سوژه ی جدید!
- صاحب قبلی اینجا لامصب چه قدر تمیز بوده.
گیدیون با قیافه ای متفکر به مکانی که قرار بود مغازه ی او باشد، نگاه کرد. مغازه را گرد و خاک فرا گرفته بود و تار عنکبوت در گوشه و کنار آن به چشم می خورد. آهی کشید و پاترونوس خود را به وجود آورد. شروع به صحبت کردن کرد:
- از بچه های محفل هرکسی میتونه بیاد کمک برای تمیز کردن مغازه، قربان شما گیدیون.
اژدها که پاترونوس او بود با سرعت از مغازه خارج شد و به سوی میدان گریمولد پرواز کرد. او نیز با آرامش خاطری به آن نگاه کرد. بعد از چند دقیقه که اژدها نا پدید شد روی صندلی نشست و منتظر جواب آن ماند.
چند دقیقه بعد.- شرمنده داوش هیچ کس گریمولد نیس، لامصب مقر خیلی خالیه، شرمنده ی اخلاق ورزشیت، ویولت بودلر.
گیدیون با فرمت
به اطراف مغازه نگاه کرد، تمام مغازه را گرد و غبار و تار عنکبوت پوشانده بود و تنها چیزی که گیدیون داشت دستمال پارچه ای کثیفی بود که روی تاقچه ای جا خوش کرده بود. با ناراحتی گفت:
- چرا باید حقوق من الان تموم شه؟ حالا 100 گالیون داشتیم نمیدونستیم باهاش چیکار کنیم. حداقل 0 گالیون دستمونبود دو تا کارگر بگیریم اینجارو تمیز کنه.
با ناراحتی دستمال کهنه را برداشت و سراغ غبار گیری لبه ی پنجره رفت. در این حال که سخت مشغول تمیز کردن تکه برتی باتی در لبه ی پنجره بود، پیر مردی داخل مغازه شد. به اطراف نگاه کرد اما گیدیون را که پشت در بود را ندید.
- آقا؟ صاحاب مغازه؟ الو؟
گیدیون به تمسخر گفت:
- الو؟ گوشی دستمه بفرمایید.
- مگه آزار داری مرتیکه ی توله بلاجر تسترال صفت؟ چرا الکی زنگ میزنی فوت میکنی؟
- من؟ من اصن گوشی ندارم زنگ بزنم.
پیر مرد شروع به چرخیدن به دور مغازه کرد. گیدیون به آرامی از پشت در بیرون آمد به پیر مرد نزدیک شد. مرد که همچنان درحال حرف زدن بود،گفت:
- پس چطوری الان باهام حرف میزنی؟
- من پشت سرتما.
مرد برگشت و با فرمت
به گیدیون نگاه کرد. کارآگاه با تجربه نیز با شک نگاه به مرد ژنده پوش کرد. دقایقی در سکوت گذشت، گیدیون پشت میز خود نشست و با دست پیر مرد را دعوت به نشستن کرد.
- میتونم کمکتون کنم؟
- بله من اومدم اینو بفروشم.
مرد از زیر ردایش گیتاری قدیمی و کهنه را بیرون کشید. گیدیون چینی به دماغش انداخت و به مرد خیره ماند. با چشمانش به گیتار اشاره کرد و با تعجب پرسید:
- اینو میخواین بفروشین؟ مدلش خیلی قدیمیه فکر نمیکنم بیش تر از 1 گالیون...
- این یه گیتار معمولی نیست، این مال مرلین بوده، تازه خوش شانسیم میاره.
به مرد خیره ماند، به نظر خیلی ذوق زه به نظر رسید، دلش نمیخواست توی ذوق آن پیرمرد بزند. نفس عمیقی کشید و به گیتار نگاه کرد. دقایقی در سکوت گذشت، نگاهش را به چشمان آبی رنگ پیر مرد دوخت و گفت:
- 3 گالیون خوبه؟
- قبوله.
از جای خود بلند شد و 3 گالیون را کف دست مرد گذاشت و گیتار را از او گرفت.
- خیر از جوونیت ببینی پسرم.
پیر مرد با این حرف ویبره زنان از مغازه خارج شد و به سرعت از آنجا دور شد. وقتی مطمئن شد کسی تعقیبش نمیکند معجونی را از زیر ردایش در آورد و سر کشید. پس از چند ثانیه ماندانگاس فلچر جای آن مرد ایستاده بود.
- امیدوارم براتون خوش شانسی بیاره هورکراکس لرد ولدمورت.