هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
#69

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
پله ها را پایین دوید.
چهره اش مصمم بود و لبخندی کمرنگ را می شد روی صورتش دید. صدای پای ویولت بودلر را پشت سرش می شنید که پله ها را دوتا یکی می کرد.
جیمز سیریوس پاتر در اولین پاگرد به چپ پیچید و ..

- آآآآآآخ! جیمز! خوبه حالت!؟

جیمز که بعد از برخورد با پدرش نقش بر زمین شده بود با عجله بلند شد. بدون آن که به هری پاتر نگاه کند دستی برایش تکان داد و بعد به طرف اتاقش دوید.
در را باز کرد و نفس نفس زنان چشمانش را اطراف اتاق چرخاند.
نشانی از تدی نبود.

صدای باران زمستانی، سکوت صبح اتاق را می شکست. جیمز درحالیکه نگاهش را از تخت همیشه مرتب تدی می دزدید با قدم هایی بلند به طرف تخت خودش رفت. پتویش را که روی زمین افتاده بود برداشت، گلوله کرد و روی تخت انداخت. بعد زانو زد و سرش را پایین آورد.

احساس غول کوهستانی ای را داشت که به تماشای جهانی کوچکتر نشسته. بازیکنان کوییدیچ پلاستیکی متحرکش زیر تخت، با یک مشت تیله، گرم تمرین بودند.
عروسک بازیکنی که پشت ردایش با حروفی طلایی نام "ویزلی" دوخته شده بود، تیله ای را که در دست داشت رها کرد و به طرف جیمز برگشت.
جیمز به نمونه ی کوچک و پلاستیکی مادرش خندید. چند ماه پیش روی پشت بام گریمولد گمش کرده بود و حالا خدا میدانست چطور داشت زیر تخت پرواز می کرد.

جینی پلاستیکی با انگشتانش بوسه ای را فوت کرد و پشت یک جعبه ی چوبی پنهان شد. جیمز ناگهان به یاد آورد که به دنبال چه چیزی میگشت. دستش را جلو برد و به زحمت، جعبه را که خیلی هم سبک نبود از زیر تخت بیرون کشید.

- جیمز؟
تدی با تی شرتی خاک آلود، اسپری به دست وارد اتاق شده بود.
- تویی تدی؟
جیمز اول به گرگ روی تی شرت تدی نگاه کرد که سرفه می کرد و سعی داشت گرد و خاک را از روی خودش بزداید، بعد توجه اش به اسپری جلب شد.

تدی سوال جیمز را حدس زد:
- فلج کننده ی داکسیه. انباری پر بود از اینا.
تدی دست در جیب شلوار جینش کرد و یک بچه داکسی شرور گیج را بیرون آورد و آن را به سمت جیمز گرفت.
جیمز با نیشخند بلند شد، بچه داکسی را گرفت و آن را کنار پایش گذاشت و دوباره سرگرم جعبه اش شد.
تدی تکانی به چوبدستی اش داد و تخت جیمز را مرتب کرد. بعد روی آن نشست و با نگاهی مردد به داکسی کوچک نگاه کرد که به نظر می رسید یواش یواش هشیاری اش را بازمیابد.

- به ویکی نگی من دادمش بهت.
جیمز با حواس پرتی زیرلب گفت: خیالت راحت.
و در جعبه را باز کرد.

- تسلیم شو شازده!

اینبار ویولت بودلر در آستانه ی در ایستاده بود و از موهای ژولیده و نفس های نامنظمش می شد فهمید لحظاتی پیش او هم مشغول بررسی زیر تخت خودش بوده. اما این چیزی نبود که توجه جیمز را جلب کرد. آن چه نگاه پاتر کوچک را دزدید شمشیر چوبی ای بود که ویولت پیروزمندانه بالا گرفته بود.
یک شمشیر چوبی، هدیه ی کریسمس سه سال پیش ِ هاگرید بود به ویولت و ..

- جیمز!
جیمز شمشیر خودش را از جعبه بیرون کشید و بی توجه به تدی که میان خنده نامش را فریاد می زد به دنبال ویولت از اتاق بیرون دوید.

تدی به پهنای صورتش خندید و زانو زد، در جعبه ی پر از اسباب بازی را بست و وقتی خم شد که آن را به زیر تخت برگرداند، تازه فهمید که با آوردن داکسی پرنده، چه ظلمی در حق جینی ویزلی و تیمش کرده بود.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
#68

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- از صب تا شب دارید ول می‌گردید تو خونه!
- تعطیلاتمونه خو ویکی!
- از هیکل گنده‌تون خجالت نمی‌کشید!
- هیکل خودت گنده‌س!
- بی‌ناموسا!

یه لحظه سکوت برقرار شد. ویولت و جیمز که پشت میز آشپزخونه پناه گرفته بودن تا قابلمه‌های پرتابی توسط ویکی نخوره تو ملاجشون، سرشونو آوردن بیرون و رو به ویکی شدن.

- من نبودم به مرلین.
- بی اصل و نسبا! مادر سیریوسا!

از معدود دفعاتی بود که نیمه.. هممم.. یک هشتُم! پریزاد ِ محفل حسابی قاطی کرده بود و داشت سعی می‌کرد ویولت و جیمز رو مجبور کنه توی گریمولد به یه دردی بخورن. ظاهراً مامان ِ سیریوس از این که یکی داد و هواراش بلندتر از صدای اون بود، هیچ خوشش نمیومد.

ویولت به جیمز سقلمه زد:
- الان مامان ِ سیریوس متوجهه که داره اینطوری به خودش فحش می‌ده دیگه؟ :lol2:
- خوائر سیریوسا! سیریوسا!

به هر حال، متأسفانه واسه جیمز و ویولت، دوران خیلی خیلی کوتاه ِ حواس‌پرتی ویکی به پایان رسید و نگاه خشمگینش دوباره متوجه دو نفر خاطی ِ عاطل و باطلی شد که پشت میز آشپزخونه پناه گرفته بودن همچنان.

- همین الان می‌رید زیر شیروونی رو تمیز می‌کنید!

جیمز اومد دهنشو به نشونه‌ی اعتراض باز کنه که چشمای ویولت یهو برق زدن. دست جیمزو کشید و همینطوری که دنبال خودش از آشپزخونه بیرون می‌کشیدش گفت:
- حتماً! حتماً! همین الان! اصلاً خودتو نگران نکن! بسپرش به من و جیمز! بیا جیمز!

و در رو روی ویکی ِ مانند که یه کم به شور و اشتیاق ویولت شک کرده بود، بست.
جیمز با عصبانیت یقه‌شو از دست ویولت کشید:
- ول کن یقه رو! چیکار می‌کنی!؟ من به اون زیر شیروونی دس نمی‌زنم! چرا نباید با تدی بریم سراغ انباری؟!

ویولت همونطوری که از پله‌های خونه می‌رفت بالا، جواب داد:
- چون انباری پره از عنکبوت و مارمولک و اگه تو انقد به پر و پای ویکی نمی‌پیچیدی که قاطی کنه، قرار بود واسه تدی نقاشی بکشیم که بخنده، ولی!

دست به سینه جلوی پله‌ی زیر شیروونی ایستاد و برگشت سمت جیمز:
- توی ِ جلبک مث همیشه آتیش به پا کردی!

جیمز برای ویولت شکلکی در آورد و سر جاش واساد تا بودلر ارشد از پله‌های زیر شیروونی بره بالا. با اون قیافه‌ی لجبازانه‌ش غر زد:
- حالا چرا زیر شیروونی آخه؟!

صدای ویولت ِ در حال زیر و رو کردن جعبه‌ها و کارتون‌های زیر شیروونی ِ خاک‌گرفته به زحمت میومد:
- چون.. هن.. فک.. کنم.. اینجا..

سرشو از دریچه‌ی زیر شیروونی بالا برد. پوف! چه گرد و خاکی بلند کرده بود! داشت چیکار می‌کرد؟!

- یه.. صندوق.. هن..
- می‌تونی ازم بخوای بیام کمک!

جیمز نشست وسط زیر شیروونی و چیزیو گفت که تضمین می‌کرد ویولت بودلر تا ده سال آینده ازش هیچ کمکی نخواد!
- لازم.. هن.. آخخخ!!

جعبه‌ها رو بیخیال شد و یه لنگه پا شروع کرد دور زیر شیروونی لِی لِی کردن. یه جعبه از کتابای فلورانسو؟ فرجو؟ کلاوس؟ مرلین می‌دونست کی! افتاده بود رو پاش! جیمز زد زیر خنده و پاشد رفت تا صندوقی که ویولت می‌خواست از زیر کارتونا در بیاره رو آزاد کنه.

چه.. صندوق.. آشنایی..!

ویولت یه لنگه‌پا اومد سمت صندوق. یه نیشخند از اینور تا اونور روی صورتش بود. در صندوق رو باز کرد، دستشو فرو کرد توش و انگار از حفظ، یه چیزی رو کشید بیرون. قبل از این که جیمز بفهمه چیه، پرتش کرد سمت پاتر ارشد و اونم با یه عکس‌العمل سریع ِ ناخودآگاه، گرفتش.

- این دیگه..

صورتش روشن شد.
- تهوع!

زشت‌ترین چیز! ِ بافتنی ِ دنیا رو با دو تا انگشتش بالا گرفته بود و نمی‌دونست بخنده یا نشونه‌های انزجار بروز بده. یاد مکالمه‌ی باباش و زن‌دایی هرمیون افتاد که اتفاقی شنیده بود:

- اون چیه دیگه؟!
- فکر کنم تاج پادشاهی‌ش حساب می‌شه!
- چقد بی‌ریخته!! از کجا اومده؟!
-
- ام. کار توئه؟


صدای ویولت از گذشته آوردش به اون لحظه:
- هیچ‌وقت از زن‌دایی‌ت نپرسیدی این "تهوع" چیه که روش بافته؟! :lol2:

جیمز نگاهش برگشت سمت رفیقش.
- نه! ولی قول داده بودم همه اتاقو تهوعی کنم!

نگاهشون گره خورد تو هم.

نگاه دو تا دُشمن ِ خونی ِ قسم خورده..!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۰۵ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
#67

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- ازش خوشم نمیاد... ازش خوشم نمیا.. آهای ادوارد! ازت خوشم نمیاد!..
- جیمز! ممکنه صداتو بشنوه!

جیمز شانه هایش را بالا انداخت و بی توجه به چشم غره ی ویکتوریا از پلکان بالا رفت. در اتاقشان را با لگد باز کرد و خودش را روی تخت همیشه مرتب تدی انداخت، چوبدستی اش را از جیب پشت شلوار جینش بیرون کشید و با اشاره به سمت در، تکان مختصری به آن داد.
اما درست پیش از اینکه در با صدایی نه چندان آرام بسته شود، تد ریموس لوپین خودش را به درون اتاق انداخت.

جیمز اشتیاقش را پنهان کرد. به آرامی برای برادرش سر تکان داد که با تنی خسته و موهایی آشفته، از یک پرواز طولانی برمی گشت.
تدی یکی از ابروهایش را بالا انداخت و کوله پشتی اش را پای تخت جیمز گذاشت.

- چه استقبال گرمی بعد یه ماه!

پاتر کوچک شانه هایش را بالا انداخت و چوبدستی اش را بین انگشتانش چرخاند.
تدی نفس عمیقی کشید. ردا و جارویش را به کمد برگرداند و با حرکت چوبدستی اش تخت نامرتب جیمز را روبراه کرد.

- چی شده؟

جیمز به خودش زحمت جواب دادن نداد. در آن لحظه گرد و خاک های روی نوک چوبدستی اش به نظر جذاب تر بودند تا نگاه کنجکاو تدی که حالا روی تخت جیمز نشسته بود. انگشت هایش را در هم گره کرده بود، آرنج هایش را به ران هایش تکیه داده بود و با چشمان زرد نافذش به او خیره شده بود.

- جیمز؟ ببین منو.

جیمز نفس عمیقی کشید و به پهلو برگشت. دستش را تکیه گاه سرش کرد و بعد با نگاهی جدی به برادرخوانده اش چشم دوخت.

- چرا منو نبردی ماموریت؟

تد ریموس لوپین جا نخورد. سوال جیمز قابل پیش بینی بود. هر چند که جواب تدی، خودش را هم آنقدر ها قانع نمی کرد.
- دستور دامبلدور..
- این چهارمین ماموریتیه که داری به دستور دامبلدور! با اون یارو ریش بزیه میری و همبازی من کریچره تو این خونه!
- امم..ریشش بزی نیست.. ویولت کجاست پس؟
- منظورم همون ویولت بود دیگه. حالا هر چی! منم ریشام در بیاد حله دیگه؟! میتونم بیام باهات؟!

تدی در تلاش برای پنهان کردن خنده اش، سرش را پایین انداخت.

- این بار چهارمه تو با اون.. با اون مرتیکه ریش بزی تسترال ِ... تسترال ِ... هیپوگریفِ ..
- فلافی؟
- فلافی ِ سه سر رفتی ماموریت و منو نبردی!

تدی دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
سرش را عقب کشید و بی توجه به پاتر کوچک که حالا با مشت های گره کرده و چهره ی اخم آلود از اتاق بیرون می رفت، از ته دل خندید.
دلش برای جیمز تنگ شده بود.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
#66

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
در طول تاریخ، لحظات بسیار کمی ثبت شده‌اند که صدای داد و هوار کسی بتواند بر عربده‌های مادر سیریوس پیشی بگیرد ولی خب به نظر می‌رسید حالا این افتخار نصیب ویولت بودلر شده باشد. دختری که هوارهایش خانه‌ی گریمولد را به لرزه در آورده بود!

- تو چی‌کار کردی؟!!

ویکی مثل شصت‌تیر از جایش پرید تا ویولت را مهار کند و امیدوار بود تدی و لیلی بتوانند در صورت بالا گرفتن کار، جلوی جیمز را بگیرند. به هر حال ظاهراً که بین این دو نفر، ویولت را سکتوم سمپرا می‌زدی، خونش در نمی‌آمد.

جیمز همانطور که با خونسردی به پنجره‌ی اتاق تکیه داده بود و گوی زرّین‌ش را ول می‌کرد و می‌گرفت، جواب داد:
- گفتم اسم مدافع تیم رو ننگ روونا رد کردم. مگه همین نیست اسمت؟

ویکی سرش را دزدید تا مشتی که ویولت برای جیمز در هوا بلند کرده، به او برخورد نکند. از آنجا که هر دو دستش درگیر نگه داشتن دختر ریونکلایی برای جلوگیری از حمله‌ش به برادر کوچکتر تدی بود، متأسفانه راهی برای حفظ گوش‌هایش از فریادهای عصبانی ویولت نیافت.

- تو!! جلبک ِ بی هوا زی!! کروکدیل بی مغز ِ کله اژدری!! توله بلاجر بی فکر!!

نیمه پریزاد محفل به مرلین توسل می‌جست که لیلی فردا گنجینه‌ی رنگارنگ فحش‌های ویولت را جایی تکرار نکند یا حداقل خانم و آقای پاتر، او را مسئول این دانش نو یافته‌ی آخرین فرزندشان ندانند.

تدی وارد عمل شد:
- جیمز، متوجه هستی که اگه اسم ویولت رو برای تیم کوییدیچمون دقیقاً همونطوری که هست، رد نکنی، ویولت نمی‌تونه با ما بازی کنه دیگه؟

مثل همیشه خونسرد و آرام بود. جیمز لحظه‌ای مکث کرد. لب پایینی‌ش را گاز گرفت.
- جداً؟

ویولت هم آرام گرفت. فقط برای چند لحظه تا زمانی که جیمز دوباره دهانش را باز کند:
- خب پس از لیگ بعد اسمشو درست رد می‌کنم!
- مرلین می‌دونه تدی واسه چی تیمو داده دست ِ تو!!

اینجا، جایی بود که لیلی هم مثل تیر از کمان در رفته به سمت برادرش هجوم برد تا آستینش را بچسبد و نگذارد چوبدستی‌ش را بکشد و کار را از این خراب‌تر کند. ویکی تا جایی که می‌توانست صدایش را بالا برد تا به گوش تدی برسد:
- ممکنه بهمون کمک کنی اینا رو از هم دور کنیم؟!

تدی با صدای تالاپی روی تخت کنار دیوار نشست و روی آرنجش یله داد. بعد، همانطور که با نیشخندی از سر کیف خط و نشان‌ کشیدن‌های ویولت و جیمز را می‌نگریست، ابرویی بالا انداخت:
- به یه روز از زندگی ِ من خوش اومدی پرنسس خانوم!
- الان همدیگه رو می‌کشن!
- اگه هرکدومشون حریف اون یکی می‌شد، الان وضعیت ما بهتر بود.

و خندید.
چیزی که لیلی ِ آویزان از آستین جیمز و ویکی ِ درگیر با ویولت نمی‌دانستند، شناخت عمیق تدی از برادرش بود. همان لحظه‌ای که جیمز مکث کرد تا جواب سؤال تدی را بدهد، بر آن چه تدی از قبل می‌دانست، مهر تأیید زد. امکان نداشت جیمز چنین گندی زده باشد و بعد.. خب.. یک چیزی در ارتباط با شناخت کسانی که یک عمر با آنها زندگی کرده‌اید هست که نمی‌توانید برای دیگری توضیح دهید. می‌شود گفت حتی شکل نفس کشیدنشان. مدت زمان مکث‌هایشان و ترتیب انتخاب ناخودآگاه کلماتشان. همه‌ی این‌ها به تدی می‌گفت که..

- ازت متنفرم! ازت متنفرم!
- من بهت گفتم اگه خیلی اذیتم کنی توی لیست اعضای تیم اسمتو ننگ روونا می‌نویسم! قول جیمزی دادم!
- زهر باسیلیسک و قول جیمزی! ازت متنفرم! رئیس فدراسیون ِ تسترال که نمی‌دونه ننگ روونا کدوم تسترالیه!
- جداً؟

این دوم "جداً؟" ای بود که سکوت را برای لحظه‌ای برقرار کرد. ویولت نفس نفس‌زنان با عصبانیت موهایش را جلوی چشمانش کنار زد:
- منظورت چیه که جداً؟! نکنه فک کردی همه..

و ناگهان حرفش با دیدن لبخند شیطنت‌آمیزی که روی لب‌های جیمز می‌رقصید، نیمه تمام ماند. چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید و دستانش را مشت کرد تا به خودش مسلط شود.
- جیمز.
- می‌دونم.
- ازت..
- می‌دونم.

اصل غافل‌گیری. همیشه اصل غافل‌گیری!
با استفاده از غفلت ویکی که در تلاش بود بفهمد چه اتفاقی افتاده است، خودش را رهاند، به سمت جیمز هجوم برد و با مُشت محکمی به بازویش، او را روی تخت کنار تدی پرت کرد. جیمز در خودش مچاله شد و فقط برای یک لحظه، تدی اندیشید سرش در اثر برخورد به دیوار درد گرفتـ..

- واااااااااااااااای خدا جــــــــــــــووووووون!! قیافه‌شـــــــــــــــو!!!

با چهره‌ای که از شدّت خنده سرخ شده بود، پیچ و تاب خوران روی تخت غلت زد. تدی نیشخندی زد و نگاهش را به سمت ویکی مات و مبهوت چرخاند که هنوز نفهمیده بود جیمز در لیست به هویت واقعی ننگ روونایشان اشاره کرده‌است. چند لحظه‌ای ظاهر مردانه و موقر خودش را حفظ کرد و بعد او هم زد زیر خنده. به دیوار تکیه داد و کنار برادرش که از خنده دلش را گرفته بود، به قیافه‌ی برافروخته از خشم ویولت می‌خندید.

همان‌طور که به ویکی گفته بود، به یکی از روزهای زندگی او خوش آمده بودند. فقط این که ویکی هنوز ماجرا را کامل ندیده بود.

- جیمز.

خنده‌ی هر دو شان قطع شد. آها. دقیقاً همین لحظه. همین لحظه که طرف زخم‌خورده به خودش مسلط می‌شد، نفس عمیقی می‌کشید و به فکر تلافی می‌افتاد. همین لحظه که ویولت به آرامی می‌چرخید و می‌رفت سمت در اتاق. سر پوستر متحرک منچستر یونایتدش شرط می‌بست که "ننگ روونا" دارد یکی از آن آتوهای وحشتناکش را رو می‌کند که منجر به یک تعقیب و گریز اساسی می‌شود.

- عکسا رو دادم چاپ کردن.

نگاه تدی به سمت جیمز چرخید. عکس؟
رنگ از رخ جیمز پرید.

- هر دو تون خیلی خوب افتادین. یادم نبود به تدی نشونشون بدم فقط.
- تو این کارو نمی‌کنی.

ویولت نیشخندی زد. ابرویی بالا انداخت.
- جداً؟!

چشم غیر مسلح قادر نبود بگوید دقیقاً چطور ویولت گریخت و جیمز، در تعقیبش، ناپدید شد!

ویکی هنوز سرجایش خشکش زده بود.
- کدوم عکسا؟!

تدی شانه‌ای بالا انداخت:
- به هر روز ِ زندگی ِ من خوش اومدی پرنسس خانوم!

هر روزِ زندگی در گریمولد..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳
#65

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
هو...هو...

صدای جغدی که روی درخت پرتقال روبه روی خانه ی ویزلی ها بود می آمد. هوای سرد و تاریک باعث شده بود چهره ی درخت سیب غمگین نشان داده شود. پنجره را نگاه میکند... گویا میخواست که داد بزند اما نمیتوانست. او... نمیتوانست. آرام آرام به سمت خانه میرفت. هر لحظه که قدم بر میداشت سنگ های روی زمین باعث میشد صدای خش خش بیاید. سرش را بالا گرفت. ماه لا به لای ابر های سیاه بود و دیده نمیشد. هر قدمی که بر میداشت از سرعتش کم میکرد. باز هم صدای هو هوی جغد آمد. گویا این دفعه داشت جیغ میکشید. سرش را از سر ترس برگرداند. چشمان خود را تنگ کرد... هیچ چیز در آن هوای تاریک و مه آلود دیده نمیشد! گویا خیلی از درخت دور شده بود. باز هم صدای جغد آمد اما این دفعه دیگر شک کرد. لحظه به لحظه به ترسش اضافه میشد! سرعت خود را بیشتر و بیشتر کرد. دیگر نمیتوانست آرام برود... استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود...

به پا دری رسید. کفش خود را روی آن مالید و زنگ در را زد. لحظه ای صبر کرد... در باز نشد! دوباره زنگ در را زد. باز هم عکس العملی از خود در نشان داده نشد، در را محکم زد که شاید زنگ خراب باشد. اما نتیجه ای یافت نشد. کلید خود را برداشت خواست تا در قفل فرو کند چیز عجیبی به سرش برخورد کرد و او روی زمین افتاد. با ترس و لرز فراوان گفت:
-اون چی بود؟!

جغد بود! که به سرش خورده بود. لحظه ای سرش را به سمت چپ چرخاند. چه؟ چطور ممکن بود؟ سه مرگخوار آن طرف تر ایستاده بودند! به سرعت هرچه تمام تر بلند شد و چوب دستی اش را برداشت. چوب دستی را به سمت مرگخوار وسطی گرفت. مرگخوار در حالتی که چوب دستی خود را در دستش میچرخاند با غرور و تکبر گفت:
-بهتره از این کارت دست بر داری... البته اگه نمیخوای خانوادت کشته بشن!

لحظه ای تمام بدنش مور مور شد! دستانش میلرزید. انگار دیگر توان ایستادن را نداشت. با ترس گفت:
-از جون اونا چی میخواین؟ اونارو ول کنید!

مرگخوار دست چپ خود را مشت کرد و بالا برد. شش مرگخوار دیگر از تاریکی بیرون آمدند. آن ها با دست راستشان آرتور،مالی،جینی،رون، بیل و از همه مهمتر جرج را نگهداشته بودند و با دست چپشان چوب دستی را زیر گلویشان گذاشته بودند!

فرد نمیدانست باید چه کند! مرگخوار گفت:
-چوبدستیتو زمین بگذار تا خانوادت آسیبی نبینن!

جرج که داشت در بغل مرگخوار دستو پا میزد گفت:
-نه فرد این کارو نکن! برو و خودتو نجات بده!

مرگخوار ضربه ی محکمی به سر جرج زد و جرج روی زمین افتاد. مرگخوار بلند گفت:
-کروشیو!

ناگهان جرج به طور دیوانه واری دستو پا زد! داد میزد، دستو پا میزد! فرد نمیدانست باید چه کند. تاب دیدن این لحظه را نداشت! ناگهان ماه نور خود را به همه جا حاکم کرد. گویا پرنده ای در ماه است! بسیار جالب بود. پرنده به خود رنگ گرفت! قرمز و زرد... فرد با تعجب گفت:
-فوکس؟

آری فوکس بود که روی آن دامبلدور و اعضای محفل سوار بودند! وقتی که آنان به زمین نزدیک شدند فوکس غیب شد و دامبلدور و بقیه روی زمین فرود آمدند! هری پاتر هم آنجا بود! نگاهی پر از غم به جینی کرد و بلند داد زد:
-اکسپلیارموس!

چوب از دست مرگخوار افتاد و جینی به سرعت خود را خلاص کرد! هر لحظه دو گروه به هم طلسم پرتاب میکردند! مرگخوار ها گروکان هارا رها کرده بودند. آرتور، مالی،جینی، بیل و جرج هم در کنار آن ها شروع به جنگ با مرگخواران کردند! طلسم هایی مانند: ایمپدیمنتا، استوپیفای(بیشتر محفلیا) و ... مرگخوار ها دیگر تاب نداشتند و دودی سیاه در همه جا پخش شد! مرگخوار ها فرار کرده بودند! چه جالب!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۸ ۲۱:۱۳:۳۵

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
#64

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
-باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.

ویولت به سرعت سرش را به سمت پروفسور دامبلدور برگرداند، انگار که می‌خواست چیزی بگوید اما فقط دهانش لحظه‌ای باز ماند و سپس آن را بست. به طرف صندلی با مخمل قرمز رنگ چرخید که جیمز، دست به سینه، در آن فرو رفته و اخم کرده بود. درست بالای سرش تدی، هر دو دستش را به لبه ی صندلی تکیه داده بود و مسیر نگاه پیرمرد را دنبال می‌کرد; پنجره‌ی تمام قدی که منظره اش میدان گریمالد سفیدپوش بود، پنجره‌ای که دامبلدور بارها پشت آن ایستاده و انتظار کشیده بود، برای هم‌پیمانانش.. رفقایش.. خانواده‌اش...

پیرمرد آه کشید و ادامه داد:
- اینجا خونه‌ی شماست.. توش زندگی کردین.. خاطره ساختین..
- خاطراتمونو زندگی کردیم، با هم.. با تو!

دامبلدور به جیمز لبخند زد، هر چند جابجایی انحنای لب‌هایش کوچک بود، برقی در چشمان آبیش می‌درخشید که خبر از سر درون می‌داد.

- پروف؟ بازم شما رو می‌بینیم اینجا؟
- اوه، تدی.. بذار اینطور بگم که..
- جوابمو با فیلسوف درونتون ندین.. اینجا رسما فقط یه ریونی هست..
- که اونم ننگ رووناست!

ویولت شکلکی برای جیمز در‌آورد که بی جواب نماند. صدای خنده‌ی پروف و تدی بلند شد و لحظه‌ای بعد سکوت بود که که اتاق را لبریز کرد.

- خونه جاییه که خونواده‌ی آدم اونجاست.
- و برادر شما هم اینجاست دوشیزه بودلر.. همونطور که برادر تدی هم اینجاست..

ویولت سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- می‌دونین که منظورم این نبود پروفسور.
- خوب منظورتون رو میدونم..

این‌بار چشمان همراه با لبخند پیرمرد، غمگین بودند.
- .. نگرانی شما بی‌مورده فرزندان روشنایی.. هیچ‌کدوم ما هیچ‌وقت از این خونه نمی‌ریم.. نه برای مدت طولانی.

مخاطبش بیشتر پسر مو فیروزه‌ای بود و سنگینی نگاهش آنقدر بود که تدی ترجیحا ردِ تکه نخی که از گوشه ی صندلی بیرون زده بود را دنبال کند.

- ولی تدی برگشت، برنگشت؟ و موند!
- دقیقا نکته همینه جیمز.

این بار سکوت سنگین‌تر و طولانی‌تر بود. بیرون پنجره، برقی نارنجی و سرخ لحظه‌ای دانه‌های رقصان سفید را بهم زد و ناپدید شد اما صدای آواز بی‌نظیر و دردناکش در خانه طنین انداخت. پرده‌‌ی نازک اشک، مقابل دیدگان هر چهار نفرشان می‌لرزید. تدی با صدایی لرزان گفت:

- فوکس داره می‌سوزه!
- اما سوختن پایانش نیست.
- نه.. حق با شماست، پروفسور.

ویولت به دامبلدور در کنار پنجره ملحق شد و گفت:

- این یه شروع تازه است.
- آره.. آره.. شروع تازه، هوای تازه، ماجراجویی‌های تازه.

حالا جیمز هم کنار آنها ایستاده بود، شانه به شانه‌ی سه نفری که به اندازه‌ی هر خانواده‌ی هم‌خونی کنار هم، خانواده‌ی هم مانده بودند، و نتیجه‌ی این ماندن بود که بارها با هم خندیدند، گریستند و جنگیدند و در سخت‌ترین روزها از هم دست نکشیدند. و مهم نبود چقدر خسته هستند، یا گرفتار، یا دلسرد.. مهم آن بود که همگی به خوبی می‌دانستند در انتها همگی به خانه برمی‌گردند، جایی که خونواده ی آدم آنجاست.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳
#63

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
- سانی رو بکش بالا.. کِل، خوابی؟ بجمب، اگر سانی رو نکشی بالا هممون می‌افتیم پایین.. توی آبشار!

اما کلاوس خشکش زده بود. عاجزانه، صرفا به منظرهِ خوف‌انگیزِ زیرپایش خیره شده بود و ذهنش الآن.. و در این موقعیت، از هر دستگاهِ دیگری دقیق‌تر بود برای محاسبه اینکه آن‌ها دقیقا چند صد متر بالاتر از زمینند، برای محاسبه ارتفاعی که سال‌ها بود از آن می‌ترسید.

نه، نه توانست خودش را بالا بکشد، نه خودش و نه سانی را.. و باز ویولت؛ باز ویولت آن‌ها را نجات داده بود. نالان و بی‌جان که بالای کوه رسیدند، آفتاب زده بود و خبر می‌داد که.. "روز کریسمس" است، اما آن‌ها نمی‌دانستند، هیچ یک از سه قلوهای بودلر، نمی‌دانستند باید جشن بگیرند، شادی کنند، کادو بهم بدهند و در حالی که از فرطِ خوشحالی، از این‌که ویولت توانسته به نحوی درختِ کاجشان را سرتاسر نور کند، بالا و پایین بپرند، یک‌هو همه تویِ آغوشِ خواهرِ بزرگترشان جا بگیرند.. نه آن‌ها می‌دانستند و نه تقدیر می‌خواست.
***

با صدای زاغِ شیروانی* از خواب پرید. کابوس نمی‌دید.. اما بُگذارید ببینم، از کی تا به حال، غم‌انگیزترین کریسمس یک انسان، کابوس نیست؟ کلاوس کابوس دیده بود و به محضِ اینکه چشمانش را باز کرد و طبقِ عادتش اندکی آن‌ها را مالید و عینکِ گردِ کائوچویی‌اش را روی چشم گذاشت، همانندِ همیشه ویولت را دید. غرق در کلافهایی که دیشب کمک کرده بود جمع شوند و حالا امروز صبح.. [صبحِ روزِ کریسمس] دوباره آشوبی در اتاق بر پا بود، یک بازارِ مکارهِ تمام‌عیار.
- کِل، ببین یادت می‌آد با وردی چیزی این کلافا رو جمع کنی؟

همان نگاهِ ملتمسانهِ ننه من غریبم‌طورش را که فراخ و با وضوحِ بالا تقدیمِ طرفِ مقابلش می‌کرد، نثارِ کلاوس کرد. ویولت بود دیگر و البته این‌بار روبروی کِلاوس، دست پرورده [ ِ بی‌شباهت به] خودش.
- ویولت.. امروز به چیزی فکر نمی‌کردی؟ چیزی که سراسر ذهنت رو درگیر و مشغول کرده باشه، خاطراتِ تلخ.
[انتظارش را که ندارید، ویولت از آن آه‌های سوزناک بکشد که..]

- کریسمس‌های لعنتی.. کریسمسِ سه سال پیش، کریسمسِ سال قبلش.. و ..

این‌بار اما چهرهِ ویولت در هم رفت. کریسمسِ چهار سال پیش، کریسمسی که بعدها فهمیدند، در گرسنگی و خستگیِ مطلق در کوهستان گذرانده بودندش، بی‌هیچ کادویی!

کلاوس برخاست. موهایش.. مثلِ همیشه ژولیده بودند، درهم و پریشان، سیاه و کوتاه. پلیورِ آستین‌بلندی [و بیشتر شبیه به پیراهن، دقیق‌تر بگویم، پیراهنی بود از جنسِ کاموا] پوشیده بود روی آن که در مرکزِ آن.. شوخی‌ای که همیشه با او می‌کردند؛ ک – ب – ف، فِ‌اش اضافی بود، اما از وقتی به گریمولد آمده بودند، و مالی ویزلیِ مهربان، از آن پلیور‌های دست‌بافش به او داده بود، و به اشتباه آن وسط نوشته بود، ک – ب – ف، کلاوس بودلر شده بود، کاف باف.

با یادآوریِ آن لحظه‌ای که در جلویِ دیدگانِ همه، از پله‌ها پایین دویده بود تا لباسش را به ویولت نشان دهد، لبخند زد.. لبخند.. چیزی که "گریمولد" برایش به ارمغان آورده بود، و کسانی که الآن از خانواده‌اش بودند، مالی دستِ کمی از مادرِ مهربانش، که به او کتاب‌های جدید را معرفی می‌کرد، یا آرتور، دست کمی از پدرش که با او درباره مسائل مختلف حرف می‌زد نداشت. گریمولد، به او "خانواده" بخشیده بود و کریسمس، اوجِ تجلیِ الطافِ این خانوادهِ جدید به کلاوسِ گوشه‌گیری بود که حالا کم‌کم اجتماعی شده.
- ولی می‌دونی چیه، ویولت. اون کریسمسا رفته، درسته که هر سال یادمون میاد، ولی هر سال باید فراموشش کنیم.. هر سال، تا شاید یه روزی، اون روزای جهنم‌طور از یادمون برن. تماماً.

ویولت لبخند زد. از آن لبخند‌هایِ خاصِ ویولتی‌اش، از آن‌هایی که در این سه سال، بیشتر نصیبِ رکسان یا جیمز شده بود تا کلاوس.. و می‌دانید، "لبخند"ها معجزه اند. لبخند، لبخند می‌آورد و کلاوس، لبخند زد. زاغ، از روی تیرِ برقِ جلوی پنجره پر زد و دوباره با محو شدنِ زاغ‌ها و صدایشان، گریمولد در سکوتِ همیشگی‌اش فرو رفت؛ در آغازِ صبحِ کریسمسِ بنفشِ خانهِ شمارهِ سیزده گریمولد..

***


- کریسمستون مبارک، بچه‌ها.. کریسمس‌تون بنفش! *



* زاغی که جلوی پنجرهِ شیروانیِ خانه گریمولد، لانه ساخته؛ زاغِ شیروانی اصطلاحا [حالا ].
** قالَ کلاوس بودلر به رفقایِ محفلی‌اش، هنگامِ جشن..


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ پنجشنبه ۴ دی ۱۳۹۳
#62

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جیر.. جیر.. جیر.. جیر..

صدای جلو و عقب رفتن صندلی چوبی اتاق روی پایه‌هاش و جیر جیر کردنش به خاطر وزن کسی که روش نشسته بود و تابش میداد، می‌تونست اعصاب هر تنابنده‌ای رو خورد کنه. ولی خب.. هیچ تنابنده‌ای توی اون اتاق نبود. نه کسی به جز اونی که پشت پنجره داشت به ریزش یه نواخت ِ برف نگا میکرد.

شاید فک کنین اتاق توی سکوت مطلق بود. ولی این فکر فقط نشون میده که تنها ساکن اتاق رو نمی‌شناسید.

- اونجا رو می‌بینی ماگت؟! اونجا من یه بلاجرو پرت کردم سمت جیمز و واس جا خالی دادن ازش، با مغز شیرجه رف توی برفا. آخ آخ! هنوز جای برفی که تدی بعدش پرت کرد سمتم و خورد تو دماغم، زمستونا درد می‌گیره!

خندید. هرچند گربه ی عبوس و زشتی که پشت پنجره چنبره زده بود، نخندید.

- اون درخته.. اینو شرط میبندم بت نگفتم! میخواستیم کادوی تولد تدی رو لا به لای اون شاخه ها قایم کنیم.

سرشو خاروند. صدای "ننگ راونا! مگه تدی کلاغه؟! " ی جیمز توی سرش پیچید. " خب چالش بالا رفتن از درخت دیگه!" و "پوف! منو بگو دارم با کی در مورد کادو تولد تدی حرف میزنم!" و پشتشو کرد که بره. هیچوخ به یه ویولت بودلر پُشت نکنین. هیچوخ!

- من به تدی گفتم نمیدونم اون طلسم راستگویی رو کی روی جیمز اجرا کرده، ولی خب، باور نکرد. میدونی.. تدی اصولاً خیلی کم پیش میاد در مورد جیمز حرف منو باور کنه. به هر حال، طلسم من هم عام‌المنفعه بود! تا یه هفته هرکی هرچی از جیمز میپرسید، یه جواب درست حسابی و واقعی تحویل میگرفت.

دوباره سرشو خاروند. اخماش رفتن تو هم. اصلاً دلش نمیخواست تلافی جیمز رو یادش بیاد. اصلاً!

- بعدشم بالاخره اینطوری شد که ترقه های رکسو آویزون کردم به اون درخته. باباش خعلی سخ تلاش کرد به مامانش توضیح بده فحشایی که رکس موقع جمع کردن ترقه هاش - نه که با ضد جمع آوری طلسمشون کرده بودم! - می‌داد، حاصل آموزش های درخشان اون نی. ولی خو، زن دایی آنجلینا هم معمولاً حرف دایی جرجو باور نمی‌کنه.

صندلی رو هنوز داشت تاب می‌داد. صدای جیرجیرش می‌تونس اعصاب هر تنابنده‌ای رو.. اوه.. اینو گفته بودم قبلاً!

- اونجا هم جیمز نمی‌دونم چه بلایی سر ویکی و تدی آورده بود. خلوت کرده بودن. من از رو پُشت بوم داشتم می‌دیدمش که یهو صدای جیغ ویکی بلند شد. جیمز داش مث شصت تیر در می‌رف و تدی مونده بود بخنده یا بدوئه دنبالش! پسر.. عجب صحنه‌ای بود!

زیر لبی خندید. هیشکی به خوبی اون نمی‌تونست از این منظره لذت برده باشه!

جیر.. و صندلی روی پایه های عقبش واساد. نگهش داشت. چه برف خوشگلی میومد. وقتش بود که با رکس و جیمز و تدی و ویکی بریزن توی حیاط. از اون برف بازیای خرکی مخصوص خودشون. دستشو کشید روی زخم ِ سوختگی صورتش. ویکی تمام سعیشو کرده بود که رفیق ریونکلایی‌ش از این بی‌ریخت‌تر نشه، ولی خب! ویکی هم که حالا سنت‌مانگو بود و داشت زخمای بدتر از این رو خوب می‌کرد.

رکس هم که هنوز از هاگوارتز برنگشته بود..

جیمز هم که..

تدی هم که..

ای بابا!

کریسمس بود باباجون!

آدما توی کریسمس دور هم جمع نشن، پس کی دور هم جمع شن؟!..

یالا بچه‌ها..

بیاید بریم برف‌بازی..! :)


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳
#61

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
شب بر خیابان ها حاکم بود و سکوت ترسناک و مرگباری خیابان تنگ و تاریکی را که رهگذری با عجله از آن رد میشد احاطه کرده بود.رهگذر خطر را احساس میکرد، بوی ناخوشایند مرگ را!
سایه قدم به قدم دنبالش میکرد هرچقدر تندتر پیش میرفت سایه دیوانه وارتر به سمت او می آمد و اگر لحظه ای می ایستاد جانش در دستان سایه بود.دختر بی اطلاع از کوچه بن بستی که روبه رویش بود فرار میکرد تا این که با بن بست زندگی اش روبه رو شد.نفسش در سینه حبس شد برای دقایقی کوتاه اما وحشت انگیز سرش گیج رفت میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما صدا در گلویش خفه شده بود.سایه جلوتر آمد،دختر میتوانست نفس سردش را بر روی پوستش حس کند. بدنش سست شده بود و از عجز حتی توانایی برگشت هم نداشت.صدای خشک و خش دار سا یه گفت:
-تعقیب جالبی بود اما خوب آخرش که چی؟

سرفه ای کرد و با پوزخند گفت:
-شاید یه مرگ جالب و خاطره انگیز...چرا برنمیگردی و نگام نمیکنی؟شاید منو بشناسی!

دختر نمیخواست نشان دهد که چقدر احساس ضعف میکند،چرخید و به چشمان بی روحی که عطش به قتل رساندن در آن دیده میشد خیره شد.با صدایی لرزان گفت:
-دست از سرم بردار...منو قاطی مشکلات خانوادگیتون نکن!

زن شنل سیاهش را دور خود پیچید و فریاد زد:
-اون موجودات پست و کثیف هیچ وقت خانواده من نیستن!

خنده ترسناکی سر داد و ادامه داد:
-اما عذاب دادنشون از لذت بخش ترین لذت های دنیاست.

دختر خودش را عقب تر کشید و درحالی که اشک بر گونه هایش میدرخشید گفت:
-کشتن من اونارو عذاب نمیده...
-چرا میده.شرط میبندم اون دختر احمقشون الان داره دنبال دوست کوچولوش میگرده تا از مرگ نجاتش بده!

چوبدستیش را بالا برد و در دست تکان داد و گفت:
-آوادا کداورا چطوره؟یا شایدم...
-ازش فاصله بگیر!

صدای فریاد آشنا بود هم برای دختر که اشک میریخت و با شنیدن صدا امید در دلش سوسو زد و هم برای زنی که لبخند دختر را دیده بود و بیشتر مصمم به کارش شده بود.لبخند بی روحی زد و کمر دختر را گرفت و رو به صاحب صدا گفت:
-به به خانوم تانکس،منتظرتون بودیم.

نیمفادورا نزدیک تر آمد نمی توانست اجازه بدهد که بهترین دوستش عروسک بازی های دیوانه وار بلاتریکس لسترنج شود. چوب دستیش را به سمت بلاترریکس گرفت و گفت:
-با من رو به رو شو!
-به موقش حساب تورو هم میزارم کف دستت!

و ناگهان همه چیز تار شد...گنگ و تار...دورا بر زمین افتاد و از درد به خود پیچید... به زن و دوستش چشم دوخت...صدای خنده ها در میان جیغ ها میپیچید و دردناک ترین صحنه را به وجود می اورد.زن با صدای آزار دهنده اش دوباره گفت:
-نیمفادورا نگاه کن و لذت ببر!

دوستش،لیسی در میان بارانی که نم نم میبارید جان میداد و از درد فریاد میکشید ودر خون گرمی که از گلویش جاری بود میغلتید.کشتن شرافتمندانه ای برای یک جادوگر نبود!وقتی قاتل با سرمستی صحنه را ترک میکرد و جسد بی جان دختر بیچاره را در کنار بدن دوستش که با طلسم فلج شده بود رها میکرد، دورا تلخی ای را در میان لبانش احساس میکرد...تلخی ای که فقط با انتقامی وحشیانه و ترسناک شیرین میشد!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳
#60

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
به ساعت پاندولی کهنه ی پر سر و صدای روی دیوار برای هزارمین بار نگاه کرد! هر کس دیگری بود از این همه تق و توقی که این یک مشت چوب و فلز راه انداخته بود دیوانه می شد و نهایتا یک دیفیندوی حسابی نثارش می کرد که به اجزای سازنده اش تجزیه شود اما به تمام خدایان ریز و درشت باستانیان قسم که اعصاب آلبوس دامبلدور فولادین بود!

بیست دقیقه یا شاید بیشتر بود که منتظر آمدن یکی از اعضای محفل بود. در دلش حس بدی رشد می کرد اما تمامش مربوط به شنیدن پیشگویی عجیب و غریب داوطلب درس پیشگویی بود. سیبل تریلانی شاید راست می گفت.. اگر راست می گفت..

- آه!

غم و اضطراب درون قلب پیرمرد بی اراده به این آه پرسوز و گداز تبدیل شده بود. دامبلدور به پشتی صندلی چوبی زهوار در رفته تکیه داد. هر چند که که صندلی بیش از حد نق و نق کرد و داد کشید که فشار نیاور الان می شکنم!! تنها چیزی که دامبلدور به آن فکر نمی کرد افتادن از صندلی بود.

دوباره تمرکز کرد. دلشوره داشت اما برای ادوارد نبود. دلش گواهی می داد که حال ادوارد خوبست. این راهی بود که دامبلدور همیشه پیش می گرفت. حرف دلش را می شنید، اگر دلش گواهی می داد که حال ادوارد بونز خوب بود پس حالش خوب خوب بود.آن چیزی که باید نگرانش می شد حال پاترها بود.

کار ادوارد بونز همیشه همین بود. هر چند که خودش هم از این موضوع رنج می برد اما به تمام قرار هایش دیر می رسید. از طرفی دامبلدور هم برای پاترها مضطرب و بی قرار بود و باید هرچه سریعتر کاری می کرد. چند بار به ذهنش رسید که نامه ای برای ادوارد بنویسد و به کافه چی تحویل دهد و در آن ملاقاتشان را به وقتی دیگر محول کند.. اما هر چه کرد دلش نیامد. ماه ها بود که این عضو قدیمی محفلش را ندیده بود و حتی ماه قبل به قرار تولدش هم نرسیده بود.

دامبلدور این پا و آن پا می کرد که برود یا نه و آن ساعت.. آه از آن ساعت لعنتی که مرتب سر و صدا می کرد و می گفت که چقدر وقت برای خانواده ی پاتر تنگست و عمرها چقدر کوتاه می توانند باشند. یک قرار ملاقات را می شود جایگزین کرد اما یک زندگی اگر از دست رفت دیگر جایگزین نمی شود.

دامبلدور از جایش بلند شد. تکان مختصری به چوبدستی ارشد داد و کاغذ نامه ای با دستخط شکسته و مورب روی میز ظاهر شد. دست دیگرش را دراز کرد و کاغذ را برداشت و در جیب ردایش گذاشت. همین که قدمی به سمت در برداشت ایستاد و دید که در اتاق باز شد.

ادوارد بونز آمد، بعد از مدتها و نیم ساعت طاقت فرسا! جوان دوست داشتنی تالار لاجوردی ریونکلا! ردای مخملینش رنگ و رو رفته شده بود. در چند نقطه کرکها ریخته بود و تار و پود پارچه عریانش اشک می ریختند. مثل چشمان درشت جادوگر.

زمانی چشمان ادوارد بونز پر بودند از جرقه های هوشمندی. منحصر به فردترین و درخشان ترین چشمان در بین اعضای آن زمان محفل ققنوس. ادوارد بونز آن زمان شور و شوقی خاص داشت در حرفهایش، در نگاهش، در علم اندوختن و بی وقفه کتاب خواندن و یک پرسش همیشگی: "چرا؟" و علاقه ی راز آلودش به درخت ها..

- پروفسور دامبلدور!
- اوه ادوارد!

دامبلدور جوانک خسته را در آغوش گرفت. شاید کسی درک نمی کرد اما ادوارد بونز شبیه به یک آلبوس دامبلدور جوان بود.

- پروفسور.. همش توی دلم حس می کردم که ممکنه این تاخیر باعث بشه که نتونم ببینمتون اما یه حس قوی تری می گفت شما منتظر می مونید!

نگفته بود؟ حتی با این که جوان بود به حس درون قلب ها باور داشت. همان حسی که دامبلدور هم باورش کرده بود.

- اوه ادوارد.. قلب ها همیشه راست میگن پسرم.. همیشه حق با حس توی قلبته! بیا بشین..بیا!

دامبلدور روی صندلی نق نقوی خودش نشست و ادوارد جایی نشست که ساعتی پیش سیبل تریلانی در آن جا به انرژی کائنات متصل شده بود. دامبلدور نگاهی به صورت خسته ی جوانک ریونکلایی انداخت. به چشمان کدر و غم انگیزش.. موهایی که داشتند تسلیم سفیدی می شدند!

- پیر شدی ادیب!
- ها ها!! جلوی شما هیچکس پیر محسوب نمیشه پروفسور هرچقدر هم که از دنیا خسته باشه!

و خندید! دامبلدور به چشمان تیره ی رو به رویش خیره شد. کمی از نیروی ارشدیش را به کار انداخت و جستجوی سریعی را شروع کرد. دامبلدور گفت:

- از چی ناراحتی ادوارد؟
- از چیزی ناراحت نیستم.. فقط از چیزی خوشحال نیستم.
- این خودش درد بزرگیه.. ولی دردهای بزرگ برای آدمهای بزرگه..
- پروفسور! آدمها دارن بی حساب و کتاب می میرن.. هرجا سر بچرخونی یه نفر هست که نفسش تازه قطع شده! چراغها توی غربت اسیر تاریکی میشن.. "عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد" پروفسور!

دامبلدور که رو به رویش می نشست دغدغه ای از بابت درک نشدن صحبت هایش نداشت. توضیح اضافه لازم نبود. دامبلدور می توانست بدون تفسیر و تشریح ماورای صحبت های بونز را هم ببیند!

- از عشق چه خبر ادوارد؟

سکوت کرد! دامبلدور اما این بار نگاهش را به چشمان بونز ندوخت.. نباید وارد حریم خصوصی بهترین شاگردش می شد. آرام و هوشمندانه خواست از کنار این مطلب بگذرد:

- خبر خوبی دارم ادیب.. یه راهی برای از بین بردن این تاریکی پیدا شده. یه صاعقه توی تاریکی کوهستان..
- پروفسور.. برگ برنده ی نجات جهان عشق بود.. من دیگه نمی تونم ناجی کسی باشم.. ادگار جلوی چشم من کشته شد و عشق..
- عشق مثل یه درخته ادوارد.. نمی میره! همیشه میلیون ها از اون درخت جاهای دیگه دارن نفس می کشن..
- اما پروفسور..
- اما نداره ادوارد.. ما باید اون جرقه رو پیدا کنیم.. بلند شو وقتو نباید تلف کرد!

و بلند شد و به سمت در رفت. ضربه ای به نشانه ی همکاری به شانه ی ادوارد زد و جمله ی آخرش را اضافه کرد. بعد از آن هم بلافاصله در اتاق را باز کرد و پشت آن ناپدید شد. حتی دامبلدور هم دیگر به این حرفها گوش نمی داد. او زمزمه کرد:

- بگذار تا جنگل بسوزد!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.