هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
#76

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خورشيد در غرب آرام آرام به خواب مى رفت. صورت آسمان گل انداخته بود و ستاره ها گله به گله نمایان مى شدند. صداى جيغ و داد بازى کودکان به گوش مى رسيد اما آريانا به هيچ کدام از اين ها توجه نداشت. هيچ کدام را نمى ديد، نمى شنيد.. شايدم هم نمى خواست که بشنود. قلبش در قفسه ى سينه اش گویا بى حرکت بود و جانى نداشت تا کوبيده شود. دست برد و قطرات اشکى که تصاویر مقابلش را تار کرده بود پاک کرد. پاکت نامه هنوز در دستش بود.

فلاش بک

آريانا مضطرب مدام عرض اتاق را طى مى کرد. روزهاى آخر تابستان بود و دعوتنامه ى هاگوارتز ديگر بايد مى رسید. بارها از مادرش سوال کرده و هر بار پاسخ شنيده بود که بايد صبر کند. برادرش آلبوس از اواسط تابستان به مقصد هاگواتز خانه را ترک کرده بود اما چطور ممکن بود فرستادن دعوتنامه براى خواهرش را فراموش کند؟!

نگاهى به ساعت انداخت، چند ساعتى تا غروب مانده بود. رداى آبى رنگش که با گل هاى زرد مزين شده بود را پوشید و از خانه خارج شد. نسیم خنکى که مى وزید موهای طلايى اش را به بازى گرفته بود و صورت سفیدش را نوازش مى کرد. با حالتى عصبى موهايى که با شيطنت جلوى صورتش به اين سو و آن سو مى دويدند را پشت گوشش زد و به سمت انبار رفت. جاروى قديمى برادرش را بيرون آورد. نام آبرفورث را روى آن لمس کرد و بعد خودش را تصور کرد که سوار بر جاروى اختصاصى اش است.

داشت توى زمین مسابقه بازى مى کرد. صداى مردمى که تشویقش مى کردند کر کننده بود. تمام تماشاگران نام او را صدا مى کردند. در گوشه ى زمين برادرش آلبوس را مى ديد که با افتخار نگاهش مى کرد. نفس عميقى کشيد و لبخند زد. در رويايش آنقدر خوشحال بود که احساس مى کرد مى تواند بدون جارو هم پرواز کند.با سرعت جلو مى رفت که ناگهان با برخورد بلاجرى از رويايش بيرون آمد. سرش را تکان داد.
- آرياناى ديوونه!

خواست با جارو به سمت زمین بازى برود که فرود آمدن جغدی را توى بالکن خانه شان ديد. جارو را روى زمین انداخت و به سمت خانه دويد. با خوشحالى فریاد زد:
- مامان جغد اومده.. بلاخره!

از پله ها بالا رفت و با عجله در را باز کرد. مادرش با کاغذ نامه وسط سالن ايستاده بود. آريانا درحالی که نفس نفس مى زد به سمت مادرش رفت و کاغذ را گرفت.
- چقدر.. دير کرد پس؟.. مى دونستم مياد..

دستخط برادرش نبود. دستخط برادرش ظریف و موج دار بود اما آن نامه، خطى خشک و خشن داشت. رسمی و جدى.

" آريانا دامبلدور عزیز

متأسفيم که اعلام کنيم که با وجود بودن شما در يک خانواده ى اصیل، قدرت جادويى شما به اندازه ى يک جادوگر کامل نيست. لذا به علت تغييراتى که به خواست مدیر مدرسه، پرفسور دامبلدور صورت گرفته ما پذيراى دانش آموزانى همچون شما نيز هستيم. شما بايد با قطار.. "

آريانا ادامه ى نامه را نخواند. راه رفتن به هاگوارتز را خوب بلد بود. اشک هاى سمج را از صورتش پاک کرد و رو به مادرش که به او نگاه نمى کرد گفت:
- يعنى من.. فشفشه ام؟!

پایان فلاش بک

هوا ديگر کاملا تاريک شده بود اما آريانا همچنان سرجايش باقى بود. نسیم آرام ِ چند ساعت پيش، حالا باد تندى بود که او را مى لرزاند. دستانش را دور خودش حلقه کرد تا گرم شود که گرماى لذت بخشى را روى کمرش احساس کرد. بازگشت. آلبوس دامبلدور شالى را روى شانه ى خواهرش انداخت و بعد کنار او نشست. چشمان آبى اش مثل همیشه آرام بود و آرامش بخش.
- داداش؟! مدرسه رو.. ول کردى؟

دامبلدور دست خواهرش را گرفت.
- ول نکردم.. اومدم تو رو ببرم.

و با خنده ادامه داد:
- فقط اونجا داداش نگى که آبروم ميره.. من پرفسور دامبلدور هستم.

آريانا لبخندى زد و سرش را روى شانه ى برادرش گذاشت. حضور بعضی ها در زندگی نعمت بزرگى است. قطعا حضور آلبوس در زندگى آريانا هم از همان نعمت هاى بزرگ بود.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#75

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
- آه، تو می توانی، ما یقین داریم.

لادیسلاو به مورچه ای که قصد داشت دانه کوچکی را از پای تخت او بالا ببرد خیره شده بود و تشویقش می کرد.تا به حال مورچه چیزی حدود سه انگشت از پایه چوبی بالا آمده بود.
لادیسلاو برای مدت چند ثانیه دیگر بدون هیچ حرفی به مورچه خیره شد.

- سریعتر دوست من.اگر این گون پیش روی تا فردای روز هم نخواهی رسید!

مورچه بلافاصله پس از شنیدن حرف های لادیسلاو متوقف شد.به نظر می خواست لجاجت کند، اما دوباره راه افتاد، سریعتر از قبل، یا حداقل لادیسلاو این گونه فکر می کرد.

- ها ها ها، ما اولین جادوگر مورزبان در طول تاریخ هستیم ای مور! بعدا بیا به ما تبریک بگو... ولی فعلا دانه ات را بالا ببر.

سپس لبخند عریضی زد و با شور و شعف بیشتری به مورچه که حالا به نیمه های پایه رسیده بود،نگریست.

- آه، نه. همان جا در آن ترک کمی استراحت کن و سپس ادامه ده ای مور.آخر تو را چه می شود ... گفتم ..در .. این .. شکاف!

و سپس انگشتش را به شکلی روی مورچه فشار داد تا در شکاف باریک پایه چوبی فرو رود. اما درست هنگام برخورد انگشت لادیسلاو با مورچه، مورچه دانه را رها کرد.

- هیچ موری به هیپوگریفیت تو ندیده بودیم! حال برو و برش دار.

اما مورچه در عوض راهش را به سمت بالا ادامه داد و لادیسلاو هم مجبور شد تا خودش شخصا وارد عمل شود.

- تو را گفتیم که دانه را بردار! خویشانت چشم به راه تو هستند.

و سپس مورچه را برداشت و به آرامی روی زمین گذاشت و مورچه بی درنگ در جهت دیگری حرکت کرد.

- بیا دانه ات را بردار مور مورک. تسترال بازی در نیاور.

و دوباره مورچه را برداشت و در نزدیکی دانه گذاشت:

- برش دار!

و باز هم مورچه در جهت مخالف حرکت کرد.

- مرا مجبور نکن که ... وینگاردیوم لویووسا فرمودیم.

و مورچه و دانه با هم به پرواز در آمدند و به آرامی در بالای پایه تخت قرار گرفتند.اما باز هم مورچه، بدون توجه به دانه مسیر دیگری را در پیش گرفت.بلافاصله پس از آن لادیسلاو انگشتش را آرام روی مورچه قرار داد تا متوقفش کند. سپس سرش را به اطراف گرداند تا ببیند که کسی در آن حوالی نباشد و در نهایت یک نفسس عمیق کشید.

- متاسفیم ای مور.

و فشار انگشتش را بیشتر کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
#74

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
سکوت سنگین گوشه و کنار کوچه ی "مک آلیستر" را فرا گرفته بود. هوای شهر لندن بسیار سرد بود و مردم همه بخاری های خود را روشن کرده بودند. همه چیز آرام بود تا آنکه صدای دویدن نفس کشیدن یک دختر هفده ساله ی مشنگ آمد. او با پایی زخمی به سمت بیرون از کوچه میدوید. گربه ها و موش های خوابیده را یک به یک کنار میگذاشت و جلو تر میرفت. گویی از ترس میدوید و احساس میکرد کس دنباش است، اما هیچ کس در پشت سر او حضور نداشت. او به سرعت میدوید تا اینکه صدایی آمد:
-دختره ی مشنگ عوضی، چطوری جرعت میکنی از چوب من به عنوان خلال دندون استفاده کنی..
-منظورت از این حرف چیه...؟ آقای دراکو مالفوی..

صدای مصمم یک دختر بیست ساله که چوبی در دست داشت، باعث به لرزه افتادن تن دراکو شد. میخواست حرفی بزند اما وقتی چهره ی زیبای دختر را دید دهانش قفل شد و یاد خاطرات گذشته اش افتاد. دخترک با قدم های استوار جلو می آمد. لباس بنفشش برق میزد. گویا از مهمانی آمده بود چون با صورت آرایش کرده رو به روی دراکو ظاهر شده بود، هر لحظه چهره ی زیبایش بیشتر نمایان میشد.
-چی شد، زبونت بند اومد؟
-من..م.. ینی چیزه.. من..
-حرف نزن، نکنه دوباره میخوای از اون مشتا بزنم تو دماغت؟

با صدایی آرام و لطیف این را گفت. همانطور که جلو می آمد، دخترک قهوه ای پوش را با لباس پاره اش از زمین بلند کرد. و به عقب هلش داد.. کوچه ی مک آلیستر با صدای قدم های پیاپی رو به رو بود. دراکو که دیگر داشت از ترس عرق دستانش روی چوبش میریخت گفت:
-دیگه نمیتونی چون من صد برابر قوی تر شدم و تو هیچ چیزی رو به روی منو بلا..

تا این کلمه از دهانش در آمد سریع جلوی دهانش را گرفت.هرمیون با شکو تردید به دراکو نگاه میکرد. زبانش را به آرامی روی لبش میکشید. چوبش را بالا آورد و گفت:
-بلا..؟ بلا کیه؟
-بلا منم..

هرمیون سرش را به سرعت برگرداند. دخترک هفده ساله شده بود بلاتریکس لسترنج! آری.. دراکو و بلاتریکس او را به دام انداخته بودند. دراکو نمیتوانست طلسمی که سال ها ولدمورت و مرگخواران به او یاد داده بودند را روی دخترک معصومی که هرماینی گرنجر نام داشت اجرا کند. سرش را پایین انداخت. فقط به زمین نگاه میکرد.. قلبش محکم به سینه اش فشار می آورد تا آنکه..
-کروشیو..

بلاتریکس لسترنج این طلسم پلیدانه را روی هرماینی پیاده کرده بود. هرمی با دادو فریاد درخواست کمک میکرد. همه ی دنیارا سیاه میدید و داشت از درد سرش را به زمین میکوبید. پاهایش را از درد به شکمش چسبانده بود. دندان های سفیدش برق میزد. با خود میگفت:
-من میتونم خودم رو نجات بدم.. پس بلند میشم..

هر لحظه تقلا میکرد تا بلند شود.. چوبش را با سختی فراوان در دستش گرفت.. نگاهی پر از خون به بلاتریکس کرد.
-اکسپلیارموس!

ناگهان چوب بلاتریکس روی زمین افتاد و با یک طلسم دیگر از سوی هرمی چوبش به سه تکه تقسیم شد.. با سرعت بلند شد. و چوبش را به سمت سر دراکو نشانه گرفت. بلند و با صدای استواری گفت:
-استوپیفای..

پس از این طلسم دراکو با سر به دیوار برخورد کرد و جسد بیجان هرمیون روی زمین افتاد.. صدای پای دو نفر دیگر می آمد که با نفس نفس زدنشان سکوتی که دوباره بر قرار شده بود تبدیل به شلوغی وحشتناک کرده بودند.
-هرماینی.. هرماینی..

رون ویزلی به سرعت بالای سر همسر عزیزش رفته بود و اشک میریخت. دیگر هرمی را نمیدید..


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۳۰ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
#73

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سه نیمه شب

هری، پیشانی جینی را که محو خواب بود بوسید، پتو را روی او کشید و از تختخواب پایین آمد. اتاق بچه ها را چِک کرد و بعد از آنکه خیالش راحت شد به کتابخانه اش رفت. ذهنش بیشتر از آن درگیر بود که بتواند بخوابد. شمعی روشن کرد، روی میز نشست، کمی نوشیدنی کره ای داخل لیوان ریخت و بعد از خوردن آن، چوبدستی را کنار شقیقه اش گذاشت و خاطره سفید رنگش را از جمجمه اش خارج کرد و داخل قدح اندیشه روبرویش ریخت. البته بعد از آن سرش را داخل قدح کرد تا دوباره خاطره آن روز را مرور کند:

امروز برای بازدید به آزکابان رفته بود. صحبتی که با یکی از زندانی های بند فوق امنیتی کرده بود بیش از حد ذهنش را درگیر کرده بود. حتی به او به عنوان رییس اداره کارآگاهان هم به زور اجازه داده بودن که وارد اون بند بشه. کلی قاتل زنجیره ای اونجا وجود داشت ولی بین اونا یک مرگخوار دیده بود. فکر میکرد تا حالا همه مرگخوارا مردن دیگه! قبلا توی جنگ هاگوارتز دیده بودش. به وضوح پیر شده بود. سلول خیلی کوچکی داشت، پر از کتاب! تعجب کرده بود. به مرگخوار گفت:
_ از گذشته پشیمون نیستی؟

_ گذشته ها گذشته.

_ بنظر منم باید گذشته رو بیخیال شد و آینده رو ساخت.

_ اتفاقا نباید بیخیال گذشته شد. کسی که گذشته شو فراموش کنه بینهایت حماقت کرده.

_ چطور؟

_ هیچوقت نباید گذشته تو فراموش کنی وگرنه به شعور خودت توهین کردی. باید از گذشته درس بگیری و آینده تو بسازی.

_ چه درس هایی؟

_ مهمترینش اینه که باید بگی چه اشخاصی؟! باید اینو بدونی که نود و نه درصد آدم ها هیچوقت عوض نمیشن، شاید یه مدت کم یا شاید به ظاهر ولی معمولا همونی میمونن که بودن. دوست ها و دشمنات رو باید خوب بشناسی و هیچوقت تجربیات و برخوردهایی که باهاشون داشتی رو از یاد نبری. هیچوقت اجازه نده گذشته برگرده. البته فکر کنم تو مخالفی.

_ معلومه که من مخالفم.

_ خب تو سعی کردی همیشه با همه خوب باشی ولی حقیقت تلخه. دوست ندارم یادآوری کنم تا ناراحتت کنم. بعد از سال ها کسی به ملاقات من اومده و دوست ندارم ناراحتش کنم.

_ من ناراحت نمیشم. بگو!

_ خب... تو یه نمونه فقط یه نمونه نام ببر که کسی واقعا عوض شده و مخالف شخصیت اولش شده.

_ اووووم.... اوووووم... پرفسور اسنیپ.

_ سوروس؟! نه اشتباه میکنی. سوروس واقعا هیچوقت عوض نشد. همیشه اون علایق سیاهش رو داشت فقط یک مساله شخصی به نام لیلی داشت و اون اتفاقی که برای لیلی یعنی مادر تو و خانواده ت افتاد در اثر حماقت مستقیم سوروس بود و سوروس نتونست خودشو ببخشه. وقتی لیلی بیخیال سوروس شد، باید سوروس هم بیخیالش میشد ولی سوروس نتونست خاطرات بچگی هایش با لیلی را از یاد ببره. سوروس بدبخت ترین شخصیت داستان ما بود ولی خودش مسببش بود. با فراموش نکردن لیلی و البته از اون مهمتر، لو دادن پیشگویی. سوروسی که الان برای تو تبدیل شده به یه اسطوره در واقع خودش باعث بوجود اومدن همه مصیبت های بچگی تو شد. اون بود که پیشگویی رو به ولدمورت لو داد.

هری پاتر با یادآوری خاطرات گذشته اش و مرگ مادر و پدرش و سوروس، اشک در چشمانش حلقه زد. مرگخوار قدیمی ادامه داد:
_ نمیخواستم ناراحتت کنم، متاسفم.

_ همونطور که گفتی حقیقت تلخه. منم دیگه بچه نیستم. الان رییس اداره کارآگاهانم باید توانایی شنیدن هر حرفی رو داشته باشم.

_ خوبه که خودت قبول داری نباید بچه بمونی. نباید ساده بمونی. قبلا اینجوری بودی. اگه من یه آوداکداورا میفرستادم سمتت تو به جای آوداکداورا یه اکسپلیارموس!! میفرستادی سمت من! این یعنی حماقت. اوووم... من تو این چندین و چند سالی که تو زندان بودم کلی کتاب برای خوندن و کلی فکر برای مرور کردن داشتم. یه پا فیسلوف شدم واسه خودم!

_ من حرفاتو قبول ندارم. من مخالف اینا عمل کردم و پیروز شدم.

_ ببین، یکی از عالی ترین مفاهیم انسانی عدالته. همه میگن آرزوی عدالت دارن. آرزوی برابری که در نتیجه باعث یه جامعه مترقی و خوشبخت میشه. عدالت یعنی چی؟ یعنی اگه کسی بهت آودا زد، تو هم یه آودا بهش بزن!

_ من عدالت این مدلی رو قبول ندارم. هم خودم هم دامبلدور خلاف این عمل کردیم و موفق شدیم. اگه اینجوری که تو میگی باشه همه باید دنبال انتقام جویی و نبش قبر زندگی گذشته شون باشن.

_ این مثال بود. مثال لحظه ای. یعنی اگه کسی بهت طلسم مرگ شلیک کرد با طلسم مرگ جوابشو بده در غیر اینصورت یه فرصت دیگه بهش میدی که بکشتت! ولی در مورد نبش قبر گذشته من باهات موافقم. عدالت میگه که اگه کسی در گذشته در حقت نامردی کرده تو هم عین همون نامردی رو در حقش بکن. منتها اگه درگیر این قضایای ساده لوحانه بشی شبیه همون افراد بی ارزش میشی. بهتره که عدالت رو اینجا فاکتور بگیری و فقط بیخیال طرف بشی و البته اگه در جایی به تو نیازی داشت حتما دست رد به سینه ش بزنی وگرنه حماقت محض مرتکب شدی و یه فرصت دوباره بهش دادی که ازت سو استفاده کنه.

_ من مخالفم!

_ ببین پسر، تو گفتی دامبلدور! دامبلدور با رعایت نکردن همین موضوع کوچیک که نباید در زندگی ساده لوح بود و نباید دوست و دشمن رو از یاد برد باعث شد نه تنها بچگی و نوجوانی تو به فضاحت کشیده بشه که باعث کشته شدن کلی جادوگر و ساحره و سیاه شدن جامعه جادوگری شد. دامبلدور بود که تام ریدل رو از پرورشگاه به هاگوارتز آورد. اون بود که با خوش خیالی در اسلایترین بهش اجازه رشد و نمو داد. اگه دامبلدور همچین کاری نمیکرد خودش هم مجبور نمیشد جمع و جورش کنه و البته یادت نره خودش در جوونی دمخور گریندلوالد بود و اگه اون اتفاق نمیفتاد و خواهرش کشته نمیشد، الان غیر از گریندلوالد و ولدمورت، در قرن حاضر یه ابر جادوگر سیاه دیگه به نام دامبلدور هم داشتیم.

هری پاتر را سکوت محض فرا گرفت. نمیدانست چه باید بگوید. حقیقت تلخ مانند سیلی ای محکم به صورتش خورده بود. تلخ تر از زهر بود ولی حقیقتی بود که در همه این سال ها سعی داشت قبولش نکند. هیچوقت فکر نمیکرد که دست روزگار از دهان یک مرگخوار حقیقت را به او بگوید. او فکر میکرد که کاملا بالغ شده و حالا که بیشتر از سی سال سن دارد و رییس اداره کارآگاهان است و زن و بچه دارد و ولدمورت را شکست داده همه چیز را میداند ولی اشتباه میکرد. هری، آدامسی از جیبش در آورد به مرگخوار تعارف کرد و گفت:

_ ولی تو در یه مورد اشتباه کردی پیرمرد!

_ چی؟!

_ اینکه هیچکس هیچوقت عوض نمیشه. تو عوض شدی!

_ من گفتم نود و نه درصد آدم ها. احتمالا من جزو اون یک درصدم. همیشه همه چیز استثنا داره. درست میگی. عوض شدم. دیگه اون مرگخوار سابق نیستم.

_ آره نیستی. وقتی اینجوری راحت در مورد ولدمورت صحبت میکنی، دیگه نیستی. دوس داری آزاد بشی؟

_ عالی ترین هدف هر انسانی آزادیه. معلومه که دوس دارم از این زندان رها بشم.

_ ببینم چه کار میکنم! شاید تونستم برات عفو مشروط بگیرم. بشرطی که بشی مشاور من. باید یه چیزهایی ازت یاد بگیرم!

_ بهتره بگی خیلی چیزها!

_ فعلا.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۵ ۳:۳۶:۳۷


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۴۵ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۴
#72

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
هوا تاریک بود و لامپ های خیابان خاموش. پروفسور دامبلدور مدام عرض خیابان را می رفت و باز می گشت. تشویش تنها در ذهنش نبود بلکه جسمش را نیز در بر گرفته بود.

گروهی چوبدستی به دست به او نزدیک شدند. چهره ی آنها سرد و بی روح بود. گویی بزرگترین گنجینه شان را در بیابانی بی آب و علف گم کرده اند. یکی از آن ده نفر که به نظر می رسید سرکرده ی گروه است، به سمت پروفسور دامبلدور آمد و رو به روی پیرمرد ایستاد. برای مدتی بدون گفتن حرفی، تنها اشک از گونه های مرد جوان سرازیر می شد و مرد در چشمان آبی رنگ جادوگر سالمند به دنبال جوابی می گشت. در این مدت پیرمرد نه سخنی گفت، نه حرکتی کرد و نه حتی پلکی زد. پس از گذشت مدتی که گویی به یک قرن می مانست، مرد جوان بر خود مسلط شده و در حالی که اشک هایش را پاک کرد. پروفسور دامبلدور که تغییر را در حالت جوان مشاهده کرد، فرصت را غنیمت شمرد.

- اتفاقی افتاده فرانک؟!
- پروفسور، هم خبر خوب دارم و هم خبر بد...

پروفسور دامبلدور منتظر ادامه ی صحبت های فرانک لانگ باتم ماند. فرانک پس از صاف کردن گلویش ادامه داد: "خبر خوب اینکه این دفعه هم موجودات تاریکی متوقف شدند. حتی یک نفر از اون ها هم نتونست از خط قرمز دوم که پرودفوت ها کشیده بودند عبور کنه. همه بین خط قرمز اول و دوم نابود شدند. اینفری های ارباب تاریکی قبل از رسیدن به لندن متوقف شدند!"

از شنیدن این خبر لبخندی بر لب های پروفسور دامبلدور نشست اما این لبخند دیری نپایید. فرانک ادامه داد: "... و خبر ناخوشایند این که پرودفوت ها... گروه پرواز پرودفوت ها هم به همراه ارتش اینفری ها کاملا منهدم شده!"

اشک راه خود را از چشم های دو جادوگر به سطح سرد خاک یافت. لانگ باتم جوان در حالی که اشک از گونه هایش فرو می ریخت ادامه داد: "وقتی ما برای پشتیبانی به اونجا رسیدیم خیلی دیر شده بود... خانم پرودفوت مرده بود و جای ناخن های اینفری بر روی تمام بدنش دیده میشد. پرنده های قدرتمند به خاک و خون کشیده شده بودند ولی آقای پرودفوت با وجود همه ی این ها و در حالی که اینفری از سر و کولش بالا می رفت، همچنان دیوار آتشین را نگه داشته بود و سعی می کرد با دست دیگرش موجودات نفرت انگیز را از خود دور کند. زمانی که به او رسیدیم، قوی ترین طلسم های درمانی ما هم توانایی نگه داشتن او در این دنیا را نداشتند..."

خانواده ی پرودفوت دفعات بسیاری به همراه گروه پرواز خود که شامل موجودات قدرتمندی چون شیردال ها و هیپوگریف ها بود در برابر هجوم نیروهای تاریکی ایستاده بودند و این بار نیز تا آخرین نفس شجاعت خود را به همگان نشان دادند. آنها جنگیده بودند تا شاید گلرت کوچولوی آنها بتواند دنیای زیباتری را ببیند. دنیایی که بتواند در آن عاشق شود و عاشق بماند. همانگونه که آنها عاشق یکدیگر بودند.

پروفسور دامبلدور در حالی که اشک ها را از روی گونه ی آرور جوان پاک می کرد، رو به او گفت:" در تاریک ترین زمان ها هم میشه نور رو دید ولی باید یادمون باشه که چراغ ها رو روشن کنیم!" سپس با زدن دکمه ی دلومینیتور، نور از وسیله ی فندک مانند خارج شده و چراغ های خیابان را روشن کرد.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۷ ۰:۵۴:۰۷

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#71

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
پنجره رو تا ته باز کرد. عجب هوای محشری! دونه‌های برف می‌رقصیدن و پایین میومدن! با خنده‌ای که همه‌ی صورتشو پوشونده لیز می‌خوره سمت تختش. بی توجه به گرد و خاک زیر تخت، خودشو می‌کشه اون زیر و با یه دست جارو، با یه دست چماقشو می‌قاپه.

I have a dream
You are there


می‌دوئه سمت ِ کیف فلزی ِ بلاجرا و می‌ندازدش سر جاروش. صدای خنده ناخواسته از گلوش می‌جوشه و بیرون میاد. می‌پره روی جاروش. از پنجره می‌ره بیرون.

High above the clouds somewhere
Rain is falling from the sky

برفه یا بارون؟ نمی‌دونه. قطره‌های خیس می‌شینن روی مژه‌هاش و وقتی داره اوج می‌گیره سمت ِ اتاق ِ پسرا، از هیجان جیغ می‌کشــــــــه!

پشت پنجره‌شون جاروشو نگه می‌داره. با آرنج دستی که چماق دستشه، می‌کوبه به قفل پنجره تا باز شه. باد و سرما و بارون و برف می‌ره تو اتاقشون. جفتشون از روی تختا نیم‌خیز می‌شن و برمی‌گردن بهش نگاه می‌کنن که با اون نیش ِباز، پشت پنجره‌س! قبل از این که چیزی بگن، با صدایی که امیدواره توی اون بارون برسه به گوششون داد می‌زنه:
- هوا معرکه‌س!!

خودشو واس بیدار کردنشون ناراحت نمی‌کنه. خواب نبودن. از چشماشون معلومه که خواب نبودن! یه نگاهی رد و بدل می‌کنن و اون برق شیطنت می‌شینه تو چشماشون. به ثانیه نمی‌کشه که مجبور می‌شه از جلوی پنجره‌ی اتاق جا خالی بده تا جاروی جیمزتدیا که مث شصت‌تیر داره میاد سمتش، نندازدش پایین!

می‌بیندشون که توی آسمون تاریک، می‌چرخن و اوج می‌گیرن..

But it never touches you
You're way up high..!


چرخ می‌زنه و پنجره‌ی بعدی! ویکی نشسته جلوی آینه‌ی میزآرایش‌ش. داره آروم موهاشو شونه می‌کنه و وقتی یه نفر مث وحشیا می‌زنه به پنجره‌ی اتاقش، یه جیغ کوتاه از گلوش میاد بیرون.

ویولت رو می‌بینه که پشت پنجره با موهای پریشون و خیس، داره واسش شکلک در میاره. می‌خنده. از ته ِ دل می‌خنده و چند دیقه بعد، نفر چهارم هم اوج می‌گیره توی آسمون برفی ِ دم ِ سال ِ نو!

پشت سرشون، بلاجری که ویولت آزاد کرده هم اوج می‌گیره. خنده روی صورت هر چهار نفره. برق طلایی کوچیکی دور ِ سر ِ جیمز می‌چرخه. تدی با ژست دخترکُشش کوآفل رو بالا می‌ندازه و می‌گیره. ویکی می‌رسه بهشون، چرخ می‌زنه و کنار تدی وای‌می‌سه. و..

No more worries
No more fears
You have made them disappear..!
Sadness tried to steal the show
But now it feels like many years ago!

بلاجر با سرعت ترسناکی، حمله می‌کنه به این گروه کوچیک سه نفره. هیچکدومشون حتی تکونم نمی‌خورن!

پااااق!

And I
I will be with you every step..!


نگاه مطمئنشون، باعث می‌شه یه چیزی توی دلش بلرزه. "اونا به من اعتماد دارن!"

Tonight
I found a friend in you..!


تدی و ویکی آرایش هجومی می‌گیرن، کوآفل توی هوا چرخ می‌خوره، می‌رقصه و می‌شینه تو بغل ویکی.
جیمز مثل یه پاتر واقعی اوج می‌گیره توی آسمون.
و..
مدافع این تیم..
با چماقش حمله می‌کنه به بلاجری که بعد از خوردن به دیوار ِ حیاط، داره می‌ره سمت ِ تدی.

And I'll keep you close forever


قبل از این که پاس ویکی برسه به تدی، یه نفر با موهای بهم ریخته از بینشون لایی می‌کشه و کوآفلو می‌قاپه. می‌خنده و با کوآفلی که تو بغلشه، از بین حلقه‌های دست‌ساز ِ حیاط خلوت ویراژ می‌ده.


Come fly with me
Into a fantasy


آخ!
تدی از ناکجا پیداش می‌شه، کوآفلو از زیر بغل جیمز می‌قاپه و پاسش می‌ده به ویکی. کله‌ی جیمزو می‌گیره بین بازوش و موهاشو بهم می‌ریزه.

Where you can be
Whoever you want to be
Come.. Fly.. with me..!


ویکی با دیدن بلاجری که می‌ره سمتش، سر و ته می‌شه و پاهاشو حلقه می‌کنه دور جاروش که نیفته، ولی کوآفل میُفته دست ِ کسی که پشت بلاجر می‌رفت سمتش.
- منم بازی!!

We can fly all day long
Show me the world
Sing me a song
Tell me what the future holds
You and me will paint it all in gold!


صدای جیغ و خنده و کلمه‌های کوتاه چهارنفر، کل زمینو برمی‌داره. نه.. دست برف و بارون بهشون نمی‌رسه. خیلی بالاتر از این حرفان!

با یه چرخش تُند، خودشو از شر ویولت که هیچ‌رقمه تو سرعت کم نمیاورد خلاص کرده و رسیده پُشت تدی. برادرش، حتی عقب رو نگاه نمی‌کنه. جاشو حفظه. همیشه جاش رو حفظ بوده!
کوآفل می‌رسه دست ِ جیمز. همونطور که باید!

And I
!..I will believe your every word
Cause I'
I have a friend in you
We'll always stay together


داره خیز برمی‌داره سمت ِ جیمز که دُم جاروش یهو کشیده می‌شه عقب و جلوی سرعتش گرفته می‌شه. قبل از این که بفهمه چی شده، بلاجر از نوک ِ دماغش ویـــــژژژژ!! رد می‌شه!

برمی‌گرده عقب. خنده رو توی چشمای کهربایی رفیقش می‌بینه:
- مدافع ما رو باش!

..And I
I will be with you every step
Tonight..
I found a friend in you..
And I keep you close forever..!


ویکی با کوآفل اوج می‌گیره تا جیمزو پشت سر بذاره. موهای طلایی‌ش توی تاریکی شب چشمو خیره می‌کنن. جیمز و تدی جاروهاشون تقریباً عمودی شده و شونه‌ به شونه‌ی هم دارن می‌رن سمت ِ آسمون..

و پشت سرشون یه نفر که تو دستش چماقه و رو صورتش، خنده..
با این دو تا ازشون دفاع می‌کنه!

با چماقش و..
.
.
با خنده‌هاش!..

Come fly with me!
Into a fantasy!
Where you can be
Whoever you want to be!
Come fly with meeeee..!



*****


into a fantasy..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳
#70

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
این یکی از کارهایی بود که ادوارد در آن بی نظیر بود: ساکت ماندن! شاید اگر به این باور داشت که قبل از انسان بودنش در زمین زندگی دیگری داشته یا به بیانی بهتر، به تناسخ مومن بود؛ می توانست به جغد بودن در زندگی پیشین فکر کند یا زندگی پسین .. شاید!

هرچند که بسیار ساکت و دقیق بود.. و آرام و موقر، همان طور که جغدها هستند؛ اما به این آموزه های دینی عجیب و غریب ایمان نداشت. صرفا دلش می خواست که یک گوشه آرام بنشیند و فکر کند. چون نیاز به فکر کردن داشت.. شاید یک مدت طولانی باید فکر می کرد که "خب.. حالا چی؟!"

مدتی بود که برگشته بود. دلش می خواست ناگهانی و بی سر و صدا باشد اما آنچنان که باید و شاید موفق نشده بود. هنوز به خودش بودن عادت نداشت و ترجیح می داد در سایه زندگی کند هرچند که..

- تق تق تق..
- آه.. ویولت! دوباره نه.. می خوام فعلا تنها باشم!
- ادی!! بسه دیگه بیا بیرون.. بیا یه چرخی بزن ببین دور و برت چه خبره.. زود باش! تنها کسی که هم تو رو کاملا می شناسه هم اینجا رو منم.. می تونم همه جا رو بهت نشون بدم ادی.. د بیا دیگه!

ادوارد یک تکانی به خودش داد اما نه آن قدرها مفید.. فقط بیشتر از پیش زیر پتویش خزید!

- نه ویولت.. فعلا نمی خوام باهات جایی بیام.
- خب یهو بگو برو پی کارت از قیافه ت خوشم نمیاد! واقعا که..

و در حالی که با غیظ و خشم پاهایش را روی پله ها می کوبید از آنجا دور شد. ادوارد آهی پر از حسرت کشید و به پروژه ی خودش برگشت. باید به سوال هایش فکر می کرد یا در فکرهایش غرق می شد و گاهی هم از شدت غرق شدن خوابش می برد!

چوبدستیش را در هوا تکان داد. حرفی نزد اما ابر نقره ای درخشانی که به اندازه ی یک تخته سنگ بود بالای سرش تشکیل شد. سپر مدافع بود اما هیچ چیز نبود. مطلقا یک ابر بی شکل!

فلش بک
- ادوارد سوزان بونز!

پسرکی که لباس ارشد ریونکلا را به تن کرده بود تا چند لحظه ای قبل روی چمن های کنار دریاچه دراز کشیده بود که با صدایی آشنا از جا پرید!

- پروفسور!
- بازم که تنهایی ادوارد.. دوستات کجان؟ سینسترا؟ لارتن؟ ویولت؟
- کوئیدیچ پروفسور.. کوئیدیچ! رفتن دنبال بازی.. اما من حوصله ش رو نداشتم ترجیحم دادم اینجا دراز بکشم و آسمون رو نگاه کنم.. و ابرای بی شکلش رو.
- بی شکل؟ اونا هیچ کدوم بی شکل نیستن.. فقط کشفشون نکردی ادوارد.. عمیق تر نگاه کن!

دامبلدور نسبتا جوان لبخندی به پهنای صورتش زد و سری تکان داد و دور شد.

پایان فلش بک

ابر نقره ای بالای سرش بی شکل نبود. فقط کشف نشده بود.. باید عمیق تر نگاه می کرد! چوبدستیش را تکان داد.. انگار که توده ی ابر را هم می زد! بخارهای درخشان چرخیدند و چرخیدند و کم کم انگار شکل می گرفتند.

- بال داره! پرنده ست.. یه پرنده ی بزرگ! یالا.. تو باید همین امروز کشف بشی!

داشت با خودش کلنجار می رفت. چه جور پرنده ای می توانست بالهایی به این عظمت داشته باشد. عقاب؟ نماد ریونکلا بود ولی عقاب هیچ وقت پرنده ی مورد علاقه اش نبود.. پرنده کلاغ هم نبود، بزرگتر از این حرفها بود!

کلافه شد. باز هم چوبدستی را تکان داد و ابر مبهم کشف نشده مرخص شد. سالها پیش یک جفت زاغ به جای این ابر بود اما مدتی بود که یک توده درخشان مثل خامه ی زده شد از چوبدستی بیرون می ریخت! باید کشفش می کرد، باید کشفش می کرد! دوباره طلسم غیر لفظیش را اجرا کرد و دوباره ابر نقره ای بالای سرش بود.

- تو یه جونور بالداری! احتمالا یه پرنده.. یه پرنده که از نظر جثه خیلی بزرگتر از بقیه ست و به من میاد.. یا من دوستش دارم احتمالا! جغدی؟ باز؟ طاووس؟ ققنوسی.. یا یه پرنده ی جادویی دیگه!؟

تمام پرنده هایی که می شناخت را مرور کرد اما یقینا این پرنده هیچ کدام از آن پرنده ها نبود چون ابر نقره ای هنوز شکل مبهمی از یک پرنده ی بزرگ را داشت نه یک "جغد" نه یک "ققنوس" فقط یک پرنده ی بزرگ که به خودشناسی نرسیده بود!




" چون نگه کردند آن سی مرغ زود

بی شک این سی مرغ ،آن سیمرغ بود
"


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
#69

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
پله ها را پایین دوید.
چهره اش مصمم بود و لبخندی کمرنگ را می شد روی صورتش دید. صدای پای ویولت بودلر را پشت سرش می شنید که پله ها را دوتا یکی می کرد.
جیمز سیریوس پاتر در اولین پاگرد به چپ پیچید و ..

- آآآآآآخ! جیمز! خوبه حالت!؟

جیمز که بعد از برخورد با پدرش نقش بر زمین شده بود با عجله بلند شد. بدون آن که به هری پاتر نگاه کند دستی برایش تکان داد و بعد به طرف اتاقش دوید.
در را باز کرد و نفس نفس زنان چشمانش را اطراف اتاق چرخاند.
نشانی از تدی نبود.

صدای باران زمستانی، سکوت صبح اتاق را می شکست. جیمز درحالیکه نگاهش را از تخت همیشه مرتب تدی می دزدید با قدم هایی بلند به طرف تخت خودش رفت. پتویش را که روی زمین افتاده بود برداشت، گلوله کرد و روی تخت انداخت. بعد زانو زد و سرش را پایین آورد.

احساس غول کوهستانی ای را داشت که به تماشای جهانی کوچکتر نشسته. بازیکنان کوییدیچ پلاستیکی متحرکش زیر تخت، با یک مشت تیله، گرم تمرین بودند.
عروسک بازیکنی که پشت ردایش با حروفی طلایی نام "ویزلی" دوخته شده بود، تیله ای را که در دست داشت رها کرد و به طرف جیمز برگشت.
جیمز به نمونه ی کوچک و پلاستیکی مادرش خندید. چند ماه پیش روی پشت بام گریمولد گمش کرده بود و حالا خدا میدانست چطور داشت زیر تخت پرواز می کرد.

جینی پلاستیکی با انگشتانش بوسه ای را فوت کرد و پشت یک جعبه ی چوبی پنهان شد. جیمز ناگهان به یاد آورد که به دنبال چه چیزی میگشت. دستش را جلو برد و به زحمت، جعبه را که خیلی هم سبک نبود از زیر تخت بیرون کشید.

- جیمز؟
تدی با تی شرتی خاک آلود، اسپری به دست وارد اتاق شده بود.
- تویی تدی؟
جیمز اول به گرگ روی تی شرت تدی نگاه کرد که سرفه می کرد و سعی داشت گرد و خاک را از روی خودش بزداید، بعد توجه اش به اسپری جلب شد.

تدی سوال جیمز را حدس زد:
- فلج کننده ی داکسیه. انباری پر بود از اینا.
تدی دست در جیب شلوار جینش کرد و یک بچه داکسی شرور گیج را بیرون آورد و آن را به سمت جیمز گرفت.
جیمز با نیشخند بلند شد، بچه داکسی را گرفت و آن را کنار پایش گذاشت و دوباره سرگرم جعبه اش شد.
تدی تکانی به چوبدستی اش داد و تخت جیمز را مرتب کرد. بعد روی آن نشست و با نگاهی مردد به داکسی کوچک نگاه کرد که به نظر می رسید یواش یواش هشیاری اش را بازمیابد.

- به ویکی نگی من دادمش بهت.
جیمز با حواس پرتی زیرلب گفت: خیالت راحت.
و در جعبه را باز کرد.

- تسلیم شو شازده!

اینبار ویولت بودلر در آستانه ی در ایستاده بود و از موهای ژولیده و نفس های نامنظمش می شد فهمید لحظاتی پیش او هم مشغول بررسی زیر تخت خودش بوده. اما این چیزی نبود که توجه جیمز را جلب کرد. آن چه نگاه پاتر کوچک را دزدید شمشیر چوبی ای بود که ویولت پیروزمندانه بالا گرفته بود.
یک شمشیر چوبی، هدیه ی کریسمس سه سال پیش ِ هاگرید بود به ویولت و ..

- جیمز!
جیمز شمشیر خودش را از جعبه بیرون کشید و بی توجه به تدی که میان خنده نامش را فریاد می زد به دنبال ویولت از اتاق بیرون دوید.

تدی به پهنای صورتش خندید و زانو زد، در جعبه ی پر از اسباب بازی را بست و وقتی خم شد که آن را به زیر تخت برگرداند، تازه فهمید که با آوردن داکسی پرنده، چه ظلمی در حق جینی ویزلی و تیمش کرده بود.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
#68

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- از صب تا شب دارید ول می‌گردید تو خونه!
- تعطیلاتمونه خو ویکی!
- از هیکل گنده‌تون خجالت نمی‌کشید!
- هیکل خودت گنده‌س!
- بی‌ناموسا!

یه لحظه سکوت برقرار شد. ویولت و جیمز که پشت میز آشپزخونه پناه گرفته بودن تا قابلمه‌های پرتابی توسط ویکی نخوره تو ملاجشون، سرشونو آوردن بیرون و رو به ویکی شدن.

- من نبودم به مرلین.
- بی اصل و نسبا! مادر سیریوسا!

از معدود دفعاتی بود که نیمه.. هممم.. یک هشتُم! پریزاد ِ محفل حسابی قاطی کرده بود و داشت سعی می‌کرد ویولت و جیمز رو مجبور کنه توی گریمولد به یه دردی بخورن. ظاهراً مامان ِ سیریوس از این که یکی داد و هواراش بلندتر از صدای اون بود، هیچ خوشش نمیومد.

ویولت به جیمز سقلمه زد:
- الان مامان ِ سیریوس متوجهه که داره اینطوری به خودش فحش می‌ده دیگه؟ :lol2:
- خوائر سیریوسا! سیریوسا!

به هر حال، متأسفانه واسه جیمز و ویولت، دوران خیلی خیلی کوتاه ِ حواس‌پرتی ویکی به پایان رسید و نگاه خشمگینش دوباره متوجه دو نفر خاطی ِ عاطل و باطلی شد که پشت میز آشپزخونه پناه گرفته بودن همچنان.

- همین الان می‌رید زیر شیروونی رو تمیز می‌کنید!

جیمز اومد دهنشو به نشونه‌ی اعتراض باز کنه که چشمای ویولت یهو برق زدن. دست جیمزو کشید و همینطوری که دنبال خودش از آشپزخونه بیرون می‌کشیدش گفت:
- حتماً! حتماً! همین الان! اصلاً خودتو نگران نکن! بسپرش به من و جیمز! بیا جیمز!

و در رو روی ویکی ِ مانند که یه کم به شور و اشتیاق ویولت شک کرده بود، بست.
جیمز با عصبانیت یقه‌شو از دست ویولت کشید:
- ول کن یقه رو! چیکار می‌کنی!؟ من به اون زیر شیروونی دس نمی‌زنم! چرا نباید با تدی بریم سراغ انباری؟!

ویولت همونطوری که از پله‌های خونه می‌رفت بالا، جواب داد:
- چون انباری پره از عنکبوت و مارمولک و اگه تو انقد به پر و پای ویکی نمی‌پیچیدی که قاطی کنه، قرار بود واسه تدی نقاشی بکشیم که بخنده، ولی!

دست به سینه جلوی پله‌ی زیر شیروونی ایستاد و برگشت سمت جیمز:
- توی ِ جلبک مث همیشه آتیش به پا کردی!

جیمز برای ویولت شکلکی در آورد و سر جاش واساد تا بودلر ارشد از پله‌های زیر شیروونی بره بالا. با اون قیافه‌ی لجبازانه‌ش غر زد:
- حالا چرا زیر شیروونی آخه؟!

صدای ویولت ِ در حال زیر و رو کردن جعبه‌ها و کارتون‌های زیر شیروونی ِ خاک‌گرفته به زحمت میومد:
- چون.. هن.. فک.. کنم.. اینجا..

سرشو از دریچه‌ی زیر شیروونی بالا برد. پوف! چه گرد و خاکی بلند کرده بود! داشت چیکار می‌کرد؟!

- یه.. صندوق.. هن..
- می‌تونی ازم بخوای بیام کمک!

جیمز نشست وسط زیر شیروونی و چیزیو گفت که تضمین می‌کرد ویولت بودلر تا ده سال آینده ازش هیچ کمکی نخواد!
- لازم.. هن.. آخخخ!!

جعبه‌ها رو بیخیال شد و یه لنگه پا شروع کرد دور زیر شیروونی لِی لِی کردن. یه جعبه از کتابای فلورانسو؟ فرجو؟ کلاوس؟ مرلین می‌دونست کی! افتاده بود رو پاش! جیمز زد زیر خنده و پاشد رفت تا صندوقی که ویولت می‌خواست از زیر کارتونا در بیاره رو آزاد کنه.

چه.. صندوق.. آشنایی..!

ویولت یه لنگه‌پا اومد سمت صندوق. یه نیشخند از اینور تا اونور روی صورتش بود. در صندوق رو باز کرد، دستشو فرو کرد توش و انگار از حفظ، یه چیزی رو کشید بیرون. قبل از این که جیمز بفهمه چیه، پرتش کرد سمت پاتر ارشد و اونم با یه عکس‌العمل سریع ِ ناخودآگاه، گرفتش.

- این دیگه..

صورتش روشن شد.
- تهوع!

زشت‌ترین چیز! ِ بافتنی ِ دنیا رو با دو تا انگشتش بالا گرفته بود و نمی‌دونست بخنده یا نشونه‌های انزجار بروز بده. یاد مکالمه‌ی باباش و زن‌دایی هرمیون افتاد که اتفاقی شنیده بود:

- اون چیه دیگه؟!
- فکر کنم تاج پادشاهی‌ش حساب می‌شه!
- چقد بی‌ریخته!! از کجا اومده؟!
-
- ام. کار توئه؟


صدای ویولت از گذشته آوردش به اون لحظه:
- هیچ‌وقت از زن‌دایی‌ت نپرسیدی این "تهوع" چیه که روش بافته؟! :lol2:

جیمز نگاهش برگشت سمت رفیقش.
- نه! ولی قول داده بودم همه اتاقو تهوعی کنم!

نگاهشون گره خورد تو هم.

نگاه دو تا دُشمن ِ خونی ِ قسم خورده..!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۰۵ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
#67

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- ازش خوشم نمیاد... ازش خوشم نمیا.. آهای ادوارد! ازت خوشم نمیاد!..
- جیمز! ممکنه صداتو بشنوه!

جیمز شانه هایش را بالا انداخت و بی توجه به چشم غره ی ویکتوریا از پلکان بالا رفت. در اتاقشان را با لگد باز کرد و خودش را روی تخت همیشه مرتب تدی انداخت، چوبدستی اش را از جیب پشت شلوار جینش بیرون کشید و با اشاره به سمت در، تکان مختصری به آن داد.
اما درست پیش از اینکه در با صدایی نه چندان آرام بسته شود، تد ریموس لوپین خودش را به درون اتاق انداخت.

جیمز اشتیاقش را پنهان کرد. به آرامی برای برادرش سر تکان داد که با تنی خسته و موهایی آشفته، از یک پرواز طولانی برمی گشت.
تدی یکی از ابروهایش را بالا انداخت و کوله پشتی اش را پای تخت جیمز گذاشت.

- چه استقبال گرمی بعد یه ماه!

پاتر کوچک شانه هایش را بالا انداخت و چوبدستی اش را بین انگشتانش چرخاند.
تدی نفس عمیقی کشید. ردا و جارویش را به کمد برگرداند و با حرکت چوبدستی اش تخت نامرتب جیمز را روبراه کرد.

- چی شده؟

جیمز به خودش زحمت جواب دادن نداد. در آن لحظه گرد و خاک های روی نوک چوبدستی اش به نظر جذاب تر بودند تا نگاه کنجکاو تدی که حالا روی تخت جیمز نشسته بود. انگشت هایش را در هم گره کرده بود، آرنج هایش را به ران هایش تکیه داده بود و با چشمان زرد نافذش به او خیره شده بود.

- جیمز؟ ببین منو.

جیمز نفس عمیقی کشید و به پهلو برگشت. دستش را تکیه گاه سرش کرد و بعد با نگاهی جدی به برادرخوانده اش چشم دوخت.

- چرا منو نبردی ماموریت؟

تد ریموس لوپین جا نخورد. سوال جیمز قابل پیش بینی بود. هر چند که جواب تدی، خودش را هم آنقدر ها قانع نمی کرد.
- دستور دامبلدور..
- این چهارمین ماموریتیه که داری به دستور دامبلدور! با اون یارو ریش بزیه میری و همبازی من کریچره تو این خونه!
- امم..ریشش بزی نیست.. ویولت کجاست پس؟
- منظورم همون ویولت بود دیگه. حالا هر چی! منم ریشام در بیاد حله دیگه؟! میتونم بیام باهات؟!

تدی در تلاش برای پنهان کردن خنده اش، سرش را پایین انداخت.

- این بار چهارمه تو با اون.. با اون مرتیکه ریش بزی تسترال ِ... تسترال ِ... هیپوگریفِ ..
- فلافی؟
- فلافی ِ سه سر رفتی ماموریت و منو نبردی!

تدی دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
سرش را عقب کشید و بی توجه به پاتر کوچک که حالا با مشت های گره کرده و چهره ی اخم آلود از اتاق بیرون می رفت، از ته دل خندید.
دلش برای جیمز تنگ شده بود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.