هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۱۷ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#47

گبریل دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۷:۵۹ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۹
از محبت خار ها گل می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
در سالن مخصوص گروه اسلیترین در گوشه ترین گوشه مبلی که در گوشه ترین گوشه اتاق قرار داشته نشسته بودم و با رد شدن هر کس 30 در جه در جهت مخالفش می چرخیدم، نه تنها واسه این که خیلی خجالتی بودم بیش تر واسه این که عنوان کتابی که داشتم می خوندم یعنی لیلی و مجنون نوشته نظامی مشنگ به چشم اصیل زاد های باکلاس تالار اسلیترین که زیر هلنا و بارون خونین نمی خوندن نیاد.

می شه گفت من درهاگوارتز دوستی نداشتم, البته دروغ یک دوست داشتم؛ اونم تابلو پیرمردی پیر و نابینا در بالای مبل گوشه ترین گوشه بود، که به خاطر زشتی و قدیمی بودن کسی به اون اهمیت نمی داد و من همیشه در گوشه ترین گوشه نشسته و وقتی کسی نبود کتاب های کلاسیک مشنگی رو واسش می خوندم, البته هیچ وقت بهش نگفتم اون کتاب ها مشنگی بودن من اون تابلو رو با تمام وجودم دوست داشتم برای من کل هاگوارتز بود و تابلوی پیر نابینا گوشه ترین گوشه تالار سبز اسلیترین تا این که یک روز که داشتم براش از داستان های مشنگی تعریف می کردم به قدری غرق داستان زیبای شکسپیر شده بودم که یادم رفت جبه های مشنگی داستان و حذف کنم و دتسم رو شد و پیر مرد نابینای مهربان گوشه ترین گوشه تالار چهر واقعی خودش به من نشون داد و با بلند ترین صدایی که می تونست منو تحقیر کرد و وقتی که گفت شرط می بندم دورگه هم هستی ؛ حس کردم خون تو رگ هام به جوش میاد به سرعت به سمت اتاقم رفتم و هرچی کتاب مشنگی داشتم تو شومینه اتاق انداختم و سپس با وردی دودش از بین بردم و صبر کردم .

شب شده بود 3 ساعت از ساعت خواب گذشته بود که با ارامی از تخت بیرون امدم و پله های پیچ در پیچی که خوابگاه دختران را به سالن عمومی اسلیترین ربط میداد پیمودم ؛ در سایه ایستادم و وقتی اثری از ارشدی ندیدم یواش یواش به سمت تابلو رفتم از انجا که تابلو نابینا بود متوجه حضورم نشد و البته این کار را برای من خیلی اسان کرد دوختن لب یه تصویر متحرک که می تونه تو رو ببینه با سوزن و نخ دقیقا کار اسانی نبود ولی نابینایی اون انگار همه ورق ها را به نفع من تغییر داده بود؛ پس با سرعت دهانش را دوختم و با صورت متحیر تابلو مواجح شدم پس گفتم :

-دوست عزیزم امدم اخرین قصه ای که می شنوی رو هم برات تعریف کنم؛ روزی روزگاری دختری نمیه پریزاد وجود داشت به اسم گابریل این دختر عاشق, عشق بود؛ عاشق کتاب های عشقی, و عاشق پیرمرد نابینای گوشه ترین گوشه تالارش اما یه روزی اون پیرمرد به دختر داستان ما پشت کرد می دونی دوست عزیزم سیاهی با انسان به دنیا نمی اید بلکه توسط دیگران دردل انسان ها گذاشته می شه؛ اون ها نور رو از قلب انسان ها می گیرن و به جاش سنگ و قرار میدن سنگی که تو در دل این دختر کوچلو قرار دادی و با اون سنگ این دختر کوچلو می شکنه هر شانسی از خوشبختی که حتی نزدیکی در خونتو بزنه .

بعد از اون پرد ها رو روی تابلو گذاشتم و سرمست از حس زیبای انتقام تابلوی پیر مرد نابینای گوشه ترین گوشه تالار که الان لال هم شده بود به حال خود گذاشتم تا تا ابد در تنهایی و عذاب بپوسد.


ویرایش شده توسط گبریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۲:۲۲:۳۵
ویرایش شده توسط گبریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۵:۰۸:۴۰
ویرایش شده توسط گبریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۵:۱۱:۴۰

[Steve Jobs]
Ooh, everybody knows Windows bit off apple

[Bill Gates]
I tripled the profits on a PC

[Steve Jobs]
All the people with the power to create use an apple!

[Bill Gates]
And people with jobs use a PC

[Steve Jobs]
You know I bet they made this beat on an apple

[Bill Gates]
Nope, Fruity Loops, PC

[Steve Jobs]
You will never, ever catch a virus on an apple

[Bill Gates]
Well you could still afford a doctor if you bought a PC



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴
#46

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
توي كتابخونه نشستم. پشتم به ميز کتابداره ولى حسش مى کنم که با اون عينکش که شبيه عينک داداش آلبوسمه، خم شده رو برگه هاش و هر از گاهى سرش رو بلند مى کنه و زل مى زنه به من.
بايد درس بخونم ولى نمى تونم ننويسم. خاطرات رو همه رو بايد نوشت.. با تمام جزئيات. وقايع کوچيک و بزرگ و چيزهايى که کسى نمى بينه. چيزهايى که کسى بهشون توجه نمى کنه.

کتابخونه ساکته.. مثل هميشه. انگار حرفى براى گفتن نداره.. شايد هم.. داره ولى نمى تونه بگه. بايد تو کتابخونه ساکت باشى تا حرفاش رو بشنوى. بايد خوب گوش بدى. بايد حرفاش رو کشف کنى.. از بين کتابا، جزوه ها، قفسه هاى قديمى. به همين علته كه توي كتابخونه هميشه سكوت برقراره.

به عنوان فشفشه توى هاگوارتز بودن اصلا خوب نيست. چوبدستى گاهى به حرفت گوش ميده و گاهى هم مى زنه به سرش و به تته پته مى افته. کار نمى کنه. مدام فرياد مى زنم:<< اکسپليارموس!>> ولى چوبدستى کر شده. اطاعت نمى کنه. تو اين مواقع دوست دارم گريه کنم. معمولا هم همين کارو مى کنم فقط سعى مى کنم کسى نبينه. بلاخره يه روز بايد يه جادوگر واقعى بشم. يه جادوگر که وقتى طلسم رو فرياد مى زنه، چوبدستى بهش عمل کنه.

مى دونيد من هم گاهى با خودم ميگم جادو بايد تو وجودت باشه و طلسم خيلى مهم نيست ولى.. مهمه! لازمه.

نيم ساعت پيش لاکرتيا هم اينجا بود. روزاى تمرين کوييديچ رو بهم يادآورى کرد و گفت که يه وقت جا نمونم. تو چشماش خوندم که مى ترسيد نتونم پرواز کنم. که وسط مسابقه، جادوى فشفشگيم ته بکشه و با سر سقوط کنم. بهش خنديدم و خب فکر کرد خوشحالم که مى خندم.. و اونم خنديد. عجله داشت. مادام پينس اجازه ى ورود گربه ش، قاتل رو نداده بود و لاک مى خواست سريع تر بره. پچ پچ که مى کرد صداى نچ نچ مادام پينس باهاش هماهنگ مى شد. در آخر هم با پاى خودش نرفت بلکه مادام پينس با اخم اومد سمتمون و بعد از کلى موعظه و اينکه بهتره خجالت بکشيم، لاک رو بيرون انداخت.

مي خواست من رو هم با لاك بندازه بيرون ولي بعد منصرف شد. مي دونم.. به خاطر داداش آلبوس اين كارو نكرد. كلا زياد نمي بينم داداشم رو ولي گويا تأثيرش روم خيلى زياده. همه ازم حساب مى برن. کارام زود راه مى افته و من.. متنفرم از اين حالت. از اينکه من رو به خاطر خودم نخوان و فقط به خاطر ترس از يکى ديگه بهم احترام بذارن.

قبول دارم زندگى يه فشفشه خيلى سخته ولى يه عالمه هم خوشبختى قطعا داره. کسانى که سوار جارو مى شن مطمئن هستن که نمى افتن. ولى من نيستم. مطمئن نيستم. هر لحظه امکان داره لنگ بزنم و بيافتم و اين باعث مى شه حس واقعى يه پرواز رو داشته باشم. حس واقعى معلق بودن. کسانى که رو جارو مى شينن مى دونن بايد بتونن پرواز کنن و اگه پرواز کردن خب ديگه خوشحالى نداره ولى من با زور پرواز مى کنم. مطمئن نيستم بتونم ولى تلاشم رو مى کنم و اگه موفق بشم کلى هم خوشحالى برام به همراه داره. هر دفعه يکى از طلسمام کار مى کنه خوشحال مى شم. هر دفعه احساس مى کنم جادوگرم خودم رو خوشبخت احساس مى کنم و.. اينا.. حساييه که فقط يه فشفشه تجربه ش مى کنه.
درسته..
خوشحال نيستم که يه فشفشه به دنيا اومدم ولى.. خوشحالم که مى تونم با وجود سختى هاش، خوبى هاش رو هم ببينم. :)


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
#45

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
فصل پائيز فصل عجيبى ست. تکليفش خيلى مشخص نيست. نه مثل تابستان گرم و.. نه مثل زمستان سرد. نه آنقدر خشن که غيرقابل تحمل باشد و نه آنقدر شيرين که دل آدم را بزند. بى دليل نيست که خيلى ها عاشق پائيز هستند. عاشق برگ هاى زرد و نارنجى قشنگش. عاشق هواى ابرى آرام اش. مثل فردى که يک گوشه بنشيند و در حال و هواى خودش باشد.

کتاب رياضيات جادويى را باز کرده بودم و با چندين دفتر و چرک نويسى که در اطرافم بود داشتم سعى مى کردم مسائل را بفهمم. مدام ابتدا به ساعت مچى ام نگاهى مى انداختم و بعد از پنجره به منظره ى درختان و جايگاه خورشيد در آسمان. نه اينکه خواسته باشم ساعت زود بگذرد ولى اگر قرار بود اتفاقى بيافتد بهتر بود زودتر انجام شود. بايد براى تمرين کوييديچ مى رفتم. متنفرم از اينکه بيخيال مسائل رياضى ام شوم. از اينکه کارى را نصفه رها کنم ولى کوئيديچ فرق مى کرد. کوئيديچ يعنى تيم، يعنى ما، يعني دور هم كاري را با عشق انجام دادن، يعني يكي براي همه و همه براي يكي، يعنى خوشحالى همه و نبايد کم کارى مى کردم. با خستگى و تق محکمى کتاب را بستم. جارو را از زير تخت برداشتم و همراه کتاب راه افتادم.

از تالار بيرون آمدم. هواخنك بود. ابري بود اما نمي باريد. گرچه درختان سبز و با ابهت بودند ولى بوى پائيز خيلى خوب به مشام مى رسيد. که بود که نداند اين سفت و سختى درختان همه اش ظاهر سازى است و درواقع دارند از درون مى شکنند. يک نابودى تدريجى.

در گوشه ى حياط، ترم آخرى ها دور آتش حلقه زده بودند و مى خنديدند. و اگر از من بپرسيد مى گويم سيب زمينى زغالى آن وسط کم بود. يا مثلا ايرما که کتاب طرز پخت سيب زمينى را در چند ثانيه ياد بگيريد را معرفى کند. برادرم آلبوس که داستان هاى بيدل نقال را تعريف کند. جيمز و ويولت که مدام جيغ و داد کنند. يا تدى که آرام و متين زل بزند به آن ها. زاخارياس که بعد از چند دقيقه حرف مفت زدنتان از لابه لايشان تحليل هاى جدى اى را دربياورد. اما نبودند. فقط چند ترم آخرى خواب آلو و خسته. راهم را کج كردم سمت زمين بازى. مى دانستم کمى زودتر راه افتاده ام و خب طبق انتظارم کسى آنجا نبود. من بودم و يک زمين خيس از باران ديشب. جارو را زمين گذاشتم و کتاب را باز کردم. عرض زمين را طى مى کردم و با مدام تکرار کردن سعى داشتم فرمول ها را حفظ کنم.

تالاپ

و پاى چپم تا زانو در چاله اى از گل فرو رفت. علاوه بر شلوارم، ردايم هم تا نصف کثيف شد. بچه ها را ديدم که از دور مى آمدند. کتاب را پرت کردم کنار و همانطور که پايم در گل بود روى زمين دراز کشيدم. داشتم با حرص مى گفتم:
- عاااليه.. از اين بهتر نمى شه..

که يک برگ زرد رنگ نشست روى صورتم. ناراحتى چند لحظه پيشم را فراموش کرده و شده بودم يک دو نقطه پرانتز. با هوووووفى برگ را پرواز داده و با خوشحالى گفتم:
- Hello autumn. :)


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#44

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
بازنویسی رول به اصطلاح طنزدفتر مدیریت از پروفسوراسنیپ به قلم گلرت پرودفوت!

یکی از ساعت های بعد از ظهر، سرسرای بزرگ هاگوارتز:

ملت دانش آموز در سرسرای بزرگ جمع بودند و به قطرات گرمای آتشین که از سقف جادویی بر سرشان میبارید نگاه میکردند و در همان حال فکر میکردند که چرا در این وقت روز در اینجا جمع شده اند.
- من فکر کنم میخوان کیک بدن!
- یکی امتیاز منو بده بیاد! من خفنم! من رول های خوب خوب مینویسم! اگه قهرمان نشم همتونو به بوق میکشم! چرا از هر چونصد نفر که توی هافلپاف گروهبندی میشن، هونصد نفر لاگ اوت میکنن و دیگه لاگ این نمیکنن؟! ریونکلا باید برای این موضوع پاسخگو باشه! ازشون چونصد امتیاز کم کنین یا همتونو آتیش میزنم!
- در کلاس های دانگ نورانی شرکت کنید! تا بتونید چهارزانو از زمین بلند بشید..!
- دروغ میگه! جنس قلابی بهتون میندازه که به جای اینکه دنیا به صورت افقی دور سرتون بچرخه، به صورت عمودی چرخش پیدا کنه و زمین جلوی چشمتون به جای چپ و راست رفتن، بالا و پایین بره!
- آقا یکی به داد برسه! ما شکسپیر که از اعضای قدیمی ریونکلاس رو آوردیم توی هاگ رول زده در حد هملت، استاد بهش دو داده. نویسنده ی بیچاره بعد از چونصدسال در نهایت "نبودن" رو انتخاب کرد و دار فانی رو وداع گفت..! :vay:

همچنان که وضعیت سرسرا کم کم در حال تبدیل شدن به میدان جنگ بود، سیوروس اسنیپ، مدیر فعلی مدرسه از روی صندلی بزرگ و مجلل خود بلند شد و به اساتید که در کنارش نشسته بودند نگاه کرد، تنها یک صندلی در سمت راستش خالی بود.

اسنیپ در حالی که مثل همیشه ابری از دود در بالای سرش شکل گرفته بود و چهره اش بسیار با ابهت بود، به ارامی ردای سیاهش را که دوردوزی های سبزداشت تکانی داد وسپس دستانش را بر هم زد. سالن در کسری از ثانیه در سکوت غرق شد.
- اولا که گروه شما جلوئه و اگه اعتراض کنین، همینجا هاگ رو میبندیم و میریم خونمون که شما بمونین و هاگتون. بعد از اون، هملت که سهله؛ اودیسه هم اگه تحویل بدید، چون نمره دهی یه چیز سلیقه ایه، تا زمانی که استاد نخواد، بیشتر از دو نمیگیرید! ...در هر صورت، خواستم اینجا جمع بشید تا پیرامون پاره ای مسایل با شما صحبت کنم. اولین مورد در خصوص مسله جام آتش هست...

سوروس اسنیپ نگاهی به صندلی خالی در میان صندلی مدیران کرد و ادامه داد.
- دانش آموزان عزیز و گرامی... جام آتش بدون هیچ برنده ای، به انتخاب اکثریت قهرمانان، به اتمام میرسه... امیدوار بودم که اتفاق بدی نیفته... ولی متاسفانه مسائلی پیش اومد که داشت حاشیه به وجود می آورد، پس با هماهنگی و نظر اکثریت قهرمانان همینجا تموم میشه. این وسط قهرمان گروه ریونکلا که از نظر امتیازی از بقیه جلوتر بود رو بوق هم حساب نکردیم و هرچی بوق بوق کنه، تصمیم ما گرفته شده!

- ببخشید استاد... نمیشه جام قهرمانی هاگوارتز رو هم همینجوری با موافقت سه تا گروهی که اول نشدن منحل کنیم؟!

سوروس اسنیپ پس از کمی اندیشه به سمت دانش آموز هافلپافی رفت و پس از کشیدن دستی بر سر دانش آموز، لبخندی بر لبانش نقش بست و این لبخند، شلوار دانش آموز بیچاره را به رنگ گروهش در آورد!

سوروس اسنیپ عادت به مهربان بودن نداشت اما شاید این بار را میتوانست فاکتور بگیرد...
- دویست و پنجاه امتیاز برای هافلپاف! برای هوش ریونکلایی این دانش آموز هافلپافی!

حالا هافلپاف با پانزده امتیاز از ریونکلا پیش افتاده بود اما سوروس اینجا متوقف نمیشد..! او باید بیش از این ریونکلا و تلاش اعضایش را به سخره میگرفت. کاری که در طول ترم بارها انجام داده بود و با جسارت تمام پس از آن سرش را بالا میگرفت!


فلش بک! جلسه ی شبانه ی مدیران گروه های چهارگانه به همراه مدیر هاگوارتز (منهی مدیر ریونکلا، لینی وارنر)

- سوروس راس میگه! یکی از ما سه تا گروه باید قهرمان بشه. مهم نیس کدوم، ولی باید یکی از ماها باشه! نباید بذاریم اونایی که از ما نیستن قهرمان هاگوارتز بشن و راس راس جلوی ما رژه برن!
- من میگم به جای این کار، تالار خصوصیشون رو آتیش بزنیم و بگیم چون قلعه رو سوزوندن، هفتصد امتیاز ازشون کم میشه. اینجوری هم هافل که یکی از ماست اول میشه، هم ریونکلا آخر میشه. نظرتون چیه؟!
- من فکر بهتری دارم، وندل! یادتونه پروفسور دامبلدور توی کتاب الکی الکی به گریف امتیاز میداد و گریف رو قهرمان میکرد..؟! من میگم ما هم همین کار رو بکنیم ولی برای گروه های غیر ریونکلا! برای این کار، باید بین خودمون تایین کنیم که کدوم گروه چندم بشه.

سوروس اسنیپ پس از گفتن جمله ی آخر، سه تکه چوب را از جیبش در آورد که نام های اسلیترین، گریفیندور و هافلپاف بر روی آنها به چشم میخورد. سوروس اسنیپ پس از نشان دادن آنها به نمایندگان گروه ها، چوبها را پشت سرش برد و پیش از آنکه برای کشیده شدن جلو بیاوردشان، با سه چوب دیگر که بر روی هرسه ی آنها عبارت اسلیترین قرار داشت، تعویض کرد. به این ترتیب، گروه های اول تا سوم به قید قرعه انتخاب شد.


پایان فلش بک!

سوروس اسنیپ به سمت میز گروه گریفیندور و جایی که هری پاتر نشسته بود رفت. اعضای گریفیندور خاطره ی خوشی از سوروس اسنیپ در یادهایشان نداشتند. آنها تلاش می کردند بهترین خاطره ی خود در مورد سوروس اسنیپ را به یاد بیاورند. بالای سر شاگردان گریفیندوری ابر سفید رنگی تشکیل شد و بهترین خاطره ی آنها از سوروس اسنیپ در میان آن ابر، نقش بست.

نقل قول:
یک سال پیش، شاگردان گریفیندور به همراه سایر شاگردان گروه های چهارگانه در سرسرا منتظر شروع ترم هاگوارتز بودند. سوروس اسنیپ پس از سخنرانی قرای خود در اولین دوره ی مدیریتش، نگاهی به هری پاتر سر میز گریفیندور انداخت و گفت:
- با توجه به قانون شکنی ها و گاوبندی‌ها با مدیر سابق، آلبوس دامبلدور توسط هری پاتر، چهارصد و نود و نه امتیاز از گریفیندورکم میکنم. اون یه امتیاز رو هم به خاطر مامان هری بهتون بخشیدم!


سوروس اسنیپ برای گریفیندوری ها همان معنی را داشت که گرگ برای گله! گریفیندور اگر تنها پنجاه امتیاز از دست میداد، باز هم در ترم هاگوارتز آخر می شد!

- به گریفیندور، با اینکه تک تکشون رو مخ من هستن و ازشون کلا به خاطر کله زخمی متنفرم، پانصد و پنجاه امتیاز میدم، دلیلش هم به خودم مربوطه. نتیجه نهایی امتیازات این گروه هزار و هفتصد و چهل و دو هست!

کسی دلیل این حرکت سوروس اسنیپ که کاملا با ایفای نقشش در تضاد بود را نمیدانست و سالن هنوز در شوک قرار داشت. پس از چند دقیقه آرسینوس جیگر که با اینکه یکی از اساتید محسوب میشد، سر میز گریفیندوری ها نشسته بود، شروع به دست زدن کرد و اعضای گریفیندور هم به تبعیت از او، دست زدند.

سوروس اسنیپ در نهایت به سر میز گروه اسلیترین رفت. دستی به شانه ی پسرخوانده اش گذاشت و چون "دلش میخواست" پانصد و پنجاه امتیاز به اسلیترین اضافه کرد. با توجه به این، اسلیترین با هزار و هفتصد و پنجاه و چهار امتیاز از سایر گروه ها پیش افتاد.

سوروس اسنیپ داشت به سمت جایگاهش باز میگشت که صدایی از میان استادان گفت:
- و برای ریونکلا به خاطر اینکه بدون اونها هاگوارتز یه دشت لم یزرع میشد، کار گروهی خوبشون و تلاششون برای نگه داشتن آرامش در هاگوارتز از جلسه ی دوم به بعد با وجود تیکه هایی که در طول ترم از جهت های مختلف بهشون مینداختن و هنوز هم میندازن... ؟!

پروفسور پرودفوت منتظر بود تا سوروس اسنیپ حداقل شصت امتیاز به گروهش بدهد و ریونکلا باز اول شود اما رفتار پروفسور اسنیپ جور دیگری بود. پروفسور اسنیپ پس از گذراندن تک تک ریونکلایی ها از تیغه ی عدالتش، در حالی که برای بازیابی قوایش مشغول خوردن شیر موز و پسته و چیزهایی از این قبیل بود، سرسرا را ترک کرد و ملت را با حوضشان تنها گذاشت!

شاگردان گروه های اسلیترین، گریفیندور و هافلپاف با اینکه میدانستند این ترم هاگوارتز از بدترین ترم های تاریخ هاگوارتز و بدترین ترم هاگوارتز به صورت حداقل در سه ساله ی اخیر بوده، از ترس اینکه مبادا مورد خشم مدیر ارشد زوپس نشین قرار گرفته و پروفسور مذکور پس از تجدید قوا، آنها را نیز از تیغ عدالتش بگذراند، زبان به کام گرفتند و دم نزدند.و بدین ترتیب نوزدهمین ترم تابستانی هاگوارتز به پایان رسید... در حالی که همه (گور بابای ریونکلایی ها) شاد و خوشحال بودند و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند! کور شود هر آنکه نتواند دید!


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۵ ۱۹:۵۱:۲۱
ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۵ ۲۰:۴۹:۴۵
دلیل ویرایش: تغییر عصرونه به کیک طبق درخواست روبیوس هگرید

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#43

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
جنگ هاگوارتز کم کم داشت به شدت قبلش می شد. بعد از این که مشخص شد که هری پاتر بازهم از چنگ مرگ و همین طور لرد ولدمورت فرار کرده، نور امیدی در دل جادوگران و ساحره های سفید روشن شده بود.

- همه قدرتت همین بود؟! کرشیو!

بلاتریکس لسترنج در حالی بالای سر اورلا کوییرک جوان ایستاده بود، او را شکنجه می کرد و قاه قاه می خندید.
- شنیده بودم انقدر ضعیفی ولی انقدر؟ فکر کنم بسه!

اورلا بالاخره آرام گرفت. این چهارمین بار بود که توسط بلاتریکس شکنجه می شد و در واقع دیگر حالی برای دوئل کردن نداشت. سعی کرد خودش را به چوبدستی اش برساند ولی بلاتریکس سریع تر از او عمل کرد و چوبدستی اش را برداشت.
- اینو میخواس...

ناگهان پرتو نور قرمزی از پشت ستونی شلیک شد و باعث شد بلاتریکس به گوشه ای پرتاب شود و چوبدستی اورلا از دستش بیافتد.

پروفسور مک گونگال از پشت ستون بیرون و به سمت اورلا که سعی می کرد بلند شود آمد. او به اورلا کمک کرد تا بلند شود و سپس چوبدستی اورلا را به دستش داد.
- حالت خوبه اورلا؟
- فکر کنم.

اورلا چوبدستی اش را از دست پروفسور مک گونگال گرفت. هنوز درد زیادی داشت ولی دلش نمیخواست آن ها را بروز دهد.
- چی شده که دیگه بهم نمی گین دوشیزه کوییرک؟
- دیگه خیلی بزرگ شدی!
- پروفسور! اکسپتوپاترونوم!

ققنوسی آبی رنگ و درخشان از نوک چوبدستی اورلا خارج شد و به سمت سه دمنتوری که کم کم داشنتد به پروفسور مک گونگال نزدیک می شدند، هجوم برد و توانست آن ها را نابود کند. پروفسور با تعجب به ققنوس اورلا نگاه می کرد و وقتی ققنوس ناپدید شد برگشت و گفت:
- ققنوست خیلی قوی تر از قبل شده!
- شاید پروفسور. ببخشید ولی من دیگر باید برم. فکر کنم بلاتریکس هم کم کم داره به هوش میاد.

اورلا درست میگفت. بلاتریکس تکان هایی جزئی به خود داده بود. اورلا به سختی و با قدرت کمی که داشت از پروفسور مک گونگال دور شد.

- اورلا؛ مواظب خودت باش!

اورلا برگشت؛ با لبخندش به پروفسور مک گونگال جواب مثبت و مسیرش را ادامه داد.

مکانی دیگری در هاگواتز

جیـــــــــــــــــــــــغ


دختر کوچکی از دست نجینی مار محبوب لردولدمورت به کنج دیوار پناه برده بود و مرتب جیغ میزد.

- بگیر!

اورلا طلسمی روانه نجینی کرد. مار به گوشه ای پرتاب شد ولی بازهم به سمت اورلا و دختر حرکت کرد. اورلا فریاد زد:
- لیسا فرار کن!

دختر بدون هیچ حرفی بلند شد و با سرعت زیادی از آن جا دور شد.

اورلا با ترس چوبدستی اش را به سمت نجینی نشانه گرفت. دستانش به حدی می لرزید که نمیتوانست درست مار را نشانه بگیرد و بلاخره نجینی هم از این فرصت استفاده کرد و به سمت اورلا شیجره رفت.

- اَاَاَاَاَاَ

دونیش تیز و زهر آگین نجینی در بازوی اورلا فرو رفت. مار کمی از اورلا دور شد و خودش را آماده کرد تا جای دیگری از بدن اورلا را نیش بزند. اورلا از درد به خودش می پیچید. میتوانست پخش شدن زهر مار را در بدنش حس کند.
- اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ

دومرتبه نیش های نجینی در بدن اورلا فرو رفته بود ولی این دفعه در پهلوی او. اورلا به سختی خودش را به چوبدستی اش رساند و طلسمی دیگر روانه ی نجینی کرد و مار از خودش دور کرد. نجینی هم که انگار کار خودش را کرده بود به سمت دیگری حرکت کرد.

اورلا با یکی از دستانش پهلویش را گرفته بود ولی نمیدانست با آن یکی زخمش چه کار کند. می دانست که به زودی می میرد ولی دلش می خواست در این لحظات آخر به هری پاتر و بقیه کمک کند.

اورلا تکه ای کوچک از ردایش را به کمک چوبدستی اش برید و آن را بر روی زخم بازویش بست. با یکی از دستانش چوبدستی اش را گرفت و با دست دیگرش زخم پهلویش. او به سختی راه میرفت و هر لحظه امکان داشت از شدت درد بی هوش شود.

تالار اصلی

مدتی طولانی گذشته بود و بالاخره اورلا به تالار اصلی رسید. اما به طور عجیبی همه خوشحال بودند. اورلا در جایش میخکوب شده بود. ناگهان همان دختر کوچک که لیسا نام داشت با مادرش جلوی اورلا سبز شد.
- این خانمه بود که منو نجات داد... سلام!
- سلام ممنون که دخترم رو نجات دادین.

مادر و دختر با لبخند به اورلا زل زده بودند. اورلا از شدت درد نمی توانست لبخندی بزند ولی سعی خودش را کرد و گفت:
- سلام! خواهش میکنم. راستی چی شده که همه انقدر خوشحالند؟

مادر و دختر با تعجب به هم دیگر نگاه کردند و بعد مادر لیسا گفت:
- اسمشونبر به دست هری مرد. راستی حالتون خوبه؟

مادر لیسا با سرش به دست خونی اورلا که روی زخمش بود اشاره کرد. اورلا هم گفت:
- دیگه نمیخواد به ولدمورت بگین اسمشونبر. اینم چیزی نیست.

اورلا می دانست زخمش خیلی بیشتر از "چیزی نیست" است. مادر و دختر هم با جواب اورلا دویدند و دور شدند. ناگهان...

- سلام اورلا. حالت خوبه؟

هری پاتر جلوی اورلا ایستاده بود و با نگرانی به زخم او نگاه می کرد.

- آره. راستی خیلی شجاعی که تونستی ولدمورت رو شکست بدی.
- کاری نکردم.

هری بدون هیچ حرفی رفت. اورلا خیالش راحت شد. دیگر بهانه ای برای زنده ماندن نداشت. زانو هایش خم شدند و اورلا با چشمان بسته روی زمین افتاد.

- دخترم اورلا...
- شلوغش نکنین خانم ویزلی. بهشون که پادزهر رو تزریق کنیم حالشون خوب میشه فقط شاید در آینده زخم هاشون اذیتشون کنه.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۱۸:۰۹:۴۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۲۱:۱۳:۱۵
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۰:۰۰:۵۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
#42

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
بسمه تعالی


به سقف خوابگاه خیره مانده بود. سقفی به رنگ آبی تیره که تصوّری از آسمان را در ذهن تداعی می کرد. آسمانی که در آن نه ستاره ای بود و نه ماهی.

شاید تنها چیزی که سکوت را می شکست، صدای ضعیف خر و پف هم تالاری هایش بود. چشمانش خمار بودند و خستگی در تمام وجودش بی داد می کرد، با این حال خوابیدن همچنان دشوار بود...

در حقیقت خوابیدن برای هر کسی که قصد داشت با یک کلاه بلند لبه دار به خواب رود دشوار بود. لبه های سفت و درد گردن، شاید می توانستند مانع از به خواب رفتن لادیسلاو شوند، اما نمی توانستند عزم راسخ وی را در ثبت این افتخار به نام خودش متزلزل کنند. او اولین زاموژسلی ای خواهد بود که با کلاه به خواب می رفت. اما.. در حقیقت کار دشواری می نمود، لکن ...شاید چیزی وجود داشت که می توانست به او در به خواب رفتن کمک کند. مثلا، اندکی قدم زدن شبانه.

بلند شد و روی لبه تخت نشست، نه خواب بود و نه بیدار. کلماتی ناشناخته به ذهنش هجوم می آوردند و بی هیچ مقاومتی بر زبانش جاری می شدند:
- و در این تاریکی، چه کسی بیدار است؟
آن که بر کوی بلند، بکشد خمیازه؟
من نمی دانم، این صدای چه کسی است،
که کُند هی خر و پف...


لادیسلاو از روی تخت بلند شد و در حالی که قدم هایی نامطمئن بر می داشت به سمت در خروجی خوابگاه رفت. چشم هایش گاه و بی گاه بسته می شدند و او نیز با دلیلی که حتی برای خودش هم نا معلوم بود، دوباره آن ها را باز می کرد. تلو تلو خوران به درب خوابگاه رساند. دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را چرخاند.
- از کجا می دانی،
چه کسی بیدار است؟
خسته ام من امّا، از همه خستگیان.

در به کناری رفت و لادیسلاو مسیرش را به سوی ناکجا ادامه داد. پله ها مسیرشان را عوض می کردند و او بی توجه آن ها را طی می کرد و به پایین می رفت. در طول مسیر نگاهش به حشره کوچک و تیره ای افتاد، که از دیدن او وحشت کرده و سراسیمه به این سوی و آن سوی می رفت.

- تو چرا می ترسی؟ من چرا می ترسم؟
ما چرا بیداریم؟
از چه روی این ملت، همگی خسپیدند؟
و چرا چهره تو، بر بلندای افق می رقصد؟
زشتی‌ات بی همتاست، و صدایت نکره.
دور شو ای یار قدیم... یاد تو خواهد ماند، تا ابد در دل من.


لادیسلاو این را گفت و در حالی که قصد داشت از کنار حشره رد شود، موجود بی چاره را له کرد. دستش را به دیوار تکیه داد و سرش را به اطراف گرداند تا ببیند که در کجای قلعه است. خیلی زودتر از آن چه که فکرش را می کرد به در بزرگ رسیده بود.
- بی دریغ از بر آن گوی بزرگ.
می تراود مهتاب...
رویش زرد، خسته است او شاید.
و چرا در قفس کوچک من،
ابر و باد و مه خورشیدی نیست؟
من چرا بیدارم؟


در انتها لادیسلاو خمیازه ای کشید و به مسیرش ادامه داد. در تاریکی شب، روی چمن ها حرکت می کرد و با وجود دمپایی‌هایی که به پا داشت، می توانست رطوبت دل انگیزشان را احساس کند که در عین سادگی زنده بودنشان را فریاد می زد و در این بین به صدای قار و قور شکمش گوش فرا دهد:
- گاو بودن خوب است،
گاو بودم ای کاش.
و سر خویش در این سبزی پر روح فرو می بردم،
لقمه ای شاید... تا که خاموش شود،
معده نالانم.
من چرا بیدارم؟


تجسم جویدن چمن های سبزی که طعم سوسیس و یا مربای بادم زمینی می دادند، آب دهانش را جاری کرد و دوباره به یادش آورد که گرسنه است. با چشمانی که گاه بسته و گاه باز بودند، به راهش ادامه داد. خیلی زود خودش را در حالی یافت که یکی از ستون ها را در آغوش کشیده و در حال فرو رفتن در دنیای دیگری است. صدای گربه ایی او را به این جهان بازگردانده بود. گربه ای خاکستری و راه‌ راه. لادیسلاو چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. سپس نشست و به ستون تکیه داد. چشمان سبز رنگ گربه اسرار زیادی را در خود نهفته بودند، لکن، تنها رازی که لادیسلاو به دنبال جوابش بود...
- من چرا بیدارم؟

و پیش از این که جوابش را بیابد، چشمانش بسته شد.
و کلاهش افتاد...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#41

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- داداش نباس می‌ذاشتی هرکسی از شومینه‌تون بپره بیرون!

تمسخر بنیان‌گذاران ِ چهار گروه هاگوارتز، به خصوص در تالار خصوصی‌شان، کار چندان متمدانه‌ای محسوب نمی‌شد، ولی خب با توجه به این که ویولت داشت زیر لبی می‌خندید و حالت چهره‌ش دوستانه به نظر می‌رسید، روح گودریک گریفندور می‌توانست او را ببخشد. علاوه بر آن، روح مذکور بیشتر از آن که از دختر ریونکلایی خشمگین باشد، کم کم داشت از پوزخندهای متکبرانه‌ی روونا عاصی می‌شد. اگر ویولت آن لحظه در آسمان هفتم بال بال می‌زد، پاپ‌کرن در دست به نظاره‌ی گیس و گیس‌کشی احتمالی روونا و گودریک می‌نشست، ولی او در تالار گریفندور بود. خب.. نیمی از او!

کش و قوسی آمد و بالا تنه‌ی بیرون آمده از شومینه‌ی گریفندورش را اندکی به جلو خم کرد تا دید بهتری به خوابگاه پسرها داشته باشد.
- اگه این یکی هم جواب بده، تو یه دونه گنده به شاگردات بدهکاری مَرد!

چوبدستی‌ش را رو به خوابگاه گرفت و زیر لب چیزی را زمزمه کرد. ثانیه‌ای نگذشته بود که چمدانی، با شتابی نفس‌بر به سمتش آمد و..
- آخ!

صدایش در سالن پیچید و چمدان هم با صدای بلندی روی زمین افتاد. پیشانی‌ش را مالید و زیر لب ناسزایی گفت. ولی حالت پیروزمندانه‌ای در صورتش به چشم می‌خورد. در کمال خوشوقتی، هیچ‌کدام از گریفندوری‌ها هنوز بیدار نشده بودند.
چمدان را باز کرد.
به لباس‌های داخلش، از جمله ردای سیاه هاگوارتز نگریست.
به پهنای صورتش نیشخندی زد. صدای جیمز در گوشش پیچید: «شاخ و شونه نکش! بیا تو زمین!»
و چشمانش برق زدند!
- نباس با یه ریونی در بیفتی جوجه پاتر!

***


- ویولت بودلر!!

داشت با آرامش صبحانه می‌خورد که صدای هوار جیمز در سرسرا پیچید. پوزخند زد. با تمام وسوسه‌های عالم جنگید که موقع برگشتن به سمت جیمز، معصومانه‌ترین حالت ممکن در صورتش باشد.
برگشت.
و..
از خنده منفجر شد!

در برابرش جیمز که چیزی با حمله به ویولت و زنده زنده خوردنش فاصله نداشت، ایستاده بود. امّا به تمام چهار بنیان‌گذار قسم!!
ردایش عجیب به او می‌آمد!!
- شیکّه! بهت میاد!
- مرده‌شور..
- جیمز؟!!

جیمز چرخید و با قیافه‌ی.. خب.. قیافه‌ی کسی که یک ویولت بودلر در زندگی‌ش دارد.. به برادرش خیره شد.
تدی برای لحظه‌ای نتوانست ماجرا را تجزیه تحلیل کند. به خصوص که صبح زودتر از برادر ِ ناهم‌خونش به قصد حمام ِ ارشدها بیرون آمده و شاهد قیافه‌ی او زمانی که چمدان ِ پر از لباس‌های طلسم شده‌ش را گشود، نبود.
همانطور خیره خیره به او نگریست.
- چرا..

ویولت تقریباً چیزی نمانده بود از روی نیمکت بیفتد. نصف گروه ریونکلا نیز مثل تدی به جیمز زل زده بودند و نصف دیگر، مثل ویولت داشتند می‌خندیدند.

- چرا ردای صورتی پوشیدی؟!!!!

قبل از این که تدی دوناتی‌ش بیفتد و ویولت به غذای گرگ تبدیل شود، جای خالی بودلر ارشد بین هم‌گروهی‌هایش مثل یک شوخی زشت با جیمز چشمک می‌زد و زمانی که بالاخره چشمان کهربایی تدی در جستجویش چرخیدند، تنها توانستند انتهای ردایی را ببینند که پُشت دری ناپدید شد.

ویولت زیر لب خندید. سه روز آینده‌ی برادران ِ لوتر به جستجوی ضد طلسم ِ صورتی کننده‌ی لباس‌ها خواهد گذشت.
- که "بیا تو رول!".. ها؟!

چرخید و به سمت برج ریونکلا دوید.
- خودت خواستی رفیق!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۶ ۱۴:۳۷:۳۲


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ چهارشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۳
#40

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
صدای قدم های محکمش، توی راهرو می پیچید.
تق... تق... تق
تق... تق... تق
تق... تق... تق

شنل آسمونی رنگش پشت سرش پیچ و تاب میخورد. سعی می کردم قدم هامو آروم بر دارم. اما بعید بدونم، اونقدری که اون عصبیه اگه فریاد هم بزنم صدامو بشنوه.

حالت صورتش از پشت دیده نمیشه، اما از دستای مشت، و بند انگشتای سفید شده ش میشه همه چی رو فهمید.

پشت در دفترش ایستاد. نگاهی به دوروبر کرد و چوبدستیشو رو به قفل در گرفت:
-استپتا نیونوم!
اولین قفل باز شد.
-استیپتا نیونوم!
دومین قفل هم باز شد.
-استاپیوس ماکمیموس!
و قفل آخر هم همینطور.

وارد دفترش شد و دیگه هیچی ندیدم. اما صدای عصبانیشو میشد شنید. با خودش حرف می زد:
-اون... اون دختر یه فشفشه س! اون چطور به مدرسه من اومده؟ فشفشه کوچولوی زرنگ!

احساس می کردم تنم از خجالت گر میگیره. من فشفشه بودم! ولی اون حق نداشت با من اینطور صحبت کنه! زیر لب زمزمه کردم:
-م... منم جادوگرم!
-اِ؟ جدا کوچولو؟

سرمو بالا آوردم. تو چشماش زل زدم:
-نه... ولی تقصیر من نبود که جادوگر نیستم! من تلاش کردم باشم! من... من راه ساخت تمام معجونا رو بلدم! همه رو حفظ کردم چون... چون تلاش کردم جادوگر باشم!

نگاهش رنگ ترحم گرفت. اینبار، از این رنگ متنفر نبودم. کنارم زانو زد:
-میدونم عزیزم، میدونم!

سرمو محکم توی بغلش مخفی کرد. دستاشو روی موهای خرمایی رنگم می کشید:
-ببخشید کوچولو!

به دامن آبیش چنگ زدم:
-منو از مدرسه بیرون نندازید! مامانم... ناراحت میشه!

سرمو بین دستاش محاصره کرد:
-هوش ریونیم به هیچ جا قد نمیده جیک، اعتراف می کنم!

از جاش بلند شد:
-ولی مطمئن باش کسی تورو از این مدرسه بیرون نمیکنه!
-من... کاش مثل بقیه بودم!

دستامو گرفت و دنبال خودش توی اتاق کشید. منو روی صندلی نشوند. چوبدستیشو تکون داد و یه لیوان آب سرد جلوم ظاهر شد:
-اینو که خوردی میتونی بری.

پشتش رو به من کرد. صداش می لرزید:
-خیلی بده که آدم مث بقیه نباشه! درکت می کنم کوچولو...
-مگه شما هم مث بقیه نیستید؟

به سمت من برگشت. رو به روم زانو زد. دستامو گرفت. با انگشتای بلند و کشیدش روی رگ های سبز رنگم می کشید:
-معلومه که مثل بقیه نیستم جیک!




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۲۵ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
#39

ایرما پینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 184
آفلاین
در صبح یک روز تعطیل،مدرسه هاگوارتز ساکت تر و خلوت تر از هر روز دیگری است.بسیاری از دانش آموزان ترجیح میدهند در روز های تعطیل،بدون دغدغه درس و تکالیف،کمی بیشتر بخوابند.
و دانش آموزانی هم که خواب نبودند،برای گردش به کنار دریاچه یا جنگل ممنوعه میرفتند.

بدیهی است در چنین روزی کتابخانه هاگواتز کاملا خالی از دانش آموز باشد.
اما کتابدار قانونمدار و بدخلق مدرسه هیچ گاه توجهی به تعداد دانش آموزان نداشت.از نظر او بیشتر دانش آموزان،افراد سبک سری بودند که به هیچ عنوان از کتاب های کتابخانه به خوبی مراقبت نمیکردند.پس هر چه دانش آموز کمتر،سکوت و نظم و آسایش بیشتر.

در یکی از چنین روزهایی،مادام پینس در حالی که ردای بلند مشکی اش را پوشیده و کلاه مورد علاقه اش را بر سر داشت،پشت میز بزرگش که درست در کنار در ورودی کتابخانه قرار داشت، نشسته بود و در سکوت مشغول مطالعه کتاب تاریخچه اختراعات جادویی بود.

اما ایرما نتوانست به مدت طولانی از سکوت کتابخانه استفاده کند.چون سکوت با صدای بال و پرواز زدن جغدی شکسته شد.

جغد سیاه رنگ چرخی زد و فرود به سمت ایرما را آغاز کرد.و در آخر روی میز ایرما نشست،برپشت سیاه رنگ جغد نشانی به چشم میخورد که ایرما آن را به خوبی میشناخت،نشان زندان جادوگران،آزکابان.

فلش بک


ایرما،منو بیار بیرون.من دارم این جا میپوسم.

ایرما از پشت میله ها نگاهی به فلورانسو انداخت.نوجوانی که به جرم مصرف
چیز(!) در بازداشت به سر میبرد.
-:از دست من کاری بر نمیاد،بیا برات میوه تازه گرفتم.سعی کن تا زودتر ترک کنی.اینطوری آزاد میشی.این کتابو هم بگیر،زندان مکان مناسبیه برای.....

:کتابت بخوره تو سر این دیوانه سازا،یه فکری کن منو آزاد کنی.

:گفتم که از دست من هیچ کاری برنمیاد.

:چرا برمیاد،سند بذار منو آزاد کن.

:میشه دقیقا بگی سند کجا؟

:سند تالار.....

آرسینوس که تا آن لحظه از دور شاهد ماجرا بود،نزدیک شد.

آرسینوس:مادام،وقت ملاقات تموم شده.لطفا هرچه زودتر این جارو ترک کنید.

ایرما سری تکان داد و روبه فلورانسو کرد:خداحافظ،بازم برای ملاقات میام.

-:نه نرو،صبر کن....سند تالار.....

شب

آن شب خواب به چشم های ایرما راه نیافت.همین که چشمانش را بر هم میگذاشت،تصویر فلورانسو در ذهنش مجسم میشد،که از پشت میله،از او میخواست که راهی برای آزادیش پیدا کند.
سرانجام از تختخواب بیرون آمد.همه ی ساحرگان تالار اسلیترین در خواب عمیقی فرو رفته بودند،و صدای خرخر عده از آن ها به گوش میرسید.

به آرامی چوبدستی اش را برداشت و با نوک پا آرام آرام ازخوابگاه خارج شد.
سالن عمومی کاملا خالی بود،چه فرصت خوبی!

از کنار صندلی های مجلل و مبل های راحت گذشت.به دنبال نقطه ای خاص میگشت.در وسط سالن متوقف شد.
با تکانی به چوبدستی اش فرشی که روی زمین پهن بود،جمع شد و به کناری نهاده شد.
سپس کاشی های کف را به دقت شمرد.یک نقطه خاص،و یک کاشی خاص.
به آرامی چوبدستی اش را روی همان کاشی کشید.

چند لحظه همه چیز آرام بود،اما بالاخره کاشی ها شروع به کنار رفتن کردند
و پله کانی مخفی ظاهر شد،که به کتاب خانه مخفی تالار راه داشت.
مطمئن بود که چیزی که میخواهد آنجاست.در میان انبوه کاغذ ها و کوهی از کتاب ها پنهان،اما آنجاست.

وقت زیادی نداشت و حجم کار زیاد بود.

بالاخره آن را یافت،در گوشه کز کرده،پیدا شد.با لبخندی حاکی از پیروزی آن را در پارچه ابریشمی سبزی پیچید.
از پله بالا آمد با یک تکان دیگر چوبدستی همه چیز را به حالت اول بر گرداند.

شاید اگر همان لحظه حرکت میکرد،فلورانسو میتوانست صبحانه اش را در هاگوارتز بخورد.
پس بیدرنگ به راه افتاد. و تالار خواب زده را پشت سر گذاشت.

پایان فلش بک.

دستش را پیش برد و نامه را از پای جغد باز کرد.با خواندن متن نامه لبخند کمرنگی بر صورت مادام پینس ظاهر شد.
نقل قول:


خانم ایرما لیدیا پینس.

احتراما به استحضار میرساند،که متهم فلورانسو با قید وثیقه آزاد و از زندان خارج شدند.




فلورانسو آزاد شده بود.هرچند نتوانسته بود صبحانه را در هاگوارتز بخورد.
اما احتمالا برای خوردن نهار میرسید.

محوطه قلعه هاگوارتز


فلورانسو که پس از مدتی زندانی شدن،طعم شیرین آزادی را چشیده بود.خوش خرامان بر روی چمن های تازه روییده میدوید.

اما اگر میدانست چه سرنوشتی در انتظار اوست،شاید لبخند بر لبش میخشکید.
ایرما،کسی نبود که بی جهت برای آزادی کسی تلاش کند.



ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۵ ۱:۳۱:۱۵

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۲۴ بهمن ۱۳۹۳
#38

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴
از ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
باد موهای طلایی اش را به بازی میگیرد ، نفسی عمیق میکشد ، افتاب چشمان ابی اش آزار میدهد ،‌ سرش را بر میگرداند ، شخصی را میبیند که به سرعت به او نزدیک میشود از مو های بلند طلایی اش خواهرش را میشناسد ، فلور به هر زحمتی که شده خودش را به خواهرش می رساند و نفس نفس زنان سعی میند چیزی بگوید.
- گابریلا ،‌ گابریلا ...
- اتفاقی افتاده ؟ چیزی شده ؟ چرا اینقدر پریشونی؟
-امشب .....امشب.....
- م...
فلور پس از لحظه ای درنگ و نفسی تازه کردن میگوید
-گابریلا ، تمام این مدت اینجا بودی؟احتمالا مهمونی امشب رو هم فرراموش کردی نه؟
-مهمونی !!!
گابریلا پس از لحظه ایی درنگ گویی که یک دیوانه ساز دیده باشد رنگش سفید میشود
-ای وای، من به طور کامل فراموش کرده بودم
و بی مقدمه شروع میکند به طرف دروازه های قلعه دویدن و به سرعت خودش را به اتاقش میرساند و به ساعت نگاه میکند
- خب ساعت چهاره وقت زیادی ندارم باید تا ساعت هفت سریع اماده بشم
گابریلا بار دیگر به ساعت نگاه میکند و زمانی که میبیند ساعت شش است نفسی ارام میکشد و خیالش راحت میشود
- خب من اماده ام ، بزار یه نگاه به دفتر یادداشتم بندازم
و به سمت میز تحریرش میرود روی صندلی مینشیند و کشو را باز میکند و دفترچه ای با جلد ابی را بیرون می اورد و بازش میکند و به دنبال لیست مهمانی ها میگردد و
بلاخره پیدایش میکند
روز سه شنبه .میهمانی پروفسور میراندا.توجه :حتما با یک معجون خاص در مهمانی حاضر شوید

این بار گابریلا نه تنها رنگش سفید میشود بلکه گوییی سر جای خود خشک شده بود ،پس از مدتی چند بار کل دفترچه را چند بار خواند که اشتباه نکند بعد با نا امیدی به طرف قفسه ای چوبی که به رنگ ارغوانی متمایل بود و نزدیک به سقف بود نزدیک شد و وردی خواند و در های چوبی قفسه با صدای قژ قژی باز شدند
، آن قفسه ،قفسه معجون هایی بود که گابریلا درست کرده بود و یا اقوامش برایش فرستاده بودند معمولا این قفسه پر است والی این بار کاملا بر عکس همیشه بودهمهُ معجون ها تمام شده بود،با نا امیدی به طرف تختش رفت و کمی فکر کرد ، که ناگهان صدای در او را متوجه خودش کرد، از جایش بلند میشود
و در را باز میکند و فلور را با ظاهری اراسته و جعبه ای در دست میبیند
-سلام اماده ای ؟
-امروز مهمونی پروفسور میرانداست؟
-بله، چه طور مگه؟
-من...من...
فلور به او اجازه اتمام صحبتش را نمی دهد و بی درنگ وارد اتاق میشود و در را
میبندد
-چی شده؟
فلور با صدایی ارام میگوید
- معجون نداری درسته؟
گابریلا با نا راحتی با حرکت سرش حرف فلور را تاکید میکند و روی صندلی که کنارش بود نشست و سرش را پایین انداخت،فلور با لبخندی بر لب به او نزدیک
شد و از جعبه اش بک بطری را در اورد و به او نشان داد
- عجله کن تا دیر نشده به مهمونی برسیم
گابریلا سرش را بالا اورد و از شادی در پوست خودش هم نمی گنجید
- فلور تو یه فرشته ایی، متشکرم
- خواهش میکنم ، اوه راستی عجله کن تا دیر نشده به مهمونی برسیم
-باشه بریم
و هردو با سرعت ولی با وقار خودشان را به مهمانی رساندند
و این برای گابریلا درسی شد تا.....


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.