هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳

nd.ll81


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۵۲ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
چشماش داشت سنگین می شد، خواب به سراغش اومده بود...
سرش را روی میز گذاشت و خسته از این دنیا خوابید. خودشو دید که داره تو هاگوارتز قدم می زنه. این جا کجاست؟ تا حالا به این اتاق نیومده بود. صبر کن، این صدای چیه؟ سوروس...سوروس بیا اینجا. بیا پیش من. چه صدای گرمی. نه. این که صدای لیلیه!! سریع به سمت منبع صدا رفت. ولی کسی اونجا نبود. نگاهش به سمت اینه ای بزرگ چرخید. ناگهان چیزی رو دید که به سلامت چشماش شک کرد . چطور ممکنه لیلی در اغوش او باشه؟ اینجا چه خبره؟ به اطراف نگاهی انداخت. جز یک شعمدانی و چند تا جعبه چیز دیگه ای اونجا نبود. عصبانی شد. با خودش گفت: حتما یکی از حقه های مسخره دامبلدوره. اون همیشه نیروی عشقشو تحسین میکنه، حالا میخواد سر به سر من بذاره ... با عصبانیت شنل بلندش رو به هوا فرستاد و رفت. اما هرگز نشنید که صدای ارومی پشت سرش گفت: دوستت دارم...

امیدوارم راضی باشین ^_^

مهم در نوشتن اینه که خودتون ازش راضی باشین!

بگذریم...
پست خوبی بود اگر انقدر کوتاه نبود!
با یه نگاه به ظاهر پست شما چنین به ذهن خواننده القا میشه که این صرفا یه متن خبریه و نه ادبی.خاطرتون باشه در نوشتن با اینتر دوست باشید!مثلا:
نقل قول:
تا حالا به این اتاق نیومده بود. صبر کن، این صدای چیه؟ سوروس...سوروس بیا اینجا. بیا پیش من

این جمله ایه که شما نوشتین
نقل قول:
تا حالا به این اتاق نیومده بود. صبر کن، این صدای چیه؟
- سوروس...سوروس بیا اینجا. بیا پیش من

الان ظاهر بهتری پیدا نکرد؟

نکته دیگه اینکه توجه داشته باشید شما از زبان سوم شخص درحال نگارش هستید. تغییر لحن ناگهانی و بدون دلیل به دوم شخص تمرکز خواننده رو بر هم بزنه.
جملات دیالوگی رو از توصیفی به اندازه یه اینتر جدا کنید همیشه.علاوه بر اینکه به خونده شدن بهترشون کمک میکنه به پست نظم وترتیب میده و ظاهر بهتری بهش می بخشه.
نکته دیگه اینکه اول پست فرمودین سوروس به خواب فرو رفته ولی در پایان پست اصلا اینطور به نظر نمی رسید که این یه خواب بوده باشه!
من تصور می کنم شما قادرین بهتر از این بنویسین و روی این نوشته اونقدری که باید وقت و حوصله به خرج ندادین.با نوشته ی قابل قبول تری از شما در انتظارتون خواهم بود!

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۳۰ ۱۹:۴۰:۵۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳

مالی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۶ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
[size=medium]آرام ،آرام پله ها را دونه ،دونه بالا مي رفـت.
به ياد لـيـلي بود.برايش سخت بود .
داغ دوري يار تحملش را کم کرده بود.
در راه پله ي مدرسه هاگوارتز فقط صداي قدم هاي اسنيپ بود که به گوش مي رسيد.
وارد اتاق که شد،جسمي که با پارچه اي پوشانده شده بود. توجه اش را جلب کرد.پارچه را برداشت.
خاک غليظي در اتاق بلند شد و باعث شد سرفه کند.اما چيزي که مقابل چشانش بود برايش قابل تعجب آور بود.
زير لب با خود گفت :(آينه نفاق؟؟؟)
اما اين اينه نفاق بود که راز دل اسنيپ را اشکار مي ساخت.در دل اينه تصويري از لـيـلـي بود.
اسنيپ آن روز را خوب به ياد مي اورد.ليلي پس از گردش در پارک جادوگران بسيار خسته بود.
و براي به دست اوردن ارامش و نيروي کافي براي ادامه مسير به اسنيپ تکيه داده بود.
اسنيپ که با ديدن اين صحنه سر از پاي نمي شناخت.خود را روي زمين انداخت.
تحملش برايش سخت بود. که ليلي را با چنين ارامشي در اغوش خود مي ديد.
اشک ها که مجال فکر کردن به اسنيپ نمي دادند.هر لحظه تند تر و تند تر از لحظه اي پيش فرو مي ريختند.
اسنيپ بي انکه لحظه اي فکر کند براي از بين بردن عذاب وجدان خود با ضربه اي آينه نفاق را به تکه هاي نا منظم تبديل کرد.
با عصبانيت دوباره وارد راه روي مدرسه هاگوارتز شد.ولي اين بار صداي گام ها هر لحظه تند تر مي شد.بي توقف....
وارد اتاقش شد نشست و فقط گريه مي کرد.


بلکه اشک مرهم دل بي رمق اسنيپ باشد


تایید شد!


ویرایش شده توسط هرميون0021 در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۱۹:۱۵:۵۹
ویرایش شده توسط هرميون0021 در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۱۹:۱۷:۱۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۰:۵۱:۳۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴
از جهنم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
مردی آهسته در راهروی ممنوعه حرکت می کرد. پوشیده در شنل سیاهش، همانند سایه ای بود که به سرعت حرکت می کرد، محو می شد و دوباره ظاهر می گشت. شمع یا فانوسی در دست نداشت اما بدون تردید گام برمی داشت، مانند کسی که راه را در ذهن خود و با چشمی دیگر می بیند. سرانجام مقابل در کوچکی در انتهای راهرو ایستاد و به آرامی آن را گشود.
اتاقی درهم ریخته و نامرتب بود، پر از چیز هایی که کسی آن هارا نمی خواست. چیز های فراموش شده و دور ریخته شده، درست مثل خودش.

راهش را از میان صندلی های شکسته، پاچه های کهنه و تار عنکبوت هایی که در اثر گذر زمان محکم شده بودند، گشود و به "آن" رسید. جسمی مستطیل شکل که با پرده ای سیاه پوشانده شده بود. پارچه ی ضخیم را با دستانی لرزان کنار زد و چهره ی سوروس اسنیپ در آینه ی نفاق انگیز پدیدار شد.

سوروس نفس عمیقی کشید و خودش را برای دیدن "او" آماده ساخت. یک لحظه تنها بود و لحظه ای دیگر، لیلی ایوانز با زیبایی خیره کننده اش در کنار او ایستاده بود. لیلی لبخندی زد و سرش را روی شانه ی او گذاشت.

گیسوان ابریشمینش مانند آبشار روی شانه هایش فروریخته بود. موهای لَختی که از میان انگشتان سوروس فرو می ریختند. هرگز تا این حد احساس شادی نکرده بود. به چشمان سبز و خمار لیلی خیره شد. چشمانش مانند آب برکه ای سبز و زلال بودند، شفاف و معصوم. لیلی دوباره کم سن و سال به نظر می رسید، حداقل شانزده ساله.

این دیوانگی بود اما درست چیزی بود که در مقابل چشمان سوروس قرار داشت. سوروس زمزمه کرد:
- اگه قرار باشه لیلی رو توی جنون ببینم، دلم می خواد برای همیشه مجنون باشم.

به زحمت نگاهش را از چهره ی لیلی شانزده ساله برگرفت و به تصویر خودش در آینه نگریست. تصویرش لبخندی پر از آرامش برلب داشت. چشمانی سیاه و براق، پر از عشق و امید و چهره ای معصوم که قطعا متعلق به او نبود اما... شاید زمانی در گذشته ها، تنها گرفتن دستان لیلی مرحم تمام دردهایش بود. تنها لیلی بود که می توانست او را وادارد این طور لبخند بزند.


دوباره به لیلی نگاه کرد و سعی کرد دستش را روی شانه اش، جایی که سر دخترک روی آن بود بگذارد. دستش فضای خالی روی شانه اش را لمس کرد. مانند همیشه، لیلی آن جا نبود.

سوروس شوری اشک هایش را حس کرد و به آینه نگریست. سوروسِ درون آینه لبخند می زد اما نه به لیلی، به خودش! سپس دستش را دور شانه های لیلی حلقه کرد و خندید، در حالی که او در اتاقی خاک گرفته به آن زوج خیره شده بود. قطرات اشک بر روی گونه هایش می لغزیدند، لحظه ای میان هوا و زمین می درخشیدند و سپس بر کف خاکی اتاق جاری می شدند.

صدای جیغ لیلی در گوشش پیچید، آخرین فریادی که او در این جهان زده بود. با وحشت سرش را بلند کرد و به لیلیِ کوچکِ آینه نگاه کرد. لیلی هنوز لبخند می زد اما صدای جیغ و التماسش برای زنده ماندن پسرش در گوش او تکرار می شد. باصدایی بلندتر از زمزمه گفت:
- خدا می دونه تنها چیزی که می خوام یکم آرامشه! چیزی که هیچوقت به دستش نمی آرم.

همان لحظه بود که حرکت نامحسوسی را در آینه حس کرد. لیلی آهسته از سوروس فاصله گرفت و لبخند زنان برای او دست تکان داد. سوروس، وحشتزده دستش را به سمت آینه دراز کرد. با تمام وجود می خواست لیلی را، تصویرش را، تمام چیزی که از او باقی مانده بود را نگه دارد. انعکاس خودش در آینه به او اخم کرد، دستش را تکان داد و به همراه لیلی در بی نهایت نقره ای رنگ آینه ناپدید شد.
سوروس حیرت زده برجای مانده و به آینه ی خالی خیره شده بود. مدتی طولانی و تا سر زدن نخستین شعاع های طلایی خورشید، ساکت ایستاده بود و به آن آینه ی نفرین شده می نگریست.
هنگام طلوع خورشید، رنگ های شگفت انگیزی از تنها پنجره وارد اتاق شده بودند و حالا، طرح های کم رنگی بر روی آینه ی خالی به وجود آورده بود. شبیه طرحی از یک چهره!
در مقابل چشمان شگفت زده ی سوروس، رنگ ها و سایه های روی آینه به هم پیوستند، گسترش یافتند و چهره ی او را بر روی آینه به تصویر کشیدند.

حالا او تنها بود و کاملا مثل خودش به نظر می رسید. مردی با موهایی به سیاهی شب که مقداری رنگ خاکستری در آن به چشم می خورد. چهره ای بی حالت و چشمانی بی فروغ اما... سوروس با دقت بیشتری به تصویرش نگاه کرد. آرامشی باورنکردنی در چشمان سیاهش می دید، تنها چیزی که از ته دل آرزویش را داشت.
سوروس بالاخره به آرزویش رسیده بود.

_______________

عاقا می دونم خیلی بد بود ولی به روم نیارین!!


حقیقتا منم شگفت زده شدم!
زیبا و جالب بود.

تایید شد!


سال اولیا از این طرف


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۶ ۱۹:۲۷:۲۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۵۸ سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۳

colonel


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۳ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۰ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هوم. خب اول توضیح بدم که من خواستم "نمایشنامه" بنویسم، اما حتی اون دو تا لینکی که داده بودین هم نمایشنامه نبود، پس نتیجه گرفتم که منظورتون همون "رول" خودمونه خلاصه اینکه با انبوهی از تردید ها و گیجی مینویسم، باشه که مورد پسندتون قرار بگیره.


سوروس، تا آن روز و آن زمان که به حقایق آینه پی برد، راجع به آن اشتباه می کرد. فی الواقع، تا آن زمان گمان می کرد که آینه ی نفاق انگیز، تصویرش را از فرد روبرویش _و در واقع آرزوهای فرد روبرویش_ می گیرد و به او نشان می دهد. اما آن روز پی به کارکرد حقیقی آینه ی جادویی برد؛ در کمال تعجب متوجه شد که در تصویر همیشگی او و لیلی درون آینه، چهره هاشان مسن تر و جاافتاده تر از دفعات قبل شده، چندین و چند تار سفید میان موهای لیلی در آمده و روی پوست زیبا و لطیف صورتش خطوطی نقش بسته. برای اولین بار به آن آینه و تصویر درونش کنجکاو شد. همیشه که خود را جلوی آن می دید، پر می شد از احساسات دوران جوانی و برای جای خالی لیلی که روی سینه هایش سنگینی می کرد اشک می ریخت، اما این بار در عکس خودش و لیلی عزیزش دقیق شد؛ دید که جدا از خود او (که در واقعیت هم تکیده شده بود) لیلی هم انگاری مسن شده بود، دور خطوط زیبای لب های قرمزش وقتی که میخندید، خط های ناآشنا می افتاد.

با سرعت از اتاق ضروریات خارج شد و به سمت کتابخانه رفت. بی توجه از کنار آقای فیلچ و خانم نوریس که بی نهایت به همدیگر می آمدند عبور کرد و به بخش کتاب های ممنوعه رسید. کتاب "جادوهای کهن و ابزار جادویی کهن تر" را پیدا کرد و شروع به خواندن بخش مربوط کرد.

فهمید که اشتباه می کرده؛ تصویر درون قاب آینه، نه تجلی آمال و آرزو های فرد بیننده، بلکه تصویر حقیقی زندگی موازی او در آمال و آرزوهایش بود. فی الواقع، تمام این سال ها، سوروس اسنیپ خوشبختی درون آینه و در آغوش لیلی _و با او_ زندگی می کرده، وقت می گذرانده؛ بعد، هروقت که سوروس جلوی آینه می ایستاد و توی آن خیره می شد، او هم لیلی را به آغوش می کشید و ادامه ی عشق بازی شان را می آورد داخل قاب؛ تا سوروس بدبخت هم او را ببیند.

حالا خیلی چیزها روشن می شد. حالا می فهمید که چرا سوروس درون آینه، همیشه چشم هایی زیباتر و جوان تر دارد...

به اتاق ضروریات برگشت و پارچه ی کهنه را دوباره از روی آینه پس زد. لیلی را دید که هنوز زیباترین زن دنیا بود و چشم های زیبای مخصوص به او، موهای طلایی اش لای انگشت های کشیده و لاغر سوروس درون آینه می درخشید. اشک هایش، همراه با خاطرات بی ارزشی روی گونه های لاغر و بی روحش سر خوردند. چند قدم عقب رفت و بعد، بدون هیچ ایده ای راجع به کاری که می کند، به سمت آینه دوید. فکر کرد که شاید این مرز شکسته شود، شاید بتواند آن طرف آینه را ببیند و در آن زندگی کند. با سر به سمت آن پرید.

تکه های ریز و درشت شیشه روی سر و صورت و بدنش آوار شدند. سرش را میان دست هایش گرفت و چند دقیقه که به اندازه ی ساعت های طولانی گذشت، بی صدا گریه کرد. بعد یک تکه ی کوچک از آینه را برداشت، و داخل آن فقط یکی از چشم های سبز و بی همتای لیلی را دید…



پی نوشت:خیلی بد شد، توی ایفا جبران میکنیم
پانوشت: نشد دیالوگ بنویسم چون این ایده رو خوشم اومد:-؟
پی نوشت دوباره:راضی شدی یا باز بنویسم؟



کلا هدف نوشتنه. چه رول، چه نمایشنامه. به هر حال این تصمیمی بوده که برای اسم این تاپیک گرفته شده. در اون زمان هدفش نمایشنامه بوده ولی الان با توجه به اینکه جزیی از مراحل ورود به ایفا شده و به نوعی تغییر کاربری داده، حساسیتی روی "نمایشنامه" نداریم.

اگر همچنان سوال یا ابهامی هست از طریق پیام شخصی مطرح کنید.

و اما نوشته شما؛
اینکه یک دیدگاه جدیدی رو نسبت به آینه نفاق انگیز مطرح کردین جالب بود.

سردرگمیتون توی متن هم مشخص بود. یه جاهایی لحن رسمی بود، یه جاهایی یه مقدار از اون حیطه خارج می شد.

اینکه دیالوگ نداشت؛ حتما نیازی نیست متن دیالوگ داشته باشه. نوشته شما هم توصیفاتش به اندازه ای خوب بود که نبود دیالوگ رو پوشش بده.

در کل، تایید شد!


سال اولیا از این طرف


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۴ ۱۷:۳۹:۲۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۴ ۱۷:۴۰:۵۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳

colonel


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۳ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۰ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
عجبا! این دفعه تأیید نکنی دیگه افتخار نمیدم!


موهای طلایی او را بویید و دست هایش را محکم تر دور او حلقه کرد. لیلی در بغلش آرام گرفته بود و مثل گربه لوس های کوچک خرخر میکرد؛ او هم خوشبخت خوشبخت بود و سرشار از هر احساس خوبی که بگویید. و این اتفاقات از ازل تکرار می شدند و به حدی تغییرناپذیر می نمودند، که انگاری تا ابد هم ادامه خواهند داشت. سوروس دوباره و سه باره موهای لیلی را می بویید و او، هزاران بار به اش لبخند می زد.
فی الواقع، در بزرگترین آرزوی عمرش زمان می گذراند. لامکان و لازمان فقط ایستاده بود، لیلی را، آن بزرگترین خواسته ی قلبی اش را، به آغوش می فشرد و دست های سرد و گودی کمرش را لمس می کرد. به چشم های سبز و موهای طلایی و پوست سفید و رنگ های دیگر او خیره می شد و با لب های سردش، گونه ی گرم و تب دار او را نوازش می کرد.

سوروس درون آینه، نگاهی به سوروس بیرون آن انداخت؛ همیشه که نباید از بیرون به آینه نگاه کرد...


تایید نشد!

دوست عزیز، عنوان این تاپیک، کارگاه «نمایشنامه» نویسیه. شما در واقع نمایشنامه نمی نویسی.

خوندن این پست رو بهت پیشنهاد می کنم. و همچنین این یکی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۳ ۱۷:۵۷:۱۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۱۴ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳

colonel


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۳ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۰ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
موهای طلایی او را بویید و دست هایش را محکم تر دور او حلقه کرد. لیلی در بغلش آرام گرفته بود و مثل گربه لوس های کوچک خرخر میکرد؛ او هم خوشبخت خوشبخت بود و سرشار از هر احساس خوبی که بگویید. و این اتفاقات از ازل تکرار می شدند و به حدی تغییرناپذیر می نمودند، که انگاری تا ابد هم ادامه خواهند داشت. سوروس دوباره و سه باره موهای لیلی را می بویید و او، هزاران بار به اش لبخند می زد.

سوروس درون آینه، نگاهی به سوروس بیرون آن انداخت؛ همیشه که نباید از بیرون به آینه نگاه کرد...


تایید نشد!

خیلی کم نوشتی.
با اینکه خوبه، ولی کمه.

یه مقدار وقت بیشتری بذار، بیشتر شاخ و بال بده بهش.

پ.ن: از جمله آخرت خوشم اومد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۳ ۱۰:۱۵:۲۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۰۷ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
یک پسر که نامش فرد بود از آن دور داد زد:

-هرمیون! رون رو خبر کن، اسنیپ یه کار هایی داره میکنه باید دنبالش بریم.

هرمیون از ترس به خود لرزید! گویا دوست نداشت دنبال دردسر برود. هر لحظه زمین و زمان برایش گنگ تر میشد، پس نگاهی با معنا به لب های خندان فرد و جرج کرد اما بدون آن که آن ها بفهمند که معنای این نگاه چیست به سرعت هرچه تمام تر روی علف های محوطه ی هاگوارتز دوید. گویا علف هارا چند ماهی بود که کوتاه نکرده بودند. با سختی هرچه فراوان خود را به پله های نقره ای رساند. از آنجا که میدانست رون همیشه در حال خوردن است پس به سمت تالار حرکت کرد. هنوز به تالار نرسیده بود، راهرو خیلی خلوت بود. به طوری که فقط صدای کوران باد شنیده میشد. در آن هوای سرد و ساکت توان دویدن را نداشت. در راه شوالیه های سنگی را تماشا میکرد. وقتی دید که دم در تالار اصلی میباشد، با لبی خندان وارد شد. هیچ کس به جز یک نفر که داشت ران مرغ را میخورد نبود. به سمت او رفت، دستش را روی شانه ی او گذاشت. با صدای نرم و لطیفش آرام گفت:

-رون، پاشو بیا.

در محوطه!

هر چهار نفر آن ها به دنبال اسنیپ حرکت میکردند. اسنیپ با گام های بلند و با استوار حرکت میکرد. به طوری که هیچ کس نمیفهمید چه کار انجام میدهد. هرمیون جلوتر از همه حرکت میکرد، همین گونه حرکت میکردند که ناگهان به چیز عجیبی برخورد کردند. اسنیپ وارد یک اتاق شد. پر سرعت میرفت. هرمیون به بقیه آرام گفت:

-بیاید.

هر چهار نفر دنبال هرمیون به حرکت در آمدند. آن ها هم وارد اتاق شدند و پشت یک چمدان بزرگ پنهان شدند. صدایی آرام میگفت:

-عزیزم، لیلی مهربونم، خیلی دوستت دارم.

هرمیون از لا به لای چمدان ها نگاهی انداخت. اسنیپ به آینه ی نفاق انگیز نگاه میکرد. اسنیپ باز هم گفت:

-متاسفم. اما اگه پروفسور مک گوناگل و دامبلدور بفهمن منو از این مدرسه میندازن بیرون. ریداکتو!

ناگهان آیینه ی نفاق انگیز خرد شد و روی زمین ریخت. هرمیون نگاهی به فرد کرد و آرام گفت:

-مثلا میخواست چیکار کنه؟

فرد ویزلی لحظه ای سرش را خاراند و با صدایی آرام گفت:

-خوب من چه میدونستم؟

و ناگهان فرد پا به فرار گذاشت و هرمیون، جرج و رون دنبال او دویدند تا درس عبرتی برای دیگران شود!

-------------------------
امیدوارم تایید شه


ظاهر پستتون خوب بود. اشکالات ویرایشی داشت ولی کم بود.

بیشتر اشکال هاتون برای بخش نگارش و جمله بندی بود که اونها هم بعد از ورود به ایفای نقش و رول نوشتن، با درخواست های نقد درست میشه.

اول فکر کردم میخوای مثل کتاب بنویسی که هری و رون و هرمیون همش دنبال اسنیپ بودن که مبادا سنگ جادو رو بدزده. ولی این هم جالب بود. خوب بود.

اما سوژه ات جای پرورش بیشتری داشت. یه مقدار سریع پیش رفت. میشد توصیف های بیشتری از صحنه، از حالات افراد و ... کرد.
روی اون قسمتی که اسنیپ جلوی آینه بود بیشتر میشد مانور داد.

با این حال، تایید شد!


سال اولیا از این طرف


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ ۱۳:۳۵:۰۰

تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳

ولبورگا بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۵ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
از Thran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
به نام خدای یکتا

سکوت...و باز سکوت ، چیزی که مدت ها بود سرایش را فرا گرفته . گاهی خودش هم از آن خسته می شد. اما نه ، به آن عادت داشت. سرش سنگین بود.گویی گوش هایش با هوا پر شده.با هر ضربان قلبش به درد می آمد ، انگار که اسید در رگ هایش جریان داشت. ده سالی می شد که خودش را برای این روز آماده می کرد. اوایل سعی داشت تصورش کند.اینکه چه باید بکند! چه طور باید با آن کنار بیاید! مسئولیت او در برابر تصویری از یک دشمن قدیمی به عنوان یک استاد یا...
یا نه ، نه... شاید تصویری سبز از یک رویا بود! شاید حقی که باید به او می رسید. گوشه ی لبانش خشک شده و دستانش روی میز آبنوس و خاک گرفته آنقدر جلو و عقب کشیده شده بود که پوستش را ساییده کند.
چشمانش را بست. اخرین چهره ی آن گوزن را به یاد می آورد. این آن چیزی نبود که باید آرامش می کرد. چشمانش را باز کرد و دوباره بست و این بار خانه ای ویرانه و تاریک به ذهنش آمد. دوباره امتحان کرد ، این بار تابوتی سیاه به ذهنش امد که روی آن گل های سفید حلقه زده بود..نه..نه این نبود! مشت محکمی به میز کوبید و بلند شد. باید انجامش میداد. تردید نکرد و از اتاقش خارج شد. در را محکم کوبید و به سمت سرسرا به راه افتاد. با قدم هایی محکم و خشن.
روز اول سال تحصیلی جدید بود. انتظار شلوغی و نشاطی را که باب میلش نبود را می کشید ولی قلعه ساکت تر از همیشه می نمود. شاید اشکال از خودش است . شاید او صدایی نمی شنود جز قهقه ی شیرین و لطیف دختری که در راهرو های سنگی می دوید و صدایش می کرد... «سوروس...بدو..بدو..منو بگیر...اگه میتونی منو بگیر..بدو بدو..هههه...بیا..هههه»
باز گلویش را فشرد. بغض لعنتی. نه ، امروز نه. هر زمان دیگر ولی امروز نه. سر پیچ یکی از راهرو ها صدای خش خش آشنایی امد. نیم نگاهی انداخت و فیلیچ را دید که آخرین جارویش را قبل از ورود دانش اموزان به پایان می رساند.پیر مرد تاس و لاغر با دیدن او مکثی کرد و با حرکت سر احترام کوتاهی گذاشت و بعد با بد عنقی همیشگی از او دور شد. با رفتن او در چوبی زمختی در انتهای راهرو نمایان گشت. و صدای خنده ی دخترک از پشت آن در می آمد! صدای نفاق بود. پژواک یک رویا...
در را باز کرد و وارد انبار شد. اتاقی خاک گرفته و کثیف ، پر از وسایل بلااستفاده که با تارهای باریک نفرت انگیز و درخشان عنکبوت های قلعه مزین شده ؛ و در گوشه ای دنج از پشت پارچه ای مندرس صدای او می آمد! «سوروس...سوروس ... » نفسی به عمق تاریکی ذاتش کشید و نیم لبخند سردی زد...«لی لی! » پارچه را کنار زد. آیینه ی نفاق انگیز رو به رویش بود و تصویری از لی لی اونز کوچک که موهای بلندش تاب می خورد و نگاه سبزش برق میزد. لی لی لبخند زنان صدایش می کرد و هر بار صدایش کلفت تر و بالغ تر می شد. تصویر دخترک مقابل چشمش رشد می کرد و تبدیل به زن زیبا و برازنده ای می شد که همچنان با لبخند صدایش می کند. دست لرزانش شیشه ی سرد را لمس کرد و با لذت به آن چشم دوخت. حال خودش را هم می دید ؛ اما آراسته تر و شاید آرام تر از آنچه همیشه بود. تصویر خود را در آن می دید که چه طور به سمت لی لی می رفت و با انگشتان لاغر و کشیده اش موهای قهوه ای روشنش را نوازش می کرد ، و لی لی که ثانیه ای بعد در آغوشش بود!!
خون داغ به مغزش هجوم اورد . دیگر تحملش را نداشت قدرتش را جمع کرد و پارچه را دوباره انداخت. با نفرتی که ریشه در عشق داشت از تصویر انزجارآور رویایش دور شد و با همان قدم های بلندش به سرسرا رفت . روی صندلی ش در انتهای میز اساتید نشست. سنگینی نگاه دامبلدور پیر را به وضوح حس می کرد ولی چشم به او نمی انداخت می دانست چه منظوری دارد و نمی خواست پاسخی به او بدهد. در بزرگ سرسرا روی پاشنه چرخید و سال اولی ها وارد شدند. قد و نیم قد...مانند گندم های سن زده غرق در تعجب با چشم صحنه را می خوردند. نگاهشان از میز های پر از غذا به سقف سحرآمیز و به شمع های معلق سالن می چرخید و در آن میان ...
او نجا بود، قد کوتاه و لاغر...شبیه پدرش بود اما می توانست حدس بزند که چشمان مادرش را دارد.و جای زخمی که زیر موهای نامرتبش پنهان شده؛ او آنجا بود...هری جیمز پاتر. فرزند لی لی و جیمز...
هری به عنوان سال اولی مقابل میز اساتید ایستاد و نگاه کش داری به او کرد. نمی توانست چشم از او بردارد. در دلش نفرت موج میزد ، از کالبد هری که یک جیمز کوچک را نشان میداد...
و عشق می جوشید در نگاه سبزی که نگاهش می کرد. یک سال اولی آسیب پذیر. او انجا بود..هری پاتر!
نفس عمیقی کشید و پسرک را نگاه کرد که روی چهارپایه می نشیند و کلاه گروهبندی را روی سرش می گذارد. «گریفندور»...
مانند پدر و مادرش... اسنیپ نفس عمیقی کشید و در امتداد نگاه دامبلدور و یاد لی لی زیر لب گفت. «از او محافظت خواهم کرد ...آرام بخواب لی لی»


خیلی کار جالبی کردین که این جریان رو ربط دادین به قبل از گروه بندی هری اونم به این شکل که هنوز سال تحصیلی آغاز نشده.

برای زیبا تر شدن متن، بعد از هر یکی دوتا پاراگراف با اینتر متون رو از هم جدا کنید. هم شکیل تر میشه هم خوندنش راحت تر. البته باید حواستون باشه دو پاراگراف که از نظر محتوایی شباهت زیادی به هم دارن رو جدا نکنید. ممکنه توی ذوق خواننده بخوره.

تایید شد!


سال اولیا از این طرف


ویرایش شده توسط *Gizantel* در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۱۵:۱۰:۵۵
ویرایش شده توسط *Gizantel* در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۱۹:۲۶:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۹ ۱۶:۴۵:۱۲

*Gizantel*


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳

آموس دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۱ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۹:۰۴ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
پروفسور اسنیپ باردای بلند و سیاهش در حال راه رفتن در راه روه های هاگوارتز بود که چشمش به در نیمه باز افتاد و به داخل نگاه کرد.هری پاتر را دید که به آینه ای بلند با ترک هایی کوچک نگاه میکرد. اول فکر کرد که به داخل شود و هری را پیش دامبلدور ببرد ولی بعد تصمیمش عوض شد.فکر کرد که شاید به طور اتفاقی به آینه نگاه کند و آرزویش را ببیند پس به دخمه اش باز گشت.وارد دخمه اش شد و روی صندلی نشست و با خود فکر کرد:اگر به آینه نگاه کند یا آرام می شود یا عصبانی تر او بلند شد و به طرف اتاق رفت.
در را باز کرد به طرف آینه رفت اما ناگهان صدایی شنید.کسی داشت از آنجا رد می شد.او دامبلدور بود.او رد شد و اسنیپ نفس راحتی کشید.یه سمت آینه ی نفاق انگیز رفت و به آن نگاه کرد.لی لی پاتر را دید که با لبخندی دلنشین و چشم های زیبای بسته به او تکیه داده است....
-اسنیپ
ناگهان قلب اسنیپ درسینه فرو ریخت.دامبلدور آنجا بود.
-اشکال نداره سوروس هر کسی دوست داره بزرگترین آرزوش رو ببینه
-آره....بجز من
و باسرعت زیاد به دامبلدور شب بخیر گفت به دخمه اش باز گشت.


خب از قبلی بهتر بود. هر چند تغییراتش اندک بود و باز هم جای بیشتری واسه پرورش داشت.

با این حال، تایید شد!


سال اولیا از این طرف


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱ ۲۳:۱۳:۱۱

زنده باد سوروس اسنیپ

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳

آموس دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۱ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۹:۰۴ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
پروفسور اسنیپ با ردای بلند سیاهش در حال پایین امدن از راهرو بود که در اتاقی را دید و به آرامی در را باز کرد اما بعد ایستاد.فکر کرد که اگر به آینه نگاه کند چه چیزی در انتظارش است برای همین با سرعت به دخمه اش باز گشت.او در فکر فرو رفت.در این فکر بود که آِیا کار درستی کرده؟ یا دارد از حقیقت فرار می کند.به این فکر می کرد که اگر کسی او را ببیند چه می شود؟
اما خودش می دانست که اینه آرزوی دیرینه اش را به او نشان می دهد.اینکه استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه شود هم آرزویی به آن بزرگی نبود.
اسنیپ بلند شد می دانست که دارد از حقیقتی بزرگ فرار می کند پس....به سمت در اتاق آیینه رفت و در را باز کرد.آیینه ای را دید که نصفش با پارچه ای پوشانده شده بود.به سمت او رفت و پارچه را برداشت.خوب به آ یینه ای که کمی شکسته بود نگاه کرد وخود را در کنار لی لی پاتر مادر هری پاتر دید که با چشم های بسته و خنده ای دلنشین به او تکیه داده است.اسنیپ افسوس می خورد که چرا آن شب زودتر به آنجا نرسید.اسنیپ آرام چشم هایش را بست و با اندوه غم و افسوس به دخمه اش بازگشت.


نمی دونم تایید کنم... یا نه...
ببین، نوشته خوب، نوشته ای هست که هم سوژه اش خوب پرورده شده باشه، یعنی خوب بال و پر گرفته باشه و هم توصیفات خوب و مناسب و به جایی داشته باشه. ملاک من برای تایید کردن، بجز یه سری چیز های دیگه، این دوتاست.

الان نوشته شما بد نیست، اما من فکر می کنم که اگر یک مقدار بیشتر روش کار کنی و یک نمایشنامه دیگه بنویسی، بهتره. حالا یا همینو تغییرش بده، یا کلا یکی دیگه بنویس.


پس فعلا تایید نشد!

و اما ازت چی میخوام:
دیالوگ مهم نیست. بستگی به خوده فرد داره. بعضیا جوری می نویسن که کلا نوشته شون به دیالوگ نیاز نداره. بیشتر توصیفیه متنشون. من میخوام روی همون توصیفات یک مقدار بیشتر کار کنی.

و مورد بعد اینکه سعی کن خلاقیت بیشتری در پرداختن سوژه به خرج بدی. نه اینکه اتفاقات عجیب غریب بیفته، ولی یه جوری که از این حالت یک نواخت خارج بشه. دو تا پست قبل از تو، نمایشنامه های خوبی هستن که هم می تونی برای ظاهر پستت هم محتواش، ازشون بهره ببری. نه اینکه بیای همونو بنویسیا! :)


سوالی داشتی از طریق پیغام شخصی می تونی بپرسی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۳۰ ۱۸:۵۳:۴۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۳۰ ۱۸:۵۵:۵۱

زنده باد سوروس اسنیپ

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.