پــــــســــت چهـارم
تـــــرنـسیلوانیا
بــر عــلیـــه
گــوییـــنگ مــری
خسته بود. خسته بودند! مسابقه، خیلی بیشتر از آنچه انتظار داشتند طول کشیده بود. موهای مشکی رنگش را از صورتش کنار زد و با حرص روی صندلی گوشه رختکن نشست:
-هه... بازی ادامه پیدا میکنه... مسخره س! فکر می کردم به نیم ساعت نمی کشه که می بریمشون!
فلور لب گزید. لحن روونا آشکارا کنایه آمیز بود. روبروی او ایستاد و دریای بی کران را به جان شب سیاه انداخت:
-منظوغت با منه دیگه، نه؟ فکر می کنی بغام خیلی آسون بود با وجود تمام اتفاقات مزخغفی که دیشب افتاد، اسنیچو پیدا کنم؟ البته... اگغ شماها هم مغاقب می بودید و اینقد گل نمی خوردیم شاید وضعیت بهتغ بود!
-اوه... مادموازلِ ترسو! اگر فکر کردی یک درصد اهمیت میدم که چی فکر می کنی اشتباه کردی! البته که فکرت درگیره! اگر دیشب اون کار احمقانه رو نمی کردی و از چادر بیرون نمی رفتی...
آماندا سخنش را قطع کرد:
-ما یه تیمیم و دنبال مقصر نیستیم!
-واقعا؟ پس باید بازی مزخرف غوونا و ویلبغت و گلغت رو نادیده بگیغیم؟
روونا با طمأنینه از جا برخاست. دو نفر در این جمع حاضر بودند، که میدانست نخواهند گذاشت حقوقش پایمال شود. چند قدم تا در فاصله داشت که گلرت را مقابل خود دید:
-خوبی روونا؟
سر تکان داد:
-فقط... یه کم استرس دارم و... خستم!
نمیدانست دروغ می گوید یا راست... استرس داشت اما نه برای مسابقه. مسابقه، در حال حاضر، آخرین الویت او بود. آن دخترکِ...
-گلرت، میشه ویلی رو صدا کنی؟
حالت چهره دروازه بان کهنسال عوض شد:
-چی کارش داری؟
-هیچی! فقط...
نگاه گلرت استفهامی شده بود. روونا در دل احساس رضایت کرد. همین دستپاچگی ظاهری...
صدای ویلبرت از پشت دروازه بان کهنسال به گوش رسید:
-چیزی شده روونا؟
-نه... چیز خاصی نشده! داشتم به گلرت می گفتم که برام...
سکوت کرد. همین قدر کافی بود. لبخند ملیحی زد و به آرامی آن دو را ترک کرد. سکوت، رختکن را فراگرفته بود. آرامش پیش از طوفان!
دست روی شانه فلور گذاشت:
-تو، خیلی میدونی!
فلور نگاه افسرده ای به روونا انداخت:
-دشت بهم گفت! تو شجاعی، انتقامتو گرفتی!
روونا لبخند تلخی زد:
-انتقاممو "میگیرم!" و شجاعانه تاوانشو میدم!
_________________
هوا، سردتر از روز گذشته بود. روونا نگاهی به دستان سرخ شده از سرمایش کرد و بر جارو نشست. آلبوس دامبلدور، در سوت دمید و بازی مجددا آغاز شد.
جاروها، هم زمان با هم به پرواز در آمدند. پس از چند دقیقه صورت روونا از سرما بی حس شد. حال، به راحتی می توانست کوافل را ببیند که توسط رز زلر به دروازه نزدیک میشد. لودو بگمن، به سرعت توپ را از مهاجم گرفت و به سوی او پرتاب کرد. روونا دستهایش را دور جارو محکم کرد و نفس عمیقی کشید. جارو را به حرکت در آورد و به دروازه تیم حریف نزدیک شد. بیشتر از چهل اینچ با دروازه فاصله نداشت. فرصت خیلی خوبی بود. به کوافل ضربه زد. توپ، از میان حلقه ها گذشت و فریاد هواداران تیم ترانسیلوانیا به هوا رفت. روونا با شادی به سوی اعضای تیم خود برگشت اما از صحنه ای که دید لحظه ای مات شد. با آخرین توان باقی مانده در بدنش زمزمه کرد:
-ویلبرت!
دیگر دیر شده بود. انتقام در چشم های ویلبرت اسلینکرد شعله می کشید. زیر لب وردی خواند و بی توجه به اطرف، به سوی گلرت روانه کرد.
-گلغت!
دروازه بان سالخورده ترانسیلوانیا به سرعت سوی ویلبرت برگشت:
-دیفندیو!
ورزشگاه در سکوت فرو رفته بود. هیچکس باور نمیکرد که در میان بازی...
روونا آب دهاش را بلعید. این امکان نداشت! دوئل بین این دو رقیب، از نظر روونا غیر قابل تصور نبود اما نه در این زمان و مکان. هیچوقت فکر نمی کرد که ویلبرت، ضعف در قدرت دوئل را اینگونه جبران کند.
طرفداران و تیم حریف به آرامی، آرامش خویش را کسب می کردند. گزارشگر شروع کرد:
-من... نمیدونم اینجا چه اتفاقی افتاده! این دو نفر مربوط به یه تیمن ولی... اوه... باورم نمیشه که میخوان به این دوئل مسخره وسط بازی ادامه بدن. این سابقه نداشته!
گلرت اما، بی توجه به بقیه طلسم خلع سلاح را به سوی ویلبرت روانه کرد. مانند گربه که با شکارش بازی می کند، از تلاش های ویلبرت لذت می برد:
-اکسپلیارموس!
-دیفندیو!
طلسم، به سرعت دفع شد. روونا فرکانس های حرص و ناباوری را از ذهن گلرت دریافت می کرد. ناگهان هردو، بر اساس قانونی نانوشته به سوی زمین متمایل شدند.
هیچکدام از اعضای تیم ترانسیلوانیا باور نمی کردند. هنوز، در شوک به سر می بردند و این امتیاز خوبی برای تیم مقابل بود که به "اختلال در نظم بازی ها" اعتراض کند.
فلور، زودتر از بقیه خود را یافت. شاید چند دقیقه دیر، هنگامی که ویلبرت به شدت آسیب دیده بود اما...
-گلغت! بسه!
گزارشگر، تنها کسی بود که به وظیفه اش عمل، و دوئل را گزارش می کرد!
-همه میدونیم که اگه بحث قدرت باشه، ویلبرت اسلینکرد با وجود قوی بودن در برابر گلرت کم میاره. همونطور که می بینید اعضای تیم ترانسیلوانیا چند دقیقه ست که در شوک به سر می برن. تنها کسی که شاید کمی به خودش مسلط شده پریزاد این تیمه.
-گلغت! تمومش کن!
فلور، درمانده فریاد می زد. وقتی دید نتیجه ای در پی ندارد، به سوی روونا پرواز کرد و دست بر شانه او گذاشت. دختر موسیاه را به شدت تکان داد:
-نمیخوای کاغی کنی؟ داغن همو می کشن!
روونا محکم جارو را گرفت تا زمین نخورد. به آرامی خود را باز میافت و از اینکه چنین آشوبی به بار آورده ست، احساس رضایت می کرد. به سمت فلور برگشت و زمزمه کرد:
-چته فلور؟ نترس... این هم مثل داستان اون دو نفر تموم میشه! زودتر از اونچه فکرش رو بکنی تموم میشه! تاریخ تکرار خواهد شد...
فلور وحشت زده بود:
-هی... میفهمی چی میگی؟ اونا داغن همو میکشن غوونا!
-تاریخ تکرار خواهد شد...
-بس کن! من نمیدونم، هر وقتی غیغ از الآن! غوونا الآن مسابقه س! میفهمی؟
روونا لبخندی زد:
-یه برد و باخت ارزششو نداره فلور! دیگه هم فایده نداره. گویینگ مری میتونه از ما بخاطر اختلال در نظم ورزشگاه شکایت کنه. به نظرم الآن فقط تماشا کن!
فلور، تقریبا التماس می کرد. آسمان چشمانش ابری می نمود:
-غوونا... ازشون بخواه تمومش کنن! غوونا ویلبغت نه! گلغت... نــــــــه!
پژواک آخرین "نه" فلور که تقریبا جیغ زده شده بود، در ورزشگاه پیچید. در محوطه بازی، رختکن و حتی آن" ناکجا"
"ناکجایی" که در آن خترکی با موهای قرمز، پشت پیانو نشسته بود و اشک می ریخت.
-تاریخ تکرار خواهد شد
و دختـــری از تبـار آتـش
دامـانـتان را، و دودمـانـتان را به خاکستــر
بــدل خواهـد کـــــرد
تاریــــــــخ، تکـــرار خواهـد شـد...
__________
ذهنش درگیر بود. با ولع نگاهشان می کرد، که چگونه یکدیگر را به زمین می کشند.. به خاک و خون.. چگونه به "گور" می روند!
آنقدر خیره به جنگشان بود، که سکوت غافلگیر کننده ورزشگاه متعجبش نکرد.. حتی زمزمه هایی که پس از آن سکوت شدت می گرفتند، لحظه ای جهت نگاهش را تغییر نداد!
جــیــغ کوتاه فلور، او را به خودش آورد. با سرعتی فراتر از آدمیان به سمت او که سوار بر جارویش یه دشت خیره بود رفت. باید دوباره به صحنه نزاع بازمی گشت ؛ نمی خواست این صحنه را از دست دهد. نمی توانست لذت انتقام را دوباره و دوباره نچشد.
فلــور با آهی از سر حیرت نالید:
- غوونا... اون داغــه میاد...
بالاخره طوفان را دید. طـــوفانی که از دور دست ها به سمتشان مـــی آمد. موجی جلوی خورشید را می گرفت و از آسمان ِ آبی ِ پشت سرش مه ِ سفید را به جای می گذاشت. و او می دانست.. دنبال کسی جز او نبود..
تماشاچی ها جــیـــغ می زدند و فــرار می کردند. اما میان آن همه داد و فـــــــریاد، صدای ناله ای ؛ لبخـنـد را بر لبش آورد. مـــــه ِ آسمان سرخ شد، انگار لحافی خونی بر آسمان کشیده باشند.
به سمت زمین بازگشت. درست حدس می زد. ویلبرت در خون ِ خود غوطه ور بود و نفسش به سختی بالا می آمد. طلــسم های گلرت، جادوگر ِ خاکستری، دردنک بودند. به آسانی نمی کشتند. با زجر جان می گرفتند.
و فلــور کنارش زانو زده بود، لالایی می خواند. دریای ِ چشمانش جاری شده بود...
ویلبرت با صدای خــش داری، لرزان گفت:
- اون.. هــش.. هشــدار داد..
فلور با بغض تائید کرد، می دانست کار ِ ویلبرت تمام است. هزاران نفر را کشته بود.. آخرین لحظه ها را می شناخت. ولی همواره مرگ ِ یک دوست، غیر قابل باور است... ویلبرت با آخرین توانش لبخند ِ دردناکی زد و ادامه داد:
- ولی.. عشـ.. عــشق ِ دیگه... کــا.. کاریش... نمیشه.. کـر..
روونا با تلخندی ترک کردن روح ِ او را مشاهده کرد. طوفان وحشیانه می غرید. در مـه ِ سرخ رنگ دیگر کسی دیده نمی شد.. فلور هم زانو زده بر زمین در حالی که هق هق می کرد از دیدرسش خارج می شد، می دانست که خودش مرکز طوفان است.
مرکز این جنجال ِ بی پایان...
نمی ترسید. مدت ها پیش ترس را کنار گذاشته بود، حس گناه را!
- تو از جـنـس ِ خاطره ای... تو با دیدن خون ِ اون یاد برادرات افتادی و یاد این که چه جوری همدیگرو کشتن، سر یه دختر... چه جوری جوی خون راه انداختن... سر ِ من!
طوفان هر لحظه وحشیانه تر از قبل به او می کوبید، ادامه داد:
- تو ورزشگاهو سوزوندی... اون همه سال قبل تا منم توش بمیرم... خودت مردی و من زندم هنوز... اما باید ببینی، ببین چرا از همه مردا متنفرم...
و با چوبدستی اش، خاطره ای لرزان به رنگ نقره فام را وارد مه کرد...
_______
-مــــن ســـاحره نیستم... ولــــــم کنین! دختــــرم... دختـــــرم... خواهش می کنم! اون به مـــادر احتیاج داره... خـــواهش می کنم!
زن زجـــــه می زد. موهای پریشان سیاهش صورتش را قاب گرفته و طناب های که او را به تیرک می بستند دست هایش را زخم کرده بودند. تـــقـــلا کرد و فریاد زد:
-تمـــنــــا مـی کنم... من باید مراقبش باشم... اونو نباید به او عوضی دائم الخمر بدین... معوم نیست بدونِ من چه بلایی سرش میاره!
ضربه ی شلاق دیگری بر تنش نشست.
- بـــبـــند دهنتو ساحره... شوهرت به ما گفته جادو می کنی...
مردی صلیب دور گردنش را محکم گرفت، بر روی تل چوبی که زن را به آن بسته بودند رفت و رو به جمعیت خشمگین ادامه داد:
-مـــردم نگاه کنین که این ساحره می خواد چه جوری فریبمون بده! این زن شیطان ِ.. این زن از جهنم اومده.. بــاید به جهنم بازگردونده بشه...
نــاله های زن دوباره بلند شد.
- خواهش می کنم.. به خاطر دخترم..
ما آتش سریع تر بود. آتش ِ مشعلی که روی تل ِ چوبی انداختند به سمتش می آمد. حرارت پوستش را نوازش می کرد.دیگر جیغ نکشید. حرفی نزد. چشمانش را بست و سرش را بالا گرفت.
چند دقیقه بعد فقط بوی گوشـــت ِ سوخته در هوا مانده بود و رنگ چشم های دختری که تمام ماجرا را دیده بود...
_______
صدای روونا می لرزید. طوفان هنوز هم می غرید. ولی ارام تر. صدای ناله های باد به گریه های زنی می مانست.
-دیدی؟ من نفرت دارم از همشون.. ولی... نمی ذارم تو منو بکشی.. انتقام من به پایان میرسه.. با مرگ گلرت..
و ناگهانی چوب جادویش را در دست گرفت و فــــریاد زد:
-پاتروس تـــــمپروس...
و شعله ها برافروخته شدند...
___پایان___
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۶:۳۷:۲۰
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۶:۴۱:۲۰
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۶:۴۴:۰۵
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۱:۱۷:۰۹