هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#68

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
کیو سی ارزشی vs گویینگ مری


پست اول


هرمیون پاکت نامه ای که در دست داشت را سعی می کرد زیر ردایش قرار دهد تا تکه های باران آن را خیس نکند. دوان دوان به سمت خانه ی جغد ها می رفت. فکر می کرد پدر و مادرش از خبر عضویتش در یکی از تیم های لیگ کوییدیچ خوشحال می شدند. با اینکه پدر و مادرش نمی دانستند کوییدیچ چیست اما با طلسمی که هرمیون روی آنها اجرا کرده بود ، آنها از این خبر خوشحال می شدند.

هرمیون وارد خانه ی جغد ها شد. در نسبتا بزرگ را با فشار زیادی باز کرد و وارد شد. خانه ی جغد ها مثل همیشه پر از سر و صدای جغد ها بود. از هر طرف پر جغد ها آویزان بود و کمی چندش آور شده بود.

هرمیون از پله ها بالا نرفت و در همان طبقه به سمت یکی از جغد های مدرسه رفت و نامه ی خود را به پای یکی از آنها بست. بعد از جیبش چیزی بیرون آورد و به سمت جغد گرفت. جغد خیلی سریع آنها را با دهانش گرفت و خورد. بعد هرمیون عقب گرفت و جغد شروع به پرواز کرد!

هرمیون تا وقتی که جغد از خانه ی جغد ها بیرون رفت و از دید محو شد ، آن را نظاره کرد. خوشحال بود که توانسته بود وارد دنیای حرفه ای کوییدیچ شود اما از طرف دیگر کمی نگران بود که ایا شاگر اول مدرسه می تواند جستجوگر ماهری شود؟

در همین افکار بود که از خانه ی جغد ها خارج شد تا به سمت زمین کوییدیچ برود. قرار بود با گودریک و فرد کمی تمرین کند. جاروی خود را فراخوند و به راهش ادامه داد! دیری نگذشته بود که جارویش نیز در کنارش قرار داشت.

می توانست از دور گودریک و فرد را ببیند که در فراز آسمان پرواز می کردند. فرد بلوجر به سمت گودریک می فرستاد و گودریک نیز سعی می کرد فرار کند. اما وظیفه ی هرمیون بسیار سخت تر بود! او باید اسنیچ رو می گرفت! حتی به این فکر کرده بود که ای کاش اسنیچ رنگ دیگری داشت! مثلا اگر سرخ رنگ بود بیشتر دیده میشد و می توانست راحت تر آن را بگیرد.

همینکه هرمیون وارد زمین کوییدیچ شد ، گودریک گفت: « زودباش هرمیون! اسنیچ رو چند لحظه پیش ول کردم! بهتره عجله کنی! »

هرمیون بسیار کفری شده بود. هر دفعه همین کار را می کردند! هر دفعه گفته بود که اگر از زمان شروع حرکت اسنیچ ، به دنبالش برود ، می تواند سریعتر بگیرتش! اکنون باید بیش از یک ربع فقط دنبالش می گشت و بعد سعی در گرفتن آن می کرد.

لباسش را پوشید و اوج گرفت! به طرف گودریک رفت و گفت: « بقیه نمیان؟ »

گودریک به یکی دیگر از بلوجر ها نیز جا خالی داد و گفت: « رفتن وزارت واسه کار لاکتریا! بیخیال! برو سر تمرین! »

در آنسو لاکتریا و رز در راه رو های وزارت از این اتاق به این اتاق می رفتند تا بتوانند مجوز بازی برای لاکتریا که به تازگی باطل شده بود را بگیرند. لاکتریا مو های بلند و فر خودش را با لباس بلند و کرمی رنگش ست کرده بود و توجه همه ی کارمندان را به خودش جلب کرده بود!

رز با بی حوصلگی گفت: « لاکتریا من واقعا فکر می کنم تو عوض شدی! نگران بازی این هفته هستم! مطمئنی که می تونی خوب بازی کنی؟ »

لاکتریا که گویی با یک سوال بسیار تکراری روبه رو شده بود ، گفت: « رز بس کن! چی شده که فکر می کنی من مثل قبل نمی تونم بازی کنم؟ نکنه گودریک چیزی گفته بهت؟ »

رز به سمت راهروی سمت چپ پیچید و گفت: « نه! یعنی چرا! ... گودریک همیشه میگه که تو توی کاپیتانی قاطع نیستی ولی من نگران بازیت هستم! مخصوصا الان که رفتی تو جبهه ی سیاهی! »

لاکتریا و رز به یک در بسته رسیدند که بالایش نوشته شده بود "کمیته ی کوییدیچ و نظارت بر لیگ" ، لاکتریا در را سه بار کوبید و گفت: « دیدی گفتم گودریک ذهنتو خورده! خب همه می دونیم که اون از یه تیمی مرگخوار خوشش نمیاد! »

لاکتریا و رز وارد اتاق شدند. حدود یک ربع طول کشید تا بتوانند کار های اداری را انجام دهند و از اتاق خراج شوند! به طرف اسانسور ها شروع به حرکت کردند که در راه لارتن را دیدند.

لارتن با دیدن آن دو خوشحال شد و گفت: « سلام دخترا! اینجا چیکار می کنین؟ »

رز قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه ، لاکتریا گفت: « تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه امروز تمرین نداشتیم؟ »

لارتن مرموزانه خندید و گفت: « یه کار مهم برام پیش اومد! باید انجامش می دادم! الانم می خوام برم ... با اجازه! »

لارتن قبل از اینکه به مخالفت لاکتریا گوش دهد ، دوان دوان از انها دور شد! لاکتریا رو به رز گفت: « من بهش مشکوکم! بیا ... دنبالش می ریم! » لاکتریا دوید و رز با اینکه میلی به اینکار نداشت ، اما مجبور شد که برود.

لارتن به سمت راهروی های بسیار باریک تر و تاریک تر می پیچید اما هیچ ابایی نداشت که بسیار مشکوک می زد و ممکن بود هر لحظه کارگاه های وزارت او را بگیرند و بازجویی کنند! بسیار خوشحال به نظر می رسید!

تا اینکه بالاخره به یک دروازه نسبتا بزرگ رسید. آن را باز کرد و وارد شد! هیچ نگهبان یا کاراگاهی به چشم نمی خورد. تالاری که قدم در آن نهاده بودند بسیار روشن تر بود. دیوار ها با کاشی های سفید رنگ تزئین شده بود ولی ستون های بسیار زیادی که قرار داشتند ، با رنگ سیاه و طرح های عجیبی که رویشان قرار داشت ، خودنمایی می کردند.

لارتن با همان سرعت به حرکت ادامه می داد. لاکتریا و رز نیز دنبالش می رفتند اما سعی می کردند آرام تر حرکت کنند تا لارتن متوجه آنها نشود.

بالاخره لارتن به مکانی که مورد نظر داشت رسید! مقابل یک در کوچک تر که هم رنگ دیوار ها بود و اصلا قابل تشخیص نبود ، ایستاد! سه بار به در کوبید و گفت: « سیاهی در قلب سفیدی! »

قفل در چرخید و باز شد. لارتن وارد شد و در را بست! لاکتریا و رز نیز به پشت در رسیدند و گوش ایستادند. صدای یک مرد نسبتا پیر به گوش می رسید: « چیه؟ چرا اومدی؟ گفتم که تو هیچ امانتی پیش من نداری! »

لارتن با صدای بلندی گفت: « ببین من خیلی دنبالت گشتم تا پیدات کردم! امکان نداره دست خالی برگردم! اون وسیله ی منو بده! »

مرد که صدایش لرزان تر شده بود ، گفت: « خب بیا یه معامله بکنیم! تو مقداری بهم پول بده تا منم بدون دردسر ارث پدریت رو بهت بدم! »

لارتن که گویی از کوره در رفته بود ، داد زد: « حرف اضافی نزن! ماشین زمان منو بده وگرنه به زور می گیرمش! »

مرد اینبار بسیار قاطع تر از قبل گفت: « خودت خواستی! »

صدای فریاد بلندی برخاست و انگار یک مرد محکم با دیوار برخورد کرد! یک مرد که لارتن نبود ، در را باز کرد و با سرعت دوید! اما خیلی زود لاکتریا با یک ورد مرد را نقش بر زمین کرد و رز نیز به سمت لارتن رفت که زمین افتاده بود.

لاکتریا به سمت مرد رفت که در بغل خود بسته ای را محکم گرفته بود! مرد تقلا کرد تا فرار کند اما لاکتریا با یک ورد دیگر ، او را بی حرکت کرد. لارتن در حالی که یک دستش را گرفته بود و گویی بسیار درد می کرد ، به کمک رز نزدیک شد و گفت: « خیلی خوشحالم که اومدین! باید حدس می زدم که این یارو یه فکری تو سرش داره! »

لاکتریا با عصبانیت گفت: « جریان چیه لارتن؟ »

لارتن خم شد و بسته ی سیاه رنگی که در بغل مرد بود را برداشت و گفت: « وسیله پیروزی ما اینه! ارث پدربزرگم! »


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱:۳۰ جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۹۳
#67

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
هفته چهارم مسابقات لیگ کوییدیچ

کیو.سی.ارزشی - گویینگ مری

زمان: تا ساعت 23:59 روز 22 اسفند ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#66

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
تراختورسازى- مرلينگاه سازی( پست آخر)

روز مسابقه

اعضاى تيم تراختور و همچنین سه نقطه ى تازه وارد، در رختکن ايستاده بودند. صداى دست و جيغ هاى جمعیت که به گوش مى رسيد، استرس سه نقطه را بيشتر مى کرد. فلورانسو تند تند نکات ضرورى را يادآورى و عرض اتاق را طى مى کرد. سه نقطه آرام درون دلش دعا کرد.
- يا مرلین! اگه خوب بازى کنم، قول ميدم ديگه تو ساختن مرلينگاه مردم کوتاهى نکنم. قول ميدم چندتا مرلينگاه عمومى درست کنم..حتى چندتا درست مى کنم، ميذارم رو کمر تسترال که بشه مرلينگاه سيار. قول ميدم..

ناگهان صداى گزارشگر که نام اعضاى تراختور را فریاد مى زد بلند شد. فلورانسو بازيکنانش را به صف کرد و در حالى که يکى به شانه ى هر کدام مى زد، آن ها را به زمین فرستاد. با وارد شدن بازيکنان فلش هاى دوربین ها بود که صورت بازيکنان را هدف قرار داد. صداى گزارشگر دوباره به گوش رسید.
- بله مشاهده مى کنید که بازيکن جديدى به جاى شيرفرهاد وارد زمین شده اسمش هست..امم..خب هوا هم خوبه..

گزارشگر درحالى که هر چه به ذهنش مى رسید در ميکروفون مى گفت، سرش را به اطراف چرخاند تا ليست اعضا را پيدا کند.
- ديشب با اهل خانواده رفته بوديم رستوران..آقا..چيز يعنى شنوندگان نمى دونيد چه غذاهايى داشت..

و سرانجام برگه را زير ميز ديد همچنان که حرف مى زد خم شد تا آن را بردارد.
- هرچى بخوايد بود تازه ارزون هم بود..آآآخ..سرم!

سرش را كه به ميز خورده بود بالا آورد، جن هاي خانگى بالاى سرش را پراند و گفت:
- سرم هم زده بودم ديشب و کلى خوش گذشت..خب اسم بازيکن جدید..توحید ظفرپوره!

ناگهان سکوت عظيمى در ورزشگاه حاکم شد. همه به يک نقطه زل زده بودند، به توحید ظفرپور( سه نقطه). توحید که سنگينى نگاه ها را حس کرد لبخندى به اين شکل زد و گفت:
- چيزه..دوربین مخفيه؟

هنوز به خود نيامده بود که هيبت عظيمي به سمتش حمله ور شد.
- نالوتى بى عرضه..تو اينجا چى کار مى کنى؟ اومدى باز آبروى خانواده رو ببرى؟
- بله مشاهده مى کنید که هاگريد حمله ور شده به سمت توحید اما چرا؟ خب من بهتون مى گم..طبق اين کاغذ..کاغذ کو؟ خب داشتم مى گفتم رفته بوديم رستوران. داداش عجب غذاهايى داشت..

و بعد دوباره سعى کرد کاغذ را پيدا کند. درون زمین توحید با اين شکل: cry3: به هاگريد زل زده بود و هيچ سعى اى براى دفاع از خود نمى کرد.
- مى کشمت! تو اصلا نمى دونى کوييديچ رو با کدوم" ک" مى نويسن!

افراد سعي مي كردند هاگريد را آرام کنند. از همه بيشتر فلورانسو عصبانی بود. در آن سمت گزارشگر بلاخره کاغذ را پيدا کرد.
- داشتيم غذا مى خورديم که يک هو..خب بريم سراغ گزارش..بله طبق اين برگه گویا جناب توحید با هاگريد فامیل هستن. اوه نگاه کنید داور بازيکنان رو جدا و بازى رو آغاز کرد..خب بذاريد بازيکنان مرلينگاه رو نام ببرم..برگه کو؟
.خب داشتيم غذا مى خورديم که..

گزارشگر دوباره شروع به گشتن کرد. درون زمین بازى شروع شده بود.توحید چماق به دست در زمین مى چرخید.

- خب بيخيال معرفى. بريم سراغ گزارش. فلورانسو رو مى بينيم که توپ رو داره جلو مى بره انگار مى خواد باز خودش گل بزنه..جلوتر مرلین راهش رو سد کرده، فلورانسو توپ رو پاس ميده به هرى پاتر و نگاه کنید نيشخندى هم تحویل مرلین داد. هرى با توپ داره جلو ميره..مورگانا با عصبانیت کوافلى رو به سمتش پرتاب مى کنه..اما توحید توپ رو دفع کرد..باريکلا توحید. آخ توپ کمانه کرد و خورد به هاگريد.

توحید که جمله ى آخر گزارشگر را شنيد با وحشت به پشت سرش نگاه کرد. هاگريد با دماغ خونی به او نگاه مى کرد.
- م..من نمى خواستم.

هاگريد چماق مرلین را از دستش گرفت و به سمت توحید حمله کرد.
- مى کشمت. منو مى زنى؟

اعضا به سمت آن دو دويدند تا جلوى هاگريد را بگيرند اما ديگر دير شده بود. هاگريد چماق را بالا برد در چند سانتى مترى سر هدف، توحید هم چوبش را بالا آورد تا از خود دفاع کند. چوب چرخى زد و روى سر هاگريد نشست.
- بله توپ درست وسط سر هاگريد نشست. سوالى ذهن منو درگیر کرده، جاى ديگه اى نبود که بشينه؟
- آره تو از قصد زدى تو سرم!
- م..من نمي خواستم.

داور سريع در سوتش دميد و جلو رفت. هيكل درشت هاگريد را کنار زد و کارت زردى به او نشان داد. در ميان چشمان متعجب اعضا از اين حرکت داور که چرا به توحید کارت نداده، بازى دوباره شروع شد. ضربه آزاد براى تراختورسازى اعلام شده بود.
- خب مى بينيد که هرى به راحتى توپ رو گل مى کنه. توپ حالا در اختیار تيم مرلينگاه سازيه..آقا على دايي داره با توپ جلو ميره، پاس ميده به خيابانى..خيابانى توپ رو گرفته اما يه چيز ديگه هم تو دستشه..ميکروفونه؟

درون زمین خيابانى ميکروفون رو در دست گرفته و همراه با توپ جلو مى رفت و گزارش مى کرد.
- خب خودم دارم با توپ جلو ميرم..

گزارشگر دوم با عصبانیت درون ميکروفون داد زد.
- تو الان بازيکنى! من بايد گزارش کنم. خب شنوندگان و بينندگان مى بينيد که خيابانى داره با توپ جلو ميره. آلبوس دامبلدور تو دروازه ايستاده و چپ و راست ميره.
- خودم يه، يه پا دو پا مى زنم و توپ رو شوت مى کنم..
- ساکت شو! توپ رو شوت مى کنه..دامبلدور شيرجه مى زنه..و چيز..توپ رفت تو ريشاش. همه بازيكنا به اون سمت ميرن تا توپ رو از ريش دامبلدور دربيارن.
- بله خودم بقیه شو ميگم. همینطور که مى بينيد بازيکنا نوبتى دستشون رو فرو مى کنن تو ريش دامبلدور..اما دروغ از توپ. خب توحید داره جلو ميره.. دستش رو فرو مى کنه..آخ

توحید که دست چپش را درون ريش فرو کرده بود، ناخودآگاه دست راستش را بالا برد و چماق به شکم‌ هاگريد برخورد کرد. هاگريد ابتدا به اين حالت سپس به اين حالت بعد به اين حالت درآمد، مشتش را بالا برد و به صورت توحيد كوبيد.

- من ميگم..من گزارشگرم.:vay: نگاه کنید که هاگريد فک توحید رو پايين آورد. داور رو مى بينيد که داره به اون سمت ميره. آه بله کارت زرد دوم و در نتیجه کارت قرمز.اما نگاه کنید داور داره علامت ميده..بازى به علت خشونت هاگريد، به نفع تراختور تمام ميشه.

با اعلام رأى داور دوباره همه نگاه ها به سمت توحید چرخید.
-
توحيد: من نمي خواستم. من بي گناهم. من هيچ قصد بدى نداشتم. هاگريد! من همیشه شما رو دوست داشتم.. هاگريد..
- توحید!
- هاگريد!
- توحید!
- هاگريد!
توحید!
- هاگريد!
- توحید!
- هاگريد!
- بله مشاهده مى کنید که توحید به آغوش فراخ و بزرگ هاگريد بازگشت. حيف که وقت ما رو به پایانه و همین جا از همه مرلین حافظى مى کنم.

چند ساعت بعد هاگريد و توحید در کنار هم
- توحيد چرا چاى من سرده؟
- ببین هاگريد! من بزرگ شدم ديگه نوکر تو نيستم.
- چى گفتى؟

و البته كه توحيد و هاگريد هرگز با هم کنار نيامدند و توحید دوباره به چاه کنى رو برد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳
#65

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
تراختورسازى- مرلينگاه سازی( پست دوم)

صداي آه و ناله و گه گاهى صداى فين کردن به گوش مى رسید. دوربین که تا به حال سقف سفید را سوژه کرده بود آرام به پايين مى چرخد و چهره ى اعضا به همراه فرد ناشناس را به ما نشان مى دهد. دماغ ها قرمز، چشم ها خيس و چهره به اين شكل. فلورانسو دورتر از بقیه روى مبل نشسته بود. چند ساعتى مى شد که حالش جا آمده و در حال مرور کارهاى ديشبش بود. زير چشمى اعضا را مى پاييد، شرم اجازه جلو رفتن نمى داد. در ميان گريه و زارى ها براى فرد ناشناس، شير فرهاد که طاقتش سر آمده بود دستانش را مشت کرد و درحالی که محکم به سينه اش مى کوبيد فریاد زد و اعضا همراهى کردند.
- مااااادرت برات بميره..سه نقطه پسر! تو چى کشيدى؟
- آى..آى.. آى..
- چه بلاها که تحمل نکردى!
- آى.. آى. آى..
- بيچاره سه نقطه!
- بيچاااره!
- بدبخت سه نقطه!
- بدبخخخت!
- ففف..ففففففف..( صداى فين کردن)

دوباره سکوت برقرار شد. فلورانسو با نگرانى نگاهى به ساعتش انداخت، بايد تمرین مى کردند. آب دهانش را قورت داد، کمى خود را روى مبل جلو کشيد و با اين شکل گفت:
- ااا..ممم..ام..دوستان نظرتون چيه بريم يه دوري تو خيابون بزنيم؟

اما اعضا به اندازه ى پشيزى توجه نکردند و همچنان فين کرده و لاى دستمال را نگاه مى کردند..لابد چيزى پيدا مى کردند ديگر، به ما چه! اما فلورانسو مگر دست بردار بود؟ فلورانسو نقش گریس را داشت..چيزى که چند درجه از سيريش بالاتر است. سيريش امکان دارد کنده شود اما گریس..هرگز. در صورت ديدن يک گریس، سریعا از محل دور شوید.

فلورانسو، گریس، از روى مبل بلند شد و در کنار ميز پيش اعضا نشست. مانند بقیه دستمالى برداشت و سعى کرد فين کند.
- فففففف..فف..

و سریع لاى دستمال را نگاه کرد، اما دريغ از کوچکترين مواد معدنى. دستمال را روى ميز گذاشت و دوباره به حرف آمد.
- اين چه وضعشه؟ پاشين بريم يه قدمى بزنيم. بين طرفدارها يه ابهتى نشون بد..

حرف فلورانسو تمام نشده بود که صداى سه نقطه( فرد ناشناس) بلند شد.
- م..منم کوييديچ دوست داشتم. من.. همه چيز از مرلينگاه شروع شد..

قطره اشکى روى گونه اش غلتید.
- بگيرش..بگيرش. خواهش مى کنم بگيرش.

دابى سریع قطره اشک را گرفت و درون قدح اندیشه ريخت. اعضا سرشان را درون ظرف فرو کردند. توى خاطره فرو رفتند و در گوشه ى ديوار نشستند، دستشان را گذاشتند زير چانه شان و به جلو زل زدند.

فلش بک
نقل قول:
چند خانه ى خرابه در دورتر ديده مى شد. خورشید در وسط آسمان بود. باد گرمى مى وزید و بوته اى خشک را با اجبار به اين سو و آن سو مى کشيد. موسيقى کارتون" لوک خوش شانس" در حال پخش بود که صداى نکره اى آن را قطع کرد.

- اصغغغغر! اصغغغغر اون کلنگ رو بيار!

نگاه ها به سمت صدا بر مى گردد. کسى ديده نمى شود. قرقره اى بزرگ روى چاهی نصب شده و صدا از درون آن مى آمد.
- غروووب پاييزهههههه..دلم غم انگيزهههههه..
اصغر وارد کادر شد. دستمالى قرمز رنگ را روى سر بسته بود، لباس هاى خاکى پوشیده و سبیل کلفتى داشت.
- بگير!

اصغر کلنگ را به طناب بست، پايين فرستاد و بعد رفت و فرد درون چاه دوباره تنها شد. دوربین چرخید تا چهره ى فرد را به نمایش بگذارد اما فرد خم شده و در حال کلنگ زدن بود. فيلم بردار چند بار" اهم اهم" کرد و حتى" اههههم اهههم" اما فايده اى نداشت. ناچار سنگی را برداشت و محکم به سمت فرد انداخت.
- آآآخ..

و در حالى که سرش را مى مالید به بالا نگاه کرد. دوربین سریع فيلم گرفت. پسر لاغر و کچلى که لباس هايش به تنش زار مى زدند. دماغش به همراه دست انداز وسط آن سايبان سبیل هايش بود..همان سه نقطه ى خودمان. صداى مردى که در"راز بقا" کار مى کرد به گوش رسيد.
- هم اکنون شاهد گونه ى عجیبى هستیم. اين موجود از همه جا رانده شده به اجبار خانواده به چاه کنى روى آورده. چاه کن زياد ديده ايم اما اين فرد آبروى همه آن ها را برده. اين چاه ها در آينده، مرلينگاه هاى عظيمي خواهد شد. اين موجود بى وقفه کار مى کند. مى توانید همین حالا سفارش دهید..بيست و دو، دو، دو، دو و شش. يکى بخريد..پنج تا جایزه بگيريد. چاه کن افسانه اى پلين!
- دوربین مخفيه؟!

نه اميدى نبود در اين پسر. فيلم بردار با حرص جواب داد.
- اگه دوربین مخفی بود پس من چرا مثل جغد زل زدم به تو؟
- يه لحظه شك كردم ها!
- چرا تنهايى؟ بقيه برادرات کجان؟

غمى بس عظیم صورت جوان را فرا گرفت آه بلندى کشيد و گفت:
- من.. من.. من من بدبخت. من من بيچاره...ففففف..ففف..ب..ببخشید. اهم..اونا دارن کوييديچ بازى مى کنن. منو بازى نميدن..م..مامااااان!

دوربین منتظر بقیه حرف ها نماند، سرش به سمت زمین خاکى کنار دستش کج کرد. گروهى در حال بازى کوييديچ بودند و فقط صداى فریاد هاى شاديشان به آنجا مى رسید.
- اونى که گل زد داداش بزرگم بود.

فيلم بردار به چپ مى چرخد و با سه نقطه دماغ در دماغ مى شود.:banana:
- تو اين بالا چى کار مى کنى برو کار کن!
- م..من..

پایان فلش بک

سرها از قدح بيرون آمدند.

- ففف..ففففف..
- من منظورم اين بود که..خب تو هم تو تمرين شرکت کن.

ناگهان قطره اشک ديگرى روى گونه ى سه نقطه غلتید. دابى سریع با حالت اشک را گرفت تا درون قدح اندیشه بريزد. سه نقطه دماغش را محكم با دستمال گرفت و درحالى که آن جاندار قرمز شده در حال بازگشت به رنگ عادی بود گفت:
- صبر کن باو اونو نريز..فلو عاشقانه حرف زد ياد دوران نامزدى افتادم.

دوباره سکوت برقرار شد. فلورانسو زير چشمى نگاهى به همه انداخت و در حالى که سعى مى کرد صدایش سوزناک باشد گفت:
- اى روزگار..اى..اى..اى..اى..آره ديگه اى..پاشين..پاشين بريم تمرین و بزنيم روزگارو شکست بديم. سه نقطه تو هم تو مسابقه شرکت کن اما مشکل اينجاست که ما جاى خالى نداريم. :worry:

دوربين كه تا الان روي صورت ها زوم كرده بود، آرام با حالت خود را بالا مي كشد. قطر اشک ديگرى روى گونه ى سه نقطه سرازیر شد. دابى با حالت جلو رفت تا آن را بگيرد. سه نقطه با عصبانیت گفت:
- د بشين سر جات ديگه تو هم! يه چيزى تو فيلم آخر ديدى حالا هى رو من اجرا کن..باو اين اشکه خاطره ى گريه تو مرلينگاه بود اونم تو شرایط پوششى نامناسب.
- سه نقطه جان ناراحت نباش ما يكيمون به خاطر تو كنار مي كشيم..يكي مثل..
- من..هاا. من كنار وكشم..غيرت پايين برره اى نوذاره آروم وشينم.

سه نقطه لبخندى به شير فرهاد مى زند. قطره اشکى صورتش رو مى آرايد. دابى با حالتخواست جلو بيايد اما سه نقطه با حالتاو را به عقب بازگرداند. سه نقطه حالا خوشحال بود.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
#64

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پســــت اول

در اثر مرور زمان، هاگزمید هم مانند مکان های دیگر جامعه جادوگری تغییر پیدا کرده بود و البته زیباتر شده بود. قالب اصلی آن شبیه دهکده های فرانسوی شده بود و کافه های پر تعداد آن اغلبا چوبی بودند. همینطور درختان زیادی از جمله چند درخت بید کتک زن، آن جا را طبیعی تر نیز کرده بودند. البته در هاگزمید کوهستان نیز وجود داشت و کلا از لحاظ منابع طبیعی کاملا غنی و بینظیر بود. این حس یکنواخت بودن بناهای دست ساز جادوگری با طبیعت خالص و بدون دستکاری، هر شخصی را مجذوب خودش میکرد و بر تعداد گردشگران این دهکده رویایی جادوگری افزوده بود.

اعضای تیم داستان ما، بدون هیچ فکری به محل همیشگی و دوست داشتنی خودشان رفتند، کافه نوشیدنی آتشین. کافه ای که هنوز هم گرداننده اصلی آن مادام رزمرتا بود. رزمرتا در اثر مرور زمان پیر شده بود ولی عکس هایی که از جوانی او در کافه وجود داشت نشان میداد که در جوانی از لحاظ ظاهری بی شباهت به پریزاد ها نبوده است. موهای طلایی و پوست سفید او زبانزد خاص و عام بود.

هری پاتر اول از همه وارد کافه شد، با غرور راهش را باز کرد و در حالی که چوبدستیش را مانند گنگسترها در دستش میچرخاند روی یک صندلی ولو شد و گفت:
_ رزمرتا، چهارتا از همون همیشگی!

سیسرون هارکیس، آنتونین دالاهوف و فلورانسو نیز روی صندلی های کناری هری نشستند.
بعد از سه دقیقه مادام رزمرتا با سینی ای با چهار نوشیدنی آتشین به پیش آن ها آمد، جلوی هر کدام یک نوشیدنی آتشین گذاشت و با خنده گونه هری پاتر را کشید و گفت:
_ چطوغی هغی؟

هری که به اِهم و اوهوم افتاده بود سعی کرد خودش را جمع و جور کند و با صدای آهسته گفت:
_ رزمرتا، من دیگه بزرگ شدم! من الان رییس اداره کارآگاهان هستم! یه کم رعایت کن!

رزمرتا دندان های سفید و زیبایش را با خنده ای به بقیه نشان داد و گفت:
_ بغای من هنوز همون هغی پاتغ کوچولویی!

رزمرتا، بعد از اینکه با هری کمی شوخی کرد توجهش به فلورانسو جلب شد و آن دو که هر دو فرانسوی بودند، چند کلمه ای با هم فرانسوی صحبت کردند و سپس رزمرتا به فلورانسو چشمکی زد و از آن ها دور شد.

سیسرون که اغلبا جدی بود و یک خلال دندان لای دندان هایش داشت و آن را میجوید، آرام گفت:
_ فلو، اون چی میگفت؟

فلورانسو کمی سرخ و سفید شد و جواب داد:
_ اووووم...میدونست که من دفعه اولمه که از این نوشیدنی ها میخورم برای همین ازم خواست افراط نکنم.

آنتونین با بیخیالی نوشیدنی اش را بالا برد و گفت:
_ بیخیال دنیا! به سلامتی همه جادوگرا! بخورید برید بالا!

و همگی با خوشحالی نوشیدنی هایشان را نوشیدند به جز فلورانسو که با تردید و ترس این کار را میکرد.
دو ساعت گذشته بود، آن ها همچنان در کافه بودند و نوشیدنی سومشان را میخوردند به جز فلورانسو که حالا داشت با شور و شعف نوشیدنی پنجمش را میداد بالا.

آنتونین که گرم صحبت با سیسرون و کَل کَل با هری بود، ناگهان متوجه فلورانسو شد و گفت:
_ آروم دختر! چه خبره! یه کاری بکن بتونیم خودمونو تا خونه برسونیم!

ولی فلورانسو گوشش بدهکار این حرف ها نبود و نوشیدنی بعدی را خورد(:pint:) که همان لحظه دهنش کف کرد و با کله روی میز خورد!

در همین لحظه آنتونین محکم با مشت زیر چانه هری پاتر کوبید.

هری پاتر که چانه اش جا به جا شده بود و کاملا متعجب شده بود گفت:
_ چِرا مَرا میزَنی؟
_ چون حواست به فلو نبود گلابی!
_ چِرا مَرا فحش میدی؟ پاتر مظلوم گیر آورده ای؟ حال یَک اَکسپَلیارموس به تو خواهم نواخت که روی گُل های قالی پَرپَر بَزَنی بی پَدَر!

و هری پاتر لیوان بسیار بزرگ نوشیدنی اش را جا در جا در سر دالاهوف کوفت!
بعد از چند ثانیه که چرخش دور سر دالاهوف متوقف شد و او دوباره توانست تمرکز کند، دست برد تا چوبدستیش را در بیاورد که سیسرون فریاد زد:
_ دوتاتون خفه! نمیبینید فلو حالش بده؟ باید کمک بیاریم! راستی قبلش، دالاهوف تو چرا به هری گیر دادی؟
دالاهوف: _ حقشه! هر چی میشه تقصیر اینه!
هری: _ دروغ میگه بی وجود! من که میدونم هنوز تمایلات مرگخوارانه داره!
سیسرون: و تو هری! تو چرا اینجوری حرف زدی؟ این چه لهجه ای بود؟ بی پَدَر؟!
هری: من وقتی عصبانی میشم اینجوری میشم! دست خودم نیست!

در همین لحظه، شخصی که در کافه بود و متوجه کف کردن دهان فلو شده بود با عجله به آن ها نزدیک شد و گفت:
_ من توی سنت مانگو دوره کمک های اولیه رو گذروندم. بیاین همراهتونو با هم برسونیم خونه!

و اینطور شد که آن ها با شخصی که ناشناس بود دست و پای فلو را گرفتند و به خانه گریمولد بردند. در آن جا بعد از آن که فلو را روی یک تخت خواباندند و فرد ناشناس او را معاینه کرد، دالاهوف خواست از آن شخص تشکر کند و با او دست بدهد که هنگام دست دادن روی آرنج دست چپ او نشان مرگخواران را دید و با داد و فریاد، هری و سیسرون هم فرد ناشناس را محاصره کردند، او را طناب پیچ کردند، روی صندلی نشاندند و شروع کردند به بازجویی او!

هری پاتر:
_ خب خب خب! بازم یه مرگخوار دیگه! بگو ببینم، تو میدونی من روی پیشونیم نشان صاعقه دارم؟!
_ اممممم...
_ نه وایسا ببینم، تو میدونی من در نوزادگی، لرد ولدمورت را مغلوب کرده ام؟!
_ اوووم...
_ تو میدونی من مخترع اسکپلیارموس بوده ام؟!
_ مممممم....
_ حتی تو میدونی من پسری هستم که زنده مانده ام؟!

در همین لحظه دالاهوف که خسته شده بود گفت:
_ هری جان، عزیزم، شما داری از ایشون بازرسی میکنی الان؟
هری: _ بلی!
_ پس لطفا شما برو بشین یک لیوان آب گلابی میل کن و این کارها را به بزرگترها واگذار کن! ممنونم!

سیسرون که متوجه شد الان است که دوباره هری و دالاهوف مثل سگ و گربه به جون هم بیفتن پا در میانی کرد و گفت:
_ بچه ها، بنظرتون بهتر نیست بذاریم متهم صحبت کنه؟!
دالاهوف و پاتر: چرا
سیسرون: پس خفه لطفا! ... متهم، سخن بگو!

فرد ناشناس که شنل سیاهی پوشیده بود گفت:
_ حقیقتش من ساعت دوازده روز سیزدهم ماه به دنیا آمدم!

هری: یعنی شبیه دیوید کاپرفیلد؟!

فرد ناشناس: دقیقا! و از همون بچگیم کلی بدشانسی آوردم. کلی برادر بزرگتر از خودم داشتم که توی خانواده هیچکس به من توجه نمیکرد و به همه کارهام در همه جا دیر میرسیدم. یادمه بعد از یک عمر فلاکت و کار در مغازه های سیاه و قدیمی و پر از گرد و خاک و کثیف کوچه ناکترن، یک موقعیت شغلی خوب در وزارتخانه برام جور شد که همون روز کل سیستم پودر جادویی وزارتخونه از کار افتاد و نتونستم با پودر جادو خودمو به وزارتخونه برسونم. بعدش خواستم با چوب جارو پرواز کنم که یک اژدها در حین پرواز بهم آتش شلیک کرد و با کله درون جنگل های آزکابان سقوط کردم و بعد که خواستم به وزارتخانه آپارات کنم چون یادم نبود جزیره آزکابان آپارات ممنوعه، نصف بدنم توی جزیره موند و نصف دیگه ش رفت تو وزارتخونه که اونا فکر کردن من توی آزکابان زندانی بودم و خواستم فرار کنم که گرفتنم و انداختنم توی آزکابان. تازه اونجا هم یه دیوانه سازه ازم خوشش اومده بود و هر روز میومد گیر میاد که:
_ یو ها ها ها! بیا بوست کنم!

فرد ناشناس که سرش را پایین انداخته بود، سرش را بلند کرد و متوجه شد هری و دالاهوف و سیسرون مثل بچه ها بغض کردند() و در حال گوش دادن به داستان تراژدیک او هستند...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ ۲۲:۳۶:۲۳


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۳
#63

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته سوم مسابقات کوییديچ

مرلینگاه سازی لندن - تراختور سازی

زمان: تا ساعت 23:59 روز 29 بهمن ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۱ ۱۱:۲۸:۴۲

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#62

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
اتحاد قرمز و زرد؛ گویینگ مری
vs

(تّرنسیلوانیا؟ تِرنسیلوانیا؟) نمیدونم چیچی؟


پست پایانی


ناگهان زمینو زمان در استادیوم المپیکو به هم ریخت! طرفدار های ت...تِرنسیل... حالا هرچی با حالت های تعجب زده و انگشت آویخته به آلبوس سوروس پاتر (آسپ خودمون) که گوی زرین آب دهن مالیده شده در دستانش بود، نگاهی انداختند! (اه، اه!) از آن طرف طرفدار های گویینگ مری، داد و فریاد میزدند و شعار های مرگ بر شاه برای 22 بهمن شعار های پر از ریتم میدادند و هـــــــــــی زبان برای دوستان... هرچی حالا!( ) ... در می آوردند. آن قدر سرو صدا میکردند که چمن ها با بادی که از دهان آن ها خارج میشد میرقصیدند و جولان میدادند.

رختکن گویینگ مری!

همه جا تا قبل از ورود بچه ها آرام و بی صدا بود. صاف و ساده، جاروی دوم هر شخص به صندوق لباس های آن فرد تکیه داده شده بود.

سه دقیقه بعد...

همه جا به هم ریخته و پر سرو صدا بود، جارو ها از هم پاشیده و شکسته بودند، صندوق های لباس فرو رفته بودند و همه ی کاسه کوزه ها شکسته بودند.لارتن با صورتی خونینو مالین روی زمین افتاده بود. باری و گودریگ آن طرفتر دستان فرد را گرفته بودند و نمیگذاشتند فرد حرکت کند! فرد با دادو فریاد گفت:
-مرتیکه ی بوقی! خجالت نمیکشی؟ تو حمله ی ما بودی یا دفاع اونا؟

گودریگ که وقتی فرد میخواست خود را از آن ها جدا کند هی تکان میخورد و مویش در هوا افشان میشد با صدای ملکوتی اش گفت:
-آهای بوقیا! موهامو واسه این درست نکردم که خرابش کنید! خجالت داره به کش شلوار مرلین!

فرد ویزلی با حالت عصبانیت گفت:
-خوب به من چه بوقی؟ سوسول بازی در میاری چرا؟ مادر سیریوس تسترال صفت!

ناگهان همه جا به سکوت فرو رفت! گویا کسی داد زده بود. همه ی چشم ها به سمت دورا برگشته بود. حتما او داد زده بود!

ملت گویینگی:

دورا:

جالب است! پس از آن سه دقیقه اولین سکوتی بود که در میان گویینگی ها حاکم بود. ناگهان دورا مانند رئیس ها گفت:
-خجالت داره. شماها مردین یا دختر گیس کش؟ خجالت بکشید. با تو هم هستم لارتن احمق.

لارتن از آن گوشه بلند شد و پشت دورا غایم شد. با صدای چیزش گفت:
-خوب غلط کردم، ببخشید، دیگه نمیکنم داداش!

فرد ویزلی چماغ خود را بیرون آورد و گفت:
-دارم برات، فقط واسا بگیرمت! بازی بعد تافیشو در میارم!

رختکن ت... نمیدونم، اسمش چیه؟

روونا راونکلا و فلور آن گوشه میگرییدند. گیلبرت و ولبرت رو به روی هم نشسته بودند و اخم کرده بودند. بقیه هم که... (خودتون میدونید)
فلور با اون لهجه ی فغانسویش گفت:
-غوونا؟ چغا اینجوغی شد؟ من داشتم میگغفتمش! اما اون بچه سوسول...

روونا با صدای گریانش گفت:
-عیبی نداره فلور. دنیا دو روزه. امیدوارم بازی بعدی رو برنده شیم... واقعا نمیدونم. اگه فقط یه گل دیگه میزدیم میشد مساوی کرد اما من.. من احمق خریت کردمو باعث شدم ببازیم.

پس از اتمام حرف روونا همه جا در سکوت سنگینی فرو رفت. آنقدر صدای هق هق فلور کم بود که به هیچ وجه شنیده نمیشد.

صدای بلندی از بیرون رختکن شنیده شد. برای همه صدای آشنایی بود. یکی از دو قل شوخ طبع مدرسه که هی میگفت:
-من میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکـــــــــــــــــــــــــــــــشمت!

ناگهان روونا بلند شد و پنجره را باز کرد. فرد به دنبال لارتن میدوید. لارتن هم این دم آخری رول هی میگفت:
-الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفــــــــــــــــــــــــرار.

آلبوس،رز،دورا، گودریگ و باری با گام های بلند به دنبال آن ها میدویدند و هی میگفتند (ولش کن!) اما فرد گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و باز هم میدوید.

ناگهان همه ی رختکن زدند زیر خنده و همه جا را به فنا دادند.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#61

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
اتحاد زرد و قرمز؛ گويينگ مري
vs
ترانسيلوانيا



پست سوم



بازي شروع شد. داور مسابقه کوافل رو با قدرت تمام به آسمان پرتاب کرد! گودريک و روونا که جلوتر از هم تيمي هايشان قرار داشتند ، به طرف کوافل شروع به حرکت کردند. دو مهاجم با سرعت زياد بهم نزديک مي شدند و از برخورد با هم هراسي نداشتند!

اما خب هر چي باشه روونا يه دختر بود و مطمئناً نمي تونست نترسه! پس کمي جهت حرکتش رو تغيير داد و تنها دستش را به سمت کوافل برد تا بلکه اونو بگيره اما گودريک با همان حالت قبلي مي تازيد و بالاخره کوافل رو صاحب خودش کرد! ()

گودريک با همان سرعت قبلي به سمت دروازه ترانسيلوانيا شروع به حرکت کرد. از سمت راست گودريک رز و از سمت چپ هم لارتن شروع به حرکت کرده بودند! اولين بلوجر توسط لودو بگمن به سمت گودريک پرتاب شد و ويلبرت نيز خودش رو مقابل گودريک رسونده بود.

گودريک خيلي سريع کوافل رو به رز پاس داد و به بلوجر جا خالي داد. حالا رز کوافل را گرفته بود و با سرعت حرکت مي کرد. دافنه نيز در کنارش حرکت مي کرد و خودش را به رز چسابنده بود و هلش مي داد. رز به ناچار مجبور شد کوافل رو به لارتن پاس بده!

لارتن کوافل رو در بغل گرفت و به سمت دروازه ترانسيلوانيا شروع به حرکت کرد! اکنون تنها گلرت مانده بود و لارتن! گلرت جلوي حلقه ي وسطي ايستاده بود و با دقت به لارتن نگاه مي کرد! لارتن دستش را بالا برد و مي خواست کوافل را پرتاب کند که ناگهان يک بلوجر درست به دست لارتن برخورد کرد و کوافل از دست لارتن افتاد!

لارتن: « اي خدا! مامان جون! دستم! »

لارتن که مثل بچه ي دو ساله داشت گريه زاري مي کرد ، ناگهان مقابل خودش يه دختر زيبا با موهاي بلند و ماتيک سرخ آتيشي ديد و صداي گريه و زاريش قطع شد.

آماندا: « ببخشيد! :zogh: » و با سرعت از مقابل لارتن دور شد و به بازي برگشت.

لارتن که شومينه ي عشقش داخل روده و دلش روشن شده بود و درجه ی حرارت بدنش به 45+ رسیده بود ، با حالتي مجنونانه گفت: « خواهـ .... ـش .... مي ... کنم ... نوش .... جونتون! »

حالا ديگه روونا صاحب کوافل بود و با سرعت داشت به طرف دروازه گويينگ مري حرکت مي کرد اما هِي مسير عوض مي کرد و اين طرف و آن طرف مي رفت. همزمان با او دو مهاجم ديگرشون هم مسير عوض مي کردند و مدافعان و مهاجمان گويينگ مري رو حسابي گيج کرده بودند.

گودريک که سعي مي کرد موقيت خودش رو مقابل روونا حفظ کنه ، از تغيير مسير هاي روونا خسته شد و با سرعت به طرفش رفت تا کوافل رو بگيره اما روحش هم خبر نداشت که روونا منتظر همین حرکتش بود.

روونا يه قِر کوچيک به خودش داد و گودريک رو دريبل زد بعد کوافل رو کمي به هوا پرتاب کرد و بعد در يک صحنه اکشن و دیدنی به سرعت چرخيد و با پشت جارو به کوافل ضربه زد. کوافل با سرعت زياد وارد دروازه شرقي تيم گويينگ مري شد.

بازيکنان گويينگ مري: « جلل الخالق! »

تماشاگران چند ثانيه اي سکوت کردن و شگفت زده ي حرکت روونا شدند. بعد از مدتی که از شُک در اومدن ، شروع به تشويق او کردند. ترانسيلوانيا 10 - گويينگ مري 0

دورا همه ي بازيکناش رو دور خودش جمع کرد و گفت : « نقشه مثلث رو اجرا مي کنيم! لارتن به خودت بيا! چرا حرکتت رو اينقدر لو دادي؟ »

قبل از اينکه لارتن جواب بده ، اعضاي تيم از هم جدا شدند و بازي دوباره شروع شد. باري کوافل رو از دروازه محکم پرتاب کرد به سمت رز دريغ از اينکه بداند ويلبرت ، مهاجم ترانسيلوانيا دست اونو خونده بود و منتظر همين حرکتش بود.

قبل از اينکه کوافل به رز برسه ، ويلبرت با سرعت به سمتش حرکت کرد و کوافلو قاپيد! حالا تک به تک با دروازه بان شده بود! به سمت دروازه شرقي حرکت کرد و باري نيز همين کار رو کرد اما ويلبرت ناگهان چرخيد و کوافلو به طرف دروازه ي غربي پرتاب کرد! گٌـــــــل

20 به صفر!

دورا: « مگه تو تمرینات هزار بار بهت نگفتم اول نگاه کن بعد پاس بده؟ »

باري از جواب دادن تفره رفت و کوافل رو برداشت تا زود بازي رو اغاز کنه! اينبار به گودريک که نزديکش قرار داشت پاس داد. گودريک شروع به حرکت کرد. رز و لارتن نيز پشت سرش حرکت کردن اما هر از گاهي به سرعت جاي هم رو عوض مي کردند تا حواس اونارو پرت کنن!

گودريک ناگهان چرخيد و به رز که پشتش قرار داشت پاس داد و بعد خودش به جلو حرکت کرد. دو مهاجم ترانسيلوانيا به سمت رز حرکت کردند اما رز بي درنگ بدون اینکه کوافلو بگیره ، بهش ضربه زد تا دوباره به گودریک برسه! هر دو مهاجم ترانسیلواینا ، هر دو عقب مانده بودند.

گودريک به اولين بلوجر جا خالي داد. آخرين مهاجم ترانسيلوانيا نيز نزديک گودريک مي شد که گودريک ريسک نکرد و به لارتن پاس داد و اونو تو موقعیت تک به تک با دروازه بان قرار داد.

لارتن کوافلو گرفت! در همين لحظه آماندا فرياد زد: « بلوجر رو داشته باش لارتن جون! »

لارتن با شنيدن صدا ايستاد و در نتيجه بلوجر درست وارد لوزالمعده اش شد و کوافل از دستش افتاد. آماندا دوباره به سمت لارتن رفت که در زمين ولو شده بود: « بازم ببخشيد! مي دوني که؟ بازيه ديگه! وظيفم بود! »

لارتن: « جونم واست بگه ... انصافا قشنگ زدي عزيزم! من بهت افتخار مي کنم! »

حالا باز کوافل تو دست ترانسيلوانيايي ها بود. روونا به سرعت داشت حرکت مي کرد اما قبل از اينکه بتونه به دافنه پاس بده ، بلوجري که دورا پرتاب کرده بود ، بهش برخورد کرد و کوافلو از دست داد! رز کوافلو گرفت و خيلي سريع به گودريک پاس داد بعد به سمت لارتن فرياد زد: « بلند شو! داريم حمله مي کنيم! »

لارتن سريع خودشو جمع کرد. بلند شد و اوج گرفت. کوافل تو بغل گودريک بود و جلو مي رفت اما ويلبرت و دافنه هر دو طرفش رو گرفته بودند و راه نفوذي برايش نگذاشته بودند.

لارتن از آن طرف داد زد: « زود باش پاسو بده! »

گودريک از پاس دادن امتناع می کرد و بجاش يک دفعه کاملا ايستاد. ويلبرت و دافنه که انتظار اينکارو نداشتند ، نتوانست به اندازه گودريک سريع بايستند. گودريک حالا هر دوي اونارو جا گذاشته بود و به طرف دروازه حرکت مي کرد اما ناگهان بلوجر لودو به پشتش برخورد کرد.

گودريک تعادل خودش رو از دست داد. اما قبل از اينکه از جارو بيفته ، به لارتن پاس داد و لارتن دوباره تک به تک با دروازه بان شد. مي خواست شروع به حرکت کند که ......

آماندا: « لارتن؟! »

لارتن: « جونم؟ »

و شد آنچه که نبايد ميشد. روونا اومد کوافلو از دست لارتن قاپید و با يک ضد حمله ي سرعتي نتيجه شد 30 به هيچ!

بازي به نفع ترانسيلوانيايي همينطور جلو مي رفت! گودريک و رز از پاس دادن به به لارتن امتناع مي کردند و طبيعتاَ بيشتر اوقات نمي توانستند از سد سه مهاجم اونا بگذرن!

آماندا نيز کارو تضميني کرده بود و شال خودش رو به لارتن داده بود و بهش گفته بود اگه منو دوس داري با اين چشماتو ببند برات يه سوپرايز دارم ، لارتنِ ديوونه هم همينکارو کرده بود و مثل زامبي ها داشت اينور و اونور مي رفت!

نتيجه 80 به 10

گودريک به طرف دورا رفت و گفت: « دورا ... بايد يه کاری بکنی! اينطوري نمي تونيم برنده شيم! بايد قبل از اينکه اختلاف به 150 برسه اسنيچ رو بگيريم! »

دورا با حرکت سر حرف گودريک رو تایید کرد و به طرف فرد رفت: « هي فرد ... ديگه لازم نيست بلوجر پرتاب کني ... برو دنبال فلور! »

فرد با تعجب گفت: « چي ميگي؟ ديوونه شدي؟ »

دورا با عصبانيت گفت: « همينکه گفتم! کنارش حرکت کن و هي مزاحمش شو تا نتونه اسنيج رو بگيره! »

فرد ديگر جوابي نداد و همان کاري رو کرد که دورا گفته بود. در همين لحظه هم که دو مدافع گويينگ مري در حال حرف زدن بودند ، روونا يک گل ديگه زده بود.

نتيجه 90 به 10

فرد چرخي در زمين زد تا بتونه جستجوگر هارو پيدا کنه! بالاخره اونارو تو بالاي سکو ها ديد که در کنار هم داشتند حرکت مي کردند. هر دو خم شده بودند تا باد مستقيم به صورتشون برخورد نکنه و بتونن با سرعت حرکت کنند. مو های بلند فلور نیز هی با وزش باد حرکت می کردن و هر از گاهی توجه آلبوس که تو دوران بلوغ ب سر می برد ، پرت می کرد! ()

فرد به کنار آلبوس رفت و گفت: « اسنيچ رو ديدي؟ »

آلبوس که از ديدن فرد تعجب کرده بود ، گفت: « چي ميگي؟ تو اينجا چيکار مي کني ديوونه؟! »

فرد جوابش رو نداد و به طرف فلور رفت و خودش رو محکم به اون زد. فلور چند متري از مسير خودش منحرف شد و از آلبوس عقب ماند! فلور دوباره سعی کرد به مسیرش بازگردد اما هر دفعه فرد تنه ی محکم بهش می زد و اونو دور می کرد. آماندا که در حال فرستاد بلوجری به سمت رز بود ، ناگهان متوجه شد یکی از مدافعان گویینگ مری نیستش. چرخی زد تا بتونه فرد رو پیدا کنه و خیلی زود اونو دید.

آماندا به طرف لارتن رفت که هنوز داشت با چشمان بسته دور استاديوم مي چرخيد و زیر زبونش زمزمه می کرد: « آماندا جون کجایی؟ ... آخ که چقدر بلایی! » ، چشمان اونو باز کرد و گفت: « لارتن جونم مي خواستم سوپرايزمو بهت نشون بدم ولي ... »

لارتن با ديدن اشک هاي آماندا قند تو دلش آب شد و گفت: « گريه نکن ... عزيزم ... گريه نکن که اشکات ... دل منو مي سوزنه ... هر چي مي خواي رو چِشَم ... تو فقط قهر نکن! »

آماندا با عشوه گفت: « اون هم تيميت ... فرد ، داره فلور منو که مثل خواهرم مي مونه و از گٌل کمتر بهش نميگم ، اذيت مي کنه! »

لارتن: « پسره ي ديوونه! بي تربيت! الان حسابشو مي رسم! » و به سمت فرد و جستجوگر ها پرواز کرد.

آلبوس اکنون بسيار نزديک اسنيچ بود و فلور هر چه سعي مي کرد نزديک شود ، فرد مقابلش مي ايستاد و مانع مي شد.

فرد: « دِ زود باش آلبوس! اين اسنيچ لعنتيو بگير د.... » قبل از اينکه فرد جمله اش رو به پايان برسونه ، لارتن با تمام وجودش بر صورت فرد فرود آمد و هر دو از جاروهایشان افتادند و سقوط کردند.

در حين سقوط نيز لارتن مشت هايي نثار صورت فرد مي کرد و مي گفت: « پسره ي بيشعور ... مزاحم دختر مردم ميشي! ... صب کن بعد مسابقه مي برمت گشت ارشاد ... حسابتو مي رسن ... » و هر دو سقوط کردند: « »

اکنون ديگر کسي کمک حال آلبوس نبود و فلور نيز خودش رو به آلبوس رسونده بود. نتيجه بازي نيز 160 به 20 شده بود. اگر گويينگ مري یه گٌل ديگه مي خورد ، ديگر گرفتن اسنيج نيز به آنها کمک نمي کرد.

هر دو جستجوگر دستشان را دراز کرده بودند و فقط چند سانتي متر با اسنيج فاصله داشتند. آلبوس که تا بحال زير همچين فشار و هیجانی قرار نگرفته بود ، در قلب خود گفت: « پدر کمکم کن! »

در همين لحظه حبابي بزرگ در کنار آلبوس ظاهر شد و چهره ي هري پاتر در آن نقش گرفت! هري به پسرش گفت: « خيلي بي عرضه اي پسر! تو تا الان بايد اسنيچ رو مي گرفتي! از روش اجداديمون استفاده کن! دهنت! » و حباب ناپديد شد!

آلبوس در حين پرواز کمي فکر کرد و بالاخره توانست صحنه ی فیلم هری پاتر و سنگ جادو رو به یاد بیاره! روي جارو ي خودش بلند شد و سرپا ايستاد. فلور شکه شده ، به آلبوس نگاه کرد و گفت: « اين بچه سوسول داره چه غلطي مي کنه؟! »

ناگهان آلبوس دهن دره اش را باز کرد و خود را از جارو پرت کرد و از ارتفاع 500 پايي سقوط کرد.

کمي طول کشيد تا بلند شود و بنشيند. سرش گيج مي رفت که ناگهان حالت تهوع نيز بهش دست داد .... و بـــلــــه ... اون اسنيچ رو بالا آورد. به این ترتیب گویینگ مری با نتیجه ی 170 به 160 برنده ی بازی شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#60

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
پــــــســــت چهـارم
تـــــرنـسیلوانیا
بــر عــلیـــه
گــوییـــنگ مــری


خسته بود. خسته بودند! مسابقه، خیلی بیشتر از آنچه انتظار داشتند طول کشیده بود. موهای مشکی رنگش را از صورتش کنار زد و با حرص روی صندلی گوشه رختکن نشست:
-هه... بازی ادامه پیدا میکنه... مسخره س! فکر می کردم به نیم ساعت نمی کشه که می بریمشون!

فلور لب گزید. لحن روونا آشکارا کنایه آمیز بود. روبروی او ایستاد و دریای بی کران را به جان شب سیاه انداخت:
-منظوغت با منه دیگه، نه؟ فکر می کنی بغام خیلی آسون بود با وجود تمام اتفاقات مزخغفی که دیشب افتاد، اسنیچو پیدا کنم؟ البته... اگغ شماها هم مغاقب می بودید و اینقد گل نمی خوردیم شاید وضعیت بهتغ بود!
-اوه... مادموازلِ ترسو! اگر فکر کردی یک درصد اهمیت میدم که چی فکر می کنی اشتباه کردی! البته که فکرت درگیره! اگر دیشب اون کار احمقانه رو نمی کردی و از چادر بیرون نمی رفتی...

آماندا سخنش را قطع کرد:
-ما یه تیمیم و دنبال مقصر نیستیم!
-واقعا؟ پس باید بازی مزخرف غوونا و ویلبغت و گلغت رو نادیده بگیغیم؟

روونا با طمأنینه از جا برخاست. دو نفر در این جمع حاضر بودند، که میدانست نخواهند گذاشت حقوقش پایمال شود. چند قدم تا در فاصله داشت که گلرت را مقابل خود دید:
-خوبی روونا؟

سر تکان داد:
-فقط... یه کم استرس دارم و... خستم!
نمیدانست دروغ می گوید یا راست... استرس داشت اما نه برای مسابقه. مسابقه، در حال حاضر، آخرین الویت او بود. آن دخترکِ...
-گلرت، میشه ویلی رو صدا کنی؟

حالت چهره دروازه بان کهنسال عوض شد:
-چی کارش داری؟
-هیچی! فقط...

نگاه گلرت استفهامی شده بود. روونا در دل احساس رضایت کرد. همین دستپاچگی ظاهری...
صدای ویلبرت از پشت دروازه بان کهنسال به گوش رسید:
-چیزی شده روونا؟
-نه... چیز خاصی نشده! داشتم به گلرت می گفتم که برام...
سکوت کرد. همین قدر کافی بود. لبخند ملیحی زد و به آرامی آن دو را ترک کرد. سکوت، رختکن را فراگرفته بود. آرامش پیش از طوفان!

دست روی شانه فلور گذاشت:
-تو، خیلی میدونی!

فلور نگاه افسرده ای به روونا انداخت:
-دشت بهم گفت! تو شجاعی، انتقامتو گرفتی!

روونا لبخند تلخی زد:
-انتقاممو "میگیرم!" و شجاعانه تاوانشو میدم!

_________________

هوا، سردتر از روز گذشته بود. روونا نگاهی به دستان سرخ شده از سرمایش کرد و بر جارو نشست. آلبوس دامبلدور، در سوت دمید و بازی مجددا آغاز شد.

جاروها، هم زمان با هم به پرواز در آمدند. پس از چند دقیقه صورت روونا از سرما بی حس شد. حال، به راحتی می توانست کوافل را ببیند که توسط رز زلر به دروازه نزدیک میشد. لودو بگمن، به سرعت توپ را از مهاجم گرفت و به سوی او پرتاب کرد. روونا دستهایش را دور جارو محکم کرد و نفس عمیقی کشید. جارو را به حرکت در آورد و به دروازه تیم حریف نزدیک شد. بیشتر از چهل اینچ با دروازه فاصله نداشت. فرصت خیلی خوبی بود. به کوافل ضربه زد. توپ، از میان حلقه ها گذشت و فریاد هواداران تیم ترانسیلوانیا به هوا رفت. روونا با شادی به سوی اعضای تیم خود برگشت اما از صحنه ای که دید لحظه ای مات شد. با آخرین توان باقی مانده در بدنش زمزمه کرد:
-ویلبرت!

دیگر دیر شده بود. انتقام در چشم های ویلبرت اسلینکرد شعله می کشید. زیر لب وردی خواند و بی توجه به اطرف، به سوی گلرت روانه کرد.
-گلغت!

دروازه بان سالخورده ترانسیلوانیا به سرعت سوی ویلبرت برگشت:
-دیفندیو!

ورزشگاه در سکوت فرو رفته بود. هیچکس باور نمیکرد که در میان بازی...
روونا آب دهاش را بلعید. این امکان نداشت! دوئل بین این دو رقیب، از نظر روونا غیر قابل تصور نبود اما نه در این زمان و مکان. هیچوقت فکر نمی کرد که ویلبرت، ضعف در قدرت دوئل را اینگونه جبران کند.

طرفداران و تیم حریف به آرامی، آرامش خویش را کسب می کردند. گزارشگر شروع کرد:
-من... نمیدونم اینجا چه اتفاقی افتاده! این دو نفر مربوط به یه تیمن ولی... اوه... باورم نمیشه که میخوان به این دوئل مسخره وسط بازی ادامه بدن. این سابقه نداشته!

گلرت اما، بی توجه به بقیه طلسم خلع سلاح را به سوی ویلبرت روانه کرد. مانند گربه که با شکارش بازی می کند، از تلاش های ویلبرت لذت می برد:
-اکسپلیارموس!
-دیفندیو!

طلسم، به سرعت دفع شد. روونا فرکانس های حرص و ناباوری را از ذهن گلرت دریافت می کرد. ناگهان هردو، بر اساس قانونی نانوشته به سوی زمین متمایل شدند.
هیچکدام از اعضای تیم ترانسیلوانیا باور نمی کردند. هنوز، در شوک به سر می بردند و این امتیاز خوبی برای تیم مقابل بود که به "اختلال در نظم بازی ها" اعتراض کند.

فلور، زودتر از بقیه خود را یافت. شاید چند دقیقه دیر، هنگامی که ویلبرت به شدت آسیب دیده بود اما...
-گلغت! بسه!

گزارشگر، تنها کسی بود که به وظیفه اش عمل، و دوئل را گزارش می کرد!
-همه میدونیم که اگه بحث قدرت باشه، ویلبرت اسلینکرد با وجود قوی بودن در برابر گلرت کم میاره. همونطور که می بینید اعضای تیم ترانسیلوانیا چند دقیقه ست که در شوک به سر می برن. تنها کسی که شاید کمی به خودش مسلط شده پریزاد این تیمه.

-گلغت! تمومش کن!

فلور، درمانده فریاد می زد. وقتی دید نتیجه ای در پی ندارد، به سوی روونا پرواز کرد و دست بر شانه او گذاشت. دختر موسیاه را به شدت تکان داد:
-نمیخوای کاغی کنی؟ داغن همو می کشن!

روونا محکم جارو را گرفت تا زمین نخورد. به آرامی خود را باز میافت و از اینکه چنین آشوبی به بار آورده ست، احساس رضایت می کرد. به سمت فلور برگشت و زمزمه کرد:
-چته فلور؟ نترس... این هم مثل داستان اون دو نفر تموم میشه! زودتر از اونچه فکرش رو بکنی تموم میشه! تاریخ تکرار خواهد شد...

فلور وحشت زده بود:
-هی... میفهمی چی میگی؟ اونا داغن همو میکشن غوونا!
-تاریخ تکرار خواهد شد...
-بس کن! من نمیدونم، هر وقتی غیغ از الآن! غوونا الآن مسابقه س! میفهمی؟

روونا لبخندی زد:
-یه برد و باخت ارزششو نداره فلور! دیگه هم فایده نداره. گویینگ مری میتونه از ما بخاطر اختلال در نظم ورزشگاه شکایت کنه. به نظرم الآن فقط تماشا کن!

فلور، تقریبا التماس می کرد. آسمان چشمانش ابری می نمود:
-غوونا... ازشون بخواه تمومش کنن! غوونا ویلبغت نه! گلغت... نــــــــه!

پژواک آخرین "نه" فلور که تقریبا جیغ زده شده بود، در ورزشگاه پیچید. در محوطه بازی، رختکن و حتی آن" ناکجا"
"ناکجایی" که در آن خترکی با موهای قرمز، پشت پیانو نشسته بود و اشک می ریخت.
-تاریخ تکرار خواهد شد
و دختـــری از تبـار آتـش
دامـانـتان را، و دودمـانـتان را به خاکستــر
بــدل خواهـد کـــــرد
تاریــــــــخ، تکـــرار خواهـد شـد...

__________

ذهنش درگیر بود. با ولع نگاهشان می کرد، که چگونه یکدیگر را به زمین می کشند.. به خاک و خون.. چگونه به "گور" می روند!
آنقدر خیره به جنگشان بود، که سکوت غافلگیر کننده ورزشگاه متعجبش نکرد.. حتی زمزمه هایی که پس از آن سکوت شدت می گرفتند، لحظه ای جهت نگاهش را تغییر نداد!
جــیــغ کوتاه فلور، او را به خودش آورد. با سرعتی فراتر از آدمیان به سمت او که سوار بر جارویش یه دشت خیره بود رفت. باید دوباره به صحنه نزاع بازمی گشت ؛ نمی خواست این صحنه را از دست دهد. نمی توانست لذت انتقام را دوباره و دوباره نچشد.

فلــور با آهی از سر حیرت نالید:
- غوونا... اون داغــه میاد...

بالاخره طوفان را دید. طـــوفانی که از دور دست ها به سمتشان مـــی آمد. موجی جلوی خورشید را می گرفت و از آسمان ِ آبی ِ پشت سرش مه ِ سفید را به جای می گذاشت. و او می دانست.. دنبال کسی جز او نبود..

تماشاچی ها جــیـــغ می زدند و فــرار می کردند. اما میان آن همه داد و فـــــــریاد، صدای ناله ای ؛ لبخـنـد را بر لبش آورد. مـــــه ِ آسمان سرخ شد، انگار لحافی خونی بر آسمان کشیده باشند.

به سمت زمین بازگشت. درست حدس می زد. ویلبرت در خون ِ خود غوطه ور بود و نفسش به سختی بالا می آمد. طلــسم های گلرت، جادوگر ِ خاکستری، دردنک بودند. به آسانی نمی کشتند. با زجر جان می گرفتند.
و فلــور کنارش زانو زده بود، لالایی می خواند. دریای ِ چشمانش جاری شده بود...

ویلبرت با صدای خــش داری، لرزان گفت:
- اون.. هــش.. هشــدار داد..

فلور با بغض تائید کرد، می دانست کار ِ ویلبرت تمام است. هزاران نفر را کشته بود.. آخرین لحظه ها را می شناخت. ولی همواره مرگ ِ یک دوست، غیر قابل باور است... ویلبرت با آخرین توانش لبخند ِ دردناکی زد و ادامه داد:
- ولی.. عشـ.. عــشق ِ دیگه... کــا.. کاریش... نمیشه.. کـر..

روونا با تلخندی ترک کردن روح ِ او را مشاهده کرد. طوفان وحشیانه می غرید. در مـه ِ سرخ رنگ دیگر کسی دیده نمی شد.. فلور هم زانو زده بر زمین در حالی که هق هق می کرد از دیدرسش خارج می شد، می دانست که خودش مرکز طوفان است.
مرکز این جنجال ِ بی پایان...
نمی ترسید. مدت ها پیش ترس را کنار گذاشته بود، حس گناه را!
- تو از جـنـس ِ خاطره ای... تو با دیدن خون ِ اون یاد برادرات افتادی و یاد این که چه جوری همدیگرو کشتن، سر یه دختر... چه جوری جوی خون راه انداختن... سر ِ من!

طوفان هر لحظه وحشیانه تر از قبل به او می کوبید، ادامه داد:
- تو ورزشگاهو سوزوندی... اون همه سال قبل تا منم توش بمیرم... خودت مردی و من زندم هنوز... اما باید ببینی، ببین چرا از همه مردا متنفرم...

و با چوبدستی اش، خاطره ای لرزان به رنگ نقره فام را وارد مه کرد...

_______

-مــــن ســـاحره نیستم... ولــــــم کنین! دختــــرم... دختـــــرم... خواهش می کنم! اون به مـــادر احتیاج داره... خـــواهش می کنم!

زن زجـــــه می زد. موهای پریشان سیاهش صورتش را قاب گرفته و طناب های که او را به تیرک می بستند دست هایش را زخم کرده بودند. تـــقـــلا کرد و فریاد زد:
-تمـــنــــا مـی کنم... من باید مراقبش باشم... اونو نباید به او عوضی دائم الخمر بدین... معوم نیست بدونِ من چه بلایی سرش میاره!

ضربه ی شلاق دیگری بر تنش نشست.
- بـــبـــند دهنتو ساحره... شوهرت به ما گفته جادو می کنی...

مردی صلیب دور گردنش را محکم گرفت، بر روی تل چوبی که زن را به آن بسته بودند رفت و رو به جمعیت خشمگین ادامه داد:
-مـــردم نگاه کنین که این ساحره می خواد چه جوری فریبمون بده! این زن شیطان ِ.. این زن از جهنم اومده.. بــاید به جهنم بازگردونده بشه...

نــاله های زن دوباره بلند شد.
- خواهش می کنم.. به خاطر دخترم..

ما آتش سریع تر بود. آتش ِ مشعلی که روی تل ِ چوبی انداختند به سمتش می آمد. حرارت پوستش را نوازش می کرد.دیگر جیغ نکشید. حرفی نزد. چشمانش را بست و سرش را بالا گرفت.

چند دقیقه بعد فقط بوی گوشـــت ِ سوخته در هوا مانده بود و رنگ چشم های دختری که تمام ماجرا را دیده بود...

_______

صدای روونا می لرزید. طوفان هنوز هم می غرید. ولی ارام تر. صدای ناله های باد به گریه های زنی می مانست.

-دیدی؟ من نفرت دارم از همشون.. ولی... نمی ذارم تو منو بکشی.. انتقام من به پایان میرسه.. با مرگ گلرت..

و ناگهانی چوب جادویش را در دست گرفت و فــــریاد زد:
-پاتروس تـــــمپروس...

و شعله ها برافروخته شدند...

___پایان___


ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۶:۳۷:۲۰
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۶:۴۱:۲۰
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۶:۴۴:۰۵
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۱:۱۷:۰۹


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#59

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین

گویینگ مری
در مقابل

ترانسیلوانیا


فلش بک،کوچه لارتن اینا!

خورشید در آسمان الکی مثلا لبخند میزد و طوری گرمایش را روانه زمین میکرد که تسترال در آن دما تب میکرد.پسرکی با موهایی هویجی در پشت درختی کز کرد و از میان شاخه ها سرک کشید تا بهتر بتواند دخترکی را که با موهای سفیدش در پشت چتری پنهان شده بود را ببیند.
شتلخ!(افکت چسبیده شدن پسرک به درخت)

-هووی چته وور؟
وور،پسرعموی محترم هویجی( )خاک دستانش را تکاند و با لحنی نهی کننده گفت:
-چه معنی میده آدم یواشکی دختر مردم رو دید بزنه اقا لارتن؟

لارتن که یک چشمش وور و چشم دیگرش دخترکی که دست کم از نظر او زیبا بود را میپایید با اعتراض جواب داد:
-اصلا چه معنی میده که تو من رو بپایی و مراقب باشی که به کی نگاه میکنم؟
-اول از همه این که جواب سوال رو با سوال نمیدن،دو...

ولی متوجه لارتن شد که با سرعت از او دور شده و به آرامی به دخترک نزدیک میشود.لارتن با شرمندگی و خجالت به دختر گفت:
-میتونم چند دقیقه مزاحمتون شم؟

دخترک کمی بیشتر در سایه فرو رفت و گفت:
-فرمایشتون؟

-من...راستش من امروز با یه فرشته زیبا روبه رو شدم و فکر کردم که اگه بتونم دلش رو به دست بیارم تا آخر عمرم با اون فرشته تو آسمون زندگی میکنم و باهم....
-داداشی؟

لارتن که کلا دوهزاریش یکوری بود با تعجب گفت:
-نه خانومی...بنده لارتن هستم.

دخترک بدون آن که رخش را بنمایاند از پشت همان چتر گفت:
-نه تسترال عزیزم...منظورم اینه که اهل چیز میزی؟آخه من شنیدم فقط چیز کشا تو آسمون و فضا زندگی میکنن...

لارتن در حالی که محو کلمه ی عزیزم دختر شده بود با خوشنودی و حس پیروزی حرفش را قطع کرد و گفت:
-پس گلکم غروب تو کافه سر محل میبینمت.
دختر:
لارتن:
دوباره دختر::slap:
شتلخ!!!(افکت چسبیدن دوباره لارتن به درخت)




رختکن گویینگ مری!


-کجایی لارتن؟

دورا درحالی که دستانش را روبروی صورت لارتن تکان میداد این را گفت.دقایقی پس از اتمام دعوا اصلا در رختکن نبود....برای خودش در عالم دیگری سیر میکرد و انگار نه انگار که ملتی را از نگرانی دارد سکته میدهد.
چندبار چشمانش را باز و بسته کرد وباحالتی شوک زده گفت:
-بالاخره بهش رسیدم....از قدیم گفتن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه....آی عشق آی عشق چهره زیبایت پیداست!

باری با چشمانی از حدقه درآمده به لارتن چشم دوخت و گفت:
-اتصالی کرده؟
-فرد موقع دعوا چیزی به سرش نخورد؟
- عشق چیه دیگه؟ننش بفهمه بدبختم میکنه....این اصلا اینجور چیزا بلد نبود شماها بهش یاد دادید!
-بیشین بینیم!ما چی بهش یاد دادیم؟اصن گیریم ما بهش یاد دادیم آخه یکی نیست بهش بگه مرده گنده دم پیری و معرکه گیری؟!

-دیییییییریلیییییییییییییییییینگ. (افکت سوت داور)

تیم گویینگ مری با شنیدن سوت داور به بحث خاتمه داد و از رختکن بیرون آمد.باری و فرد،لارتن را کشان کشان دنبال خود وارد زمین میکردند. با این اوضاع چگونه پیروزی ممکن بود؟دورا به سمت آماندا رفت و دست اورا فشرد و بلافاصله به لارتن چشم غره ای رفت تا شاید بتواند کمی اورا متوجه اطرافش کند.

گزارشگر:سلام خدمت همه ی تماشاچیان عزیز...ساعت یازده و بیست دقیقه شب هست و تا لحظاتی دیگه بازی شروع خواهد شد...تیم گویینگ مری رو در سمت راست و ترنسیلوانیا رو در سمت چپ زمین داریم...بازی شروع میشه...بریم که داشته باشیم!



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.