(پست پایانی) -استاد! ما یه مشکلی داریم!
لودو دستی به ریش پروفسوریش کشید. در لحظه ورود به کلاس این ریش را نداشت.ولی لودو جادوگری جوگیر بود.
-بگو دخترم. من برای همین اینجا هستم که تجربیات نامحدودم رو در اختیار شما بذارم.
دخترک ریونکلاوی جزوه اش را بالا گرفت.
-شما اینجا اشاره کردین که به مانتیکوری که بهمون حمله می کنه کروشیو بزنیم و از ته دل بخواییم که شکنجه بشه. بعد فرمودین به جادوگرایی که احساس می کنیم ممکنه بهمون جمله کنن هم کروشیو بزنیم و از ته دل بخواییم که شکنجه بشن. بعد اضافه فرمودین که به سمت جادوگرایی که احتمال حمله شون وجود نداره و حتی دوستانمون هم کروشیو بزنیم و از ته...
لودو جمله دخترک را کامل کرد.
-دل بخوایین که شکنجه بشه...بله دخترم! کروشیو بر هر درد بی درمان دواست. شما گرسنه شدید کروشیو بزنید. سردرد گرفتید کروشیو بزنید. حوصله تون سر رفت بازم کروشیو...
دو ضربه به در کلاس خورد و ساحره ای سیاه پوش از لای در دیده شد.
-پروفسور بگمن. پروفسور دامبلدور با شما کار دارن.
لودو که قبلا اشاره کرده بودیم که جادوگر جوگیری بود فراموش کرد که هرگز از هاگوارتز فارغ التحصیل نشده...چه برسد به پروفسور شدن و در حال حاضر لودویی بیش نیست.
-بله...اومدیم! بچه ها...چند خط درباره اهمیت کروشیو بنویسین تا من برگردم.
چند دقیقه بعد...دفتر دامبلدور:-پروفسور...استاد دفاع دربرابر جادوی سیاهتون!
دامبلدور با اشتیاق آغوشش را به روی لودو باز کرد.
-اوه! ما با هم آشنا نشده بودیم...نه؟
لودو داشت ناچارا به سمت دامبلدور می رفت که مورگانا جلویش را گرفت.
-پروفسور دامبلدور؟شما نمی خوایین بدونین این استاد یک دفعه از کجا پیداش شده؟
لبخند دامبلدور روی لب هایش خشک شد. در عوض مورگانا لبخندی موذیانه زد.
-اگه آستین دست چپش رو بزنین بالا شاید بهتر متوجه بشین.
همین جمله کافی بود که دامبلدور متوجه شود که با یک مرگخوار طرف است.دستش بطرف چوب دستیش رفت. ولی باز این صدای مورگانا بود که متوقفش کرد.
-پروفسور. اجازه بدین ما از شما دفاع کنیم. این فرصت رو برای اثبات سفیدی درونمون از ما نگیرین. ما برای نشون دادن حسن نیتمون چوب دستیمونو با خودمون نیاوردیم.اجازه بدین حساب این مرگخوار رو برسیم.
دامبلدور قصد مخالفت داشت.گرچه نیاوردن چوب دستی دلیلی جز صداقت مورگانا نمی توانست داشته باشد. سیوروس به کمک مورگانا رفت و دست روی نقطه ضعف دامبلدور گذاشت.
-پروفسور...شما به من اعتماد ندارین؟
دست دامبلدور سست شد. کمی فکر کرد و تصمیمش را گرفت. انگشتانش دور چوب دستی حلقه زد.و آن را بطرف مورگانا گرفت.
مورگانا با لبخندی شیرین و معصوم چوب دستی را گرفت. و به محض گرفتن آن معصومیت لبخندش از بین رفت. کمتر از دو ثانیه طول کشید که دو مرگخوار دیگر هم چوب دستی هایشان را بیرون کشیده و ناپدید شوند.
دامبلدور که هنوز متوجه نشده بود جریان چیست، مغلوب اعتماد بی دلیلش شده بود...
در فاصله ای نه چندان دور تر لرد سیاه خوشحال از بدست آوردن چوب دستی جدید با شادمانی قهقهه می زد.
پایان