هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ جمعه ۱ اسفند ۱۳۹۳

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
یه غلت دیگه می زنم. خوابم نمیبره. تصویر چشمای اون دختر پنج ساله...
این هزارمین باریه که این موضوعو به خودم یادآوری می کنم:
-اون فقط یه ساحره بود اِیبِل! مثل بقیه!

و برای بار هزارم سعی می کنم صدایی که از اعماق قلبم می شنوم رو نادیده بگیرم. اصلا مهم نیست که اون صدا، مدام بهم نگاه دخترش رو یادآوری می کنه.

صدام رو روی خودم- یا بهتر بگم، روی اون صدای مسخره که از اعماق وجودم میاد- بلند می کنم:
-اون زنِ شیطان بود! زنِ شیطان!
یه غلت دیگه...

فلش بک


صدای زجه هایش تو گوشم می پیچه.
-مــــن ســـاحره نیستم... ولــــــم کنین! دختــــرم... دختـــــرم... خواهش می کنم! اون به مـــادر احتیاج داره... خـــواهش می کنم!

دستاشو محکم به تیرک می بندم. خون از جای زخمی که طناب رو دستش به وجود آروده بیرون میزنه.
-تمـــنــــا مـی کنم... من باید مراقبش باشم... اونو نباید به او عوضی دائم الخمر بدین... معلوم نیست بدونِ من چه بلایی سرش میاره!

با خودم تکرار می کنم:
-اون یه عوضیه... داره فریبمون میده! اون یه ساحره س...

شلاقو بالا میبرم و با تمام قدرت رو بدن "اون عوضی" فرود میارم. سعی می کنم برق اشکو تو چشمای سیاهش نادیده بگیرم. سعی می کنم فریادم بالاتر از صدای وجدانم باشه:
-- بـــبـــند دهنتو ساحره... شوهرت به ما گفته جادو می کنی... بهت مهلت میدم که اعتراف کنی... بلکه بار گناهات سبـــک شه!

رو به مردم کردم:
-من جلو میرم و سعی می کنم از این شیطان صفت اعتراف بگیرم!

نزدیک تر میرم. وحشت تو چشای سیاه زن موج میزنه. با وجود رنگ پریده و پای چشای گود افتادش، واقعا خوشگله...

سرمو تکون میدم تا این افکار مزخرف رو از ذهنم دور کنم. همه شون یه مشت احمقِ ترسوان! همشون... همشون... هیچ کاری جز گریه کردن بلد نیستن!
البته، نه همه ی همه شون! "اما" ی من با همه این احمقا فرق داشت! اون حتی یه بارم گریه نکرد. اون سنگدل تر از این حرف ها بود!

بازم چند قدم جلوتر رفته م. حالا دقیقا رو به روی زن ایستاده بودم:
-تو الآن واسه من یه مرده حساب میشی... کاری از دستت برنمیاد! من عادت دارم رازام رو به مرده ها بگم. میدونی، زنده ها خطرناکن!

دستمو میبرم سمت موهای مشکیش. یه حلقه بزرگ از اونا دور دستم ایجاد می کنم و محکم می کشمشون:
-"اما" ی منم موهاش همین رنگی بود!

میلرزید. اَه... زنک ضعیف! حس می کردم حرارت پوستم لحظه به لحظه بالاتر میره:
-میدونی... من شما جادوگرا رو میشناسم! من میدونم "اکسپلیارموس" چیه. کارایی "سرپنسورتیا" رو میدونم. حتی میدونم که شماها با گفتن" آواداکدورا" آدم می کشید!

احساس می کردم چشماش بزرگتر از این نمیشن. اصوات نامفهومی از لبهاش خارج شد. بعد از چند بار تلاش کردن، تونست منظورش رو برسونه:
-ت... تو جادوگری؟

فکم منقبض شده بود.
-نه... "اما" ی من یه ساحره بود! من... من عاشقش بودم! میفهمی؟ اون با همه شما عوضیا فرق داشت! اما... اونو جلوم سوزوندن! میفهمی؟ سوزوندن!

زمزمه کردم:
-هیچکدوم از شما حق ندارید بعد "اما" ی من زنده بمونید! هیچکدوم! خودم دست به کار شدم، من از همتون انتقام می گیرم... همه شما ساحره هایی که بعد از اون زنده موندید!

احساس کردم از حرفام جرأت گرفته. حالا راحت تر حرف می زد. لبهاش به لبخند تلخ و بی جونی باز شد:
-برگرد! پشتتو رو به من کن و جمعیتو ببین!

خوشم میومد از بازی با این ساحره های مفلوک. به سمت جمعیت برگشتم. دم گوشم نجوا کرد:
-سرت رو به راست بچرخون. پشت اون گاری چوبی... کنار کافه! چی میبینی؟

نگاهمو به سمت کافه اَلِکسیس پیر هدایت کردم. پشت گاری چوبی آبجو ها، یه دختر ده ساله کز کرده بود. موهای بلند مشکیش تا روی زمین میومدن. صورتش از اشک خیس بود و برق ترس رو می شد تو چشماش تشخیص داد... لبهای سرخ و کوچیکش مثل ماهی بیرون از آب باز و بسته می شد. ناخن های جویده شدش، خون افتاده بودن. پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود. به خاطر پیراهن آبی بلندش، فقط برآمدگی زانو هاش دیده می شدن و نوک دمپایی های حصیریش. به سمت زن برگشتم:
-این نظر منو عوض نمیکنه!
-نگفتم که نظرتو عوض کنه! حتی اگه نظرت عوض بشه هم برای من فرقی نمیکنه. بقیه من رو میسوزونن!

نفس عمیقی کشیدم. راست می گفت:
-پس برای چی...؟
-مهم نیست!

بی پناه بهم نگاه کرد:
-"اما" آدم خوبی بود؟

محکم سرمو تکون دادم. لبخند لرزونی زد:
-به روونای من بگو من و اما ازش حفاظت می کنیم!

لبخندش مطمئن تر شد:
-و اینکه من به هیچی اعتراف نمی کنم!

صلیب روی دستم رو محکم تر گرفتم. روی تل چوبی که زن رو بهش بسته بودن رفتم و رو به جمعیت خشمگین کردم:
-مـــردم نگاه کنین که این ساحره می خواد چه جوری فریبمون بده! این زن شیطان ِ.. این زن از جهنم اومده.. بــاید به جهنم بازگردونده بشه...

زن ناله می کرد:
-به دخترم بگو... بگو مراقبشم! بگو از اون دائم الخمر عوضی بترسه... به روونای من بگو... بگو...

پایین اومدم و مشعل رو روی تل چوب انداختم. آتیش، سریعتر بود. یک لحظه، فقط یک لحظه نگاه ملتمسش رو به خودم دیدم...
بعد چشاش رو بست و سرش رو بالا گرفت.

به سمت دختر مومشکی ترسیده برگشتم. دیگه گریه نمی کرد. بوی گوشت سوخته رو، با ولع به مشام می کشید. شعله های نفرت و کینه رو از همین فاصله دور تو چشاش می دیدم.
وقتی به من نگاه کرد، با همون آرامش ترسناک که از یه دختر ده ساله بعید بود لبخندی بهم زد. لبخندش، یواش یواش وسیع تر میشد...
چند لحظه بعد، صدای قهقهه هاش توی گوشم تکرار می شد و نفرت و کینه چشماش، جلوی چشام...









هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
آگوستوس راک وود

علیه

بانو مورگانا

سوژه دوئل : اشتباه


خیابان در مه ای غلیظ فرو رفته بود . دیوار های خاکستری اطراف ، فضای تاریک تری به خیابان بخشیده بود . هر از گاهی چراغی سوسو می زد اما برای پنهان ماندن او ، این سوسو ها خطری نداشتند . قوطی حلبی جلو پایش را ، هر بار با " دنگی " جلوتر می انداخت. صدای قوطی ، سکوت مرگ را می شکست .
باد ، سواره نظامش را با شمشیر های آخته به هر روزنه ای روانه کرده بود . سخت بود تنها رفتن در این خیابان ، اما گاهی این احساس است که بر هر منطقی پیروز می شود .
پالتویش را محکم تر دور خودش پیچید . شانه چپش کمی سنگین و کمبرندش سفت بود اما اهمیتی نداشت . پشیمانی و افسوسش از ۵ سال پیش ، روز به روز افزوده شده بود .
نه تنها انتقام نگرفته بود ، بلکه هر روز بیشتر گناه انجام داده بود ....

> عمارت ، ۵ سال پیش

" شنلش را پوشیده و موهای بلند سیاهش را پشتش ریخته بود . قبل از بیرون رفتن ، سنگینی دستی را روی شانه اش حس کرد . برگشت و مستقیم در چشمان آبی اش نگاه کرد :
- سعی نکن منصرفم کنی ! قبلا حرف زدیم . قرار بود خودت بری ولی نرفتی. کسی نیستم که ساکت بشینم .
- تو کله شق تر از اونی که بتونم جلوتو بگیرم . ولی خواهشا امروز نرو . احساس خوبی ندارم !

شانه اش را از زیر بار دست ، سبک کرد .
- من دیگه اون دختر ده ساله ای نیستم که کنارت می ایستاد . سالهاست که گذشته ...

خانه ، با آمیزه ای هنرمندانه از رنگ های سفید ، مشکی و خاکستری رنگ شده بود . در دیوار خانه ترکیبی از شیشه و آینه هم بکار رفته بود . بصورتی که کوچکترین نور و یا تشعشعی را در کل خانه پخش می کرد . بازتاب نور خورشید ، موهای مشکی دخترک را ، شعله ور جلوه می داد و صورتش را سفید تر .

- معلومه که نیستی آنابل ! جفتمون تغییر کردیم . اما امروز ... ازت خواهش میکنم که نری . بی شک این اعتراضا فردا هم ادامه داره . سیرو و سیو به این زودی پا پس نمی کشن !

دخترک دست نامزدش را گرفت و روی پنجه پا بلند شد تا او را ببوسد .
- نگران نباش عزیزم . بی خبر نمی ذارمت .

به چهارچوب قهوه ای در تکیه داد و رفتن آنابل را تماشا کرد . چند دقیقه ای به همان حالت مانده بود تا اینکه بالاخره خود را روی مبل رها کرد .
چشمانش به ساعت دوخته شده بودند . ' ۱ ساعت .... ۲ ساعت .... ' ساعت های مختلف از پس هم گذشتند و خبری از آنابل نبود . شاید تنها این صدای زنگ بود که توانست از خلسه بیرون بیاوردش ....
در را که باز کرد ، بجای چهره خندان نامزدش ، با رانکورن رو به رو شد .
- آلبرت ؟ اممم .... چیزی شده که اومدی ؟ تا جایی که می دونم امروز وزارت خونه تعطیله ؟!
- حق با توئه راک وود ! اما باید بیای ! مسئله مهمیه ....

آگوستوس دلش به شور افتاد . چند لحظه ای برای لباس پوشیدن وقت گرفت و در همین حین ، نامه ای کوتاه روی میز از خودش بجا گذاشت .

- خیله خب رانکورن . من آمادم !

با هم داخل اتومبیل سیاه رنگ وزارت خانه نشستند . از خیابان های مختلف راهشان را باز می کردند اما راک وود فقط به یک نقطه خیره مانده بود . با باز شدن در ، رشته افکارش پاره شد . رو به روی در خاصی از وزارت خانه ایستاده بودند که راک وود آن را خوب می شناخت ' محل نگهداری اجساد '

چهارستون بدنش لرزید “ مادر یا آنابل ... ؟ ” پشت سر رانکورن ، خرامان خرامان راه می رفت . بالاخره به اتاق خاصی رسیدند و رانکورن در را برایش باز نگه داشت .
راک وود با ترس و لرز و به کمک دیوار به سمت تنها تخت موجود در اتاق بیمارستانی رفت . روی تخت ، بدنی بود که رویش را با پارچه پوشانده بودند .
رانکورن جلوتر رفت و پارچه سبز را برداشت ...

راک وود ، نفس در گلویش خفه شد . جسد آنابل ، با چشمان باز سبزش و موهایی که روی سینه اش ریخته بود ، جلوی رویش خوابیده بود. "


با احساس رد اشک به زمان حال برگشت . بی آنکه بفهمد ، کنار دیواری افتاده بود . صورتش غم بار و سمت چپ موهایش سفید شده بودند . آنابل از دست رفته بود و از محکومیت مادرش ، پنج سال باقی مانده بود . پنج سال از آخرین دیدارش با مادرش در زندان گذشته بود . با خود فکر کرد ” پنج .... پنج . این عدد نحس !“ سرش را به طرفین تکان داد .
دستش را در جیب ردایش کرد تا تکه کاغذی بیابد . ساندرز از روی شانه اش بلند شده بود و بالای سرش بال بال می زد . آگوستوس روی تکه کاغذ چیزی نوشت و آن را بپای ساندرز بست .
- برو پسر . اینو هرجور شده برسون به دست مورا ! و بعد از اون ... پیشش بمون !

همانطور که دور شدن پرنده اش را نگاه می کرد ، دستش را در دیگر جیبش کرد و شیشه ی سیاهی را در آورد . چوب پنبه را باز کرد و آن را یک نفس نوشید ...


مورگانا داخل سلولش نشسته بود و گل های رزش را پر پر می کرد . با شنیدن صدای تق تقی به میله های پنجره سلولش ، بلند شد .

ساندرز به میله نوک می زد . مورگانا نمیدانست باید با دیدن شاهین راک وود خوشحال باشد یا ناراحت . کمی که دقت کرد ، دید که بپای پرنده ، تکه کاغذی بسته شده ، آرام ساندرز را گرفت و نامه را از پایش باز کرد . نامه ، بوی عطر راک وود را می داد . به آرامی کاغذ را باز کرد .

” مورای عزیزم ،
در زندگی ام اشتباهات زیادی داشتم . از دست رفتن آنابل بخاطر خودسری های من بود و حالا زندانی شدن تو ، بخاطر بچه بازی های من ... قسم میخورم که تو بی گناه بودی و من بخاطر لجبازی این کارو کردم . زمانی که داری این نامه رو میخونی ، من دیگه زنده نیستم که بخوام اشتباه دیگه در حق کسی مرتکب بشم . آگوستوس میره تا اشتباه نکنه و جایی میره که مجازات اشتباهاتشو ببینه ...
پسرت ، راک وود “


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
مورگانا لیـــ فایــــ

VS

اگستوس راک وود


سوژه: اشتباه!


صداي باد مثل فرياد زني است كه زير طلسم شكنجه به خود مي پيچد.ناله هايش در راهروهاي سنگي و خلوت بند ساحرگان زندان آزكابان، گم شده و ذهن را به خاموشي فرو مي برد.كمي كه نزديك تر شوي،از لابلاي ميله هاي فولادي مقاوم شده با جادوهاي باستاني،در پرت ترين و دورترين سلول كه روزگاري خانه ساحره شماره يك سياهي،بلاتريكس لسترنج بود، اكنون زني ديده ميشود كه با گام هاي محكم طول و عرض سلول را طي ميكند.گاه مي ايستد...گاهي به ديوار سنگي مشت مي كوبد و گاه شاخه گلي را ميان دست هايش له مي كند... و در پس همه اين ها،از اشك ريختن خبري نيست.

به زمين زير پايش اگر خيره شوي،سرشار است از گل هاي زر پرپر شده و خون آلود. گل هايي كه معلوم نيست در اين برهوت چطور سبز مي شوند ولي با يك نگاه مورگانا،يخ مي زنند.صداي التماسي از بندهاي كناري به گوش مي رسد.
- من بي گناهم!

و مورگانا با افسوس مي انديشد كه هرگز فرصت نكرد اين را اثبات كند...به فكر فرو رفت ...غرق در خاطراتي كه نميدانست چند طلوع و غروب از انها گذشته...


فلش بك:


چوبدستي اش را از دست داده بود. با اين همه خوشحال بود كه ساتين چوبدستي را برداشته و گريخته است. مسلما وزارتخانه به اين نتيجه رسيده بود كه پيدا كردن گربه اي مثل ساتين،نيزل چرخاندن در طويله هيپوگريف هاست.تير و كمانش را هم نداشت و البته خنجر اهدايي مرلين را!
به طرز اسفباري بي دفاع بود.اما در دادگاه چه نيازي به دفاع داشت؟ تنها اگر تصميم مي گرفتند در همان دادگاه او را بكشند.... سرش را تكان داد.به خودش هشدار داد.
- تمومش كن مورا!

پوزخند زد. ديوانه شده بود.درب آهني سلول صداي خشكي دراورد و دختر جواني وارد اتاق شد.
- ليدي؟ بايد حاضر شيد!

بي اختيار لبخند زد. ليدي.... فقط ويولت اينطور صدايش ميكرد.
- چيزي براي آماده شدن ندارم دختر جان! تنها چيزي كه لازم دارم يك حمام گرمه!

و بعد بشكن زد. لباسي بلند از رزهاي سفيد به تنش ظاهر شد. در حالت عادي از اينكه سپيد به تن داشته باشد خوشش نمي آمد.اما الان نياز داشت نشان دهد بي گناه است.لااقل در اين يك مورد.او متهم به كاري شده بود كه اصلا انجام نداده بود. دختر با لحني دستور مانند گفت:
- چشماتو ببند.

مورگانا به ياد شعري افتاد كه به طرزي عجيب با حال فعلي اش منطبق بود. وقتي دختر چشم بندي روي صورتش مي بست آهسته نجوا كرد.
- در كف شير نر خونخواره اي.... غير تسليم و رضا كو چاره اي!

طناب زمختي به دست هايش بسته شد و يك نفر او را به دنبال خود كشيد. سوز را از بين ديوارهايي كه نمي ديد احساس مي كرد و حتي زوزه گرگي كه انگار از چند فرسخي به گوش مي رسيد. اگر در موقعيت مناسب تري بود مطمئنا متوجه مي شد كه اين تنها مي تواند صداي يك گرگينه در بند باشد. اما در آن وضعيت... احساس كسي را داشت كه به پاي چوبه دار مي رود....
صداي درب را شنيد و كمي جلوتر پايش به سنگي گير كرد كه چيزي نمانده بود او را زمين بزند.ظاهرا يك پله! صداي خنده هاي بلندي را شنيد!
- بزنيدش زمين قاااتل!

بي اختيار سرش به طرف صدا چرخيد و صدا ساكت شد. گويي خشمش را احساس كرده باشد.مورگانا اما اميد داشت. به بعضي هايي كه آن بيرون بودند براي نجات خودش اميد داشت. به زور روي صندلي نشانده شد.اما دست هايي كه چشم بندش را بر ميداشتند كمي ملايم تر به نظر مي رسيد. عطر دست ها را بوييد.
- آشا؟

- هيس!

وقتي آشا دستش را نوازش كرد و كنار رفت؛ مورگانا موفق به ديدن فضاي دادگاه شد.سالني با سقف بسيار بلند! انگار در چاه ويل محبوس شده باشد. با ديوارهايي خاكستري و بي روح و صندلي هايي كه بيش از دادگاه به صندلي هاي متروپليتن آتن شباهت داشت.صدايي سبب شد تا چشمانش گشت و گزار را متوقف كنند.
- دادگاه رسمي است. امروز 18 دسامبر.

مورگانا به خودش پوزخند زد. روز تولد آگستوس! و بي اختيار در ميان جمعيت تماشاچيان دنبالش گشت. ديدن موهاي آشفته پسرخوانده اش كه امروز 19 ساله مي شد به طرز غريبي آرامش كرد.و موفق شد مجددا گوشش را بسپارد به منشي دادگاه!
- ما امروز...اينجا جمع شديم كه به اتهمات بانو مورگانا لي...

- اعتراض دارم جناب قاضي! متهمي كه اينجاست محكوم به قتله! نبايد اينطوري خطابش كرد.

قاضي انگار چندان هم از اين اعتراض دادستان بدش نيامده بود.
- اعتراض وارده! نيازي به احترام گذاشتن به يك قاتل نيست!

مورگانا بهت زده انديشيد كه اين چطور دادگاهي است كه از پيش حكمش صادر شده است. صداي منشي را به سختي مي شنيد.
- مورگانا لي فاي متهم به قتل معاون وزير در شب هاليون با طلسم شكنجه است. از اونجايي كه اولين كسيه كه بالاي سر قاتل ديده شده و چوبدستي اش هم در دسترس نيست متهم قريب به يقين قتل محسوب ميشه مگر اينكه ثابت بشه در نيمه شب هالوين اصلا اونجا نبوده! آيا كسي هست كه بتونه شهادت بده؟

مورگانا گيج و سردرگم به شهادت جيمز سيريوس پاتر، آنتونين دالاهوف و لاكريتا بلك گوش كرد كه گواهي مي دادند آن شب او را در حال شكنجه معاون وزير ديده اند در حاليكه مورگانا مي دانست در آن ساعت همه آنها زير گرماي كرسي خانه دامبلدور شكلات مي خوردند. قاضي هر لحظه بيشتر مطمئن ميشد و وكيل هم درمانده بود. قاضي پرسيد
- و آخرين شاهد؟

وكيل به نشانه رد كردن سري تكان داد.
- شاهدي ندارم!

مورگانا آن شب را به خوبي به خاطر داشت. فرياد زد.
- من اگستوس راك وود رو به جايگاه شهود دعوت ميكنم!

قاضي تاييد كرد.
- اين اخرين فرصت شماست!

مورگانا نتوانست برق شوم نگاه اگستوس را ببيند....و کاش دیده بود. دادستان پرسيد.
- متهم مدعيه كه در تاريخ مورد ادعا خونه شما بوده. ايا اين درسته؟

اگستوس به چشم هاي مورگانا خيره شد.
- من اصلا روز هالوين اونو نديدم!

قلب مورگانا ايستاد! آنقدر ناگهاني كه با صداي ساعت به شدت شوكه شد.هرچند كه فقط يك ضربه نواخت.

" رانگ!!!!"


به نظر همه چيز اشتباه مي رسيد. دادگاه اشتباه! شاهد اشتباه! شهادت اشتباه! مورگانا به ياد شب هالوين افتاد.


فلش بك در فلش بك!


تزيينات خانه از چيزي كه بايد در شب هالوين باشد ترسناك تر به نظر مي رسيد.صداي فرياد، ساندرز را از جا پراند و باعث شد تا با بال زدن از راك وود دور شود.
- تو حسادت ميكني مورا. مي ترسي! مي ترسي من از تو بالاتر باشم. مي ترسي كه ارباب بهت اعتنا نكنه!

خشم در چشم هاي مورگانا شعله كشيد! اين اتهام ناحق بود.
- چرت و پرت نگو اگستوس! ندرا هرگز به كسي رايگان چيزي ياد نميده! و چيزهايي طلب خواهد كرد كه دوست نداري!

- اينكه از من چي طلب كنه به تو ربطي نخواهد داشت مورگانا!

- من مادرخونده توام! قول دادم مراقبت باشم!

راك وود چيزي را از گردنش در آورد و به سمت صورت مورگانا پرتاب كرد.
- ديگه نيستي... نميخوام باشي. از زندگي من برو بيرون!

مورگانا ضربه را احساس كرد.آنقدر وقت صرف نكرد كه خون را از روي صورتش پاك كند. غيب شد.ظاهر شدنش با صداي زنگ ساعت همزمان شده بود. يك ساعت پس از نيمه شب!

" رانگ!"


حتي نميدانست كجا ظاهر شده.صداي فريادي به گوش رسيد. اينهاش. اينجاست! ببينيد سرتاپاش خونيه! بگيريديش. و آنقدر گيج و سردرگم شده بود كه نفهميد چه بر سر چوبدستي اش آمده. به نظر مي رسيد بي هوش شده باشد چون وقتي چشم باز كرد در زندان بود. بدون چوبدستي؛بدون تير و كمان و بدون خنجر! چشمهايش را بست. صورتش به طرز وحشتناكي درد ميكرد.
.
.
.
درد به طور ناگهاني برگشت.و باعث شد مورگانا به زمان حال برگردد. يك نفر به او سيلي زده باشد. دقيقا روي همان كبودي.
- بلند شو زنداني!

مورگانا غرق در افكار اصلا متوجه حكم نشده بود. اما لااقل شايسته اين بود كه مجازات گناه نكرده را بداند.
- به چي محكوم شدم؟

صدايي سرد پاسخش را داد.
- ده سال حبس!

آهي كشيد. اشتباه روي اشتباه! وقتي چشم هايش مجددا بسته ميشد صداي زنگ ساعت قابل شنيدن بود.

" رانگ...رانگ...رانگ!"


.
.
.

پايان فلش بك



با سوز سردي حواس دردناكش به زمان حال برگشت. تعجب كرده بود. سلول خود به خود سرد بود اما باد در آن نمي وزيد. سرش را بلند كرد و به در خيره شد. سايه سياهي آنجا ايستاده بود.
- ملاقاتي داري!

بلند شد. بعد از آن همه راه رفتن و حالا نشستن عضلاتش به شدت دردناك به نظر مي رسيد.
- ملاقاتي؟ كي ميخواد يك قاتل رو ببينه؟

قاتل را با تمسخر ادا كرد. صدايي پاسخ داد
- من !

مورگانا خشكش زد. نميدانست چند قرن از شنيدن اين صدا مي گذرد. آخرين بار اين صدا را در دادگاه شنيده بود.با صدايي كه بخاطر استفاده نشدن دورگه شده بود، خس خس كرد.
- اگستوس؟

جوان سرش را پايين انداخت. موهاي جذابش حالا به شدت به هم ريخته به نظر مي رسيد. وقتي خواست جلو بيايد نزديك بود روي يخ ها سر بخورد. مورگانا به طرفش دويد و با دست هاي خوني بازوي او را گرفت.
- مراقب باش!

و وقتي ديد رداي نقره اي او را خوني كرده دستش را كشيد.
- متاسفم! چرا اينجايي؟

اگستوس دست هاي خوني را مورگانا را در دست گرفت.
- مهم نيست. فقط خونه! حق با تو بود.ندرا چيزهاي زيادي رو از من گرفت.من اشتباه كردم مورا!

وقتي خواست دست هايش را ببوسد مورگانا دستش را كشيد.
- آدم دست هاي خوني يك قاتل رو نمي بوسه مرد جوان!

- تو قاتل نيستي!تو مادر خونده مني!

- اما تو گفتي من قاتلم و سرم فرياد كشيدي از زندگي ات برم بيرون!

- اون يه اشتباه بود!

- يك اشتباه ده ساله .

- مورگانا... من.... من...

- هيس!

صداي باد هنوز به همان بدي به نظر مي رسيد اما دست هاي مورگانا دور پسرخوانده اش حلقه شده بود. با اشك هايي كه حالا ديگر جاري شده بودند.



تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس جیگر
vs
روونا ریونکلاو


سوژه: من اگر جادوگر/ساحره باشم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- لونا، دخترم نمیای صبحانه بخوری؟ چاییت یخ کرد ها!

چشمانم رو باز کردم و روی تخت گرم و نرمم غلتی زدم و نور طلایی آفتاب وارد چشمم شد... با تنبلی و بی حالی بلند شدم و دوباره پدرم از طبقه ی پایین فریاد زد.
- لونا جان؟ بیدار نشدی؟
- دارم میام پدر... نگران نباش!
- باشه دخترم... منتظرتم!

از روی تختم بلند شدم و لباس هامو عوض کردم و جلوی آینه ی اتاقم رفتم.... وحشتناک شدم! موهای طلاییم شدیدا وز وزی و بهم ریخته شده ولی فرصت ندارم مرتبشون کنم، باید اول صبحانه رو بخورم.

با آرامش و در حالی که تلاش میکنم موهای بلندم رو مرتب کنم وارد پلکان میشم که یکهو پام سر میخوره و تا پایین پله ها رو به صورت غلت خوران میرم! پدرم که دیگه به این وضعیت عادت کرده چندان نگران نمیشه، فقط لبخند گرمی میزنه و بهم نگاه میکنه... منم که کمی خجالت زده شدم میرم و کنارش میشینم.
- خوب... امروز برنامه چیه پدر؟ :zogh:
- راستش من امروز یکم کار دارم دختر عزیزم... باید به یک مسافرت فوری برم... که یعنی تو باید خونه رو اداره کنی و غذا برای خودت درست کنی!

من شدیدا ذوق زده شدم و گفتم:
- میشه دوستام رو هم دعوت کنم؟
- گفتم آزادی دخترم... ولی دیگه نه تا این حد! خلاصه که منظورم اینه که بی جنبه بازی در نیار!

من با لبخندی به پدرم نگاه میکنم که شنل خاکستری رنگی میپوشه و از خونه خارج میشه، همونطور که از خونه خارج میشه با صدای پاق بلندی غیب میشه...

به شدت احساس شادی دارم... تا به حال نشده بود که اداره ی خونه به من سپرده بشه و من به همین دلیل شدیدا هیجان زده ام پس در رو میبندم و دوباره میرم تو خونه... به عنوان اولین کارم باید موهام رو مرتب کنم و یک ردای قشنگ بپوشم پس به طبقه ی بالا و اتاق خودم برمیگردم.

همونطور که از پله های قدیمی خونه بالا میرم فکر میکنم که بعد از اینکه ردای جدیدم رو پوشیدم باید چیکار کنم...
پیدا کردم!
بعدش میتونم غذا درست کنم تا وقتی که پدر برگشت هم غذاش آماده باشه و خوشحال بشه!

بالاخره وارد اتاق نامرتب خودم میشم... هوا شدیدا گرفتس پس میرم و پنجره رو باز میکنم و بعد دوباره میرم جلوی آینه و شروع میکنم با شونه ی قرمزم شروع میکنم بر مرتب کردن موهام... آخخخخخ چند تا از موهام رو کندم! الان که فکر میکنم موهام رو ول کنم و برم ردام رو انتخاب کنم بهتره!

با این فکر در حالی که هنوزم سرم رو میمالم میرم به سمت کمد لباس هام ولی همین که درشو باز میکنم...
جییییییغغغغغ!
کل لباس هام ریخت بیرون! حالا چی بپوشم؟ :vay:

یک نگاه به وضع کلی اتاقم انداختم و یک نگاه هم به کپه ی لباس های جلوی پام و متوجه شدم که اتاق انقدر نامرتبه که حتی با وجود چند تا لباس روی زمین چندان تغییری نمیکنه... ولی من باید یک لباس خوب بپوشم! همین که گفتم...

پس روی زمین نشستم و مشغول جدا کردن ردا ها و لباس ها شدم... بالاخره موفق شدم! یک ردای آلبالویی با حاشیه های گلدوزی شده، خیلی قشنگه همینو میپوشم...

بالاخره موفق شدم بعد از مقداری درگیری با ردا بپوشمش... فکر کنم بهتره برم کمی جارو سواری کنم، مطمئنم بهم انرژی میده و بعدش هم میتونم برم غذا رو درست کنم.

با این فکر دوباره از پله ها پایین میرم و در خونه رو باز میکنم، هوا گرم و آفتابیه و برای یکم جارو سواری خیلی عالیه! پس جاروم رو برمیدارم و سوار میشم در همین حال که دارم روی هوا میپرخم و اوج میگیرم و صورتم از برخورد باد حاصل از شتاب جارو خنک میشه یکدفعه...
شاتالاپ!
و من با مردی سالخورده که اونم سوار جاروی خودش شده برخورد میکنم و باهاش چشم تو چشم میشم!
- شرمنده آقا! اتفاقی بود! یک لحظه حواسم پرت شده بود! :worry:
- نگران نباشید خانم جوان... من حالم خوبه! ولی لطفا از این به بعد بیشتر دقت کنید!
- چشم.
- اصلا شما گواهینامه دارید که اینطوری روی هوا پرواز میکنید؟
- به مرلین من گواهینامه ی پایه یک هیپوگریف سواری دارم!
- دخترم شما یادت میاد قبل از خروج از منزل چیزی خورده باشی؟
- من هیچی نخوردم!
- مطمئنی؟!
- معتاد پدر گرامی خودتان است!

بعد از این مکالمه ی کوتاه و یکم سرخ شدن، من فهمیدم که جارو سواری اصلا فکر خوبی نیست پس تصمیم گرفتم برگردم به خونه و غذا رو درست کنم.

اینبار با احتیاط کامل روی زمین فرود اومدم و از روی جارو پیاده شدم و جارو رو تو حیاط گذاشتم و خودم وارد خونه شدم.

به ساعت نگاه میکنم، ساعت 5 بعد از ظهره! باید یک غذای خوب درست کنم که وقتی پدر هم برگشت خوشحال بشه... آهان! ژامبون درست میکنم! خوب چطور باید درست میشد حالا؟! در همون حال که فکر میکنم میرم و چند تا ژامبون برمیدارم و زل میزنم بهشون... انگار که خودشون میتونن طرز تهیشون رو بهم بگن... ولی اونا که اینکارو نمیکنن، پس میرم و شعله ی گاز رو روشن میکنم و در همین حین انگشتم رو هم میسوزونم ولی در عوض ژامبون رو میندازم در ماهیتابه و شعله رو هم تا آخر زیاد میکنم تا ژامبون ها زود تر درست بشن و خودم هم به اتاق نشیمن برمیگردم و مشغول مطالعه ی مجله ی طفره زن چاپ دیروز میشم.

همچنان که دارم مجله رو نگاه میکنم و مجذوب تصاویرش شدم بوی عجیبی رو حس میکنم... بوی ژامبون نمیتونه باشه! بیشتر شبیه بوی سوختنیه... سوختنی؟! همچنان که در فکرم با تمام سرعت به آشپزخونه میرم و با دیدن ماهیتابه ی در حال سوختن چوب دستی میکشم و اولین افسونی که به دهنم میاد رو میگم:
- اینسندیو!

و در کمال تعجب میبینم که آتیش بالا گرفت و سقف و پرده هارو هم سوزوند! شدیدا میکنم و نفسم بالا نمیاد... باید سریع از اینجا برم بیرون و خودمو نجات بدم... پس با این فکر میدوم و از در میرم بیرون و به خونه ی در حال سوختنمون نگاه میکنم... نمیدونم باید به پدر چه جوابی بدم... همینطور که دارم به خونه و پدرم فکر میکنم یکهو صدای پاق بلندی به گوش میرسه و از جام میپرم.

- لونا؟! تو چیکار کردی دخترم؟!
- واقعا ببخشید پدر! تقصیر من نبود من فقط میخواستم خوشحالت کنم!

ولی ناگهان...

میان رخت خوابش با بدنی خیس عرق از خواب میپرد...

- چه خبرته بوقی؟! چقدر تو خواب صحبت میکنی...

- لامصب میدونی داشتم چه کابوسی میدیدم؟

- چه کابوسی میدیدی آرسی؟

- بیخیال رودولف... فقط بگم که مربوط به ساحره ها بود!

- باید بعدا واسم تعریفش کنی حتما!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
سوژه برادری

فرد & رون ویزلی



ارام و با قدم های محکم راه می رفت.صدای پاهایش فضا را پر کرده بود، سکوت مطلق بر همه جا حکم فرما بود حتی پرندگان نیز مانند همیشه سر و صدا نمی کردند .انگار در دنیا هیچ صدایی جز صدای پاهای او نبود.انگار تمام دنیا می دانشتند که فاجعه ای در شرف اتفاق است.
قلعه ی هاگوارتز از دور قابل مشاهده بود.هاگوارتز شکوه و عظمت خود را به ویرانی جنگ داده بود و جز ویرانی چیزی ازش نمونده بود.
ایستاد و به هاگوارتز نگاه کرد . منتظر گرفتن انتقام از کسی که سالها موجب کاهش قدرتش شده بود و تا او را از بین نمی برد نمی توانست ارام بنشیند.
زنده ماندن ان پسر خطری جدی برایش بود . دوباره به راه افتاد . کمی بعد مرگخوارانش که هاگوارتز را محاصره کرده بودند را دید . مرگخواران با دیدن اربابشان تعظیم کنان راه باز کردند تا بتواند عبور کند.

فلش بک اول


پسری با مو های پرکلاغی پشت پنجره ایستاده بود و به ولدمورت که به یارانش پیوسته بود نگاه می کرد . احساس خاصی داشت.
رون و هرمیون دست در دست یکدیگر ایستاده بودند و مانند هری از پنجره به بیرون نگاه می کردند انها نیز وقوع فاجعه ای را پیش بینی می کردند.


فلش بک دوم
سکوت در همه جا حاکم بود و هیچ کس قدرت سخن گفتن را نداشت. بالاخره ولدمورت این سکوت درد ناک را شکست...

- پاتر بیرون بیا و خودت رو تسلیم من کن.بیا و با سرنوشتت روبه رو شو.سرنوشتی که زود تر از اینها باید با ان رو به رو می شدی.
صدای ولدمورت در همه جا طنین می انداخت .

- مردم هاگوارتز اگر پاتر را تسلیم من کنید خانواده هایتان سالم می مانند و صدمه ای به انها می زنم.

دقایقی بعد

مردم داخل هاگوارتز چوبدستی به دست بیرون امدند و در مقابل لشکر ارباب تاریکی ایستادند و چوبدستی های خود را بالا گرفتند .

-فکر کردی ما هری رو تسلیمت می کنی؟اگر اینجوری فکر کردی پس اشتباه فکر کردی.

ولدمورت با کمی دقت جوانی را که این حرف را زده بود را شناخت ،رون ویزلی
رون محکم تر از قبل ایستاده بود وبرای اولین بار در چشمان قرمز ولدمورت خیره شد.
-بهتره کنار بری.البته اگر می خواهی زنده بمانی
-حاضرم بمیرم اما در مقابل تو زانو نمی زنم و تسلیم نمی شم...
مردم هاگوارتز و مرگخواران اماده مبارزه شده بوند که ناگهان ...
-دنبال من می گردی؟
همه به سمت صدا برگشتند.هری پاتر بالای پله ها ی هاگوارتز ایستاده بود و به چشمان دشمن خونی خود چشم دوخته بود.بعد از چند دقیقه ارام و پیوسته و همچنان که خیره به چشمان دشمنش بود از پله ها پایین امد و کمی بعد دو دشمن خونی در مقابل یک دیگر ایستاده بودند .چشم در چشم...

-تو منو می خوای مگه نه؟پس به بقیه چیکار داری؟

سپس چوبدستی اش را در مقابل چشم همه انداخت و تسلیم شد.چشمان همه از تعجب گشاد شده بود .
لبخندی تمسخر امیز بر لب های ولدمورت نشست. چوبدستی اش را بالا اورد و به سوی هری پاتر گرفت و ...

-آوادا کداورا

نور سبز خیره کننده ای فضا را پر کرد .
جسم بی جان رون ویزلی بر روی زمین بود
لدمورت تعجب کرده بود .
این پسر از کجا سر و کله اش پیدا شده بود؟پس هری پاتر کجاست؟

به محلی که رون ویزلی در انجا بود نگاه کرد... اکنون جای او تنها یک شخص بود ان هم هری پاتر!!!

-اکسپلیارموس

ولدمورت نتوانست طلسم را دفع کند و ....

ساعتی بعد

پیکر بی جان ولدمورت بر روی زمین افتا ده بود و مرگخواران نیز متفرق شده بودند.
ان سو تر پیکر بی جان رون ویزلی بر روی زمین بود.هری بالای سر رون رفت ، دوستی که او را برادر خود می دانست و برادری که حاضر شد با یک معجون به جای هری پاتر به مقابل ولدمورت برود.
برادری که از روی برادری مرد.
روحش شاد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
سوژه برادری

فرد & رون ویزلی

هو هو...
صدای جغد قلب شکسته ی خانه ی ویزلی ها از روی درخت سیب می آمد. جغد از شدت سرما به خود میلرزید و بال خود را به طور بغل کردن دور خودش پیچیده بود. هر لحظه که از درخت دور میشد، قلبش بیشتر غمگین میشد، زیرا او دوست داشت به جغد کمک کند اما.. نمیشد. آنقدر عجله داشت که نمیدانست در این هوای سرد و مه آلود به کجا میرود. اما خیلی دوست داشت که از خانه دور شود و همه را ترک کند. لحظه ای ایستاد. به جز صدای پای خودش صدای پای دیگری که روی سنگ ها خش خش میکرد را میشنید که میدوید. میدانست که پشت سرش است. پس به سرعت دوید، اما سنگ های زیر پایش مانع سریع دویدنش بودند. صدای کلفتی که گویا صدای جرج بود آمد. رون هیچ چیز نمیشنید چون با دو قل دعوا گرفته بود. هر چه سریع تر دوید، دوید و دوید. نمیدانست چه کار کند. از آن طرف نمیتوانست هرمیون را ترک کند. در حال دویدن کیف پارچه ای اش را باز کرد. دنبال چوبش میگشت تا آن را بردارد چون نمیدانست به کجا آپارات میکند. خون روی لبش را پاک کرد. وقتی چوب را برداشت به سرعت آپارات کرد. جرج در دود سفید غلط میزد، از آنجایی که همه جا را مه فرا گرفته بود از برگشتن به خانه منصرف شد و کنار یک سنگ بزرگ نشست.

فلش بک!

صدای نرم و لطیف هرمیون آمد که با حالت ناز و عشوه میگفت:
-رون، عزیزم، چیزی نمیخوای دیگه برات بیارم؟

رون بلند شد و گونه ی هرمیون را بوسید، با صدای کلفتش گفت:
-نه جونم، عشقم بشین.

بعد از صدای جیر جیر صندلی همه جا به سکوت فرو رفت اما در دقایقی بعد صدای کوبیدن قاشق به بشقاب به گوش میرسید. او فرد بود که از عصبانیت قاشق را به بشقاب کوبیده بود. هرمیون و رون وقتی صدای کوبیده شدن قاشق را شنیدند، ترسیدند و به فرد نگریستند. فرد همش به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. قاب های عکس رون و هرمیون را نگاه میکرد، هر لحظه که به عکس آن ها چشم میدوخت بیشتر عصبی میشد. تحمل عزیزم و عشق گقتن این دو را نداشت. دلش میخواست بلند شود و رون را بزند. صندلی را عقب کشید، صدای جیر جیر بلندی از صندلی ایجاد شد. بدون تشکر از سر میز بلند شد و دوان دوان از پله ها بالا رفت، تق، تق، تقی که به خاطر دویدن بر روی چوب ها به گوش میرسید همه را آزار میداد.

رون و هرمیون از ترس دست هم را گرفته بودند، و بازوانشان را به هم میمالیدند. صدای باز و محکم بسته شدن در از دور به گوش میرسید. لحظه ای بعد هرمیون فکر کرد که فرد دارد اتاق را به هم میریزد پس بلند شد و به سمت اتاق جرج رفت. اتاق جرج زیبا و روشن بود. به طوری که زیبایی اش به انسان آرامش میداد. آن طرف تر روی تخت مرتب و تمیز جرج خیلی ناز خوابیده بود اما هرمیون مجبور بود جرج را بیدار کند. جرج به آرامی از روی تخت بلند شد. لحظه ای با تعجب به هرمیون نگاه کرد. با این که هیچ کدام حتی یک کلمه هم از زبانشان خارج نشده بود اما جرج فهمید که ماجرا چیست. نگاه معصومانه ی هرمیون همه چیز را مشخص میکرد. پس به سرعت دوید، صدای پایش بر روی چوب ها می آمد. در که نیمه باز بود را کامل باز کرد و به سرعت با همان صدای تق تق از پله ها بالا رفت. آری حرف هرمی درست بود، وقتی جرج در را باز کرد با چیز عجیبی مواجه شد. اتاق فرد که هیچ وقت حتی یک آشغال هم روی زمین نداشت هم نداشت به وحشتناک ترین اتاق دنیا تبدیل شده بود.

فرد از عصبانیت روی تخت نشسته بود و بلند نفس نفس میزد. جرج به آرامی کنار او نشست. دست چپش را آرام روی دوش فرد گذاشت و گفت:
-رفیق، ماجرا چیه؟

فرد از چشمانش اشکی سرازیر شد. به کف چوبی اتاقش نگاه میکرد. با آرامش گفت:
-من عاشقش بودم و اون حتی یه لحظه هم متوجه این نشد اما عاشق رون که از بچگی از اون بدش میومد شد.

جرج آرام و با آرامش گفت. گفت:
-هرمی رو میگی؟

بیرون از اتاق!
هوای سرد و سنگین. ساکت ساکت. بوی سکوت می آمد. سکوت، سکوت و باز هم سکوت. لحظه ای سخن گفتن باعث به هم ریختن آن جو سنگین میشد.رون به هرمیون چپ چپ نگاه کرد و دوباره گوش خود را به در چسباند. صدای پچ پچ دو قل می آمد که فقط نام هرمیون از میان آن ها شنیده میشد. لحظه ای همه جا ساکت شد. ناگهان صدای (تاراق) از داخل اتاق آمد. فرد با صدای بلند داد زد:
-من عاشقشم! عاشق کسی که عاشق رونه.
رون ویزلی محکم در را باز کرد و به سمت فرد دوید. یقه ی فرد را گرفت و گفت:
-با چه جراتی به زن من نظر داری بی شعور؟!

فرد ویزلی سیلی ای به گوش رون زد.. رون روی زمین افتاد. صدای افتادنش بر روی کف چوبی گوش را به درد می آورد. دستش را آرام به سمت لب خونینش برد. دستش را روی آن مالید و نگاهی به آن انداخت. خونی بود.. به سرعت بلند شد و دوان دوان به سمت اتاق خودش و هرمیون رفت. کیف پارچه ایی که جرج و فرد برایش خریده بودند را برداشت. نگاهی به تخت دو نفره ی زرد و قرمزشان کرد. اشکی ریخت و شروع به دویدن کرد. ا ز پله ها پایین آمد و و در را محکم بست!

پایان فلش بک، منطقه ی آپارات شده!

رون روی زمین افتاد. سه مرگخوار که بالای سرش بودند به او شکنجه روانی وارد میکردند. یکی از مرگخوار ها که چوبش را در دستش میچرخاند با صدای مسخره اش گفت:
-احمق! با ما همگروه شو تا به زن و برادرانت کاری نداشته باشیم.

رون اشکی از چشمان قهوه ای اش ریخت. بغض گلویش را گرفته بود، گویا میخواست بلند گریه کند اما غرورش نمیگذاشت. با صدایی بلند گفت:
-نه! هیچ وقت.

اکوی صدای او در تمام اتاق پیچید. اتاق؟ نه آن اتاق نبود. یک تالار بود! گویا به تالار اسرار آپارات کرده بود! مجسمه ای که روی دیوار بود این را اثبات میکرد. هوای خشن در همه جا موج میزد. رون سرش را چرخاند. به چشمان تخلیه شده ی باسیلیسک نگاهی انداخت. دندان کشیده ی آن. مرگخوار سبزپوش با آرامش به سمت او میرفت. مرگخوار بلند داد زد
-کروشیو!

لحظه ای تمام دنیا برای رون جهنم شد. درد استخوان هایش باعث میشد تا بیشتر از این زندگی خسته شود.پا های خود را به شکمش متصل کرد و دستانش را دور پایش حلقه کرد. از زجز گزدنش را خم و راست میکرد. دیوانه وار داد میزد. چشمانش میسوخت. قلبش تاپ تاپ میزد.
فردا صبح!

صدای آواز گنجشکان و بلبل های سحرخیز مکان را زیبا تر از شب نشان میداد. حتی صدا هم روی درختان تاثیر داشت. در تاریکی شب شکوفه ی درختان معلوم نبود اما صبح شکوفه ها در میان شاخه ها جولان میدادند. صدای خش خش سنگ ها، غلط زدن برگ روی سنگ، رقصیدن بلبل ها در هوای پاک، همه با هم یک فضای رمانتیک را نشان میدادند. صدای خش خش سنگ ها از دور می آمد. لحظه ای چشمانش را باز کرد. همه جارا تار میدید. دو نفر که یکی با لباس قرمز و دیگری با لباس آبی تیره به سمت او می آمدند. آری فرد و هرمیون بودند. با سرعت به سمت او می آمدند...

لحظه ای بعد فرد و هرمیون به جرج رسیدند. فرد با کمال آرامش گفت:
-رون کجاست؟

جرج خمیازه ای بلند کشید و آرام از جایش برخاست، با بی حوصلگی گفت:
-نمیدونم! فکر کنم آپارات کرده!

هرمیون نگاهی پر از تعجب به جرج و فرد کرد. با تعجب فراوان گفت:
-میدونم کجا آپارات کرده!

منطقه ی آپارات شده!

تالار اصرار در سکوت سنگینی فرو رفته بود. فقط صدای چکیدن قطرات آب روی زمین شنیده میشد. ناگهان دود سفیدی آمد. بی صدا ترین آپارات. فرد و جرج دستانشان را به دست هرمیون قفل کرده بودند تا موقع آپارات از هم جدا نشوند. فرد، جرج و هرمیون در تالار ساکت و آرام دست در دست، کنار هم دیگر ایستاده بودند. آن طرف تر روی صندلی چوبی، رون ویزلی با صورتی زخمی به حالت خمیده در آمده و خوابیده بود. مرگخوار ها هم روی صندلی خودشان خوابیده بودند. فرد با قدم های آرام به سمت طنابی که به رون وصل بود رفت. آرام گفت:
-پسر، بیدار شو! اومدیم نجاتت بدیم.

رون به آرامی پلک خود را باز کرد، وقتی سرش را کمی به راست چرخاند با فرد مواجه شد. فرد معصومانه به رون نگاه میکرد اما رون اخم تلخی کرد و داد زد:
-لعنتی! بعد اون بلایی که سرم آوردی نیازی به نجات از طرف تو ندارم.

اما رون خبر نداشت که مرگخوار ها بیدار میشوند. هنوز داد میزد که ناگهان همان مرگخوار با صدای مسخره اش گفت:
-به به! برادرا و زن آقا جمعن. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ من شوخی ندارم.

فرد طناب رون را سریع برید و رون را پشت خود نگهداشت. مرگخوار ها به حالت یکی جلو، دوتا عقب ایستاده بودند. یکی از مرخوار ها بلند گفت:
-کروشیو!

ناگهان فرد روی زمین افتاد. درد را لا به لای استخوان هایش حس میکرد. دلش میخواست از ته دل داد بزند اما از شدت درد نمیتوانست. رون و جرج با چشمانی تعجب زده به فرد نگاه میکردند. رون سریع برگشت و داد زد:
-هرمیون، تو برو!

هرمیون هم داد زد و گفت:
-من نمیتونم شما رو تنها بذارم.

رون اصرار کرد و ناگهان صدای آپارات آمد. جرج سریع به آن کسی که داشت فرد را زجر میداد طلسمی پرتاب کرد و کروشیو خنثی شد. فرد بلند شد. چوبدستی خود را بداشت و گفت:
-سکتوم سمپرا!

مرگخوار چپی پرتاب شد و سرش به سنگ خورد. خونریزی شدیدی داشت. لحظه ای بعد با چشمان باز مرد. مرگخوار وسطی دستش را مشت کرد و بالا برد. هشت مرگخوار دیگر از میان چشمه بیرون آمدن و با فرد، جرج و رون شروع به جنگ کردند. فرد سرش را تکان داد، جرج نگاه تعجب آمیزی به فرد کرد و به رون گفت:
-پیمان برادری!

رون چشمانش را بست. چوبش را موازی با چوب فرد و جرج کرد. فرد،رون و جرج به ترتیب گفتند:
-ایمپدیمنتا، استوپیفای، کانفریگو!

ناگهان موج عجیبی در تالار ایجاد شد. قرمز،آبی و سفید مخلوط شده بودند. لحظه ای طلسم به زمین خورد و.. تمام تالار منفجر شد. فرد و جرج زخمی روی زمین افتاده بودند. رون هم سرپا مانده بود. فرد و جرج آرام بلند شدند. جرج گفت:
-حالا بهت برادریمون ثابت شد؟

و همه هر هر زدند زیر خنده.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
دوئل با رودولف لسترنج

یک روز زیر یک سقف..


******



- نــــــه!! نــــــــــــــــه!!
صدای جیغ.. صدای غرّش.. صدای مرگ..

صدای زوزه‌های گرگی زخم‌خورده از دور دست..

- نــــــــــــــــــــــــــه!! این کارو نکنیـــــــــــــد!!

چشمانش به یک باره گشوده شدند. چرخید و محتویات معده‌ش را بالا آورد. نفس نفس زد.. قطره‌های عرق روی پیشانی‌ش برق می‌زدند و چشمانش، با حالتی تب‌آلود و ناباور، روی جسم ِ پیش رویش خیره مانده بود..

هیچ‌وقت جادوهای تازه اختراع شده‌تان را روی وسایل مشنگی امتحان نکنید!..

**


- یه بار دیه بگو واس چی باس این کلّه‌پوکا رو تحمل کنیم؟

ویولت مطلقاً بی‌حوصله، همانطور که با سر به گروهی نوجوان که پیشاپیش آنها راه می‌رفتند اشاره می‌کرد، این را خطاب به برادرش گفت.

کلاوس، عینک شیشه‌گردش را با نوک انگشت، روی بینی‌ش بالا برد و صبورانه، توضیح داد:
- خواهر، ما توافق کردیم که..
- آره آره. خِله خو. با مشنگا وخ بگذرونیم تا من واس دانشگاه مشنگی‌م آماده شم. ولی اینا دیه خعلی تهشن داداش!
- معو!

ماگت با نارضایتی از روی شانه‌ی صاحبش، اعلام کرد که با او موافق است. این مشنگ‌ها همانطور که ویولت با ادبیات خاصش حکم کرده بود، "خیلی تهش بودند"!

به هر حال، حکایت طاووس و هندوستان بود. ویولت بودلر قصد داشت برای یک دانشگاه مهندسی مشنگی درخواست پذیرش بفرستد و به گواه تمام کسانی که او را می‌شناختند، از یک کیلومتری می‌شد فهمید این دختر خل و چل، ساحره است.

در نتیجه، کلاوس و پروفسور دامبلدور، قیّم قانونی فعلی ِ بودلرها، توافق کردند که آنها تعطیلات را با گروهی از بستگان مشنگ و مطلقاً بی اطلاع خود بگذرانند. بعد از جار و جنجالی که در آشپزخانه‌ی گریمولد به پا شد، ویولت توانست دامبلدور را قانع کند که با رعایت تمام اصول ایمنی و اجرای تمام جادوهای رازداری و امثالهم، برای این که به قول خودش "بر اثر همنشینی با این تسترال‌ها" [ - ویولت، جایی که می‌ری، باید از کلمه‌ی مطلقاً غیر مؤدبانه‌ی الاغ استفاده کنی! – خله خو پروفسور! کرّه‌خر اصن! ] جان ندهد، بتواند روی طلسم آخرش کار کند.

ولی حالا به نظر می‌رسید حالا در یک گردش دسته‌جمعی با نوجوان‌های آن خانواده گیر افتاده بودند که داشتند در مورد حیوان عجیبی به اسم "آیفون سیکس" صحبت می‌کردند. ویولت ترجیح می‌داد بعد از این که آخرین اظهار نظرش به فاجعه‌ی حال حاضر ختم شده بود، تنها مغز کلاوس را بجود. طفلک کلاوس!

- عه! این یه جنّه!

نگاه‌های عجیب و غریب.
- نه، فقط کوتوله‌س. تیریون لنیستره!
- جن وجود نداره بودلر!
- معلومه که.. آخ!

کلاوس پایش را لگد کرده بود و با لبخندی، به یاری‌ش شتافت:
- وجود نداره. ویولت خیلی اهل سریال و تلویزیون نیست. بیشتر وقتشو تو فضای آزاد می‌‌گذرونه.

خب. خیلی هم دروغ نبود. به خیر گذشت..
- پس بیاید بریم پیک‌نیک!

تقریباً!


ویولت معمولاً دختر خوش‌مشرب و سرحالی بود. ولی حالا در یکی از آن وضعیت‌های ِ عبوس غرغروی غیر قابل تحملش قرار داشت که اگر مرلین هم همان لحظه از عرش نزول اجلال می‌نمود و جلویش عربی می‌رقصید، خلقش باز نمی‌شد. شاید خلق ماگت باز می‌شد البته.
- کِل. من می‌خوام برم روی طلسمم کار کنم. می‌دونی چند وخته که دارم..

کلاوس کتابی را که در حال خواندنش بود، با صدای بلندی بست. ایستاد و به سمت ویولت چرخید:
- تا به حال در ارتباط با تصمیماتت اظهار نظر نکردم خواهر.

ویولت تعجب کرد.
- همم. نه خعلی. چطو؟

کلاوس نفس عمیقی کشید و سپس، نگاهش مصممش را به چشمان خواهرش دوخت:
- از پسش بر نمیای خواهر. تو بیشتر از چیزی که باید برای این آدما لطیفی.

اظهار نظر صریح، صادق و جدی کلاوس، مانند مُشت به شکم ویولت خورد. چند بار پلک زد. هوش ریونکلایی‌ش برای اولین بار، از درک کلمات ِ کسی سر باز زد.
- چی؟!

گونه‌های کلاوس گل انداختند. لحظه‌ی سختی بود. بر خلاف خواهر پرحرفش، او علاقه‌ی زیادی به استفاده از تارهای صوتی‌ش نداشت.

همیشه همین بود. همیشه ویولت خشن و سرسخت به نظر می‌رسید و کلاوس، ملایم و لطیف. ویولت با مشت‌های گره کرده مانند طوفانی از بلا نازل می‌شد و کلاوس، دست‌هایش را به نشانه‌ی صلح و تسلیم بالا می‌گرفت. ویولت فریاد می‌زد و کلاوس سکوت می‌کرد. ویولت هجوم می‌برد و کلاوس پناه می‌گرفت.. پشت سنگر کتاب‌هایش..

ولی حالا به نظر می‌رسید کسی که سرسخت‌تر است، یک گربه روی شانه‌هایش ندارد.
- خواهر. آدم‌ها به طور کلّی، موجودات خشنی هستند و مشنگ‌ها، خشن‌تر. می‌دونی، هرچی ضعیف‌تر باشی، بی‌رحم‌تر و خشن‌تر می‌شی. تو حتی نمی‌تونی با این آدما برقرار کنی. دیشب وقتی داشتن در مورد افسانه‌های شکار گرگینه‌ها حرف می‌زدن..

چشمان ویولت با عصبانیت برق زد:
- می‌خواسّم بزنم دکور مکورشونو بیارم پایین! اینا واسه تفریح شکار می‌کنن داوش!

کلاوس ابرویی بالا انداخت:
- دقیقاً! می‌بینی؟ جادوگرها با چوبدستی می‌کشن، ولی با چوبدستی می‌تونن زنده هم کنن! امّا خیلی سخته در مورد کسی که تفنگ ِ شکار به سمتت نشونه رفته، تفکّرات گل و بلبلی ِ همیشگی‌ت رو داشته باشی خواهر! خوب و بد چوبدستی رو، کسی که نگهش می‌داره تعیین می‌کنه، ولی بمب اتُمه، بمب اتُمه! تفنگ، تفنگه! کشتار، کشتاره!

ویولت پوزخندی زد. چشمانش را به چشمان مصمم برادرش دوخت. چیزی.. اندوهی عمیق در چشمانش موج می‌زد.
- آه.. آخه ما جادوگرا تا حالا همنوعانمون رو تا سرحد مرگ با طلسم شکنجه‌گر، شکنجه نکردیم.

چرخید که برود. باد خنکی شروع به وزیدن کرد. دستش را اندکی بالا آورد، گویی می‌خواست انگشتانش را میان موهای موّاج نسیم فرو ببرد و آنها را نوازش کند..
- توی این سرزمین هم باد میاد داداش کوچولوی نابغه‌ی من. و باد.. با خودش قاصدک میاره..

**

بومــــــــــــــب!!
- آخخ!!

با نمی‌دانست چندمین انفجار ِ آن روز، به عقب پرت شد و بعد از برخورد به میز، روی آن غلتید و از طرف دیگرش به زمین سقوط کرد. لحظه‌ای سکوت برقرار گشت و بعد، با چنگ و دندان خودش را از پشت میز بالا کشید. میان آن صورت ِ دوده گرفته که با موهای وِز وِزی احاطه شده بودند، نیشخندی می‌درخشید.
- این دفعه دُرُس می‌شه ماگت! مطمئنم فهمیدم باس چوبدستی رو چی‎طو تکون بدم!

به سختی سر پا ایستاد و دوده‌هایی که در حلقش رفته بودند را سرفه کرد. زندگی یعنی این! با آموزش پروفسور، برای خودش یک مکعب نفوذناپذیر بیست و چهار ساعته ساخته بود و دور از آن احمق‌ها و حتی برادرش، روی طلسم کار می‌کرد. طلسمی که قرار بود خاطرات اشیاء بی‌جان را در ذهن اجرا کُننده‌ی آن، زنده سازد. پیش خودش خندید. "فقط از یه ویولت بودلر همچین طلسم احمقانه‌ای بر میاد!" رکس این را با خنده گفته بود. خیلی هم طلسم محشری بود اصلاً! برای رکس ِ غایب ِ از همه جا بی‌خبر دورادور زبان در آورد.

با چوبدستی به مچ دستش ضربه زد تا ساعتی که خودش اختراع کرده بود، پدیدار شود. زمان زیادی تا محو شدن مکعب باقی نمانده بود. دیروز ساعت پنج و سی دقیقه بود که با فکری پریشان از مکالمه‌ش با برادرش بازگشته و در یکی از اتاق‌های طبقه‌ بالای عمارت، مکعب نفوذ‌ناپذیر را پدید آورده بود. ناخواسته نگاهش به سمت تفنگ ِ شکاری که روی دیوار اتاق نصب شده بود، متوقف شد. هه! چه طنز سیاهی! بیست و چهار ساعت زیر سقف مکعبی که هیچ‌چیز، نه صدا، نه تصویر، نه بو، مطلقاً هیچ چیز از آن بیرون نمی‌‌رفت یا به درون آن نمی‌آمد، با یک تفنگ شکاری ِ سرپُر هم‌خانه شده بود.

سرش را تکان داد تا از افکار مزاحم خالی شود. آستین‌هایش را بالا زد و تمرکز کرد. چوبدستی‌ش را با حرکت نرمی در هوا تکان داد و بدون نشانه‌گیری خاصی، زیر لب گفت:
- ممنتو.

چوبدستی به لرزه در آمد و داغ شد. ویولت چشمانش را گشود. ارتعاشات چوبدستی‌ش شدت گرفتند و ناگهان، نور درخشان ِ یاسی رنگی از چوبدستی بیرون آمد و قبل از این که ویولت فرصت کند جهت چوبدستی‌ش را بچرخاند..

به تفنگ برخورد کرد!..

**


- اون خوبه پس؟
- هیسسس.. فرار می‌کنه.. خیلی خوشگله..

می‌دید.. مرد جوان و همراهش را می‌دید. گرگ سفید ِ پیش رویشان را می‌دید. ولی این.. درد ِ کُشنده.. از کجا می‌آمد؟.. این زمزمه از کجا بود؟..

- نه.. نه..

طلسم درست کار نمی‌کرد؟! یا کسی دیگر آنجا بود؟! در خاطرات، آدم نمی‌تواند چیزهایی را ببیند که پیش از این دیده نشده است. کاش کسی آن تفنگ را..

- مطمئنی همینو می‌خوای؟ رنگای دیگه هم هستن ها!

مرد جوان همانطور که تفنگ را روی شانه‌ش جا به جا می‌کرد این را گفت. خندید. همراهش.. بانوی جوانی بود..
- سفید بهم میاد. تو موافق نیستی؟

او هم خندید. لرزه‌ای احساس شد. زمین؟! این لرزه از کجا می‌آمد؟! لرزه‌ای عصیان‌گرانه!

- بزنش!
- نـــــــــــــــــــه!!

صدای غرّشی فریاد گونه.. حرکت تفنگ.. لگد به عقب.. صدای نعره‌ی دردآلود ِ شکارچی ناشی.. صدای زوزه.. صدای زوزه‌ی گرگ ِ زخمی..
و تفنگ روی زمین افتاد..
صدایی کهنسال.. خسته.. خسته..
- لیاقتش بیشتر از این بود که تو شکارش کنی..

بهت و حیرت ناشی از درک، مانند آب یخ روی ویولت ریخت.
- چی..

و قبل از این که بتواند جمله‌ش را کامل کند، صحنه دور سرش چرخید..

**


غرّش.. غریو شادی.. پارس سگ‌ها.. صدای دویدن شکارچی‌ها.. حلقه زدنشان دور پادشاه مغرور جنگل..
چشمان درشت و سیاه گوزن ِ در آستانه‌ی مرگ، چرخید.. قاتلش را یافت..
- تو..

همان صدای سنگین و پیر قبلی، در ذهن دختر ریونکلایی پیچید.
- از قتل خسته م.. خیلی خسته..

گوزن می‌لرزید. دست و پاهایش می‌لرزیدند و در چشمانش، برق ناباور ملتمسانه‌ای می‌درخشید: "نه.. نمی‌خوام بمیرم.. نمی‌خوام.. بمیـ.."
فروغ از چشمانش رفت.
جنگل..
بدون پادشاه ماند..
و آدم‌ها بر فراز جنازه‌ش جشن گرفتند..

**


چهچهه‌ی پرنده‌ای خاموش شد..
- بهشون اخطار می‌دم.. همیشه.. هر دفعه..
**


جفتش میان جنگل گریخت. جلوتر رفت. ایستاد. برگشت و نگاه کرد.. در چشمان درشت معصومش، برق اشک می‌درخشید.. خیره به جایی که..
آهوی نر سقوط کرده بود..

- داد می‌زنم.. فرار کنید.. از من فرار کنید..

**


- فرار کنید.. فرار کنید.. آخرین فریادم ولی همیشه از روی نا اُمیدیه..

خرس مادر روی دو پا بلند شد. نعره‌ای از سر خشم کشید. توله خرس‌ها را در پناه خود گرفت.
بنگ! بنگ!!

- نه.. نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

**


صدای هق‌هق.. مادر ِ مُرده.. پادشاه ِ مُرده.. جُفت ِ مُرده.. یک پیام‌آور شادی ِ کوچک.. ولی مُرده..!
و آنجا.. دیگر فقط فریاد ِ تفنگ ِ قدیمی نبود.
فریادی، گلوی ویولت را خراشید و بیرون آمد:
- نـــــــــــــــــــــه!! نکشش!! بس کنیــــــــــــــد!! بس کنیــــــــــــــــــــــــد!!
.
.
.
و چشمانش به یک باره باز شدند.
روی پایش چرخید و محتویات معده‌ش را بالا آورد.
نفس نفس زنان..
ذرات عرق روی پیشانی‌ش می‌درخشیدند..
آن همه قتل.. آن همه مرگ.. آن همه موجود ِ بی صدای ِ بی گناه..

اشک در چشمانش حلقه بست و انگشتانش دور چوبدستی سفت شدند. روی زانوهایش سقوط کرد و دستان لرزانش، آخرین تکیه‌گاهش شدند. پیش چشمش.. دنیا در هم شکسته بود.. اشک در سقوطی ابدی فریاد کمک‌خواهی سر می‌داد.. نه.. باور نمی‌کرد.. نه.. باور نمی‌کرد..

سرش را بالا آورد. چشمانش را به تفنگ شکاری پیش رویش دوخت. از جا برخاست، به سمت تفنگ رفت و روی پنجه‌هایش بلند شد تا از روی دیوار بَرَش دارد. به سمت پنجره رفت. پنجره رو به دریاچه‌ای باز می‌شد که ویولت عاشقش بود. تفنگ را محکم در دست فشرد. با تمام قدرتش، به سمت عقب تاب خورد و بعد تفنگ را به سمت دریاچه پرتاب کرد.

زیر نور آفتاب، رقص شادمانه‌ی جلاد کهنسال خسته به سمت رهایی، روی لب‌هایش لبخند ملایمی را نشاند.
- آروم بخواب تفنگ ِ پیر ِ خوب..

دستان ملایم ِ باد، به آرامی گونه‌ش را نوازش کرد. سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید.

آه بله..

قاصدک‌ها به این سرزمین هم می‌آمدند..! : )


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل با ویولت بودلر

سوژه:یک روز زیر یک سقف!


رودولف چشمانش را با شدت بیشتری باز کرد تا مطمئن شود چیزی که میبیند واقعی است...نه...او اشتباه نمیدید...زیر تخت او شخصی دراز کشیده بود...شخصی در سلول رودولف در آزکابان بود...اتفاقی که در طول مدت چهار سالی که رودولف به جرم شکنجه لانگ باتم ها و البته مرگخوار بودن،در آزکابان زندانی بود اتفاق نیوفتاده!

چهار سال رودولف هیچکس و هیچ چیز را ندیده بود...هیچ...تنها چیزی که رودولف به مدت چهار سال دیده چهار دیوار،یک سقف،یک زمین سفت و سخت،یک تخت،یک در پولادی که هیچ روزنه ای نداشت و البته بشقابی که هر روز بعد از بیداری از خواب به اندازه ای که بتواند بدنی را زنده نگه دارد پر میشد...

رودولف هیچ موجود زنده ای ندید بود...حتی دیوانه سازان را...شاید مجازات تنهایی محض برای بسیاری از اشخاص سنگین ترین و سخت ترین محکومیت بود...شاید وزرات و زندان میخواستند با این کار رودولف را تنبیه کنند...عذاب دهند...شکنجه کنند...اما رودولف مثل خیلی از اشخاص نبود! او نه تنها از تنهایی رنج نمیبرد،بلکه برای او این تنهایی لذت بخش بود!

ولی چیزی که در آزکابان رودولف را سخت آزار میداد،بی اطلاعی بود...ندانستن.
چهار سال بود که او نمیدانست که چه اتفاقاتی افتاده است...او اطلاع نداشت در بیرون آزکابان یا حتی در داخل آزکابان چه اتفاقی افتاده بود...بارها با خود اندیشیده بود که سرانجام یارانش،خانواده اش،دشمنانش و البته اربابش چه شده...با خود فکر میکرد که آیا اربابش بازگشته؟!چون به بازگشت لرد ایمان داشت...

چهار سال تمام رودولف تنها کاری که انجام داده بود،فکر کردن بود...فکر کردن به گذشته...فکر کردن به حال...فکر کردن به آینده...
چهار سال تمام رودولف خیالبافی میکرد! او اطلاعی از دنیای اطراف نداشت...تنها حدس میزد...گمان میکرد...خیالبافی میکرد که چنین و چنان شده...خیالبافی میکرد که حالا چنین و چنان اتفاقی در حال رخ دادن است...خیالبافی میکرد که چنین و چنان خواهد شد...

اما بعد از چهار سال حالا این فرصت را داشت که واقعیت را بفهمد و از حدس و گمان دوری کند...این فرصت را داشت که از تازه وارد غریبه اطلاعات دنیای خارج را به دست آورد...میتوانست بعد از چهار سال بفهمد حقیقتی که در دنیای بیرون در حال وقوع است چیست.

نگاهی به شخصی که زیر تخت او دراز کشیده بود انداخت...صورت آن شخص روی زمین بود...اگر رودولف نفس کشیدن او را نمیدید شاید گمان میکرد که او مرده است...اما چیزی ما بین خواب بودن و بیهوش بودن بیشتر به وضعیت این شخص میخورد...

رودولف بلاخره از جایش برخواست و به طرف شخص رفت تا بتواند صورت او را ببیند...بعد از چهار سال این اولین باری بود که شخص دیگری را میدید...اما صورت آن شخص به شدت برایش آشنا بود.
او آن شخص را جایی دیده بود...اما کجایش را به یاد نداشت!بیشتر و بیشتر فکر کرد...ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد...آن شخص فیلیپ بود!

رودولف مطمئن بود که کسی که حالا زیر پایش خوابیده و یا بیهوش شده فیلیپ است...چهره فیلیپ را به خوبی به یاد داشت...فیلیپ همان مامور وزارت بود که باعث دستگیری خودش،همسرش،برادرش و بارتی جونیور شد...آن شب فلیپ یکی از اشخاصی بود که در به دام افتادن آنها نقش داشت...او مطمئن بود که نامش فیلیپ است...شبی که آنها دستگیر شدند مودی گفته بود که "کارت درسته فیلیپ...تو موفق شدی!"

رودولف آن لحظه با تمام وجود آرزو کرد که ای کاش میتوانست چوب جادویش را در اختیار داشته باشد تا بتواند از افسون کشتن یعنی آواداکاوا استفاده کند!
اما حقیقت این بود که رودولف چهار سال است که جادو نکرده...چوب جادو نداشت و آزکابان هم با طلسم های مختلفی مثل طلسم ممنوعیت آپارات،انجام هر گونه جادویی را برای او غیر ممکن کرده بود...

دوباره با خشم به صورت فیلیپ نگاهی کرد...چشمان فیلیپ تکانی خورد...فیلیپ در حال بیدار شدن یا شاید هم به هوش آمدن بود...
هنگامی که چشمان فیلیپ بلاخره باز شد و توانست نگاهی به اطراف بیندازد،چشمانش بر روی رودولف خیره ماند...فیلیپ بدون شک باور نمیکرد کسی که رو به رویش ایستاده رودولف لسترنج باشد...دهناش را به سختی باز کرد و گفت:
_ر...ر...رو....رودولف ل...لسترنج؟! امکان نداره! تو باید الان تو آزکابان باشی!

اگر کوچکترین شکی نزد رودولف بود که آیا این شخص فیلپس است یا خیر،با شنیدن صدای فیلیپ برطرف شد...این صدا همان صدایی بود که آن شب در جواب مودی گفته بود "متشکرم قربان...انجام وظیفه بود!"
دوباره نگاهی به صورت زرد،ترسیده و بهت زده فیلیپ کرد و گفت:
_آره...باید تو آزکابان باشم...و هستم...اگر چشمات رو بیشتر باز کنی و نگاهی به دور و برت بکنی،میبینی که اینجا آزکابانه!

فیلیپ سرش را بالاگرفت و نگاهی به اطرافش کرد...هر لحظه وحشت در صورت فیلیپ نمایان تر میشد...
_امکان نداره...نه...من فقط یه اشتباه کوچیک انجام دادام...من مستحق چنین مجازاتی نیس...

برخورد زانوی رودولف به سینه فیلیپ باعث شد که نتواند جمله اش را کامل کند...رودولف به سمت فیلیپ حمله برد و خودش را روی او انداخته بود...فیلیپ که نفس اش بند آمده بود،زیر دست رودولف سعی کرد مقاومت کند...اما مشت رودولف بر فک او باعث شد دیگر نتواند کاری بکند...رودولف دوباره مشتش را بالا آورد و با شدت بیشتری آن را روانه صورت فیلیپ کرد...دوباره و این بار مشت دیگر اش را بالا اورد و به صورت فیلیپ زد...رودولف همینطور ادامه میداد...او به صورت متوالی مشتهایش را روانه سر و صورت فیلیپ میکرد...اهمیت نمیداد که صورت خودش پوشیده شده بود از خون فیلیپ...اهمیت نمیداد که دیگر استخوان سالم و نشکسته ای در صورت فیلیپ باقی نمانده...اهمیت نمیداد که دیگر هیچ چیز از صورت فیلیپ معلوم نبود...اهمیت نمیداد که فیلیپ مرده بود!
رودولف فقط با تمام قدرت و انرژی که داشت به فیلیپ ضربه میزد...ضربه میزد...ضربه میزد...

رودولف سرانجام بعد از چند دقیقه که پشت سر هم مشت میزد،به نفس نفس افتاد...خسته شد...دیگر بازویش یاری نمیداد که بالا بیایید...دیگر انگشتانش از شدت درد مشت نمیشد...نگاهی به صورت فیلیپ کرد...هیچ چیزی از آن باقی نمانده بود...فقط یک تکه گوشت خون آلود که داخل آن چندین استخوان خورد شده بود...
به سختی خودش را از روی جسد بی جان فیلیپ کنار زد و خودش را به تخت رساند...به شدت خسته بود...چشمهایش سنگین شده بودند...باید میخوابید...اما قبل از اینکه به خواب فرو رود با خود اندیشید که بعد از چهار سال بلاخره شخصی را دیده بود...بعد از چهار سال بلاخره این شانس را داشت که از دنیایی خارج این سلول اطلاعاتی به دست آورد...اما...اما شاید خودش هم ترجیح میداد خیالبافی کند!
چشمانش بسته شده بودند...
چشمانش را باز کرد...اثری از جسد نبود...تنها خون خشک شده ای بر زمین بود و بشقابی که دوباره پر شده بود...مطمئنا به خواب نه چندان کوتاهی رفته بود...دیوانه سازها حتما جسد فیلیپ را از سلول خارج کرده بودند!

به شدت احساس گرسنگی میکرد...به سمت بشقاب خوراکی رفت و شروع به خوردن کرد...در حین خوردن با خود اندیشید که چرا باید بعد از چهار سال شخصی را هم سلولی او میکردند.آن هم شخصی مثل فیلیپ! شاید این مجازات فیلیپ بود...شاید عامدانه فیلیپ را در سلول اش قرار داده بودند!
رودولف پوزخندی زد...به این فکر کرد که فلیپ چه خطایی انجام داده که مجازاتش این بود تا یک روز زیر یک سقف با رودولف لسترنج که به خون او تشنه بود،محکوم شود.

احساس رضایت میکرد...بدون جادو کشتن اگر به اندازه به وسیله ی جادو کشتن لذت نداشت،کمتر از آن لذتبخش نبود!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
دوئلی اندر میان یک اسلیفلی و یک مرگفور: ماموریت!


فریاد های شادی و بعضا عصبانیت فضای هاگوارتز را پرکرده بود.برف همه جا را پوشانده بود و سطح دریاچه نیز کاملا یخ زده بود.جمعیت همه مشغول برف بازی بودن، عده ای چوب دستی هاشان را تکان می دادند و حجم زیادی از برف را به هر سمتی که می خواستند، پرتاب می کردند.عده دیگر در عوض دست هایشان را از دستکش هایشان بیرون آورده بودندو از تماس دستشان با برف سرد لذت می بردند؛کسانی که لذت بردن بیشتر از برنده شدن برایشان ارزش داشت.

در میان آن همه شادی و هیاهو در گوشه ای، پسرکی روی سنگفرش نشسته بود و به برف هایی که در مقابلش بودند خیره شده بود و خیالش بسیار دورتر در حال جست و جو در دخمه ها بود که ناگهان با صدای قدم هایی که به او نزدیک می شدند، به سرعت برق به نزد صاحبش برگشت.

صدای پا مربوط به پسرکی بود که به آرامی روی سنگ های یخ زده می لنگید و دقت می کرد که پایش نلغزد.چهره اش رنگ پریده بود و موهای مشکی اش به طرز ناشیانه ای مرتب شده بود و بر روی ردایش نشان اسلیترین خود نمایی می کرد.

آرسینوس با دیدن نشان اسلیترین بر روی ردای پسرک لبخند ضعیفی زد؛درست برخلاف آن چیزی که رایج بود. آرسینوس یک گریفندوری بود و در حالت معمول باید نسبت به اسلیترینی ها سخت گیری می کرد.اما علاوه بر آن یک مرگخوار هم بود، همان چیزی که تقریبا همه اسلیترینی ها هستند و این باعث تفاوت او با تمام گریفندوری ها می شد.او دوست اسلیترینی ها بود.

آرسینوس کنار رفت و برای پسرک اسلیترینی جا باز کرد.

- مـ..ممنون.

پسرک اندکی ذوق زده به نظر می رسید.برای چند لحظه ای ایستاده و آرسینوس را تماشا کرده بود و پیش از آن که روی آن تکه سنگ یخی بنشیند، دستش را به سمت آرسینوس دراز کرد:

- سلام امم. سیسرون مندالیوس هارکیس .و اگه بخوای می تونی سیس صدام کنی.

آرسینوس برای لحظه ای از شنیدن اسم پسر خنده اش گرفته بود.طولانی و عجیب، درست مانند ظاهرش.

- آرسینوس. آرسینوس جیگر. از دیدنت خوشحالم.

پوف!

پسرک اسلیترینی با تمام قدرت دست چپش را به پیشانی اش کوبیده بود. به طوری که باعث شد آرسینوس با خودش فکر کند که شاید او کاری کرده که...

- چت شد؟

سیسرون به آرامی دستش را پایین آورد.اثر سرخ دستش روی پیشانیش باقی مانده بود و چهره اش بی نهایت مغموم به نظر می رسید:

- یادم رفت!

چه مسئله مهمی می توانست باشد که او را تا این حد ناراحت کند؟یک ماموریت سری؟مثل همان مشکل خودش؟

- چی رو یادت رفت؟

تا جایی که می توانست سعی کرده بود، صدایش را هیجان زده یا متعجب یا هر چیز دیگری نشان ندهد.

-« از دیدنت خوشحالم » رو یادم رفت آخر جمله بگم! همیشه یه تیکه ایشو یادم می ره.مهم نیست آرسی.

آرسی؟! به هیچ وجه یادش نمی آمد که به او اجازه داده باشد او را " آرسی " صدا کند.به هرحال در حال حاضر آرسینوس مشکلات بزرگتری داشت. تکه پوست کوچک در جیبش به نحو آزاردهنده ای غیر قابل نادیده گیری بود.

چند ساعتی می شد که ذهنش را درگیر آن کرده بود.برای لحظه ای سرش را به سمت سیسرون برگداند. پسرک تکه پوستی را در دست داشت و از چین هایی که به پیشانی انداخته بود می شد گفت که برایش بسیار مهم است:

- برگه امتحانیته؟

- نه.یه .. چیزی نیست!

و سپس همان لبخند عریض را زد و پوست را در جیبش چپاند.چند ساعت بعد از آن در سکوتی سنگین و طولانی سپری شد.آرسینوس خسته شده بود.هدفی داشت، هدفی مهم! اما برای رسیدن به آن هیچ ایده ای نداشت.شاید ... شاید کسی که در کنارش نشسته بود می توانست کمکش کند.شاید اصلا خود لرد او را فرستاده بود. نمی دانست برای چه این همه مدت به این موضوع فکر نکرده!

- هی. سیس.

پسرک بعد از مدتی سرش را بالا آورد.مثل این بود که تمام آن مدت را خوابیده باشد.

- چیه؟

- می تونی توی یه کاری به من کمک کنی؟

سیسرون چشم هایش را مالید و راست تر ایستاد.

- من.. اگه کمکت کنم تو هم کمکم می کنی؟

می خواست جواب بدهد که ناگهان صدایش در میان هم همه جمعیت گم شد. جمعیت برای نهار می رفتند و آنان دیگر نمی توانستند در امنیت صحبت کنند.تنها یک چیز به ذهن آرسینوس رسید.

به جلو خم شد و تکه پوستی که در جیبش بود را در جیب سیسرون چپاند و با دست دیگرش کاغذی را که در جیب دیگر پسرک بود را بیرون آورد و در جیب خود فرو برد و پس از آن همگام با جمعیت به تالار اصلی رفت.در حالی که نگاه های خیره پسرک را پشت سرش احساس می کرد.

در هنگام ناهار ذهنش دوباره آشوب شده بود.ممکن بود اشتباه کرده باشد.شاید این اعتماد کردنش تنها یک حماقت بود.چرا زندگی گاهی تا به این حد سخت می شد؟

چند لقمه بیشتر نتوانست بخورد.حتی بوقلمون مورد علاقه اش نیز تا به این حد بد مزه شده بود.با اضطراب از سر جایش بلند شد و به سمت جایی دنج و خلوت به راه افتاد.نمی دانست کی و چه طور خودش را به پشت یکی از تابلو ها رسانده بود.دستش را به سرعت در جیبش فرو برد و آن تکه پوست را بیرون کشید. امیدوار بود چیز ارزشمندی در آن باشد و وقتی که آن را گشود...

تصویر خودش در را دید در حالی که نیمی از نقابش از بین رفته و در حال لبخند زدن است و گاهی دندان هایش را نشان می داد و در پایین آن، نوشته شده بود:

شکار شود! ماموریت شماره 572! محفلی مومیایی!


بدنش تماما یخ زد و این به خاطر تصویر خودش نبود، بلکه به خاطر چیزی بود که در انتهای خط نوشته شده بود.محفلی مومیایی! چیزی که می خواست.کسی که باید نابود می شد و تمام این مدت در کنارش ایستاده بود.چه طور یک اسلیترینی می توانست عضو محفل باشد؟

- لوموس.

تمام آن راه مخفی روشن شد.خودش بود و مومیایی.لبخند زد:

- بیا یه لطفی به هم بکنیم.

و سپس چوبدستی هایشان را بالا آوردند و مسیر مخفی نورانی شد...


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس جیگر
vs.
سیسرون هارکیس


موضوع: ماموریت!

توضیح موضوع:

شما هر دو عضو گروهی هستین. برای همین نوشتن درباره این سوژه براتون راحته. شما ماموریتی دارین! هر ماموریتی می تونه باشه. در هر مکانی که مایلین و به هر سبکی که مایلین درباره این ماموریت بنویسین.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- یعنی واقعا شما جواز این ماموریت رو نمیدید ارباب؟!

لرد نگاه خشمگین دیگری به آرسینوس انداخت و غرید:
- آرسینوس! تو یک بار دیگه این درخواست رو از ما بکن و ببین که چه بلایی به سرت میاریم.

آرسینوس با اندوه سر در گریبان فرو برد و گفت:
- ارباب.... لطفا اجازه بدید! اگه موفق بشم یه انقلاب واقعی در زمینه ی معجون سازی به وجود میاد.

- کروشیو!

لرد با اینکه آرسینوس را به زمین انداخته بود و میدانست که او دردی جانکاه را تا اعماق سیاه وجودش حس میکند گفت:
- نه... مثل همون صد بار دیگه ای که در طول امروز اومدی! بازم جواب ما نه هست.

آرسینوس به سختی از روی زمین بلند شد و گفت:
- ارباب.... اگه نذارید برم ماموریت خودمو میکشم.

لرد غرید:
- نه تو خودتو میکشی و نه ما میذاریم بری ماموریت.

در همین هنگام هکتور خودش را به داخل اتاق انداخت و پس از نوش جان کردن یک عدد کروشیو، فریاد زد:
- ارباب! بذارید خودشو بکشه! این دست نوشته های مارو کش رفته! این معجون های مارو کش رفته!

لرد یک نگاه به هکتور کرد و یک نگاه به آرسینوس که میخواست خودش را از پنجره پایین بیندازد و سپس گفت:
- هکتور! ببند اون دهانت رو. آرسینوس... تو هم بیا کنار! میفتی پایین دل و رودت میپاشه رو زمین منظره رو خراب میکنی.

- ارباب پس تکلیف معجون های من چی میشه؟!

- هک... فعلا برو بیرون تا خودت را به دست نوشته و معجون تبدیل نکرده ایم!

- ارباب؟! پس من چی میشم این وسط؟! یعنی واقعا نمیتونم برم؟! یعنی تحقیق...

لرد صحبت های آرسینوس را قطع کرد و نعره زد:
- یک دقیقه ببند اون دهانت رو تا فکر کنیم ببینیم چه باید بکنیم.

آرسینوس بلافاصله دهانش را بست و هکتور هم ویبره زنان از اتاق خارج شد.

لرد همچنان در حال تفکر بود که ناگهان صدای تق تقی شنیده شد، لرد که رشته ی افکارش پاره شده بود گفت:
- خیلی عجیبه... بالاخره یک نفر برای وارد شدن در زد! بالاخره یک نفر فهمید که مرگخوارا نباید مثل تسترال سرشونو بندازن پایین و بیان داخل اتاق.

-اهممم.... ارباب! مرلین هستم! میشه لطفا بیام تو؟ کارم کمی تا قسمتی مهمه!

- مرلین.... چون مرگخوار با نزاکتی شدی بیا تو!

مرلین با لبخندی در اتاق را باز کرد و وارد شد و پس از تعظیمی به لرد گفت:
- ارباب! منم دقیقا با آرسی بیچاره موافقم! به نظرم بذارید این یک دفعه رو بره! این بیچاره دو سال زندگیشو گذاشته رو این تحقیق.... دقیقا همون موقع که من از تو جوب جنگل های آمازون پیداش کردم.

- ولی ما بازم میگیم نه.

- ارباب! آخه آیه نازل شد الان! این جیگر حتما باید برای این ماموریت بره.

لرد چپ چپ به مرلین نگاه کرد و گفت:
- بازم نه.

- ارباب! آخه ببینید الان بحث سر آیه هست دیگه! یکم قضیه متفاوته بالاخره...

لرد که میخواست از دست حرف های مرلین خلاص شود گفت:
- هومممم.... باشه مرلین، اما اگه اتفاقی واسه جیگر بیفته بلایی به سرت میاوریم که عالم بالا هم به حالت گریه کند.

- چشم ارباب! من مراقبش هستم، نگران نباشید.

لرد که دیگر داشت از کوره در میرفت گفت:
- مرلین... تا نظرمون عوض نشده از جلوی چشممان دور شو! آرسینوس، تو هم هر چیزی که لازم داری رو بردار و تا وقتی تحقیقاتت با موفقیت تموم نشده جلوی چشمان ما نباش.

آرسینوس و مرلین با خوشحالی، همزمان فریاد زدند:
- خیلی ممنون ارباب.

سپس قبل از اینکه لرد نظرش را تغییر دهد با تمام سرعت از اتاق بیرون آمدند.

آرسینوس که چهره اش از شدت خوشحالی عرق کرده بود وارد سالن پذیرایی شد و رو به مرگخواران فریاد زد:
- ارباب قبول کردن... بالاخره میتونم تحقیقاتم رو انجام بدم!

- تبریک میگم جیگر!
- مبارکت باشه!
- مارو نا امید نکن!
- اگه بر نگشتی هم معجون ها و پاتیلت واسه من!

آرسینوس پس از اینکه با تمام مرگخواران صحبت و مرلین حافظی کرد. مقداری غذا، یک عدد لیوان، یک پاتیل تاشو، یک چاقوی معجون سازی و یک ملاقه را در کوله پشتی سیاهش ریخت و از خانه بیرون رفت.

آرسینوس همچنان که از پله های ورودی خانه پایین میرفت نگاهی به علامت شوم انداخت و لبخندی زد و سپس روی جنگل های آمازون تمرکز کرد و با صدای پاق بسیار بلندی غیب شد.

در جنگل های آمازون:

آرسینوس با صدای پاق بلند دیگری ظاهر شد، اطرافش را تنها درخت و سبزه و گیاه احاطه کرده بود ولی او به خوبی میدانست که هر لحظه ممکن است طعمه ی هیولایی شود، اما به هیچ عنوان نگران نبود. او سایه ی لرد سیاه را به خوبی بر خود حس میکرد و این سایه مانند ردایی او را پوشانده بود.

در یک لحظه که آرسینوس از این تفکرات لذت میبرد و دلگرم میشد هیولایی شبیه ببر از میان درختان بیرون پرید.... درست مقابل پای او.

آرسینوس فرصتی برای فکر کردن نداشت و به سرعت از جیبش یک شیشه معجون بیرون کشید و مستقیم روی هیولا خالی اش کرد. هیولا چند ثانیه گیج شد اما به سرعت به حال عادی برگشت و به او نزدیک شد. آرسینوس اینبار چوبدستی کشید و آماده ی اجرای افسون مرگ شد اما ناگهان هیولا با برخورد یک افسون آتشین فرار کرد.

آرسینوس به سمتی که افسون پرتاب شده بود نگاه کرد و مرلین را دید که با آرامش ایستاده است، یک لحظه بر اثر خشم قرمز شد و فریاد زد:
- مرلین! تو اینجا چیکار میکنی؟! من از پس اون جونور بر میومدم!
- میدونم پسر! ولی تو افسونی بیشتر از ریداکتو رو نمیتونی اجرا کنی... واسه ی همینه که من اینجام.

- پوفففففف.... بیا برو و بذار من خودم کارمو انجام بدم.
- نوچ!
- برو بهت میگم!
- نمیشه آقا جان! نمیشه... اگه ارباب مسئولیتت رو به من واگذار نمیکردن که مطمئن باش ککم هم نمیگزید، الان هم فقط از روی ناچاری اینجا هستم!
- خیلی خوب! بمون... ولی تو کار من دخالت نکن!
- منظورت اینه که تو گرفتن آکرومانتیولا و گرگینه ی زنده که آخرین موادی هستن که لازم داری دخالت نکنم؟! چون فکر کنم تو این دو سال تو فقط داشتی رو پیدا کردن این دو تا موجود وقت میذاشتی.

آرسینوس با مقداری خشم و همزمان مقداری خوشحالی از اینکه اربابش او را فراموش نکرده به مرلین نگاه کرد ولی حفظ ظاهر کرد و گفت:
- خیلی خوب! ولی بعد از پیدا کردن این دو تا دیگه کارم با تو تموم میشه و برمیگردیم. :vay:
- باشه! نگران نباش.

به این ترتیب دو جادوگر به سرعت به حرکت در آمدند تا یک عدد آکرومانتیولا پیدا کنند.

مرلین نگاهی به آرسینوس که با اطمینان کامل حرکت میکرد انداخت و گفت:
- میشه بپرسم دقیقا کجا میری؟

- من اینجا رو رد گیری کردم! یکم دیگه بریم میرسیم به لونه ی یک دسته از آکرومانتیولا ها.... اونجا باید همشون رو بکشیم و زهر چند تاشون رو برداریم.

- خیلی خوب جیگر! راه بیفت.

دو جادوگر کمی دیگر حرکت کردند تا اینکه به محلی رسیدند که تاریک تر از بقیه ی جنگل بود... آرسینوس لبخندی زد و گفت:
- چوبدستیت رو در بیار.... همینجاست.

مرلین تنها شانه ای بالا انداخت و به حرکتش ادامه داد.... ناگهان از هر سو ده ها عنکبوت غول پیکر هجوم اوردند.

پیش از اینکه آرسینوس طلسمی زمزمه کند یا حتی حرکتی انجام دهد مرلین عصای پیامبریش را حرکت داد و بلافاصله تمام عنکبوت های اطراف به قتل رسیدند.

آرسینوس که فکش به زمین خورده بود گفت:
- ماااااععععع.... چه کردی مرلین؟!

- از آپشن های پیامبریه دیگه! حالا هم به جای این حرفا بلند شو برو زهرشون رو جمع کن بیار.

آرسینوس جلو رفت و با چاقوی نقره ای رنگش شروع کرد به بریدن یکی از نیش های بزرگترین آکرومانتیولا ... پس از چند ثانیه زهر مثل آبشار از نیش بریده شده پایین ریخت و آرسینوس ده بطری را از زهر پر کرد و به مرلین گفت:
- خوب.... حالا از کجا گرگینه پیدا کنیم؟
- این که کاری نداره! بلند شو بیا بریم بالای درخت... وقتی شب بشه گرگینه ها خودشون میان مارو پیدا میکنن!

مرلین و آرسینوس به سختی و پس از چند بار سقوط به روی زمین از درختان بالا رفتند.

هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که صدای زوزه ای از دوردست شنیده شد و زوزه ی دیگری به آن جواب داد...

مو بر تن آرسینوس راست شده بود ولی او دوباره به علامت شوم نگاهی کرد و روحیه گرفت...

مرلین نیشخندی زد و ضربه ای آرام به شانه ی آرسینوس زد و به پایین اشاره کرد که موجود بزرگی به آرامی نزدیک میشد.

مرلین یک نگاه به آرسینوس کرد و یک نگاه به گرگینه ی زنده و سپس افسون سرخ رنگی به گرگینه بر خورد کرد و او را بیهوش کرد.

دو جادوگر از درخت پایین آمدند و با چند افسون پیچیده بدن گرگینه را طناب پیچ کردند و دوباره به مقصد خانه ی ریدل آپارات کردند.

در خانه ی ریدل:

مرلین، آرسینوس و گرگینه با حالت خنده داری مقابل لرد ظاهر شدند... لرد نعره زد:
- چه غلطی میکنید؟ این موجود بدریخت رو چرا آوردید اینجا؟

آرسینوس که از شدت هیجان میلرزید فریاد زد:
- ارباب! من موفق شدم! من تونستم درمان لیکانتروپی (بیماری گرگینه ها) رو کشف کنم! من موفق شدم.

در این هنگام هکتور وارد شد و گفت:
- خوب که چی؟ من که این معجون رو دو سال پیش کشف کرده بودم.

لرد بی توجه به هکتور گفت:
- واقعا آرسینوس؟ درستش کن ببینیم.

آرسینوس به سرعت پاتیل تاشو را از کوله پشتی اش بیرون کشید و زهر آکرومانتیولا، چشم وزغ، مقداری فلس مار، چندین قطره از خون گرگینه ی دست بسته و در آخر مقداری موی گربه را به پاتیل ریخت و در حالی که به شدت عرق میریخت معجون را بهم زد.

لرد همچنان که نگاه میکرد گفت:
- ما خوابمان میاد! زود تمامش کن دیگه!

آرسینوس با صدای جیغ مانند فریاد زد:
- تموم شد ارباب! تموم شد....

پس از چند ساعت:

او به سرعت بطری ای را وارد پاتیل کرد و از معجون قهوه ای رنگی پر کرد و گفت:
- بینندگان عزیز! این شما و این اولین معجون درمان لیکانتروپی....

بر خلاف تصور آرسینوس، هیچ کس واکنشی نشان نداد... اما او هیجان زده تر از این بود که بخواهد اهمیتی بدهد پس شیشه را به دهان گرگینه ی نگون بخت نزدیک کرد و سپس در حلق گرگینه خالی کرد.

گرگینه به سختی زوزه کشید و شروع کرد به تغییر کردن... بدنش کوچک میشد و دست ها و پاهایش به دست ها و پاهای انسان تغییر شکل میداد و پس از چند دقیقه به جای گرگینه مرد وحشت زده ای آنجا قرار داشت.

لرد یک نگاه به مرد کرد و یک نگاه به آرسینوس و سپس گفت:
- آواداکداورا!

آرسینوس با تعجب گفت:
- ارباب! چرا این بدبختو کشتید؟

- تو جرئت داری در قضاوت ما دخالت کنی؟

- من غلط بکنم ارباب! فقط همینجوری پرسیدم! راستی معجونم چطور بود ارباب؟

- هومممم.... کار بزرگی کردید.... اما یک چیز را فراموش کردید.

- چه چیزی رو ارباب؟!

- اینکه ما اینجا گرگینه ای نداریم که درمان شود.

در یک لحظه چشمان آرسینوس سیاهی رفت و او بیهوش بر زمین افتاد.

پایان!




ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۶ ۲۰:۰۱:۳۷
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۶ ۲۰:۰۴:۰۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.