پست نتیجه جا مانده از دوئل لاکرتیا بلک و رودولف لسترنج!
سوژه: کابوس-مطمئنین؟ خوب فکراتونو کردین؟ کاری که دارین انجام می دین خیلی خطرناکه.
رودولف مطمئن نبود. نگاهی به لاکرتیا انداخت. چهره ساحره جوان مردد تر از خودش به نظر می رسید. با این حال جواب مثبت داد. باید تا آخر راه را می رفتند. ارزشش را داشت!
جادوگر پیر با افسوس سری تکان داد و بطری کوچکی را از روی پیشخوان برداشت و مایع خاکستری رنگ داخلش را داخل پاتیل ریخت.
-خب؟ استخونا و موها رو بدین. خون رو هم همینطور. هنوز گرمه دیگه؟
رودولف کیسه کوچکی را روی میز گذاشت. برای بدست آوردن اجزای داخل کیسه زحمت زیادی کشیده بود. لاکرتیا هم بطری حاوی خون تازه را به جادوگر داد.
ده ساعت بعد:لاکرتیا بهت زده به فضای اطرافش نگاه کرد.
-اینجا رو می شناسم.
رودولف بی توجه به لاکرتیا به دنبال هدف می گشت.
-البته که می شناسی. ولی اهمیتی نده. فراموش نکن وقت زیادی نداریم. باید بریم دنبال گردنبند.
گردنبند اهمیتش را برای لاکرتیا از دست داده بود. چیزی که در مقابلش می دید عمارت بزرگ و با شکوه بلک ها بود. جایی که دوران کودکیش را در آن گذرانده بود.
-بعد از آتیش سوزی هرگز ندیدمش. حتی یک عکس هم ازش باقی نمونده بود.
لحنش کم کم حالت التماس آمیز گرفت.
-بذار برم تو...خواهش می کنم. شاید دیگه هیچوقت همچین فرصتی گیرم نیاد. تو برو گردنبند رو پیدا کن. من فقط چند دقیقه برم تو ساختمون و برگردم. میخوام اتاقمو ببینم.
رودولف مخالفت کرد.
-داری وقت تلف می کنی. اتاقت چه اهمیتی داره؟ بیا بریم. روی هدف تمرکز کن. اونجا رو ببین.
لاکرتیا به محلی که رودولف اشاره می کرد نگاه کرد. باغ بسیار سرسبز و زیبایی در مقابلش قرار داشت. رودولف نگاهش را از باغ برگرفت.
-اونجا جاییه که برای آخرین بار دیدمش. مطمئنم اگه الان برم توی باغ، همونجا منتظرمه. ولی این کارو نمی کنم. فراموش کردی جادوگر چی بهمون گفت؟ اینا دام هستن! برای تلف کردن وقتمون. برای همینه که کسی نمی تونه به موقع برگرده. برای همین اینجا خطرناکه. نباید به اینا توجه کنیم.
لاکرتیا به ساختمان نگاه کرد. این بار قاب پنجره خالی نبود. ساحره ای بلند قامت لبخند زنان برای لاکرتیا دست تکان داد و کنار رفت. لاکرتیا با حالتی سحر شده به پنجره خیره شد.
-اون...شبیه مادرم بود. یعنی؟...می تونه خودش باشه؟ ارواح می تونن اینجا باشن؟
رودولف با عصبانیت شانه هایش را بالا انداخت.
-نمی دونم...شاید...شبیه مادرت بود؟ شاید خودش باشه...اصلا هر کاری دلت می خواد بکن.
لاکرتیا نمی دانست چه کسی داخل باغ است و رودولف درباره چه کسی حرف می زد. ولی مطمئن بود آن شخص مهم ترین بخش زندگی رودولف را تشکیل می دهد. ویژگی این مکان همین بود. خیلی خوب می دانست چطور مهمانان ناخوانده اش را وسوسه کند. لاکرتیا کمی فکر کرد.
-فقط چند دقیقه... قول می دم. من اراده مو از دست نمی دم. درست یک ساعت فرصت داریم. زود بر می گردم!
جمله آخر را با فریادی به زبان آورد و به طرف ساختمان دوید.
رودولف به لاکرتیا که در حال دور شدن بود نگاه کرد و لبخندی زد...لبخندش تلخ نبود...ناشی از دلسوزی نبود...بیشتر شبیه پوزخند بود!
بی اختیار نگاه دیگری هم به باغ انداخت...چشمانش را بست و به سمت مخالف آن حرکت کرد.
پنجاه دقیقه دیگر:رودولف با جعبه براق طلایی رنگی که در دست داشت در مقابل ساختمان ایستاده بود. چهره ذوق زده لاکرتیا را جلوی یکی از پنجره ها دید. لاکرتیا با شادمانی فریاد زد:
-هی...رودولف...فوق العاده اس. درست مثل همون روزا. زیاد که طولش ندادم؟ چند دقیقه مونده؟
رودولف با صدای بلندجواب داد:
-نگران نباش. تازه نیم ساعت شده. چیزی رو که دنبالش بودیم پیدا کردم. می تونی یه کم بیشتر اونجا بمونی. من همین جا منتظرت می مونم.
لاکرتیا از ته دل خندید و از کنار پنجره دور شد.
رودولف کمی صبر کرد. سپس بطری کوچکی را از جیب ردایش خارج کرد. در بطری را باز کرد و بدون تردید سر کشید.
چیزی گلویش را سوزاند. با چند سرفه کوتاه چشمانش را باز کرد. بیدار شده بود. شتاب زده دور و برش را نگاه کرد. با دیدن جعبه طلایی رنگ کنار تختش نفس راحتی کشید. موفق شده بود!
چهره شادمان لاکرتیا برای یک لحظه شادیش را کمرنگ کرد...ولی فقط برای یک لحظه.
به خوبی می دانست چه اتفاقی برای او خواهد افتاد. جادوگر پیر همه چیز را مو به مو برای او تعریف کرده بود.
-برای ورود به این کابوس باید دو نفر باشین. از دو گروه! اسلیترین و هافلپاف. چون این گنجیه که هلگا و سالازار با هم پنهان کردن. گردنبندی که قادره افکارتون رو بخونه و به جای چوب دستی عمل کنه. تمام دانش جادویی سالازار و هلگا در این طلسم پنهان شده.با داشتنش کافیه چیزی رو بخوایین. فورا انجام می شه. فکرشو بکنین...قدرتی فراتر از جادوگرایی که می شناسین و بهشون غبطه می خورین. شما فقط چیزایی رو که خواستم برام بیارین. معجونی براتون درست می کنم که به محض خوردنش به خواب عمیقی فرو می رین و در دنیای دیگه ای چشم باز می کنین. اینجاست که باید عجله کنین. نذارین زیبایی های اطراف حواستون رو پرت کنن. فقط یک ساعت فرصت دارین که از کابوس خارج بشین. برگردین به محلی که از اونجا شروع کرده بودین و بقیه معجون رو بخورین. وگرنه...
- می میریم؟
-بدتر! همه چیز تغییر شکل می ده. خونه ها...آدما...موجودات و درختا...دیگه خبری از زیبایی و آرامش نیست. کابوس شکل واقعیشو بهتون نشون می ده. و باور کن وقتی شکل واقعیشو ببینی ترجیح میدی بمیری ولی جسدت از اونجا بیرون بیاد... نمی تونی بمیری. کابوس بهت اجازه نمی ده. کم کم تو رو می بلعه. توش غرق می شی. این سیاه ترین سرنوشتیه که می تونم برای انسان تصور کنم. رودولف به آرامی بلند شد و در گوشه تخت نشست. قدرت چیزی نبود که بخواهد آن را با کسی شریک شود!
____________________
سوژه دوئل پرسیوال دامبلدور و رودولف لسترنج: روز خاص زندگی من!
توضیح: توجه داشته باشین که روز خاص فقط روز تولد و ازدواج و این حرف ها نیست. روز خاص می تونه به هر دلیلی خاص باشه. حتی به یه دلیل مسخره و کم اهمیت. شما یک روز خاص از زندگی شخصیتتون رو انتخاب کنین و شرح بدین.
برای ارسال پست در
باشگاه دوئل ده روز فرصت دارید. یعنی تا دوازده شب چهارشنبه. 5 فروردین.
جان سالم بدر ببرید!