هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
صدای آوازی از بین درخت ها به گوش می رسد. درخت هایی که اگر از فاصله چند ده متری، نگاهشان کنی، تازه می فهمی که اجزای سازنده یک خانه اند. نه این خانه های درختی سست و زشتی که بچه های ماگل با میخ طویله و طناب های زمخت درست میکنند.نه!

درخت هایی که سبز شده اند از دل خاک و حتی میوه ها هم می دهند به وقتش...
و اینجا خانه مورگاناست. صدای آواز هم طبیعتا صدای خود اوست.همین علاقه اش به هنر و گل و گیاه است که گاهی بقیه را به شک میاندازد که مورگانا واقعا موجود سیاهی است یا وانمود میکند که سیاه است. ولی....
خوب البته که هست. مورگانا سیاه است اما دلیلی نمی بینداز دنیا لذت نبرد.
"سیاه ها هم دل دارند. احساس دارند. گریه میکنند حتی گاهی! فقط علتش فرق دارد.شما هیچ وقت سیاهی را پیدا نمی کنید که برای بلبل ها گریه کند...."
اینها افکار مورگانا بود، درحالیکه دیوارهای خانه را هرس میکرد و آواز میخواند. همه چیز می توانست عادی باشد... البته اگر مرلین سر نمی رسید...
راستش آمدن مرلین به خودی خود چیز بدی نبود. حتی ممکن بود مورگانا را خوشحال تر هم بکند.البته اگر آن دو حوری مو قرمز چشم بادامی دنباله ریشش را نگرفته بودند. آواز روی لب های مورگانا منجمد شد...
- من و سرنوشت...می....تو.... هیـــ !! اینا کی اند!

و برگهای افرا را کنار زد تا نزول اجلال شوهرش را از روی پله های ابری پنبه ای تماشا کند. اخمی کرد.
- تشریفشون رو آوردن! بعد از چهارماه!

با اینهمه، لبهایش را با عسل تر کرد لباس صافش را صاف تر کرد و موهای طلایی اش را ریخت دورش. صدای ترقی که بلند شد صدای شکستن در بود که خبر از ورود مرلین می داد.
- آهای ضعیفهـــــ کجایی؟ نه بابا! خوبه هنوز هست! خونه اش برق می زنه! و البته بوی گند رز میده!

مورگانا به روزهایی فکر کرد که مرلین برای ازدواج با او به هر دری میزد... آهی کشید و خاطرات را به پس سرش فرستاد! لبخندی زد و مثل زن های عاشق شوهر در اتاق نشیمن ظاهر شد.
- سلام عزیزم؟ عالم بالا خوب بود؟

- بد نبود! اما ربطی به تو نداره! مگه من ازت سوال میکنم؟

مورگانا لبخندش را حفظ کرد و جواب نداد! خوش نداشت جلوی غریبه ها دعوا کند حتی اگر آن غریبه ها دو تا حوری سیاه سوخته چشم بادامی باشند. گاهی مرلین واقعا بی سلیقه م یشد. این دو تا دختر بچه یک درصد زیبایی او را هم نداشتند... حتی موسیقی هم بلد نبودند! مورگانا نمیفهمید... اما علاقه ای هم نداشت تمام روزش را با تماشای شوهرش و آن دخترهای بی ریخت هدر دهد.
پس خم شد و یادداشتی به گردنبند ساتین بست.

تا گربه کوچک برگردد مورگانا وقت داشت تیرهایش را بشمارد، کمانش را برق بیاندازد. میز نهار آن سه نفر را بچیند.کمی تنقلات بردارد و لباس شکارش را بپوشد! جواب نامه اش همان چیزی بود که حدس می زد.

نقل قول:
به شرطی که نهار رو من حاضر کنم.


خنده روی لبهایش نشست. و وقتی مرلینش را مشغول شوخی و خنده با دخترک ها دید به خودش زحمت نداد او را از خروجش با خبر کند.
بیرون خانه.... تنها چند قدم دورتر از قهقهه های بلند مرلین و در هوای تازه،لبخند مورگانا به لبش بازگشت. سرخوش و شادمان موهایش را در هوا بازی می داد و آواز می خواند... اما خوب... راستش اگر می دانست چه کسی در جاده پرسه میزند از بیرون آمدنش توبه می کرد.
هنوز کاملا از روی تل خاک نپریده بود که صدایی شنید.
- من علاقه ویژه ای به ساحره های ماجراجو دارم!

دستش دور کمانش قفل شد.
- سلام رودولف!

رودولف قمه کش خندید!
- جایی میرفتی؟

مورگانا خیلی علاقه داشت جواب منفی بدهد و مجددا به سمت خانه برود.حقیقتا تحمل حوری بازی های مرلین را امن تر از قدم زدن با رودولف ساحره دوست می دانست.اما انگار زبانش را جادو کرده بودند.
- بیرون شهر با راک وود قرار دارم. قرار شکار داریم!

گفت و پشیمان شد. چرا که چشم های رودلف برق زد.مورگانا کمانش را بالا گرفت.
- جلو بیای می زنما.

رودولف خندید.
- نمیتونی.

مورگانا میخواست مثل جوجه ساحره ها جیغ و داد کند و موهای رودولف را بکشد... مثل یک دختربچه! اما برای اثبات خودش, راه های بهتری هم وجود داشت.
- می تونی بیای و ببینی!

گرچه خودش می دانست رودولف با این کار خودش را به او آویزان کرده اما... او هم بدش نمی آمد خودنمایی کند. نه وقتی که مرلین اصلا او را نمی دید! چند لحظه بعد خجالت کشید.و با تشر گفت:
- هی... از یه متر نزدیک تر نمیشی!

هرچقدر مرلینش بی حواس بود او نمیخواست و نباید همه چیز را زیر پا می گذاشت. او پیغمبره بود. او...
ولی خوب این به معنای تفریح نکردن نبود. رودی احتمالا به خاطر ارباب هم که شده حرمت ها را حفظ میکرد. سعی کرد متلک هایش را نشنیده بود. البته ناگفته نماند خودش را عملا بین خارهای رز حبس کرده بود.
چند دقیقه بعد هیکلی از دور نمایان شد که کمی عجیب به نظر میرسید! وقتی کمی نزدیک تر شدند، هیکل عجیب قابل تشخیص شد. راک وود بود با تپه ای از دیگ و پاتیل و ماهیتابه که به خودش آویزان کرده بود.
- مورا؟ قمه سیار؟ تیر کمان کافی نیست؟

مورگانا آهی کشید.
- هست ولی میدونی که...

راک وود اخمی کرد.
- میخوای امشب برای ارباب رودولف پلو بپزم؟

- نه فقط از من دور نگرش دار!

و سعی کرد راک وود و قابلمه هایش بین او و رودولف قرار بگیرند. البته رودولف این را نمیخواست.
- هی من اومده بودم با مورا قدم بزنم فقط!
- برو عقب تاساطوری نشدی
- اومده بودم با موراقدم...
- برو عقب تا ساطور نیاد
- من ...مورا...قدم...
- من...ساطور...

مورگانا آنها را به حال خود گذاشت تا و بالای یک کنده کمین کرد.ولی همین که زه کمان را کشید تا تیر را رها کند، جیغ رودولف چنان او را از جا پراند که تیرش رفت تا خورشید را در آغوش بکشد.

رودولف:
مورگانا: :vay:
- اینو یه جا ببندش میرزاااااا

مورگانا اینرا را فریاد زد و رفت به سویی دیگر! اما رودولف دنبالش رفت!
- بیا مسابقه بدیم! من با قمه تو با کمان!
- به شرطی که جیغ نزنی!

میرزای ساطور به دست عملا ایستاده بود تا مراقب مادرش باشد.
- درضمن از یک متر هم بهش نزدیک تر نمیشی.

بلاخره با کش و قوس های فراوان زمین مسطحی را پیدا کردند. ولی وقتی راک وود فرمان آتش داد، اولین کسی که باید می گریخت خودش بود. چون رودولف عملا به هرجایی قمه پرتاب کرده بود جز آهوها! و طبیعتا با این وضع اگر مورگانا نبود آنها گرسنه می ماندند.
------
یکی دوساعت بعد! زیر درخت بید! کنار آتش!

رودولف: من عاشق ساحره هایی هستم که سعی میکنن مردهای آنتی ساحریال رو ضایع کنن!
مورگانا: فقط سعی میکنن؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۶ ۱۱:۴۳:۵۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
-ایول...چه سری، چه زلفی عجب چشایی!
-برو گم شو...قیافه شو..نکبت!
-نکبتت بشم!

رودولف بی هدف در دهکده هاگزمید میچرخید و مزاحم ساحره های سر راهش میشد.پیر و جوون، پریزاد و ترول هیچ فرقی براش نمیکرد. قمه های خون آلودش رو تو هوا میچرخوند و جلو میرفت.جادوگرا با دیدن قمه ها و هیکل رودولف جرات نمیکردن چیزی بهش بگن.
بهو رودولف احساس میکنه نفسش گرفته.اول فکر میکنه دلیلش آلودگی هوای هاگزمیده.بعد یادش میفته که باباش آسم داشته.ولی کمی که دقت میکنه متوجه میشه که دور و برش از ساحره خالی شده. برای همین به دنبال اهداف جدید قدم هاشو تند تر میکنه.از دور خرمن موهای زیبای یک ساحره توجهشو جلب میکنه.
رودولف بدو بدو و قمه چرخون بطرف ساحره میره. هر چی نزدیک تر میشه امید هاش مثل حباب های کوچیکی میترکن.
ساحره از دور جذاب بود...از کمی نزدیک تر ای، بدک نبود...از کمی نزدیک تر معمولی بود و از خیلی نزدیک...غیر قابل تحمل بود! رودولف دو سه قدم عقب میره تا به مرحله معمولی برسه.
-اوه! سیبل؟ تو بودی؟ اگه میدونستم اینقدر عجله نمیکردم. البته بازم میومدم. ساحره ساحره اس.آدم باید به نصیب و قسمتش راضی باشه.

سیبل برگ درختی رو میکنه.گوی بلورینش رو با برگ برق میندازه و چشمای زیباشو به رودولف میدوزه: نصیب و قسمت تو بلاتریکسه!

رودولف قهقهه بلندی میزنه. سعی میکنه روی این موضوع که :آیا درست میبینم؟چشمای سیبل چپن؟، تمرکز نکنه.
-اون ضعیفه نمیتونه تو کارای من دخالت کنه. تو خونه میشینه. غذامو آماده میکنه و برام رودولفای کوچولو به دنیا میاره. یه لقمه نون بهش میدم یه عمر ممنونم میشه. راستی...شماره جغدت چند بود؟


همون شب...خونه رودولف اینا!


-من دیگه خسته شدم. این زندگی ای نبود که قولشو به من داده بودی. گفته بودی خوشبختم میکنی.
-کردم!
-زندگی مشترکه!
-نیست!
-من تو این زندگی حق دارم!
-نداری!
-تو به من حق انتخاب نمیدی. اعتماد به نفسمو ازم گرفتی. من آدمم.اراده دارم.بذار خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.وسایل شخصیمو ازم گرفتی.
-خوب کردم.کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
-نمیخوام.تو به خواسته های من توجه نمیکنی.اون ردا سیاهه رو هم برام نخریدی.

منزل لسترنج ها هر روز شاهد چنین دعواهاییه.بلاتریکس سرش رو بلند میکنه و به رودولف خیره میشه. چشمای رودولف باز پر از اشک شده. بلاتریکس با تاسف سرشو تکون میده. دو تا قمه رو از توی کشوی میز آشپزخونه درمیاره و به رودولف میده.
-خب! گریه نکن حالا. ردا رو بعدا میخرم. اینا رو هم بگیر.ولی اگه باز تو خونه بچرخونی و چیزی رو بشکنی ازت میگیرم و دیگه هم بهت پس نمیدم. حالا برو.

رودولف اشکاشو پاک میکنه و با صدای ضعیفی میپرسه:حق انتخاب چی؟ اونم میدی؟
بلاتریکس :نمیذاری رو نقشه تمرکز کنم. باشه. ظرفای شامو هر وقت خواستی بشور. حالا ساکت باش!

رودولف ساکت میشه!



آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۳ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
باد شروع به وزیدن کرده بود. زمین، شاهد نبرد بین نور خورشید و ابر های سیاهی بود که با کمک باد، در حال پیروز شدن این جنگ بودند؛ آخرین اشعه های نور ِ خورشید نیز بعد از شکست خود از ابر ها، عقب نشینی کردند و آسمان به تسخیر ابرهای تیره در آمد.
پیرمرد مو سفیدی با قامتی صاف و بدون خمیدگی، بی توجه به زوزه های بادی که در حال شدید تر شدن بود، به جلو حرکت میکرد. شنل مندرس و سیاه رنگ پیرمرد در پشت سرش به اهتزاز در آمده بود؛ مثل نشانه ی دزدان دریایی، نشانه ای به رنگ سیاه، نماد مرگ و بدبختی. لحظه ای درنگ کرد، نباید شناخته میشد، کلاه ِ شنلش را روی سرش کشید. نگاهی به اطرافش انداخت. نمیدانست هنوز وقت دارد یا نه، باید هر چه سریعتر حرکت می کرد.
منظره ی دهکده ای از دور پیدا بود، طرح مبهمی که از دهکده می دید، نمیتوانست اطلاعات دقیقی از وضعیت داخل آن ارائه کند. ولی به طرز عجیبی ساکت به نظر میرسید. در طول راهی که آمده بود هم نشانه ای از زندگی ندیده بود. در این هوا تصمیم گرفته بود پیاده حرکت کند، سعی کرده بود که از جاده دور باشد ولی دائما جاده را تحت نظر داشت تا ببیند چه اتفاقی می افتد، اما خبری نشده بود.
دهکده نزدیک تر شده بود، ساختمان های حاشیه ی دهکده سالم بودند، بنای یادبود طاق مانندی که چند متر با آخرین خانه فاصله داشت و نشانه ی شروع حریم دهکده بود هم سالم بود. پیرمرد با دقت به ورودی نگاه کرد، هیچ نشانه ای از نبرد به چشم نمی خورد. ادامه ی دهکده از نظر پنهان بود، باید چند خانه ی اول را رد میکرد تا میتوانست ببیند.
به محض اینکه از بنای طاق مانند عبور کرد، اولین آذرخش در آسمان زده شد. پیرمرد چشمانش را بست، بوی باران را حس کرد. نگاهی به ابر ها انداخت و به مسیر خود ادامه داد. دهکده در سکوت فرو رفته بود، چراغ هیچ خانه ای روشن نبود، حتی درخشش چشمان هیچ گربه ای در اثر بازتاب رعد و برق دیده نمیشد.
بعد از سومین خانه، ناگهان وضعیت تغییر کرد، آثار خرابی طلسم ها و ورد ها در خانه ها و خیابان دیده می شد، نزدیک ورودی یکی از خانه ها شد، بجز چند تکه آجر و کاغذ دیواری سوخته، چیزی از قسمت ورودی خانه باقی نمانده بود، برای اینکه مطمئن شود، چند قدم عقب تر رفت و زیر لب طلسم تعمیر را زمزمه کرد، چند بار این کار را تکرار کرد، ولی هیچ تغییری حاصل نشد. زیر لب زمزمه کرد:
- طلسم نابخشودنی...

نگاهی به کفپوش خانه انداخت، اثرات خون بر روی آن باقی مانده بود ولی هیچ اثری از جنازه نبود. کمی فکر کرد، تمام راهی که آمده بود، هیچ اثری از جنازه یا حداقل چیزی که شبیه به جسد باشد ندیده بود. نمیدانست چه بلایی سر جنازه ها آمده است. ولی شاید جلوتر میتوانست نشانه ای پیدا کند. به سمت میدان دهکده پیش رفت.
با عبور از خانه ها بیشتر به عمق خرابی ها و شدت نبردی که در گرفته بود پی می برد، چند خانه کاملا ویران شده بودند، شاید داخل آنها افراد بیشتری دفاع می کردند، شاید هم افراد مهم تری داخل آن زندگی میکردند. تنها چیزی که معلوم بود، سرنوشت شوم آنها بود.
باران مدتی بود که می بارید، با برخورد با شن و خاک خیابان، آن را گلی کرده بود، سیلاب های کوچکی راه افتاده بودند. بارش باران شدید بود، انگار ابر ها هم دوست داشتند تا با باقی مانده ی سالم این نبرد، کوچه ها و خیابان ها و خرابه ها، وارد جنگ شوند و همه چیز را از بین ببرند.
پیرمرد شنلش را محکمتر به دور خود پیچید، دوباره به آسمان نگاه کرد، با سرمایی که درست شده بود، احتمالا خورشید غروب کرده بود، هیچ اثری از نور خورشید نبود، تمام آسمان توسط ابر های سیاه پوشیده شده بودند. صدای خوشحالی ابر ها در را می توانست از صدای رعد و برق بشنود، خوشحال از پیروزی بر خورشید و مغرور از تصاحب آسمان!
هنوز به میدان دهکده نرسیده بود، نگاهی به سمت چپ انداخت، برج ِ ناقوس کلیسا خراب شده بود و ناقوس ِ نقره ای رنگ کنار ساختما کلیسا بر زمین افتاده بود و با هر برق، می درخشید. به سمت قبرستان کلیسا حرکت کرد، تمام مردگان نبش قبر شده بودند، کپه های خاک همه جا دیده می شد. به مسیرش ادامه داد و به میدان دهکده رسید.
- لعنت! همه چیز نابود شده!

دیگر نمیخواست خرابی ها را بشمارد، نگاهی به اطراف انداخت تا شاید بازمانده ای از این جنگ را پیدا کند، میدانست چه کسانی به اینجا حمله کرده اند، کار کسی بجز هم قطارانش نمیتوانست باشد. ولی بدون هیچ جنازه ای؟ کاری نبود که معمولا انجام می دادند. ناگهان بدن نحیفی را دید، هنوز تکان می خورد، میتوانست نفس کشیدنش را ببیند. به سرعت به سمت بچه رفت.
- پسر، چه اتفاقی اینجا افتاده؟

- من... مادرمو میخوام... درد... دارم... پام...

اشکی از گونه ی پسر بچه فرو ریخت، چشمانش تمرکز نداشتند، میتوانست دردی که می کشید را حس کند، تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که دردش را آرام کند، طلسمی را زیر لب زمزمه کرد...
- حالت بهتر شد؟

پسرک سعی کرد ادای لبخند را در بیاورد:
- ممنونم آقا... مادرم... اونا همه رو کشتن...

- کیا؟

- روی صورتشون نقاب داشتن... شنل هاشون... سیاه رنگ...

چشمان پسرک بسته شد، طلسم فقط می توانست درد را کمتر کند ولی هیچ تاثیری روی روند مرگ نداشت. پیرمرد دستان پسرک را محکم گرفت، باید می فهمید چه اتفاقی افتاده، با اینکه حدس میزد چه خبر بوده است، پسر بچه به آرامی چشمانش را باز کرد، پلک هایش در تلاش برای اینکار می لرزیدند...
- یه ارتش از مرده ها... چشماشون... ترسناک بودن آقا...

پسرک دیگر نتوانست حرف بزند. پیرمرد چشمان پسربچه را بست، ایستاد و نگاهی به او انداخت، باید کاری که دوستانش شروع کرده بودند را تمام میکرد. نمیتوانست روح پسرک را برگرداند، ولی میتوانست از جسدش عروسکی درست کند تا هر چه را که میخواست انجام بدهد، مرده ای متحرک.
اما هنوز یک چیز باقی مانده بود؛ نباید اینگونه میشد، نباید این اتفاق می افتاد...
دیر رسیده بود...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
خانه ریدل ها، غرق در سکوت بود. روونا غلتی زد و سعی کرد بدون توجه به احساس نیازش، بخوابد. هر چند می دانست بی فایده ست. ربع ساعتی را به غلت زدن گذرانده بود اما...

با کلافگی از جا برخاست. حرکاتش نرم، بی صدا و دقیق بودند و این را مرهون سالها زندگی کردن در سایه بود.
به قدم هایش سرعت بخشید. وقتی برای تلف کردن نداشت. حس نیاز،در وجودش شعله می کشید و او خود را سرزنش می کرد که چرا زودتر از جا بلند نشده است.

وقتی تخت آخرین مرگخوار آرمیده را پشت سر گذاشت، بازگشت و به چهره یکایک آنها خیره شد. به تنفس های منظمشان، به زندگی بی دغدغه شان. لحظه ای، جوانه های نفرت و کینه در وجودش شروع به رویش کردند و او، تنها رو برگرداند.

در را که پشت سرش بست، به سوی جنگل دوید. احساس می کرد خون در رگهایش خشک شده است. توصیف کردنش سخت بود... گویی رگهایش تشنه اند!

قدرت فراطبیعی چشمهایش، به او کمک می کرد تا شکار امشبش را پیدا کند. به قسمت "کاملا وحشی" جنگل رسیده بود. کافی بود کمی درنگ کنی تا شام یکی از حیوانات درنده اینجا شوی.

چند قدم دیگر جلو رفت و سپس ایستاد. شکارش را یافته بود! گوزن سفید نر، مغرورانه و بی خبر از همه جا می خرامید.
روونا نیز، پشت درخت کمین کرد. گوزن ها حس ششم فوق العاده ای داشتند!

گوزن، لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. روونا احساس می کرد دندان های نیشش شروع به رشد کرده اند. سعی کرد به این قسمت فکر نکند. همیشه از تغییرات حین شکار متنفر بود. شهوت خون، باعث شده بود که جز گوزن هیچ چیز دیگری را نبیند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پریدن روی گوزن و کشتن او، چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود.
شهوت در وجودش شعله می کشید. دندان های نیشش را در گردن گوزن فرو کرد و حالا... تنها لذت بود که حس می کرد، تنها لذت!

چند دقیقه بعد، همانطور که انتظار داشت خون بدن گوزن تمام شد. اما حس نیاز او به بالاترین حد خود رسیده بود. گوزن را به گوشه ای پرت کرد.
زبانش را روی لب و دندان هایش کشید؛ سپس با چشمان سراسر التماس به جستجوی شکار بعدی پرداخت.
و بعدی...
و بعدی...

چند ساعت بعد، وقتی خون بدن سنجاب ماده نیز به اتمام رسید؛ روونا احساس سیری کرد. طبق عادت، زبانش را با لذت رو لب و دندان هایش کشید.
ماده سنجاب را- که از درون لانه بیرون کشیده بود- به گوشه ای انداخت و بی توجه به بچه های کز کرده اش، از جا برخاست.

احساس می کرد که تازه متولد شده است. تازه می تواند ببیند، بشنود، و حتی نفس بکشد!
هوا داشت روشن می شد. نگاهی به گردنبند آبیش انداخت. طلسم ضد نور، سالم و سرجای خود بود.

به سوی خانه ریدل ها حرکت کرد. میدانست زیاده روی کرده. سرش گیج می رفت اما مهم نبود. مهم این بود که تاشب بعد، گرسنه نمی شد!

به قدم هایش سرعت بخشید. کسی نباید متوجه غیبتش می شد. خورشید بالا تر می آمد. روونا، همانطور که تقریبا می دوید با خود زمزمه کرد:
-دنیای زیبایی و نور، داره دنیای وحشیِ سایه ها رو کنار می زنه!

چند دقیقه بعد، به خانه ریدل ها رسید. در را باز کرد. لبخند سردی به روونای مقابلش در آیینه زد. جمله همیشگی فلور از ذهنش گذشت:
-زیبایی غوونا... خیلی زیبایی؛ اما زیباییت غیغ انسانیه!

برداشتی که همیشه از این جمله داشت را با خود تکرار کرد:
- یه زیباییِ وحشی و ترسناک!

لکه خون چسبیده به شقیقه اش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
روزی دیگری در خانه ریدل ها آغاز می شد...



ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ ۲۲:۳۶:۰۳
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ ۲۲:۴۰:۳۸
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ ۲۲:۴۳:۰۱
دلیل ویرایش: همین جوری!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
کوه های گراپین در اسکاتلند هیمشه مامنی برای رودولف بود.
او حالا هم دوباره به این کوهستان آپارات کرده بود...این کوهستان خلوتگاه اش بود...روی تخته سنگی نشت و به رو به رویش که دشت وسیعی بود خیره شد!

کوهستان او را به یاد کودکی می انداخت...جایی که او آنجا بزرگ شده بود....کوهستان برایش یاد مادر بود...مادری که تا شش سالگی برای او تنها آدم روی زمین بود...در کودکی کسی را به غیر از مادرش نمیشناخت...و در شش سالگی تنها کسی را که میشناخت او را ترک کرد...و تاکنون که پانزده سال از آن قضیه میگذشت،دیگر مادرش را ندیده بود...

کوهستان خلوتگاه رودولف بود...رودولف بدون شک میتوانست تنها نباشد...هرکسی هم که او را میدید فکر میکرد که او هیچ وقت احساس تنهایی نکرده و نمیکند...اما رودولف میدانست که تنهاست...سوالی که خود او هم جواب آن را نمیدانست این بود که چرا تنهاست؟! او نمیدانست که آیا تنهایی اش خودخواسته است یا نه؟! او نمیدانست چرا از تنهایی لذت میبرد؟!
رودولف جواب این سوالاتش را نمیدانست...اما میدانست که میان این همه آدم که دور وبرش،تنها مانده بود!
و فقط او این را میدانست...

رودولف به آسمان خیره شد...لب هایش باز شد...رودولف چیزی زمزمه میکرد...جملاتی موزون...رودولف در حال آواز خواندن بود!

هیچکس...هیچکس اگر این صحنه را میدید باور نمیکرد! هیچکس هم آواز خواندن رودولف را ندیده بود...هیچکس حتی باور نمیکرد که رودولف آواز خواندن بلد باشد!

از نظر بقیه جادوگران سیاه،رودولف متخصص طلسم شنکجه بود...از نظر بقیه جادوگران سیاه،رودولف یک جادوگر اصیل،از خانواده ای اصیل بود که به بهترین شکل از استعدادش استفاده میکرد...از نظر بقیه جادوگران سیاه،رودولف جادوگری بود که مشکلی نداشت...از نظر آنها رودولف تمام مشکلات خودش را حل میکند...مشکلات بقیه را هم حل میکند! از نظر دیگر جادوگران سیاه،رودولف یک جادوگر قابل اعتماد بود...
اما از نظر جادوگران سفید،رودولف یک عشق قدرت بود...از نظر جادوگران سفید،رودولف یک جانیٍ خشن و بی رحم بود...از نظر جادوگران سفید،رودولف یک جادوگر سرد و بی روح بود...از نظر آنها رودولف برعکس همسرش از شکنجه کردن و کشتن لذت نمیبرد...از نظر جادوگران سفید،رودولف کشتن و شکنجه کردن را یک شغل به حساب می آورد...یک وظیفه!

و همینطور بود! رودولف متخصص در طلسم شکنجه بود...رودولف یک عشق قدرت بود...رودولف یک جادوگر اصیل،از خانواده ای اصیل بود که به بهترین شکل از استعدادش استفاده میکرد...،رودولف یک جادوگر خشن و بی رحم بود...رودولف جادوگری بود که مشکلی نداشت...رودولف تمام مشکلات خودش را حل میکرد...مشکلات بقیه را هم حل میکرد...رودولف یک جادوگر بی روح و سرد بود...رودولف کشتن و شکنجه کردن را یک شغل و وظیفه به حساب می آورد...رودولف یک جادوگر قابل اعتماد بود...
رودولف آنچنان که مینمود،بود!

اما...اما آنها نمیدانستند رودولف تنهاست...نمیدانستند که او آواز میخواند...نمیدانستند که او دورغ نمیگوید.ولی همه ی چیز ها را هم نمیگوید...نمیدانستند رودولف قدرت را به خاطر قدرت نمیخواهد...رودولف قدرتمندان را دوست داشت،به آنها احترام میگذاشت.اما نه صرفا به خاطر قدرتمند بودن.او قدرت را میخواست چون به این قضیه اعتقاد داشت که قدرت تعیین کننده زندگی است...

بزرگترین ندانسته دیگران درباره رودولف این بود که آنها نمیدانستند رودولف از مرگ نمیترسد!
او از مرگ نمی هراسید...برعکس...او مرگ را دوست.
چرایی اینکه برای چه مرگ را هم دوست داشت را نمیدانست...او مرگ را دوست داشت...ولی به دنبال مرگ نبود...برای رسیدن به مرگ زود بود...بهتر بود هنگامی که کارهای نیمه تمامش کامل میشد به مرگ میرسید!

رودولف غرق در افکار خود بود...به ستاره ها نگاه میکرد و آواز میخواند.
خورشید اما انگار امشب عجله داشت که زود طلوع کند...یا اینکه رودولف به قدری در افکارش غوطه ور شده بود که زمان را گم کرده بود...

اربابش...لرد ولدمورت...قرار بود به هنگام سپیده دم،در جلسه ای که اربابش ترتیب داده بود شرکت کند...این چند روز لرد کمی مشوش بود...به دنیا آمدن دو کودک لرد را آشفته کرده بود...قرار شده بود که در جلسه ای که لرد ترتیب داده،در مورد این دو کودک تصمیم بگیرند...بدون شک بعد از نابودی این دو کودک لرد کمی آرامش میافت...این دو کودک تا هنگامی که تکلیفشان معلوم نمیشد،باعث لنگ ماندن کارها میشدند...

رودولف از جایش برخواست...تکانی به ردایش داد...او باید در آن جلسه حاضر باشد...باید کارهای ناتمام را تمام کند...
قصد اپارات کردن کرد...اما لحظه ای درنگ کرد...
به این فکر افتاد که آیا جادوگران سفید او را خشن،بی رحم و بی روح میدانستند؟!
او قطعا خشن و بی رحم بود...ولی بی روح؟! نه...
بدون روح که نمیشد آواز خواند...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
آن روزها، جن خانگی کوچک، تنها و بی کس، عجیب در میان افکارش غوطه میخورد. جن خانگی، همیشه راه میرفت. از راه های ناشناخته گذر میکرد. از کوههای مخوف و جنگل هایی با سکوتی مرگبار رد میشد. فکر میکرد و راه میرفت. عقلش به هیچ جا قد نمیداد. جن خانگی قصه ما، یک یتیم بود. پدرومادرش را هیچ وقت ندیده بود. والدینش در کودکی، او را میان گروهی از اجنه دیگر گذاشته بودند و بی هیچ صدایی رفته بودند. جن، هیچوقت با اجنه دیگر نمی ساخت. مدام میخواست کار کند. روزهایی بود که تمام 24 ساعت را صرف تمیز کردن یک اتاق میکرد و در سکوت فکر میکرد. خودش هم نمیدانست به چه فکر میکند! فقط فکر میکرد.
آن روزهم یکی از روزهایی بود که فقط فکر میکرد و به قصد ناکجاآباد جلو میرفت. چندروزی بود که سرپرست همه آن اجنه دیگر، او را از خانه قصرمانندش بیرون انداخته بود.
وقتی فکر میکنید، میان فکرتان غرق میشوید، غوطه میخورید و از آب گوارای فکرتان می نوشید، هیچوقت به اطراف توجه نمیکنید. جن خانگی هم به اطراف توجه نمیکرد. تا وقتی که یکراست خورد به یک مرد ردا پوش.
مرد با عصبانیت ابروانش را در هم کشید و گفت:
-برو اونور جن احمق!

جن، سرش را بالا گرفت و صاف زل زد به چشمان مرد. مرد تقریبا 17 ساله به نظر می رسید. با چهره ای عصبی و دستانی لرزان. روبروی یک مغازه ایستاده بود و به نظر منتظر بود تا علامت «بسته» آن تبدیل به «باز» شود. جن، با درماندگی به پایین نگاه کرد و آنگاه متوجه آن شد. گفت:
-قربان... کفشتون کثیف بود. جن توانست آن را تمیز کرد؟
-برو از جلوی چشمم دور شو جن کثیف و پست. موجود حقیر.

جن با گستاخی پافشاری کرد:
-اما کفش قربان کثیف بود.

مرد جوان غرید:
-احمق برو و دور شو. وقت ندارم با توی پست سر و کله بزنم.

جن سرش را پایین انداخت و راهش را کشید و رفت اما کمی جلوتر از مرد ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. به نظر علامت «بسته» به «باز» تغییر کرده بود. مرد جوان بسرعت داخل مغازه پرید و در را محکم پشت سرش بست.
اما جن دست بردار نبود. از درونش صدایی فریاد میزد باید بماند. او نسبت به مرد جوان احترام زیادی قائل بود. هر چند این احساس دو طرفه نباشد. میخواست او اربابش باشد. خودش هم دلیلش را نمیدانست. اما به صدا اعتماد کرد.
شاید ساعت ها گذشت تا اینکه مرد جوان، از مغازه بیرون آمد. جن خانگی، بلافاصله به سمت مرد دوید. مرد جوان، چیزی را با احتیاط درون جیبش گذاشت و با گام هایی بلند به سمت مخالف جن خانگی راه افتاد.
اما جن بیخیال نمیشد. به مرد جوان که نزدیکتر میشد، صدای درونش بلندتر فریاد میزد. آنقدر سریع دوید که در یک لحظه به مرد جوان رسید.
مرد، با دیدن جن جا خورد و اخم هایش را در هم کشید.
-باز تو؟ موجود حقیر؟ نمیخوای ولم کنی؟ از من چی میخوای؟ این رفتارت خیلی مسخره ست.
-جن بی نام و نشان خواست به مرد جوان خدمت کرد. جن خواهش کرد.

مرد غریبه غرید:
-احمق... ما به یک موجود پست مثل تو احتیاج نداری...

حرف مرد با دیدن افراد جلوی رویش نیمه تمام ماند. گروهی سه نفره از افرادی عبوس، خشمگین و سیاهپوش راه را بر آن دو سد کرده بودند. چشمان مرد جوان گرد شد و زیر لب من من کرد. سرعتش کمتر شد و آرام به جن گفت:
-تو یه جنی. نه؟ میتونی منو از دست اینا نجات بدی؟

سیاهپوشان به آن دو نزدیک و نزدیکتر میشدند. جن توانست نشانی طلایی را روی کت های چرمیشان ببیند. به نظر مال دولت بودند.
-البته قربان ارباب!

در یک لحظه دست مرد جوان را گرفت و لحظه ای بعد، هر دو غیب شده بودند.

صدای «پاق» در باغ بزرگ طنین انداز شد و جن و مرد، از هیچ ظاهر شدند. مرد، اخم کرد و بینی اش را بالا کشید. جن گفت:
-ما 100 متر به طرف شرق رفتیم ارباب قربان! جای ارباب قربان امن بود.

مرد بیشتر اخم کرد و با بدگمانی گفت:
-شاید تو مفید باشی کوتوله... اسمت چیه احمق پست؟
-جن اسم نداشت ارباب قربان... قربان...
-بارتی کراوچ... بارتی کراوچ جونیور!

مرد جوان پاسخ داده بود. ادامه داد:
-و تو هم وینکی میشی موجود حقیر. شاید بتونی توی آشپزی به خدمتکارا کمک کنی...

وینکی با خوشحالی سر تکان داد. آنقدر شدید سر تکان داد که گوش هایش با صدایی بلند به یکدیگر خورند...



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
در ظاهر به نظر مي رسيد كه همه فقط در حال فرياد زدن هستند...اما اگر دقيقتر نگاه ميكردي هر كسي براي خودش مشغوليتي داشت.. بلا رودولف را در داخل طول رودخانه دنبال ميكرد.( البته به جرم اينكه يك پروانه فسقلي را گرفته و تصميم داشت نگه اش دارد، چون "شبيه لي لي " است.) رودولف هم با قمه از غلاف كشيده اش لودو را كه مثل لودر سنگ هاي بستر رودخانه را كنار ميزد؛ تهديد ميكرد.
آشا ليني را دنبال كرده بود و مي گفت قصد خوردنش را دارد. ولي هرازگاه مي ايستاد تا ليني از او سقبت بگيرد.
مرلين سعي ميكرد مخ راك وود را به كار بگيرد تا به جاي مورگانا به او ايمان بياورد. و مورگانا هم با كمانش تمرين تير اندازي ميكرد....كمي آنسوتر زير درخت هاي افرا سه معجون ساز مرگخوار، مسابقه "معجون كي بوگندوتره" راه انداخته بودند.
و بالاتر از همه اين ها؛ خود لرد سياه بود كه روي تختي از مرمر سفيد با فرش بافته هاي ساحره ها زيردرخت بيد لم داده و شكلات ميخورد.
اگر كسي اين جمع را ميديد ابدا باور نميكرد اين جماعتي كه كودك وار با يكديگر بازي مي كنند گروهي مرگبارند كه حضورشان در هر نقطه اي مثل وبروس مرگ عمل ميكند. وقتي همه از شلنگ تخته انداختن هاي كودكانه خسته شدند؛ روي زيرانداز درخت كناري لرد جمع شده و خنده كنان خاطره تعريف ميكردند.

رودولف: هيچي ديگه.... تا اومد جم بخوره ساطور رو بردم بالا گفتم...
مورگانا: ساطور؟

- ام نه چيزه قمه...

- نه تو گفتي ساطور

- نه گفتم قمه

- گفتي ساطور...

- گفتم....
چيزي نمانده بود رودي فرياد بكشد و مورگانا وقتي جو را اينطور ديد گردنش را كج كرد و چند باري پلك زد.
- حالا كه فكرشو ميكنم... گفتي قمه...

چشم هاي رودولف خيره شد.و به من من افتاد.
- نه بابا گفتم ساطور! drool:

قهقهه مرگخواران باغ را پر كرد.لرد هم كنار يارانش مي خنديد. براي ظهر لرد مسابقه اي ترتيب داده بود.
- نهارتون رو خودتون پيدا كنيد.

چند نفري شادمان رفتند دنبال "پيدا كردن" نهار ولي.....
- ارباب يعني چي كه پيدا كنيم؟

لرد با سرخوشي خنديد.
- پيدا كنيد. يعني خودتون تهيه كنيد. فك كنم بتونيد نه؟

آشا به طرف ليني چرخيد.
- بله مي تونيم!

اينبار ليني جدا بايد فرار ميكرد. مورگانا آرام روي يك شاخه نشست و بالاتر از زمين قرار گرفت تا هدف حمله هاي نجيني نشود و با عشوه ملايمي پرسيد:
- و خود ارباب چه ميكننن؟
لرد خنده اي كرد.
- ما شما رو ميخوريم مورگانا!
همه خنديدند .مورگانا تعظيمي كرده و از سر احتياط هم كه شده رفت سراغ ذخيره شكلات هايش. ترجيح ميداد هميشه مقداري شكلات همراه داشته باشد.ولي.....
- اوركاااااا

آرسينوس اخمي كرد.
- اين غذاست الان؟

مورگانا خنديد.
- اون نه.... ولي اين هست .
و تير و كمان آبنوسش را بالا گرفت. ساخته شده در عالم بالا! چشم هاي بعضي از مرگخواران برقي زد. مورگانا هر اشكالي هم كه داشت تير اندازي اش بي نظير بود. البته خيلي ها اينرا نميدانستند. به همين دليل هم بود كه بلا دوباه مشغول تعقيب رودولف شد... به اين بهانه كه گرسنه ماندن آنها تقصير اوست.
.
.
.
.
زمان زيادي نگذشت كه صداي فرياد موراگانا بلندشد.
- آشپزباشي هووووووي!

ميرزا اگستوس با شنيدن فرياد به سمت صدا دويد. بعضي ها از اين واكنش تعجب كردند.و در راستاي خل و چل بودن اين مادر و پسر لطيفه ساختند. اما وقتي ديدند آگستوس با يك گراز وحشي گنده بك زخمي مي آيد حرف هايشان را پس گرفتند.در آن نهار دسته جمعي و شاد چند چيز وجود داشت كه خيلي برق ميزد... قمه رودولف.... ملاقه هتكور.... ساطور اگستوس... و تير و كمان مورگانا
البته فقط اين نبود.
ميشد صداي خنده بلند مورگانا و برق چشم هايش را هم به حساب آورد.ميشد نگاه رضايت هكتور و اخم هاي آرسينوس را ديد كه از او معجون هايش را ميخواهد.حتي ميشد جزوه هاي پخش شده مرلين را هم ديد. يا شيشه روغن موي سوروس.و از همه بالاتر نگاه راضي لرد را . كم پيش مي آمد مرگخواران به پيك نيك بروند. ولي اگر مي رفتند معنايش رضايت همه از همه چيز بود.



تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
صدای خنده و شادی مرگخواران در طبقه پایین خانه ریدل همه جا را پر کرده بود. اما هیچ یک از آن ها متوجه غیبت یک نفر در میانشان نشدند. کسی که شاید برای عده زیادی از آن ها تنها یک معجون ساز و مایه سرگرمی و خنده بود. کسی که دست انداختن و مسخره کردن او تفریح هر روزه بیشتر مرگخواران بود. اما برای او مهم نبود. مدت ها بود که دیگر اهمیت نداشت. این خواست خودش بود. انتخاب خودش بود تا باعث شادی دیگران بشود. همیشه از اینکه دوستانش به واسطه او میخندیدند، راضی بود.

لبخندی بر لبش نشست و به سمت میز کارش، کنار پنجره رفت. صندوقچه چوبی کوچکی روی میز بود. چوبدستیش را بلند کرد و در حالی که زیر لب وردی را زمزمه میکرد به صندوق ضربه ای زد. از آنجایی که هکتور چیزهای زیادی برای مخفی کردن نداشت، این صندوق مطمئنا باید از چیز مهمی نگهداری می کرد که اینگونه توسط او مهر و موم شده بود. آرام در صندوق را گشود و چند تکه کاغذ پوستی رنگ و رو رفته را از داخلش بیرون آورد.
هنوز هیچکس از وجود این برگه ها و نوشته های روی آن ها مطلع نبود. هیچکس... حتی لرد سیاه!

هکتور برگه ها را روی میز گذاشت و به فکر فرو رفت. همه آن هایی که او را بی عرضه و بی استعداد می نامیدند اگر از وجود این برگه ها آگاهی پیدا می کردند، نظرشان به طور کلی عوض می شد. اما هکتور قصد خودنمایی نداشت. هرگز این قصد را نداشت. اگرچه مثل بیشتر اسلیترینی های دو آتشه دیگر از اینکه در مرکز توجه باشد، لذت می برد. اما هدف اصلیش در حال حاضر و در طول تمام این مدت این نبود.

این برگه ها حاصل تمام تلاش ها و تحقیقاتش بودند. حتی پیش از مرگخوار شدنش هم رویایش را داشت. و حالا به هدفش بسیار نزدیک بود. نزدیک تر از هر وقت دیگری! اما می دانست هنوز زمانش نرسیده. باید بیشتر صبر میکرد. وقتی زمانش می رسید او این هدیه را به لرد سیاه می داد. هدیه ای که حداقل برای خودش ارزش زیادی داشت. مطمئن بود این معجون شاید یکی از معجون های انگشت شماری بود که صحیح و کامل درست میکند. بر خلاف همیشه که به خاطر خنده و شادی دوستانش معجون ها را خراب میکرد. او این بار معجونی دقیق تر از همه معجون های سالم پیشینش درست میکرد.

صدای باز شدن در رشته افکارش را از هم گسست. با خشم از جایش برخاست:
-کی به خودش جرات داده بی اجازه بیاد تو؟ مگه بارها نگفتم حق ندارید بدون اجازه تو آزمایشگاه من...

صدای هکتور با دیدن چهره لرد به خاموشی گرایید. ترس و هیجان و البته احترام همیشگی که با دیدن لرد در وجودش سرازیر میشد در چهره اش نمایان بود. او چنان غرق افکارش بود که فراموش کرده بود تنها کسی که بدون نیاز به رمز وارد آزمایشگاهش می شد لرد سیاه بود. هرگز جز لرد فردی نتوانسته بود بدون اینکه رمز عبور را بداند، وارد شود.

بعد از چند لحظه بلاخره کنترل افکار و مغزش را دوباره به دست گرفت و آرام گامی به عقب برداشت:
-منو ببخشید ارباب. فکر کردم باز هم...
-اشکالی نداره هک!
هکتور لبخندی زد. زمانی که لرد او را به این نام صدا می زد یعنی واقعا از او ناراحت نبود. به لرد خیره بود. به نگاه نافذ و پر از جذبه اش. به نگاهی که ابهت و شکوه آن حتی شجاع ترین جادوگر ها و ساحره ها را هم ترسانده بود. نگاهی که او همیشه تحسینش میکرد و البته از آن می ترسید.

لرد بدون نگاه کردن به او به سمت پنجره رفت. پنجره! چیزی در مغز هکتور زنگ زد. لرد نباید متوجه آن کاغذ ها می شد. هنوز زود بود.
-ارباب!
چنان بلند و با هیجان این را گفته بود که لرد جا خورد و به سمت او چرخید.
-من... اونجا... یه معجون جدید اونجا هست که ممکنه براتون خطرناک باشه. لطفا اونجا نرید.
هکتور چنان سراسیمه و از روی بی فکری این را گفته بود که حتی متوجه نشد روی میزش هیچ معجونی نیست.

-تو نمیتونی چیزی رو از من مخفی کنی هکتور! من همه چیز رو میفهم.
-من... من هرگز نخواستم چیزی رو از شما مخفی کنم ارباب.
-شاید هم فکر میکنی من متوجه نمیشم.
هکتور که به شدت سراسیمه شده بود با صدایی لرزان گفت:
-مـ... من هرگز... هرگز این جسارتو نمیکنم ارباب.
-پس بهتره هر چه زودتر به من بگی چی رو داری از من مخفی میکنی!

صدای لرد به طرز خطرناکی آرام و ملایم بود. هکتور این لحن را می شناخت و بیش از هر چیزی از آن وحشت داشت ولی این باعث نمی شد که زودتر از موعد موضوع را بر ملا کند.
-ا... ارباب الان... الان نمیتونم بهتون بگم.
لرد که انتظار این حرف را نداشت جا خورد و گفت:
-منظورت چیه؟ میخوای از دستور صریح من سرپیچی کنی؟ میدونی عواقبش برات چیه؟
-بـ... بله ارباب میدونم.
لرد گامی به سمت هکتور برداشت و نگاهش کرد:
-تو خیلی گستاخی هکتور!

هکتور که وجودش پر از ترس بود سکوت کرد و حرفی نزد.
لحظاتی بعد عجیب ترین اتفاقی که هکتور در عمرش دیده بود افتاد.
لرد به سمت در رفت و گفت:
-من دارم میرم تا به جمع مرگخوارن ملحق بشم. چند دقیقه دیگه تو رو هم اونجا می بینم.
در که پشت سر لرد بسته شد هکتور هنوز گیج و منگ به آن خیره بود. لرد نه تنها او را مجازات نکرده بود، بلکه از او خواسته بود در جشن هم شرکت کند و این تنها یک معنا می توانست داشته باشد. یک معنا که هکتور را کمی ناامید کرد.
لرد سیاه از محتویات برگه ها مطلع بود. دیگر نمیتوانست لرد را غافلگیر کند چون لرد سیاه ماجرای معجون جاودانگی را می دانست!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
هیچ چیز به اندازه راه رفتن در جنگل پر از درخت و گیاه به او تا این حد آرامش و شادی نمی داد.
درخت های سبز کاج و سرو با برگ های سوزنی و خش خش همیشگیشان!
صدای ریزش آب ....
بوی سوسن برکه ای....
تابش نور طلایی خورشید از بین درخت های بلوط و افرا
تصویر کوچک شده

زنی که در کسوت مرگخواران تبدیل به فرشته مرگ میشد، میان گیاهان مژده شفا بود.گویی خود نیز از نو متولد میشود...مورگانا در حین ترمیم یک ساقه کوچک از گل بن سای بود که خاطره ای را به یاد آورد. خاطره ای به بلندای ریشه های گل رز.....
.
.
.
دخترک نه ساله سرخوشی که موهایش را میان هوا تاب میداد . بالاو پایین می پرید. از روی سنگ ها می جهید. رودها را جا میگذاشت و شاخه ها را دور میزد. اما کنار یک درخت بید مجنون متوقف شد....نه به خاطر درخت... به خاطر ساقه شکسته گلی که در باد تاب میخورد..... ارام خم شد. گویی میترسید اگر صدایی ایجاد کند به گل در حال احتضار توهین کرده است!
روی زمین نشست و ساقه شکسته گل را میان دست هایش گرفت! نمیدانست چه کند...اما همه آنچه در آن لحظه می خواست سلامت آن گل رز کوچک بود! چشم هایش را بست و از ته دل آرزو کرد.
.
.
.
.
هرگز نفهمید چه شد یا چند ساعت گذشت! اما وقتی ساقه گل در درون دست هایش به طرز خطرناکی داغ شد, بی اختیار چشم هایش را باز کرد و خود را عقب کشید. ساقه شکسته نه تنها اکنون سالم بود؛ بلکه کنارش یک غنچه کوچک هم بود. مورگانا خندید و دستش را جلو برد تا گل را لمس کند ولی پیش از هرچیز؛ این تیغ گل بود که در دستش فرو رفت. با اخم خواست انگشتش را به دهان ببرد که دستی لطیف مانعش شد.
- نه صبر کن! من دیدم تو برای این گل چکار کردی!

مورگانا متوجه گوش های مخروطی شکل آن موجود شد. الف های هفت سرزمین؟ وسط یک جنگل در انگلستان؟ چه غیر طبیعی!
- خوب نزدیک بود بمیره!

زن زخم روی دست مورگانا را نوازش کرد.
- آدم ها معمولا به گیاه ها اهمیت نمیدن! انگار اونا روح ندارن!

مورگانا اعتراض کرد.
- من میدم!

- بله البته! برای همینم میخوام بهت هدیه بدم.

مورگانای کوچک با تعجب پلک زد.
- هدیه؟
زن الف دست او را نوازش کرد.
- کسی که به گیاهان اهمیت میده. میتونه با اونا زندگی هم بکنه.امتحان کن!
مورگانا به یک گل رز سیاه فکر کرد. و چند لحظه بعد چیزی که روی بازویش بود یک شاخه رونده رز سیاه بود! خندید!
به نظر او رز... معنای زندگی میداد.... رز سیاه!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رودولف باور نمیکرد...هری پاتر هنوز نمرده بود!

چند دقیقه پیش که در جنگل هری پاتر با پای خودش به استقبال مرگ آمده بود،لرد او را کشته بود...رودولف مطمئن بود...او با چشم خودش دید که طلسم سبز رنگ از چوبدستی لرد بیرون آمد و به طرف هری پاتر روانه شد...این طلسم مرگ بود...هری پاتر باید درجا کشته میشد...مثل بقیه...تنها چیز غیر طبیعی این بود که بعد از طلسم لرد،خود لرد هم به زمین افتاد.ولی خیلی زود دوباره سرپا ایستاد...و هری پاتر مرده بود...

هری پاتر مرده بود...جسد بی جان هری در دستان هاگرید بود...لرد و پشت او مرگخواران فاتحانه به سمت قلعه به راه افتاده بودند...جنگ تمام شده بود...هری پاتر مرده بود...لرد زنده بود...مرگخوارها برنده شده بودند...

پیروزمندانه وارد هاگ شدن...همه دانش آموزان،همه اساتید،همه اشخاصی که در مقابل آنها جنگیده بودن،مات و مبهوت به هاگرید و جسد پاتر نگاه میکردنند...لرد خوشحال بود...رودولف هیچ وقت لرد را به این اندازه خوشحال ندیده بود...
لرد با خوشحالی سخنرانی میکرد...مهم نبود که کسی مثل پسر لانگ باتم ها قهرمان بازی درآورده بود....مهم نبود...او هم به زودی سزای کارش را میدید...مهم نبود...دیگر آنها برنده بودن...

ولی به یکباره همه چیز عوض شد.هری پاتر زنده بود...هری پاتر حرف میزد...هری پاتر روی پاهایش ایستاده بود و چوبدستی در دستش...هری پاتر میجنگید...همه چیز تغییر کرد...

رودولف مجالی برای تجزیه و تحلیل نداشت...خیلی زود از طرف دانش آموزها،از طرف اساتید،از طرف آنهایی که با او میجنگیدند، طلسم های گوناگونی به سمتش روانه شد...
رودولف همه طلسم ها را دفع کرد...جنگ هنوز به پایان نرسیده...همقطارانش...خیلی از آنها نبودند...امکان نداشت...آنها حتما فرار نکرده بودند...برادرش...او را نمیدید...بلاتریکس...بلاتریکس در حال دوئل با چند نفر بود...نگران بلاتریکس نبود.بلاتریکس میتوانست همزمان با چندین نفر دوئل کند و برنده شود...لرد...لرد را دید که به دنبال هری پاتر وارد قلعه شد...

امکان نداشت هری پاتر زنده بماند...آنها دوباره برنده خواهند شد...رودولف به ای موضوع ایمان داشت...اما...
اما...رودولف بلاتریکس را دید...بلاتریکس را دید که کشته شد!بلاتریکس مرد...ولی این غیر قابل باور بود...رودولف باید به سمت بلاتریکس میدوید...باید میدید که چه شده...باید میدید که بلاتریکس نمرده...
رودولف خواست به سمت بلاتریکس برود اما طلسمی که از بالای سر او گذشت،مانع این کار شد...او هنوز در حال جنگ بود...اگر لحظه ای غفلت میکرد ممکن بود او هم در دوئل شکست بخورد...
لرد...لرد هنوز زنده بود...او به خاطر لرد باید میجنگید...هری پاتر زنده بود...او به خاطر از بین بردن هری باید میجنگید...

با این فکر،با قدرت بیشتری شروع به جنگیدن کرد...او در حال حاضر با سه نفر میجنگید...دو تن از حریفانش را ازبین برد...نفر سوم پا فرار گذاشت و به سمت قلعه رفت...رودولف نیز به دنبال او به سمت قلعه رفت...

رودولف در تک تک طبقات قلعه میجنگید...بدون شک چند دانش آموز نمیتوانستند باعث دردسر برای رودولف شوند...اگر تنها یک چیز در جهان بود که رودولف آن را میتوانست به خوبی انجام دهدد،دوئل کردن و جنگیدن بود...

رودولف حالا به طبقه سوم رسید...کسی آنجا نبود...رودولف به دنبال این بود که بداند لرد کجاست...هری پاتر کجاست...
ولی سکوت آنجا برای رودولف ناخوشایند بود...سکوت در این لحضه معنایی نداشت...آنجا میدان جنگ بود...
به سمت پنجره رفت تا وضعیت را ببیند...در حیاط هاگوارتز چه خبر بود که همه جا اینقدر ساکت شده؟!

به پنجره رسید...بیرون را نگاه کرد...ولی چیزی را که میدید باور نمیکرد...
لرد داشت به خود میپیچید...رو به روی لرد هری پاتر ایستاده بود...اما چرا لرد کاری نمیکرد؟!
لرد هنوز داشت به خود میپیپید...قلب رودولف هم به خود میپیچید...
لرد داشت درد میکشد...قلب رودولف هم درد میکشید...
لرد پوسته پوسته شد...قلب رودولف هم پوسته پوسته شد...
لرد پودر شد...از بین رفت...قلب رودولف هم پودر شد...

لرد از از بین رفت...رودولف این را با چشم خود دید...رودولف با چشم خودش دید که جادوگرای که برای او هم چیز بود از بین رفت...رودولف با چشم خودش دید که هدفش از بین رفت...زندگیش از بین رفت...

رودولف تنها در طبقه سوم ایستاده بود و کسی او را نمیدید...او بهت زده بود...مثل همه آنهایی که این صحنه رو دیده بودند...لرد رفت...
لرد رفت...چیزی که رودولف اصلا به آن باور نداشت...لرد باز خواهد گشت...او این کار را کرده بود...لرد یک بار از مرگ برگشته بود...باز هم برمیگردد...ولی هیپکس آنجا به غیر از رودولف به این موضوع باور نداشت...

آنجا...یعنی هاگوارتز...هاگوارتزی که پیروز شده بود...یا فکر میکرد که پیروز شده!
تنها کاری که رودولف به فکر اش رسید که میتواند انجام دهد این بود...از آنجا برود...

اما قبل از اینکه آپارات کند،نگاهی به اطرافش کرد...به قلعه هاگوارتز...دوباره به آنجا باز خواهد گشت...با لرد،دوباره به آنجا باز خواهد گشت...او مطمئن بود...

رودولف چشمانش را بست...به خانه فکر کرد...به جایی که اکنون میتواند برود...و آپارات کرد...
پاق!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.