رون ویزلیفرد درخواست اضافه شدن مهلت رو قبول کرد. کاش دقیق تر می گفتین که تا کی فرصت می خوایین. مهلت دوئل شما تا چهارشنبه 22 بهمن(ساعت 12 شب) اضافه می شه. امیدوارم کافی باشه.
فوکسدوئل ها به این شکل انجام نمی گیره. باید شخص خاصی رو به دوئل دعوا کنین و قبلش حتما
قوانین و توضیحات دوئل رو بخونین.
_________________
نتایج:نتیجه دوئل بین رودولف عزیزمان و ویولت بودلر غیرقابل تحمل نفرت انگیز:امتیازهای داور اول:
رودولف لسترنج: 27 امتیاز – ویولت بودلر: 28 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
رودولف لسترنج:26 امتیاز – ویولت بودلر: 27 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
رودولف لسترنج:27 امتیاز – ویولت بودلر: 28 امتیاز
امتیازهای نهایی:رودولف لسترنج: 27 امتیاز – ویولت بودلر: 28 امتیاز
برنده دوئل: ویولت بودلر_______________
-این چه جور سلولیه؟...چرا پنجره داره؟به من گفتن محکوم به یک سال زندان شدم...ولی روش من این نیست...این قاشقو می بینی؟ با همین دخلتو میارم. چشاتو از حدقه در میارم...اگه بعدش زنده باشی همون چشاتو می کنم تو حلقت که خفه بشی! امروز یا تو از اینجا زنده می ری بیرون یا من...
-من می رم!
-چطوری؟ خیال داری گربه تو پرت کنی روم؟ با دمش خفم کنی؟ یا سیبیلاشو بکنی تو دماغم؟ اصلا چطوری اون جونورو آوردی تو آزکابان؟
-به سادگی! ماگت از من جدا نمی شه. سعی کردن...نتونستن!
-از خودت دفاع کن! خیال دارم بهت حمله کنم!
-دعوا برای چی؟...ببین چه سلول قشنگی داریم. پنجره هم داریم. می تونیم بارش بارون رو تماشا کنیم.همراه ماگت!
-دِ ...الان می کشمتا!
دخترک انگار نه انگار که داخل سلولی تنگ و تاریک گیر افتاده بود. با خوشحالی دور و برش را بررسی می کرد. بعد از کمی جستجو موفق شد موجود زنده جدیدی کشف کند!
-هی! سوسکه رو ببین...چقدر خوشگله! چه بامزه شاخکاشو تکون می ده...نه؟
-نه!
-چون این شکلی هستی اینجوری شدی؟
-چه شکلی هستم؟ چه جوری شدم؟ خیلی هم خفنم. ساحره ها می میرن برام!
-همشون بجز اونی که می خوای...نه؟!
رودولف شوکه شد...خیلی بعید بود که این دخترک پر حرف ذهن خوانی بلد باشد. یعنی به چه جرمی دستگیر شده بود؟!...لبخند می زد و دور سلول لی لی کنان آواز می خواند...خوشحال و شاد و خندان بود!
-می شه حداقل این آواز مزخرفو نخونی؟
-چرا؟ آخرش می تونیم با هم دست بزنیم...پا بکوبیم!
-بس کن...عجب موجود غیر قابل تحملی هستی.
ویولت لبخند زد.
-به نظر من تو اصلا زشت نستی...فقط کمی متفاوتی. متفاوت بودن خوبه. من دوستت دارم!میخوای بغلت کنم؟
-آره
...من علاقه خاصی به ساحره هایی که...لعنتی
...بذار حرفمو تموم کنم!
ساحره بنفش پوش از ته دل او را بغل کرده بود. رودولف هیچ علاقه ای به بغل شدن نداشت.
در مراحل بعدی دخترک سعی کرد پرواز با قاصدک، نوازش ماگت در حال خواب و بازی با میله های آزکابان را به او آموزش دهد.
رودولف در گوشه ای نشسته بود. غرورش هنوز به او اجازه نمی داد که دست به حرکتی بزند.دخترک زیادی بی دفاع بود!
لرد سیاه همیشه از ویولت به عنوان یکی از خطرناک ترین دشمنانش یاد می کرد. رودولف می توانست با کشتن او خدمت بزرگی به اربابش بکند...آخرین خدمت...ولی این بچه چطور می توانست خطرناک باشد؟
در سلول با صدای خشنی باز شد و دستی سینی غذا را به داخل سلول هل داد. دخترک نصف غذایی را که تحویل گرفته بود در ظرف رودولف خالی کرد.
-بیا...من زیاد نمی خورم. تو به غذای بیشتری احتیاج داری. مطمئنم کسی تا حالا غذاشو باهات تقسیم نکرده.کمی اخمویی...ولی به نظر من مهربون و دوست داشتنی هستی. قلب حساسی داری. گرچه سعی می کنی پنهانش کنی...الانم دلت میخواد با ماگت بازی کنی...نه؟
-نه! می شه دهنتو ببندی؟!
-می دونی پنجره ها هم حرف می زنن؟
-نه...نمی خوام بدونم!
-مثل ولدک حرف می زنی...بذار یه آواز جدید برات بخونم. یه رقص مخصوصم براش دارم!
-
دقایق گذشتند و گذشتند...و رودولف هر لحظه کلافه تر شد. سلول به نظرش تنگ تر و تاریک تر می رسید...احساس خفگی می کرد!
.
.
.
روز بعد زندانبانان آزکابان جسد رودولف را زیر تنها پنجره سلولش پیدا کردند. نکته تعجب آور ماجرا این بود که کسی تعجب نکرد!
-پیتر...بیا جمعش کنیم. این یکی هم طاقت نیاورد. به نظر قوی می رسید!
-خوبه. پرونده اینم بسته شد. یک سال مجازات منصفانه ای براش نبود! دختره رو منتقل کنین سلول 56... رئیس می گفت اونجا یه مرگخوار هست که نمی تونن جرمشو اثبات کنن. حواست باشه که پنجره داشته باشه...و ضمنا...برای دختره یه پرونده جدید درست کنین...دزدی...جادوی غیر قانونی...هر چی که باشه. نمی خواییم به این زودیا از دستش بدیم! خیلی به درد می خوره!