هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
فرد در حالی که سرش را با تعجب میخاراند گفت:
- مگه قرار نبود آدامس باشه؟
- چرا خوب... ما آدامس سفارش داده بودیم... نکنه اشتباه آورده؟
- بعید نیست... بذار برم ببینم هنوز هست طرف یا نه.

فرد داشت به سمت در میرفت که ناگهان با چهره ی خودش در شیشه ی در مغازه روبه رو شد و با دیدن موهای بهم ریخته، پیراهنی که سه تا از دکمه های آن باز بود و همچنین شلوارک خال خال پشمی به رنگ قرمزش (!) به فرمت در آمد.
- اممم... جرجی؟ میشه تو بری نگاه کنی؟

جرج در حالی که میکوشید جلوی خنده اش را بگیرد به سر تا پای فرد نگاهی کرد و به سمت در به راه افتاد.
- باشه. من میرم. فقط حواست باشه که 20 گالیون واست خرج برمیداره این لطفی که در حقت کردم!

جرج از مغازه خارج شد و زمانی که کسی را ندید با چهره ای متعجب دوباره وارد مغازه شد و تنها با نگاهش به فرد به او فهماند که کسی را ندیده، در همین لحظه ناگهان اسنیپ در را با تمام قدرت باز کرد و در نتیجه جرج را چند قدم به جلو پرتاب کرد و گفت:
- نبینم دوباره سوژه رو به بوق بدید ها! من زحمت کشیدم تا درستش کنم!

برادران ویزلی که نمیدانستند چه خبر شده:

- همین که گفتم! ضمنا... شخصیت های فعال ایفا رو هم نکشید!
-

اسنیپ پس از این داد و قال و نصیحت ها به همان ناگهانی که وارد شده بود خارج شد و برادران ویزلی را هم گذاشت تا انقدر در کفش بمانند که خوب تمیز شوند!

- اممم... کسی هست؟ آقای ویزلی... میشه بیاید سفارشتون رو تحویل بگیرید؟
- جان؟ شما؟
- سفارش آدامس داده بودید آقا... به خاطر ترافیک هوایی یکم با تاخیر رسید به دستتون.

جرج که هنوز پشتش به خاطر ضربه ی در کوفته بود با یک اردنگی فرد را جلو انداخت و فرد به ناچار با همان سر و وضع آشفته و خواب آلودش رفت تا آدامس ها را تحویل بگیرد.

سه ساعت و نیم بعد:


فرد و جرج دور یک میز نشسته بودند و با تعجب به آن صفحه ی سنگی نگاه میکردند که ناگهان فرد آدامسی که در دهانش داشت را بیرون آورد و آدامس که به طرز خفنی به رنگ قرمز بود نگاهی به او کرد و گفت:
- داداش، سه ساعته داری میجویمون! بس نیست به نظرت؟
-

جرج آدامس را از دست او قاپید و با یک پرتاب منفی ده هزار امتیازی به سطل آشغال پرتاب کرد و با خشم گفت:
- من هنوزم نفهمیدم با این تیکه سنگ چیکار کنیم!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
خاندان ویزلی می رفتند و می رفتند و ظاهرا قرار نبود راه رفتنشان پایانی داشته باشد چون وقتی سوژه ای در و پیکر مشخصی نداشته باشد راه افتادن چنین بساطی کاملا طبیعیست!
با این وجود مرلین در پست پیشین دعای فرد و جرج را شنید و خواسته اشان را اجابت کرد.در همان لحظه صدای شترق تند و تیزی برخاست و لحظه ای بعد از میان گرد و غباری که به خواست نگارنده راه افتاده بود اسنیپ به درون سوژه پا گذاشت.

فرد:خدا بگم چیکارت کنه مرلین!من گفتم کمکمون کن....این بلای آسمونی چی بود به سرمون آوردی آخه؟

در همان لحظه چهره مرلین در ابعاد بزرگتر میان ابرها ظاهر شد.
-بوق اضافه نزن ببینم ویزلی! اتفاقا اسنیپ رو برای کمک فرستادم.البته برای کمک به سوژه!

اسنیپ کلاه شنلش را از سر انداخت.
-تو بوق بیخود نزن مرلین!اینجا انجمن منه مثل اینکه!همینم مونده بود تو منو برای کمک به انجمن خودم بفرستی!

با این حرف مرلین با خاک یکسان شد.نابود شد.ابهتش از بین رفت و حوریان از پیرامونش پراکنده شدند.با اینهمه او آنقدر عاقل بود که با منوی مدیریت در نیافتد پس فقط به گفتن ایشی غلیظ کفایت کرد که بلافاصله باعث ایجاد موج جدیدی از طوفان سندی شد تا بار دیگر کرانه شرقی آمریکا را مورد لطف و عنایت خود قرار دهد!

وقتی اسنیپ از رفتن مرلین مطمئن شد بازگشت تا با موقرمزهایی که رو به رویش ایستاده بودند رو در رو شود.مشاهده نگاه خونبار اسنیپ هرچه بود نمی توانست حامل خبر خوشایندی باشد.چیزی که حتی ویزلی های بچه دزدیده شده بیخانمان گریفندوری هم متوجه آن شدند و آب دهانشان را به سختی فرو دادند.

اسنیپ:مستر ویزلی؟

فرد،جرج و رون ویزلی:بل...بله؟

مشخص نبود دود غلیظی که در هوا پراکنده میشد ناشی از سوختن چیزیست یا از کله اسنیپ خارج می شود!
- منظورم فرد ویزلی بود!توضیح بده اینجا چه خبره؟

فرد:چی...خبر؟خبری نیست پروفسور همه چیز امن و امانه...به جان زاغی من نبودم...همه ش تقصیر این رونه! این از اولشم دنبال شر بود.با اون هری راه افتادن برن جان پیچای ارباب شمارو بدزدن بعد ریختن تو مدرسه همه رو به کشتن دادن حتی منو هم کشتن...من بیگناهم به جان مادرم!

اسنیپ:منظورم اون نیست بچه!منظورم اینه این چه بساطیه راه انداختین؟مگه من تو چت نگفتم سوژه خانوادگی نده سوژه ش کشش نداره؟تازه هنوز هیچی نشده همینو هم به شهادت رسوندین! ده امتیاز از گریفندور کم میشه!به غیر از اون کی به شما گفت بزنین یکی از شخصیتای فعال ایفارو نفله کنین؟20 امتیاز دیگه هم کم میشه!اگر این پست هم طولانی شده همه ش تقصیر شماست.برای همین 50 امتیاز دیگه هم کم میکنم!

رون:ای نامرد!به آرسینوس میگم از گروهمون نمره کم کردی!

اسنیپ:آرسینوس رو تو پست قبلی نابود کردین پس دیگه آرسینوسی وجود نداره.برای همین 30 تا دیگه هم کم میکنم تا درس عبرتی باشه سرخود راه نیافتین شخصیتای فعالو بکشین. زاغی...منو!

در همان لحظه زاغ سیاه اسنیپ از ناکجاآباد وارد سوژه شد و منوی مدیریت را در دستان او انداخت.اسنیپ بی توجه به چهره های بغض کرده مقابلش دکمه ای را فشار داد...

دقایقی بعد- در مغازه ویزلی ها

- بلند شو دیگه فرد چقدر میخوابی آخه...محموله جدید رسید بیا تحویلش بگیریم.امضای هر دومون رو میخواد خب.

فرد ویزلی که در حال چرت زدن بود با تکانی از خواب پرید.
- چی...شده...بذار بخوابم...نه!امتیازامون!بچه های رون و هرمیون!اسنیپ!

جرج درحالیکه بسته بزرگی را زیر بغل داشت وارد مغازه شد.
- چی میگی تو؟پاشو خواب دیدی.نیومدی خودم تحویل گرفتم...فقط چقدر سنگینه.مطمئنی قرار بود فقط آدامس باشه؟

فرد که هنوز خواب آلود بود با سر و وضع آشفته جلو رفت و روی بسته ای که جرج باز کرده بود خم شد.هر دو با تعجب به محتویات درون آن زل زدند.درون بسته خبری از هیچ نوع آدامسی نبود.تنها چیزی که میان بسته به چشم میخورد یک صفحه سنگی شبیه به کتیبه های باستانی بود که سرتاسر آن با خط باستانی ناشناخته ای نگارش شده بود.



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۹:۱۳ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
برای هرمیون و رون تنهای یک چیز مهم بود، پیدا کردن فرزندان دلبندشان بود. آن ها در همین افکار بودند که فرد با تمام پر رویی به همراه برادرش آن هارار به بیرون از مغازه هدایت کردند و خودشان همراه با آن ها روانه ی گشت و گذار شدند. در راه فرد در حال تفکر بود که ناگهان فکر عجیبی به سرش زد!
-هوــــــــــــــــــــــــــم... معمولا مجرم به صحنه ی جرم بر میگرده پس باید بریم به خونتون تا مجرم رو پیدا کنیم، هنوز هویتش یا شایدم گروه.. معلوم نشده!
-آقای شرلوک هلمز هویت گروهشون معلومه .. مرگخوارا!

فرد با خجالت تمام چشمانش را دزدید و سنگ های زیر پایش را زیر پا گذاشت. صدای زجه زدن قلب هرماینی به وضوح میامد. گرچه آن ها خانواده ای شجاع و نترس بودند اما کودکانشان نقطه ی ضعف آن ها بود. هر چه قدر که میگذشت از مغازه های متعددی میگذشتند، هر لحظه که جلو تر میرفتند آسمان سیاه و سیاهتر میشد اما مایع شادمانی آن ها فقط فرد و جرج بودند که کلا هر دو یا خواب تشریف داشتند یا فقط به فکر خوردن بودند. در این بین که همه بدون سر و صدا جلو میرفتند، فرد یک آبنبات آتیشی در دهانش گذاشت و به راه خود ادامه داد. رون با تمام عصبانیت به او گفت:
-لامصب! بچه های منو دزدیدن تو داری میلومبونی؟ بیام بزنم..
-اسپولسو!

قبل از این که رون حرفش را تمام کند یک فرد سیاه پوش با عصبانیت این طلسم را گفت و سریعا پشت یک بشکه ی نفت پنهان شد. فرد ویزلی با ترس و لرز گفت:
-ای مرلینا ما میمیریم، مرلینا مارا ببخش!

جرج هم مانند فرد دست به دامن مرلین شده بود، با این که مرلین یک مرگخور دروغگو بود اما به هر حال پیامبر بود. رون و هرمیون هم با طلسم در کردن جواب آن اسپولسو ها را میدادند. فرد برای کم کردن استرس (یا به عبارتی استیرز) یک آدامس رِلکس برداشت و در دهانش گذاشت. از آن جا که معمولا آدامس رِلکس طعم اصلی اش زود میگذرد و فرد هم از چیز های بی مزه متنفر است آدامس را جلوی مرگخوار تف کرده و برگشت. مرگخوار از همه جا بی خبر آن آدامس را در دهانش گذاشت و نقابش را برای دوم روی صورتش گذاشت. او خبر نداشت که آدامس باد میشود پس همان گونه فوت میکرد تا این که آدامس ترکید و راه تنفس این مرگخوار بسته شده و دار فانی را وداع گفت.

رون به سرعت جلو رفت تا ببیند مرگخوار زنده است یا نه؟ کنار او زانو زد و دستانش را به آرامی سمت نقابش برد، آن را برداشت، هویت مرگخوار به وضوح نشان میداد که او آرسینوس جیگر با گاف مکسور است. انگشتانش را روی گردن آرسینوس گذاشت، نبضش نمیزد.. نگاهی پر از تعجب به فرد کرد و گفت:
-آدامست به درد خورد..
-واقعا؟ ما اینیم دیگه!

اما فرد میدانست که این از هنر خودش نبوده و شانسکی حرکت را کرده. او گردنبند شانس مادرش را در گردن داشت و مطمئن بود تا آخر این سفر شانس یارش است. رون هم دست در دست به همراه هرمیون به سمت خانه راه افتادند تا سر نخ دیگری پیدا کنند. پس قاعدتا فرد و جرج هم پشت سر آن ها راه افتادند.. تا ببینیم آن ها میتوانند فرندان را پیدا کنند یا خیر؟


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
ســـــــــــــــــــوژه جدید!


در میان شهر شلوغ لندن، کوچه ی کوچکی وجود داشت که هر روز از آنجا دید و بازدید میکنیم، جارو میخریم، لوازم جادویی میخریم، موش و گربه و یا شاید طوطی و جغد.. اما هیچ جا مغازه ی پر شورو شلوغ ویزلی ها نمیشود. انواع ترقه ها و آبنبات های با مزه و حال به هم زن! مغازه ای که مردم بابت رنگ زرد و قرمز او هر روز شادتر از دیروز میشوند. این انسان های عاقل و بالغ..

کارگردان گرامی با تمام عصبانیتش و کوباندن در سرو کله ی خود به راوی نامحترم که با مدرک سیکل رو به روی ما ایستاده گفت:
-بو سر اصل مطلب، الکی بهت پنج میلیون گالیون نمیدام بیای مغازه و مردمای بی ارزشش رو توصیف کنی.. :vay:

خب بریم سر اصل مطلب.. ملت می آمدند، چیزی میخریدند، میخوردند و میرفتند. اما در این بین رون ویزلی بیچاره هی زیر بار سنگین زندگی میرفت. او برای خرید یک معجون عشق که زنش را عاشق خود کند باید پنج گالیون میداد، او با کلی اصرار و تمنا میگفت:
-من دوستتونما!

و اما فرد و جرج جواب وی را با تکان دادن سر و زیاد کردن قیمت میدادند که همین باعث میشد رون ویزلی شکست عشقی بخورد.
-پس حالا که اینجوریه شیش گالیون!
-داداشتونم، نه دشمنتون!
-نه دیگه بدتر کردی هشت گالیون!

رون که دیگر میدانست هر چه قدر رابطه ی خود را به فرد و جرج نزدیک تر کند قیمت معجون عشق بسی بیشتر میشود بی خیال حرف زدن بیشتر شد و هشت گالیون را پرداخت کرد. در این بین سیوروس اسنیپ با جذبه ی خود در مغازه برای بازرسی (که خدایی نکرده مواد مخدری چیزی نباشه) چرخ میزد. این انسان شرور و خبیث پس از کلی رفت و آمد در این مغازه، صاحبان مغازه را هر روز کچل تر و کچل تر میکرد. لاوندر براون هم برای این که برای لحظه ای رابطه اش را با رون بهتر کند رفت و آمد میکرد و با همان حالت شبه گونه اش در مغازه رفت و آمد میکرد و ملت را میترساند که این هم باعث ورشکستگی دوباره ی ویزلی ها میشد. همه چی طبق روال همیشگی خود پیش میرفت که ناگهان..
-رون، رون! کمک مرگخوارا اومدن تو خونمونو بچه هامونو دزدیدن!

لاوندر که برایش حرف های هرمیون هیچ اهمیتی نداشت نگاهی به او نکرد و به راه خود ادامه داد. اما در عوض رون با صد تا بالا و پایین پریدن و داد و فریاد کردن، هرمیون را تحت فشار های روانی قرار میداد. هیچی دیگه.. برادران ویزلی عینک های دودی خود را گذاشتند و گفتند:
-مشکلی پیش اومده؟ برادران ویزلی در خدمتن!

رون و هرمیون در حالی که با صورتی گرفته آن ها را نگاه میکزدند گفتند:
-اون وقت چطوری در خدمت مایید؟

فرد با شک و تردید به جرج نگاه کرد. مطمئنا نقشه ای داشت پس به سمت لوازم جادویی خود رفت. ملت جادوگر هم فقط آن ها را نگاه میکردند و با حرف های آن ها فیض میبردند. فرد با چند وسائل بی ربط و بی خود برگشت. با صدای رسایی گفت:
-اولین چیزی که میخوایم چمدونه، به درد میخوره وسائل رو باید گذاشت توش! امـــــــم دیگه چی داریم؟ آها کتلت های مامان مالی، داریم میریم تو اکتشاف از انرژیمون کاسته میشه.. آهان آبنبات های انرژی زا، عاشقشونم..

در این بین هرمیون و رون با همان استایل و دیسیپلین قبلی به فرد نگاه میکردند..
-آهان، تفنگ آبنبات ساز، خدارو چه دیدی شاید آبنباتا تموم شد! یه چیز دیگه، آدامس! استرس آدمو کم میکنه.. آبنبات های حال به هم زن هم نیازه شاید سمی چیزی وارد بدنمون بشه.. آها حالا با کلی استثنا چوب دستی.. خوب تموم شد بریم که رفتیم!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
هری با تعجب به او نگاه کرد و گفت جانم؟ بابا؟
جینی اینجوری به هری نگاه کرد و گفت:هاااا!این یارو به تو چی گفت؟بابا چشمم روشن این بود اون زندگی رویایی که قولشو داده بود ها؟ این بود جواب زحمت های مامانم و بابام ای نمک نشناس نچ نچ نچ اصلا من طلاق میخوام!میخوام از تو جدا شم از اولشم میدونستم یه ریگی تو کفشت داری وای خداااا چرا این بلا سر من و بچه هام اوردی....
همین طور که جینی داشت ادامه میداد که هری داد زد:نه به مرلین قسم من این توله بوقی رو نمیشناسم.
هری داشت به جینی دلداری میداد که یهو کلاوس گفت:بابا مامان همیشه میگفت تو دورویی میدونستم
هری که کم کم داشت گیج میشد گفت:جاان؟اصلا بگو ببینم ننه تو کیه؟برم بیارمش ببینم که تو توله بوقی چی داری میگی؟
در این حین چو از نمیدونیم وارد سوژه شد...
کلاوس پرید بغل او و گفت مامان!!!
جینی داشت کم کم سرخ میشد که یهو چو گفت هری تو وافعا پسرمونو نمیشناسی؟پسر منو تو...پسری که ارزوشو داشتیم یعنی همه اون حرفا دروغ بود؟همش؟
در این حین حری یه سیلی محکم از رون نوش جان کرد هری هم کم نیاورد و تا میتونست زد حالا بین این دو نفر دعوا شده بود شدید




ببخشید اگه خیلی خرابه :worry: :worry: اخه وارد ایفای نقش شدم شرمنده
خودم که میدونم افتضاحه



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳

آلبوس سوروس پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۸ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ چهارشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
ویزلی ها به خاطر ازدحام مردم به سرعت وارد مغازه شدند. وقتی در را باز کردند به شدت روی زمین افتادند و این دیالوگ ها را نثار هم میکردند.
-عمه ننه، شستتو از تو چشم بردار!
-... شو گوساله!
-پدر... خجالت نمیکشی دستتو تا آرنج کردی تو حلق من؟
-بوقی بوق زاده ی بوق مصب، با تو ام پاتر، چوبت رفته تو مماخم!

و... آن طرف تر کنار پاستیل خرسی، کلاوس پاتر و بقیه عینهو بز نگاه میکردند.. کارلوس پاتر هم که ازن ازدحام به گوشش رسید سریع به هوش آمد و هزاران فحش خوار مادری نسیب ملت کرد!
-بی ... بی... چرا نمیزارین بکپم! مادر سیریوسای... مادر سیریوس عشقه اول من بود.. نه پدر سیریوسای تسترال صفت زرافه خوار!

و ناگهان ویزلی ها متوقف شدند و مانند بز به کارلوس پاتر نگاه میکردند. کلاوس پاتر هم نظرش به جین و هری پاتر که با دوتا بچه های ژیگولشون عینهو گوسفندان نچریده و ناآرمیده نگاه میکردند.

کلاوس پاتر گفت:
-بابا؟ چطوری جرعت کردی با یکی دیگه مزدوج شی؟



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
روز، داخلی، شوخی فروشی ویزلی ها

-جرجی؟
-ها فرد؟
-تو ام داری به همون چیزی فکر می کنی که من فکر می کنم؟
-آره داداش! به نظر منم امسال به جای هفت ترقه بالن آرزوها بفروشیم بیشتر می صرفه!

فرد اگر می توانست، یعنی اگر دستش از محل اتصال مفصل میانی به استخوان بازو به پایین به همان محل در دست برادرش بسته نشده بود، قطعا با کف دست توی پیشانی خودش می کوبید. جوری که اگر به اسب می زد این ضربه را، می مرد. اسب البته. ولی کمی که فکر کرد دید این جمله مال کتاب اول است و این ضربه ها کار هاگرید بوده و اصلا فرد ویزلی ورشکسته با هفته ای هفت وعده سوپ شلغم به عنوان غذا را چه به این ضربه ها. در نتیجه تصمیم گرفت اگر دستش از محل اتصال مفصل میانی به استخوان بازو به پایین به همان محل در دست برادرش بسته نشده بود، با کف دست بکوبد وسط جای گوش نداشته جرج که وسط این هاگیر واگیر تز اقتصادی ندهد. بعد رو کرد به کلاوس پاتر که ایستاده بود وسط مغازه و شباهت خودش را با کارلوس پاتر مرده محک می زد.
-ببینم دایی جان الان نقشه ت چیه شما در نقش پسر گم شده هری؟

کلاوس سرش را بالا آورد و گیج و گنگ به فرد نگاه کرد.
-نقشه؟ والا نقشه خاصی ندارم، مادرم می گفت که نقشه خاصی لازم نیست، هری هم همینطوری ولدمورت رو شکست داده نوزده سال پیش و منم که فرزندشم میتونم حتما و اینا!

فرد اینجا دیگر آرزو می کرد دستش از همان محل مذکور به همان محل مذکور برادرش بسته نشده بود تا با کف دست به یک جایی بکوبد بالاخره. لکن از آنجا که دستش همچنان بسته بود، سرش را چهل و هفت بار به دیوار کوبید و با هر ضربه، سر جرج هم به دیوار کوبیده می شد. بالاخره مغز هر دو برادر متلاشی شد و خونشان به دیوار ها پاچید و مغزشان روی زمین ریخت و دم عیدی حسابی همه جا را کثیف کردند. مادرشان اگر میدید، حتما هر دوشان را می کشت.

روز، خارجی، دیاگون
ویزلی ها دیاگون را بند آورده بودند و کردم همچنان بین آنها گیر کرده بود و مردم با حیرت به ویزلی ها و کردمی که بینشان گیر کرده بود می نگریستند و دم عید بود و دیاگون شلوغ بود که ناگهان جیغز یک آبشاری از جیب درآورد و منفجر کرد که به موجبش هفت نفر سوختند و ده نفر آتش گرفتند و سیزده تن دچار احتراق شدند و شانزده نفر ریختند سر جیغز تا ادبش کنند و تد خشمگین نوزده نفرشان را گاز گرفت و در نهایت همه اینها، ناگهان و ییهویی، همگی به در مغازه شوخی فروشی رسیدند. بله.




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
از اینها گذشته در میان کوچه ی پر زرقو برق دیاگون، خانوده ی ویزلی ها برای تبریک تولد فرد و جرج به سمت مغازه ی شوخی ویزلی ها میرفتند. هری و هرمیون که عضوی از خانواده ی آن ها بودند همراه همسران خود، پا به پا راه میرفتند. کوچه پر از ویزلی ها شده بود. کردم نمیدانستند از کجا راه در رویی پیدا کنند اما ویزلی ها بدون توجه به مردم راه خود را میرفتند. از این خوشحال بودند که میروند و به مغازه سرو سامانی میدهند. در این خیال ها بودند که ناگهان خود را جلوی درب مغازه دیدند.

درون مغازه!

نیکلاوس با صدایی که مانند هری پاتر بود گفت:
-ببینم.. حالتون خوبه؟

فرد نگاهی به جرج کرد، نگاهی به کارلوس کرد، نگاهی به شکلات های حال به هم زن کرد، دوباره نگاهی به ملن حاضر در صحنه کرد و در آخر به نیکلاوس نگاهی انداخت و گفت:
-آقا یه بطری میدین؟

نیکلاوس نگاهی عاقل اندر سفیه به فرد کرد و گفت:
-واس چی؟

فرد پایش را جمع کرد. دیگر کنترل خود را نداشت. جرج هم آن طرفتر مطمئن بود که فرد نقشه ای دارد و با گفتن "بیا جلو بهت بگم" میخواهد بزند در کله ی کلاوس تا اورا از پای در آورد. بالاخره فرد که داشت کله اش را به دیوار میکوبید داد زد:
-د لامصب دستشویی دارم!

جرج ناگهان اینجوری به او نگاه کرد، مطمئن بود که فکری دارد. اما تنها چیزی که صورت گرفت این بود که فرد به پشت رفته، کار خود را انجام داد و بر سر جای خود بازگشت.


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۳

اورین بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
از ارزشی ها متنفرم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
فرد:قیمتش!مینه حالا چون تویی ۸۸ گالیون بده یه گالیونش سگ خور
-مثلا ما با هم فامیلیم یکم کمتر بده مشتری بشم
جرج با صدای بلند:ما به رون هم تخفیف نمیدیم اون یه گالیون هم به خاطر هری بود
-اونو ولش کن آبنبات خون دماغ چنده
-۵۰ گالیون
-چییییییی میگی؟ ۵۰ تا واسه یه آبنبات

در همین بین چند نفر وارد مغازه شدن
فرد جلو رفت و گفت : میتونم کمکتون کنم

یکی از افراد که به نظر میومد رئیس اونا باشه و لباس سیاهی پوشیده بود و شبیه هری بود گفت: فکر کنم،استیوپیفای

فرد بیهوش به زمین خورد جرج و کارلوس جلو رفتن که ببینن چی شده که اونا هم توسط دوتا از افراد مرد سیاه پوش بیهوش شدن

فرد کمکم به هوش امد دست و پاش به صندلی بسته شده بود جرج و کارلوس هم به هوش اومدن

جرج با عصبانیت داد زد : از جون ما چی می خوای دیدی که هیچ پولی نداریم
-احمق من دنبال پول نیستم
فرد:پس دنبال چی هستی (بوووققق سانسور فحش)

یکی از افراد شخص سیاه پوش عصبانی شد و دستش رو برد بالا که فرد رو بزنه که رئیسش گفت:ولش کن درک

درک رفت و سر جای قبلیش وایساد
-فکر کنم وقتشه خودمو معرفی کنم من نیکلاوس پاترم میتونید منو کلاوس صدا کنید من فقط دنبال هری پاتر می گردم

-اون وقت تو چرا باید دنبال نوه من بگردی؟؟؟؟
-چون من پسرشم ۱۰ ساله دنبالش می گردم باید بفهمم چرا من و مادرم رو تنها گذاشت و رفت
فرد: مادرت کیه؟؟؟؟؟
کلاوس:چو چانگ.

فک جرج تا ته باز میشه و کارلوس از شدت تعجب سکته قلبی می کنه


دوباره اومدم جلو چوبدستی به دست/سه سوته میکشمت پس از من بترس


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
خوب باری دیگر سلام! فک کنم مغازه باد کرده رو دستمون! از بس این جرج بهش نمیرسه! خوب سوروس نیست و ما آزادیم! خوب سوژه میدم فقط نخوابه... یه قول ازتون میگیرم که این سوژه رو نخوابونین! به مرلین قسم میخورم که این سوژه نخوابه! حالا که قسم خوردی بهش عمل کن!

سوژه از این قراره:

هوای سرد و سنگین کل مغازه را گرفته بود. فرد داشت لوازم را چک میکرد و جرج داشت چک هارا نگاه میکرد! جرج عرق کرده بود، فرد چشمانش سنگینی میکرد! سه ماهی میشد حتی یکدانه مشتری هم نداشتند! آخرین مشتریشان کرنلیوس آگرییپا بود. زنگ در خشکیده بود و لامپ ها سوخته، هیچ وقت مغازه اینگونه نبود. بی رنگ ، تاریک و ساکت! جرج کلی چک های برگشت خورده دید... آن هارا از داخل کشوی خاکی میز که در آن عنکبوت تار خود را تنیده بود برداشت، خودکار جادویی اش را برداشته بود... هر لحظه در دفتر سررسیدش یادداشت میکرد... لحظه ای بعد صدایی آمد که باعث تعجب فرد و جرج شد. آری صدای زنگ بود! مردی شیکپوش وارد شد... او که بود؟ مردی سفید پوست با موی به هم ریخته و چشمانی سبز! فرد و جرج تا به حال وی را ندیده بودند... او به نظر کارلوس پاتر می آمد! اما فرد و جرج او را نمیشناختند!

-خوب چطورین بچه ها؟

فرد و جرج با من و من جواب دادند:

-ممنون!

کارلوس پاتر به سمت آبنبات های حال به هم زن برگشت... و گفت:

-خوب... اممم... اینا چقدره؟

فرد با لبخند گفت:

-چون تحریم شده 89 گالیون!

-یا مرلین البنی گودریگ! این چیه دیگه؟ یعنی چی؟ 89 گالیون؟

...
این را ادامه دهید!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.