تک پستتصور برعکس شدن بعضی از قسمت های کتاب خیلی جالبه. از جمله:دامبلدور جوان بر خلاف میل باطنیش کت و شلواری مشنگی را بر تن کرده بود. همیشه از لباس های مزاحم و دست و پا گیر مشنگی بدش می آمد. عاشق ردای رنگین کمانی و کلاه بلند جادوگریش بود. زیر لب غُرغُری کرد و وارد یتیم خانه مرکزی لندن شد.
بعد از چند سوال و جواب کوتاه و مختصر و رد و بدل شدن چند لبخند به اتاق مورد نظرش رسید. در زد و بعد از چند ثانیه که جوابی نشنید در را باز کرد، وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
پسر جوان پشت به او و بیخیال روی تختخواب محقرش خوابیده بود و زیر لب سوت میزد. دامبلدور سرفه ای کرد و پسر در جواب گفت:
_ شام میل ندارم!
_ مطمئنی؟!
پسر که صدای غریبه ای به گوشش خورده بود برگشت، از تخت پایین آمد، روبروی دامبلدور قرار گرفت و گفت:
_ تو کی هستی؟
_ یه دوست!
_ من دوست لازم ندارم! هیچ مشکل روانی ای هم ندارم! هر کی چیزی بهت گفته دروغ گفته. اونا خودشون بچه های ترسویی هستن.
_ فکر کنم سوء تفاهم شده تام عزیز. من دکتر نیستم!
_ پس با من چیکار داری؟
_ میشه بشینی؟
تام چند ثانیه به دامبلدور نگاه کرد و متوجه شد او شخصی نیست که بتواند با او مخالفت کند، بنابراین با اکراه روی صندلی روبروی دامبلدور نشست.
دامبلدور پرونده زیر بغلش را روی میز گذاشت، در جیبش دست کرد و یک بطری درآورد و گفت:
_ من آلبوس دامبلدور هستم. کاملش میشه آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور.
_ به من چه؟!
_ اووووم... تو تا حالا حس کردی که با بقیه فرق میکنی؟ حس کردی که بعضی وقتا بعضی چیزهارو میتونی کنترل کنی؟! حتی بعضی وقتا ممکنه بتونی روی اتفاقات جهان پیرامونت تاثیر بذاری!
تام که تا این لحظه مانند یک فرد بدبخت به دامبلدور نگاه میکرد با شنیدن جملات آخر او گُل از گُلش شکفت. دهانش ناخوداگاه باز ماند، تپش قلبش زیادتر شد و در حالی که آب دهانش خشک شده بود از ته گلو به زور گفت:
_ تو از کجا میدونی؟
_ چون من خودمم همینطوریم پسرم.
تام دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و در حالی که ناخوداگاه میخندید شروع به صحبت کردن کرد:
_ همیشه میدونستم یه چیزی هست! همیشه میدونستم! مطمئن بودم با این آشغالا فرق میکنم!
_ ببخشید... منظورت از آشغالا بقیه بچه های یتیم خانه ست؟
_ آره خب!
_ اووووم... شایدم حق داری. تو از جامعه خودت دور بودی و بین مشنگ ها بزرگ شدی. حتما خیلی هم برات سخت بوده بزرگ شدن توی یتیم خونه. ناخوداگاه خشن شدی.
_ البته هر کس میخواست اذیتم کنه بدون اینکه خودش بفهمه جوابشو میدادم. همین دیشب مارتین رو بردن بیمارستان. مثل اینکه اتفاقی آب پریده بود توی گلوش!
_ چقدر عجیب. تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. دور از جامعه خودت بدون هیچ آموزشی تونستی تا حدی جلو بری که اثر گذاریت روی محیط پیرامونت از بازه های زمانی زیاد به زمان های کوتاه تبدیل بشه. فوق العاده س!
تام خواست بقیه شیرین کاری های سیاهش را نیز به دامبلدور بگوید که ناگهان ترسید. دامبلدور تمام امید او بود. نباید تمام دستش را پیش او رو میکرد بنابراین کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
_ البته بعضی وقتام به بعضیا کمک کردم!
دامبلدور در نوع خودش باهوشترین جادوگر زمان خودش بود و طبیعی بود که متوجه میشد یک بچه دارد به او دروغ میگوید. تا آن لحظه برای استفاده از شیشه توی دستش شک داشت ولی دیگر مطمئن شده بود که چاره دیگری نیست. بنابراین با لبخند به تام گفت:
_ تام عزیز، حالا که دو تامون متوجه شدیم با چه شخصی داریم صحبت میکنیم برای ادامه صحبت باید ازت یه خواهش بکنم. لطفا این معجون رو بخور تا بیشتر صحبت کنیم.
_ این چیه؟
_ هیچ توضیحی نمیتونم بدم!
_ پس منم نمیتونم بخورم!
_ اوکی پسرم. پس من میرم و همینجا تنهات میذارم.
_ وایسا! وایسا! کجا؟! تو از من توقع داری چیزی که نمیدونم چیه رو بخورم؟!
_ دقیقا!
تام آب دهانش را قورت داد و در حالی که متوجه شده بود چاره دیگری ندارد، لاجرعه "معجون راستگویی" را سرکشید. چشمان تام گشادتر و دستانش فراخ تر شد. دیگر شبیه آن پسر سفت و سخت نبود. راحت و آزاد روی صندلی نشسته بود.
دامبلدور از تام تشکر کرد و گفت:
_ خب حالا بگو ببینم پسر عزیزم، تا حالا به چه کسی کمک کردی؟!
_ به هیچکس!
_ یعنی دروغ گفتی؟
_ آره!
_ عیب نداره. بالاخره پیش میاد. حالا که معجون رو خوردی و مطمئنم حقیقت رو میگی بذار بریم سر اصل مطلب. ببین تام، من یه جادوگرم. در واقع مدیر یه مدرسه جادوگری هم هستم. تو هم خون جادوگری توی بدنت داری. حالا اومدم تا با خودم ببرمت همون مدرسه جادوگری. منتها باید قبلش مطمئن بشم.
_ از چی؟
_ اوووم... فرض کن که من تو رو با خودم بردم مدرسه جادوگری و فرض کن اونجا چهارتا گروه هست. یه گروه مظهرش شجاعته. یه گروه مظهرش سختکوشیه. یه گروه مظهرش دانش و عقله و یه گروه مظهرش جاه طلبی و قدرت طلبیه. کدوم رو انتخاب میکنی؟!
_ خب من هر چهار تا از این ویژگی ها رو دارم!
_ کدومش درونت قویتره؟
_ خود تو چی؟
_ من توی گروهی که شجاعت مهم بود، درس خوندم.
_ خب درون من از همه قویتر جاه طلبیه.
_ جالبه. عیب نداره. خیلی ها توی اسلایترین درس خوندن اینم دلیل نمیشه. اوووم... حالا فرض کن توی مدرسه جادوگری و همون گروهی که خواستی درس خوندی و درست تموم شد. بعدش میخوای چیکار کنی؟!
_ میخوام پادشاه نامیرا بشم!
_ چه اعتماد به نفسی. یاد سالازار اسلایترین افتادم.
_ کی؟!
_ بعدا بهت میگم. خب میخوای پادشاه بشی که چی بشه؟
_ میخوام کلی زیر دست داشته باشم. کلی نوکر و رعیت.
_ عجب. تو با من خیلی فرق میکنی و البته بازم این دلیل نمیشه. قشنگی زندگی به همینه. همه با هم فرق میکنن.
_ دلیل چی نمیشه؟!
_ بهت میگم... پس دوست داری یه پادشاه قدرت طلب خشن و جدی و بدون ترحم باشی که همه ازت حساب ببرن. اگه لازم باشه نوکراتو قربانی هم میکنی؟!
_ صد در صد!
_ امممم... حقیقتش من توی جوونی یه دوستی شبیه تو داشتم. در نهایت به آرزوش هم رسید. اسمش گلرت گریندلوالد بود. توی دورمشترانگ درس میخوند. در نهایت یه گروه سیاه هم برای خودش درست کرد و البته هیچ وقت به حرفای من گوش نکرد.
_ کدوم حرفا؟
_ اونایی که دور گلرت جمع شده بودن بیشتر شبیه دلقک ها بودند. یه سری بادمجون دور قابچی ضعیف النفس که فکر میکردن به واسطه گلرت میتونن قوی بشن. میخواستن ره صد ساله رو یه روزه برن ولی من هر چی به گلرت میگفتم که اینا قابل اطمینان نیستن و گمراهت میکنن قبول نمیکرد. اصرار داشت که اونا دوستای واقعیش هستند و حتی به خاطر اونا من هم گذاشت کنار و در نهایت گلرت، نابود شد... مطمئنی تو هم میخوای همون راه رو بری؟! یه پادشاه ظالم شدن چه لذتی داره؟ یه زندگی مصنوعی، ادا اصول در آوردن های الکی، خشن بودن بیخودی، رفتارهای دست و پا گیر و دو رو بودن، نشون ندادن خود واقعیت، چه لذتی داره واقعا؟!
_ من همینجوری دوست دارم! لذتشم میبرم!
_ ببین تام عزیز، من درک میکنم. خود من هم در جوونی با افکار سیاه بواسطه معاشرت با گلرت آشنا شدم. حتی به افکار سیاه علاقه مند هم شدم. من درک میکنم که در شرایط خیلی سختی بزرگ شدی خود من هم همینطوری بودم. درک میکنم که مجبور شدی به خاطر اینکه توی این جامعه مشنگی بیخود زندگی کنی سیاه و سخت بشی ولی هدف اصلی یادت نره. نهایت تاریکی روشناییه. علت بوجود آمدن گروه های سیاه اعتراض به نبود روشناییه. نابرابری و فساد در جامعه س. ولی تو داره هدف اصلی یادت میره... داری میشی شبیه همونایی که این بلاهارو سرت آوردن. اگه نمیخوای با همه خوب باشی حداقل با کسانی که ارزش دارن خوب باش. که البته این طرز فکر هم به شدت منو جذب میکنه بر خلاف چیزی که بقیه در موردم فکر میکنن یعنی فکر میکنن اعتقاد دارم باید با همه خوب بود و به همه اعتماد کرد.
_ من همینم که هستم و همینجوری میمونم و از خودمم خوشم میاد! هیچکس ارزششو نداره. هیچکس.
_ مطمئنی؟!
_ صد در صد.
_ بالاخره این شد دلیل!
_ دلیل چی؟
دامبلدور پرونده تام را زیر بغلش گذاشت، بطری معجون حقیقت را در جیبش گذاشت و در حالی که به در خروجی اتاق نزدیک میشد، گفت:
_ دلیل اینکه حقیقت رو بهت بگم! تو درست حدس زده بودی، من یه دکترم. به دروغ گفتم جادوگرم تا بتونم با تو ارتباط برقرار کنم. جادو و جادوگری الکی و مسخره و پوچه و بهیچ وجه حقیقت نداره پسر عزیزم. امیدوارم سعی کنی و در همین جامعه مشنگی خوب پیشرفت کنی. تو به همین جا تعلق داری. خداحافظ.