هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
اسنیپ پس از گفتن این جمله یک چشم غره ی دیگر به ایوان و آن زندانی انداخت و از اتاق خارج شد.

ایوان که کمی تا قسمتی خوف برش داشته بود سر بی مویش را خاراند و با صدای بلند با خودش صحبت کرد.
- هوم... الان من اینو به هفت تیکه تقسیم کنم؟! حتما هم مساوی؟! حالا مثلا کوچیک و بزرگ نمیشه؟! اصلا چرا اینجا ساحره ای نیست؟! حالا درسته که ساحره های جذاب واسه قلب مضر هستن ولی خوب نمیشد یدونه اینجا بذارن؟!

در این هنگام ناگهان تمام امواج و تفکرات ایوان با یکدیگر مخلوط شدند و به دلیل سی پیوی پایین و نصب شدن ویندوز هشت بر روی آن دودی از کله ی ایوان خارج شد!

- پییسست! اسکلت؟! زود باش من رو نجات بده! پدرم رو در آوردن!

ایوان: :hyp:

مرد زندانی که چهره اش خسته و داغان بود و لباس های پاره ای بر تن داشت به سختی یکی از دست های در زنجیرش را حرکت داد و یک عدد قلوه ی خشک شده (!) را از روی زمین برداشت و به سمت ایوان پرتاب کرد.
- هوی! اسکلت! جون هرکی دوست داری من رو آزاد کن!

ایوان که با برخورد آن تکه ی قلوه ی انسان به خودش آمده بود در حالی که سر کچلش را میخاراند گفت:
- اون چی بود پرت کردی؟

- قلوه ی انسان بود، باقی مانده ی شخصیت های تایید نشده!

ایوان کمی دیگر فکر کرد و سپس گفت:
- خوب... من الان چیکار کنم؟

- ببین... یکی از مدیرا منوی مدیریتش رو اون گوشه جا گذاشته! سریع اون رو بردار و دکمه ی تاییدش رو بزن!

ایوان با چهره ای که حالتی حاکی از حماقت در آن وجود داشت به سمت منوی مدیریت رفت اما ناگهان کلاه گروهبندی خودش را به داخل سوژه پرتاب کرد و منو را قاپید!
- خوب خوب خوب... اینجا چی داریم؟

ایوان:

مرد زندانی همچون پرنده ای که از قفس رها شده:
- سلام کلاه جونم! من خیلی شجاع و گولاخم! لطفا من رو بنداز تو گریفیندور!
- خیلی خوب... حالا که فکر میکنی گریفیندور میتونه راه پیشرفت رو بهت نشون بده بهتره بری به.... هافلپاف!

کلاه پیش از اینکه مرد بتواند حرف دیگری بزند با یک لگد او را به تالار هافلپاف پرتاب کرد و خودش هم بدون اینکه توجهی به ایوان بکند از آنجا غیب شد!

ایوان همچنان: :hyp:

در این هنگام ناگهان در با صدای بلندی باز شد و سیوروس اسنیپ وارد شد.
- خوب ایوان... کارت رو تموم کردی؟

- کدوم کار؟!
- قرار بود اون یارو رو به هفت تیکه ی مساوی تقسیم کنی!
- یه کلاه اومد تاییدش کرد رفت!
- میکشمت! خودم میکشمت ایوان!

در این هنگام ناگهان هکتور و آرسینوس در حالیکه با خشم به یکدیگر نگاه میکردند خود را به اتاق انداختند.



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
- اگه همه تون ریونی بودید میدونستم باید چیکار کنم!

روونا با لحن مرموزی این جمله را زیرلب بر زبان آورد ولی صدایش آنقدر آهسته نبود که کسی قادر به شنیدن آن نباشد.اسنیپ با لحن مودبانه ای گفت:
- میشه دقیقا بفرمایید در اونصورت چیکار می کردین بانو؟

روونا نگاهی به صورت سرد و بی روح اسنیپ انداخت که لحظه به لحظه بر سرخی گونه های رنگ پریده اش افزوده میشد!
- چیکار می کردم؟خب...کاری که من می کردم...بله البته... کار خوبی بود...اهم... منظورم اینه که البته کارهای زیادی بودن که می شد انجام داد و انجامشون با داشتن هوش ریونی به هیچ وجه سخت نیست ولی این کارها با این وضعیت پیش اومده ممکنه نتیجه ی مشابه کارهایی که هوش ریونی میتونه به ثمر برسونه نداشته باشه پس...
- دقیقا چه کاری؟من میخوام اینو بدون در نظر گرفتن وضعیت فعلی بدونم بانو اونم همین الان!

لحن سرد اسنیپ سخنرانی روونا را نیمه تمام گذاشت که اکنون آشکارا دستپاچه به نظر می رسید.
- خب...کار ما کاریه که...یعنی کار کردن خیلی خوبه بدون کار کردن نمیشه کاری کرد یعنی اصلا کاری از پیش نمیره...کارای ما هم بستگی زیادی به کارهایی داره که کارشون به کارای دیگه مرتبطه...منظورم اینه که کار می تونه....

مرگخواران:

اسنیپ که کم کم رنگ صورتش به کبودی متمایل می شد بدون توجه به سخنرانی روونا نگاهش را به صورت مرگخواران دوخت. مشاهده دود غلیظی که از زیر موهای اسنیپ بر میخاست باعث شد مرگخواران بی اراده آب دهانشان را فرو دهند.
- به هیچ وجه اجازه نمیدم لرد سیاه به خاطر شما منو سرزنش کنه.به اندازه کافی دیدم.از الان من میگم چیکار کنیم.

مرگخواران:

دقایقی بعد- اتاق شکنجه!

در اتاق با شدت باز شد.اسنیپ با خشونت ایوان را به داخل اتاق پرت کرد.در حینی که هر جز سازنده ی ایوان به گوشه ای از اتاق پرتاب شد اسنیپ بی توجه به وضعیت اسکلت مفلوک با دست به زندانی بخت برگشته ای اشاره کرد که در گوشه ای به غل و زنجیر کشیده بود.
- این یکی از شخصیت های تایید نشده ایفاست.نیم ساعت بهت وقت میدم به هفت تیکه مساوی تقسیمش کنی وگرنه تک تک استخوناتو تو اسید حل می کنم!



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۳۰ ۲۱:۴۳:۴۲
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۳۰ ۲۲:۴۲:۲۰


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
روونا با غرور به پشتی صندلی تکیه داد و جام نوشیدنی را در دستانش چرخاند. ایوان چند قدم جلوتر آمد و ویبره زنان گفت:
-غذاها خوشمزه به نظر میان!

سپس نگاه بی میلی به آگستوس کرد:
-نمیشد به جای این، یه ساحره با کمالات میاوردید غذا بپزه؟

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با تغییرِ حالتی آنی، پشت به آگستوس و رو به جمعیت، صدایش را صاف کرد:
- البته.. از نظر علمی ساحره های باکمالات برای قلب مضرند! نتایج یک تحقیق در دانشگاه والنسیای مشنگی نشان می‌دهد که ملاقات با یک ساحره باکمالات باعث افزایش هورمون استرس موسوم به کورتیزول در بدن انسان می‌شود.
این هورمون تحت تاثیر استرس‌های فیزیکی و روانی در بدن انسان تولید می‌شود که می تواند در نهایت منجر به بیماری‌های قلبی شود.

مادام پینس از جا بلند شد. کتابِ قطورِ" جادوی رنگ ها، سفید و سیاه" را بست و با حرص آن را بر استخوان سر ایوان کوبید:
-اون.. اون داره ادای منو در میاره؟

روونا از جا بلند شد:
-نه! داشت ادای منو در میاورد، اینو خودم یادش دادم!
سپس لبخند معنی داری زد:
-و خب.. حرفاش بیشتر هوشمندانه بود تا بلند پروازانه! این حرف ها از یه اسلیترینی بعیده!

لب های ایرما نازک تر از حد معمول، و فک هایش منقبض شده بودند. روونا حرفهایش را پیروزمندانه پایان داد:
- به هر حال.. مهم نیست! چطوری توقع دارم یه اسلیترینی حرفم رو بفهمه؟

استخوان های فکِ ایوان کمی جابجا شدند. گویا تلاش میکرد لبخند بزند، از نوع آرامش بخشش! صدایش پرعشوه شده بود و استخوان های دور چشمانش منقیض شده بودند:
- اوه.. به جای این دعوا های بی ثمر، بیاید و به زیبایی من توجه کنید

اسنیپ از جا برخاست و به روونا چشم دوخت. نگاهش، آشکارا سرزنشگر بود:
-ایده جالبی بود بانو!

روونا لبخند زد:
- معلومه که ایده جالبی بود! شماها نتونستید خوب اجراش کنید!
سپس نگاه معنی داری به مادام پینس انداخت:
- اگه همه تون ریونی بودید میدونستم باید چیکار کنم!




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
اسنیپ خیلی فکر کرد. در اوج فکر کردنش بود که ناگهان روونا با هوش سرشار و ریونکلاوی اش، جفت پا در مسیر فکر کردن اسنیپ، تِیک آف کشید و گفت:
-من یه فکر دارم!
-بگو...تصویر کوچک شده

-میگم حالا که ایوان سیاه نمیشه چطوره که هممون بیایم مثل رودولف بشینیم و رفتارهامون رو بهش یاد بدیم؟ اینطوری مجموعه ای از رفتار های ما بهش وارد میشه و خب... دیگه سیاه میشه دیگه!


اسنیپ که هنوز به طور غیر معمول و -به قول معروف- سوپر نچرالی در حالتتصویر کوچک شده
مانده بود، نتوانست چهره ای خشمگین بگیرد و روونا را بیخیال کند. شک کرد که حتی اگر از این حالت آزاد هم بشود حرفش در مقابل مرگخوارانی که یکصدا فریاد میزدند: «ایول ایول! درسته... خودشه!» بی اثر باشد.
روونا با حالتی پیروزمندانه به ایوان نگاه کرد و گفت:
-چطوره؟
-
-ایوان...
-
-ایوان... هنگ کردی؟
-

از جایی نامعلوم و خارج کادر، مورگانایی آه کشید و گفت:
-ولی به نظرم قبلش باید آموزه های رودولف رو از سرش بیرون بیاریم.

چندین ساعت بعد
مرگخواران خرسند و پیروز، همه پشت یک میز طویل نشسته بودند و ملچ ملوچ کنان غذاهایی خوش رنگ و نگار میخوردند. نوشابه هایشان را به در و دیوار می پاشیدند و گوشت های تسترالشان را با سس میخوردند. هکتور در حالیکه کاسه اش را محکم گرفته بود و آن را با یک قاشق چوبی هم میزد، رو به آرسنیوس با بدگمانی گفت:
-میگم نکنه یه وقت سه تا معجون ساز بهش درس دادن اونم معجون ساز بشه ها... از اون خوباش!

آرسنیوس در حالیکه قلوپ قلوپ از نوشابه اش میخورد پیش خودش فکر کرد که هکتور با چه ریاضیاتی به این نتیجه رسیده است که سه معجون ساز به ایوان درس داده اند. او بیشتر از دو معجون ساز در خانه ی ریدل نمی شناخت. پس خواست جوابی بدهد و هکتور را سر جایش بنشاند اما شیپور زدن دسته ای از رودولف ها و لودو ها مانع از گفتن حرفش شد.

-آقایون دائاشام... گفتَه بیشم! ایوان روزیه ی ورژن 2015 وارد میشه. برین کنار ببینین چه آشی پختین.

کراب با دامنی که در چندین پست پیش بالا گرفته بود، و با همان تلق و تولوق کفش هایش از درِ سالن غذاخوری وارد شد و به گوشه ای رفت...


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۲۰:۵۴:۳۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۲۰:۵۵:۲۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۲۰:۵۷:۲۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_یک نفر دیگه داوطلب بشه سریعا...نباید فرصت رو از دست داد...چه کسی حاضره این افتخار رو داشته باشه و اسکلت مورد علاقه ارباب رو آموزش بده؟!

بعد از این جمله اسنیپ،سکوت مرگباری بر فضا حکمفرما شد!
تمام مرگخواران بدون کوچکترین صحبت و حرکت ایستاده بودند و به افق های دور دست خیره شده بودند تا از خطر انتخاب شدن توسط اسنیپ برای آموزش ایوان جلوگیری کنند...

اما امان از ساحره ها!
در همین وقت حساس و مهم ساحره ی باکمالات و زیبا رویی با هیکلی ردیف و چشمان سبز رنگ،پوستی سفید،مویی بلوند،اصلا یک چیز خفنی، در خیابان رو به روی خانه ریدل در حال گذر بود...و طبیعتا رودولف کسی نبود که از دیدن چنین صحنه ای صرف نظر کند!
پس برای اینکه بهتر بتواند آن ساحره ی باکمالات و زیباروی با هیکلی ردیف و الی آخر را از پنجره ببیند،یک قدم جلو گذاشت...اما یک قدم جلو آمدن همین و فریاد های اسنیپ همان!
_میدونستم...میدونستم...میدونستم رودولف که تو داوطلب میشی...درود بر غیرتت!
_چی؟!من؟!نه بابا...من فقط اومدم که اون ساحره ی زی...

رودلف همین که چشمانش با چشم های بلاتریکس تلاقی پیدا کرد از گفتن ادامه جمله اش منصرف شد!
_خب رودولف...چی میگفتی؟!فقط اومدی چی کار کنی؟!کدوم ساحره؟!
_چیزه...یعنی...یه چی دیگه میخواستم بگم...میخواستم بگم...میخواستم بگم...ای تف به این شانس!میخواستم بگم من آموزش ایوان رو به عهده میگیرم!
_بله رودولف...توقع همین رو ازت داشتیم...مطمئنم تو به خوبی از پس آموزش ایوان بر خواهی آمد...با خشونت و خونخواری که از تو سراغ داریم،میتونیم امیدوار باشیم ایوان دوباره به همون پلیدی و سیاهی سابق برگرده!

اسنیپ روش رو از رودولف به سمت دیگر مرگخوارها برگردوند و ادامه داد...
_خیلی خب دوستان...بهتره رودولف رو با ایوان تنها بگذاریم...رودولف هم قول میده اونچه رو که بلده به ایوان یاد بده...مگه نه رودولف؟!
_بله...بله...بدون شک سیوروس...اونچه که بلدم رو بهش یاد خواهم داد!

چند ساعت بعد...

_اوووووف!چه ساحره ی باکمالاتی!به به...من علاقه خاصی به ساحره های متعجب دارم...میتونم وضعیت تاهلتون رو بپرسم؟!

تمامی مرگخورارن با تعجب به هم نگاه میکردند...چرا اینکه گوینده این جملات رودولف نبود...ایوان بود!
_رودولف...تو بهش قرار بود آموزش سیاهی و مرگخواری بدی؟!بهش چشچرونی یاد دادی؟!
_خودت گفتی سیو...خودت گفتی اونچه که بلدی رو بهش یاد بده!
_خب اشکال نداره...حالا به غیر از چشچرونی چی بهش یاد دادی؟!
_الان نشونت میدم...ایوان...اون تیکه ای که بهت یاد دادم رو بهشون بگو!

ایوان بلند شد و گلویش را صاف کرد...
_ایوان همیشه هست...حتی وقتی که نیست!

اسنیپ که مشخصا انتظار چیز دیگری را میکشید با خشم به رودولف نگاه کرد و گفت:
_خب؟!همین؟!بهش آموزش سیاهی و مرگخواری ندادی؟!
_چرا...ولی خب یاد نگرفت...فقط این چش چرونی رو یاد گرفت...مثل اینکه استعداد خوبی در این زمینه داشت!

اسنیپ با درماندگی نگاهی به ایوان کرد که در حال چشمچرونی از ساحره های مرگخوار بود...او باید سریعا کاری انجام میداد!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۱۸:۰۳:۲۱
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۱۸:۴۷:۰۵



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
- بله ارباب؟ با من بودین؟ الان میام ارباب.

کراب که فریاد زنان اینو بیان کرده بود، رو به مرگخوارا برمی‌گرده و ادامه می‌ده:
- ارباب داره صدام می‌زنه، متوجهین که باید برم؟

کراب بعد از بیان این حرف، دامن بلندشو با دو دستش می‌گیره و با صدای تق‌تقی که از کفشای پاشنه‌بلندش تولید می‌شه، دوان دوان از اتاق خارج می‌شه.

همون موقع دستان مرلین شروع به حرکت در آسمون و چنگ زدن می‌کنه طوری که انگار داره یه چیزی رو تو هوا جمع می‌کنه.
- آیات الهی دارن نازل می‌شن. مزاحمت ایجاد نکنین که دارم دریافتشون می‌کنم. :ant:

مورگانا سریعا جلو میاد و از غیب کاغذ پوستی، مرکب و قلم‌پری ظاهر می‌کنه.
- تو نمی‌خواد زحمت بکشی مرلین، خودم الان یادداشتشون می‌کنم.

و مشغول یادداشت کردن‌ـه چیزی که وجود نداره می‌شه! اسنیپ نگاهشو از مرلین و مورگانا برمی‌داره و به سایر مرگخوارا می‌ندازه. هرکس به نحوی خودشو سرگرم کاری کرده بود تا از مسئولیت آموزش ایوان سرباز بزنه.

لودو که به دلیل بی‌‌گروه بودن نه شجاعتی به ارث برده بود و نه اصالتی؛ از دست به دامان شدن هوشش هم نتونست بهره‌ای ببره و حتی سختکوشیش برای فرار به سمت در و گریختن هم نتیجه‌ای در پی نداشت. بنابراین در حالی‌که از یقه به پشت کشیده می‌شد، فریاد می‌زنه بلکه دل اسنیپ به رحم بیاد و اونو رها کنه و شخص دیگه‌ای رو جایگزین کنه... اما قرعه به نامش افتاده و راه فراری نیست!

ساعتی بعد:

نقاط مختلف استخون ایوان از سفیدی به سیاهی تغییر رنگ داده بود و لودو با چهره‌ای برافروخته و خشمگین بالای سرش ایستاده بود.

- الان چه حسی داری؟
- درد!
- غیر از اون؟
- استخون شکستگی!
- حال جسمانیتو ول کن! روحت در چه حاله؟
- حس می‌کنه جسمش درد می‌کنه.

لودو که چیزی نمونده بود از دست ایوان دیوونه بشه خم می‌شه و درست رو در روی صورتش قرار می‌گیره.
- تو الان باید عصبانی باشی! من تورو زدم. تو از دستم عصبانی هستی، می‌خوای خشمتو رو من خالی کنی. به درگیری نیاز داری! تمام اعضای بدنت دارن فریاد می‌زنن که شکنجه‌ش کن. می‌خوای یکیو بکشی! این حسیه که الان داری، حالا انتقامتو بگیر. بزن منو لعنتی!

ایوان انگشتای استخونیشو جلو میاره و ضربه‌ی آرومی به سر لودو می‌زنه.
- هه هه! صدا تنبک می‌ده. پوکه!

لودو که به شکل در اومده بود، با خشم نفسشو بیرون می‌ده و بی‌توجه به اسنیپ که برای بررسی پیشرفت ایوان اومده بود، از کنارش رد می‌شه تا از اتاق بیرون بره. اسنیپ با دیدن ایوان‌ متعجب می‌پرسه:
- تمام تلاشت همین بود؟

لودو قبل از بستن در فریاد می‌زنه: حداقل استخوناشو سیاه کردم!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۵۷ یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه:
ایوان روزیه حافظه شو از دست داده و به محفل رفته. اعضای محفل سعی می کنن ایوان رو مثل یک سفید خوب بار بیارن...ولی اسنیپ سر می رسه و سعی میکنه به ایوان واقعیت رو بگه.
ایوان هم از همه جا بی خبر اینو به دامبلدور می گه!

____________________

-سیوروس...لطفا!

اسنیپ با تعجب به دامبلدور نگاه کرد. چشمانش حالت عادی داشت.
-منظورتون چیه پروفسور؟ بکشم؟ نکشم؟ برم گورمو گم کنم؟

دامبلدوربه سرعت سرش را تکان داد و به خود آمد!
-نه...توضیح بده ببینم این اسکلت چی می گه؟ تو می خواستی ببریش پیش مرگخورا؟ این چشم و چراغ ماست. سفیدش می کنیم. اصلا کی دیده یه اسکلت سیاه باشه؟ اسکلتا همیشه سفیدن. تو واقعا می خواستی اینو ببری پیش سیاها؟

-بله پروفسور!

جواب اسنیپ ملت محفلی را شوکه کرد. زمزمه های " خائن!" ، "چشماشو در بیاریم و از تیر چراغ برق آویزونش کنیم" و "از اولم معلوم بود اون وریه!" فضای اتاق را پر کرد. در این میان فقط یک نفر مخالف بود!
-ساکت باشین! من به سیوروس اعتماد دارم. برو فرزندم. به کارت برس! تربیتش کن.

دامبلدور دوستانه چند ضربه به شانه اسنیپ زد و اسنیپ . ایوان جلوی چشمان بهت زده محفلی ها از محفل خارج شدند!


خانه ریدل ها:

-تو مرگخواری...حالیت شد؟ سیاهی!
-خب بابا...ده بار گفتی...حالا که مرگخوارم باید چیکار کنم؟
-باید بد باشی...بزنی، بکشی، دروغ بگی، خیانت کنی، حریص باشی،طمعکار و زیر آب زن و موذی هم باشی.

ایوان به فکر فرو رفت!
-و من دقیقا برای چی باید عضو همچین گروه مزخرفی بشم؟ این که همش بده!

سیوروس به مرز جنون رسیده بود. رو به دیگر مرگخواران کرد.
- یکی بیاد کمک من! به محفل گفتم وقتی اینو بردم گردش از دستم فرار کرد. هیچکدوم باور نکردن بجز دامبلدور. و از خوش شانسی ما حرف حرف اونه! ولی الان باید اینو درستش کنیم! باید یادش بدیم چطوری مرگخوار باشه و به ارباب احترام بذاره. باید آموزشش بدیم..همونطور که تو محفل آموزشش می دادن. کی داوطلبه؟




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
سیوروس با حرص به ایوان نگاه کرد:
-باید برگردی!
-کجا؟

سیوروس کلافه شده بود:
-خب پیش ما! پیش خانواده ت! پیش مرگخوارا!

ایوان، با دهانی باز به فرد موچرب مقابلش زل زده بود:
-چطوری؟
-خودت چی فکر می کنی ایوان؟
-با عشق؟

با ذوق به سیوروس نگاه کرد. البته که ذوقش، بلافاصله بعد از اینکه حس درون چشم های او را درک کرد، از بین رفت:
-چیزه... با اکپلیاریموس؟

-نخیر! تو باید برگردی از ارباب معذرت خ...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که در با صدای بلندی باز شد. پشت در، پیر محفل و یاران ایستاده بودند:
-اوه سیوروس...! میدونستم به سوی نور بر میگردی! خوشحالم که می بینمت!

اسنیپ دهان باز کرد تا پاسخ پیر محفل را بدهد اما...
-حالا ازت می خوام ایوان رو پرورش بدی! در ضمن، یادم باشه راجع به ماموریت سریمون واست توضیح بدم. دقیقا یه یار کم داشتیم.
دامبلدور در پاسخ به علامت دادن محفلی ها، صدایش را بالا برد:
-میدونم که میشه بهت اعتماد کرد!

اسنیپ گیج شده بود. باید می رفت؟ می ماند؟
تصمیمش را گرفت. می ماند و جاسوسی می کرد! دهان باز کرد تا صحبت کند که ایوان چند قدم جلو رفت:
-پروفسور مگه با نیروی عشق و اکسپلیاریموس نمیشه رفت پیش مرگخوارا؟ این میگه نمیشه! :mama:
انگشتان استخوانی ایوان، او را نشان می دادند.



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۹:۲۹
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 704
آفلاین
- ویولت! یه نگاهی به این بدبخت بنداز! الان تو میتونی دقیقا از توی حدقه ی چشماش اونور جمجمه شو ببینی! این چی رو میرسونه؟!

- اگه گفتی چی رو میرسونه؟!

- ینی اینکه داخل جمجمه ش هیچی نیست و این یعنی چی؟!

- یعنی چی؟! میخوام خودت بگی!

- ای خداااا! این چقده خنگ شده! یعنی اینکه مغز نداره و همینکه میتونه حرکتتو دنبال کنه، خودش خیلیه!

- من که نمیفهمم چی میگی!

سیریوس نگاه حاکی از تاسفی به ویولت انداخت و به سمت ایوان رفت و گفت:
- اخوی، بیا بریم خودم بهت یاد بدم چیکار باس بکنی!

- چرا اینطوری نگام میکنی؟! مگه من چمه؟

- هیچی! همینطوری خواستم در شوخی رو باز کنم!

- مطمئن؟!

- آره باو! مطمئن باش، چیز خاصی نیست، فقط ماه کامله تقریبا، یحتمل با لوپین اینا بریم بیرون، منم که خودت در جریانی، سگ میشم اینجور وقتا و استخون ...

- چی گفتی؟! سگ؟ استخون؟ شیب؟ بام؟ دوشواری؟! :surprised:

- نباید میگفتم! هیچی! چیز خاصی نیست! شوخی کردم باو!

- یکی منو نجااااااااااات بده از دست اینا! من فقط یه جای خواب میخواااستم!

ایوان دست خودش رو به سرعت از دست سیریوس کشید و به سمت در فرار کرد، درست در لحظه ای که در رو باز کرد، با سورس رو به رو شد!
- چقدر قیافه ت آشناست!

- ساکت شو روزیه! دنبال من بیا!

اتاقی نامعلوم:

- معلومه اینجا چیکار میکنی؟! این اداها چیه از خودت در میاری؟! چرا داری با آبروی لرد سیاه و مرگخواراش بازی میکنی؟!

- ادا؟ لرد سیاه؟ مرگخوار؟ تو کی هستی آیا؟ من کی بودم؟ چرا اسمم یادم نیست؟ من کی هستم؟!

- ساکت شو!

- بودن یا نبودن! مسئله این است!

-




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۵۵ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
-آبغوره نگیر...پاش بریم دو کلوم جادو بت یاد بدم حال کنی!

ایوان که چاره دیگری نداشت از جا بلند شد و به دنبال ویولت به راه افتاد.ویولت او را از راهرو های تنگ و تاریک محفل به حیاط پشتی برد.حیاط محوطه بزرگی محسوب نمی شد.مشخص بود که درختان اندکی که مجال سبز شدن پیدا کرده بودند برای تمرین های احتمالی اعضا، از بیخ و بن ریشه کن شده اند.
ویولت با چند بشکن حواس ایوان را به خود جلب کرد!
-هی ریقو...ما رو داشته باش! اولین و مهم ترین حرکتی که هیچ سیاهی توان مقابله با اونو نئاره اینه...توجه کن! این: ...دقت کردی چطور انجامش دادم؟ اول به ملایمت دهان رو به شکل افقی باز می کنیم و سپس...

ایوان سعی کرد فک استخوانیش را گشاد تر کند...ولی نشد! ویولت تازه متوجه وضعیت خاص جسمی ایوان شده بود.
-اوه...خب اینو بی خیال! گیریم تونستی فکتو باز کنی.توش که چیزی نیست دراری! خو تو امتیاز بزرگی رو در مقابل سیاها از دس دادی. اگه شکست خوردی بدون دلیلش چی بوده داوش!

ایوان جملات ویولت را بصورت یکی در میان می فهمید.در قدم بعدی ویولت آهن پاره ای را از ناکجا آباد ظاهر کرد.
-ببین داوش...این یکی از قطعات یه ماشینه.ایجوری زل نزن بش...ناراحت می شه.این روح داره! احساس داره. حالا بگذریم که معمولا رو نمی کنه. دلیلش قلب حساسشه. بعد از آشنایی با این می ریم سراغ درس پرواز بدون جارو.پرواز با قاصدک.به نظر سخت می رسه ولی اگه یه تختت کم باشه هر رویایی می تونه به واقعیت تبدیل بشه. گرفتی چی گفتم؟ چرا یادداشت نمی کنی؟مگه نیومدی چیزی یاد بگیری؟دفتری جزوه ای کاغذ پاره ای...همیجوری سرتو انداختی پایین اومدی سر کلاس؟! پرتت کنم بیرون؟ بندازمت جلو مرگخوارا بخورنت؟

ایوان وحشت زده به ساحره غیر عادی ای که در مقابلش ایستاده بود خیره شد...این دختر اصلا حالت طبیعی نداشت! گذشته از این که همان حالت های غیر طبیعی هم هر چند دقیقه یکبار عوض می شدند.کم کم داشت نگران می شد. تا حدی که وقتی یکی از اعضای محفل به آنها نزدیگ شد و درخواست کرد ادامه آموزشش را به عهده بگیرد بسیار خوشحال شد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.