیشد.
- ببخش فرزندم! مرگخوار ها، درست گفتم؟

ویلبرت داستان تالار را برای پروفسور تعریف کرد. از جایی آنجا شروع کرد «همه چیز خیلی خوب بود و خیلی مشکوک... » و داستان را تا به آنجایی رساند که دیوید و ویلیام از ترس جان ـشان فرار کردند. او ریموس را از تالار بیرون آورد و فردی را دید که چوب دستی اش روشن بود. شک داشت که طرف مقابل دوست بوده یا دشمن و با چهره ی دامبلدور مواجه شد!

دامبلدور نگاهی به ریموس بی هوش کرد و رو به ویلبرت گفت:
- ریموس را به محفل ببر! احتمالا دابی اونجاست. خودت هم توی محفل بمون!

-اما پروفسور...

- اما نیار ویلبرت! تا همین جا هم خوب پیش آمدی، دیگر ادامه ماجرا را به عهده ی من بگذار!

سپس دستاش را آزاد کرد و چشمانش را بست و به جایی نا معلوم آپارات کرد.
دیگر ویلبرت مانده بود و ریموس و یک کوچه و یک شبی که از همان ابتدا نیز مشکوک میزد!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱ ۱۸:۴۲:۵۹
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱ ۱۸:۵۱:۱۲



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۳
#43

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
کمی آنسوتر،دامبلدور



پشت سر هم دست بر ریش های نقره فامش می کشید.دیگر از دامبلدور همیشه آرام خبری نبود!

بار ها با خود فکر کرده بود که "یک چیزی" درست نیست و همان "یک چیزی" آن قدر قدرتمند بود که آرامش را از وجود دامبلدور سلب کرده بود.

در نهایت،چوبدستی خود را تکان داد و ققنوسی از آن خارج شد.فراموش کرده بود سوروس و مینروا را فرا بخواند.

چشمانش را بست.با تمام وجود مکان باشگاه را یادآوری کرد.و لحظاتی بعد..آنجا بود!

خیابان تاریک بود.تاریکِ تاریک.سکوت سردی خیابان را فرا گرفته بود و این بر نگرانی دامبلدور افزود.میهمانی های اسلاگهورن،همیشه سرشار از نور و صدا بود.

نفس های عمیق و پی در پی ش،توانست قدری از آرامش از دست رفته را به اون بازگرداند اما هنوز چیزی درست نبود!

چوب دستی اش را بیرون کشید.شب،مه آلود بود.دستان خشکیده ی دامبلدور برای در زدن بالا رفت اما دیری نپایید که متوجه سایه ای درون مه شد.سایه افتان و خیزان قدم بر میداشت و مشخص بود که ایستادن برایش سخت است.

با نزدیک تر شدن سایه،دامبلدور متوجه شد که یک مرد زخمی،به سوی او در حرکت است.قلبش فشرده شد.دستانش را پایین برد و با حداکثر سرعتی که میتوانست،خود را به سایه رساند.در بین راه با خود اندیشید که فضا، انسان را به یاد دمنتور ها می اندازد!

-لوموس!

نور،پیش پای پیرمرد را روشن کرد.همانطور که به سایه نزدیک تر میشد، فکر کرد که کلکی در کار است.چاره ای نبود،باید راه را ادامه میداد..


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳
#42

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
صداى فریاد دورا که کلمه مرگخوار را ادا کرد، در سالن پيچيد و بلافاصله نورافكن خاموش و صداى موسيقى قطع شد.با روشن شدن مجدد لامپ ها، مرگخواران که نقاب به صورت داشتند دورتادور سالن ديده شدند.

براى لحظه اى سکوت سنگينى حاکى از شوکه شدن جمعیت حاکم شد و سپس صداى فريادهاى مردمى که در تکاپو بودند تا خود را نجات دهند، سالن را پر کرد. در عرض چند ثانیه نيمى از جمعیت سالن با غيب شدن گریختند و باقى آن ها نيز به دنبال دوستانشان بودند.

ويلبرت سریع اعضاى گروه را کنار هم جمع کرد، دست آن ها را گرفت و گفت:

- بهتره همین حالا قبل از درگيرى از اينجا بريم. پروفسور اينجا نيست و ما هم قدرت مقابله نداريم.
- ويلبرت!
- دورا الان وقت بحث کردن نيست!
- ويلبرت..ريموس.

و دستش را از ميان دست بقیه بيرون کشيد. همه به سمت مرگخوار بلند قد و سياهپوشى که نقاب، صورتش را کامل پوشانده بود بازگشتند. مرگخوار گردن ريموس را گرفته و چوبدستى اش را به سمت آن ها دراز کرده بود.

- من بدون اون هيچ جا نميرم.

البته که بقیه ى اعضا هم همین نظر را داشتند. هر چند جان خود را با ارزش مى دانستند اما ارزش دوستيشان از جانشان بيشتر بود.

در سالن جز مرگخواران و گروه اندک محفلى شخصی به چشم نمى آمد. غير از ريموس و دورا بقیه ى اعضا جوانى تازه کار بيش نبودند و بدون دامبلدور عملا کارى نمى توانستند بکنند.

مرگخوارى که ريموس را اسیر کرده بود آرام نقابش را برداشت و همه چهره ى گرگينه را ديدند. فنریر گرى بک دهانش را به گوش ريموس نزديک کرد و زمزمه وار در حالى که لبخند کريهى به لب داشت گفت:

- سرنوشت مدام ما رو مقابل هم قرار ميده ريموس کوچولو!

صداى خنده ى عذاب آور مرگخواران بلند شد. ريموس سعى کرد خودش را آزاد کند اما گرى بک گردن او را محکم تر فشار داد و گفت:

- وقتی کوچيک بودى، انقدر اذیت نمى کردى.

اگر ريموس در دستان آن گرگينه ى بدذات بود اما دورا که نبود و نمى توانست اذیت شدن عزيزش را تماشا کند. چوبدستى اش را بالا برد و فریاد زد:

- دستاى کثيفت رو بکش..خودم مى کشمت..

اما پيش از آنکه اقدامى کند نور سبز رنگی او را متوقف کرد و صداى ناله ى ريموس بلند شد.

- چى کار کرديد لعنتى ها؟ دورا!
- نترس زندس، فقط يه کم مى خوابه و مزاحم کار ما هم نميشه.

و وقتی همه ى محفلى ها نا امید شده و مرگخواران از پيروزى زود رسشان شاد بودند، وقتی دامبلدور به تنهايى براى مقابله با مرگخواران در راه آمدن به آنجا بود؛ کسى متوجه مهمان هايى که فرار نکرده و در گوشه ى سالن پنهان شده بودند نشد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#41

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
رابطه ها.. رابطه ها کلید حل کردن هر معمایی هستند. این یک قانون خیلی پیچیده ی فلسفی نیست یا حتی یک فوت و فن خاص کاراگاهانه. تنها یک واقعیت ساده ست. واقعیتی که در پشت هر پدیده ای وجود دارد. حالات فیزیکی مختلف آب با دما رابطه ی مستقیم دارد. سوختن آتش با سه عامل مرتبطست و همین واقعیت شاید در مورد انسانها هم صادق باشد. مثلا دامبلدور و عشق هم با یکدیگر رابطه ی مستقیم دارند. از نظر کسانی که پشت پرده ی این آدم ربایی بودند دامبلدور و عشق به قهرمان بازی با هم رابطه ی مستقیم داشتند.


ساعتی قبل - گریمولد

دامبلدور ردای شب مجلل ارغوانی رنگی پوشیده بود. مو و ریشش را حسابی مرتب کرده بود و ققنوس زیبایش را روی شانه اش با خود همراه می برد. درب خانه به آرامی پشت سرش بسته شد و پیرمرد چند قدمی از خانه دور شد. نگاه گذرایی به پنجره های اطراف انداخت. به نظر نمی آمد کسی پشت پنجره ها باشد اما دامبلدور چیز شومی حس می کرد. یک چیزی درست نبود.

همانطور که دستشهایش را پشت سرش به هم قفل کرده و فاوکس روی سرش سایه انداخته بود جلوتر رفت. کمی طول کشید تا قدمهای کند و پیرش تا میدان گریمولد همراهیش کنند. نزدیک میدان ایستاد و باز هم اطراف را پایید اما فاوکس بیش از حد مضطرب نشان می داد، صدای عجیبی از خودش درآورد و از روی شانه ی دامبلدور پرید. روی مجسمه ی وسط میدان نشست اما ثانیه ای بعد دوباره پرید و به سمت گوشه ای تاریک در کنار ردیف خانه های متروک شمال میدان رفت.

فاوکس هیچ وقت اشتباه نمی کرد، یقینا سر منشا این حس بد از همانجا بود. لحظه ای بعد پیرمرد آنجا ظاهر شده بود. همان صحنه ای که همیشه از آن متنفر بود. انسانها به خاطر زیاده خواهی عده ای آسیب می دیدند. میلیون ها خاطره ی دردناک از این صحنه ها داشت. مرگ بونزها.. شکنجه ی لانگ باتم ها.. برادران پریوت.. خانواده ی پاتر.. و حالا این بدنهای خون آلودی که رو به رویش بودند. دو نفر.. مرد بودند.. زنده و زخمی یا.. رنگ از صورت دامبلدور پرید.

لحظه ای بعد در میان هر دو نفر.. روی خون ها زانو زده بود. چشم باباقوری و کرپسلی هر دو کماکان زنده بودند.

یک ساعت بعد - خانه ی گریمولد

دامبلدور در اتاقی نیمه تاریک روی یک صندلی نشسته بود. کمی بالاتر دو تختخواب قرار داشت که آلستور مودی و مو نارنجی نیمه جان روی آن خوابیده بودند. در همان نور کم می شد تشخیص داد که صورت دامبلدور هنوز مثل ارواح بی رنگ و سفید است.

در درون ذهن چفت شده ی پیرمرد غوغایی برپا بود. غوغایی از افرادی که یک کلمه را تکرار می کردند: "چرا؟" چرا به این دو نفر حمله شده بود؟ نه.. "چرا زودتر متوجه نشده بود!؟" حمله.. مهمانی.. اسلاگهورن.. منحرف کردن او.. همه با هم ارتباطی معنا دار داشتند. و تمام اینها در ارتباط مستقیم بودند با مرگخوارها!

دامبلدور از جایش بلند شد.. فاوکس از روی پایه ی تخت پرید و روی شانه ی او نشست.

- نه فاوکس.. همینجا بمون تا مینروا و سوروس برای کمک برسن.. بعد به من ملحق شو!

فاوکس مطیعانه جیر جیر کرد و به منزلگاه قبلیش برگشت. دامبلدور چوبدستیش را برداشت و لحظاتی بعد به همراه دو ققنوس نقره ای جلوی درب خانه ی شماره دوازده ناپدید شدند.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#40

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
- هیچوقت مراسم رقص نداشتیم!

ویلبرت با خودش کلنجار می رفت. او چندین بار به مهمانی های اسلاگهورن پیر آمده بود ولی چیزی مشکوک میزد. این همه جمعیت، این مراسم رقص هم که خیلی عجیب بود. ویلبرت با نگاه های منتظرانه ی نیمفادورا به خود آمد.

- چیزی شده نیمفادورا؟

نیمفادورا دنبال چیزی بود. شاید هم کسی! ویلبرت به درستی نمی توانست بشنود. نیمفادورا را به گوشه ای کشید.

- دنبال چیزی هستی دورا؟

- ریموس... ریموس نیست!

با شنیدن این جمله، ابرو های ویلبرت گره خوردند. ریموس از آن هایی نبود که بدون خبر غیب شود. او رفته بود پروفسور اسلاگهورن را ببیند و دنبال دامبلدور بگردد ولی قرار نبود که خودش گم شود.

ویلبرت رو به دورا گفت:
- من مراقب اینجا هستم. یه سر برو به دفتر اسلاگهورن... احتمالا باید اونجا باشه.

نیمفادورا وقت را تلف نکرد و به سرعت در لا به لای جمعیت گم شد.
ویلبرت به نزدیک ترین صندلی پناه برد. فرجو گوشه ای مشغول نوشیدن آب کدوحلوایی های خوشمزه بود. آنیتا هم منتظر کسی بود که با او برقصد! آن سمت هم فلورانسو مشغول تمیز کردن گوشه ای از دامن اشرافی اش بود. هر دوی آن ها زیبا بودند. ویلبرت لبخندی زد و ردایش را تکانی داد. شاید بهتر بود که یکی از آن ها را به رقص دعوت کند. بر خلاف علایِقَـش، رقاص خوبی بود ولی موقعیت آن پیش نیامده بود تا کسی را به رقص دعوت کند.

فلش بک!

- من نمی خوام رقاص باشم. اصلا منو چه به رقص؟

ویلبرت کوچک با گفتن این جمله از میان دست های مادرش فرار کرد و به گوشه ای از تاق پناه برد.

- رقص باعث میشه بعدا با یه دوشیزه برقصی. تو باید یاد بگیری چه جوری برقصی ویلی کوچولوی من.

- اصلا من نخوام کسی رو به رقص دعوت کنم، باید کی رو ببینم؟ مــامــان، من نمی خوام برقصم!

پابان فلش بک!

لبخند بر لبان ویلبرت نقش بست. گویی مادرش می دانست که روزی در این موقعیت گیر خواهد کرد. او از میان آن همه جمعیت شاد و خندان که پایکوبی می کردند گذشت و وقتی که به آنیتا رسید. او همراه جوانی مشغول صحبت بود. احتمالا از آن اشراف زادگان و اصیل ها بود. از نوع لباس هایش میشد این را فهمید. پس ویلبرت به تنها گزینه ی موجود روی آورد. فلورانسو!

آن سوی باشگاه، پشت دفتر اسلاگهورن!

نیمفادورا هنوز نتوانسته بود ریموس را پیدا کند. همه ی قسمت های باشگاه را گَشته بود. از سالن رقص تا راه رو های ورودی! تنها جایی که نگشته بود و احتمال میداد ریموس آنجا باشد، دفتر هوریس اسلاگهورن بود.
قدم هایش را محکم میداشت. فضا بسیار سرد و غمناک بود. برخلاف آنچه از پروفسور انتظار می رفت. آنگونه بود که گویی چند دیوانه ساز در آنجا رها کرده بودند. هر چه بیش تر پیش میرفت، فضا تاریک تر میشد. دیگر چوب دستی خود را محکم در مشت خود، می فشرد. دفتر هوریس از دور دیده میشد. در نیمه باز بود. به طوری که تنها میشد از بیرون، فضای داخل را دید. دورا، صدا هایی می شنید. صداهایی آشنا. صدای هوریس را میان آن صدا ها تشخیص داد. اما صدای دیگر! صدایی آشنا و خَش دار. صدایی پر از نفرت. دورا به دَرِ دفتر نزدیک شد. می توانست هوریس را ببیند. آن شخص دیگر رو به روی هوریس ایستاده بود اما دَر اجازه نمی داد که دورا صورت او را ببیند. سعی کرد حرف های آن ها را بشنود.

- تو باید اون چهار تای دیگه رو بیاری. می فهمی چی میگم؟

- بله!

- فعلا دو تا از اون ها رو گرفتیم، این چهار تا رو باید بگیریم. فکر کنم قسمت سخت ماجرا رو رد کردیم. اون سه تا رو بگیر و برام بیار، شیرفهم شدی؟

- بله!

- خب، خب! حالا باید تصمیم بگیرم با این ریموس چی کار کنم. توی بچگی که یک بار از دست من جون سالم به در بردی، ببینم حالا چی کار می خوای بکنی.

با شنیدن این جمله، دورا صاحب صدا را شناخت! آن گرگنمای دیوانه. مرگخوار بدشکلی که باعث طلسم گرگینه ای بر ریموس شده بود. فنریر گری بک!

چند دیوار آن طرف تر، تالار رقص!

ویلبرت، فلورانسو را به رقص دعوت کرده بود! آن دو، در بین آن همه جمعیت با یک موسیقی آرام در حال رقص بودند. فلورانسو هم رقاص خوبی بود. او یک اصیل بود و رقص را از همان کودکی آموخته بود. ویلبرت هم رقصنده ی ماهری بود. آنان به ظاهر مانند عاشقانی در حال رقص بودند!

- فکر نمی کردم انقدر خوب برقصی!

فلورانسو با این حرف ویلبرت سرخ شد. فلورانسو خودش اینگونه فکر نمی کرد. رقص برای فلورانسو همیشه چیز جالبی بود. دخترک همیشه می رقصید و هیچ گاه از رقصیدن خسته نمی شد.

- تو بهتر از من می رقصی. البته از تو بعید نـَـ..

فلورانسو توانست جمله را تا میانه ادامه دهد. دورا نفس نفس زنان، دست آنان را کشید و به گوشه ای برد. فرجو هم که متوجه دورا شده بود، دست از نوشیدن برداشت و به آنها ملحق شد. همه منتظر بودند دورا حرفی بزند ولی او تنها یک کلمه گفت:
مرگخوارا!




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۸:۲۳ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#39

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
فلورانسو و دورا به سمت صدا بازگشتند.

- آه..کاترین چقدر از ديدنت خوشحالم.

دورا اين را گفت و در حالى که فلورانسو را هم با خودش به آن سمت مى کشيد زمزمه وار ادامه داد:

- از دوستاى هاگوارتزه، همیشه از هم متنفر بوديم و هستيم. بعید نمى دونم مرگخوار باشه حتى.

فلورانسو دستش را از دست دورا بيرون کشيد و گفت:

- پس ترجيه ميدم باهاش آشنا نشم دورا.

و درحالی که به سمت بقیه ى اعضا مى رفت نگاهى به سالن انداخت.

سالنى بزرگ با ديوارهاى سفيد رنگ، همراه دو پنجره که پرده هاى بلند و طلايى رنگ آن ها را پوشانده بود، همه جاى سالن پر بود از ميزهاى گرد بدون صندلى که مهمانان به دور آن جمع شده و چندين پيش خدمت با لباس هاى سفید و جلیقه ى سياه مدام در حال پذيرايي از آن ها بودند، رایحه ى دلنشينى به مشام مى رسید و نواى آرام ويولون آرامش خاصى را القا مى کرد و در آخر ميانه ى سالن بيشتر از همه جلب توجه مى کرد، جايى که هنوز زمان استفاده از آن نرسیده بود، مکان رقص.

گاه گاه صداى خنده هاى بلند جادوگران بلند مى شد. خانم هايى که کلاه ها و لباس هاى عجیب داشتند و يا بلعکس لباس هاى اشرافى و گرانى پوشیده بودند و مردانى که با کت و شلوارهاى سياه و براق و يا با ردايى زيبا در آنجا حضور داشتند.

- اون کى بود؟!

ويلبرت در حالى که با سر به کاترین اشاره مى کرد اين را گفت اما پيش از آنکه فلورانسو چيزى بگويد، ريموس با انزجار گفت:

- دوست دوران تحصیل، معلوم نيست اين اسلاگهورن پير اينو واسه چى دعوت کرده!
- آقا عذرخواهی منو به خاطر مزاحمت بپذيريد!

اعضاى محفل به سمت صدا بازگشتند. خدمتكار کمى خم شد و بعد ادامه داد.

- جناب اسلاگهورن تمایل دارند چند دقیقه با شما گفت و گو کنند.

ريموس به سمت دورا نگاه کرد که هنوز مشغول صحبت بود و گفت:

- بسيار خب فقط ما نگران پروفسور دامبلدور هستيم، ميشه رسيدگى کنيد؟
- البته آقا، از اين طرف لطفا.

ويلبرت نگاهش را از ريموس که دور ميشد برداشت و رو به فلورانسو گفت:

- تو و آنيتا واقعا عالى شديد، من و فرجو مثل همه ى پسراى تنبل فقط به ردا اکتفا کرديم.

و فلورانسو در برابر خنده هاى او فقط به لبخندى اکتفا کرد و نگاهى به آنيتا انداخت. دخترک در کنار فردجرج آرام و ساکت ايستاده بود و هيچ حرفى نمى زد. در واقع فلورانسو انتظارى هم نداشت از پسرى آرام و سر به زير و دخترى خجالتى، تنها کارى که انتظار مى رفت انجام دهند سکوت کردن بود. از اين افکار نا خودآگاه لبخندى زد و البته ويلبرت شکارچى خوبی بود.

- چيه؟ به چى مى خندى؟
- چيزه..

اما حرف فلورانسو با خاموش شدن چراغ ها ناتمام ماند. بلافاصله نور افكن ميانه ى سالن را روشن کرد و صداى سخنگو در سالن پيچيد.

- خانم ها و آقايان! شما رو به يک رقص عاشقانه دعوت مى کنم.

وبعد صداى دست و جيغ جمعیت بلند شد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۵ ۸:۲۹:۵۲

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
#38

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
نگاه های اعضا همچنان به سمت اسلاگ هورن ادامه داشت.پس از کمی سکوت سنگین دورا دستش را از درون دستان ریموس بیرون کشید و با احترام فراوان در حالی که لبخند کوچک همیشگیش بر لبانش بود،تعظیمی کرد و گفت:
-سلام پروفسور، از دیدنتون خوشحالم.

اسلاگ هورن هم لبخندی تحویل دورا داد و گفت:
-سلام دخترم منم همینطور...
و بعد نگاهش را به سمت دیگران چرخاند و گفت:
-خواهش میکنم بفرمایید تو!

هیچکس متوجه لحن خاص اسلاگ هورن نشد.حتی ویلبرت شکاک.بچه ها نگاهی به هم انداختند و انیتا سعی کرد که به فرجو بفهماند تا آمدن دامبلدور وارد نشوند.خوشبختانه فرجو متوجه علامت او شد و جواب داد:
-اوه...پروفسور اگر ناراحت نمیشید ما اینجا منتظر پروفسور دامبلدور میمونیم تا بیاد.

اسلاگ هورن اخمی کرد،دورا با دیدن این حرکت نگاه آشفته ای به ریموس انداخت.هرچند که دورا تا اینجا کم و بیش با نظرات دوستانش مخالف بود ولی این بار ترجیح میداد که با دامبلدور وارد مهمانی شود.اسلاگ هورن با همان اخم ،در حالی سعی میکرد به آن ها بفهماند چقدر ناراحت شده گفت:
-اما خوبیت نداره که مهمون پشت در بمونه..اونم تو یه منطقه مشنگ نشین،مطمئن باشید دامبلدور هم الان میرسه.

باز هم آن نگاه های همیشگی ردوبدل شد،آن نگاه هایی که منتظر بودند تا یک نفر تصمیمی بگیرد و جواب دهد.در آن میان ریموس جلو رفت و با دودلی گفت:
-چشم پروفسور...ما با شما به مهمونی میایم.
اما بعد از اتمام حرفش مشخص بود که پشیمان است. این را دورا فهمید. برای این که کمی او را آرام کند دستانش را روی شانه هایش گذاشت و به طوری که فقط خود او و ریموس میتوانستند بشنوند گفت:
-همه چی حله...نگران نباش!
صدای قدم هایی از پشت سرشان شنیده شد،برگشتند و متوجه فلورانسو شدند.فلو با تردید گفت:
-نباید قبول میکردی.
ریموس آمد تا چیزی بگوید اما دورا مانع شد و خودش گفت:
-اصلا جای نگرانی نیست،مطمئنم خوش میگذره!

فلورانسو نفس عمیقی کشید،به امید آن که شاید بتواند خشمش را فرو ببرد.دورا را خیلی دوست داشت اما همیشه این حالت مطمئن و اعصاب خورد کنش او را عصبانی میکرد آخر نود و پنج درصد مواقع سرانجام مطمئا بودن هایش دردسر بزرگی بود.بچه ها با راهنمایی اسلاگ هورن وارد راهرویی شدند که به سالن منتهی بود.راهرو با نوارهای قرمز و طلایی تزئین شده بود و تابلوهای خوش آمد گویی از دیوارهایش آویزان بود. هرچقدر به آخر راهرو نزدیک تر میشدند سروصدا هم بیشتر میشد.
ویلبرت در حالی که با دقت تمام دور و برش را به طرزی نگاه میکرد که انگار ممکن بود هر لحظه چیزی روی او بپرد و به او آسیب برساند گفت:
-ظاهرا مهمونیه شلوغی هستش.

اسلاگ هورن هنوز آن لبخند ملیحش را داشت.جام نوشیدنی عسلی اش را سرکشید و درحالی که با پشت دستانش دهانش را پاک میکرد گفت:
-بله، به زودی خودتون میبینید.

در طول راهرو به جز صدای هیاهوی جمعیت داخل سالن و لغزیدن کفش ها بر روی کف راهرو صدای دیگری نمی امد.ذهن دورا ناگهان دچار اشفتگی شد..عجیب بود که دامبلدور آنقدر دیر کرده بود.این آشفتگی ها تنها در ذهن دورا نبود بلکه تک تک اعضا به همین فکر میکردند.
-این شما و این هم یه مهمونی خارق العاده!

صدای اسلاگ هورن رشته افکار آن ها را پاره کرد،نگاهشان به داخل سالن افتاد و از شدت حیرت گشاد شد.دورا دست فلورانسو را گرفت و او را به دورن سالن کشید.حیوانات عجیب و غریب،جادوگران زیاد،تزئین سالن،لباس ها...همه و همه عالی بودند.

-اوه عزیزم،ببین کی اینجاست!

یعنی این صدای آشنا متعلق به چه کسی بود؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳
#37

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
پس از یک پرواز کوتاه که از نظر فرجو یک قرن گذشته بود و سکوت بی نفوذی که در تمام مدت بین او و دخترک در جریان بود، تماس پاهایشان با زمین سخت، نوید پایان سفر را به او داد.
_ خب خب، این هم از محل برگزاری جشن بزرگ اسلاگ.

همه سر ها به سمت صدای شاداب دورا تانکس چرخید. دورا که موهای صورتی حلقه حلقه اش را به دور انگشتانش می پیچاند، با شادی جلوی ساختمان سفید رنگ و بزرگی در حال جست و خیز بود.

روی سر در ورودی ساختمان با حروف درشت و نقره ای رنگی پیام خوش آمدگویی حضار می درخشید و ستاره های چشمک زن در سایز های مختلف، دورِ نوشته، نمای چشم نوازی ایجاد کرده بود.

فلورانسو همچون نجیب زاده ای که از اسب سفیدش پیاده شده است، با کمک ویلبرت ردای بلند و مجلسی اش را مرتب کرد و سپس صاف ایستاد و دستش را در خم آرنج ویلبرت قلاب نمود.

فرجو با کمی درنگ پرسید :
_ خب چطوره زودتر بریم داخل؟ اینجا منطقه مشنگیه، دیدن 6-7 نفر با سه تا دسته جارو خیلی چیز جالبی نیس.

همگی با سر حرفش را تایید کردن و پس از قرار دادن جارو ها در پارکینک کوچک کنار ساختمان به سمت در ورودی حرکت کردند. ریموس دستش را روی زنگ ساختمان گذاشت و چند ثانیه زنگ را به صدا در آورد. در سفید رنگ با صدای تقه کوتاهی باز شد.
_ یعنی کسی نمیاد تعارف کنه بیایم داخل؟

فلورانسو با تعجب این را پرسید. دورا با دستانش در را هل داد و خنده کنان گفت :
_ در خودش باز شده و این یعنی تعارف شدیم به داخل. همه پشت سر من بیاین. پیش به سوی مهمونی!

فرجو و ویلبرت با اندکی تردید به هم نگاه کردند، گویی امواجی که در عمیق ترین لایه مغزشان می گذشت، تشعشعات مشترکی داشت.
_ بهتر نیس اول واسه یه نشونه ای از دامبلدور منتظر باشیم؟

فرجو با دو دلی این را گفت و سعی کرد نظر ریموس را به خود جلب کند و موفق هم شد. چون بلافاصه ریموس لوپین دست تانکس را محکم گرفت و اورا به سمت خود کشید، سپس چوبدستی اش را کشید و با صدای خسته ای گفت :
_ فکر می کنم حق با فرجو باشه. یه کم زیادی همه جا سوت و کوره، با جشن هوریس جور در نمیاد اصلا!

به دنبال این جملات ریموس سکوتی بر جمع حاکم شد. سپس صدای خش خشی شبیه به کشیده شدن شنل روی زمین شنیده شد.
_ فرزندانم! بالاخره رسیدید.

همه سر ها به سمت صدا چرخید. سرانجام دیدن هوریس اسلاگهورن با جامی پر از نوشیدنی عسلی اعلا، که به نظر می رسید با لبخندی به پهنای صورتش قصد به آغوش کشیدن تمام افراد پشت در را دارد، به نگرانی مهمانان منتظر پایان داد.




ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۲ ۲۳:۱۰:۰۸
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۲ ۲۳:۱۱:۳۸


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
#36

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
زمان: پنچ شنبه شب!

ویلبرت از انبار جاروها در آمد. شش جارو را کنار در خانه گذاشت و به دیوار تکیه داد. مهمانی اسلاگهورن از آن مهمانی هایی ـست که ویلبرت از آن ها خوشش نمی آمد. اسلاگهورن او را یاد اسلیترین می انداخت، گروهی که به آن وفادار بود. اما گذشته ها را باید به باد سپرد. هر چقدر هم خاطرات خوشی از آن گروه داشته باشی.
از خانه ی گریمولد تا باشگاه اسلاگ فاصله ای طولانی بود. ویلبرت و ریموس به این باشگاه رفته بودند. راحت می توانستند با یک آپارات ساده، به باشگاه اسلاگ بروند و به مهمانی برسند ولی دامبلدور بر این باور بود که محفلی ها نیاز به هوا خوردن دارند! بنابراین جارو های خاک خورده انبار، میزبان محفلی ها بود. گرچه غرولند های دختر ها بر اعصاب و روان ویلبرت تاثیر می گذاشت ولی ویلبرت مجبور بود. به دامبلدور قول داده بود تا محفلی ها را سالم به باشگاه برساند! البته، ریموس هم کمک حال ویلبرت بیچاره بود.

- اه! لعنتی ها چرا خراب اند؟

ویلبرت نگاهی به ویزلی کرد که به جارو ها لگد میزد. می توانستند دو نفر، دو نفر بروند. دامبلدور هم تصمیم گرفت با آپارت به مهمانی برود تا جارو کم نیاید. از شش جارو، سه جارو سالم بودند.

ویلبرت نگاهی به جمعیت محفلی کرد. غروب آفتاب خیره شد. از آن غروب های دوست داشتنی پاییزی!

- خب، باید چی کار کنیم ویلبرت؟

- مجبوریم دوتا دوتا بریم.

سکوتی بین اعضا به وجود آمد. مطمئنا فردجرج نوجوان با آنیتا دامبلدور می رفت. ریموس هم با همسرش، نیمفادورا راهی مهمانی می شد.

ویلبرت، جارو ها را به ریموس و آنیتا داد. خودش هم آخرین جاروی سالم را برداشت و منتظر فلورانسو شد.
فلورانسو با صدایی لرزان به ویلبرت گفت:
- من تا به حال پرواز با جارو نداشته ام. خطری که پیش نمی آید؟

ویلبرت زیر لب گفت:
- شک دارم که خطری ما رو تهدید نکنه...

- چیزی گفتید؟

- نه... نه! خطری نیست، لازم نیست نگران باشید.

با علامت ریموس، آنیتا و ویلبرت به سمت باشگاه اسلاگهورن حرکت کردند. هوا واقعا خوب بود. صدای باد، آرامش خاصی را به ویلبرت می بخشید. آرامشی که شاید نتوان آن را در خانه ی گریمولد یافت. فلورانسو، از پشت محکم ویلبرت را گرفته بود. چیز های زیادی بود که ذهن فلورانسو را درگیر کرده بود. سوالاتی درباره ی خود ویلبرت، مهمانی اسلاگهورن و خیلی موضوعات دیگر! ویلبرت هم کنجکاوی های خاص خودش را داشت. خیلی دوست داشت بیشتر درباره ی فلورانسو بداند.

- اهم... به نظرت... من خیلی نازک نارنجی ام؟

ویلبرت، کمی هُل شده بود. باید مثل همیشه رک باشد و واقعیت را بگوید یا اینکه سعی کند او را دلداری بدهد؟

- می دونی چیه؟ من فکر می کنم... به نظرم تو دختر خوبی هستی. باهوشی، یه دختر اصیلی... ولی خیلی به اصول پایبندی! شاید بهتر باشه بعضی وقت ها مثل بقیه رفتار کنی و سعی کنی به فکر شادی خودت باشی. مهم نیست که دیگران چه فکری می کنند. باید به فکر خودت باشی.

لبخندی رضایت بخش بر لبان فلورانسو نقش بست. شاید حق با ویلبرت بود. او باید بیشتر به فکر خودش باشد تا به فکر حرف دیگران.

- درباره ی من چه فکری می کنی؟

این بار ویلبرت باعث شوکه شدن فلورانسو شد. فلورانسو، ویلبرت را همیشه جز افراد آرام محفل محسوب می کرد. کسی که دنبال شَر و شلوغ بازی های رکسان یا جیمز نبود. مثل یک با اصل و نسب رفتار می کرد. بازنشته شدن در ابتدای دوران جوانی!

- تو... تو خیلی خوبی! شاید مثل من اصیل باشی ولی اصلا مثل اصیل ها رفتار نمی کنی. آرومی و همیشه به موقع رفتار می کنی. کاراگاه خوبی هم هستی!

ویلبرت، چیزی را درون قلبش حس کرد. حسی بی نظیر. مثل آن جنتل مَن های انگلیسی شده بود که یک دوشیزه را به رقص دعوت می کنند!
زمان مثل برق و باد گذشت. شاید دلیلش صحبت های بین ویلبرت و فلورانسو بود. به هر حال، آن ها به باشگاه رسیده بودند.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۱ ۱۹:۴۳:۳۹








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.