هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۵:۳۴ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#58

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
پست سوم ترنسیلوانیا در برابر گویینگ مری!


آفتاب سر زده بود و یکبار دیگر، قامت ورزشگاه با نور خورشید منور شد. ساختمان سالخورده آن قدرها هم که مینمود، مخروبه نبود! آسمان صاف بود؛ ابری در آن دیده نمیشد و همه چیز نوید یک مسابقه ی هیجان انگیز را میداد؛ اما هیچ چیز همیشه آنگونه که می نماید نیست!

رختکن ترنسیلوانیا با رنگ های آبی و برنزی تزیین شده و نور شمع ها، فضا را روشن کرده بود. تنها صدایی که در اتاق شنیده میشد و آن را از غرق شدن در سکوت محض باز میداشت، صدای جیر جیر کمد شماره ی سیزدهی بود که به زودی توسط روونا بسته و چفت شد.

همه آماده ی رفتن به زمین بودند؛ گلرت در حالی که دستکش ها و کلاه دروازه بانی اش را چک میکرد، رو به هم تیمی هایش گفت:"فکر نمیکنم تیمی باشن که اونقدرا برامون دردسر درست کنن ولی باید مراقب باشیم. نباید بذاریم غرور کار دستمون بده! باید..." هنوز حرف هایش تمام نشده بودند که روونا جامی از نوشیدنی را در دستانش چپاند و پس از زدن چشمکی به او، از جادوگر کهنسال جدا شد.

فلور که هنوز از شوک اتفاقات شب قبل خارج نشده بود، در گوشه ای نشسته و در افکارش غوطه ور بود. لودو بگمن مانند پیش از شروع هر مسابقه ی دیگر ترنسیلوانیا، مشغول مرور نقشه هایش با آماندا جهت جلوگیری از هجوم مهاجمان تیم رقیب و تحت کنترل نگه داشتن جوینده ی آنها بود؛ اگرچه او و آماندا دیگر به این بحث ها نیازی نداشتند، اما برایشان عادت شده بود.

روونا ضرف نوشیدنی ها را در برابر دافنه گرینگراس گرفت. دافنه که مشغول محکم کردن بند کفش هایش بود، دستش را به سمت یکی از جامها برد ولی ناگهان روونا دستش را گرفت! دافنه ، شگفت زده به چهره ی روونا خیره شد. بانوی آبی پس از تحویل دادن لبخندی مصنوعی، دست دافنه را رها کرده و جام دیگری را در دستان او گذاشت.

ویلبرت هم که مانند فلور، هنوز نتوانسته بود از فکر اتفاقات شب گذشته خارج شود، در گوشه ی دیگری از اتاق نشسته بود و شعر روح سرگردان را با خود زمزمه میکرد. سعی میکرد به مفهومی که در پس شعر بود پی ببرد اما هرچه بیشتر می اندیشید، کمتر میفهمید!

لب هایم را کسی به هم دوخت
زمین از رنگ ِ سخنم سوخت
باور کنید، عزیز تر از جانم بودند
آنان، بهترین یارانم بودند
مـــردند، به دو به سوی خاک گور
مـــردند، هر دو به سوگ پاک او
زمین اشک شد و آسمان بارید
خون ریخت بر زمین و کسی نالید
تاریخ تکرار خواهد شد
ترس ها پیدا خواهد شد
حــذر کن از نـــازش، هــشدار
یادت نرود رازش، هــشدار!

در همین افکار بود که نگاهش بر روی روح سپیدپوش که در چارچوب در ایستاده بود ثابت ماند؛ ریونکلاوی ها هر یک مشغول کارهای خود بودند و بجز ویلبرت، کسی شخصِ در چارچوب در را ندید. دخترک قصد داشت چیزی به او بگوید اما پیش از آنکه ویلبرت حرفهایش را بفهمد، دخترک محو شد و ویلبرت حضور روونا را در کنارش احساس کرد.

بانوی آبی پوش تنها دو جام در دستانش باقی مانده بود. در کنار ویلبرت نشست؛ گونه ی پسر جوان را بوسید و پس از گفتن:"فکر کردن زیاد میتونه آدم رو دیوونه کنه..." یکی از جام ها را به دست ویلبرت داده و در حالی که منتظر بود ویلبرت نوشیدنی اش را بخورد، جام دیگر را با ولع سر کشید.

همه پس از نوشیدن محتویات جام هایشان، از رختکن خارج و سوار بر جاروهای پرنده ی خود، وارد زمین شدند. هیچ چیز در مسابقه غیر عادی نمینمود بجز اینکه روونا ی بزرگ، کمی بیش از همیشه با هم تیمی هایش یا شاید با بعضی از آنها... ‘مهربانتر’ شده بود!

بانوی آبی تا به حال به خاطر دفع کردن چند موقعیت گُلِ نچندان جدی، دو بار گونه های گلرت را بوسیده بود؛ و در مورد ویلبرت، هر بار که ویلبرت امتیازی به دست می آورد، بانو ریونکلاو این کار را انجام می داد. کسی نمیدانست چرا ولی پس از مدتی نگاه های گلرت و ویلبرت به یکدیگر، دیگر نگاه های دو هم تیمی نبود... از نگاه هرکدام از آنها آتش میبارید!

تیم ترنسیلوانیا بازی را خوب شروع کرده بود؛ در ابتدا 80 به 0 پیش بود اما کم کم هماهنگی بازیکنان ترنسیلوانیا از هم پاشیده بود و حالا نتیجه ی بازی 150 به 120 شده بود؛ اختلاف امتیازهای دو تیم به سه گل رسیده بود. کم کم تیغه ی تیز ترنسیلوانیایی که برای هر تیم یک خطر بزرگ محسوب میشد، به پوسیدگی میگرایید.

- گــــــــــــــــــــــــــــــل! یک گل دیگه! رُزی زلزله یک بار دیگه دروازه ی گلرت گریندل والد رو باز میکنه! معلوم نیست چه مشکلی برای گلرت پیش اومده... دروازه بان کهنسال تیم ترنسیلوانیا دیگه کاملاً نسبت به بازی بی تفاوت شده و حواسش کاملاً جای دیگه اس... گویینگ مری 130، ترنسیلوانیا 150؛ فقط دو گل اختلاف! و... بـــعله داور مسابقه به دلیل تاریک شدن هوا، وقت استراحت رو برای دو تیم اعلام میکنه... ادامه ی بازی فردا صبح زود دوباره از سر گرفته میشه... با امید اینکه فردا مسابقه ی بهتر و زیباتری رو شاهد باشیم، همه ی شما رو به مرلین میسپرم!


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۵:۴۶:۲۷
ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۸:۵۶:۳۸

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
#57

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
پــــــســــت دوم
تـــــرنـسیلوانیا
بــر عــلیـــه
گــوییـــنگ مــری

- غــوونــا... اون چی بود؟

همه می دانستند چیزی نادرست است، همه یک نظر پیراهن ِ سفید ِ رقصان در بــاد و آن گیسوانِ به سرخی آتش را دیده بودند . فلـــور دوباره با صدای لرزانی، پرسشی که در ذهن همه خودنمایی می کرد را پرسید:
- اون چــی بود؟

- روح سرگردان.. و مطمئنم نه مثل روح های هاگوارتز.. یه روح ِ فوق العاده خشمگین! بهتره به هیچ عنوان نزدیکش نشیم!

دوباره سکوت. و هیچ کس حتی نپرسید، روونا از کجا می داند؟ از کجا مطمئن است؟ همه می دانستند او راست می گوید و حقیقت ِ آشکار ِمیان کلمات او رعشه بر تنشان می انداخت... آماندا سرد، مثل همیشه، بحث را عوض کرد. انگار نه انگار چند دقیقه پیش با چه چیزی رو به رو شده اند.

-بهتره چادرارو همین جا وسط ورزشگاه بزنیم.. بیرون چیزای بدتری از یه روح پیدا میشه.
و این واژگان بی جواب، باز هم حقایقی بودند که در فضــای عظیم ورزشگاه پژواک می یافتند...

__________

به نظر می آمد، هیچ کس نمی تواند سکوت دشت را بشکند. دشت و ابهتش در کمال ظرافت بر آنان حکمرانی می کرد. عــلفــزار بــاد را، دریای ابر ها را و حتی زمان را به زانو در آورده بود. ابر های ساکن، بر رویش سایه افکنده بودند و آسمان را از نظر ِ دشت می پوشاندند...
و او به خط ِ افق، به انتهای دشت خیره بود. گویی آن چشمان آبی رنگ ِ خمار در تاریکی ِ پایان چیزی را می دید که دیگران نمی دیدند و به دنبال آن از ورزشگاه و چادر های پیش رویش دور و دورتر می شد.
-بــاید بــدونی...

فلور سرش را کج کرد، لبان ِ سرخ رنگش را غنچه کرد و از موجودیت ناپیدا پرسید:
- چیو؟

سخن می گفت:
- باید ببینی...

__________

- رودریک پلامپتون، سوار بر جارو چه می کـــنـــــه! نگــــاش کـــنـــــین! بازیکن معروف ِ ما از جست و جوگر ِ تیم ِ حریف جلو زده و با اسنیچ ِ طلایی رنگ توی دستاش مارپیچ می زنه! بــــــاور نکردنیه!
رکـــــــورد ِ گرفتن اسنیچ توی تمامی بازی های اسنیچ زده شده! ســه و نیــم ثانیه... فقط سه و نیم ثانیه بعد از شروع بـــــازی! معرفـــــــی می کنم، قـــــــهــــرمان جام بـــاشگاه ها، گـــــــــردبــاد تاتشیــــل!


ورزشگاه چندین هزار نفره، از فریاد و جیغ و تشویق لرزید... تمامی جمعیت پرچم های آبی رنگی را تکان می دادند و گردباد های تزئینی کلاه هر کس را که حواسش نبود می برد... و به رقص در می آورد!
تیم برنده بر زمین نشست، سیل جمعیت طرفدار به سمتشان سرازیر شد اما از همه سریع تر دختری بود که گیسوان ِمشکی بلندش صورتش را پنهان می کرد و با خنده به سمتشان می دوید. رودریک با لبخند، با عشق او را نگاه می کرد...
اما اندکی جلوتر پسر ِ جوان تری با همان موهای سرخرنگ ِ آشفته، که چوبش نشان می داد مدافع است هم به او خیره بود... آرام تر از رودریک، اما عاشقانه تر...
دختر، بدون ذره ای مکث از جلوی او که حال جای لبخندش را تعجب گرفته بود گذشت و پیش روی رودریک ایستاد، دست هایش را دور گردن او انداخت و به او با آن موهای سرخ رنگش که در تضاد با ردای کاپیتانی آبی رنگش خودنمایی می کردند، گفت:
-عــالی بود رودی...

سپس برگشت و چشمکی به پسر جوانتر زد.
- تو هم خوب بودی، فـرد!

و آن صدا...
چه قدر برای فلور آشنا بود!

__________

شـــب ها را هیچ گاه نمی خوابید، خون آشام ها نمی توانستند بخوابند...
اما تظاهر به عادی بودن ؛ به انسان بودن، هر چه قدر هم دروغ می گفتند، هر چه قدر هم ردش می کردند... کار ِ هر روزشان بود...

دیگران میل به جاودانگی داشتند و نمی دانستند جاودانگی خیلی هم آسان نیست... فناناپذیران، گناه هایشان سنگین تر دیگران بود. آنان که مرگ را عقب رانده بودند، خاطراتشان طولانی تر بود... آنان، نبود عدل و وجود نداشتن عدالت را بیشتر دیده بودند...

و این موضوع که عادی ترین کار ِ انسانی، خواب، را تقلید کنند ساعت هایی هر چند کم و اندک، لذت بخش بود!

با تمام این اوصاف، باز هم این جاودانگی مزیت هایی به همراه داشت. ذهن او قدرتمند بود. قدرتمند تر از هر انسانی!
او با ذهنش در زمین می گشت و می چرخید.. به دنبال آن دختر موسرخ جست و جو می کرد.. در ورزشگاه نبود، گسترش داد ذهنش را، بیرون ورزشگاه را نگاه می کرد.
-پیــداش کردم!

لبخندی زد که دندان های نیشش را به زیبایی نشان داد. به روح، به آن خاطره ای که از گذشته آن جا مانده بود، حمله برد! شاید می توانست همان جا گیرش بیندازد و دهانش را تا به ابد ببندد!
اما... او تنها نبود...
حضور دیگری، موجودیت دیگری را هم احساس می کرد... در آن برهوت وجود ِ لطیــف ِ داغ ِ دیگری هم بود، لبخند بر لب هایش ماسید.
-آماندا، آماندا! پاشو! فــلـــور بیرونه...!

__________

فلور بر زمین نشسته بود و دیگران دورش حلقه زده بودند. روونا دستان ِ سرد و ظریفش را گرفته بود، نه که با آن دستان یخ زده خون آشامی گرمش کند ؛ نه! فقط دلداری می داد.

- چی شد فلور؟ چرا نصفه شبی اومدی بیرون؟

نگه خمارش را به لودو که با عصبانیت این سوال را مـی پرسید دوخت.
-آخه... اون دختـَــغــ... هَمون دختـَــغــ با موهای سـغـخ... اون داشت همین وغزشگاهو نشونم می داد... خِیلی وَغــت پیش!

روونا دست هایش را محکم تر گرفت.
- ممکنه خواب نما شده باشی عزیزم.. اون روحی که اون تو دیدیم ممکنه تاثیر بد گذاشته باشه روی ذهنت.. روح های سرگردان نمی تونن از محدودشون بیرون بیان! اون نمی تونه از ورزشگاه خارج بشه!

ویلبرت بند های نگاهش را از چهره روونا که فلور را آرام می کرد بــرید و تائید کرد.
- درسته! بهتره بریم تو... تا چند ساعت دیگه بقیه هم می رسن و بازی شروع میشه! باید آماده باشیم...

با این سخنان همگی به سمت ورزشگاه راه افتادند. خوب می دانستند، که دیگر خواب به چشم هایشان نخواهد آمد.

__________

ویلبرت چشم هایش را باز کرد. صدای ناآشنای زنی را می شنید که با کلماتی مبهم بر روی نت های جاری ِ پیانو شعر می خواند. پیانو؟ وسط ورزشگاه؟ ذهنش هوشیار شد، آن ها در این ورزشگاه متروکه پیانو نداشتند!
آرام آرام بلند شد و گام به گام از چادر خارج شد. اندام سفید پوشی را از پشت می دید که شعر ابتدایی و ساده ای را میخواند، شعری به سادگی شعرهای سال اول هاگوارتزشان... اما... تلخ!

-لب هایم را کسی به هم دوخت
زمین از رنگ ِ سخنم سوخت
باور کنید، عزیز تر از جانم بودند
آنان، بهترین یارانم بودند
مـــردند، به دو به سوی خاک گور
مـــردند، هر دو به سوگ پاک او
زمین اشک شد و آسمان بارید
خون ریخت بر زمین و کسی نالید

ویلبرت با صدایی در تناقض با آن آوای زنانه پرسید:
-چی می خوای؟ ما باید چی کار کنیم که بری؟

-تاریخ تکرار خواهد شد
ترس ها پیدا خواهد شد
حــذر کن از نـــازش، هــشدار
یادت نرود رازش، هــشدار!

-چیو؟ منظورت چیه؟

جوابی نمی شنید! چشم هایش دیگر دختر را نمی دید... و فضا تاریک و تاریک تر می شد!

__________

- ویـــلـی، بیدار شو! تیم مقابل و تماشاچی ها اومدن... یک ساعت دیگه بازی شروع می شه!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۷:۰۸:۲۱
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۷:۱۰:۱۰

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
#56

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
پست اول/ ترنسلوانیا و گویینگ مری


غروب بود. خورشید، نا امیدانه آخرین انوار طلایی خود را پیش از اینکه به کلی در پس کوه ها محو شود، بر دامان جهانیان می پاشید. علف های علفزار در نور نارنجی رنگ خورشید، گویی شعله ور شده بودند و رقص شامگاهیشان با بادهای موسمی، به این توهم قدرتی دو چندان می بخشید. در این آتشزار بزرگ، گوسفندان در حال چریدن بودند. گوسفندانِ بی چوپان، بی توجه به چیستیِ جهان و زیبایی های آفرینش، تا زانو در این آتشزار فرو رفته و مشغول تناول کردن وعده ی عصرگاهی خود بودند. درست در میان این منظره، ورزشگاهی خاکستری رنگ خود نمایی می کرد.

ورزشگاهِ دایره ای شکل، استوار بر جای ایستاده بود. با وجود قدمت زیاد، همچنان بر ابهت خود اصرار می ورزید. اگر دیوار های خاکستری و سیمانیش، به طرز فجیعی ترک نخورده بود، می شد گفت که ورزشگاه، برای این بازی مناسب است. چه کسی باور می کند که آن ورزشگاه متروکه، میزبان یکی از بازی های لیگ کوییدیچ انگلستان باشد؟

ویلبرت چشمانش را تنگ کرد و به روبرو نگریست. پوزخند صدا داری زد:
-خوبه... خیلی خوبه! فرستادنمون وسط چراگاه تا مسابقه بدیم!

روونا نگاه عمیقی به منظره مقابلش انداخت. حق با ویلبرت بود. ورزشگاه در میان یک چراگاه بزرگ- که گوسفندان سفید رنگ در میان آن به چرا مشغول بودند- ساخته شده بود:
-جالب اینجاست که هیچکس این دور و بر زندگی نمی کنه! تنها چیزایی که میشه دید گوسفند و ورزشگاه و علفن!

لحظه به لحظه به ورزشگاه نزدیک می شدند. با این حساب، شب را میهمان این ورزشگاه خالی از سکنه بودند.
روونا با کلافگی دانه های عرق را از پیشانیش پاک کرد:
-بهتون گفته بودم زود می رسیم! اینجا حتی نگهبان هم نداره! خیلیم خوب!

فلور نفس نفس زنان پاسخ داد:
-غـ... غوونا... فک... فک می کنم این ایده تو بوده که زودتغ غاه بیوفتیم!

بانوی آبی اخم در هم کشید:
-من میخواستم مثل دفعه قبل از بازی جا نمونیم وگرنه...

آماندا به سردی بحث آن دو را قطع کرد:
-رسیدیم، اون دروازه س!

چند دقیقه بعد، هنگامی که اعضای تیم "ترانسیلوانیا" به دروازه ورزشگاه المپیک رسیدند، هوا تاریک شده بود. چشم، چشم را نمی دید و اعضا در قراردادی نانوشته، قصد نداشتند چوبدستی هایشان را روشن کنند. روونا سعی کرد بر لرزش صدایش غلبه کند:
-فلور! تو... اینجایی؟
-آ... آغه غوونا!
صدای بم و مردانه ویلبرت، فرصت سخن گفتن را از روونا گرفت:
-الوهومورا!

قفل ورزشگاه، به آرامی باز شد و در با صدای قژقژ اسرار آمیزی عقب رفت. لودو- که سعی می کرد با تنفس عمیق آرامش را به قلب خود بازگرداند- بقیه اعضای تیم را کنار زد و در را فشار داد.
-چرا معطلید؟ پشت من بیاید!

شاید در این میان، اولین کسی که متوجه شد آنجا چیز غیرعادی دیگری وجود دارد، آماندا بود:
-واقعا کسی قصد نداره چوبدستیشو روشن کنه؟ لوموس!

نور چوبدستی آماندا، اندکی ورزشگاه را روشن کرد:
-چقدر... چقدر، بزرگه!

دافنه نفس گرفت تا حرف بزند. اما هوا، پشت حنجره اش گیر کرد. در ورزشگاه، با صدای مهیبی بسته شد. لودو سعی کرد جو را آرام کند:
-آروم باشید... چیز خاصی نیست!

باد، شروع به وزش کرده بود. همه عصبی شده بودند. آماندا، صدایش را بی اختیار بالا برد:
-معلومه که چیز خاصی نیست!

باد شدید تر می شد. فلور، هق هق می کرد:
-بسه! بسه! غوونا... اینا همه تقصیر توعه! تو گفتی زودتغ بیایم! غوونا!

روونا گوش هایش را گرفت. باید فکر می کرد. چرا همه چیز غیر طبیعی شد؟
ویلبرت چند قدم به سوی روونا آمد. دست های روونا را از گوش هایش برداشت:
-خوبی؟

عصبی سر تکان داد. صدای هق هق فلور، مانند چاقوی روی شیشه اعصابش را می خراشید. ویلبرت را کنار زد و به سوی فلور رفت. دست خودش نبود، این دختر از خودراضی را- با وجود جدل های زیادشان- خیلی دوست داشت. شاید تنها کسی که در این میان زبان مادری فلور را میفهمید او بود:
-اِتس ووتس بون مادموازل؟( حال تو خوب است؟)
-نون! ژِ نِز ژی پاز بون!( نه! خوب نیستم!)

دیگر بادی در کار نبود، طوفان شده بود. دخترک لرزان را در آغوش گرفت:
-تو سِرا اوکی!( همه چیز درست می شه!)

فلور، در آغوشش می لرزید. هر کدام از اعضای تیم گوشه ای پناه گرفته بودند. سعی کرد همه چیز را فراموش کند. با نگاه، شروع به کاویدن ورزشگاه کرد. ستون های بلند و سیمانی مانند میخ بر زمین کوبیده شده بودند. اینجا، رختکن بازیکنان بود. کمد هایی به رنگ خاکستری با شماره های قرمز. نزدیک ترین شماره به او، 13 بود. لرز تنش را فرا گرفت:
-فلور، اِتس لی مِیُر؟(فلور، بهتر شدی؟)
-اوی!( بله!)

کمی آنسوتر، چند پله به بالا می رفت. سرش را که بالا گرفت، متوجه شد پله ها به کجا راه دارند. دور تا دور را اتاق های شیشه ای فرا گرفته بود. چشمانش را که ریز کرد، متوجه تابلوی "اتاق گزارشِ" سر در اتاق ها شد.
-غوونا؟

خواست سرش را به سوی فلور برگرداند. چشمانش را بست وبه سمت پایین متمایل شد. اما در لحظه آخر...
-هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!
-چی شد؟

نمی دانست چه جوابی بدهد. دخترک سپید پوشِ مو قرمزی که دیده بود، قطعا ترس را میهمان دل کوچک فلور می کرد. دخترک سپید پوش را تنها یک نظر دیده بود اما می توانست بگوید چیست... و همین دلهره به جانش می انداخت...
دلهره ای به قدمت قرن ها!
-غــوونــا... اون چی بود؟




ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۲۰:۳۰:۴۷
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۲۳:۱۲:۴۰
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۲۳:۱۴:۵۳


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
#55

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
اتحاد زرد و قرمز؛ گویینگ مری

vs

ترانسیلوانیا



پست اول

همه ی چراغ ها خاموش بود و اتاق در تاریکی مطلق قرار داشت،کسی نمی توانست بادکنک های زرد و قرمز که دور تا دور اتاق آویزان شده بودند و ریسه های دو رنگی که جمله هایی مثل:
«گویینگ مری برنده!» و یا «قهرمان لیگ کیه؟گویینگ مریه!»
روی شان نوشته شده بود را ببیند. آن اتاق تاریک، محل برگزاری جشن پیروزی گویینگ مری بر مرلینگاه سازی لندن بود.

جشن اعضای گویینگ با بقیه ی جشن ها یک فرق اساسی داشت و آن این بود که لارتن کرپسلی نمی توانست در روشنایی باشد به همین دلیل اعضا مجبور شدند جشن را در تاریکی بگیرند و حالا که جشن شان معمولی نبود لباس هایشان هم نباید معمولی می شد و این گونه شد که جشن بیشتر از اینکه شبیه جشن پیروزی باشد، شبیه هالووین شد.
روی سر هر یک از بچه ها دو جفت شاخ قرمز نورانی قرار داشت و به لطف نور کمی که داشت می شد هاله ای از صورت بچه ها را دید.

بچه ها دو به دو مشغول صحبت باهم و تمام کردن خوراکی های روی میز بودند.
در این میان تنها دورا بود که استرس داشت و دائم با لیوان نوشیدنی اش از این طرف اتاق به آن طرف رژه می رفت و قوانین بازی را گوش زد می کرد.
بچه ها بی خیال تر از قبل سرشان را در تایید حرف دورا تکان می دادند و خود را با خوراکی ها مشغول می کردند.

جشن تا پس از نیمه ی شب و قبل از طلوع خورشید ادامه داشت و پنج دقیقه قبل از طلوع دل انگیز خورشید، دورا همه را به رخت خواب فرستاد تا کمی استراحت کنند و برای بازی فردا آماده شوند.

ساعت 10 شب - رختکن گویینگ مری

اعضای تیم گویینگ مری به طور پراکنده نشسته بودند و دورا کنار تخته ی سیاه خط کش به دست ایستاده بود و مشغول توضیح تاکتیک بود.
رز موفرفری و رایان مو زرد در سمت چب دورا روی صندلی دانشجویی مشنگی نشسته بودند و دستانشان را زیر سرشان گذاشته بودند و به لالایی های دورا گوش می کردند و چرت می زدند.

در سمت راست دورا، فرد و آلبوس روی مبل قرمز زهوار در رفته ی گوشه ی اتاق باهم در گیر بودند و جارو هایشان را به سر و کله ی همدیگر می زدند و کوچک ترین توجه ای به حرف های دورا نداشتند.
در بین دو گروه نوجوان، بزرگ تر های گروه،لارتن کرپسلی و گودریک گریفندورپاهایشان را روی هم انداخته بودند و در کمال ادب به صحبت های دورا گوش می دادند.

دورا با خط کش بلندش به نقاشی روی تخته اشاره کرد و گفت:
-دروازه بانشون اسمش گلرت گریندل والده که حدود یه قرن پیش...
باری خیمازه ای کشید و گفت:
-نیمفا خودمون می دونیم گلرت کیه!
نیمفا از اینکه سخنرانی اش قطع شده بود ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
- باری سر بازی...
رز دوباره حرفش را قطع کرد و پرسید:
- سر بازی؟ سر بازی چه ربطی به مسابقه داره؟

دورا با عصبانیت داد زد:
-سر بازی با ترانسیلوانیا حواست رو جمع کن، به مو هات ور نرو،با تماشا چیا سلفی نگیر و برای دور بین های پیام امروز ژست نگیر...شما دوتا بس کنین دیگه!
آلبوس و فرد جاروهایشان را کنار گذاشتند و مثل بچه ای خوب و مودب نشستند و دورا ادامه داد:
-مهاجماشون روونا، ویلبرت و دافنه هستند که خودتون می شناسیدشون و لازم نیست توضیح بدم.گوردیک و رز دور مهاجم ها می چرخین ولی زیاد پاس کاری نکنین و بعد بدین به لارتن...

خط کش را رو به لارتن گرفت و گفت:
-لارتن تو با سرعت می ری جلو و توپ رومی اندازی تو دروازه و سریع بر می گردی سر جات. کسی مشکلی داره؟
- :no:
دورا نقاشی دیگری را به تخته وصل کرد و گفت:
- این دو تا مهاجم هاشون لودو و آماندا هستن. فردی منو تو باید توپ رو به سمت مدافع ها و جستجو گرشون پرت کنیم و مواظب آماندا باشیم یهو می زنه به سرش خونش کم میاد مارو می گیره خونمون رو می خوره!

لارتن برای اولین بار شروع به حرف زدن کرد:
-آماندا اون موبلنده هست؟
دورا نقاشی آماندا را به دست لارتن داد.لارتن خوب براندازش کرد و گفت:
-خوشگله!گفتی خون آشامه؟
-آره.

لارتن تصمیم خودش را گرفت و با صدای بلند اعلام کرد:
-کسی حق نداره به نامزد من نزدیک بشه!
گویینگ مريون با تعجب گفتند:
-نامزدت؟
-اوهوم.
-از کی شد نامزدت؟
-از همین لحظه به بعد.
گویینگ مریون:

رز که خواب از سرش پریده بود ویبره زنان گفت:
- عشق در نگاه اول!چه باحال!
ولی فرد مثل رز قضیه را با حال نمی دید و گفت:
-یعنی چی که کار به نامزد من نداشته باشین؟حالا به اینکه نامزدت هست یا نه کاری نداریم ولی ما باید وظیفمون رو انجام بدیم نمی شه که بهش کار نداشته باشیم و توپ نزنیم!
-اگه بلایی سر نامزدم بیاد من می دونم با تو!
-عه یعنی چی؟ببین دورا ! من که گفتم این به درد بازی توی لیگ نمی خوره هی اصرار کنین الان اگه ادموند اومده بود هیچکدوم ازاین مشکلات رو نداشتیم بعدشم ادموند نمی زد عاشق دختر مردم بشه. :vay:

با تمام شدن حرف فرد، بین او و لارتن دعوا راه افتاد. لارتن با قدرت شبحی اش در برابر جادوی فرد.
دورا و گودریک سعی می کردند آن دو را از هم جدا کنند.
رز، باری و آلبوس که از سر گرفتن دعوا خوشحال بودند تشویق می کردند.
آلبوس فرد را تشويق مي كرد و باري لارتن را و همين باعث شد كه باري و آلبوس هم دست به يقه بشوند.
دورا كه از جدا كردن لارتن و فرد نا اميد شده بود به نشانه ي تاسف سري تكان داد و كنار رز ايستاد.
گودريك هم كنار رفت تا مردانه اختلاف ها حل شود.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۵ ۲۱:۱۱:۴۷



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#54

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته دوم مسابقات کوییديچ

گویینگ مری - ترانسیلوانیا

زمان: تا ساعت 23:59 روز 18 بهمن ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.
* ترکیب تیم تنبل های وزارتی تغییر پیدا کرد.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#53

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کیو.

سی.

ارزشی

پست آخر!


- و ایـــــــــنم از پنجمین گل بلک! تنبلا 50، کیوسی صفر!

سیریوس بلک قهقهه ای زد و از پنجره ی اتاقش، سوار بر جارو بیرون پرید و یک مشت هویج به سمت هم تیمی هایش پرتاب کرد.
- هی میگین یه چی بیار بخوریم، جز این چیزی پیدا نکردم!

سوروس اسنیپ گازی به هویجش زد و هنوز شروع به جویدن نکرده بود که آیلین فریاد زد: تخش کن! تخ کن!
اسنیپ هویجش را تخ کرد.

آیلین بی توجه به تدی که کوافل به دست با بیشترین سرعت ممکن از کنارش می گذشت، رو به سیریوس کرد: شستی اینارو اصن!؟
جاروی سیریوس از شتاب ویکتوریا که با تکان دادن دستش از تدی طلب توپ می کرد، کمی منحرف شد. سیریوس ایستاد و به آیلین نگاه کرد و به اسنیپ که با هویجی گاز زده، در چند قدمی مادرش، منتظر اجازه بود.
- تمیزه بابا! مامانم شسته.

مادرسیریوس از آن سوی زمین فریاد زد: از کجا برداشتیش؟ از توی اون سبد سبزه یا جا میوه ای؟
- جامیوه ای!
- نه، نشُستم.
آیلین اخم هایش را در هم کشید.
سیریوس به تته پته افتاد: نه، نه! از توی سبد سبزه برداشتم.
مادرسیریوس: اونارم نشُستم.

- به نظر میرسه یه بحثی در جریانه توی تیم تنبلا، مهاجمان تیم روی هوا معلقن و بله الان آیلین پرنس به سمت پسرش حرکت کرد و هویجشو از دستش گرفت و پرتش کرد رو زمین، رفتار های خشونت آمیزی از خودش بروز میده این بازیکن..

- سیریوس سیریوس!
سیریوس که در حال جویدن استخوانی بود که به جای هویج برای خودش آورده بود، به طرف ویولت برگشت که با یک دست چماقش را گرفته بود و با دستی دیگر، هم تیمی اش، همر را!
یک لحظه غفلت سیریوس کافی بود که همر استخوان را از دستش بیرون بکشد و پرتش کند برای جیمز.
جیمز که از پیدا کردن اسنیچ ناامید شده بود، از سرگرمی جدید استقبال کرد.

بدین ترتیب زمانی که سیریوس بلک با گوش های آویزان و زبانی بیرون افتاده، له له زنان و پارس کنان به دنبال استخوانش بود که بین بازیکنان تیم کیوسی و تیم خودش! و تماشاگران و داور دست به دست میشد، در آن سوی زمین، ویکتوریا بالاخره کوافل را صاحب شده بود و بدون مزاحمت مهاجم های حریف مستقیما به سمت دروازه ی گراوپ می رفت. غول بچه روی جارویش قوز کرده بود و آماده ی شیرجه بود.

بلاجر رودولف، ویزلی جوان را وادار به رها کردن کوافل کرد، درست زیر پای ویکتوریا، کاربر مهمان بی هیچ تلاشی برای تصاحب کوافل آزاد، محو تماشای صفحه ی 10 تاپیک نحوه ی برخورد، فکر کردی کی هستی؟! بود.

- کاربر مهمان به شکل مشکوکی داره یکی از قدیمی ترین کتیبه های دنیای جادویی رو میخونه، اصلا آدم نمیتونه حدس بزنه که کیه این فرد و چی توی سرشه! بندازش اینجا ویولت، من من من اینجام.

وقتی ویولت بی توجه به جریان بازی، استخوان سیریوس را برای فردوسی پور پرت کرد، اسنیپ پوزخند زنان دوباره کوافل را قاپید و به سمت خانه ی گریمولد و متعلق!ـش چرخید.
جیمز بر سر کاربر مهمان فریاد زد: مادرسیریوس!!

سیریوس از سرعتش کاست.
غمی که از اول بازی بر سینه اش نشسته بود، آرام آرام تبدیل به خشم می شد.
دقایق گذشته ی بازی همچون فیلمی سینمایی، اسلوموشن وار، از پیش چشمانش عبور کرد.

یه جورایی فلش بک!:

جیمز در حالیکه بر سر دانگ فریاد می کشید، مشتش را تکان داد و با صدایی بم و اسلوموشن و صورتی کشیده، جمله اش را این گونه پایان داد: ماااااااااااادر سیرییییییووووووسسسسس!

تدی در جایی دیگر، بر سر کاربر مهمان که به شانه ی ویکی آویزان بود، فریاد زد: خوااااااااااااااااهر سیریووووووس!

چند متر آن سو تر، همر به تماشاگری که داشت ادایش را در می آورد (اینجوری: ) گفت: دخترداییییییییی سیریوووووو...
که موفق به ادای کامل جمله نشد و بلاتریکس کروشیو اش کرد.

اما این، حقیقت ماجرا را تغییر نمی داد و احساس ناخوشایند سیریوس را عوض نمی کرد.

پایان یه جورایی فلش بک!


- سیریوس بلک بیا اینجا دیه! بیا استخونت دست منه! ای بابا.. بلک داره به سمت جستجوگر کیوسی هجوم میبره! چه خبره اونجا!؟

قبل از اینکه جیمز با صدای گزارشگر به خودش بیاید، جارویش او را از سیریوس خشمگین دور کرد.
سیریوس: وایسا بینم توله بلاجر بی ناموس! مَردی وایسا سرجات پسره ی ماهی باز ِ مادرسیـــ ... اَاَاَاَاَه! :vay:..میگم وایسا!

جیمز زیرلب ناسزایی گفت، روی جارویش خم شد و سرعت گرفت.

فلش بک - دوران طفولیت جیمز:

- پسرم، بپوش بریم خونه بابابزرگ سیریوس!
- نمیخوام!
هری پاتر آهی کشید و جینی را صدا زد: خانوم، آلبوس و لیلی رو حاضر کن یه سر بریم خونه ی سیریوس اینا. جیمز، گفتم برو حاضر شو.

جیمز یویویش را افقی چرخاند و با بی حوصلگی جواب داد:
- نمیام، نمیخوام، وایفای ندارن حوصله م سر میره!
- مداد رنگیاتم وردار بریم اونجا نقاشی میکشی حوصله تم سر نمیره.
- نمیام!
- یه روزی قدرشو میدونی که دیگه نیست.

پایان فلش بک

برقی طلایی پیش چشمان جیمز درخشید و رشته ی افکارش را پاره کرد.

- پاتر داره شتاب میگیره!! اسنیچ طلایی رو دیده!
- آوادا کداورا!

با فریاد بلاتریکس لسترنج، نور سبز رنگی چشم ها را خیره کرد و سکوت ورزشگاه را در برگرفت.
حتی فردوسی پور هم نفسش را پشت میکروفون حبس کرد.
دوازده بازیکن به سمت بلاتریکس برگشتند که چوبدستی اش را به سمت جارویی نشانه گرفته بود که لحظاتی پیش، سیریوس بر آن سوار بود.

هکتور دگورث گرنجر سکوت را شکست: خب..حداقل دیگه منو شکجه نکرد، خیلی طول کشید تا بش ثابت کنم با هرمیون گرنجر نسبتی ندارم.

اما همزمان با تماشای سقوط پدربزرگ، چیزی در قلب جیمز فرو می ریخت.

!I KILLED SIRIUS BLACK-


جیمز یخ زد.

!I KILLED SIRIUS BLACK-


بلاتریکس لسترنج بی وقفه می خندید و فریاد میزد.
خشم، ذره ذره تن یخ زده ی پاتر جوان را گرم می کرد.

!I KILLED SIRIUS BLACK-


- جیمز! جیمز! نــــــــــه!

تلاش تد ریموس لوپین برای مهار برادرخوانده اش بی فایده بود، جیمز چوبدستی اش را بیرون کشیده بود و به دنبال بلاتریکس پرواز می کرد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
بلاتریکس با چرخشی ناگهانی تغییر مسیر داد و با سواستفاده از سردرگمی جیمز، اسنیچ را قاپید و اوج گرفت.

- تنبلا بردن! 200 امتیاز برای تنبلا!! خدای من.. بلک رو ببینید!!

حاضرین در ورزشگاه با فریاد گزارشگر چشم از رد به جا مانده از جاروی بلاتریکس برداشتند و به گوشه ی زمین نگاه کردند، جایی که سیریوس بلک کوافل را زیر بغل گرفته بود و ردای کوییدیچش را درمی آورد.
سیریوس پیش چشمان بهت زده ی رقیب، سوار بر جارویش دور افتخار می زد و میان تشویق هم تیمی هایش به جلیقه ای اشاره می کرد که زیر ردایش پوشیده بود.
روی جلیقه نوشته بود:

جلیقه ضد آوادا!
صد در صد تضمینی!
دوخته شده در تولیدی "لیلی اوانز و جادوی عشقش"!
با لیلی اوانز تماس بگیرید!


- سااااااااااااااااااااااااااکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت!

ورزشگاه برای بار دوم در آن روز، سکوت کرد.
این صدای فریاد آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور بود که به لرزه به تن هر ناجنبنده ای (جنبنده ها خودشون جنبنده هستن دیگه!) می انداخت.

ماندانگاس فلچر نگاهی به دامبلدور انداخت که بی مقدمه وسط بیضی سبز آپارات کرده بود، اما قبل از اینکه دهانش را به اعتراض باز کند، دامبلدور پاسخش را داد:
- هیئت مدیره ی هاگوارتز تصمیم گرفته که تو رو از فدراسیون کوییدیچ برکنار کنه و منو بذاره جات، دانگ.
- هن!؟ به هیئت مدیریه ی هاگوارتز چه ربطی داره فدراسیون کوییــ...
- نمیدونم منم. قدرت خداست دیگه. اوه البته کلاهبرداری هات هم لو رفتن، دوتا دیوانه ساز دم در ورزشگاه منتظرتن که راهنماییت کنن.
-

بدین ترتیب، ماندانگاس فلچر به آزکابان رسید.
دامبلدور به صندلی ریاست رسید.
بلاتریکس به اسنیچ رسید.
قصه ی ما به سر رسید.
سگه به استخونش نرسید!



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#52

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
تنبل های وزارتی vs کیو. سی. ارزشی

لست پست

***



در زمین بازی

- کماکان بازی بی روحی رو شاهدیم... ظاهرا اعضای تیم تنبل ها خیال ندارن برای یکبار هم که شده به بازی توجهی نشون بدن... بوق بر ما با این یارانی دور خودمون جمع کردیم!

- سعی کن سپیدی وجودتو ببینی تام! اینا همه ش جزو ظواهره... عشق! فقط عشقه که میتونه نجات گر بشریت باشه.

- پشمک... احیانا عمه تو بساطت داری؟

دانگلدور بوی مذاکره به مشامش رسید و رگ دانگ بودنش به دامبل بودنش غلبه کرد. در نتیجه بدون توجه به طلسم غیرقانونی که بلا نثار ویکتوریا به خاطر عبور از کنار رودولف کرده بود، سر جارویش را به سمت جایگاه گزارشگر کج کرد. به هر حال لازم بود بداند لرد به چند عمه نیاز دارد و مهمتر از آن چقدر می پردازد!

- اوه! این پیرمرد به ما حمله کرد! حمله در روز روشن به رهبر سیاهی ها! یارانم جمع شید و از سرورتون محافظت کنین! این پیرمرد به ما نظر سو داره! سیو عوض بال بال زدن بیا به کمک سرورت بشتاب!

دانگلدور که تا آن لحظه به جایگاه گزارشگر رسیده بود لبخندی معامله گر زد.
- اونو ولش کن تام درخواست وقت استراحت داره... از همینجا یه ربع وقت استراحت اعلام کن. راستی برای معامله در مورد عمه های من یه ربع برات کافیه؟حالا چه جور عمه ای مد نظرته؟ از چاق دارم تا لاغرو بلند و کوتاه و روشن و سیاه؟چقدر حاضری بسلفی راستی؟

لرد:

وقت استراحت- رختکن تنبل ها

دوربین باز سرش را مطابق معمول پایین انداخت و مشابه یک تسترال وارد رختکن شخصی تیم شد. در نمای اول تصویر واضحی از دو نوگل پژمرده تیم آیلین و بلک دیده میشد که در کنجی دست در دست هم نشسته بودند و هر چند ثانیه یک بار بلک با علاقه دست آیلین را می فشرد و نجوا میکرد:
- وووودو!

نویسنده:
جی.کی. رولینگ:
دوربین:

در گوشه ای دیگر از سنگر بلا می کوشید تصویر ساحره ی روی مجله ای را که یک مرلین بی خبر آن را روی نیمکت جا گذاشته بود کروشیو کند هرچند در نشانه گیری چندان موفق نبود چون رودولف آن را نزدیک به خود نگه داشته و سعی داشت از وضعیت تاهل ساحره مورد نظر آگاهی پیدا کند.
هنوز صدای فریادهای گراوپ که در پی هرمیش می گشت و تاپ تاپ قدمهایش رختکن را می لرزاند.

در تنها بخشی از رختکن که نسبتا سالم باقی مانده بود هکتور بند و بساط معجون هایش را دوباره به راه انداخته بود تا سیل معجون هایی را که ممکن بود در برد مقابل کیو. سی به کارشان بیاید را درست کند.
- بند سوم پای چپ خرچنگ اقیانوسیه... نچ...زهر آناکوندای یونانی؟ نه اینم نه... دم موش صحرای سرخ... نه....

در همین احیان صدایی گفت:.
- اهم، اهم!

اما ظاهرا کسی آن را نشنید.

-عرض شد اهم، اهم!

کماکان واکنشی مشاهده نمیشد.
-بوقیای تسترال صفت! مثلا من کاپیتان این تیمم. چرا هیچکدومتون به من توجه نمیکنید؟ بابت هر یک نفرتون 50 امتیاز از گریفندور، هافلپاف و ریونکلا کم میکنم اصلا همه تون بلاکین!

سایر بازیکنان با بی میلی سرشان را برگرداندن تا به چهره سرخ و موهای روغن چکان کاپیتانشان خیره شوند. حتی بنا به روایت شاهدان ماجرا برای یک لحظه سر گراوپ در نزدیکی رختکن مشاهده شد اما بیشتر از این اطلاعاتی از نامبرده در دست نمی باشد!
ناگهان یک عدد آرسینوس دوان دوان وارد رختکن اختصاصی شد و نشان داد که حریم خصوصی خر است!
- سیو بیا اون 50 امتیازو به گریف برگردون عوضش 100 امتیاز از دو تا گروه دیگه کم کن.

اسنیپ با عصبانیت به کمک لگدی آرسینوس را از کادر بیرون انداخت. بلک پشت چشمی برای اسنیپ نازک کرد.
- باز چته کله چرب؟ لیلی رو دیدی؟ چرا درخواست تایم استراحت دادی؟ اومدی شاهد علاقه ما دو نفر باشی؟ ای کله چرب بی چاره عشقت ولت کرد رفت به یکی دیگه ازدواج کرد ولی من به عشقم رسیدم بسووووووز!

آیلین با عشوه گفت:
- اذیت نکن پسرمو عزیزم!

اسنیپ نفس عمیقی کشید تا بر خشمش مسلط شود.
- حیف الان کارای واجبتر از کل کل با تو دارم بلک ولی بازی تموم شد وایسا سر کوچه اگر مردی!

سپس بی توجه به شکلکی که سیریوس برایش دراورده بود روی صحبتش را متوجه هکتور کرد.
- هکتور با من بیا. هر چی معجون هم با خودت آوردی وردار بیار!
- من؟ مگه من چی کار کردم؟

اما مشاهده چهره سرخ و چرب و چیلی اسنیپ با فرمت کار خودش را کرد و باعث شد هکتور از ترس جانش هم که شده بار و بندیل معجون سازیش را جمع کرده و همراه اسنیپ به گوشه ای دور از دید اعضای تیم بروند.

گوشه دور از دید!

اسنیپ رویش را به سمت هکتور چرخاند و با جدیت گفت:
--من دیگه نمی تونم این وضعیتو تحمل کنم هکتور تا الان 13 تا گل خوردیم می فهمی؟130 امتیاز!اون از بلا که به جای اسنیچ دنبال ساحره هاییه که چشم شوهرش دنبالشونه. اونم از مادر من و اون بچه سوسول که عین یه جفت کفتر عاشق پرواز میکنن و فکر میکنن اومدن ماه عسل!

- ماه عسل؟ ازدواج؟ عروسی؟ نامرد پس چرا منو دعوت نکردی؟ می خوای معجون ماه عسل براشون درست کنم؟

اسنیپ گفت:
- اگر یه روزی من مردم بدون اولین علت مرگ من تو بودی! نه قازقلنگ! من یه معجون میخوام اینارو از هم جدا کنم؟ فهمیدی؟ یه معجون که بلا دیگه تو فکر شوهرش نباشه و ننه منم عین چسب دوقولو نچسبه به اون*&،؛,،%$#@! عشق و عاشقیشون به من ربطی نداره می دونی ببازیم چقدر پول از دستمون پریده؟

هکتورنگاهش کرد.
- احساساتت ته حلقم سیو! چی گفتی؟ تو... تو از... من معجون خواستی الان؟

در همان لحظه کله آرسینوس از بالای کادر ظاهر شد.
- سیو از معجونای این هکتور نخوریا... هم مسمومن هم اینکه این بلد نیست معجون درست کنه می دونی دستنویسای منو کش رفته؟ اگر اون 50 امتیازی به گریف برگردونی...

هکتور با یک ویبره آرسینوس را برای بار دوم در طول آن پست از کادر خارج کرد.
- معجون جداکننده بهت بدم؟ تو هر چی بخوای من دارم.

اسنیپ آهی کشید و گفت:
- هکتور؟احیانا معجون بی معجونی هم تو بساطت داری؟ می خوای یه نگاه بنداز.

سه دقیقه بعد - سنگر تنبل ها

اسنیپ که دوباره حالت ریلکسش را به خودش گرفته و روغن ریزی موهایش هم کنترل شده بود با یک سینی نوشیدنی وارد رختکن شد.در حالیکه می کوشید زبان درازی بلک را ندیده بگیرد، تلاش کرد حالت تهوعش را کنترل کند اما به طرز نامحسوسی گوشه های سینی که در دست داشت قر شد.
- من اومدم که باهاتون آشتی کنم، به خاطر اینکه سرتون داد زدم. این نوشیدنی ها رو هم آوردم دور هم بخوریم. همیشه که از این فرصتا آدم پیدا نمی کنه کنار مادرش و بعضیا نوشیدنی بخوره.

آیلین نگاهی موشکافانه به پسرش و سپس به سینی انداخت:
- این که فقط چهار تا لیوانه!

اسنیپ که همچنان میکوشید آرامشش را حفظ کند و از لو رفت نقشه اش جلوگیری کند، گفت:
- امممم... هوم آره چیزه... خب میدونی چیه مامی؟! راستش من و هکتور قبلا خوردیم. خیلی تشنه مون بود. گراوپ هم بهتره نخوره چون اگه بخوایم بهش نوشیدنی بدیم کل دریاچه هاگوارتز هم براش کمه.

- هوممم... فکر میکنم حق با تو باشه پسر مامی. پس بده بیاد این نوشیدنی ها رو. امیدوارم دوپینگی باشه و تو مسابقه حسابی کمکمون کنه.

- اوه چه روحیه ورزشی داری مامی!

آیلین با نازو غمزه اولین لیوان را برداشت و به دنبال او، بلک که از دور و بر کله اش قلب بیرون میزد به سرعت لیوانی را بالا گرفت و گفت:
- به سلامتی بانوی متشخص تیم!

بلا با دیدن این صحنه داد و هوارش به هوا رفت:
- تسترال نما! پنج پایِ بی خاصیت! بی فرهنگ! آکرومانتیولایِ بی زهر! یه کم از این بلک بوقی یاد بگیر. ببین چجوری داره برخورد میکنه. گم شو برو لیوان من و خوردتو بردار بیار تا یه کروشیو ندادم نوش جان کنی.

رودولف که اصولا برای انجام هر کاری از قمه اش استفاده میکرد، قمه ی پهنی را از درون یکی از جیب های بی شمار لباسش بیرون کشید و انداخت زیر سینی و آن را به طرف بلا گرفت.
- بیا عزیزم. بخور فشارت بیادپایین. اون موهای وزوزیت از هم وا شده از بس که حرص خوردی.

اسنیپ و هکتور:

بلا با عشوه و ناز هرچه تمامتر لیوانش را از دست رودولف گرفت تا حدی که تک چراغ بالای سرشان از فشار بار رمانتیک ماجرا منهدم شد!
- به سلامتی لرد سیاه با احترامات فائقه!
به سلامتی لرد سیاه و سیبیل و هرچه ساحره در عالم است!

البته جمله آخر باعث شد رودولف یک کروشیو جانانه از بلا دریافت کند.

اسنیپ:

هکتور:

عوامل فیلم برداری:

گراوپ:

دقایقی بعد– در ورزشگاه

- این ریش دراز سوت زده و همه رفتن هوا. ولی ما وقتی برای یارانمون سوت میزنیم هوا نمیرن.چه معنی داره به حرف اون ریش دراز گوش میدین؟ یادمون باشه به همین منظور همه یارانمون رو بعد از بازی تنبیه کنیم. اگرچه ما هنوز نفهمیدیم سوروس برای چی زمان استراحت خواسته. از همون اول هم میدونستیم نمیشه بهش اعتماد کرد و طرف اون سازمان جوجه خروسی رو میگیره. ما برای همه شما یک کروشیو ارسال میکنیم چون فقط ماییم که نظرمون مهمه... اون چه صحنه ایه که ما داریم میبینیم؟رودولف هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی؟دستور میدیم همین الان این کارو تموم کنی چرا این دربون ما همه رو ول کرده و چسبیده به اون ریش دراز؟!

سر همه تماشاگران بی اراده چرخید و نگاهشان به نقطه ی موردنظر دوخته شد. اتفاقات عجیبی در مقابل چشمان حیرت زده تماشاگران در حال وقوع بود. رودولف در حالی که قمه بزرگی را در دست گرفته بود با بیشترین سرعت ممکن به سمت دامبلدور پرواز میکرد.
- بیا با همین قمه خوشگلم ریش هاتو برات بزنم جوون بشی. بیا عزیزم. به قمه های ریش داری فکر کن که میتونن حاصل این زندگی باشن. از من فرار نکن.

دامبلدور نگاه خریداری به رودولف انداخت. عضله های بازو و سر سینه و شکم چند تکه او را که زیر نور خورشید می درخشید از نظر گذراند.:
- اوه رودولف... فرزندم همیشه میدونستم یه نقطه روشن تو وجودت هست... بیا فرزندم... بیا به آغوش روشنایی. بیا با من به دفترم بریم تا بتونیم صلح و عشق و محبت رو به همه دنیا نشون بدیم

تماشاگران:
لرد سیاه:
دانگل:
همر:

صدای همهمه در کل ورزشگاه طنین انداز شد.
- یا ریش نداشته خودمون! ای پشمک منحرف! بالاخره کار خودتو کردی و یکی از یاران مارو از راه به در کردی؟! زود توضیح بده این چه وضعیته تا با همین عمه ای که بهمون انداختی نزدیم تو سرت!

البته در وضعیتی که رودولف و دامبلدور مقابل چشم کلیه تماشاگران، بازیکنان و عوامل و دست اندر کاران رو و پشت صحنه به راز و نیاز مشغول بودند وقتی برای توضیح نداشتند.
- بوق بر تو رودولف! معلوم نیست این زن بی غیرتت کجاست که می ذاره در ملا عام ما شاهد چنین اعمال بی شرمانه ای باشیم! به حق تنبون ندیده مرلین!

بلافاصله آسمان رعد و برقی زد و در کسری از ثانیه صورت مرلین در میان آسمان ظاهر شد.
- سرورم منو صدا زدین؟ تنبون منو ندیدین؟ معلوم نیست این مورگانا کجا انداختتش!

لرد سیاه:

در سوی دیگر زمین بلا و سیریوس در میان زمین و هوا والس می رقصیدند و برای هم چنان لاو می ترکاندند که حباب قلبش در دو متری سرشان به بزرگی یک بالن می شد

- ننگ بر تو بلاتریکس... فکر قلب نداشته مارو نکردی؟ البته قلبی که نداریم ولی عوضش مغز داریم پس چی شد اون همه قولی که به ما دادی؟ مگه قرار نبود رودولف رو از سر راهمون برداری؟! حداقل خوش سلیقه تر عمل میکردی!

صدای جیغ و داد مادر سیریوس از مشاهده این وضعیت از گوشه دیگر زمین بلند شد:
- تسترال صفتا! بی ناموس پرستا! ننگ خاندان من! گم شین از اینجا بیرون! کی زمان ما دختر و پسر قبل از عقد همو میدیدن؟ غرب زده ها! برهنه فرهنگیا! فرهنگ برهنگیا! حزب دامبلولیا!

- اوه خوشحالیم هرچند خود بلک از دسته گمراها بود و بلای ما... نازنین ما... یار و یاور همایونی مارو هم با خودش به گمراهی کشوند ولی ننه ش با ما هم عقیده ست... دامبل عوض راز و نیاز کردن یه کارت قرمز برای خودتو اینا صادر کن... دستتو بکش کنار عمه... یکی هم برای این آیلین کج سلیقه صادر کن... فکر نکن تو رو ندیدم آیلین از همون اولشم هم بد سلیقه بودی!

با این همه به نظر نمی رسید آیلین که در آن لحظه مشغول قربان صدقه رفتنِ کاربر مهمان نامی از اعضای تیم حریف بود، متوجه چیزی شده باشد.
اسنیپ که تا لحظاتی قبل به فرمت کلیه حوادث داخل زمین را زیر نظر داشت با چرخشی ناگهانی به سمت هکتور برگشت:
- بوق به تو هکتور! این چه معجونی بود دادی به خورد اعضای تیم؟ اینا قرار بود از هم جدا بشن. این چه گندی بود زدی؟!

هکتور که از مشاهده تاثیر معجونش ذوق زده شده بود، ویبره زنان گفت:
- تو میخواستی از هم جدا بشن خب جدا شدن دیگه. البته اسمش طولانی بود زورم اومد همه شو یه جا بهت بگم... معرفی میکنم محصول جدید هکتور. معجون جداکننده ی چسباننده! انگار بالاخره یه معجونم درست کار کرد!

اسنیپ که دیگر خون به مغزش نمی رسید اختیارش را به کل از دست داد. در حالیکه بار دیگر موهای روغن خورده و سوسولیش از شدت خشم به طرزی خطرناک به روغن سوزی افتاده بودند با فریادی بلند در حالی که سیل انواع طلسم های سکتوم را روانه هکتور می کرد به دنبال او گذاشت.

- برو کنار عمه پشمک! داریم گزارش میدیم! بهمون انداخت تو رو! حتی مثل خود پشمکشم ریش داری... البته دلیلی نداره بهتون چیزی بگیم چون اصولا شما رو موجودات پست و حقیری میدنیم ولی چون ما بزرگواریم لطف می کنیم و میگیم که تیم اون توله گرگ با نتیجه 500 بر ده از تیم سوروس جلو افتاده. بنابراین باید به این کاپیتان بی عرضه بگیم که بهتره به جای اینکه دنبال هک بذاره یه فکری به حال دروازه اش بکنه که اون غول بیابونی اون رو رها کرده و داره میره وسط تماشاچی ها!

با این سخن لرد توجه تماشاگران به سمتی جلب شد که لرد به آن اشاره کرده بود. حق با لرد بود. گراوپ دروازه را رها کرده بود. ظاهرا بلاخره هرمیون را در میان تماشاچی ها یافته بود و نعره زنان به سمت جایگاه درب و داغان آن ها می رفت.
- هرمی! هرمــــــــــــی!

گرومـــــــــــپ گرومـــــــــــــــپ!

زمین عملا زیر قدم های گرواپ به لرزه افتاده بود.ملت تماشاچی از ترس کتلت شدن زیر دست و پاهای گراوپ جیغ کشان به اطراف فرار میکردند. عده ای هم در این راه زیر پاها و چماغ گراوپ به پوستر در اندازه طبیعی تبدیل شدند که مسئولین برگزاری مسابقات در راستای حفاظت از محیط زیست در انتهای مسابقه پس از جمع آوری آن ها به وسیله کاردک، آن ها را برای بازیافت به کارخانه های مربوطه منتقل کردند.

- چرا هیشکی به ما توجه نمیکنه؟! ما خسته شدیم! اگر به ما توجه نکنید همه تون رو قتل عام می کنیم و از اون افراد سراپا سیاه پوش ارتش جدیدی درست میکنیم.

توجه جمعی از ملت که زنده مانده بودند یا درگیر مسائل عشق و عاشقی نبودند به سمت گروهی جلب شد که سوار بر اژدها هایی آخرین سیستم و فول آپشن وارد زمین می شدند. ملت سیاه پوش پس از پارک دوبلی مناسب و هماهنگ تکه چوب های کوچکی را بیرون کشیدند که سه ثانیه بعد تبدیل به جاروهایی آخرین سیستم شدند. نگاه ملت بازمانده از لگدکوب گراوپ به پرواز دست جمعی آن جماعت ناشناخته به سمت اعضای درگیر تیم خرس های تنبل ماند..

چند دقیقه بعد- روی زمین

یکی از سیاه پوشان که کاملا جدی به نظر می رسید گفت:
- ما مامور های 007 هستیم مقاومت بی فایده ست هرچی بگین علیه تون در دادگاه استفاده میشه پس می تونین کلا سکوت اختیار کنین!

اسنیپ که به سختی در تلاش بود خود را از دست دو تن از ماموران 007 که بازوهایش را نگه داشته بودند برهاند فریاد زد.
- به چه حقی؟چطور جرئت میکنین؟من وزیر این مملکتم!

- مامور 007 شماره دو با خونسردی گفت:
- شما وزیر جادوئین فقط با اون یکی همکارتون تازه میشین وزیر این مملکت!

اسنیپ با اخم گفت:
- نخیر من وزیر سحرم اون وزیر جادو! مگه شماها سواد ندارین؟ بالای آواتار منو نخوندین؟ شما هیچوقت نتونستین تفاوت های ظریف رو تشخیص بدین و این یکی از علتاییه که باعث شده مامورین تاسف انگیزی باشین!

بلک که هنوز تحت تاثیر معجون هکتور بود، گفت:
- هر چی بلای من بگه! عزیزم من وزیر سحر باشم یا جادو؟

بلا که تمام این مدت از آغوش بلک تکان نخورده بود، گفت:
- فرقی نداره عزیزم هر چی که تو بخوای. این اسنیپ که عرضه هیچی رو نداره. تو هر کدوم رو برداری حتما به بهترین نحو ممکن اجراش می کنی.

مامور شماره یک با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. سپس دست در جیب ردایش کرد تا کاغذی لوله شده را از جیب خارج کند.
- فرقی هم نداره. هر دوی شما به خاطر اختلاس های میلیون ومیلیارد گالیونی، صرف خزانه دولتی در راه های غیرقانونی، تخریب ساختمون وزارت خونه، استفاده غیرقانونی از اتباع بیگانه(اشاره به گراوپ!) مصرف نوشیدنی های غیر مجاز و دوپینگ در جریان مسابقه بازداشتین!

- آقا اینا همه ش مزخرفه! اختلاس؟ ما؟ بلک تو بهشون بگو ما یه نات تو خزانه نداشتیم تا بتونین همونو اختلاس کنیم اینا همه ش تقصیر دولت قبلیه آقا من اعتراض دارم!

مامور سیاه پوش که این حرف ها سرشان نمی شد، گفت:
- به ما مربوط نیست به هر حال ما باید وزیر بلک و وزیر اسنیپ رو به جرم اختلاس در وزارتخونه و خوردن حق وزارت المال و سایر موارد، دستگیر کنیم.

در حالی که سایر ماموران 007 به دست دو وزیر دستبند هایی جادویی می زدند، اسنیپ نعره زد:
- دستتون رو بکشید بوقیا! به چه جراتی به من دستبند می زنید. ولم کنید. اصلا شما مال کدوم گروهید؟ 500 امتیاز از گروه هر کدومتون کم میکنم.

بلک عاشقانه به بلا خیره بود:
- میای با من بریم زندان؟

- آره عزیزم. حتی اگه بخوای باهات میام تا از زیر طاق نما رد بشیم. تو باشی من همه جا میام.

- ولم کنید بوقیای تسترال دورگه... بکش دستتو ببینم! تا ندادم آرسینوس همه تونو بندازه تو آزکابان منو آزاد کنید. بلک بوقی! مردک تسترال همه این کارا زیر سر خودته. نقشه های توئه که جای منو بگیری. گیرم بیوفتی کاری میکنم دیگه نتونی به وضعیت انسانیت تغییر شکل بدی. بوق تو روحت.

ادامه سخنان گوهر بار اسنیپ و کلمات عاشقانه بلا و بلک در صدای بال های اژدها های آخرین سیستم گم شد. وزرا دستگیر شده بودند و بازی همچنان ادامه داشت.

- تیم اون توله گرگ 700 همون تیمی که شرممون میاد یاران ما توش بازی می کنن 50.برو کنار عمه جلوی دیدمونو گرفتی!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#51

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کیو.

سی.

ارزشی

پست سوم!


- تــــــــــدی! ترمز دستی یادت نره!

تدی هنوز جاروشو چک نکرده، فهمید سیریوس داره بهش متلک میندازه ولی سریع احساساتش رو سوییچ کرد رو افتادن فک و تمرکز رو این مسئله که مدافع دوم تیم، همر، دست مهاجم تیم حریف چیکار میکنه؟!

فلاش بک - اردوی کیو.سی.ارزشی

موسیقی فیلم “گنج قارون” از گرامافون قدیمی بودلرها پخش میشد. اعضای تیم که بدون رب تبرک و لازانیای ویکی که ته کشیده بود، دور سفره چهار زانو نشسته بودند، در انتظار جا افتادن دیزی، به همر که داشت جون میکند، نگاه می‌کردند.

- دِ لامصبا.. ( و چند بار دیگه نخود لوبیاها رو کوبید).. با من قرارداد بستین که بلاجرا رو بکوبم.. هِن،هِن (افکت نفس نفس زدن).. نه که گوشت کوبیده بکوبم! دختره.. دم اسبی.. تو گفتی تیمتون از چت باکس بهتره! این بود آرمان‌های ما؟

ویولت با اشتیاق دستی به سر همر کشید که چسبیدن مقادیر متنباهی دیزی به انگشتش رو به همراه داشت. همینطور که غذا رو می‌چشید، با دهان پر گفت:
- هومم.. ممم.. ویکی یه کم نمک .. هووم.. بریز.. گوش‌کوب جون..

و وقتی نگاه خشمگین مخاطبشو دید، آب دهنشو قورت داد و جمله‌اش رو اصلاح کرد:
- همر.. داوش..کار تیمی که فقط تو زمین بازی نیست.. خارج از زمینم باید با هم باشیم حاجی. تازه تو زمین تو شاهکار میزنی.. تو حتی چماقم لازم نداری.. چماق سرخودی! میشی بهترین ضربه‌زن تاریخ!!

همر که یک ذره این حرفا آرومش کرده بود، با لبخند کمرنگ به کوبیدن ادامه داد و سعی کرد با تمرکز روی آواز:
"اگه نرقصی می شینم عقده دل واز می کنم/ نیگا تو چشمات می کنم شکوه رو آغاز می کنم
میگم حسن جغجغه رو نون بده و چایی بده/ میگم حالا در بیاره کفشتو دمپایی بده"


به روزهای خوب قدیم دیگه فکر نکنه.

پایان فلاش بک

صدای پارس خنده‌ی سیریوس که خیلی با خودش حال کرده بود، تو گوش همر پیچید. همینطور که خودش رو پیچ و تاب می‌داد تا از مشت وزیر بلک (باشد که نباشد ) آزاد بشه، تصویر ورژن جوونش که تو مشت قاضی دادگاه‌های مهم بود و روی میز قضاوت می‌کوبید، نوستالژی درونشو قلقلک می‌داد و به شکل گوله‌های اشک و غیره از چشمها و بینی‌اش جاری می‌گردید!
گزارش بازی به این شکل در جریان بود:

- و حالا کوافل دست آیلین پرینسه که پاس میده به پسرش.. از قدیم گفتن پسر کو ندارد نشان از مادر.. هر دو کله روغنی.. هر دو دماغ عقابی.. هر دو اخلاقشون مثل ..سیریوس که داره اشاره میکنه کوافلو به اون پاس بدن ولی اسنیپ عوضش پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میکنه و حمله رو ادامه میده. بلک با همر ضربه‌ای به بلاجر میزنه و اونو میفرسته سمت اسنیپ که به موقع جا خالی میده ولی انگار یکی همون موقع "لوی‌کورپوس" اجرا کرده چون اسنیپ از جاروش سر و ته آویزون شده و پناه به زیرشلواری خال خالی مرلین..

ماندانگاس با قدرت سوت زد و بازی متوقف شد.
- پنالتی برای تنبلا!
- مردک دله دزد نا داور مادر سیریوس..

همون موقع چشم جیمز به خانم بلک افتاد که دامنشو دستش گرفته بود و آماده بود بیاد جلو بشنوه که کاپتان تیم چیکارش داره.
- با شما نیستم خانوم بلک!

دانگ، زیر چشمی به دروازه بان مهیب کیو.سی. نگاه کرد و با خونسردی گفت:
- پاتر اعتراض کنی این دفه جریمه نقدی میشی بچه جیغ جیغوی یه لا قبای نامرئي! همر خطا کرد و با بلاجر زد وزیر اسنیپو کله پا کرد.
- ولی همر دستِ بلک بود!

دانگ این بار جلو رفت و زیر گوش جیمز زمزمه کرد:
- یه کاری نکن دیوانه‌سازا رو خبر کنم، توله گرگتو برگردونن هلفدونی!

سیریوس که هنوز دود آخرین وردش از نوک چوبدستیش بیرون میومد، همرو رها کرد و کوافل رو برای زدن پنالتی از دانگ گرفت.

فلاش بک - فدراسیون کوئیدیچ - روز آخر ثبت نام

کاپتان‌های دو تیم تنبل‌های وزارتی و ترنسیلوانیا مشغول خوش و بش و کل کل با هم بودند و بازیکناشون رو به رخ هم می‌کشیدند. گوئینگ مری توی اسکله مشغول برپا کردن بادبان‌هاش برای شروع لیگ بود. مرلینگاه سازی لندن و تراختورسازی دست در گردن هم انداخته و عکس یادگاری با شعار "گفتگوی تمدن‌ها" مینداختند. صدای دانگ بلند شد:
- خب همه آماده و سرجاهاشون هستن.. و کیو.سی.ارزشی؟

جیمز که سرشو پایین انداخته بود، پشت گردن تسترالشو نوازش کرد و از پشت دندون‌هایی که روی هم می‌سائید گفت:
- کیو.سی.ارزشی سر جاش می‌مونه، هیچ صدایی ازش در نمیاد و تظاهر میکنه وجود نداره! (ک.ر.ب. تالار اسرار‌ )

دانگ لبخندی زد که در اون لحظه جیمزو یاد عموی بزرگش ورنون انداخت، وقتی نامه‌ی هاگوارتز باباشو جلوی چشمش آتیش زد! ( لازمه بگم ک.ر.ب سنگ جادو؟ ) اسم اعضای تیم‌ها رو یک دور دیگه چک کرد و با دیدن اسم تسترال به عنوان یار هفتم کیو.سی.ارزشی پوزخند رضایت! زد. بعد زونکنش رو برداشت و آماده ی پایین کشیدن کرکره‌ شد که همون لحظه‌ درهای فدراسیون به حالت انفجاری باز شد و کسی فریاد زد:
- دســــــت نــــــگـــــــــــــهـــــــــــداریـــــــــــــــــــــــــــــد! تصویر کوچک شده


در برابر چشم‌های تنگ شده ی مسئولین فدراسیون، وزارتیها و تیم‌های حاضر که سعی داشتند از پشت گرد و خاک و نوری که از پشت می‌تابید،‌ تشخیص بدن اون سیاهی، کیست؟! که هر لحظه نزدیک‌تر میشد، تدی لوپین با سر و وضعی زارتر از همیشه و لباس‌های زندان و زیرشلواری راه‌راه آزکابان نشانش ظاهر شد و گفت:
- یکی ویکی رو جمع کنه.. باز زیر شلواری دیده!

کاربر مهمان لیوان آب روی میز دانگ رو روی صورت پریزاد خالی کرد که البته دوباره با دیدن سر و وضع تدی، درجا غش کرد. دانگ که نا‌امید شده بود، سرفه‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- بازیکنای غیر قانونی سابقه‌دار حق شرکت توی لیگ ندارن!

و البته خودش به محض گفتن این جمله، پشیمون شد!حداقل نصف آدمای حاضر به نوعی سابقه‌دار بودند.
- این لباسا واسه اینه که ورشکستمون کردی! من خیلیم قانونی و به قید وثیقه هستم.. سابقه‌ام هم پاپوش بوده..لسترنج و بلک هم شاهدن!

بلاتریکس یکی تو سر رودولف زد و یه سقلمه به سیریوس و هر سه سرشون رو به نشونه‌ی تائید تکون دادند.. به نفعشون بود که حرفای تدی رو تائید کنند.
جیمز که از گردن تدی آویزون بود و دست نوازش به دمش می‌کشید، گفت:
- تسترالو خط بزن و اسم توله گرگمو بنویس، دله دزد!

پایان فلاش بک

- من نمیدونم اینتصویر کوچک شده
(ویرایش: با تهدید وزیر بلک به جزایر بالاک، سانسور شد!) به کی رفته.. به من و باباش که نرفته مرتیکه مادر سیریوس خائن مشنگ دوست !
- عوضش شازده‌ام به خودم رفته مادر فداش بشه.. خون اصیل نداره که داره، استاد معجون نیس که هس، ده تا سمج نگرفت که گرفت، قربونش برم وزیر نیس که هست..
- البته با سیریوس من..
- اوا چه تابلویی تو! الان میگفتی عاقش کردی!
- عاقش کردم که کردم! مسائل خونوادگی ما به تو چه ربطی داره پرینس قلابی مادر سوروس مفلوک مطلقه‌ی مشنگای همسایه‌ی پتونیا اینا؟!

- صحبتاتون تموم شد؟

سیریوس که از قبل فلاش بک منتظر بود پنالتی بزنه، دست به سینه روبروی تابلوی مادرش و مهاجم تیمش، آیلین پرینس ایستاده بود که دو تایی داشتند سبزی پاک میکردند و غیبت میکردند.
- چه کاریه سیریوس؟‌ مامانت انقد گنده است که کوافلای ما ازش رد نمیشه.
- ولی من رازدار محفل و صاحب گریمولدم!
- منظور؟‌
- در خونه‌ی گریمولد همیشه به روی من بازه! .. حالا برو کنار ضعیفه.

بعد کوافلو عینهو قهرمانای پرتاب دیسک چند دور با دست چرخوند و چرخوند و روی آدرس "شماره‌ی ۱۳، میدان گریمولد" اونقدر تمرکز کرد که درهای خونه که با متعلقات تابلو کنده شده بود، باز شد. لحظه‌ای بعد صدای فردوسی پور دوباره بلند شد.
- .. و چه پنالتی‌‌ای میزنه این سیریوس بلک! تابلوی خانم بلک سرخ شده و دامنشو با دو دست گرفته و داره به همه ناسزا میگه. تنبلای وزارتی ده، کیو.سی.ارزشی صفر.

بچه‌های ارزشی با ناامیدی به درهای باز خونه‌ی گریمولد چشم دوخته بودند.. دیوار دفاعی نفوذ ناپذیرشون، نفوذ پذیر شده بود.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۷ ۲۱:۱۸:۴۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#50

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کیو.

سی.

ارزشی


پست دوم!


فلش بک - یک هفته قبل از شروع لیگ - کلبه ی کوچکی در گوشه ی ورزشگاه بیابانی عرق جبین:

- یعنی چی که تسترالا رم کردن!؟
- تقصیر ما چیه ویکی!؟ تستراله دیگه! رم کرد لازانیاها رو ریخت تو جوب!

ویکتوریا ویزلی لحظاتی در سکوت به جیمز و ویولت چشم دوخت. بغض کرده بود. با دهان بسته نفس عمیقی کشید و بعد ملاقه ای را که به دست داشت روی کابینت گذاشت، در فر را باز کرد، لازانیای تازه و داغی را بیرون کشید. چادرش را که به کمر بسته بود باز کرد و سرش کرد و گوشه هایش را به دندان گرفت تا بتواند با هر دو دست ظرف لازانیا را از زیر چادر بگیرد و بعد راه افتاد سمت حیاط!

جیمز دنبال دختردایی اش بیرون دوید.
- کجا میری با این سر و وضع!؟
- میرم این غذا رو به در و همسایه ها بفروشم! میرم یه لقمه نون و رب بیارم خونه!

ویولت اعتراض کرد: تو الان داری بیشتر از یه لقمه نون و رب رو می بری بیرون از خونه!
جیمز تاب نیاورد. جلو رفت، ظرف را از دستان ویکی بیرون کشید و چادرش را به مشت گرفت:
- تو رو ارواح خاک آقات نرو کلفتی نکن ننه.
- یه بار دیگه بگو چی گفتی به من؟
- کدومشونو یه بار دیگه بگم؟
- ننه اون ویولته! آقاجون بیل ِ منم زنده س! کلفت هم خودتی و جد و آبادت!

جیمز ظرف لازانیا را محکم روی زمین انداخت و فریاد زد:
- اصن من دیگه از این زندگی نکبتی ِ فیلم سینمایی ایرانی خسته شدم! اگه تدی آزکابان نبود جرئت نمی کردی اینجوری سر من داد بزنی! من از این خونه میرم! من میخوام برم تیم بدم! میخوام دوباره کوییدیچ بازی کنم! میخوام پولدار شم تدی رو از هلفدونی بیارم بیرون و حق اون دانگ کلاه بردارو بذارم کف دستش!

ویولت و ویکتوریا: جدی میگی؟
جیمز: نه نه نه.. :grin: اونطوری نگام نکنین..:grin: شوخی بود. :grin:

پایان فلش بک

- حالا کاربر مهمان رو می بینیم که کوافل به دست پیش میره! هیچکس نمیدونه این فرد چه کسیه!؟ شایعاتی هست مبنی بر اینکه کاربر مهمان لولوخورخورس و شکل خاصی نداره!

کاربر مهمان که از این توصیف هیجان زده شده بود، کوافل را رها کرد و همه ی شکلک هایی را که بلد بود (از جمله : و و و و و ... ) را نشان تماشاگران حاضر در ورزشگاه داد.

داور بازی، ماندانگاس فلچر، اوج گرفت و به جیمز سیریوس نزدیک شد که از روبراه بودن جارویش مطمئن شود:
- مشکلی هست جیمز؟

جیمز نگاهی خصمانه به دانگ کرد و شانه هایش را بالا انداخت. زائده ی سرخ رنگی از نوک جارو بیرون زد و رو به دانگ پزززززز کرد.

جیمز با لبخندی از روی رضایت، جارویش را نوازش کرد و گفت: پول که نذاشتی برامون، سر خرید بازیکن های خودمون ورزشگاهو ازمون گرفتی! نشد جارو بخریم. نیمبوس شکسته ی کهنه ی بابامه با چسب سرهمش کردم.

دانگ بی توجه به چشم غره ی جیمز پرواز کنان از او دور شد.


فلش بک - فدراسیون کوییدیچ:


جیمز سیریوس پاتر، قلک خوکی اش را روی میز ماندانگاس شکست و شروع کرد به شمردن نات هایش.

- کمه جیمز. کمه.
- 12، 13، 14..وایسا خب شاید کافی باشه..15، 16..

جیمز انگشتش را با آب دهان تر کرد و سه نات باقیمانده اش را شمرد.
- 17، 18، 19. بازیکن اندازه 19 نات چی داری؟

ماندانگاس آهی کشید و با انگشتانش روی میز ضرب گرفت.
- یه ویولت دسته دوم هم نمیشه یعنی؟
- اگه واقعا مصممی که تیم بدی، میتونم ورزشگاهتونو با یه قیمت خوب رد کنم! :sharti:
- فکرشم نکن سقف خونواده مو ازشون بگیری مرتیکه دله دزد توله بلاجر تسترال صفت! تدی رو انداختی زندان بس نبود!؟ لپرکان انداختی بهمون بس نبود!؟ تیمو به خاک سیاه کشوندی! بازیکنای خودمون ازمون شکایت کردن!

- خود دانی، راه دیگه ای نداری!

پایان فلش بک

- بله! کاربر کوافل رو از دست داد! سیریوس بلک توپ رو توی هوا قاپیده و داره یکی یکی دریبل میکنه مهاجم های حریف رو!

سیریوس با چهره ای مصمم روی جارویش خم شد و با نزدیک شدن به دروازه، رفته رفته از سرعتش کاست.
- مامــ..ان..
- ننگ خانواده! سگ!

گزارشگر آب دهانش را قورت داد: با متعلقاتی که پشت مادرسیریوس سواره، نمیشه حتی حلقه های دروازه رو دید!

متعلقات! مادرسیریوس، خانه ی شماره ی دوازده میدان گریمولد لندن بود که مانند یک کوله پشتی عظیم بر روی شانه های ساحره سوار بود.

- سیریوس بلک متوقف شد! پشت مادرسیریوس یه خونه چسبیده!!
مادرسیریوس نگاهی سرشار از عشق و عاطفه به جیمز سیریوس پاتر انداخت که هنوز با جارویش درگیر بود.

فلش بک – درب خروجی ورزشگاه عرق جبین:

- هنوز چهار نفر کم داریم!
ویولت بودلر این را گفت و کوله پشتی اش را روی دوش انداخت.
ویکتوریا ویزلی برای آخرین بار نگاهی به ورزشگاه انداخت و آب دماغش را بالا کشید.
کاربر مهمان که مثل تار عنکبوت از بازوی پریزاد آویزان بود، دستمالی از جیب ردای مجهولش بیرون کشید و به دخترک داد.
جیمز یال تنها تسترالی را که توانسته بود از چنگال دانگ ورزشگاه خوار! نجات دهد نوازش کرد و گفت: باید بریم دنبال بازیکن آزاد بگردیم. اختلاف هزینه ی شما و ورزشگاه فقط 8 گالیون بود که ته جیبمو گرفت، اونم یه چیز باحال خریدم که روز مسابقه می بینینش.

ویولت اخم کرد: کی گفته تو رییسی؟!
جیمز بی اعتنا به ویولت ادامه داد: قرارمون فردا صبح همین موقع با یارهامون جلوی فدراسیون کوییدیچ.
پاتر کوچک دستش را دور گردن تسترال انداخت و همراه با او ناپدید شد، آخرین چیزی که شنید، ناله ی بغض آلود "یار من توی آزکابانه! " ی ویکتوریا ویزلی بود.

لحظاتی بعد – خانه ی شماره 12 گریمولد – لندن:

پاق!

صدای آپارات جیمز و تسترالش درست روبروی تابلوی خاک گرفته ی خانوم بلک، چرت ساحره را پاره کرد:
- گند زاده ها! خائنا! بی اصل و نصبا! خون لجنیا! مادرسیریوسا! توله بلاجرا!

جیمز یکی از ابروهایش را بالا انداخت و در تلاش برای کندن تابلو، مشغول دستکاری قاب عکس شد.
- بی ناموس! پسر کله زخمی! گدا! بدبخت! پوور! لوپین!
- هووووووو! حرف دهنتو بفهما عجوزه!
- کود کرم فلوبر بخور! تسترال صفت! هیپوگــ...
- ببند دهنتو آکرومانتیولای کله ابولهولی! مادام ماکسیم! بانوی چاق! چاق! چاق! پرپرک بدچنگ! داکسی پنج پا! مک بون پشمالو! ورورجادو! سبز لجنی ولزی تیبو صفت!!
-

جیمز که از خشم سرخ شده بود، ناامید از جدا شدن تابلو، ناسزای دیگری گفت و لگدی به دیوار زد و پشتش را به مادرسیریوس کرد.
مادرسیریوس: خوبی بچه؟
جیمز جوابی نداد. در تلاش برای قورت دادن بغضش به کفش های کهنه اش خیره شده بود.

نه. خوب نبود. دلش برای برادرخوانده اش تنگ شده بود و کوچکتر از آن بود که مسئولیتی را که بر عهده گرفته به تنهایی به سرانجام برساند. از شرمسار شدن مقابل دخترها بیزار بود و به دلایل نامعلومی از خودش بدش می آمد. او فقط میخواست دوباره کوییدیچ بازی کند.
- اگه میخوای منو از اینجا ببری، یه راهی هست.

جیمز بینی سرخش را بالا کشید و به طرف تابلو برگشت.
بعد از سالها لبخندی کمرنگ بر لب های مادرسیریوس نقش بست: من همرات میام ولی نه بدون خونه م، پسرک جیغ جیغوی با اصل و نصب!

پایان فلش بک

- سیریوس بلک هنوز تو شوکه که تد ریموس لوپین کوافل رو ازش می دزده. لوپین با نهایت سرعتی که جاروی کهنه ش اجازه میده داره به سمت دروازه ی گراوپ میره، به تازگی از آزکابان فرار کرده و تحت تعقیب وزارت خونه هست اما جناب وزیر به خاطر حضور مشکوک بلاتریکس لسترنج که شرایط مشابهی...حالا پاس میده به ویزلی! ویزلی با یه حرکت تماشایی از بلاجر هکتور فرار میکنه!...

هکتور فریادی زد و چماقش را در هوا تکان داد.
صدای هورای جادوگر های جوان ورزشگاه در تحسین ویکتوریا بلند شد.

- عرض می کردم خدمتتون که بلاتریکس شرایطی مشابه با تدی داره و به همین دلیل وزیر فعلا نمیتونه اقدامی.. حالا ویکتوریا آماده ست برای یه ضربه ی کات دا... اوه اوه اوه عجب ضربه ای رو زد زیدانـ.. چیز یعنی رودلف! ویکتوریا ویزلی از جاروش آویزون شده! همر درست بیخ گوشش بود اما نتونست ازش دفاع کنه!

همر :

ماندانگاس فلچر بازی را نگه داشت.
تدی با نگرانی خودش را به ویکتوریا رساند که حالا با یک دست از جارویش آویزان بود و با خود اندیشید که ای کاش، خودش را زودتر رسانده بود.



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۹:۱۵ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#49

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- خانم‌ها، آقایون! با اولین بازی لیگ در خدمتتون هستیم و تقابل جذّاب تنبل‌های وزراتی و تیــــــــــــــــــــــم ِ...
- این دیگه کیه؟!

بوشومف!!

کسی که داشت هویت گزارشگر جدید ِ فدراسیون رو از بغل دستی‌ش می‌پرسید، زیر یه "کیو." ی آبی گنده که از آسمون افتاد رو سر تماشاچیا، کتلت شد.

کیو.


یه نفر دیگه با هیجان بالا و پایین می‌پره:
- مامان! مامان! از دروازه‌ی اون یکی تیمه یه صدایی میاد که خیلی شبیه صدای توئه وقتی بابا دیر می‌کنه!

بوشومف!!

بچه با مشت مامانش فنا می‌شه و مامانش، زیر "سی." سفید گنده، گوجه می‌شه. و این وسط صدای فریادهای غریبی از سمت دروازه‌بان خیلی خیلی غریب تیم قرمز-سفید-آبی پوش شنیده می‌شه:
- بی اصل و نسبا! بی ناموسا! بی ریختا!

سی.


- من می‌شناسمش! من می‌شناسمش! فردوسـی‌پو..

بوشومف!!

و "ارزشی" قرمز، خوار مادر تماشاچی‌ای که گزارشگرو شناخته بود، میاره جلو چشش!

ارزشی

پست اول!


صدای هوار ویولت که داره روی نیمبوس دو هزارش که در حال پت پت کردنه، اوج می‌گیره، شنیده می‌شه:
- جیمز!!

جیمز مث همیشه واسه عصبانی شدن ویولت تره هم خورد نمی‌کنه:
- بم بگو کاپتان، بودلر!
- آخرین هشت گالیون تیمو خرج این کردی؟!!

صدای فردوسی‌پور تو ورزشگاه می‌پیچه:
- و حالا به نظر می‌رسه مدافع تیم کیو.سی.ارزشی با چماقش داره به کاپتان تیم حمله می‌کنه، جالبه بدونین که مدافع این تیم کودکی سختی رو پشت سر گذاشته..

و بقیه‌ی گزارش فردوسی‌پور تو شلوغی زمین گم می‌شه:
- نـــــــــــــــــــــــههههه!!
- می‌کشمـــــــــــــــــــــت!!
- دورگه‌های خون لجنی! شخصیت‌های غیر هری پاتری!

همین لحظه بازیکنای تنبل‌های وزراتی هم از روی زمین بلند می‌شن و این اتفاق میمون، مصادف می‌شه با شروع جفتک اندازی جاروی جیمز که از باباش بهش به ارث رسیده. جارو با سرعت ِ ویکی ِ پیژامه دیده، شیرجه می‌ره سمت کله‌ی چربی که بین بازیکنا برق می‌زنه.
- پونصد امتیاز از گریفندور کم می‌شه پاتر!
- کمــــــــــــــــــــک!!

تدی گور بابای کوآفل‌طور، شیرجه می‌زنه دنبال برادرش:
- واسه چی اینطوری می‌کنه؟!
- از اسنیپ کینه داره!
- چرا جاروی خودتو نیاوردی؟!

جیمز خیره می‌شه به تدی و تو ذهنش، فلش‌بک می‌خوره سمت گذشته..

فلش‌بک

- آره خلاصه که دیروز بحث شروع شدن لیگ بود.
- وقتی کاپتان نداریم، چه تیمی می‌خوای تشکیل بدیم؟ بعدم، فک کردی بعد از فصل پیش، کی باهامون قرارداد می‌بنده ننگ روونا؟!

ویولت و جیمز، سوار بر تسترال‌هایی که فصل قبل تو زمین عرق جبین می‌چریدن، داشتن با حالت این هفت‌تیرکش‌های شکست‌خورده‌ی فیلم‌های وسترن تو خیابون راه می‌رفتن تا لازانیاهایی که ویکی پخته بود رو برسونن دست مشتریا. بعد از انحلال تیم و به خاک سیاه نشستن بازیکنا و شکایت ایرج طهماسب و عوامل سریال پایتخت و انجمن هنرمندان LA به خاطر سوءاستفاده از چهره‌های مردمی، تدی هم افتاده بود آزکابان.

جیمز بدون این که حواسش باشه، دستشو کرد تو خورجین تستراله و یه برش لازانیا در آورد و شروع کرد به خوردن:
- جارو ها رو می‌شه یه کاری‌شون کرد. حتی بازیکنا رو. ولی تدی..

ویولت همینطوری که چهارمین لازانیاشو تموم می‌کرد، آه کشید. دستشو کرد تو خورجین که یه لازانیای دیگه در بیاره که..
- جیمز!!

جیمز سرشو میاره بالا و از قیافه‌ی ویولت می‌فهمه چی شده.
- ویولت!!
- توام همه‌شونو..
- خوردم!!
- ویکی می‌کشدمون!
- ورشکست شدیم!

پایان فلش‌بک

ویولت خودشو می‌رسونه کنار جیمز:
- دوس داری چماق حاجی‌تو بگیری؟! فعلاً که تو مدافع خفن‌تری شدی!

صدای اعتراض همر! بلند می‌شه. از کار زندگی انداختین این بدبختو خو! اینجو همر! اونجو همر! باو لامصبا ازش اجازه بگیرین وقتی احضارش می‌کنین حداقل!

تدی آه می‌کشه.
باید زودتر خودشو می‌رسوند.
چه انتظار دیگه‌ای از تیمی که یه پیژامه دوست و یه لازانیا دوست و یه.. یه.. "ویولت" تشکیل بده می‌شه داشت؟!

فلش‌بک

- تا حالا به ابعاد خودت نگا کردی؟!
- پسرعمه‌ت همینطوری فرار کرد!
- آره ولی اون با گم و گور شدن ماه، تلپی به شکل اولیه‌ش برنمی‌گشت!

بلاتریکس داشت هر هر به تدی گیر کرده بین میله‌های زندانش می‌خندید و تدی با خودش فکر می‌کرد کدوم احمقی ممکنه ماه رو دزدیده باشه؟! می‌مُرد حداقل با انجمن گرگینه‌ها هماهنگ می‌کرد؟!

باید یه فکر دیگه‌ای برای فرارش می‌کرد.

پایان فلش‌بک

همین لحظه جاروی جیمز محکم می‌زنه رو ترمز. سرشو برمی‌گردونه سمت جیمز و یه دونه محکم می‌زنه تو پیشونی‌ش.
- آآآآی!! چیکار داری می‌کنی؟!

جارو با کله‌ش به دروازه‌ی کیو.سی اشاره می‌کنه که آماج حمله‌های مهاجم‌های تیم وزارت قرار گرفته [ که خب خوب هم سیبیل داورو چرب کردن و کسی اهمیت نمی‌ده که اسنیپ جاروی جیمزو جادو کرده! ] و به بلاتریکس که خعلی خوشحال و خندان داره دنبال اسنیچ می‌گرده.
- نمی‌ذاری برم دنبال اسنیچ بگردم که!

جارو با یه حالت به جیمز نگاه می‌کنه [ داره می‌گه: فقط چون پای منافع تیم وسطه! ] و بعد برمی‌گرده سمت ِ تدی با همون حالت، که یعنی: اصن بلاتریکس مگه نباس تو آزکابان باشه؟!

و تدی می‌شه.

فلش‌بک

- هن.. هن.. هن.. هن..

تصویر یه تدی رو نشون می‌ده که داره با چنگ و دندون تونل می‌کَنه و پشمای فیروزه‌ای‌ش عملاً قهوه‌ای شدن و می‌تونه جای کایوت توی رود رانِر [ میگ میگ آقا! کایوت هم همون گرگ میگ‌میگ‌ـه! همه‌چیو من باس توضیح بدم ینی؟ ] ایفای نقش کنه.

یه گاز دیگه تا آزادی!

- حالا مطمئنی راهو درست اومدی؟!

تدی از جاش می‌پره و کله‌ش می‌خوره به سقف تونل. برمی‌گرده و لسترنج‌ها و نصف آزکابان رو پشت سر خودش می‌بینه.
- هولی بوق!! شماها اینجا چی‌کار می‌کنین؟!

بلاتریکس شونه‌هاشو می‌ندازه بالا:
- دیدیم یه سفره‌ای پهنه، گفتیم به شر و بدبختی همه ازش استفاده کنیم.
-

پایان فلش‌بک

- بعــــــــــلـــــــــــــــــه!! کیو.سی به بازی برمی‌گرده، هرچند ظاهراً اعضای این تیم هنوز دارن با هم جر و بحث می‌کنن. جیمز سیریوس پاتر که بازوبند کاپیتانی رو بر بازو داره و برادر غیر هم‌خون‌ش که طرفدار تیم منچستریونایتده و هیچ‌کس از علاقه‌ش به هم‌تیمی مو طلایی‌شون بی خبر نیست..

وسط افشاگری‌های خفن فردوسی‌پور، جیمز و تدی دارن با هم جر و بحث می‌کنن و ویکی بی توجه به اونا، برمی‌گرده واسه هواداراش یه دور افتخار بزنه تا نصفشون همون‌جا تو ورزشگاه فنا شن و یه سری دیگه، خودشونو پرت کنن تو زمین تا.. چمیدونم! ابله‌ها! وقتی بازیکنا تو هوان می‌خواین چی‌کار کنین؟! بال در بیارین؟!

- چطوری هم ورزشگاه رو فروختی، هم جاروها رو هم اژدهاها رو پس دادی و تهش فقط هشت گالیون داشتیم!؟
- می‌تونی از اون دله دزدی که با پول فروش ورزشگاه ما زد به چاک و اون ننگ روونا و دوست‌دختر تو رو بم داد بپرسی!
- ننگ‌های ریونکلا!

و ویولت قاطی می‌کنه و می‌ره سمت دروازه‌ی خودشون:
- به دامبل قسم می‌زنم دکور مکورتو میارم پایینا!!

که تدی برمی‌گرده سمت بازیکنای مجازی‌شون:
- اینا چطوری پیداشون شد اونوقت؟

اینجاست که دیگه اشک تو چشم جیمز حلقه می‌زنه:
- نپرس داداش. نپرس.

فلش‌بک

- اینو دیگه از کجا آوردی با خودت؟!
- تو گالری بود، دیگه نتونستم از خودم جداش کنم جیمز!
- می‌شه شماره‌تون رو داشته باشم؟
- اگه تدی بدونه!
- رفته بودم چارتا دونه لازانیا بفروشم تا وقتی داری با دانگ چک و چونه می‌زنی!
- یا شماره‌ی خانوم والده رو؟
- بعد با یه نون‌خور اضافه برگشتی!
- تو واقعاً رفتی تو گالری اما واتسون ویکی؟!

جر و بحث جیمز و ویکی که کاربر مهمان به آستینش آویزون بود، با هر هر خنده‌ی ویولت قطع شد. جفتشون برگشتن به ویولت نگاه کردن:

ویولت شونه‌شو بالا انداخت:
- خب من فکر نمی‌کردم دخترا هم تو گالری اما واتسون بچرخن، واسم سؤال بود!

جیمز هنوز داشت به موجود بی شکل و بی بو و بی بخاری که آویزون ویکی بود و از صبح تا حالا شماره‌ی خودش و مامانش و اما واتسون رو ازش می‌خواست، چپ چپ نگاه می‌کرد.
- یعنی این مرتیکه پسره الان؟!

بعد به بدبختیاش بیشتر فکر کرد و:
- حالا با این باید چیکار کنیم آخه؟!

خب، حالا جواب سؤال اول هیچی، ولی لااقل واسه سؤال دوم که جواب پیدا کردن.

پایان فلش‌بک

جیمز با خودش فکر کرد این یکی قسمتیه که تدی هیچ‌وقت نباید ازش خبردار شه. هیچ‌وقت!


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.