هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#49

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
رون که دید پسر برگزیده شده و با زخم روی پیشانیش می تواند طلسم های ولدمورت را به خودش برگرداند اعتماد به سقف کاذب پیدا کرد و هی رجز ویزلی سرور ماست خواند و با بمب های پشکلی به صفوف در هم تنیده ولدمورت ها و مرگخواران هجوم برده و با انفجارهای انتحاری پیاپی توده های مرگخواران و ولدمورت ها و مغزها و پشکل ها را به اطراف می پاشید و خیلی قوی شده بود و همه را می زد و از دست یاران سیاهی هم هیچ کاری برنمی آمد. دیگر همه ی امیدها ناامید شده بود. لرد سیاه ده ها بار آماج حملات بمب های پشکلی قرار گرفته و ترکیده بود و هورکراکس هایش یکی پس از دیگری نابود می شدند. حملات پشکلی رون تمامی نداشت. لرد که بر زمین افتاده بود با حرکت اسلوموشن سر بلند کرد و از گوشه ی چشم نگاهی عمیق به رون انداخت که سرگرم شلیک بمب ها بود و در اینجا بود که برای اولین بار با خود اندیشید آیا لحظات آخر عمرش را می گذراند؟! آیا به راستی عصر سیاهی پایان پذیرفته؟! آیا این مرد موقرمز طومار حکمرانی سیاهی را در هم می پیچد و بنیان گذار امپراتوری پشکل ها خواهد بود؟! به راستی که تلالو گیسوان سرخ رونالد ویزلی در نسیم طوفانی پیکار سرنوشت چه ابهتی به ارباب پشکل ها بخشیده بود. آری! ارباب سیاهی می باید جای خود را به ارباب پشکل ها می داد؛ عطر تند پشکل ها لرد سیاه و مرگخوارانش را به خلسه می برد و آنگاه بود که لرد سقوطش را پذیرفت و در دل با ابرقهرمان موقرمز اینگونه نجوا کرد:

رونالد!
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟
وقتی سرخی موهایت،
در پشت ملافه های بیدزده ی مالی پنهان بود،
با من بگو از لحظه لحظه های عقده های کودکی ات،
از فقر معصومانه دست هایت…
آیا می دانی که در هجوم تحقیرها و فقرهای آرتور
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات در تراکم جمعیت خفقان آور بارو
حقیقت پسر برگزیده بودنت نهفته بود؟

رونالد!
اکنون آمده ای تا دست هایت را
به ضامن بویناک بمب های پشکلی بسپاری،
در عطر بیکران پشکل ها
به پرواز درآیی!
و اینک رونالد!
تکیه بر سریر پشکلین قدرت در انتظار توست …
در انتظار توست …

بله؛ لرد سیاه داشت به کما می رفت که ناگهان نعره ای اتاق مغزها و پشکل ها را پر کرد:

چرا اکانت من تو چت باکس حذف شده؟! چرا انقدر زود لاگ اوت میشم؟! کد تایید نامعتبر است یعنی چی؟! چرا ارسال نامعتبر است؟! فهمیدم! تقلب شده! مردم بریزن تو خیابونا!

بله! ایستاده بر آستانه ی در سایه ی مخوفی بود لاغر و دودآلود و چیزناک. او مورفین بود.

حال چه خواهد شد؟!
برنده ی پیکار سرنوشت کیست؟!
رون یا مورفین؟!
دِ بوی هو لیود اُر دِ من هو دِ وُرلد ایز هیز؟!
پشکل یا چیز؟! مساله اینست!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#48

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:خلاصه میخوایین واقعا؟! بشیند کل این چندتا رول قبلی رو بخونین لذت ببرین...حیفه خلاصه بذاریم!

----------------


دفتر رییس مترو لندن!
_نه جناب ریش دراز...مترو مگه نهگبان داره اصلا پدرجان؟!یعنی اینقدر بیکاری فشار اورده به شما؟!شما باید تحمل کنید...الان توافق شده تازه،یه مدت دیگه یه کشور به اسم ایران میاد ما رو تحریم میکنه اگه اوضاع به همین منوال بمونه...اون موقع فقر و بدبختی و گرسنگی و فلاکت توی جامعه ی ما و دیگر کشور های 5+1 بیداد میکنه...اون موقع میخوای چیکار کنی؟!برو...هنوز جوونی...برو دنبال کار کردن!

دامبلدور نمیدونست که دقیقا بر اساس چه معیار هایی جوون محسوب میشد؟!یا نمیدونست که رییس مترو چرا بهش گفته بود برو دنبال کار کردن؟!مگه غیر این بود که الان اومده پیش رییس مترو دنبال کار؟!
اما اینا مهم نبود...دامبلدور بعد از صحبت های رییس مترو به این نتیجه رسید اگه نقشه مترو تهران یا حداقل نقشه منوریل قم رو روی یه جای دیگه از بدنش داشت چقدر خوب میشد...آخه الان قراره تازه اونجا رونق بگیره!

اون طرف،قلعه هاگوارتز،دفتر مدیریت!

هری پاتر با پررویی تمام وارد دفتر مدیریت شد.اوایل با ترس و لرز و بدون رغبت به دفتر مدیریت میرفت ولی حالا بعد از این همه مدت دیگه سِر شده بود و عادت کرده بود!
پس در دفتر رو با لگد باز کرد و داخل شد...اما اونجا خبری از دامبلدور نبود...بلکه سیوروس اسنیپ نشسته بود روی صندلی مدیریت و جای ققنوس هم یه زاغ گذاشته بود بالاسرش!
_اسنیپ!
_زود پسر خاله نشو پاتر!شونصد امتیاز از گریفندور کم میشه!
_عه!لامصب...من میدونم تو نقش بازی میکردی...میدونم تو دوسم داشتی...میدونم عاشق مامانم بودی...میدونم چشام به مامانم رفته...تو لو رفتی اسنیپ...بیا بغل من!
_آدم اینقدر سیب زمینی ندیده بودم تو عمرم...صاف وایستاده جلو من میگه "تو عاشق مامان بودی"!بی غیرت!هویج!عار!کثافت!زشت!کثیف!بیشعور!گیس بریده!
_خب اسنیپ...ما انگلیسیم...یادت نرفته که...فرهنگمون فرق میکنه...همین اونور اقیانوس رو نیگاه...ازدواج های دامبلی رو قانونی کردن و همه ریختن توی خیابون دارن جشن گرفتن به خاطر این قضیه!ما خیلی متمدن و روشنفکریم اسنیپ!تازه عکس پروفایل فیضبوق خودم رو هم رنگین کمونی کردم!
_اوه راست میگی...خب من عاشق مامانت بودم پس...ولی از تو متنفرم پاتر!
_اما من چمشای مادرم رو دارم!
_خب دقیقا قصدم همینه که چشات رو دربیارم ببرم برای خودم!
_

اتاق مغزهای وزارت!
رون که به تازگی یه زخم در اورده بود(متاسفانه روی پیشونیش ایجاد نشد این زخم...شما هم پی این رو نگیرید که کجا زخم ایجاد شده...واسه خودتون میگم!)احساس خود ناجی پنداری بهش دست داده بود...برای همین دست کرد تو جیبش که ببینه سنگ کیمیا تو جیبشه یا نه تا وقتیکه ولدمورت لمسش کنه،ولدمورت پودر بشه...ولی خب وقتی دست کرد تو جیبش به جای سنگ کیمبا،بمب پشکلی توی جیبش بود...آخه فرد و جرج خیلی شوخ بودن...ولی به نظر میرسید ایندفعه چیز قضیه رو دراورده باشن دیگه!
رون امیدوار بود این زخم مثل زخم هری باعث خرشانسیش بشه و رفت تا با بمب پشکلی با ولدمورت دوئل کنه!


راوی:پست طولانی شد...یکی یه لیوان آب بیاره گلوم خشک شد!
عوامل پشت صحنه:وای!وای!راوی!مسلمون نیستی تو...به خدا مسلمون نیستی!
راوی:چی شده؟!تک دلت رو بریدم؟!
عوامل پشت صحنه:نه نامسلمون...مگه نمیبینه ماه مبارکه...جلوی امت روزه دار آب میخوای بخوری؟!به خدا مسلمون نیستی!
راوی:ای بابا...خب گلوم خشکید...اصلا ادامه نمیدم...تازه میخواستم قضیه رون و لرد و بعدش داستان باسیهاگر و هرمیون و گراوپ رو بگم...ولی نمیگم...بذار نفر بعدی بگه...من رفتم آقا...اینجا کسی قدر من رو نمیدونه!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۶ ۱۶:۰۳:۲۱



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱:۱۲ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴
#47

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
همان زمان، بالای برج پیشگویی، گوی بلورین در گلوی تریلانی گیر کرد. صورتش بنفش شد، با دست هایش گلو را فشرد و با صدایی دورگه، جدیدترین ورژن پیشگویی اش را منتشر کرد:
- خخخخخخخخخخخخخخخخ... هری پاتر از برگزیدگی خلع شد.. خخخ.. از این به بعد دیگه زخمش اعتبار نداره... خخخخخخ... لرد سیاه باید دنبال پسر زندگی کننده ی دیگری بگرده... خخخخخ... زین پس نویل لانگ باتم هم نه، رون ویزلی هری پاتره!...خخخخخ.. دخترا کپی واجب!

پیام که به تلگرام هرمیون رسید، تازه فهمید چه خاکی بر سرش شده و چه تیکه ای از دست داده. این شد که دست دوماد خوش آب و رنگش رو گذاشت تو پوست گردو و داشت از دخمه های قلعه می زد بیرون که یهو فهمید از یه جایی جلوتر نمیتونه بره و با اینکه قدم هاش مستقیمه، ولی بدنش داره کج سر می خوره و اینجا بود که فهمید این باگ بازی نیست، بلکه قانونشه و هرمیون حق نداره از محدوده ی تاپیک خارج شه. پس می بایست همونجا می نشست که برا گراوپ عقدش کنن.

اما بشنوید از اون طرف ماجرا، رون که توی اتاق مغزهای وزارت بود با صدای وایبرش به خودش اومد و دید باز جینی براش اسپم های دخترونه فرستاده. نخونده پاک کرد و فحش داد و اومد ساندویچ مغزشو گاز بزنه که یهو در باز شد لردولدمورت اومد تو و چوبدستیشو گرفت سمت رون و داد زد: هاها.. از همون اولم باید توی بی عرضه هری پاتر میشدی که هی قسر در نری!.. آوادا کداورا!

اما پیشونی رون آینه آینه کرد و طلسم لرد ولدمورت طبق معمول همیشه به خودش برگشت. لرد ولدمورت که باز پرت شده بود و یکی از جوناش کم شده بود، از توی جیب رداش یه شکلات قورباغه ای درآورد و خورد و پشت کارتشم لیس زد و عکس برگردونشو که دامبلدور بود چسبوند روی بازوش و یکمی که نوار جونش پر شد و هیل شد، زد زیر گریه و گفت که سنگین تره اگه از این به بعد چوبدستیشو از همون اول به سمت خودش بگیره.

ولی هری پاتر که توی راه قلعه بود، یهو متوجه شد زخمش خراب شده و دیگه کار نمیکنه. این شد که با انگیزه ی بیشتری راهشو به سمت قلعه پیش گرفت که بره و این مساله رو با دامبلدور درمیان بذاره.

و هیچکس نمیدونست که دامبلدور در اون زمان سر یک مصاحبه ی کاری مشنگی سعی داشت رییس متروی لندن رو متقاعد کنه که نگهبان خوبی میشه چون همه ی نقشه رو روی زانوش داره.



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
#46

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
بعله... و هری همچنان داشت می رفت به سمت قلعه. رفتنی که نمی دانم از چندماه پیش و از پست کی شروع شد ولی مهم این بود که هری ناامید نشده بود و همچنان می رفت و می رفت. آخر او پسر برگزیده بود! دِ بوی هو لیود! پسری که زندگی می کرد! طلا مال هری بود! تو مشتش بود! عه! پسر برگزیده که نباید از درازی راه ناامید می شد. او مانند پیرزنی که چشم براه فرزند از جنگ برگشته اش نمی تواند سوزنی را نخ کند ناامید نبود؛ بلکه گویا هری امید را از نجاری آموخته بود که دکانش آتش گرفت؛ زغال فروشی باز کرد! چرا که او پسر برگزیده بود! آینده ی جهان تو مشتش بود! عه!

آفتاب وحشیانه می تابید. تا چشم کار می کرد شن بود و شن. منظره ها در هرم آفتاب بیابان می لرزیدند و در افق های دور تنها سراب آب بود بر روی شن ها. هیچ جنبنده ای جز هری نمی جنبید. هری هم به بدبختی می جنبید. ذخیره ی آب و غذایش روزها بود که ته کشیده بود. لب هایش ترک خورده بود. دو چشم سبزش آنقدر بی فروغ بود که دیگر مثل خیارشور پلاسیده هم نبود، صورتش خاک آلود و موهای سر و صورتش دراز؛ گویی عزادار چوچنگشون بود که چندی پیش با تسترالش به اقیانوس آرام سقوط کرده و خوراک کوسه ها شده بودند. هری از این حادثه دل شکسته بود. چوچنگ به درخواست خواستگاری هری جواب رد داده بود و بعد از مرگ سدریک هم به جای اینکه بیاید زن هری شود، رفته بود در رستوران های بین راهی ترکیه گارسونی کرده بود و زن یک چرمنگی به نام ارسطو شده بود و ارسطو هم نتوانسته بود از چوچنگ مواظبت کند و او را خوراک کوسه ها کرده بود. هری غمگین و دل افگار بود. هر کسی به جای هری بود الان به خاطر چوچنگ یک تراسی پیدا می کرد و خودش را می انداخت پایین از بالایش. اما هری نه... هری نه... هری پسر برگزیده بود! چوچنگ مال هری بود! تو مشتش بود! عه! هری به گذشته پشت کرده بود. او ناامیدی را برنمی تافت؛ گویا امید را از باربری آموخته بود که خرش مرد؛ خط تولید سوسیس-کالباس زد! ما سعی داشتیم در این پست هری را از این راه طولانی برهانیم و او را به قلعه ی هاگوارتز برسانیم اما گویا تقدیر سرنوشتی دیگر برای پسر برگزیده در نظر گرفته است. پس هری را در راه طولانی رسیدن به قلعه رها کرده و به دخمه ها و مراسم عروسی هرمیون و گراوپ برمی گردیم:

: آخ عروس چقده قشنگه... ایشالا مبارکش باد... دوماد خوش آب رنگه... ایشالا مبارکش باد... هاماشالا! دس دس دس...

:aros:

:yclown::hungry1::yclown::hungry1::yclown::hungry1::yclown::hungry1::yclown::hungry1::yclown::hungry1:



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#45

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
دختره ي مو وزوزي خرخون، چهلمين در رو باز کرد. دود سفيدى پخش شد تو فضا و صداى خنده هاى شيطانى اى" هوهوهوهو.. يوهوهوها.. دوهاهوهوهو.. هى هى هى" به گوش رسید. هرميون ترسيد. موهاى وزوزى شو يه ذره کشيد، يه ذره چنگ زد به صورتش، يه ذره داد و بى داد کرد.
- آى هوار.. آى هوار..

اما فايد ه اى نداشت. موجود با آن خنده هاى شيطانى اش" هوهوهوهو.. يوهوهو..دوهوهوهو..هى هى هى" نزديک مى شد. موجود اومد و اومد و اومد تا رسید به هرميون.
هرميون با چشم بسته:
موجود با چشم بسته:
هرميون با چشم بسته:
موجود با چشم بسته:
هرميون با چشم بسته:
موجود با چشم بسته:
هرميون با چشم باز: باسيهاگر!
باسيهاگر با چشم باز: هرميون!

باسيهاگر و هرميون مطمئن شدن که دست تقدیر مى خواسته اونا به هم برسن و براى بى عروسى نماندن رول و شاد شدن فضا بيست و يکم خرداد رو تعيين کردند. از خوانندگان رول دعوت مى کنيم به عروسى اين دو نوگل تازه شکفته تشريف بياريد. از پذیرفتن بيش از يه بچه معذوريم.

اما نه ماجرا كه نبايد هندي تموم بشه چون در چهلم، در مرگ و بدبختى و فلاکت و بيچارگى بود. از داخل اتاق چهلم صداى پاهايى اومد و بعد يه مشت سرباز ريختن اطراف هرميون و باسيهاگر. سربازا شمشيرشون رو گذاشتن رو گردن هرميون و خواستن بکشنش. هرميون گفت:
- منو نکشيد! شما کى هستید؟
- ما سربازان زره پوش از کشور" هان" هستيم. شما از گروه دامول به فرماندهى جومونگ هستید؟
- نه من هرميون از گروه دامبل به فرماندهى هرى هستم.

سربازا صيحه كشيدند و حرف اونا رو باور نكردند. باسيهاگر که ديد هوا پسه، سریع هرميون رو خورد! و شدند باهرمهاگر. شدن يه تيم که جلو سربازان زره پوش وايستن. ناگهان از اون سمت جومونگ با اون لباس قرمزش و دوستانش، اويى، مارى و هى يوبو" به سمت در چهلم اومدند. جومونگ فریاد زد.
- حمله کنيييييد!

اما ديد که جا نيست بيخيال شد و رفت که با سربازان زره پوش حرف بزنه. اين وسط هى يوبوى موفرفرى چشمش مى افته به قسمت هرميون از باهرمهاگر و يه دل نه صد دل عاشقش مى شه. اما چون قسمت هاگريد از باهرمهاگر غيرتى مى شه به هى يوبو اخم مى کنه. از اون طرف سربازان گولاخ زره پوش مى خواستند باهرمهاگر رو بکشن اما هى يوبو صيحه مى کشه و به قسمت هرميون باهرمهاگر که شامل يه پا و يه چشم و موهاى وزوزى مى شد اشاره کرد و گفت که اونو نکشيد بقیه رو بکشيد. جومونگ هم که موهاى باباش هموسو مرلين بيامرز فر بود با ديدن باهرمهاگر يه دل نه صد دل عاشقش مى شه.


در اين اوضاع عشق و عاشقى در اون سمت ماجرا هرى هنوز داشت مى رفت سمت قلعه.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۴ ۱:۱۱:۵۹

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۴
#44

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
هری (که معلوم نشد از کدام گوری سر و کله اش پیدا شد وسط قصه!) را در حال رفتن به دفتر دامبلدور رها می کنیم و به داستان هگریون برمی گردیم؛

هگریون؛ بدون نیش...
هگریون؛ تنها...
هگریون؛ زخمی...
هگریون؛ نوجوونه...
هگریون؛ غرق خونه...
هگریون؛ پر زخمه...
هگریون؛ از رو دیوار... سر می کشه تو دخمه/دخمه ی ننه ی اسنیپ/هزار جور ترشی داره/دخمه ی ننه ی اسنیپ/پارکت و کاشی داره/دخمه ی ننه ی اسنیپ/آتیشِ پاره پاره/دخمه ی ننه ی اسنیپ/صدتا گل و ستاره

هگریون همینجور دور خودش گیجی ویجی می خورد و آواز می خواند که ناگهان فرآیند تجزیه و فروپاشی اش شدت گرفت و پس از آزادی مقداری انرژی به صورت حرارت و نور و ابرهای قارچی شکل آنچه از هگریون باقی ماند هرمیون و هالک بودند که هر دویشان پرتوزا بودند و وقتی چشمشان به همدیگر افتاد از وحشت جیغ کشیدند و گرخیدند و از آنجایی که هالک بیشتر ترسیده بود کلا دخمه ها را ترک کرد و فرار کرد رفت هاگزمید تا با اولین قطار به جنگل های ویتنام پناه ببرد. و این شد که دوباره هرمیون ماند و دخمه ها.

هرمیون اولش تصمیم گرفت برود کلاس گیاهشناسی، ولی بعد یادش آمد که هریِ بی جنبه پرفسور اسپراوت را با هورکراکس اسمشونبر اشتباه گرفت و او را ترکاند و با این حساب کلاس گیاهشناسیِ این ترم حالاحالاها برگزار نمی شد.
هرمیون که در اعماق قلبش از این بابت متاسف بود کتاب-دفترهای گیاهشناسی اش را پاره پوره کرد و پاشید به هوا و بعدش جمعشان کرد و آتش زد و از رویشان پرید و جیغ کشید و ترقه در کرد و خوب که جنون جوانی اش تخلیه شد گفت حالا که بیکارم برم این دخمه ها رو بگردم ببینم چی توشونه.

دورتادور هرمیون چهل تا در بود که روی همه شان شماره زده بودند و هرمیون یادش آمد که وقتی گندزاده بود... البته الانش هم گند زاده بود ولی منظورم آن وقتی است که آنقدر گندزاده بود که حتی خودش هم نمی دانست گندزاده است و کلا از بیخ مشنگ بود و جادو مادو تعطیل بود و ننه باباش می گذاشتندش مهد کودک... بله... یادش آمد در همان مهدکودک خانم مربی شان که اسمش اسکندرجون بود برایش یک قصه ای خوانده بود از یک قصری که تویش چهل تا در بوده و مهمان آن قصر می توانسته 39 تا در را باز کند ولی پشت در چهلم چیزی جز مرگ و حسرت انتظارش را نمی کشیده و به همین خاطر باز کردن در چهلم ممنوع بوده و بعدش اسکندرجون داستان باز شدن تک تک آن 39 در را برای هرمیون خوانده بود که پشت هر کدامشان هدیه های خوبی مثل غذاهای خوشمزه، سازهای طلایی و نقره ای، اسباب بازی های جدید و متنوع، گنج های بی پایان و زیورآلات بی نظیر وجود داشت و وقتی اسکندرجون می خواست داستان باز شدن در چهلم را بخواند ناگهان زنگ تفریح خورده بود و بابای هرمیون آمده بود دنبال دخترش و شبش هم نامه ی هاگوارتز برایش رسیده بود و فردایش هم این دختره را فرستاده بودند هاگوارتز بدون خداحافظی از اسکندر جون و خلاصه این یک عقده ای شده بود برای هرمیون که بفهمد بالاخره پشت در چهلم چی بوده و این شد که هرمیون بی توجه به 39 دری که روی هر کدامشان عباراتی مثل: "تبریک! شما برنده شدید!" و "پنج میلیون درآمد در ماه!" و "یکشبه پولدار شوید!" و "زبان مردم دریایی در خواب! آموزش زبان شوکت!" و "خوشبختی!" و "جایزه!" و "لواشک!" و "لباسای قشنگ!" و "گالیون!" و "گاوصندوق گرینگاتز!" و "شوهر در حد بیل گیتس و برد پیت!" و "بنگاه همسریابی! شوهر اول رایگان!" و "پول مفت!" و "بهشت" و "عجب خری هستی دختره ی مووزوزی! بیا منو باز کن!" و نوشته هایی از این دست می درخشید، گذشت و صاف رفت در شماره ی 40 را که رویش با خون نوشته بود: "مرگ و حسرت! به هیچ وجه باز نکنید!" را باز کرد تا ببیند بالاخره پشتش چه خبر است... اه! دختره ی گند زاده ی احمق! اعصابم خورد شد!:vay: بقیه شو یکی دیگه بنویسه، من میرم یکم چای نبات بخورم بلکم آروم شم یکم.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳
#43

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
هرمیون جیغ زد و زیر کاسه ی یکی از توالت ها قایم شد.
باسیهاگر (باسیلیسک + هاگرید) که دیگر از خود بیخود شده بود و هیچکس را نمی شناخت و خیلی هیولای شیطانی ای بود به سمت هرمیون رفت و سر راهش چندتا دستشویی را شکست و این ها.
در باز شد و مک گونگال خودش را انداخت تو و گفت: خیلی احمقی که فک کردی تنها میتونی با این موجود مبارزه کنی دوشیزه گرنجر!9087897 امتیاز از گریفیندور کم میکنم!

مک گون این را گفت و در را پشت سرش کوبید و رفت که بخوابد.
باسیهاگر صیحه ی ترکیبی ای کشید و هی به هرمیون نگاه کرد و از خودش پرسید مگر یک بار او را خشک نکرده بود دوتا پست پایین تر؟ بعد فکر کرد که خب لابد نکرده بود و دوباره در چشم های هرمیون گرنجر زل زد و درنتیجه هرمیون گنده شد و تبدیل به هگریون (هاگرید-هرمیون)ـی شد که از قضا نیش هم داشت.
هگریون و باسیهاگر با هم دست اتحاد دادند و رفتند دم در دخمه جلوی خونه ی آیلین اینا بازی کنند.

باسیهاگر زنگ دخمه ی آیلین را زد و پرسید: اسنیپ هست؟ بگین بیاد بازی کنیم.
آیلین هم گفت اسنیپ نیست. مشقاشو ننوشته. برین خونه تون.
هگریون هم گفت برو بابا حالا چون تو نمیذاری بچه ت بیاد بازی ما باید بریم خونه مون؟

باسیهاگر که داشت از این آجر تا آن آجر را قدم میشمرد که دروازه ش با دروازه ی هگریون مساوی شود هم داد زد: سوروس سوسول بچه ننه.
هگریون که نصفش به هر تقدیر مونث بود داد زد نخیر توپ در وسط بازی میکنیم!

باسیهاگر گفت توپ در وسط کسل کننده و دخترانه ست.
هگریون گفت پس فروشنده بازی؟
باسیهاگر که هیچ خوش نداشت دوست هایش او را درحال فروشنده بازی با دخترها ببینند صیحه ای کشید و قهر کنان راهش را به سمت اعماق جنگل ممنوعه پیش گرفت.

رون هم که خیلی مغزش درد گرفته بود یاد اتاق مغزها در وزارت سحر و جادو افتاد و دلش خواست!
وقتی رون هم به مقصد وزارت آپارات می کرد، هری دریافت که پروفسور اسپراوت در واقع پروفسور اسپراوت نبوده بلکه یکی از هورکراکس های ولدمورت بوده.

پس از دخمه بیرون دوید و فریاد زنان نیش هگریون را از جا کند و فرو کرد وسط پیشانی اسپراوت. از اسپراوت نوری ولدمورتی پخش شد و دخمه را در بر گفت.
هگریون زخمی و تنها و بدون نیش به زودی می مرد. هری که خیلی خوشحال بود، سوار یکی از مهرگیاه ها به سمت دفتر آلبوس دامبلدور پرواز کرد که برود آنجا چار پنج تا وسیله نقره ای بشکند و هیجاناتش را بر سر دامبلدور تخلیه کند.
اما هری چه می دانست که دامبلدور مرده و هم اکنون مک گونگال بر تخت پادشاهیست!؟



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳
#42

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
در همین حیث و بیث بود که ناگهان درِ یکی از دخمه ها باز شد و آیلین پرنس که ننه ی اسنیپ بود در حالیکه لباس خواب پوشیده و به سرش حنا گذاشته بود و یک مجله ی طفره زن دستش بود با یک جفت دمپایی حمام به پاهایش، آمد بیرون و بدتر از مادر سیریوس چشم هایش را بست و دهانش را باز کرد. خب، بالاخره این هم مادر سوروس بود دیگر: مادر سیریوسا! این چه وضعیه درست کردین؟ آدم تو دخمه ی خودشم نمی تونه آرامش داشته باشه. یک ساله همینجا بساط کردین، گند زدین به زندگی من و بچه م! برید گمشید جلوی کلبه ی هاگرید آتیش بسوزونید پدر سوروسا!

هاگرید که جلوی دخمه ی هرمیونشون-اینا ایستاده بود و داشت جلوی باسیلیسک نون تیلیت می کرد، وقتی این حرف را شنید "بیه، بیه" گفتنش برای هیولا را متوقف کرد و سر گنده ی پشمالویش را به سمت مادر سوروس چرخاند و در حالیکه هر کدام از چشم هایش قد یک نعلبکی پر از خون شده بود با لحنی غولانه پرسید: چی گفتی پیرزن؟!

با اینکه ی شامه ی مادر سوروس پر از بوی حنا بود ولی بوی خطر را هم احساس کرد و این شد که تندی گفت: اخبارو یه بار میگن! و بعد هم فوری چپید توی دخمه اش و در را محکم به هم کوبید.

هاگرید ریه هایش را پر از هوا کرد و بعد صیحه ای کشید که از صدایش پرهای فوکس که حالا کیلومترها از قلعه دور شده بود ریخت و همراه با کلاه گروهبندی که سوارش بود به اعماق جنگل ممنوعه سقوط کردند و هرگز جعبه ی سیاه و هیچ کجای دیگرشان پیدا نشد.

هاگرید بعد از صیحه ی طولانی و مخربش دست انداخت از گردن باسیلیسک که هنوز از اثرات صیحه تلوتلو می خورد گرفت و یکی دوتا گره ملوانی انداخت به تن مار بیچاره و یک گُرز فلاخنی برای خودش درست کرد و در حالیکه فریاد می زد "هیچکس نمی تونه در حضور من به آلبوس دامبلدور توهین کنه!" به در و دیوار دخمه ها حمله برد و شروع کرد به تخریب اموال بیت المال!

از آن ور چون جاده ی خدا برای هرمیون و رون باز شده بود، جفتشان جیم فنگ زدند که خودشان را برسانند به کلاس پروفسور اسپراوت ولی هرمیون گفت که به خاطر واکنش های عصبی هاگرید استرس بهش فشار آورده و باید برود جایی! و کیف و کتاب هایش را داد دست رون که یک دیقه مواظبشان باشد و حواسش هم باشد که یک وقت رویشان حلزون بالا نیاورد و خودش هم رفت دستشویی.

هاگرید هم که خون جلوی چشم هایش را گرفته بود و همینجور داشت باسیلیسک گره خورده را به در و دیوار دخمه می کوبید هی به دستشویی دختران که هرمیون داخلش بود نزدیک و نزدیک تر می شد. حالا دیگر رون را هم استرس گرفته بود و اگر قدح اندیشه ای داشت می توانست تویش شیرجه برود و خاطرات شب هالووین سال اولشان را مرور کند که آن موقع هم هرمیون دستشویی اش را آنقدر طول داد که غول ها به هاگوارتز حمله کردند و اگر نبود جانفشانی های پروفسور کوییرل و خودش و هری، الان هرمیون به جای فشار استرس سال ها بود که فشار قبر را تحمل می کرد. اما همانطور که می دانید ویزلی ها فقیر بودند و نمی توانستند هر کدامشان یک قدح اندیشه ی جداگانه داشته باشند و فقط یک تشت مسی از مادر مادربزرگ مالی ویزلی روی جهازش بود که همه ی اعضای خانواده از آن به عنوان قدح اندیشه ی مشترک استفاده می کردند همانطور که مسواک آرتور در اختیار همه شان بود... واقعا که... نخند بی ادب! فقیر بودند خب!

بعله... همین طور که هاگرید به دستشویی دختران نزدیک و نزدیکتر می شد رون با خودش فکر کرد که به خاطر دلایل گفته شده اگر الان قدح اندیشه هم داشت، خیلی توفیری به حالش نمی کرد، چون آنقدر خاطراتشان توی قدح مشترک با هم مخلوط شده بود که الان رون نمی دانست چرا چهل سال پیش به درخواست ازدواج لوسیوس مالفوی جواب رد داده و بعدش یکاره آمده زن آرتور ویزلی شده! و نمی توانست بفهمد چرا تام ریدل انقدر اصرار داشت که رون یک عکسی، شماره تلفنی، وایبری، لاینی، کوفتی از خودش توی دفترچه ریدل بگذارد. و نمی توانست سوختگی های وحشتناک ناشی از مهار شاخدم را از یاد ببرد و از آن بدتر نمی توانست ماه عسلش با فلور در مصر (به جز آن شب های مهتابی را که زوزه کشان دور اهرام مصر می چرخید) را به یاد بیاورد! نمی دانست چرا در این شرایط بغرنج که هاگرید گرزش را بالا برده بود تا در دستشویی دختران را بشکند و هرمیون را بیرون کشیده و یک لقمه ی چپ کند؛ انقدر برنامه ریزی های ارشد هاگوارتز شدن و بعدش استخدام در وزارت و بعدش وزیر شدن به ذهنش سرازیر می شد و نمی دانست چرا حالا یادش می آید که ظرفی که در آشپزخانه ی هاگوارتز تویش ترقه ی فیلی باستر انداخته بود مال تریلانی بخت برگشته بوده و نه مال آمبریج! و چرا نحوه ی کار مداد تراش رومیزی اینقدر برایش جالب بود؟!
این افکار فشرده و در هم تنیده در آن شرایط اضطراب آور پر از هاگرید وحشی و هرمیون استرسی و حلزون های گاه و بیگاه، هر انسانی را از پا درمی آورد اما رون ویزلی انسان نبود. زندگی در شرایط سخت اقتصادی پناهگاه از او یک جانور ساخته بود. یک جانور پوست کلفت وحشی با دندان های تیز و برنده!

در ادامه چه خواهد شد؟
آیا رون یک انیماگوس است؟
آیا هاگرید هرمیون را خالی خالی خواهد خورد یا با نون اضافه؟ تنهایی یا با گراوپ؟
آیا گراوپ به خورده شدن هرمی رضایت خواهد داد؟
آیا توحید ظفرپور اگر بداند اِماجون عزیزش در چه مخمصه ای گیر افتاده با خوردن مرگ موش به زندگی پر افتخار خود پایان خواهد داد یا با حلق آویز کردن خود از سقف با کش تنبان نخ نمای بابایش؟
آیا دخمه های پیچ در پیچ قلعه ی هزار دامبل شاهد چه ماجراهای دیگری خواهد بود؟

ادامه ی داستان را در پست بعد ببینید...


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۸ ۱۱:۳۳:۳۹


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۰۶ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#41

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
و اما بشنوید از آن سوی هاگرید.
پروفسور اسپراوت که خیلی ناراحت شده بود، هری پاتر را از روی بچه مهرگیاهش پایین کشید و سرش داد و بیداد کرد که او خیلی دانش آموز بی فکریست و هنوز نمی داند که باید قبل از اینکه سوار مهرگیاه ها شود روگوشی بگذارد و حالا که اینطور است از این به بعد هر جلسه باید روگوشی پشمی صورتی پروفسور اسپراوت را بگذارد که پر از کک و کرم فلوبر و تخم سوسک است.

هری هم عصبانی شد و از روی مهرگیاه پایین پرید و با لگد افتاد به جان گلدان های مهرگیاه و همه شان را لت و پار کرد و یک سوت ماری هم زد.
به محض اینکه هری سوت ماری زد، کلی آن ور تر، باسیلیسک از توی دهن مجسمه ی سالازار اسلیترین توی فاضلاب بیرون آمد و توی دخمه ها راه افتاد و هرکسی را در راه دید خشکاند و نیشاند و ترکاند و رفت و رفت و رفت تا به یک دامبل قلقله زن رسید.

دامبل قلقله زن را هم قبل از اینکه دهانش را باز کند ترکاند چون دامبل قلقله زن بودن هیچ فرقی به حال شما ندارد وقتی یک باسیلیسک سر و مر و گنده توی مدرسه تان می خزد.
خلاصه باسیلیسک خودش را به رون و هرمیون رساند. از روی رون رد شد و هرمیون هم باز خشک شد چون تصویر باسیلیسک را در انعکاس استفراغ براق حلزونی رون دیده بود و در همین لحظه در سرزمینی دیگر دراکو مالفوی که لحظاتی بعد از مرگ دامبل قلقله زن، ولوم تلویزیونش را بالا برده بود و با هیجان بسیار به مادرش گفته بود که "ایشالا بعدی گرنجر باشه!" ، خیلی ناراحت شد و تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را پرت کرد.

اما باسیلیسک هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را به هری برساند و به او کمک کند چون هاگرید از باسیلیسک هم عظیم الجثه تر بود و جلوی راه را گرفته بود.

اینجا بود که کلاه گروهبندی سوار بر فوکس درحالیکه شمشیر فیک گودریگ گریفیندور را در دست داشت بر فراز قلعه نمایان شد و هیچ هم کمک نکرد به هری و بقیه ، دامبلدور مرده بود و فقط همین مهم بود. حالا کلاه گروهبندی ایز freeeeeeee!





پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#40

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
- عههههههه! برو کنار دیگه! رونی جون! یه چی به این بگو دیگه.
- به چی عجیجم؟
- به این جسم عظیم الجثه که مقابلمونه و از عبور ما جلوگیری می کنه دیگه.

رون چوبدستی اش را به سمت جسم عظیم الجثه گرفت و فریاد زد: اکسپلیارموس!
و از آنجا که اخیرا این چوبدستی رون ویزلی یک معضل خیلی پیچیده ای شده در بحث رول پلیینگ و معلوم نیست کِی سالم است و کِی خراب؛ طلسم رون به خودش برگشت و خودش را خلع سلاح کرد و چون یک چوبدستی نمی تواند خودش را خلع سلاح کند به جایش خورد به کش تنبان رون که باعث شد دربرود و تنبان از پای ویزلی بیفتد و هرمیون غیـــــــــژژژژژژژژژژ بکشد و صدای جیغ هرمیون باعث شد که توجه جسم عظیم الجثه که همان هاگرید بود به داخل دخمه جلب بشود و سرش را بیاورد تو و بگوید: سلام بچه ها! شوما اینجا چیکار می کنین؟ مگه با پرفسور اسپراوت کلاس نداشتین؟ سه شونزدهم بیشتر غیبت کنین حذفینا.

هرمیون تا اسم حذف و سه شونزدهم را شنید بدو بدو دوید طرف در که از کنار هاگرید بگذرد و برود خودش را به کلاس پرفسور اسپراوت برساند ولی همانطور که گفتیم هاگرید عظیم الجثه بود و به این راحتی ها نمی شد ازش رد شد. این شد که باز هرمیون دست به دامن رون شد: رونی جونم. دستم به دامنت. منو به کلاسم برسون. الانه که حذف شم ها.

رون وقتی دید هرمیون از او درخواست کمک دارد خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد وقتی از سد هاگرید رد شدند می توانند با هم زندگی خوشبختانه ای! داشته باشند و یک عالم بچه ویزلی بیاورند و بچه هایشان هم بچه های زیادی بیاورند و آنقدر ویزلی ها زیاد بشوند که جمعیت غالب جهان را تشکیل بدهند و شرایط طوری شود که اگر کسی موقرمز یا کک و مکی نباشد مورد تمسخر دیگران قرار بگیرد و ناقص الخلقه یا نژادِ پست خطاب شود و وظیفه اش فقط و فقط خدمت به ویزلی ها باشد و ویزلی ها آنقدر قوی بشوند که وزارت و هاگوارتز و حتی مناصب مشنگی جهان را در اختیار بگیرند و هیچ غیرویزلی گندزاده ای دیگر در هاگوارتز ثبت نام نشود و لرد رون ویزلی جادوی سرخ را در تمام جهان و میان فرزندانش گسترش بدهد و اگر روزی کله زخمی ای پیدا شد که خواست او را از سریر قدرت به زیر بکشد مثل آراگوگ به بچه هایش بگوید که او را بخورند، و تمام اعضای محفل عنکبوت را که احتمالا نام سازمان مخفی ضدویزلی ها باشد را هم بخورند و تمام غیرویزلی ها را هم بخورند. پس چه بهتر که از همین حالا غیرویزلی ها را از بین ببرد تا کار بچه هایش در آینده آسان شود و چه کسی بهتر از گرنجر گندزاده ی غیرویزلی برای از بین رفتن! بنابراین رون عزمش را جزم کرد و تنبانش را بالا کشید و با یک دست نگهش داشت که دوباره نیفتد و با دست دیگر چوبدستی اش را (این بار برعکس) به سمت هرمیون گرفت و فریاد زد: حلزون بخور!

اما خب همانطور که در ابتدای رول گفتیم وضعیت چوبدستی رون نامشخص بود و بنابراین دوباره طلسمش به خودش برگشت و رون شروع کرد به حلزون بالا آوردن و دوباره همان حلزون ها را خوردن! چون طلسم "حلزون بخور" رویش اجرا شده بود و از آنجایی که حلزونی برای خوردن وجود نداشت پس باید اول حلزونی می بود تا رون آن ها را بخورد و با این حساب چاره ای جز حلزون بالا آوردن نمانده بود و خلاصه اینکه ورد "حلزون بخور" یک مرحله بالاتر و پیچیده تر از ورد "حلزون بالا بیار" است که فقط هم رون بلد است آن را اجرا کند! بله!

هرمیون وقتی دید از رون آبی گرم نمی شود همانجا در دلش تصمیم گرفت که با رون کات کند و برود زن هری بشود. اما هری کجا بود؟ اوه! بله! احتمالا هری الان سر کلاس پرفسور اسپراوت بود و داشت به مهرگیاه ها تعظیم می کرد تا سوارشان بشود و هرمیون اگر دیر می رسید حذف می شد. اما از طرفی هاگرید همچنان راه خروج را مسدود کرده بود و اجازه ی خروج نمی داد.

هاگرید چگونه باید کنار می رفت؟
آیا هاگرید یک ابوالهول بود؟
آیا پاسخ هری به درخواست ازدواج هرمیون چه بود؟
آیا اگر هری شوهر هرمیون نمی شد، هرمیون می توانست با گراوپ خوشبخت شود؟
آیا هرمیون 3 واحد گیاهشناسی اش را این ترم حذف می شد و مجبور بود دوباره ترم بعد شهریه ی خدا تومن گالیون برای این 3 واحد لعنتی بدهد؟
آیا در صورت حذف، صندوق رفاه هاگوارتز برای تامین هزینه ی ادامه ی تحصیل به گندزاده ای مثل او نیز وام می داد؟

پاسخ این سوالات را در ادامه ی داستان خواهید خواند و یا شاید خواهید نوشت... دی دی دی دین دین! دی دی دی دین دی دین دین دی دین (آهنگ تیتراژ پایانی فوتبالیست ها)



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.