هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

صدای تیک تاک ساعت، تو اتاق می‌پیچید. در واقع، اون که ساعت نداشت. اون از این وسایل مشنگی متنفر بود. شاید به خاطر همین هم نمی‌دونست شب وقت خوابه و صبح وقت کار کردن؟!

ویولت از درخت رو به روی پنجره، پرید لبه‌ی پنجره. یه وقت دیگه تو دلش می‌خندید. چون حتی اونم که ساعت داشت بلد نبود شبا بخوابه. ولی نه امروز..

نه امشب..

سرک کشید تو اتاق. خواب بود. کلی منتظر مونده بود تا سپیده‌ی صبح بزنه و اون بالاخره بره بخوابه. وگرنه که به رسم همیشگی، تا برمی‌گشت تو اتاقش خراب می‌شد رو سرش. ولی این دفعه نشست و نگاش کرد که این ور و اون ور می‌رفت تو اتاقش. کاغذا رو جا به جا می‌کرد. هر از گاهی واسه مرگخواری که یهو مث بوق میومد وسط اتاقش، می‌شد و..

- هی.. سلام..

نشست و پاهاشو از پنجره آویزون کرد. دفعه‌ی آخری که اومده بود دیدنش، اون تهدید کرده بود که جای این پنجره می‌ده دیوار بکشن تا از شرّ مزاحمتای وقت و بی وقت ویولت خلاص شه. ولی هیچ‌وقت نکشیده بود. ویولت نمی‌دونست، ولی یه شبایی حتی یواشکی از پنجره بیرونو نگاه کرده بود تا ببینه سر و کله‌ش پیداش می‌شه یا نه.

آروم پشت گوشای گربه‌ی زشتش رو که اونم دُمشو از لبه‌ی پنجره تاب می‌داد، خاروند.
- خب. این دفعه اومدم اینطوری ببینمت.

خندید زیر لبی. پچ پچ می‌کرد که یه وقت صداش بیدارش نکنه.
- می‌دونی.. اون موقع.. یه سری، نشسته بودم یه جایی منتظر رفیقم. جری. تو نمی‌شناسی‌ش. محفلی نیست. مشنگه. ولی اگه جادوگر بود هم بعید می‌دونم محفلی می‌شد راستش!

عه. باز حواسش پرت شده بود. برگشت سر بحث اصلی:
- آره خلاصه.. منتظرش نشسته بودم. بعد داشتم فک می‌کردم من هیچ‌وخ به کسی حق انتخاب ندادم. می‌دونی؟..

هوا داشت کم کم روشن می‌شد. عاشق باد خنک ِ سر صبحی بود..
- اول فکرم پیش جری بود.. بعد.. می‌دونی.. به همه فک کردم. همه اونایی که دوسشون داشتم. هیچ‌وخ بهشون حق انتخاب ندادم که اصن می‌خوان همه‌ش من دور و ورشون بپلکم یا نه. هیچ ایده‌ای نئاری چقد مث کابوس رو لحظه‌های جیمزتدیایی نازل شدم. یهو وسط جر و بحثشون می‌دیدن یکی دسّاشو زده زیر چونه‌ش داره نگاشون می‌کنه! آخ آخ.. لردک! انقد تدی منو خورده تا حالا! :)) همیشه هم تُف کرده ها البت، بگم! تدی گرگ خوبیه! گرچه.. جوجه پاتر می‌گه واس اینه که من خعلی دیر هضمم و واسش..

تو دلش به خودش بد و بیراه گفت. چرا نمی‌تونست دو کلمه حرفشو مث آدم بزنه و بره؟
- داشتم می‌گفتم.. من هیچ‌وخ به هیشکی حق انتخاب ندادم. ینی مثلاً آدما یواشکی اول از دور نگا می‌کنن، بعد می‌رن تو زندگی یکی. بعد مدام باهاش حرف می‌زنن.. یا.. می‌دونی چی می‌گم دیگه.. همه اون کارایی که من هیچوخ نکردم. مامانت می‌گه من "نزاکت" نئارم. نمی‌دونم این چیه.. ولی گفتم شاید تو بفهمی. ینی.. اگه بیدار بودی حتماً می‌فهمیدی..

باد خنک میون موهاش پیچید و موهای صاف و بهم ریخته‌ش، آزادی‌شون از حصار روبان رو جشن گرفتن.
- بهتون حق انتخاب ندادم. ینی رسیدم به تو. داشتم فک می‌کردم هیچوخ بت حق انتخاب ندادم. همیشه یهویی اومدم آویزون پنجره‌ی خونه‌ت شدم.. شلوغ کردم. حرف زدم.. نقدمم که بهم ندادی آخر.

روی لبه‌ی پنجره بلند شد و ایستاد. کاری که همیشه جیغ ویکی رو در میاورد و می‌گفت الان میفتی. ولی اون نمیُفتاد! پادشاه قاصدکا و پادشاه همه پشت بومای دنیا مگه می‌شه بیفته؟!
ظاهراً چهارچوب ِ چوبی ِ پنجره هم نگرانی ِ ویکی رو داشت که با صدای هراسونی جیرجیر کرد.

زیرچشمی به عقب نگاه انداخت. یه کم نا اُمید شد. هنوز خواب بود.. خب که چی؟! مگه تصمیم نگرفته بود که.. خب.. تازه یه کار دیگه هم داشت. هنوز چمدونشو نبسته بود. امشب می‌بست. دلش نمی‌خواست بچه‌ها رو ببینه. ینی خب.. می‌دونین.. همیشه خدافظی ِ چشم تو چشم سخت تره.

- ببخشید که هیچ‌وخ بت حق انتخاب ندادم. اومدم خدافظی راسّش. واس اون دانشگاه مشنگیه.. باید کار کنم.. و یه چیزایی رو انجام بدم..

به خودش دلداری می‌داد که برای اون مهمه. واسه همین، معلوم نبود واسه کدومشون، اضافه کرد:
- برمی‌گردم! می‌دونی که. تازه، بازی آخر ِ کیو.سی هم هس دیه. اگه کوییدیچ دوس داشتی می‌گفتم بیا استادیوم. ولی تو که از کوییدیچ متنفری.. اونم بازی آخرمه به هر حال..

کامل برگشت. چشماش برق می‌زدن.
- فقط یه چیزی. می‌دونم بهت حق انتخاب ندادم. می‌دونم شلوغ بودم. می‌دونم اون دفعه که هوراکراکستو با شمشیر بابای جیمز پوکوندیم ناراحت شدی احتمالاً. می‌دونم.. همه اینا رو.. ببخشید..

سرش رو کج کرد. لبخند زد.
- ولی همیشه برات قاصدک فوت کردم.

انگار این مهم‌ترین کاری بود که از دستش برمیومد..
در حقیقت..
این تنها کاری بود که از دستش برمیومد..

- خدافظ لردک!
- معو!

دختر و گربه‎ش روی درخت پریدن و رفتن.
نور خورشید کم کم توی اتاق می‌تابید.
هوا داشت روشن می‌شد..

یه روز ِ دیگه تو راه بود!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
هنگامی که اولین پرتوهای صبحگاهی ساختمان های آسمان خراش و مناره کلیسا هارا روشن میکرد،میشد پیکر تنهایش را که در آن اطراف می پلکید دید.اگر قرار بود در جایی بدرخشد بی شک آن جا در میان ماگل ها نبود با این حال علاقه اش به سنگفرش های بی احساس و پیاده روهای اطراف شهر بیشتر از زندگی لعنتی اش بود.اینک خورشید رفته رفته بر فراز شهر میتابید و بی شک دوباره سرگرمی همیشگی اش شروع میشد!
-میـــــــــــــــــــــو!

و بعد طنین گام هایی که هراسان دور میشوند به وضوح شنیده میشد.اغلب مردم لندن گربه هارا دوست دارند.از آن ها نگهداری میکنند،نوازششان میکنند و حتی گاهی در گوشه ای از خانه شان به آنها پناه میدهند اما این اوضاع در رابطه با یک گربه خشن و سیاه رنگ مطمئنا فرق میکند.گربه ای که این روزها در خیابان های شلوغ شهر قدم میزد و وحشیانه به مردم هجوم میبرد و آن هارا چنگ میزد با هرگربه دیگری متفاوت بود...او درک میکرد،می فهمید،حرف میزد و همه کارهایش نه از روی غریزه بلکه ازروی نفرت بود.

-هی لاکی!

صدا برایش آشنا بود و میدانست اگر سرش را برگرداند با برادرش روبه رو میشود.پسرکی با قیافه ای عجیب که معلوم بود دوازده و یا سیزده سال بیشتر ندارد به او نزدیک شد.قیافه اش کمی گرفته و شاکیانه بود اما در حقیقت پشت این چهره بداخلاق چهره ای بشاش و خوشحال پنهان شده بود.پسرک دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما گربه مانع شد و سریع تر گفت:
-صدبار بهت گفتم وقتی من گربم اینجوری صدام نکن!

پسرک با چهره ای که سعی میکرد آن را شرمنده نشان دهد سرش را پایین انداخت و گفت:
-کل دیروز رو دنبالت میگشتیم...واقعا نگرانت بودیم...بد نیست یکم عاقل شی!
-یجوری حرف میزنی انگاری از دستتون فرار کردم...گفتم که میرم یکم هوا بخورم!

پسر با کنجکاوی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که نیم نگاهی هم به گربه نمی انداخت گفت:
-تو دیوونه ای... معلوم نیست از جون این کوچه ها چی میخوای!

گربه با چشمان آبی و معصومش به پسرک چشم دوخت و با لحنی سردرگم گفت:
-حق باتوئه اوریون...ولی بعضی وقتا لازمه آدم دنبال خودش بگرده و عوض شه...

پسر حرف گربه را قطع کرد و قهقه کنان گفت:
-بعید میدونم خودت رو اینجا پیداکنی...نظرت درباره گشتن تو سازمان حمایت از جنـ...
ولی وقتی با چهره شاکی خواهرش روبه رو شد چند قدمی عقب رفت و ادامه داد:
-باشه باشه...اونقدی میشناسمت که میدونم نباید سربه سر یه گربه نما گذاشت!

و بعد درحالی که خوش خوشک آوازی را زیر لب زمزمه میکرد دور شد.لاکرتیای گربه نما،مغرورانه دمش را بالا گرفت و راه افتاد...برادرش اشتباه میکرد،او به هیچ وجه اورا نمی شناخت...درست مثل بقیه و خودش.وقتی فکر میکرد میدید که هر روز دارد از آن لاکرتیای قدیمی فاصله میگیرد و مبهم تر میشود...بی معنی تر!
اینک خورشید باز در پشت شهر پنهان میشد و دوباره همه جارا تاریکی فرا میگرفت...باز گربه نمای کوچک گیج تر از همیشه پا به درون سیاهی شب میگذاشت،هرچند که مطمئن بود این سیاهی پررنگ تر از سیاهی زندگیش نیست...نغمه ای در سرش زمزمه میکر که باید عوض شود...دوباره خود قدیمی اش شود...همان دختر کمی سابق!






تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
اسم من وندلین شگفت انگیزه. بابت اینکه همچین اسم عجیب و درازی دارم که تلفظش بیشتر شبیه زیر لبی زرزر کردنه*، شرمنده ام. ولی میخوام بدونین این اسمی نیست که پدر و مادرم برام انتخاب کرده باشن، بنابراین بهشون نخندین. این چیزیه که کارتای قورباغه شکلاتی میگن و مردم هم دوست دارن باورش کنن. به قول مرحوم همسایه مون، من بیشتر آبروریز بودم تا شگفت انگیز. این رو در حالی می گفت که کارت قورباغه شکلاتی با اسم من رو، با انزجار توی باغچه مینداخت.

حالا، وسط یه تل هیزم که دورم چیده شده، و بسته شده به تیرک چوبی قیرمالی شده که کمک میکنه زودتر و بیشتر بسوزم، فقط وندلینم. وندلین خالی. یا اونطور که اسقف اعظم میگه (در واقع رو به جمعیت فریاد میزنه!) ، وندلین عجوزه. درستش ساحره ست، ولی کسی از ماگل ها توقع نداره فرق عجوزه و جادوگر و ساحره و رمال و دسته هَوَنگ رو بفهمن، پس بذار این بنده خدا هم تو حال خودش باشه. و تو عجب حالی هم هست، با اون مشعل روشنی که تو دستش تاب میده و چوبدستی بی نوای من که مثل عنکبوت مرده از خودش دور نگه داشته. هاها، فکرش رو بکن، اگه میدونست ریسه قلب وحشی ترین اژدهای تاریخ بریتانیا اون تو جا خوش کرده، همینجا خودشو خیس می کرد!

به شکل مسخره ای تک تک کلمه هایی که اسقف اعظم فریاد میزنه رو حفظم. خوشحالم پنجاه بار قبلی که سوزونده شدم، توی مناطق مختلفی دستگیرم کردن. درسته که من مردم آزارم و از سرکار گذاشتن ماگل ها لذت می برم، ولی هرگز حاضر نبودم چنین ظلمی در حق اهالی یه شهر بکنم که مجبور باشن پنجاه بار تموم یه سخنرانی تکراری رو با پنجاه تا لهجه مختلف بشنون. تازه اونم در حالی که همسایه ساکت و محبوبشون رو بسته ن به یه تیرک قیرمالی شده وسط یه تل هیزم برای سوزوندن. خود سوزونده شدن به نظرم به اندازه کافی باید برای دور شدن «شیطان» از مردم دور باشه، این شکنجه ها چیه قبلش خب!

اسقف متن تکراری و طــــــولانــــــیش رو می خونه و من منتظرم چوبدستیم رو پس بیاره. جوونه و تازه کار. یه نفس جمله ها رو ادا می کنه و برخلاف چهل و نه تای قبلی نه به سرفه میفته نه گلوش خشک میشه. مردم با چشم های نگران گود رفته، با دقت بهش زل زده ن و شرط می بندم کلماتی که استفاده می کنه از سطح سواد نود و نه درصدشون خارجه. اگه مدیر هاگوارتز در حال اجرای همچین سخنرانی بی سر و تهی بود لااقل بچه ها شیشکی در می کردن. حوصله ماگل ها واقـــــعا قابل تحسینه. چند تا بچه اون پایین میبینم که بی تاب تو بغل مادرهاشون وول می زنن. به یکیشون چشمک می زنم که باعث میشه جیغ کوتاهی بکشه و صورتش رو توی بغل مامانش قایم کنه. پوف...خوشحالم که هنوز فیلم های تخیلی اختراع نشده ن...فکر کرده میخوام باهاش چی کار کنم؟! با اشعه لیزر چشمام ذوبش کنم؟!

خب، بیخیال. لااقل اسقف زر زر کردناش رو تموم می کنه. احتمالا الان خطرناک تر به نظر میام براشون. فقط مونده یه چیز و اونم افسون خنک کننده ست...چوبدستیم رو همونطور که دو انگشتی نگه داشته بالا می گیره و فریاد می زنه:
-اکنون من این عصای شیطان را...

آفرین پسر خوب...به صاحبش بر می گردانم تا با هم بسوزند و به آتش جهنم...بلاه بلاه. یالا!

-تق!

دو تکه چوبدستی خرد شده م جلوی پام میفته.
-نابود می سازم!

از رو تل هیزم پایین می پره و از یه فاصله مطمئن، مشعلش رو میندازه درست وسط هیزما.
.
.
.
خب، از این عالی تر نمیشه. لعنت بهش...من که گفتم یارو تازه کاره!
.
.
.
خدا جونم، بارون!!

*Wendelin The Weird


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۴

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
- و آن گاه که دنیا را سفیدی فرا گرفت...

نیمفادورا اخم عمیقی کرد.
- نجینی؟ تو کتاب داستان نمی خونی!سعی کن درک کنی.

نجینی برای جلوگیری از دعواهای احتمالی، خودش را روی صندلی صاف تر و کتاب آسمانی مورگانا را، با صدایی رسا و لحنی شمرده تر شروع به خواندن کرد.
- و آن گاه که دنیا را سفیدی فرا گیرد، پیامبری از سوی آسمان نازل شد تا پیام آور دوران خوش سیاهی باشد.

نیمفادورا کتاب را از دست نجینی گرفت و بست.
- امروز حواست به درس نیست. به زمان فعل ها دقت نداری؛ کلمات رو اشتباه می خونی و ... لازمه بازم بگم؟

نجینی آهی از روی بی حوصلگی کشید و به ساعت نگاه کرد. پنج و بیست دقیقه ی بعد از ظهر. با رخوت از روی صندلی بلند شد و خودش را روی تخت رها کرد.
- امروز خیلی خسته شدم؛ حوصله ی درسو ندارم.میشه بذاری برای بعد؟

نیمفادورا ابرویی بالا انداخت و موهای صورتی رنگش را از جلوی چشمانش کنار زد.
- حالا نه که امروز خیلی کارای مفید انجام دادی و الآن داری از خستگی بیهوش میشی؛ بهت تا فردا مرخصی می دم.

نجینی با جهشی، روی تختش به حالت نشسته در آمد.
- خب، آره دورا!امروز خیلی کارا کردم.

نیمفادورا لبه ی تخت نشست.
- چه کارایی؟

نجینی متفکرانه با طرح اسکلت های صورتی رو تختی اش ور رفت.
- آتیش زدن کلکسیون قمه های رودولف، انداختن یه تسترال تو اتاق مورگانا و ریختن معجون عشق تو غذای اسنیپ .

نیمفادورا چشمان بنفشش را گرد کرد و پرسید:
- عشق به کی؟

نجینی با ذوق پاسخ داد:
- به پدرم!

نیمفادورا با درماندگی ازلبه ی تخت بلند، پشت پنجره ایستاد و به نمای با شکوه « گورستان ریدل ها» که قابل رؤیت بود، چشم دوخت.
- کسی به غیر از من که از این قضیه خبر نداره؟

نجینی روی میز توالت نشست و وزنش را بدون نگرانی از شکستن آینه، روی آن انداخت. به چهره اش که به خاطر هیجان زیاد سرخ شده بود، نگاه کرد.
- هکتورم بهم کمک کرد.

ابروهای نیمفادورا، در هم فرو رفتند. اگر این مثل بقیه ی شیطنت های نجینی بود، پا به پای او می خندید و تشویقش می کرد. ولی این دفعه دختر خوانده اش در دردسر بدی افتاده بود.
البته اگر هکتور جلوی زبانش را می گرفت، مشکلی برای نجینی پیش نمی آمد.
- الآن معجون اثر کرده، نجینی؟
- نه!هکتور گفت بعد ۲۴ ساعت عمل می کنه.

نیمفادورا پوزخندی زد. باید به گفته ی هکتور اعتماد می کرد؟مسلماً نه!
واقعاً نمی دانست چه چیزی قرار است پیش بیاید. ابراز علاقه سیورس اسنیپ به لرد سیاه؟ اگر لرد خبر دار می شد همه چیز زیر سر دخترش است چه کار می کرد؟ ولی مطمئن بود در اون صورت هم خطر جدی برای نجینی پیش نمی آمد. در هر حال او دختر لرد سیاه بود دیگر!
آهی کشید. زمان خودش همه چیز را حل می کرد. رو به نجینی کرد و گفت:
- بهتر نیست در مورد مسائل مفید تری صحبت کنیم؟
- در مورد قطع رابطه یهویی تو با ریموس؟
- نه!
- در مورد پسرت!اون توله گرگ نفرت انگیز؟
- نـــه!
- در مورد این که من چطوری جانشین پدرم بشم؟

نیمفادورا محکم بر پیشانی اش کوبید.
- من چرا تو رو به فرزندی قبول کردم؟

نجینی موهای بلوندش را از صورتش کنار زد و با چشمان قرمز رنگش، چند بار پشت سر هم پلک زد.
- شاید چون صمیمی ترین دوست مادرم بودی؟نه، صبر کن! به خاطر این که من خیلی دختر ناز و شیرینی بودم و هستم.

- اگه همین طوری ادامه بدی، می گم رودولف و قمه هاش شب موقع خواب بیان سراغت!

نجینی چهره اش را در هم کشید.
- دورا، من دیگه بچه نیستم که با این چیزا بترسونیش.

نیمفادورا لبخند شیطنت آمیزی زد.
- شایدم بگم بیاد و تو رو به کلکسیون ساحره هاش اضافه کنه!

نجینی نا خود آگاه به خود لرزید.
- بس کن!

نیمفادورا موذیانه خندید.
- شایدم بهتره برای کارای مفید امروزت، یه تنبیه کوچولو برات در نظر بگیریم. چطوره؟

نجینی سر در گم به نیمفادورا خیره شد.
- یعنی چی؟
- بر می گردیم سر درسمون!

نجینی جیغی کشید و شروع به مخالفت کرد. بعد از ۱۵ دقیقه بحث و جدل، نیمفادورا پیروز شد و نجینی را پشت میز مطالعه نشاند.
- و آن گاه که سفیدی دنیا را فرا گرفت، پیامبری از سوی آسمان نازل شد تا پیام آور دوران خوش سیاهی باشد...



ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۴ ۱۸:۴۱:۵۴
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۴ ۱۸:۴۵:۵۲


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۱۱ یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۴

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴
از جهنم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
خاطرات مرگخواران – نارسیسا مالفوی

باران به تندی می بارید. قطرات شفاف باران، شیشه های بخار گرفته ی پنجره ی اتاق نارسیسا را در آغوش گرفته بودند. نارسیسا پیشانی داغش را به شیشه ی یخ زده چسبانده بود و اشک می ریخت. انگشتان باریکش به نرمی قطرات اشک را پخش می کردند و هردم بر سنگینی بغضش افزوده می شد. ساعت ها تنهای تنها در اتاقش، مقابل آسمان گریان ایستاده بود و می گریست.
تمام روز با غروری سنگی ایستاده بود، سرش را بالا نگه داشته و دروغ گفته بود؛ دروغ به قیمت تمام قسم هایی که خورده بود اما حالا... حالا شکسته بود. چطور ممکن بود؟

حالا زمان آن ها به پایان رسیده بود. تاریکی آرامش بخش شب، جای خود را به نور کورکننده ای که سخت چشمانش را می آزرد، داده بود. حالا باید شاهد آن باشد که تمام آرمان هایش، زیر پای مشنگ زاده های بی اصل نسب پایمال شود. او زندگی خود را نجات داده بود، به همراه زندگی لوسیوس و تعدادی از دوستانشان، اما تازه می فهمید که این زندگی را نمی خواهد.

و مهمتر از آن ها، بلاتریکس بود. نارسیسا هرگز با خواهر بزرگش صمیمی نبود و هرگز از دوری او اشک نریخته بود اما حالا فکر کردن به او، مانند فرو رفتن تیری زهرآلود در قلبش بود. دیگر هیچوقت اورا نمی دید و صدایش را نمی شنید. علی رغم ظاهرسازی هایش، با تمام وجود متکی به خانواده اش بود اما همه آن ها اورا تنها گذاشته بودند؛ پدرش، مادرش، آندرومدا و حالا هم بلاتریکس. نارسیسا تنها مانده بود. آن روز با تمام وجود به مرگ فکر می کرد.

صدای تق تق آرامی اورا از خیالاتش بیرون آورد.
- نارسیسا، می تونم بیام تو؟

نارسیسا آهی کشید، اشکهایش را پاک کرد و با صدایی خشک و بی روح پاسخ داد:
- بیا تو، لوسیوس.

درِ سفید رنگ با صدایی گوشخراش گشوده شد و لوسیوس قدم به اتاق گذاشت. کف چوبی زیر پایش، با هر گام جیغ می کشید و ناله سر می داد. لوسیوس با تردید دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و زمزمه کرد:
- نارسیسا، داری خودتو با این کارا از بین می بری! دیگه همه چی تموم شده، ما همدیگه رو داریم. حالا دیگه کسی نمی تونه به ما آسیب برسونه!
- نمی تونه؟ لوسیوس، ما همین حالا هم آسیب دیدیم. همه چیزمونو از دست دادیم. هدفمون، آینده مون، گذشته مون! حالا دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم!

بغض دوباره در سینه اش جوشید و سرش را بر روی شانه ی لوسیوس گذاشت:
- ما دیگه... هیچی... حتی بلا... هیچی نداریم لوسیوس!

لوسیوس آهسته گیسوان طلایی رنگ نارسیسا را نوازش کرد. اوهم جوابی برای این اتفاق نداشت. غرور درهم شکسته همسرش و آرزوهای بربادرفته ی او، چیزی فراتر از تصوراتش بود. نارسیسا سرش را بلند کرد و دوباره به آسمان غران نگریست. لوسیوس آهسته شروع کرد:
- نارسیسا، هنوز هم امیدی هست. من یقین دارم اوضاع بهتر میشه.

نارسیسا چشمان سردش را به سوی او چرخاند. لوسیوس با دست پاچگی اضافه کرد:
- علاوه بر اون، بچه هم داره بهونه تورو می گیره. نمی دونم چیکار کنم.
- متاسفم لوسیوس، من فقط می خوام تنها باشم.

لحن نارسیسا جایی برای بحث کردن باقی نمی گذاشت. لوسیوس نگاه ترحم آمیزی به او انداخت، به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را بست. چشمان نارسیسا به آینه افتاد و با دقت به آن خیره شد. آن شب به اندازه ی سال ها پیر شده بود. چشمانش با حلقه ای کبود احاطه شده بودند و دهانش به گونه ای بود که گویی هرگز نمی خندد. نارسیسا از درون مرده بود، به همین سادگی و کوتاهی!

احساس می کرد برای همیشه از همه چیز بیزار شده است؛ از لوسیوس، بلاتریکس، تمام دوستانش و بیش از این ها ازخودش. صدای گریه ای کودکانه از دور به گوشش رسید، حتی از آن کودک بی گناه هم نفرت داشت.
بی اختیار نخستین باری که پسرش را در آغوش گرفته بود به خاطر آورد. گرمای تنش را، چشمان درشت و آبی رنگی که با تعجب به او خیره شده بودند، اشک ها و لبخندهایش را. صورتش را میان دستانش مخفی کرد و به فکر فرو رفت. واقعا از این کودک نفرت داشت؟

نیازی به فکر کردن نبود. نارسیسا پسرش را می پرستید. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به آینده فکر نکند؛ به سرنوشت پسرش در میان مشنگ هایی که حتی لیاقت پاک کردن چکمه های اورا نداشتند. نارسیسا مرگ را به این ننگی که دامنش را گرفته بود ترجیح می داد اما آینده ی پسرش...
نارسیسا مقابل پنجره ایستاد و سوگند خورد:
- حالا دیگه به خاطر تو مبارزه می کنم دراکو کوچولو!

بیرون از قصر مالفوی ها، آسمان بر فراز هیاهوی شب شیون می کرد، جغد ها نغمه ی شوم خود را سر داده بودند و چشمان نارسیسا برای دیدن دوباره ی علامتی آشنا، در آسمان شب جستجو می کرد؛ تا زمانی که در غروبی خونین شاهد بازگشت فرمانروای تاریکی باشد.

_________________________________________
این رول تقدیم میگردد به ساحت مقدس لرد سیاه
و رودی قمه کش
باشد که مقبول افتد!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۵۵ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
هوا سرد بود و گلوله های سفید برف آرام آرام بر روی زمین می نشستند. درختان، تن هایشان را به امید جذب کمی از نور خورشید لخت کرده بودند، اما هوا ابری و تاریک بود. اگر به خاطر نور پرنده ی آبی رنگ بالای سرشان نبود، چیز قابل تشخیصی در آن تاریکی وجود نداشت.

گروهی چوب دستی به دست، در کناری گرد هم آمده بودند. هیچ سخنی رد و بدل نمیشد، همه بی حرکت، چشم هایشان را به تاریکی اطراف دوخته بودند. تنها یک نفر از آنها چشمانش را از سیاهی بر گرفته بود و به درون آسمان می نگریست؛ گویی در میان نوری که از پرنده ی آبی رنگ ساطع میشد، به دنبال حقیقتی می گشت. او از اربابش آموخته بود که طلسم های مختلف با کمی تغییر میتوانند به گونه ی دیگری به کار بروند. او و افرادش حالا در مکانی غیر قابل آپارات در محاصره ی آرورها بودند. اگرچه آرورها هنوز تعدادشان کمتر بود ولی آن چهار آرور راه را بر او و افرادش بسته بودند و شکست سختی را به آنها تحمیل کرده بودند؛ و حالا آن پرنده ی آبی داشت محل مرگخواران را به مامورین وزارتخوانه نشان می داد؛ یک سگ شکاری برای شکارچی!

دهکده ی هاگزمید تا به حال هیچگاه برای آن پنج مرگخوار تا آن اندازه ترسناک نبود! دوازده نفر برای حمله به این دهکده ی کوچک بسیار زیاد به نظر می آمد و آنها تنها باید از پس ِچهار آرور بر می آمدند؛ جان داولیش، فرانتس سَوِج، نیمفادورا تانکس و گلرت پرودفوت! همه ی آن دوازده نفر در قتل، غارت و تجاوز تجربه ی بالایی داشتند و این ماموریت مانند یک گردش مسرت بخش در هاگزمید می نمود؛ ولی همه چیز همیشه آنگونه نیست که می نماید!

مرگخوارِ زخمی چشمانش را از جغد آبی رنگ بر فراز سرش برگرفت؛ از جایش برخواست و چوبش را در دست خیس از عرقش فشرد. او آنقدرها از اربابش آموخته بود که حداقل بتواند یکی از آن آرورها را به جهنم ببرد. او می دانست دقیقاً کدام آرور را میخواهد به جهنم بفرستد؛ اگر پرودفوت می مرد، قطعاً حفاظ ضد آپاراتش از بین می رفت و بقیه ی مرگخوارها می توانستند با جانشان فرار کنند؛ البته تا قبل از این که اربابشان آنها را بیابد و برای این شکست مجازات کند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. مرگخوارها مانند ملخ هایی که به محصول بزنند، بر سر سه آرور ریخته بودند؛ آرورها کاملا در حالت دفاعی فرو رفته بودند و به جز دفع انبوه طلسم هایی که به سوی آنها فرستاده می شد، کار دیگری از دستشان بر نمی آمد. تنها زمان می توانست گویای این باشد که آن سه دوئلیست آموزش دیده تا چه مدت می توانند در برابر این مرگخواران مقاومت کنند. نتیجه ی مبارزه به نفع مرگخواران تقریبا مشخص شده بود، که آرور چهارم رسید. مرگخوارها بدون متوجه شدن از حظور او، به فرستادن طلسم های پی در پی خود ادامه می دادند. در این بین، ناگهان یکی از مرگخوارها نیم تنه ی بالای بدنش، از نیم تنه ی پایین تنش جدا شده و خون از محل انفصال به بیرون فوران کرد!

تا پیش از این که مرگخواران بتوانند به خود بیایند، این اتفاق برای دو نفر دیگر از آنها افتاده بود و خون همه جا را برداشته بود. آن هایی که بیش ازبقیه ترسیده بودند، با عجله آپارات کردند. آپارات گزینه ی عاقلانه ای برای احمق هایی که نمی فهمیدند پس از فرار، اربابشان قطعاً آنها را خواهد کشت به نظر می آمد، ولی سه نفری که اقدام به این کار کردند توسط ارباشان به هلاکت نرسیدند؛ و تنها دلیل این بود که پس از آپارات، قسمتی از بدنشان را در میدان مبارزه جا گذاشتند؛ در واقع همه ی قسمت های بدنشان، بجز سر و گردن را!

از آن دوازده نفر تنها شش نفر هنوز نفس می کشیدند و یکی از آنها نیز توسط جان داولیشی که از دفع طلسم های مرگخواران رهایی یافته بود، در حال فرار تناب پیچ شده و در گوشه ای بسته شده بود. تنها پنج نفر از آن دوازده نفر هنوز سر پا بودند. پنج مرگخوار زخمی! در برابرشان دریاچه ای مملو از موجودات خطرناک و در پسشان چهار مامور وزارتخوانه!

او به این راحتی ها تسلیم نمی شد! او مسئول این حمله بود و او باید پاسخگوی اربابش می بود. چوبدستی اش را محکم در دست گرفت، همراهانش را صدا زد و آماده ی مبارزه ی نهایی شد. در حالی که درختان را به دنبال رقبایش می گشت، ناگهان طلسمی از پشت سر به او برخورد کرده و او را بر زمین انداخت. طلسم دیگری او را خلع صلاح کرد و طلسم سوم او را بی پناه در میان آسمان و زمین معلق نمود. طلسم ها از پشت سرش، جایی که همراهانش نشسته بودند می آمد.

آیا همراهانش همه مرده بودند؟! آیا دشمنانشان مانند دفعه ی قبل غافل گیرشان کرده بودند و کار نا تمامشان را تقریباً تمام کرده بودند؟! ولی این سوال ها دیری نپاییدند. زمانی که چهار مرد همراهش در برابرش ایستادند، تمام سوال ها پایان گرفتند و سوال تازه ای از خاکستر سوال های پیشین زاده شد. مهاجمینش همان همراهانش بودند، اما چرا؟!

هنوز مشغول پرسش این سوال ها از خود بود که محکم بر روی زمین فرود آمد. سرش پس از برخورد با زمین کمی خونین شده بود. با تلاش بسیار، سرپا ایستاد. به همراهان سابقش نظر کرد. همه ی آنها در خلسه ای فرو رفته بودند. تازه متوجه شده بود که چه اتفاقی افتاده است. همه ی همراهانش تحت تاثیر یکی از نفرین های نا بخشودنی بودند، ولی توسط چه کسی؟!

این سوالش نیز دیری نپایید که پاسخ داده شد. گلرت پرودفوت در حالی که با دست چپش هیپوگریف دلبندش را ناز می کرد، به سمت جمع کوچک آنها می آمد. در دست دیگرش یک چوب جادو به رنگ قرمز بود. مرگخوار چوب جادویی که در هاگزمید در دستان این هیولا بود را کاملا به یاد داشت؛ آن چوب اصلاً شباهتی با این چوب نداشت! مرد میان سال خواست حرفی بزند که یکی از همراهانش او را با طلسم شکنجه مورد اثابت قرار داد و مرگخوار بر روی زمین افتاد.

- تو گناهکاری! من تو رو می شناسم؛ گناهان تو هم مثل اربابت عمیق هستن! اون دنیا، تو جهنم، حتماً سلام من رو به جَدّم برسون!

گلرت با آرامشی سخن می گفت که انگار در مورد یک عصر دل انگیز سخن میگوید! گلرت در حالی که با دست چپش هنوز مشغول نوازش هیپوگریف عزیزش بود، اورادی را زیر لب ادا کرده و با چوبش حرکاتی را انجام داد. پس از تکمیل اوراد، گلرت چوب دستی قرمز رنگ را در جیبش داخل ردایش گذاشت؛ چوب جادوی دیگرش را در دست گرفت و به همراه پنجه ی توفان در آنجا منتظر رسیدن بقیه ی افراد شدند.

زمانی که جان داولیش و بقیه به آن محل رسیدند، جسد های تکه تکه شده ی پنج نفر را یافتند که به شکل عجیبی یکدیگر را سلاخی کرده بودند! داولیش که به گلرت اعتماد نداشت، چوب دستیِ پسرِ بیست ساله را مورد بررسی قرار داد ولی هیچ طلسمی پس از جدا شدنشان از چوبدستی قهوه ای رنگ خارج نشده بود. این اولین اتفاق عجیب ثبت شده در ماموریت های گلرت برای دفتر کاراگاهان بود، اما این آخرینشان نبود!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
اگر مورگانا کمی رک تر بود در چنین موقعیتی، وقتی یک دستمال سر خاک گرفته به موهایش و یک پیشبند آشپزی بسته و سرتاپایش را خاک گرفته بود،ممکن بود ناسزا هم بگوید حتی! البته با واژه های خاص خودش! او در حالیکه مشغول تمیز کردن آیینه کثیف طبقه سوم خانه ریدل یعنی اتاق آرسینوس بود، زیر لب غر میزد.
- خونه تکونی؟ خونـــه تکونــــی؟ خونــــــــــه تکونــــــــی؟؟؟؟؟ اکی اصلا این مشکلی نیست! ولی آخه چرا نباید هر کس خونه خودش رو تمیز کنه؟ :vay:
- اوهوی اون دستمال رو یه کمی یواش تر حرکت بده! جیوه هام ساییده شد!

مورگانا به آیینه چشم غره رفت!
- چشم اعلی حضرت!

شدیدا وسوسه شده بود با طلسمی آیینه را به دیار باقی بفرستد. اما به خوبی می دانست که آرسینوس بعد از معجون هایش، عاشق آیینه است. پس فقط به اخم و تخم کردن برای آیینه بسنده کرد. و به بقیه کارها پرداخت! اگر کمی ارام تر می شد مسلما به جز خودش، پیش بقیه هم اعتراف می کرد که در واقع شانس آورده که قرعه نام اتاق ارسینوس به نام او افتاده!
و البته باید این را هم گفت ریتا چنین شانسی نداشت. اینکه بروی سراغ اتاق یک پیغمبره زن مورخ عشق گل زر! و بخواهی جایی را که خودش فی نفسه تمیز هست، تمیز کنی، زیاد شبیه شرایطی نیست که آدمیزاد دلش بخواهد در آن گیر بیافتد.خواه ماگل باشد خواه جادوگر و خواه ساحره! و یا حتی فشفشه! و یا حتی سوسک! آنهم از نوع فضول خبرنگار.
عمق فاجعه وقتی بیشتر می شود که بخواهی چیزهایی را تمییز کنی که عملا نمیدانی به چه دردی می خورند.
وقتی کارشان تمام شد و ولو شدند وسط نشیمن تالار اصلی خانه ریدل،غر زدن های همه شروع شد. یکی به. پاتیل های دنبال کننده هکتور فحش می داد. یکی به قمه های تیز رودولف که همه جا پخش شده بود،یکی به جان دختر ارباب غر می زد که فیس فوس کنان تبدیل شده و از زیر کار گریخته بودو بلاخره یکی هم به کتابچه های به درد نخور کتابخانه مورگانا که به او لطف کرده و همه را دور ریخته بود.
- چی؟

ریتا پلک زد.
- گفتم از شرشون خلاصت کردم عزیزم.

گل های رز اطراف مورگانا و خارها اطراف ریتا را گرفتند.
- تو....با....دست...نوشته...های....تاریخی....من...چکار....کردی؟
- خوب اون کتاب ها الکی بودن عزیزم! فقط کتابخونه رو سنگین کرده بودن... منم....اهم مورا اونا چی بودن؟

مورگانا با صدای جیغی که به شدت به صدای وینکی شباهت پیدا کرده بود سر ریتا فریاد زد.
- به تاریخنامه مرگخواران... به زحمات چندین ساله من.... به شبها بیدار نشستن من می گی الکی؟ اون کتاب ها کجان؟

تنها کاری که در آن لحظه به نظر ریتا می رسید گریختن از مورگانا بود! البته در صورت امکان! چشم های هکتور چرخش تابه تایی کردند تا او نگاهی به هم قطارانش بیاندازد و بپرسد
- ببخشید میشه بگید کی دقیقا کجا بوده؟ اصلاح میکنم تو آزمایشگاه من کی بوده؟

جوری می گفت آزمایشگاه که انگار در آن بمب اتم ساخته میشود.... این فکری بود که هم زمان به سر مرگخواران نازل شد. البته به جز ریتا و مورگانا که همچنان مشغول گیس و گیس کشی بودند.و در آن میان، یک نفر سعی داشت با ارامش با هکتور روبرو شود.
- من؟
- تو؟ زود باش هر چی معجون و دست نوشته کش رفتی پس بده!
- هی اونا معجون خودمن! اسم من زیرشون نوشته شده!
- اونا مال من....

قبل از اینکه هکتور بتواند با آرسینوس دعوا و موکشی راه بیاندازد، اگستوس خودش را به وسط قائله پرتاب کرد. ( بعله به گفته هکتور خان آقایان گیس ندارن مو دارن.)
- کی تو آشپزخونه من بوده؟

هکتوری که تا چند لحظه پیش با جیر جیر بالا و پایین می پرید و سعی در خفه کردن ارسینوس داشت به یکباره ساکت شد.انگار که تلاش کند آن وجود دائم الرزش را پشت کسی مثل ایوان شامپو مخفی کند. راک وود تقریبا التماس کرد.
- تو نبودی هکتور! بگو تو نبودی!

هکتور سعی داشت معصوم(!) به نظر برسد.
- من فقط یه کمی عذات رو خوشمزه تر کردم راکی!

همه برای چند لحظه دعوای خودشان را فراموش کردند. خارهای رز کمی پژمرده شده. و همه آماده بودند به هکتور هجوم ببرند که صدایی شنیده شد.
- دعوا؟ بدون رودولف؟

و وقتی متوجه ساحره های وسط تالار شد که نفس کش می طلبیدند،چشم هایش برق زد،نیشش باز شد.
- من علاقه خاصی به ساحره هایی دارم که دعوا میکنن!

همین که این جمله از بین لب های رودولف فرار کرد، ساحره ها هم هر کدام به سویی گریختند. یکی بین شاخه های گل رزش مخفی شد. یکی بال بال زنان بین گچ بری های سقف مخفی شد. یکی پرید وسط یکی از پاتیل های خالی هکتور و... مرگخواران، به خودشان که آمدند، ساحره ای آنجا نبود. رودولف اخم عمیقی کرد.
- من اصلا به مردهایی که دعوا نمی کنند علاقه خاص ندارم!

منظور رودولف با قمه ای که بالا گرفته بود به خوبی مشخص بود. قمه کشی که عاشق دیدن دعوا بود حالا بین جماعتی ایستاده بود که مثل تسترال به یکدیگر خیره شده بودند.جماعت مرگخوار هنوز به جان هم نیافتاده بودند که صدای قدم های آشنایی از راه پله به گوش رسید.
- اینجا چه خبره؟

سوروس با لحنی که نشان میداد از وضع موجود کلافه شده و مایل است با منوی وزارت دست به اقداماتی بزند گفت:
- اثرات خانه تکانیه ارباب!
- خوب پس ساحره های ما کجان؟ اونارم تکوندین؟

از وسط بوته های رز صدایی شنیده شد.
- ما مخفی شدیم ارباب.... از دست رودولفتان ارباب.

لرد این وضع را دوست نداشت.
- بخورشون نجینی!

صدای فیس فیس( شایدم هیس هیس البته) اعتراض نجینی بلند شد.
- ولی آخه من چطوری همه اینا رو بخورم؟

شاید وقتش رسیده بود سبیل کلفت ها بگریزند...


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ ۲۳:۵۰:۴۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ ۲۳:۵۸:۱۷

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ یکشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
"پناهگاه ِ یک روح"..

با جوهر سبز و طلایی و دست‌خط ظریف و موّرب آشنایی، این کلمات بر روی پرده‌ای کُلُفت که چیزی را پوشانده بود، می‌درخشیدند. کوچکترین مشکلی در شناسایی آن دست‌خط نداشت. به لوندی و زیبایی صاحبش، اغواگرانه چشم‌ها را به سوی خودش می‌کشاند. هیچ دست‌خطی در طول تاریخ، تا به این حد جلوه‌گاه ِ شخصیت کسی نشده بود.

چشمانش ولی بی حرکت و سرد باقی ماندند.
- بلا؟
- سرورم؟
- از چه زمانی این..

مکثی کرد. ناخشنودی ِ نگاهی که به دنبال این مکث، انباری خاک‌گرفته را از زیر نظرش گذراند، لرزه بر اندام ِ همراهانش انداخت. تَنی چند از آنان، عاقلانه، قدمی به عقب برداشتند تا در صورت ِ وقوع فاجعه‌ای، به سرعت اصطلاحاً "جیم شوند"!
- بیغوله رو تمیز نکردین؟

صدای جیغ‌جیغی ِ وینکی، روانش را آزرد.
- سرورم مادر بزرگوارتون..
- دارید سعی می‌کنید کم‌کاری خودتون رو به مادر ما نسبت بدید؟

صدای وینکی بر اثر ِ وحشت جیغ‌جیغی تر شد و دلیل ِ کمتر کروشیو خوردنش را به یاد ِ او آورد.
- ارباب منظورم این بود که مادرتون..
- الادورا.

چند لحظه‌ای طول کشید تا با محو شدن صدای گام‌های منظّم الادورا و جیغ‌های وینکی، آرامش به انباری ِ خانه بازگردد. چرخی زد و ردای سیاهش، پشت سرش موج شکوهمندی برداشت. بی آن که آگاه باشد، ردایش ارباب‌وار به دنبالش می‌خرامید.
- ببریدش به اتاقمون.
- سرورم ممکنه..

گام‌هایش در آستانه‌ی در متوقف شدند. از آن توقف‌هایی که می‌خواهید دستتان را جلوی چشمتان بگیرید تا بگذرند یا بهتر، فیلم را چند ثانیه‌ای به جلو بزنید.
- بلاتریکس. شاید متوجه نشده باشید ولی ما در بین تمام فضائل اخلاقی، از صبر و تحمل والا بی‌بهره‌ایم.

سکوت مرگ‌آوری حکم‌فرما شد.

به نظر می‌رسید هیچ‌یک از مرگخواران، تا زمانی که ناله‌ی ِ از سر ِ آسودگی ِ درب ِ انباری، خروج لُرد را خبر نداد، نفس نکشیدند..
.
.
.
- تصور می‌کنم چیزی که در اختیار ِ من بود، الآن نزد ِ شما باشه.

پوزخند ظریفی لب‌هایش را زینت بخشید. با نوک ِ انگشتانش، فنجان ِ چای را از داخل نعلبکی ِ چینی برداشت و ابرویی بالا انداخت.
- در برابر خرد والای شما سر تعظیم فرود میارم دامبلدور.

تصویر محوی که در هوا موج برمی‌داشت، آهی کشید.
- و تصور می‌کنم درخواست بازپس‌گیری‌ش هم ثمری نداشته باشه؟

خنده‌ی ملایم و زنگ‌دار ِ بانوی ملبّس به ردای مخمل ِ سبز، پاسخ روشنی به "تصورات" ِ پیرمرد بود. لبخند اندوهگینی روی لب‌های پیرمرد نشست:
- فکر می‌کردم داشتن مادر، ممکنه آلام ِ تام رو التیام ببخشه و از خطری که سیاهی، سپیدی رو تهدید می‌کنه، کم کنه. افسوس..

چشمان آبی روشنش را به زن دوخت:
- تام از شکست بیزاره و هیچ‌وقت به لحظاتی که شکست خورده نگاه نمی‌کنه. داشتن مادر ِ زیرکی که با آرامش و تسلط بی نظیری، تک تک اشتباهات رو تحلیل می‌کنه، از اون خطر بزرگتری ساخته.

مخاطبش با لطافت ردایش را مرتب کرد.
- غنچه‌ی شیرین ِ زندگانی من، دغدغه‌های مهم‌تری داره تا این که به یاد بیاره کی، کِی، کجا و چطور چیزی رو پنهان کرده. و..

سرش را بالا آورد. چشمان سردش، می‌توانستند شعله‌ورترین آتش‌ها را به کوه ِ یخی نابودکننده بدل سازند:
- من دغدغه‌ای مهم‌تر از جای امنی برای پنهان کردن یک روح ندارم.

.
.
.

چه خواهد دید؟..

نمی‌دانست. نمی‌خواست حتی به جواب سؤالش فکر کند. او اصلاً وقتی برای فکر کردن به این سؤالات احمقانه نداشت. دستش را به قاب ِ کُهن و طلایی ِ اطراف ِ مهمان ِ جدید ِ اتاقش کشید. برقی در چشمانش درخشید. پس او همیشه آنجا بود.. تمام لحظاتی که از هم دور بودند.. کنارش بود.. مراقبش.. و ناظر بر سرگذشتش..

و به خاطر داشت که چطور آن پیرمرد حقّه باز..

- تام..؟

از حیرت بر سر جایش خشک شد. او که.. او که هنوز.. جلوی آینه هم نرفته بود!

- قند ِ عسل ِ مامان؟

امکان نداشت! امکان نداشت! پس روحی که در آن آینه بود..!

- مادر..؟!

دستی سرد، قلبش را به سختی فشرد. نمی‌توانست جلوی گام‌هایش را بگیرد. آرام.. موقر.. مانند یک ارباب.. و..
مانند یک پسربچه..

بالاخره جلوی آینه‌ی نفاق انگیز ایستاد..!

آنجا بود.. در همان ردای سبز و طلایی همیشگی. با آن موهای مشکی و موّاج چون شبق. با چشمانی که سرمایشان، لرزه بر اندام هر تنابنده‌ای می‌انداختند و رو به فرزندش.. رو به تنها فرزندش تنها دریچه‌ای از عشق بودند..

- شیرینی شکری ِ مامان!

دو دست از دو سمت ِ یک آینه، به سمت ِ یکدیگر دراز شدند.
- مادر..

می‌توانست همان‌جا از آینه رد شود. می‌توانست زمان و مکان را در هم بشکند تا دوباره او را کنار خودش داشته باشد. چطور ممکن بود؟.. چطور این کار را کرد؟.. یعنی می‌دانست؟.. می‌دانست که زمان ِ رفتن خواهد رسید؟..

و می‌خواست هیچ‌وقت تنهایش نگذارد؟..

- مادر.. من.. ما..

کلمات قبل از این که جلویشان را بگیرد، بیرون ریختند:
- به من.. منو.. دوست دارید؟

صدای خنده‌ی لطیف مادرش، مانند نسیمی ملایم وزید و دست نوازشی به گونه‌ش کشید.
- زنبور ویژویژوی جوشان ِ مامان.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد، لحن ِ محبت‌آمیز مروپ، بار دیگر در خانه‌ی ریدل‌ها پیچید:
- فکر کردی مادرا برای چی خلق شدن پس؟!..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ ۲۱:۰۷:۰۹

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۳

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
ستاره ای درخشید و بعد خاموش شد...همیشه جان رافائل به او میگفت"اگه یه شب یه ستاره رو دیدی که عمرش تموم شد سریع یه آرزو بکن".چشمانش را بست و سریع آرزو کرد:
-ولدمورت بزرگ، من رو به عنوان یک مرگخوار بپذیره تا بتونم حساب همه ماگل هارو برسم!

و سپس قلب سنگی اش لرزید...نه بخاطر آرزوی وحشیانه اش و حتی نه بخاطر سرمای بُرنده شهر بلکه فقط بخاطر عشقش به لرد سیاه.اشک هایش به آرامی روی گونه های سرخش جاری شد،از این عکس العمل سخت حیرت کرد.از آخرین باری که گریه کرده بود بیش از دوسال میگذشت،بله خیلی عجیب بود!افکارش از همه مانع ها گذشت و به سوی شهر لندن پرواز کرد...همان کوچه ی تاریک و غرق در خون...جان عزیزش روی زمین افتاده بود و جان میداد.وقتی چرخ سرنوشت مانند گیوتین از روی بدن عزیزترینش رد شد لاکریتا هم مرد...هر طور که فکرش را بکنی آن پسر واقعا "جانش" بود.
گونه های ترش را با پشت دستانش پاک کرد و به خودش لعنت فرستاد.چه دلیلی داشت که برای گذشته و یک ماگل بی ارزش که حال در زیر خروارها خاک خوابیده بود گریه کند؟!ماگل ها ارزش ذره ای ناراحتی را هم نداشتند،مگر همان ماگل ها زندگی و ارزوهایش را برباد نداده بودند؟! لاکرتیا به خوبی میدانست که یا باید لرد سیاه را انتخاب کند و یا آن احساسات مسخره و مضحکش را.
بدون هیچ مکثی بلند شد.راهش را پیدا کرده بود...خانه ریدل ها!وقتی به سمت آن خانه میرفت دیگر از آن دخترک ساده و احساساتی درونش فاصله میگرفت و او را برای همیشه پشت سر میگذاشت.صدایی در دلش زمزمه وار به او میگفت:
-به آینده سیاهت خوش اومدی.

و لاکرتیا در جواب فقط لبخند زد ...آینده ای نه چندان دور را میدید و صدای خنده های بیرحمانه اش را میشنید...مطمئن بود که آینه نفاق انگیز هم به او همین هارا نشان میدهد.وقتی که پا از روشنایی لامپ ها بیرون گذاشت و در تاریکی شب پیدا شد به آینده لذت بخشش سلام کرد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۳۲ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
شب بر فراز شهر سایه افکنده بود. سرما تا مغز استخوان هرموجود زنده ای را می لرزاند. اما من احساس آزادگی میکردم. احساس میکرم که دیگر دردی در درونم و حسی در قلبم نیست..همانطور که همیشه دوست داشتم باشم. بدون احساسات انسانی. فاقد هرگونه درد بودنی که باعث شود اهداف خدمت گذارانه ام به حاشیه کشیده شود. آزاد بودم، رها و بی تعلق. همانطور که همیشه دوست داشتم باشد. بدون تعلق به خانواده ای که به خاطر آن ها بخواهم فداکاری کنم! به نظرم فداکاری مزخرفترین عملیست که یک ساحره ی وفادار به اربابش میتوانست در قبال بقیه انجام دهد. من اربابم را داشتم و همین برایم کافی بود. به جز مواقعی که در آزکابان بودم لرد سیاه همیشه و همه جا مرا کنار خود داشت. احساس میکردم که الهاماتی را از او میگیرم. حس میکردم که کالبد هایمان به هم گره خورده...حسی که من به اربابم داشت، چیزی فراتر از عشق، بندگی بود! بله..بندگی. همیشه هرچیزی که به اوج میرود سقوطی دارد و هرچه بیشتر اوج بگیری سقوط دردناک تر است. اما این درد ارزشمند است باعث میشود که یادت نرود چقدر در اوج بوده ای! عشق و احساساتم به لرد سیاه آنقدر اوج گرفته بود که سقوطی ناگهانی، چنان دردی در وجودم ایجاد کرد که گویی تمام بند های احساسات انسانی را گسست و یک بند به گردنم آویخت و آن بندگی بود. بندگی اربابم. بندگی بی چون و چرای او. هر جانی که میگرفتم..هر زجه و ناله ی دردناکی که می شنیدم، به من قدرت میداد و بند بندگی اش را محکم تر احساس میکردم. و حال من از تمام تعقلات گسسته ام. حال دیگر لازم نیست که برای نارسیسای افاده ای ادای خواهر های خوب را در بیاورم یا ذره ای در انتهای قلبم احساس محبت و عشق کنم. روح من اکنون تنها به او تعقل دارد..به سرورم.
- اما تو باخته ای بلاتریکس. باخته ای.
نمیدانم چه بود؟ شبیه صدا بود اما صدا نبود. به هو هوی باد میماند که شب را می شکافت و پیش میرفت. نرم و آهسته روحم را مرموزانه نوازش میکرد . میخواستم جوابش را بدهم اما صدا از گلویم بیرون نمی آمد. گویا چیزی مرا در خود می شکست.
- خوب نگاه کن . تو باخته ای. تمام زندگی ات را نوکری کرده ای. به نارسیسا نگاه کن. ببین که از این به بعد چقدر خوش بخت خواهد بود. او سال ها ی سال با پسر و همسرش دور از تمام این ماجرا ها زندگی خواهد کرد و خوشبخت خواهد بود. من میتوانم فکر تو را بخوانم بلاتریکس. همیشه به خودت بالیده ای که از خواهر کوچکت باهوش تر و توانا تری. اما او هم اکنون زنده است و تو چطور؟ به مفلوک ترین شکل..توسط آن مالی ویزلی کج و معوج کشته شده ای.

اگر دستم به او میرسید، اگر جسمیت داشت، اگر میتواستم ببینمش یقینا او را به درک واصل میکردم. با هر کلمه ای که میگفت بیشتر احساس فشردگی میکردم. گویا کسی به دستانش چنگکی بسته و در شکمم فرو کرده و مرا مچاله میکند. صدای هو هویش در روانم طنین انداخت.
- میبینی بلاتریکس؟ تو مرده ای! جان داده ای. به بدترین شکل ممکن. به احمقانه ترین شکل ممکن! تو هرگز مرگ باشکوهی نداشته ای ! لرد سیاه هرگز برای تو غمگین نمیشود. او برای هیچ کس غمگین نمیشود و تو کوچکترین اهمیتی برایش نداشته ای.

دروغ میگفت...حتما دروغ میگفت. به وضوح نگاه اربابم را دیدم که خدمتگذار وفادارش را می جویید. دیدم که هرچند لحظه ای..هرچند گذرا، اما یک لحظه برق امید از چشمانش رفت .

- گفتم که من میتوانم افکارت را بخوانم بلاتریکس. با این افکار به خودت امید نده. تو چیزی برای افتخار کردن نداری. زندگی ات بیهوده بوده. میبینی؟ کسانی که از تو بسیار ناتوان تر و ضعیف تر بودن، آن هایی که همیشه تمسخر میکردی و به بردگی میگرفتی، اکنون زنده اند. در رکاب سرورت اما توووو..اما توووو بلاتریکس...روح سرگردانی هستی که محکومی به جدایی همیشگی از اربابش. او که گمان می برد جاودانه است . بیچاره...تو به جهان باخته ای .

شدت درد آنقدر بود که نمیتوانم توصیفش کنم. جسمی نداشتم تا اینقدر درد را حس کند اما انچه که مرا می آزرد، نه درد جسمانی که درد روحم بود. میگویند که بعد از مرگ ارواح نیک به آرامش میرسند. اما ارواح شر..میگویند که عذاب برای آن ها به شکل اندوه های سنگین رونمایی میشود. اما چیزی که احساسش میکردم اندوه نبود. خشم بود. خشم که از باقی مانده های غرورم شعله میکشید و روحم را می فشرد. من جهان را چیزی بهتر از انچه که تحویل گرفته بودم تحویل دادم. در راه سرورم و ارتش تاریکی خون های گندیده ی بسیاری را ریختم . خدمتگذار وفادار او بودم و تاجایی که میتوانستم به وظایفم عمل کرده بودم. کار هایی که ساحره ها و جادوگر های دیگر هرگز نتوانسته بودند از پس ان بر بیایند. این خشم..باید صدا میشد. باید صدایم میشد! صدایی که در مرز های بین مرگ و زندگی یک آن بریده بودند و بعد ناگهان دیدم که کلمات...با صدای من..اما نه از دهان من، بلکه به شکل صوتی غوطه ور در فضا طنین افکندند.

- من بلاتریکس لسترنج، با مرگ خفت بارم به دست مالی ویزلی، تنها به خودم باخته ام!

صدای قه قه ی آن فرد نا آشنا را میشنیدم. ناگهان پسر بچه ای مو طلایی در حالی که دوان دوان از پشت درخت روبروییمان عبور میکرد روی زمین افتاد. نورسبزی در مقابل چشمانش هویدا شد. جریانی شبیه به گردباد مرا در خود گرفت ...چرخ میزدم و گیسوانی که فکر میکنم تصوری از دنیای زنده ها برایم بود، جلوی چشمانم را گرفته بود. گویا وقتش بود. کائنات مرا به خود میخواند تا پاداش سالیان سال وفاداری و خدمتگذاری را به من بدهد. سالیان سال تلاش برای حفظ خون اصیل جادوگری...درست است.من به جهان نباخته بودم. من هرانچه را که باید عملی کرده بودم. ماموریت من تمام بود. فقط به خودم باخته بودم که آن هم اهمیتی نداشت. اما کسی باید این هارا میدانست. هیچکس حق نداشت که فکر کند که من یک بازنده ام! کلمات را..افکارم را..و همه ی رویداد های لحظه های پیش را بهم پیچیدم، به پسرک موطلایی نگاه کردم و با صدایی که صدای من بود اما از حنجره ی من نبود فریاد زدم:

- همه ی این هارا بنویس. تو همه ی این هارا مثل یک خواب به یاد خواهی اورد و داستانی خواهی نوشت. دنیا باید داستان تو را بخواند و بداند که بلاتریکس، به پاداش ابدی رسیده و تنها آرزویش این است که اربابش هم روزی به او بپیوندد تا در کنار هم جاودانه شوند.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.