مسابقه از چند لحظه قبل آغاز و تیم فیلم برداری مشنگی، برای فیلم برداری آماده شده بود.اولین مهمان هری ولدومورت بود که همراه با نجینی، که دور گردنش جا خوش کرده بود وارد خانه شد و چند دقیقه بعد دلورس آمبریج، با همان ژاکت صورتی و سنجاق سری که مناسب یک دختربچه سه ساله بود وارد خانه شد.
پیش غذا در سکوت کامل سرو شد و بخاطر سکوت، کار گردان مشنگ ها تصمیم گرفت بعد از پایان فیلم برداری، صدای جیرییرک به این سکانس اضافه کند.!
بعد از پیش غذا، هری، با چوبدستی ضربه ای به میز زد و ظرف های خالی پر از خورشت قرمه سبزی شد.نجینی، از دور گردن ولدمورت پایین آمد و چند قطره زهر، در خورشت لرد ریخت.
بالاخره دامبلدور سکوت را شکست پرسید:
-تام...فرزندم...این کار برای چی بود؟
ولدمورت با دهان بی لبش، لبخندی زد و پاسخ داد:
-زهر ماره!نجینی از بقیه مار ها زهر خوشمزه تری داره!اگه خواستین اصلا تعارف نکنین !نجینی خیلی خوش حال میشه!مگه نه نجینی؟
نجینی به طرز وحشتناکی فش فش کرد.
هری و دامبلدور نگاه معنا داری کردند و به خوردن غذا ادامه دادند.چند لحظه بعد، دامبلدور پرسید:
-خب تام عزیز چرا راجع به آخرین پیروزیت چیزی برامون تعریف نمی کنی؟
ولدمورت گفت:
-بعد از آتیش زدن پناهگاه ویزلی ها هیچ موفقیت دیگه ای نداشتم!
-ولی تام عزیز،خانم رولینگ اینو تو کتاب ننوشته بودن!
-درسته!من می خواستم طلسم فرمانو روی خانم رولینگ اجرا کنم!ولی چون یک کم دیر رسیدم، مجبور شدم روی کارگردان طلسم فرمانو اجرا کنم!
همین که دامبلدور خواست شروع به صحبت کند، آمبریج شروع به صحبت کرد:
-برای اجرا طلسم فرمان از بازرس عالی رتبه هاگوارتز مجوز گرفتین؟
ولدمورت:جان؟!
آمبریج:مجوز از بازرس عالی رتبه!
دامبلدور:دلورس عزیز!همون طور که می دونی الان توی هاگوارتز نیستیم وشما هم خیلی وقت پیش از این مقام خلع شدین!
آمبریج:دوری از هاگوارتز مانع ایفای نقش من نمیشه آلبوس!
هری:ببخشید پروفسور آمبریج؛ این دیالوگ مربوط به ایفای نقش سوروس اسنیپ نیست؟!
آمبریج:مجازات میشین آقای پاتر!باید شنبه شب به دفتر من بیاین.فکر کنم باید یک جمله دیگه زیر زخم قبلیتون نوشته بشه!می تونین بنویسین من نباید احمق باشم!
هری زیر لب گفت:آخه دفترش کجا بود؟!
ده دقیقه بعد؛ خوردن شام به پایان رسید.این بار هری به آشپز خانه رفت تا دسر را بیاورد.
هری ، روی کیک و بستنی ولدمورت، معجون عشق ریخت و سپس ظرف ها را روی میز شام گذاشت و به دامبلدور چشمکی زد. و بعد روی صندلی اش نشست.
تمام حواس دامبلدور، به ولدمورت بود.مانند دفعه قبل نجینی، روی میز آمد تا روی غذای اربابش زهر بریزد اما ناگهان شروع به فش فش کرد.
دامبلدور، متوجه زبان مار ها نمی شد اما با دیدن چهره رنگ پریده هری می توانست حدس بزند نجینی چه چیزی به اربابش گفته است.
چشمان سرخ ولدمورت،ازخشم درخشید؛ دهانش را باز کرد و دو کلمه از آن خارج شد:
-معجون عشق؟!
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۹:۴۴:۱۶