هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
دوئل رون ویزلی و فرد ویزلی


اسمان تیره و تاریک میزبان قطرات باران شده بود که با صدای مهیبی بر بام خانه ها کوبیده می شد.شب بود و شهر در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
کوچکترین پسر خاندان ویزلی بر خلاف همه در مقابل پنجره ی زیبا ی اتاقش نشست بود و با چشمان خسته اما هوشیارش به اسمان چشم دوخته بود.لباس خواب راه راه ابی رنگی که در سابق متعلق به پرسی بود در تن رون کمی شق و رق به نظر می رسید و مشخص بود که متعلق به او نیست. مو های شانه زده و مرتب و نارنجی رنگ رون جایش را به بهم ریختگی داده بود.
ساعت تاندون دار شهر ، با صدای بلند خود اهالی شهر را از نیمه شب باخبر می ساخت.
بعد از ساعت ها بالاخره پسر کوچک قصه ی ما چشم از پنجره برداشت و از جای خود برخاست و کش و قوس عظیمی به خود داد.نگاهی به اتاق کوچک خود ،که همچون مو های سرش نارنجی بود ، کرد.اتاق تاریک و سوت و کور بود و همانند اسمان تاریک بود و جز صدای باران صدایی از دل ان شنیده نمی شد.
به سقف نگاهی کرد و گوش داد ، انگار غول خاندان ویزلی نیز به خواب عمیقی فرو رفته بود.اهسته و ارام به سمت در اتاق خود رفت و ان را باز کرد.صدای جیر جیر در روغن نخورده ی اتاق رون در خانه پیچید اما کوچکترین لطمه ای به خواب دیگر ویزلی ها نزد.
از پله ها پایین امد .به اطراف خانه نگاهی انداخت .ارول جغد پیر خاندان ویزلی خسته از سفر در جای خود ارمیده بود .در طرفی دیگر از خانه پاکت هایی با نشانی هاگوارتز به چشم می خورد.
خاطرات امروز باری دیگر برای رون مرور شد.

نقل قول:
- رون زود باش دیگه صبحانه سر میشه ها باز نگی سرده...
این صدای مادر ویزلی ها،مالی ویزلی،بود که کوچکترین پسرش را به صرف صبحانه فرا می خواند. کمی بعد پسر کوچک ویزلی ها پله ها را دو تا یکی پایین امد تا به میز صبحانه برسد سپس با عجله نشست . ویزلی ها با اشاره مادر خانواده شروع به خوردن صبحانه کردند. کمی بعد صدای بال های جغدی بر فضا طنین انداخت و باعث چرخیدن سرویزلی ها به سمت پنجره شد.جغد هاگوارتز بود . نامه های هاگوارتز ویزلی ها را اورده بود اما نامه ی رون در میان انها به چشم نمی خورد.


فلش بک اول

رون اهی از ته دل کشید و دوباره به سمت اتاقش بازگشت .در اتاقش را پشت سر بست و با قدم های اهسته به سمت تختش رفت و جسم خسته اش را بر روی ان انداخت.سعی می کرد بخوابد اما نمی توانست ،.ذهنش پر از سوالات بی جواب بود .
به سقف چشم دخت و سعی کرد فکرش را تهی از هرچیزی کند تا شاید کمی به خواب فرو رود اما باز هم نتوانست. رون گمان می کرد تنها کسی که بیدار چشم به سقف دوخته تنها اوست ، اما نمی دانست کسانی که مدت ها بعد تبدیل به بهترین دوستانش می شوند نیز همین حال و روز را دارند.
هرمیون و هری ،هر دو از بیداری رنج می بردند و هیچ یک هم دلیل این بی قراری را نمی دانستند .
جالب بود که این چنین دل های این سه حتی اکنون که دوست یکدیگر نیستند از همین ابتدا با هم یکی باشد.

فلش بک دوم

-پروفسور؟
- بله مینرا؟
- به نظرتون بهتر نیست ...
- به هیچ وجه بهتر نیست.
-اما مگه شما می دونید چی می خوام بگم؟
-البته مینرا. چشم های براق تو تموم حرفهات را به جای زبانت می زنه. اما باید بهت بگم سه دانش اموز باقی مانده نیز مستحق امدن به هاگوارتز هستند ...
- بله،در مورد پاتر که شکی نیست .گرنجر هم دختر باهوشیه و در تمام درسهاش موفق بوده اما...ویزلی...
دامبلدور اهی از ته دل کشید و به ست پنجره ی اتاقش رفت و به منظره ی بارانی بیرون خیره شد و حرف مک گونگال را ادامه داد...
-او هم همانند برادراش پسر با هوشیه بنابر این دلیلی برای نیامدن او به هاگوارتز وجود ندارد.
وجود ندارد این کلمه کافی بود تا مک گونگال دیگر ادامه ندهد بنابراین به میز دامبلدورنزدیک شد و سه نامه ای را که بر روی میز طویل دامبلدور قرار داشت برداشتو به انها خیره شد .بر رو ی هر سه ناه با جوهر سبز رنگی ، نام دریافت کنندگانشان درج شده بود.
- پس من اینا رو می برم
دامبلدور سری تکان داد و مک گونگال بر رو ی پا چرخید و خارج شد.
لبخندی بر لبان مدیر پر قدرت هاگوارتز نشسته بود و زیر لب گفت:
-هری ... رون...هرمیون...موفق باشید.



فلش بک سوم

رون چشمهایش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد، ساعت سه نیمه شب بود . ساعتی بدون اینکه بداند به خواب فرو رفته بود.به پنجره نگاه کرد، باران بند امده بود و اسمان بدون ابر دوباره نمایان شده بود.
از جای برخاست و جلوتر رفت.در مقابل پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد.برایش کمی عجیب بود ، بارانی به ان شدت انتظار نمی رفت به این زودی دست از بارش بکشد.
چیزی به سرعت گذشت و توجه رون را به خود جلب کرد موجود کوچکی بود اما...
رون پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد .
نسیم ملایمی می وزید و مو های رون را نوازش می کرد. به دنبال موجودی که توجهش را جلب کرده بود ،گشت و سرانجام در کنار بوته های خانه ان را یافت.گربه ای با چشمان براق و زیبا در انجا نشسته بود.
-ااااه
رون این را گفت و پنجره را بست .به نظرش گربه ها دزد حوصله بودند . به سمت تختش رفت اما ....
پنجره بار دیگر باز شد .رون برگشت و به پنجره ی نیم باز خیره شد .مطمئن بود که پنجره را خوب بسته بود ...
شانه هایش را بالا انداخت وبا ابرو های گره خورده، دوباره رفت که پنجره را مثل قبل ببندد .
-مئو
سر رون با وحشت چرخید و دید گربه ای که چند لحظه پیش در کنار بوته ها بود اکنون در کنار تخت خواب رون نشسته بود و به او چشم دوخته بود.با صدایی خفه خطاب به گربه گفت:
-پیشته فسقلی...
اما حرفش ناتمام باقی ماند .گربه به جای انکه از پنجره بیرون بپرد تغییر شکل داد و به زنی بلند قد تبدیل شد .
زبان رون از ترس بند امده وبد و به زنی که در مقابلش بود نگاه می کرد.
-بسیار خب ویزلی ،اگز می خوای فریاد بکشی بکش اما بعدش از همین پنجره اویزونت می کنم
و با انگشت اشاره اش به پنجره اشاره کرد.سپس دستش را که بر روی ان چروک هایی ناشی از پیری به چشم می خوردداخل ردای سیز رنگ براقش برد و پاکت نامه ای در اورد و به سمت رون گرفت:
-بیا ویزلی این نامه ی هاگوارتزته .
رون به نامه نگاه کرد ،مهر بزرگ هاگوارتز بر روی ان به چشم می خورد .رون با دستان لرزان نامه را گرفت و دوباره به زن مقابلش خیره شد.
- بهتره درباره ی اتفاقاتی که امشب رخ داده با هیچ احدی حرف نزنی مگرنه خودت می دونی..
و حرکت انگشت اشاره اش عینک مربعی شکلش را بر روی صورتش جابه جا کرد.
-بسیار خب ، من باید برم ،شب بخیر ویزلی
و با حرکتی ناپدید شد.

فردای ان روز

- رون پشو،پشو رون
رون که با حرکت جنون اموز مادرش از خواب ببدار شده بود با گیجی پرسید:
- چی شده؟چیه؟
- نامه ی هاگوارتزت رسید،بهت گفتم که بهت گفتم تو هم مثل داداشات میری به همون مدرسه عزیــــــــــــــــــزم.
و رون را با محبت مادرانه اش به اغوش کشید و سپس به سرعت از جا برخاست و به سمت در پیش رفت.
-امروز صبحانه ی مخصوصی داریم به افتخار رون کوچولوی من امروز صبحانه ی بی نظیری خواهیم داشت .
و بیرون رفت.
رون که همچنان گیج بود به میز کوچک اتاقش نگاه کرد و نامه ی هاگوارتز را دید.به یاد خاطرات دیشب افتاد .
لبخندی از عمق وجودش بر روی لبانش نمایان شد .همانند فنری از جای برخاست و نامه ی هاگوارتز را برداشت و با سرعت بیرون رفت .

اسمان افتابی و شاداب اسمان غمگین شب را از خاطر ها پاک کرده بود همان طور که شادی جای غم را در دل رون گرفته بود.و این چنین ماجرا اغاز می شود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
دوئل پرسیوال دامبلدور و رودولفوس لسترنج


دوراهی های زندگی غالبا به دست خود آدم ها خلق نمی شود بلکه در اکثر موارد این دست تقدیر و مشیت خداست که انتخاب های دشوار زندگی را رقم می زند.
با کمی دقت سوالی پدید می آید و ان اینست که چرا هر جا نام آلبوس دامبلدور به طور رسمی برده می شد علاوه بر اسم پدر ، اسم پدربزرگ و پدر پدربزرگ او هم حتما باید یاد می شد.. افرادی که از تاریخ خاندان دامبلدور مطلعند تنها به یادکردن تعداد اندکی از لیست افتخارات بلند بالای دامبلدور ها اکتفا می کنند اما این تنها صورت قضیه نیست!

پرسیوال دامبلدور در غالب رییس ویزنگاموت و مدیر هاگوارتز عادت داشت قرار های خود با اساتیدش را در مکان ها و زمان های نامتعارف تنظیم کند و البته اکثرا با اعتراضی هم مواجه نمیشد چرا که همگی میدانستند بودن با دامبلدورها حتی برای یک لحظه میتواند چقدر لذتبخش باشد...
از وقتی مدیر مدرسه نشانه های حقیقی یک غیبگوی واقعی را در کاساندرا تریلانی دیده بود خود را مجاب شده می دید بر این که جایگاه تدریس درس پیشگویی در هاگوارتز را دیگر خالی نگذارد.

- پیرمرد احمق خرفت بی شعور... همیشه اول آدم محصور حرف های قشنگش میشه و وقتی به خودش میاد می بینه چه کلاه گشادی سرش رفته! آخه دو و چهل و پنج دقیقه نیمه شب چه وقت قرار گذاشتنه؟! بازم خوبه جای نامربوط و پرتی رو تعیین نکرد!
مشخص نبود که استون هنچ جزو مکان های نامربوط و پرت از نظر عوام بود یا خیر ولی به هر حال این دامبلدور بود که باعث شده بود کاساندرا تریلانی ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ی نیمه شب به دور محوطه استون هنچ بچرخد و بچرخد و بچرخد.

ناگهان چشمش بر روی تخته سنگی که انگار جدیدا از زمین روییده بود قفل شد و با تعجب و کمی لبخند گفت:
- تو نمیخوای دست از این کارات برداری پیرمرد؟ نا سلامتی سنی ازت گذشته!

صدای صاف اما راز آلود دامبلدور از پشت سر تریلانی با خنده جواب داد:
- سرعتت در تشخیص این زائده ستودنی بود اما متأسفانه باید به عرضت برسونم بازم رکب خوردی !

تریلانی با تعجب فراوان سرش را برگرداند که منبع صدا را پیدا کند و دامبلدور بلند قد را دید که پشت سرش ایستاده بود و سرش را با تعجب بیشتر به حال اول چرخاند و دید تخته سنگ اضافه دیگر وجود ندارد.
- تو داری منو میترسونی پرسیوال!
- دلیلی برای ترسیدن وجود نداره کاساندرا ... اینم که این موقع از شب کشوندمت اینجا برای اینه که میدونستم علاوه بر این که کاملا بیداری ، زمانیه که میتونی خوب فکر کنی و جوابم رو همین امشب بدی!
- چه چیز خاصیه که من رو این وقت شب تا اینجا کشوندی؟
- تدریس درس پیشگویی!.

تریلانی با خنده ی محسوسی گفت:
- پس دامبلدور پیر بعد از این همه سال بالاخره متقاعد شد و درک کرد که وجود پیشگویی برای جامعه چقدر مفی...
- دوست ندارم جواب این حرفت رو بدم .. اگر لازم بود به دفترم فرامیخونمت و میشینیم ساعت ها با هم سر این قضیه بحث می کنیم! میخوام امشب جواب قاطعانه به من بدی ... آره یا نه؟
- اجازه بده فکر کنم.

دامبلدور با اندک چرخش چوبدستی کاناپه بزرگی ظاهر کرد و روی آن لمید و با اندک خمیازه ای گفت :
- فقط تا سپیده سحر وقت داری!

تریلانی پشتش را به دامبلدور کرد و اندکی از تپه پایین رفت و نشست اما ..
چشمهایش در حدقه بالا رفت و تنها چیزی که باقی ماند سفیدی بود ، چروک های زیادی روی پیشانی اش افتاد و تمام صورتش خیس عرق شد.با چند سرفه ی سنگین صدایش طوری شد که با خس خس زیادی انگار از ته چاه در می آمد اما با این حال همچنان بلند بود:
- شمار زیادی از جادوگران به ظاهر سپید اما افراطی و خودسر دسته دسته در خیابان ها به راه می افتند و اندک خطاهای یومیه ی مردم در تقابل با همدیگر را به بهانه ی اخلاق مداری جوابی سخت خواهند داد ... هرج و مرج بر کل جامعه سایه می افکند ... در میان خاندان های بزرگ جادوگری اختلاف شدید می افتد و همه از هم دور می شوند... اعضای جوان تر خانواده ها به بهانه ی کار های محیر العقول از طرف ماگل ها مورد حمله قرار می گیرند و تلفات هم به دنبال آن وجود خواهد داشت... خطر بیش از همه در کمین چشم آبی های اصیل تر است... هیچ چیز خانواده ها را مستحکم نگه نخواهد داشت جز مایه ای در وجود پدران ... خیانت کار ها، دو رو ها، مستبد ها و دیکتاتور ها به حکومت و ریاست خواهند رسید ... جامعه ی سپید را حاله ای کدر در بر خواهد گرفففففففففت...

کاساندرا و پرسیوال چشم در چشم هم ایستاده بودند اما گویا تریلانی در هنگام حلول غیبگویی چیزی متوجه نمیشد و به همین علت از حضور دامبلدور در آن فاصله متعجب شده بود. وجود پیرمرد بلند قد را حاله ای ترسناک از نگرانی و آشفتگی فرا گرفته بود چرا که میدانست حالت اینچنینی یک پیشگو نشان از گفتن حقایق آینده دارد .

تریلانی تقاضای تدریس دامبلدور را پذیرفت و بدون هیچ صحبت دیگری رفت و پرسیوال دامبلدور را زیر آسمان سیاه شب تنها گذاشت.

تصویر اعضای خانواده پرمحبتش از جلوی چشمانش مدام رد میشد و حمله ی افکار بسیار ناخوشایندی به مغز پیرمرد را در بر داشت. دستان گرم کندرا ، چشمان آبی آلبوس ، خنده های پرشور ابرفورث و دخترانه های آریانا این بار دیگر گرمی بخش زندگی پرسیوال نبود و دیگر یاد آوری خط سرنوشت آنها پدر خانواده را بیش از پیش نگران و مضطرب می کرد. در پس همه ی این ها ، از به یاد آوردن جملات پیشگویی نیز به شدت وحشت داشت چرا که چراغ نگرانی را پرنورتر نمایان می کرد. ...
" هیچ چیز خانواده ها را مستحکم نگه نخواهد داشت جز مایه ای در وجود پدران"
"مایه ای در وجود پدران"
" پدران"
پدر خانواده چه چیز میتوانست داشته باشد که اعضای دیگر از آن کم بهره یا از اصل آن درون مایه بی بهره بودند؟
ایثار ... این جلوه ی زیبای مهر پدری ... این پدر خانواده است که دائما در حال دور کردن خطر از سر اعضای خانواده ی خود است و در حال حاضر که خطری قریب الوقوع خانواده ی پرسیوال دامبلدور را تهدید می کند او چطور می توانت ساکت و صامت پشت میز کارش بنشیند و دست روی دست بگذارد تا کارآگاهان وزارتخانه برایش خبر مرگ عزیزانش را بیاورند؟! پیرمرد حال سر یک دوراهی بود و حتی در صورت انتخاب راه درست تر ، در واقع روی لبه ی تیز یک شمشیر گام بر میداشت اما...

اما به یاد آورد که وقتی وزیر ، او را به عنوان رییس ویزنگاموت برگزید از او انتظار عدالت پروری را داشت و به همین علت سوگندی خورده بود و پیوندی بسته بود تا وجود دامبلدور را همیشه در کنار خود داشته باشد. از آن گذشته هاگوارتز هم که خانه ی دوم پرسیوال بود و عشق به تدریس و تعلیم باعث شده بود که پیرمرد و خستگی تبدیل به دو دشمن سرسخت گردند و باز هم اما...
اما اولویت اول خانواده بود ...
بزرگ خاندان دامبلدور مثل همیشه تصمیم درست را گرفت ... به همه ی تمایلاتش به هر قیمتی پشت پا خواهد زد تا از اولویت اول زندگی اش محکم و مستحکم صیانت و حراست کند.
--------------------------------
- استعفا؟ نه این امکان نداره ... من باهاش چهار ساعت مدام صحبت کردم!
- چرا قربان ... از دیروز تمام کارهای اداری ویزنگاموت رو به معاون خودش محول کرده و همین الان هم در حال جمع و جور کردن اتاقشه...
- چطور جرئت کرده؟ من جلوش زانو زده بودم ... به پاش افتاده بودم ... ازش خواهش کرده بودم منو تنها نذاره...

هنگامی که عقربه ی کوچک دستان عدد 6 را فشرد و عقربه ی بزرگ ، 12 را در آغوش کشید صدای بلند رعد و برق دومین دوشنبه ی دلگیر ماه اکتبر ، تالار ورودی وزارتخانه را در سکوت فرو برد. در آن ساعت از عصر تنها بخش شلوغ وزارتخانه ، دیوان عالی قضایی و ادارات تابعه اش بود اما دلگیری این دوشنبه را شنیدن خبر دیگری صدچندان کرد:

/دوستان ، همکاران ، عزیزان و شاگردان سابق و کنونی ام
سلام
دلم میخواست رو دررو با تک تکتان صحبت کنم و از صمیم قلب بگویم که چه حسی از این لحظات اسفناک دارم ... دلم میخواست یکایکتان را در آغوش بگیرم و از خاطرات شیرین گذشته صحبت کنیم و عمری که حقیقتا به بطالت نرفت اما در پی این خواست های قلبی ، در حال حاضر به شدت در برابر به زبان آوردن علت نگارش این نامه مقاومت می کنم و امیدوارم پوزش این پدر پیرتان را از بابت این سکوت بپذیرید ... به زبان آوردن دشواری های مسئولیت های خطیر کنونی که از باب محبت بر گردنم نهاده شده کافی خواهد بود و امیدوارم خلف بنده در این جایگاه بتواند ملکه ی عدالت را بر جامعه مان هرچه تواناتر حکم فرما کند.
با دلی آرام و قلبی مطمئن و البته در پس آن غم بسیار بزرگ دوری از جمع صمیمانه مان از همه ی شما خداحافظی می کنم ... امیدوارم خبط و خطاهایم و بداخلاقی هایم را به بزرگی خود ببخشید.
ارادتمند- پرسیوال دامبلدور – آزاد و رها بدون هیچ مسئولیت/

- حتی شوخیشم زشته!
-این نامه رو از خودت در آوردی دیگه؟!
- اورارد امروز که اول آوریل نیس که!

خدشه ای در لحن و صوت اورارد وارد نبود... اما معاون وزیر و رییس سنت مانگو این بار نتوانسته بود با چرخش لحن ، حقیقت نامه را کاملا القا کند...چرخی زد و پشتش را به جمع کارمندان ویزنگاموت و ادارات تابعه کرد و زیر لب غرید:
- جناب وزیر به بنده لطف دارن که همیشه ابلاغ اخبار ناگوار رو به گردن من میندازن!
دوباره برگشت و این بار با اندکی قوز و در حالی که موهای بلندش روی پیشانی اش ریخته بود زیر لب گفت:
- حقیقت داره ... وزیر میگه فقط و فقط به خاطر یک پیشگویی!

-------------------------------
- ازت ممنونم فردریک ... میشه چند دقیقه من رو تنها بگذاری؟
مرد جوان به سمت دامبلدور پیر تعظیمی کرد و با صدایی غمبار گفت:
- ولی آقا ... اینطوری نمیشه که؟ فقط من نیستم که! جواب بقیه رو چی میدید؟
- الان وقت صحبت در این مورد نیست فرد... گویا این اتفاق چند وقت پیش باید میفتاد..
قبل از این که دامبلدور جمله اش را تمام کند قیژقیژ ناراحت کننده ی پارکت کف اتاق و سپس صدای بلند بسته شدن در ، او و اتاق را در قعر تنهایی مطلق فرو برده بود.

- خب پیرمرد ... این تو و این تنهایی ... باید به هر صورتی که شده تمرین کنی تا کنار بیایی!

کف و دیوار های چوب کاری شده ی اتاق بزرگ رییس ویزنگاموت صدای خنده ی هولناک آن هیکل بلند قد را با طنین چند برابر به گوش های پیرمرد برگرداند و باعث شد برای لحظه ای ساکت شود. او میدانست در همین لحظاتی که او به اصطلاح غرق در تنهایی اش است عده ای در حال فاصله انداختن بین او و هاگوارتز هستند .. هاگوارتز، دومین مکان امن پس از خانه اش... پس از نگاه های سرشار از عشق و مهر و محبت کندرا، چشمان آبی ولیعهد ارشد، شورجوانی دومین پسر و دخترانه های یگانه دخترش نظر انداختن به آن قلعه ی باستانی منبع انگیزه ی نیرومندی برای ادامه ی زندگی پیرمرد بود و باز هم یک امایی دیگر...

حتی پاترونوس تنها فرد حاضر در آن اتاق کذایی هم با بقیه ی جادوگران تفاوت داشت ... با اندک چرخش چوبدستی یال و کوپال یک شیر نر زیبا نمایان شد و شیر جلوی پای او زانو زد و با صدای بمی گفت: - گوش به فرمانم قربان!

- به هاگوارتز برو ... به دفتر سابقم ... با سرعت هرچه بیشتر ... فقط دنبال فینیاس نایجلوس بگرد و هرچقدر توانایی ابراز عصبانیت داری سرش خالی کن و بهش بگو پرسیوال برخواهد گشت ... بهش بگو نمیذارم خون دل خوردن هام رو برای ساختن دوباره ی مدرسه پایمال کنی ... بهش بگو من از لحظات شیرین عمرم گذاشتم تا از هاگوارتز جایی بسازم که امثال بچه ها و نوه های تو بدون هیچ محدودیتی تربیت جادوییشون تکمیل بشه . بهش بگو هر جا لازم باشه با صدای بلند اقرار می کنم که کم آوردم و مغلوب یک بلک شدم اما خیالت راحت که نخواهم گذاشت لحظه ای از زندگیت بدون استرس و با آرامش بگذره ... بگو گور بابای وزارتخونه! اما از هاگوارتز دست بر نمیدارم!

شیر نقره فام به سمت هاگوارتز تغییر جهت داد ، شروع به دویدن کرد و از نظر ناپدید شد و با رفتنش فضای اتاق سرد و تاریک !. اما حرف پرسیوال بلوفی بیش نبود چرا که با خودش عهد حراست از اولویت اول زندگی یعنی خانواده را بسته بود و این دو مانعه الجمع به نظر می رسیدند.

قبل از آزاد شدن فکر دامبلدور پیر از قضایای مدرسه ی محبوبش رگه ای از آتش در هوا نمایان شد و سپس یادگار پدرش والفریک یا همان ققنوس شکوهمند که حالا به پسر بزرگش آلبوس تعلق داشت جلوی چشمان پرسیوال ظاهر شد. ققنوس نوک طلایی رنگش را از هم گشود ... صدای مضطرب آلبوس ، حوضچه ی رنگی احساسات پدر را مغشوش و مشوش کرد:
- بابا .. چرا کاری نمی کنی؟ وزیر همین الان اینجا بود و اعلام کرد به خاطر فشار کاری استعفا دادی! بگو دروغه بابا! تکذیبش کن! بابا کل وزارتخونه مطیعت هستن ... بابا میدونی کیو به عنوان رییس معرفی کرد؟؟؟ بابا یعنی طرف به آرزوی دیرینه ش رسید؟ بابا چطور میتونی تحمل کنی طرف به خاطر یه خطای کوچیک بچه ها رو شلاق بزنه یا وارونه آویزونشون کنه؟ بابا من جواب میخوام...
فوکس نوکش را بست و پرسیوال ، پرنده را بدون جواب نزد صاحبش باز گرداند.

قطره ی شفافی از گوشه ی چشم آبی رنگ پرسیوال روی گونه اش خزید و زیر لب گفت:
- تو از پیشگویی کاساندرا چی میدونی؟ تا پدر نشی نمیفهمی پسرکم...

هنوز فوکس نرفته بود که عقاب ترسناک وزیر همراه با یک نامه از پنجره ی نیمه باز اتاق وارد شد. عقاب دقیقا روی برگه ی استعفانامه نشست با با پنجه ی پای دیگرش بند نامه را باز کرد و با نوکش آن را روی میز گستراند و با آن چشم های غضب آلود چشم در چشم پرسیوال شد و بدون هیچ عمل دیگری پرواز کرد و رفت.
صدای خشن هربرت فورتسکیو رییس سابق هاگوارتز و وزیر فعلی سحر و جادو که انگار از حنجره ای پر از خط و خراش بیرون می آمد با لحنی مملو از ناراحتی و نگرانی متن نامه را در غالب گفتار آورد:-
- طبق معمول در همچین وقت هایی هیچ کدوم از دلایلت برای من قابل قبول نیست پرسیوال ! خیال کردم مواد درون دیگ دانش و علمت هنوز تازه س و نه ته گرفته و نه مونده شده ... آزمونت برای پذیرش استاد برای درس پیشگویی هاگوارتز بی نهایت سخت و بی رحمانه ست و خودت همیشه به شاگردات میگی به پیشگویی اعتنا نکنید اونوقت تو این موقعیت حساس میای چشم تو چشم من میشی و میگی فقط به خاطر پیشگویی؟ من فکر می کردم ارزش رفاقت بیش از این حرفاس پیرمرد! تو قسم خورده بودی و من هم ... یادت رفته؟ من اینجا با یک لشکر نیروی خودسر طرفم و هر کاری هم می کنم قضیه لجن مال تر میشه و هر کدوم از سر های این اژدها رو میزنم سر دیگه ای در میاد ... هر کاری می کنم باز خبر یک گند و افتضاح در یه جای این کشور در میاد که چشمام از حدقه میزنه بیرون ... این رسم رفاقت نیس پیرمرد ... تو قول داده بودی! استعفاتو امضا کردم ... بدون هیچ حرف دیگه ای فقط برو از جلوی چشمام دور شو....
-----------------------------

درست دو هفته بعد زلزله ی خانوادگی عظیم با پس لرزه های در غالب دعواها و بگومگوهای مداوم دوپسرش بر سر مسائل واهی شروع شد و به یکباره دخترش را در میان ماگل ها دید که...
ورق برگشت و خود پرسیوال باعث از هم گسیختگی خانواده اش شد ... فقط به علت عصبانیت ناگهانی یا شاید هم علاقه ی فراتر از حد به اعضای خانواده اش.
با تمام این حوادث انتظار داشت این پیام را به همه برساند که:
- " تا خودتون پدر و مادر نشید ، درک نمی کنید!"
روز خاص در تمام زندگی پرسیوال دامبلدور روزی بود که به خاطر حفظ خانواده اش از تمام تمایلاتش چشم پوشی کرد و به همین علت تحمل غذاهای مشمئز کننده آزکابان برای او آنچنان دشوار نمی نمود...



پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس جیگر
vs
ایرما پینس


سوژه: روزی که مرگخوار شدم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در یکی از کوچه های تاریک و کثیف شهر بزرگ لندن پیرمردی با لباس های پاره نشسته بود و با بغض و اندوه به انتظار مرگش بود.

همچنان که به گذشته و چیز هایی که از دست داده بود فکر میکرد یکی از عابران با لگدی به او زد ولی او چیزی نگفت، بیشتر از اینها در افکارش فرو رفته بود که با یک ضربه بخواهد از آنها خارج شود که ناگهان مرد غرید:
- هوی پیرمرد! داری راه ما رو سد میکنی! چرا نمیری تو یه جوب یا زیر یه پل تا بمیری؟

فلش بک:

آرسینوس جوان لبخندی به پدرش زد و با خوشحالی گفت:
- مطمئنم ایندفعه آزمایشم عمل میکنه پدر! مطمئنم که بالاخره میتونم معجون جوانی رو درست کنم!

پدرش که مردی چهارشانه و قدرتمند بود لبخندی زد و گفت:
- مطمئنم که میتونی پسرم!

آرسینوس همین را میخواست... تایید پدرش را و حالا آن را به دست آورده بود... پس لبخندی زد و به اتاقش رفت... زیر پاتیل را روشن کرد و مواد را داخل آن ریخت و سپس فاجعه... انفجار تمام قصر را نابود کرد و همه ی خانواده اش را کشت... فقط او باقی ماند... با چهره ای پیر و قدرتی مثل قدرت یک مرد بیست ساله! ولی همین فاجعه او را از خود متنفر کرد.

پایان فلش بک.

پیرمرد با یک ضربه ی دیگر رشته ی افکارش پاره شد، پس سرش را بالا آورد و به سختی با حرکت دستش موهای جو گندمی بلندش را از مقابل چشمانش کنار زد و با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد گفت:
- من اسم دارم! هنوز اونقدر پوچ و خالی نشدم که بتونی بهم بگی " پیرمرد"

مرد عابر با تعجب به چشمان سرد او نگاه کرد و یک قدم عقب رفت و در همان حال گفت:
- تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی! من به پلیس زنگ میزنم تا بیان از اینجا جمعت کنن!

پیرمرد با پوزخند و صدای آرام و سردش گفت:
- هر کاری میخوای بکن!

مرد وحشت زده در حالی که نگاه پیرمرد پشت سرش را میسوزاند از آنجا دور شد و پیرمرد به سختی در حالی که پاهایش میلرزید و دستانش را از شدت سرما به دور خود حلقه کرده بود از جایش بلند شد و با خود فکر کرد:« باید واسه امشب برم زیر یه پل... اگر همینطوری پیش بره با زجر میمیرم!» در همان حال که حرکت میکرد به این واژه فکر کرد.... مرگ... مرگ... پس کی به سراغش می آمد؟ او منتظر مرگش بود... ولی مرگی بدون زجر... مرگی که از آمدن سرباز میزد.

در همان حال که حرکت میکرد با نفرت تفی روی زمین انداخت و به سمت یک پل رفت تا برای یک شب دیگر زندگی کند...

همچنان که حرکت میکرد ناگهان ساختمان خرابه ای را مقابلش دید... میخواست از کنار آن عبور کند ولی حسی او را به درون ساختمان هدایت میکرد... آرسینوس نمیدانست این حس عجیبش چیست ولی نتوانست مقابل آن ایستادگی کند، پس وارد ساختمان شد.

در خانه:

بدون هیچ عجله ای در میان راهرو ها حرکت میکرد و به دیوار هایی که گچ هایشان فرو ریخته بود و به کف زمین که ترک خورده بود نگاه میکرد... اما حس میکرد چیزی درست نیست... این را در اعماق این خانه حس میکرد... حضور تاریک و سیاهی را حس میکرد ولی نمیدانست چیست، با این وجود دستش را در جیبش کرد و فقط برای قوت قلب چوبدستی اش را در دست فشرد... چوبدستی ای که به خودش قول داده بود دیگر هرگز از آن استفاده نکند.

به آرامی به زیر زمین خانه وارد شد... باید یک شب جهنمی دیگر را تا زمان مرگ میگذراند... پس روی زمین دراز کشید و بدون هیچ رخت خواب و پتویی روی سنگ سخت به خواب رفت.

صبح روز بعد:

پیرمرد با برخورد لگد بسیار محکمی به شکمش از خواب پرید و وحشت زده به ضاربش نگاه کرد... مقابلش پیرمردی قد بلند با ریش بلند سفید ایستاده بود و از ردای سیاهش مشخص بود که جادوگر است.

- تو... تو... تو کی هستی؟!
- من کسی هستم که تو رو انتخاب کردم!
- برام مهم نیست... من دیگه نمیخوام یه جادوگر باشم! میخوام بمیرم!
- مرگ برات هنوز مقدر نشده... یا بهتر بگم که زندگی هنوز برات ادامه داره آرسینوس جیگر!

آرسینوس اینبار با شنیدن نام خودش از زبان پیرمرد بلند شد و صاف نشست و با بهت به او نگاه کرد.
- تو کی هستی؟! من رو از کجا میشناسی؟!
- من مرلین هستم ... خدمتگزار ارباب تاریکی ها لرد ولدمورت کبیر!
- از من چی میخوای مرلین؟! نکنه میخوای من هم به دار و دستتون بپیوندم؟
- دقیقا همین رو میخوام! من استعداد جادوی سیاه رو در تو دیدم... حالا ازت میخوام که با من بیای... برای پیوستن به لرد سیاه و برای پس گرفتن قدرت گذشتت.
- من هیچ جا نمیام!

آرسینوس این را گفت و دوباره دراز کشید... ولی مرلین قوی تر از این حرف ها بود و با یک حرکت ناگهانی دست آرسینوس را گرفت و دو جادوگر با صدای پاقـی غیب شدند.

در مکانی نا معلوم:

دو جادوگر با صدای پاق بلندی در محوطه ای ظاهر شدند که با درختان بلند محاصره شده بود.
مرلین با آرامش و اطمینان گفت:
- ما با هم دوئل میکنیم! اگر تو بردی آزادی که بری و اگر باختی و خلع سلاح شدی باید مرگخوار بشی!

آرسینوس با تردید به او نگاه کرد و فهمید چاره ای ندارد پس گفت:
- قبوله... شروع کن!

مرلین به سرعت افسونی به طرف آرسینوس فرستاد و او با سرعتی غیر قابل تصور از خودش دفاع کرد.

- با اینکه مدت هاست دست به چوبدستی نبردی هنوزم خوب میجنگی... خیلی خوب، کروشیو!

آرسینوس که غافلگیر شده بود به سختی روی زمین افتاد و از شدت دردی که در اعماق وجودش او را میفشرد و له میکرد چوبدستی از دستش خارج شد... مرلین با آرامش خاصی جلو آمد و پایش را روی چوبدستی آرسینوس گذاشت و گفت:
- تو باختی آرسینوس... حالا باید با من بیای و مرگخوار بشی.

آرسینوس با وجود آنکه آثار درد در چهره اش نمایان بود به سختی خود را بلند کرد و گفت:
- خیلی خوب مرلین... من مرد قولم هستم... هرچه زودتر من رو ببر.

مرلین دست آرسینوس را گرفت و دو جادوگر با صدای پاق بلندی غیب شدند...

یک ماه بعد:

آرسینوس به لبخندی به دفتر خاطراتش و چگونگی مرگخوار شدنش نگاه کرد و در فکرش گفت:« اولش به زور... ولی حالا با علاقه، ایمان و وفاداری نسبت به ارباب!» این جمله را در ذهنش بر زبان راند، سپس آستین ردای سیاهش را بالا زد و به علامت شومش نگاه کرد... هر بار که به آن نگاه میکرد دلگرم میشد.

او که اکنون دوباره تبدیل شده بود به همان جادوگر و معجون سازی قدرتمند قدیمی ، دفتر خاطراتش را بست، به مقابل آینه ی بزرگ اتاقش رفت و خودش را در آن نگاه کرد... اکنون موهایش را کوتاه کرده بود و ریش هایش را اصلاح کرده بود... لبخندی زد، یک لبخند گرم و واقعی و به گوشه ی اتاق رفت و خودش را روی تخت انداخت و در حالی که به خواب میرفت با خود فکر کرد:« باید حتما بعدا از مرلین تشکر کنم... اگر منو انتخاب نمیکرد قطعا هنوزم گوشه ی خیابون ها افتاده بودم!» با این فکر به خواب فرو رفت تا روزی دیگر را زیر سایه ی اربابش شروع کند.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
حریف زن داداش زن بابای جیغزه! :|

یازده سالگی سنی است که بچه های خانواده بلک با اولین چالش بزرگ زندگی شان مواجه می شوند. رسیدن یا نرسیدن نامه هاگوارتز. رسیدنش برابر یک ماه انتظار برای چالش مزخرف بعدی است و نرسیدنش به منزله حذف از شجره نامه. مهم نیست تا آن سن چقدر از خودتان جرقه های جادویی نشان داده اید(یا نداده اید) و بعدش اصلا جادوگر قابلی می شوید یا نه. نامه باید برسد و شما باید به هاگوارتز بروید. فشفشه به دنیا آمدن گناه بزرگی است که فقط با سوزاندن اسمتان، بستن یک پارچه قرمز خال خالی به سر چوب و جا دادن مایملکتان تویش، و پرتاب به بیرون از خانه با اردنگی، بخشوده می شود.

دست انداز بعدی گروه بندی است که برای خودش داستانی شده. کلاه گروهبندی تا اسم بلک را می شنود عزا می گیرد، در این حد یعنی! بچه های شجاع، باهوش، با پشتکار، ترسو، خنگ یا شل و ولی که همه بلااستثنا باید به اسلیترین بروند، چرا که شعار خانواده می گوید «توجورزپور» وگرنه You'll die for sure و کجا بهتر از اسلیترین برای اصالت جاودان؟

بعدش آزمون سمج از راه می رسد و گرفتن حال دورگه ها و گندزاده ها، بعدتر نوبت به فارغ التحصیلی می رسد که چندان اهمیتی ندارد، و آخرش دوباره اصالت جاودان از انتهای جاده برایتان دست تکان می دهد(انگار مثلا تا الان اصلا هیچ نقشی در زندگیتان ایفا نکرده و معصومانه منتظر بوده به همین انتهای جاده برسید!). بله، مرحله شیرین ازدواج. اصالت جاودان حفظ نمی شود مگر با ازدواج. و از آنجا که روز به روز گندزاده ها وقیح تر می شوند و پایشان به جامعه جادوگری بازتر و بازتر می شود، باید دست بجنبانید که اصیل زاده مذکر مورد نظر دیگر در دسترس نخواهد بود!

نامه من تا آخرین لحظه به دستم نرسید. جغد احمق نمی توانست خانه شماره دوازده را بین شماره یازده و سیزده پیدا کند. مدیر مدرسه همیشه می داند شما کجا ساکن هستید و آدرس های روی پاکت ها هیچوقت اشتباه نمی کنند؛ ولی کسی با جغد هماهنگ نکرده بود که پسر ارشد این خانواده را توی آتش سوزانده اند و پدر در راستای حفظ ایمنی باقی مانده بچه هایش، تصمیم گرفته خانه را از نقشه میدان گریموالد حذف کند.در نتیجه جغد که نمی توانسته نامه را بین زمین و هوا رها کند، هفته ها دور میدان چرخیده و با اضطراب بال بال زده و با خودش فکر کرده «برم؟ برگردم؟ بندازم همینجا؟ آدرسو دوباره بخونم؟ چه گلی به سرم بزنم خب؟!» و از آنجا که خوردن و آشامیدن حین ماموریت ممنوع است، هفته آخر روی درختی پشت خانه، از گرسنگی و تشنگی( و اضطراب؟) جان به جان آفرین تسلیم نمود. دیورون، جن پدرم، نامه را پیدا کرد. کتک مفصلی هم خورد که این چند هفته چرا پیدایش نکرده بوده.

بعد نوبت به گروه بندی رسید که حوصله دگ و دگ با کلاه چروک و نخ نمای گروه بندی را نداشتم و بهش گفتم هر غلطی میخواهد بکند و او هم غلط مورد نظرش، فرستادنم به هافلپاف را کرد. احتمالا خواسته حالی ازم بگیرد، یا بی حوصلگی آن روزم را با صبر و حوصله اشتباه گرفته. خرفت چروک مغز! سمج به خوبی سپری شد(با توجه به اینکه فینیاس قبل از من تمام افتخارات ممکن را درو می کرد، دیگر نیازی نبود هر جا سخن از جادوی اصیل است نام الادورا بدرخشد. فین به قدر کافی می درخشید.) و بالاخره بعد از هجده سال که به اندازه تمام چهار پاراگراف بالا و بیشتر از آن طولانی و عذاب آور بود، اصالت جاودان از انتهای جاده دست تکان داد. ازدواج.

***


-من می ترسم مامان!

مادرم تشر زد:
-خوبه، بترس! خیالم راحته که تو مثل اون آبروی خانواده رو نمی بری!

اون، ایزلا بود. لکه های سوختگی روی شجره همیشه «اون»، «ننگ خانواده»، «ذلیل مرده» یا «الهی جز بزنی که یه خانواده رو جز دادی بی حیا!» خطاب می شدند. ایزلا یک سال قبل از فارغ التحصیلی عاشق یکی از مشنگ زاده های سال هفتمی شد و الان اگر پسره ولش نکرده باشد، لابد با هم خوشبختند. شاید هم نیستند. من هیچوقت نامه هایش را نمی خوانم. دیورون تمامش را می سوزاند، به دستور پدر البته.

مادرموهایش را عقب زد و با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت. آه کشیدم و خودم را انداختم روی صندلی جلوی میز آرایشم. آینه بازتابی از صورتم را نشان می داد که در پس زمینه کاغذ دیواری سبز و نقره ای، رنگ پریده به نظر می رسید. دیوار ها به رنگ ناکامی یازده سالگی ام نقاشی شده بودند؛ هیچوقت به صرافت نیفتادم رنگشان را عوض کنم. ولی فعلا که مهم نبود، باید حواسم را جمع می کردم که ناکامی جدیدی درست نکنم. به توصیه مادر، وظیفه ام از این قرار بود: زیبا، متین، موقر. فقط وارد میشی، میشینی جلوی پسره و توجهشو جلب می کنی. راضی شون کن! امیدوار بودم وظیفه پسره هم همین بوده باشد، بنابراین کار هردویمان ساده می شد.

زنگ در باعث شد از جا بپرم. گوش هایم را تیز کردم تا از ورای تپش قلبم که با شدت به قفسه سینه ام می کوبید، صدای طبقه پایین را بشنوم. خوشامد گویی...بسته شدن در...تعارف به نشستن...و بعد علامت مادرم. سه بار ضربه به نرده ها. به چشم هایم توی آینه زل زدم و تکرار کردم :
-زیبا، متین، موقر. بزن بریم الادورا بلک!

راه پله را با موفقیت طی کردم و به سالن پذیرایی رسیدم. خانم دوریل و پسرش با ورودم با بی میلی نیم خیز شدند و دوباره سر جایشان نشستند. باراباس دوریل با خودنمایی چوب بلند و باریکی را بین انگشتانش می چرخاند. چوب الدر بود قطعا. تعریفش را زیاد شنیده بودیم ولی هرگز ندیده بودیمش. با اشاره مادرم و اجازه خانم دوریل که خریدارانه سرتاپایم را نگاه می کرد، کنارش نشستم. دست کم ده سال از من بزرگتر بود و تقریبا تمام قسمت های دست و صورتش که میشد دید، زخمی و چاک چاک. مادرش باید دنبال دختر های زشت تر و ترشیده تری میگشت...پوف!

مادر ها با هم مشغول صحبت شدند و من و آقای تکه پاره که حرفی نداشتیم، در سکوت گوش می کردیم. چوب الدر آنقدر چرخیده بود که اگر دهان داشت قطعا بالا می آورد. شاید مثلا چند تا طلسم یا کمی جرقه های رنگی. تصمیم گرفتم محض تنوع هم که شده کمکی کمکش کنم. زمزمه کردم:
-آقای دوریل؟

باراباس بدون اینکه رویش را به طرفم برگرداند گفت:
-بله؟

لجم گرفت. صدایم را صاف کردم و جواب دادم:
-نترسید، اونقدر ها هم زشت نیستم که نتونید نگاهم کنید.

بند موقر به فنا رفت. دوریل نگاهم کرد و ابرویش را بالا انداخت. چین های دامنم را مرتب کردم و با بی اعتنایی ساختگی گفتم:
-این...چوبدستی یاس کبوده؟

باراباس گردنش را بالا گرفت و سینه اش را جلو داد-و حاضرم قسم بخورم با این کار لااقل پانزده سانتی متر به قدش افزوده شد!- و جواب داد:
-البته!
-میتونم ببینمش؟

بند متین هم در آستانه پاره شدن قرار گرفت. داماد آینده با بی اعتمادی به چشم هایم زل زد. چوبدستی خودم را بیرون کشیدم و ازانتها به سمتش گرفتم.
-مسلما جادوگر ماهری مثل شما با صاحب قبلی چوب جنگیده تا اونو به دست بیاره. اگه بخوام چوبدستتون رو بدزدم به راحتی می تونید دوباره از من پسش بگیرید. من به مهارت شما نیستم!

باراباس چشم هایش را تنگ کرد و بالاخره با بی میلی چوب بی نوا را که اگر دهان داشت آن را از طلسم هایی که بالا آورده بود پاک می کرد و فریاد می زد «الا دمت گرررررررررم!»، به من داد.

و درست همینجا، فاجعه رخ داد.

دیورون پیر و مشنگ که چای عصرانه را سرو می کرد، بعد از تعارف کردن چای به مادرهایمان، به سمت ما چرخیده بود. و درست وقتی چشمش به من افتاد که چوب الدر را توی دستم گرفته بودم و داشتم وانمود می کردم باراباس دوریلی هستم که دارد طلسم نهایی را به طرف صاحب قبلی چوب-که نقشش را خود باراباس ایفا می کرد- پرتاب می کند.

البته که طلسمی در کار نبود.

ولی وقتی دیورون جیغ کشید و سینی چای را به هوا انداخت، که در نتیجه اش فنجان های آب جوش روی من و همسر آینده ام ریخت، و چوبدست های هر دویمان جرقه های بی شماری بالا آوردند، دیگر نمی شد وانمود کرد نیت دوستانه ای در کار بوده. خانواده دوریل که خواستگاری را نقشه شومی برای تصاحب چوبدستی یاس کبود پسرشان به حساب آورده بودند، با چند سوختگی دردناک که کلکسیون زخم های آقا پسر را تکمیل می کرد،و خشم شدیدی که حتی از گوش هایشان بیرون می زد، خانه مان را ترک کردند.

و لازم به توضیح نیست که بعد از آن دیگر هرگز هیچ خواستگاری پایش را توی خانه ما نگذاشت.
و اصلا لازم به توضیح نیست که بعدش چه بلایی سر دیورون آوردم.

سنت گردن زدن جن های خانگی شاید کمی خشن به نظر برسد، ولی از این زاویه بهش نگاه کنید که دیگر هرگز هیچ جنی باعث نشد دختر های خانواده بلک مجرد باقی بمانند.

من جان اصالت جاودان را نجات دادم. بقیه هر چه می خواهند، بگویند!


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۱۳:۲۴:۳۸



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل رودولف لسترنج با پرسیوال دامبلدور


یه روز دیگر برای رودولف بود...یک روز عادی دیگر...یک روز که مثل همیشه دیرتر از معمولِ دیگر جادوگران از خواب بلند میشد...هیچ اتفاق خاصی قرار نبود در این روز اتفاق بیفتد...اما...

رودولف بر روی تخت دراز کشیده بود...به دست و پاهایش نگاهی کرد...همه چیز سر جایش بود...اما چرا چنین حسی داشت؟!
به یاد کتاب مشنگی مسخ که توسط جادوگری به نام کافکا نوشته شده بود افتاد...همان حس را داشت...اما او بدون شک تبدیل به حشره نشده بود...کافکا بدون شک جادوگر بود...جادوگری که به دنیای مشنگی کوچ کرد...و البته به سزای اعمالش رسید...مرگی دردناک!

رودولف به زحمت از حالت دراز کش به حالت نشسته درآمد...چمانش هنوز به طور کامل باز نشده بود...او باید بلند میشد...اما با خود فکر کرد که چرا؟!
چرا باید بلند شود؟!مگر باید کاری انجام میداد؟! اصلا برنامه روزانه اش چه بود؟!

_خودت رو بشکن...خودت برای خودت نگه دار...خودت رو بساز...خودت برای خودت انگیزه بساز...زندگیت رو به چیزی نبند...دلبسته یک چیز نشو!

رودولف با خود اندیشید که چه حرفهای زیبایی!چه کسی این حرفها را زده بود؟!....اوه! بله...این حرفهای خودش بود...نصیحت هایی که به دیگران کرده بود...اما...فقط حرف بود!چون خودش تا به حال به آن عمل نکرده بود...

چشمانش حالا دیگر باز شده بودند...اما توان حرکت کردن نداشت...در اصل انگیزه ای برای حرکت کردن نداشت...اما همین که چمانش به چوب دستی اش افتاد،بی اختیار از تخت بلند شد و به سمت چوبدستیش رفت...همین که چوبدستیش را به دست گرفت،جرقه ای در ذهنش شکل گرفت...
_من دلبسته چوب دستیم...دلبسته جادو...دلبسته دنیایی جادویی...شاید بد نباشه یک روز فقط از چوب جادو استفاده نکنم...جادو نکنم...اصلا توی دنیایی جادویی نباشم...شاید بد نباشه یک روز برم دنیای مشنگی!

چوب جادوییش را کنار گذاشت...به سمت کمدش رفت تا لباس مناسب دنیایی مشنگی پیدا کند...و توانست لباسی که شبیه به لباس های کارگری مشنگ ها بود پیدا کند و بپوشد...چشمانش را بست و برای آپارات آماده شد...بر روی مقصد تمرکز کرد...لندن!

بنگ بنگ بنگ بنگ!

رودولف چشمانش را باز کرد...برج بیگ بنگ که ساعت 12 ظهر را نشان میداد و با صدای زنگ مانندش آن را به اطلاع همه میرساند،رو به رویش بود و رود تایمز پشت سرش...مشنگ ها نیز بدون توجه به اینکه چند لحظه پیش مردی از ناکجا آباد ناگهان اینجا ظاهر شده،مشغول بودند...عده ای با وسیله ای که آن را روی گوششان گذاشته بودند،در حال صحبت بودند...عده بیشتری هم همان وسیله ها را در دستاشان گرفته و با آن مشغول بودند...چند نفری هم بودند که در گوشه ای ایستاده و با هم عکس میگرفتند...

رودولف بار دیگر به ساعت بیگ بنگ نگاه کرد...ساعت 12 و 1 دقیقه ظهر بود...رودولف همیشه در این موقع ناهار میخورد...حالا هم گشنه اش بود...احتمالا مشنگ ها هم باید همین ساعت ناهار میخوردند... پس به دنبال مکانی که بتواند در آن چیزی بخورد،به راه افتاد...

سرانجام رستورانی پیدا کرد و داخل آن شد...به سمت میز خالی ای رفت و پشت آن نشست...سریعا زن جوانی که دفترچه و قلمی در دست داشت به سراغش آمد...
_خوش اومدین...چی میخورین؟!
_امممممم...راستش اومدم غذا بخورم!

زن با تعجب نگاهی به رودولف کرد...چند ثانیه ای به او خیره شد و بعد دوباره ادامه داد...
_خب...استیک داریم...فیش ...
_نه همون استیک!
_استیکش چه جوری باشه؟
_خوشمزه باشه!

زن دوباره نگاهی به رودولف کرد...اما اینبار نگاهی خشمگین...مشخص بود که قصد داشت چیزی به رودولف بگوید...اما پشیمان شد...چیزی درون دفترچه اش نوشت و به گفتن جمله ی "الان حاضر میشه" اکتفا کرد...
چند دقیقه بعد سفارش رودولف حاضر بود...منظره اشتها آوری بود...رودولف هم با ولع تمام شروع به خوردن غدایش کرد...
غذایش را که تمام کرد،از صندلی اش بلند شد و به سمت در خروجی رفت اما مردی کم مویی که پشت پیشخوان ایستاده بود او را صدا کرد...رودولف هم با تعجب مرد را نگاه کرد و به سمت او حرکت کرد..
_غذا خوشمزه بود؟!
_اوه...آره...خیلی خوب بود!
_خب...نوش جونتون...فقط فکر کنم هزینه اش رو یادتون رفت پرداخت کنید!

رودولف لحظه ای درنگ کرد...او با خود پولی نیاورده بود...
_واقعا متاسفم...من فراموش کردم...کلا فراموش کردم...الان پولی همرام نیست...توی خونه جا گذاشتم!
_مشکلی نیست...چیز قیمتی دیگه ای دارین که عوضش بدین یا بذارین پیش ما تا برین و با پول برگردین!
_شرمنده...هیچی همراهم نیست...گفتم که فراموش کردم!
_پیش میاد...نگران نباشید...فقط اگه زحمتی نیست دنبال من بیایید!

رودولف به دنبال مرد کم مو به راه افتاد...مرد کم مو او را به آشپزخانه برد و به سیک ظرفشویی اشاره کرد...
_شما یه زحمتی بکش...تا عصر همکارمون رفته یه جایی نمیاد..تا او موقع که همکارم بیاد زحمت ظرفها رو بکش...این جوری بی حساب میشیم!
_یعنی ظرفها رو بشورم؟!
_آره!

رودولف جلو خنده اش را گرفت...او میتوانست همین حالا آپارات کند و مرد را قال بگذارد...ولی ترجیح داد بماند و ظرفها را بشوید...به هر حال او آمده بود تا یک روز را در دنیایی مشنگی سپری کند...ظرف شستن هم جزیی از دنیایی مشنگی بود!

6 ساعت بعد!

رودولف از رستوران در حالی که دستانش به دلیل ظرف شستن سفید سفید شده بود،خارج شد...نگاهی به دور و برش انداخت و به راه افتاد...
رودولف در خیابان ها راه میرفت...راه میرفت...راه میرفت...
هنگامی که شب به نیمه رسید و صدای "بنگ بنگ" ساعت ها این را اعلام میکرد،رودولف دست از راه رفتن برداشت...او حالا درون پارکی بود...پارکی که در این موقع شب به نظر نمیرسید کسی به غیر از رودولف در آن باشد...بر روی نمیکتی نشست...در حالی که ساق پایش را ماساژ میداد به صحنه ها و منظره هایی که در چند ساعت گذشته دیده بود فکر کرد...
_کلاپ،فنس،رستوران،مغازه،سالن های نمایش،بانک و...مشنگ ها زندگی خسته کننده ای دارن!

این چیزی بود که رودولف از زندگی چند ساعته ای که در میان مشنگ ها داشت،فهمیده بود...کافاکای جادوگر چرا این دنیای ملال آور را به دنیایی پر هیجان مشنگی ترجیح داده بود؟!
رودولف آهی کشید...دوباره در افکار خودش غرق شد...میدانست آینده ای وجود داشت...آینده ای بود که بودن یا نبودن رودولف در آن مشخص نبود...و حضور در آن آینده از آرزو های رودولف بود...مدتها بود که چنین ارزویی داشت...اما نمیدانست که چگونه این آرزو را براورده کند! تنها عملی که برای این کار انجام داده بود،برجا گذاشتن یادگاری از خودش بود...

_خاطره!

رودولف با خودش حرف میزد...
_خاطره...خاطره...میتونم این خاطره رو از خودم به یادگار بذارم...عالیه...خاطره ای که خیلی ها اون رو تجربه نکردن...خاطره ی یک روز خاص....روزی که یک جادوگر،ساعاتی بدون جادو در کنار مشنگ ها زندگی کرد...

_داداش...چیژی با خودت داری یه آتیش کوچولو درشت کنیم؟!هوا شرده...یخ میژنیم!

مثل اینکه رودولف تنها نبود...مرد ژولیده ای که از پشت درختان سرش را بیرون آورده بود،با گفتن این جمله به رودولف فهمانده بود که در این پارک تنها نیست...
_واقعا دنیایی مشنگی به غیر از ملال آور بودن،مسخره و مزخرف هم هست...اصلا درک نمیکنم کافکا چه جوری اینجا زندگی میکرد؟! اوه...یادم اومد...کافکا زنگی نکرد...مردگی کرد!

رودولف این جمله را گفت و به قصد خانه آپارات کرد!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
مثل همیشه همراه خدمتکارم براى خوش گذرانى از خانه بيرون زده بوديم. من يک اشراف زاده بودم و هر کارى دلم مى خواست انجام مى دادم. خرید هاى فراوان، سفرهاى فرنگى، بازى گلف و همه و همه از مزاياى ثروتمندى بود. البته بماند کارمان همیشه زودتر از کار بقیه انجام مى شد چون ما در وزارت خانه دوستانى داشتيم..به هر حال پول باشد همه چيز درست مى شود. هر که گفته پول بد است و چرک کف دست، دروغ است. چرک دست که هيچ پول اگر چرک کمر هم بود من.. کيسه کش حمام مى شدم. همراه کاترین در خيابان ها گشت مى زدیم. من با بادبزنى صورتى خودم را خنک مى کردم و او چترى روى سرم گرفته بود تا مبادا پوست سفید و زيبايم تيره شود. البته ما ماشین هاى گران قيمت و شيکى هم داشتيم اما به هرحال ملت بايد ثروت و زيبايى من را مى ديدند..بايد چشم حسودان درمى آمد.

البته من در آن بين از دست فروش هاى خيابان وسايلى مى خریدم و يا اجازه مى دادم کفاشان کفش هايم را واکس بزنند و پولى دربياورند و يا حتى اجازه مى دادم آرایشگر به دستانم دست زده و ناخن هايم را لاک‌ بزند و کسب درآمد کند. کاترین همیشه مى گفت که اين رفتارهايم نشان مى دهد که من چقدر انسان خوب و پاک دلى هستم. مى گفت که من مانند فرشته ها مى مانم و خب..بله من اين ها را خودم هم مى دانستم..من خوب بودم.

آن روز هر که از کنارمان رد مى شد، سرى برايم تکان مى داد و خواهش مى کرد تا دستان مبارکم را ببوسد اما خب من اين افتخار را به همه نمى دادم مگر اينکه آن فرد يک نجیب زاده باشد. داشتم با کاترین درمورد لباس جديدم حرف مى زدم که ناگهان صداى نکره اى را شنیدم.
- ساقى امشب مى بده..
- ناز نفست پهلوون!
- حاجى دمت..آررره.

به کاترین اشاره کردم که به هيچ وجه نمى خواهم نگاهم به فقیر جماعت بيافتد. دست بر چشمان نازنينم گذاشتم تا از کنارشان بگذرم.
- آهای خانم خوشگله؟

وقتی کلمه ى خوشگل را شنیدم و چون مى دانستم فقط من خوشگل هستم، ناخودآگاه جواب دادم.
- بعله؟
- اوني كه زير پات گذاشتى دله!

جيغ کوتاهى کشيده و زير پاهایم را نگاه کردم اما اثر‌ى از دل و حتى قلوه هم نبود. به من دروغ گفته بود. من از دروغگوها متنفر بودم. گفتم:
- عييييييش!

و راه افتادم اما باز فریاد زد.
- آهای آهای..آهای خانم خوشگله..صبر کن! تراورز حاجى شماره جغدم رو بده به خانم.

و من چون آدم خوبى بودم و دوست نداشتم دل کسى را بشکنم صبر کردم. همین که حاجيشان خواست با شماره به من نزديک شود، فردى فریاد زد.
- اکسپليارموس!
شماره ى جغد، از دستان تراورز پرواز کرد و در دستان پيرمردى ريش دراز فرود آمد. پيرمرد چشمکى زد.
- خودم بهت زنگ مى زنم فرزندم!

سریع شماره را لاى ريش هايش پنهان کرد، به سمت من دويد و دستم را گرفت.
- نترس فرزندم تو رو نجات خواهم داد!

درحالی که هاج و واج مانده بودم که از چه چيزى مى خواهد نجاتم دهد، قلم را داد به من و من برگه اى را که نمى دانستم چيست امضاء کردم.
- عضو محفل شدى فرزندم.

ناگهان فرد کچل و بى دماغى روبه رويم ظاهر شد. حتى هنوز هم از به ياد آوردن چهره اش حالم بد مى شود. کچل داد زد.
- دامبلدور بيا مبارزه!
- نه تام..تو بيا به آغوش روشنايى.

فهمیدم که اين دو با هم دشمن هستند و من بايد اجبارا يکى از اين دو گروه را انتخاب کنم. با يک حساب سرانگشتى فهمیدم که، بودن در فقر و تحمل سختی، آسان تر از تحمل يک کچل، يک حاجى و يک قمه کش است و اين دليلى شد تا به محفل بپیوندم. خانواده ام مرگخوار شد اما من کودتا کردم و از خانه بيرون زدم. من در كل از همان ابتدا دخترى پاک و معصوم بودم و فقط لایق محفل.

زندگی در محفل شاید سخت باشد و شاید دستانم از شدت آشپزى سوخته باشد اما پرفسور مى گوید:
- فرزندم عشق و محبت..صلح و صفا..مهم اينه!

و من روى حرف پرفسور حرف نمى زنم. او درست مى گوید مهم همان است.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۵ ۰:۰۱:۲۸

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
دوئل گلرت پرودفوت و فلورانسو

روزی که عضو محفل ققنوس شدم.


قلعه ی سیاه نورمنگارد در دنیای جادوگری به جواهری نفرین شده می مانست. دیوار های سیاه رنگش، آسمان را شکاف می دادند و دروازه ی عظیمش لرزه بر تن جادوگران و ساحره ها می انداخت. برای بیش از پنجاه سال مادر ها برای فرزندانشان تعریف می کردند که سفر به این قلعه، یک ماجراجویی بدون بازگشت است. مادرها، از مادرانشان شنیده بودند که در دوران وحشت، گلرت گریندل والد، جادوگر سیاه بزرگ، موجوداتی مخوف چون شیردال ها را برای محافظت از آن قلعه گمارده بود؛ و برخی مادرها تا آنجا پیش می رفتند که: "گریندل والد در دوران قدرتش، شیردال های قلعه را با گوشت جادوگران شکست خورده تغذیه می کرد."

در تمامی اعصار، مردم عادی علاقه ی خاصی به ساختن داستان های عجیب و غریب داشته اند و پس از مدتی، خود نیز داستان های خود را یک حقیقت غیر قابل انکار می پندارند. این داستان ها معمولا با یک جمله ی ساده آغاز شده و هر شخص جمله ای به آن می افزاید تا به طوماری بدل شود. طوماری از خیال پردازی خالص!

سکوتِ مطلق بود و پرودفوتِ جوان بر روی صندلی اش مشغول مطالعه بود. کتابی نچندان قطور و به رنگ سیاه به دست داشت. او تا کنون چند بار این کتاب را مطالعه کرده بود... کتاب "رازهای تاریک ترین جادو"! گلرت عاشق مطالعه بود. بر روی میز کناری، کتاب "شیطانی ترین جادو" بر روی چند کتاب در مورد جادوی صورتی قرار داشت و ان اتاق مملو از کتاب های گوناگون بود.

صدای "پاق"، سکوت اتاق را شکست. یکی از جن های خانگی پشت در ظاهر شده بود. گلرت کتاب را بست و همه ی کتاب ها را به جاهای خود در کتابخانه باز گردادند. شخصی به آرامی در زد و گلرت به او اجازه ی ورود داد. آوندیر کوچک در را باز کرده و وارد شد. جن خانگی پس از تعظیم بلند و بالایی گفت: "ماگوامپ عالی، آلبوس دامبلدور، اجازه ی ورود به قلعه رو می خواهند، ارباب."

گلرت پس از قفل کردن اتاق مطالعه، به اتاق پذیرایی برای خوش آمدگویی به جادوگر بزرگ رفت. همواره عادت داشت میهمانان خود را به رسم مهمان نوازی به آغوش بکشد اما زمانی که آلبوس دامبلدور را دید بر جایش خشک شد. دست راست جادوگر بزرگ، سیاه شده و مرده بود. گلرت بدون توجه به آداب و رسوم رسمی به سرعت عرض اتاق را طی کرده و خود را به دامبلدور رساند. بدون این که حرفی بزند به آوندیر اشاره کرد که برای مهمانشان صندلی بیاورد و خود در حالی که زانو زده بود دست مهمانشان را مورد بررسی قرار داد.

- پروفسور... این... آخه چطور؟!

پروفسور دامبلدور مانند همیشه آرام بود. در حالی که سعی می کرد دست راستش را از دستان جادوگر جوان خارج کند، گفت:

- راستش من برای این نیومدم...

- ولی... ولی این خیلی خطرناکه! ممکنه... ممکنه...

- می دونم!

- پس چه چیزی از این مهم تر وجود داره که بخواید در موردش با من صحبت کنید؟ چه چیزی مهم تر از زندگیتون وجود داره، پروفسور؟

پروفسور دامبلدور در حالی که لبخندی بر لب داشت از جادوگر جوان پرسید: "فکر می کنی بتونی دست من رو درمان کنی؟ ...یا این که از مرگ تدریجی من جلوگیری کنی؟!"

گلرت جادوی سیاهی که دست جادوگر بزرگ را به آن روز در آورده بود، می شناخت و می دانست با وجود ساده بودن این جادو، غیر قابل کنترل و غیر قابل توقف است. پس سرش را پایین انداخت. در حالی که به مهمانش کمک می کرد بر روی صندلی بنشیند، با چوب دستیِ قهوه ای رنگش یک صندلی نیز برای خود احضار کرده و جن خانگی را برای آوردن کمی نوشیدنی به آشپزخانه فرستاد.

زمانی که نوشیدنی های کره ای رسیدند، گلرت یکی از لیوان های نوشیدنی را در دست چپ میهمانش گذاشت و لیوان دوم را همراه با کوزه ی نوشیدنی ها بر روی زمین. آلبوس دامبلدور جرعه ای از لیوانش را نوشید، سپس رو به ارباب قلعه ی نورمنگارد کرده و سخنانش را اینگونه آغاز کرد: "مطمئنم می دونی که لرد ولدمورت برگشته... اون افراد زیادی رو دور خودش جمع کرده و ما هم داریم سعی می کنیم که همین کار رو بکنیم..." جادوگر جوان در حالی که به سخنان پیرمرد گوش میداد، لیوان نوشیدنی اش را از روی زمین برداشته و جرعه ای از آن نوشید. سپس با سر اشاره کرد که منتظر شنیدن بقیه ی صحبت های اوست.

آلبوس دامبلدور آب دهانش را قورت داده و با لحنی نامطمئن ادامه داد: "گلرت، پدر و مادرت انسان های شریفی بودن... اونا توی جنگ اول به عنوان اربابان این قلعه، به عضویت محفل ققنوس در اومدن و تا پای جون با پلیدی مبارزه کردن! من حالا از تو... از تو، ارباب قلعه ی نورمنگارد، می خوام که توی این نبرد به ما بپیوندی!"

قلعه ی نورمنگارد پیش از ظهور لرد ولدمورت، ده ها هیپوگریف و شیردال را در خود جای داده بود. همه ی آن ها به جز پنجه ی طوفان که در آن زمان هنوز نوزادی بیش نبود، به همراه پدر و مادر گلرت در جنگ کشته شده بودند. اکنون ارباب قلعه ی نورمنگارد در واقع ارباب یک هیپوگریف، چند جن خانگی و دیوارهایی سیاه بود!

گلرت از روی صندلی اش بلند شد. به سمت پنجره رفته و در حالی که با خود کلنجار می رفت، به بیرون پنجره خیره شد. نورمنگارد خانه ی او بود و نمی خواست از دستش بدهد اما... اما دنیا در حال نابودی بود... مرگخوارها و اربابشان در حال پیشروی بودند و آلبوس دامبلدور... آلبوس دامبلدور به عنوان نماد استقامت در برابر تاریکی، در شرف مرگ بود!

ارباب جوان نمی توانست دست روی دست بگذارد. رویش را به سمت آلبوس دامبلدور برگردانده و لبخند محوی تحویل پیرمرد داد. آلبوس دامبلدور از روی صندلی بلند شد، پاکت نامه ای را از جیبش در آورد، آن را بر روی جایی که گلرت تا چندی پیش آنجا نشسته بود، گذاشت و از اتاق خارج شد. درون پاکت، معرفی نامه ای از طرف آلبوس دامبلدور برای دفتر کاراگاهان بود. معرفی نامه ای برای استخدام گلرت پرودفوت.

ارباب قلعه می دانست در پسِ این رفتن، ممکن است دیگر بازگشتی وجود نداشته باشد؛ با این حال، دنیا به او نیاز داشت. دنیا یک بار دیگر به نورمنگارد که اکنون تنها سایه ای از گذشته ی پر قدرت خود بود، نیاز داشت!

لباس هایش را که پوشید، به بالاترین نقطه ی قلعه رفت. در آنجا کسی بود که میخواست برای آخرین بار ملاقات کند. جوان شیک پوش از پشت میله های سلولِ مرتفع ترین زندان به درون سلول نگاه کرد. چهره ی پسرک ماتم زده بود. پدربزرگش را می دید که به چشمان او خیره شده است. اشک در چشمان قهوه ای رنگ پسر جمع شد. ظرف غذا را از زیر در عبور داد و به صورت نحیف پدربزرگش خیره شد. دو گلرت برای مدتی طولانی بدون گفتن جمله ای به یکدیگر نگریستند.

گلرت جوان، چشمانش را از پدربزرگش دزدید و خواست برگردد که صدایی او را از رفتن منع کرد. پدر بزرگش او را صدا زده بود. از آخرین بار که جادوگر بزرگ او را "پسرم" صدا زده بود، سال ها می گذشت. آن زمان او هنوز کودکی بیش نبود. آن زمان... آن زمان هنوز خود برای غذا دادن به پدربزرگش می آمد و برای پدربزرگش داستان های خیالی تعریف می کرد.

جوان بیست ساله به سمت سلول بازگشته و دوباره به درون نگاه کرد. گریندل والد، در کنار میله های سلول ایستاده بود. دستانش از میان میله های سلول خارج شده بودند. در میان دستانش دفتری بود که در طول این سال ها، آخرین دست نوشته هایش را در خود داشت. پرودفوت میتوانست لبخند پدربزگش را در حالی که اشک از گونه هایش جاری می شدند، ببیند. گویی گریندل والد در آن زندان از همه چیز خبر داشت... گویی می دانست که آن ها دیگر هیچ وقت همدیگر را نخواهند دید. دفتر را از دست پدر بزرگش گرفت. دست پدر بزرگ را به گرمی فشرد و بغضش ترکید.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
باد از میان درزهای پنجره زوزه میکشید.خورشید هرگز زیباتر از امروز در پشت ابرها پنهان نشده و ماه هیچگاه نرم تر از امشب بر فراز لندن بزرگ نتابیده بود.در سرتاسر لندن که در سرزمین پهناور خواب فرو رفته بود چهره ای پیدا بود که در زیر نور غم انگیز ماه میدرخشید.مرد چنان سرورویش را پوشانده بود که باعث میشد ظاهرش هم مانند باطنش پنهان بماند.شاید کسی در این شهر انتظار مرد را میکشید،شاید سرنوشت کسی به مرد بستگی داشت و یا هزاران شاید دیگر.مرد به درون کوچه ای باریک پیچید و بعد وارد آپارتمان 99 خیابان سنت هارلی شد.همانطور که از پله ها به آهستگی بالا میرفت برق شیئ در زیر کتش پیدا بود.دستانش میلرزید و قلبش به شدت میتپید،آیا به آن درجه از پستی رسیده بود که شب هنگام به دختر بی دفاعی حمله کند؟بی دفاع؟ولی همان دختر به ظاهر بی دفاع بهترین دوستش را کشته بود،زندگیش را نابود کرده و رویاهایش را به خون کشیده بود...ثانیه ها به سرعت میگذشتند و لحظه مرگ دختر هم به سرعت نزدیک میشد.
-اهم!

صدایش را صاف کرد،میخواست وقتی که دختر با نگاهی ملتمسانه به پایش می افتد و به کارهای شومی که کرده اعتراف میکند خونش را بریزد.طعم تلخی را به وضوح در دهانش حس میکرد...تلخی ای که فقط با انتقامی خونین و بی رحمانه از بین میرفت.دختر در تختش غلتید و چشمان خمارش را گشود،با دیدن مرد خون در رگ هایش منجمد شد و زبانش بند آمد.مرد لبخند تلخی زد و با لحنی موذیانه گفت:
-انتظار نداشتی که دوباره روبه روی هم قرار بگیریم؟!من اومدم ازت انتقام بگیرم...انتقام تمام روزهای سخت،سرد و غم انگیز زندگیم رو..

دختر سرپا ایستاد،هنوز نشانه های وحشت و حیرت در چهره زیبایش آشکار بود.خاطرات به سرعت در ذهنش مرور شدند.هیچکدام از آن اتفاق هایی که مرد درباره شان صحبت میکرد کار او نبود اما مرد که باورش نمیشد.با دودلی در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:
-تو بهترین دوستم بودی من....
-گوشم از این حرفا پره!

سکوت دوباره حاکم شد،این بار سرد تر و ناخوشایند تر.لاکرتیا با چشمان خودش دیده بود که جان چگونه به قتل رسیده بود.از این همه تهمت تعجب نمیکرد،مرد از همان اول هم از او متنفر بود.دیگر حرفی برای گفتن نداشت.... فقط برای لحظه ای کوتاه به گذشته اش فکر کرد...ماگل ها آن طور که فکر میکرد نبودند...راحت به او تهمت میزدند و حالا راحت تر اورا به خون میکشیدند...نمی توانست خودش را و حماقتهایش را ببخشد.نگاهش به نگاه مرد گره خورد و لرزید.مرد چاقوی برنده اش را بالا اورد و گفت:
-سریع تموم میشه...!
و بعد به سان تیغی برنده حمله کرد.


-واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!

پژواک صدا در ساختمان پیچید.لاکرتیا بلک روی تختش نشسته بود و نامنظم و تند نفس میکشید.عرق سرد وحشت را در پشتش حس میکرد.کابوس ترسناکی بود...خیلی ترسناک!سرش را کمی چرخاند و بعد پیکره ای سیاه توجه اش را جلب کرد...نفسش در سینه حبس شد...مرد کابوس هایش روبه رویش ایستاده بود...کابوس هاهم به حقیقت میپیوندند!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل رودولف لسترنج با لاکریتا بلک!


تق تق!
_بیا تو!

رابستن لسترنج درٍ اتاق رودولف را با آرامش باز کرد و در همان چهار چوب در ایستاد...رودولف با اشتیاق به برادرش نگاهی کرد و گفت:
_خب...چی شد؟! دست به سرش کردی؟!

رابستن اما با همان خونسردی همیشگی،ابتدا نگاهی به راست و سپس به چپ خود انداخت و با طمانینه وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست...رو به رودولف ایستاد و با لحن مواخذه کننده ای گفت:
_آره...دست به سرش کردم...ولی این سومین ساحره ایه که داره میاد دم در خونه!
_باور کن من بهشون میگم داداش...میگم نیایید خونه...بدبختانه همه ی عالم جادوگری آدرس قصر لسترنج ها رو میدونن!
_ببین رودولف...من دخالتی نمیکنم توی امور شخصیت و ساحره دوستیٍ تو! ولی واقعا فکر کن یه دفعه اونجور که تو میخوایی داستان پیش نره...یه مشکل پیش بیاد...میدونی چه آبرو ریزی پیش میاد؟!

رودولف با بیخیالی نگاهش را از رابستن برداشت و قمه اش را از زیر تخت در آورد...چوب دستی اش را به دست گرفت و ورد "برق انداختن" را روی قمه اش به کار برد...اما هنگامی که سرش را بالا آورد دوباره متوجه رابستن شد که هنوز آنجا ایستاده و منتظر جوابش بود...
_رابستن...هیچ مشکلی پیش نمیاد...مطمئن باش...من با چندین و چند ساحره بودم تا حالا که تو خودت خبر داری و چندین و چند ساحره که تو خبر نداری! تویٍ این مدت هیچ مشکلی واسم پیش نیومد...اگه هم تک و توک مشکلی پیش اومد یا با کمک بهترین برادر دنیا،یعنی تو حل شده،یا با این چوب جادو...و البته یا با قمه!

رودولف بعد از اینکه جمله اش را با کلمه "قمه" تمام کرد،قهقه ای زد و قمه اش را در هوا تکان داد!
رابستن اما دلیلی برای خندیدن نمیدید...
_رودولف...چرا به نصحیت پدر عمل نمیکنی؟!چرا ازدواج نمیکنی تا یکم این ساحره دوستیت مهار بشه؟! البته من فکر میکنم پدر خودش دست به کا...

فریاد رودولف اما جمله رابستن را قطع کرد...رودولف در حالی که سخت عصبانی شده بود،با زحمت بسیار از تختش بلند شد و با خشونتت به سمت برادرش رفت...
_امکان نداره رابستن...نه...ممکن نیست...من نمیتونم...ازداواج باعث میشه که من فقط با یه نفر باشم...و این برای من غیر ممکنه...من به همه ساحره ها علاقه خاص دارم...چطور میتونم فقط با یک نفر باشم؟!مطمئن باش که این اتفاق هیچوقت نمیوفته...فقط توی خواب مشه دید که رودولف ازدواج کرده...البته اون دیگه خواب نیست...کابوسه!

رابستن آماده بود که جواب رودولف را بدهد...اما بلافاصله پشیمان شد...شاید در این وضعیت نباید چیزی به رودولف میگفت...شاید صحبت از ساحره ها در مهمانی امشب بهترین راه حل بود!
_آروم باش رودولف...برای چی داغ میکنی؟!تو به فکر چیز باش...به فکر امشب...امشب کلی مهمون دعوتن خونمون...کلی ساحره...اعصاب خودت رو خورد نکن...آماده شو واسه مهمونی!

بعد از شنیدن و به یاد آوردن موضوع ساحره ها و مهمانی که انگار که آب روی آتش بود،خشم رودولف فروکش کرد...این مهمانی های اشرافی که هر چند مدت یک بار به دلایل مختلف بین خانواده های اصیل و معمولا سیاه برگزار میشد،همیشه برای رودولف ماییه ی خوشحالی و شادی بود...رودولف همیشه در این مهمانی ها خوش میگذارند و با ساحره ها مصاحبت میکرد...امشب هم یکی از آن شب ها بود...گرچه هنوز دلیل این مهمانی را نمیدانست!

شب هنگام به وقت مهمانی!

صدای خنده و شادی تمام سالن پذیرایی قصر لسترنج ها را پر کرده بود...در هر قدم گروه های چند نفره جمع شده بودند و باهم صبحت میکرند و میخندیدن و از خودشان با نوشیدنی پذیرایی میکردند...
رودولف هم در گوشه با چند ساحره گرم صحبت کردن بود و از خاطرات و رشادت هایش در دوران هاگوارتز که به تازگی از آن فارق التحصیل شده بود،میگفت...از قمه،از هیکل ورزشکاریش،از سبیل های پرپشت و از هر چه که میتوانست ساحره ها رو به خود جذب کند...البته هیچکدام به اندازه تعریف خاطره مربوط به ملاقات با لرد سیاه و قول لرد سیاه برای پیوستن رودولف به ارتشش برای ساحره ها که همه آنها از خانواده های سیاه بودند،جذاب نبود!

سروصدای صحبت کردن حاضرین در سالن با صدای زنگ مانندی که حاصل برخورد چوب دستی با لیوان شیشه ای نوشیدنی بود،از بین رفت و همه نگاه ها به منبع صدا که پدر رودولف بود برگشت...پدر رودولف در حالی که بالای پله ها ایستاده بود تا همه بتوانند او را ببینند و حرفهایش را بشنوند،در کنار خود كيگانوس بلك را داشت و شروع به نطق کردن کرد:
_خیلی ممنون میشم اگه چند لحظه از زمانتون رو به من اختصاص بدید تا حرف مهمی رو بگم...اول باید تشکر کنم ازتون که دعوت ما رو پذیرفتید و به اینجا اومدین...برای خیلی از شما این سوال پیش اومده که آیا این مهمانی دلیل خاصی داره یا نه؟! باید بگم که بله...این مهمانی جدای از دلیل همیشگی که تجدید دیدار با شما عزیزان هست،دلیل مهم دیگه ای هم داره...چند روز پیش من به همراه دوست عزیزم کیگانوس در مورد موضوع مهمی با هم صحبت میکردیم و یک تصمیم گرفتیم...اما قرار شد تا نظر...لرد سیاه...رو نگیریم در مورد این تصمیم با کسی صحبت نکنیم.

همهمه ای در میان میهمانان شکل گرفت...اما کیگانوس بلک سریعا شروع به صحبت کرد...
راستش ما بعد از اینکه نظر مثبت لرد سیاه رو جلب کردیم،با جناب لسترنج قرار گذاشتیم که این مهمانی رو برپا کرده و اون تصمصم رو به شما اعلام کنیم...جناب لسترنج و من تصمیم گرفتیم تا باری پیوند زدن بین دو خانواده اصیل بک و لسترنج و حفظ خون اصیل،بلاتریکس و رودولف باهام ازداواج کنند!

صدای تشویق و کف زدن و تبریک گفتن دو خانواده به هم،سالن را پر کرده بود...رابستن اما نگاهی به بلاتریکس و رودولف کرد...هر دوی آنها بهت زده بودند و هیچ حرفی نمیزدند...رابستن سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به رودولف خیره شد...کابوس رودولف تحقق یافته بود!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۳۹ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
دوئل من و نمیدونم چی چی شامورتی دیسلاو!

سکوی نه و سه چهارم


نگهبان ایستگاه کینگزکراس کمرش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید. عرق پیشانی اش را پاک کرد و مردم را از نظر گذراند. مسافرهای عجول، گاها خسته و کلافه یا سردرگم هر روز با اولین قطار صبح می آمدند و با آخرین قطار شب می رفتند.

سی سال بود که تقریبا هر روز (در سومین سال، صبح یک روز بارانی، برای قدم زدن زیر باران مرخصی ساعتی گرفت. یک هفته ی بعد درحالی برگشت که به تازگی دوران نقاهت عمل سنگ کلیه اش را به پایان رسانده بود.) در اولین ساعات صبحگاهی، میان گرگ و میش هوا خودش را به ایستگاه می رساند.

همه جور آدمی را دیده بود. همه تیپ مسافر را می شناخت. از کت و شلوار های گران قیمت بر تنشان دیده بود تا تی شرت های گل و گشاد، شلوار های برمودا و دامن های جورواجور، شنل های عجیب زمستانی، کلاه های کپی یا نوک تیز، رداهای رنگ و وارنگ، چمدان های کوچک و بزرگ، گربه و سگ و در پاییز و زمستان، قفس هایی در دست های نوجوانان که میانشان جغد های رنگارنگ با چشم هایی سرشار از دانایی طوری به او چشم دوخته بودند انگار چیزی بیشتر از یک پرنده ی شوم بودند و او این را نمی فهمید.

"هاروی" گمان می کرد باید در این فصل ها، سالانه جایی در انگلستان، نمایشگاه پرندگان برپا باشد. هرچند که با جستجوی ناشیانه اش در اینترنت، به جایی نرسیده بود.

ظهر آن روز پاییزی، وقتی آخرین قطار صبح حرکت کرد، قبل از تحویل شیفتش، کمی در راهروها قدم زد. راه را به یک پسربچه که گم شده بود نشان داد، چمدان های دو پیرزن را به باربر سپرد، خانوم جوانی را به سکوی موردنظرش راهنمایی کرد و از یک مرد میانسال کچل که برای تاخیر قطار مهمانش خشمگین بود، ناسزا شنید.

کلاهش را برداشت تا عرق نشسته بر پیشانی اش را پاک کند. دستی به موهای کم پشتش کشید. کلاه را دوباره روی سرش گذاشت و درحالیکه در جیب هایش به دنبال بسته ی سیگارش می گشت، به ستونی بین دو سکو تکیه زد.

چند اتفاق همزمان رخ داد.
پشت شانه ی مرد خالی شد، تعادلش را از دست داد و درحالیکه دست و پا می زد به پشت روی زمین افتاد.
چشم هایش را که به غریضه بسته بود باز کرد. احتمالا یونیفرمش روی ستون سر خورده بود، هر چند بعید به نظر می رسید. اما او عادت کرده بود که بی پرسش بپذیرد. در زندگی هاروی اتفاق های بعید، خیلی هم بعید نبودند.

اما اینبار متفاوت بود.
سکو ناگهان خالی شده بود. صدای سوت هیچ قطاری دور یا نزدیک نمی شد و ظاهر ایستگاه ، با چیزی که هاروی به یاد داشت، کمی فرق می کرد.
بلند شد و در حال تکاندن یونیفرمش ایستاد. روی زمین به دنبال سیگار و فندکش چشم گرداند اما چیزی پیدا نکرد. به ستون روبرویش دست کشید. به نظر ناممکن می آمد اما انگار از میان این سنگ سخت به دنیای دیگری وارد شده بود.

هاروی برای چند لحظه بی حرکت ایستاد. به دنبال بهانه ای برای دلتنگی بود. در ذهنش به دنبال کسی گشت که منتظرش باشد. کسی که نگرانی اش، هاروی را برای پیدا نکردن راه بازگشت مضطرب کند.

بی نتیجه بود.
لبخندی از سر آسودگی بر لب هایش نقش بست. عقب عقب رفت و از سکو دور شد. چرخید و نیمکت کهنه ای را کنار ریل دید. خودش را روی آن انداخت. دست هایش را از پشت تکیه گاه نیمکت آویزان کرد و سرش را بالا گرفت. به آسمان چشم دوخت. پلک های سنگینش را روی هم گذاشت.

- من به تو یه عذرخواهی بزرگ بدهکارم هاروی کاتل.
هاروی با شنیدن نامش از جا پرید.
پیرمردی بلندقامت با مو و ریشی نقره فام، انگار بی سر و صدا کنارش ظاهر شده بود.
- تو .. تو کی هسی؟ اسم منو از کجا می دونی؟
- من و تو باید همدیگه رو توی یازده سالگیت ملاقات می کردیم.

هاروی به پیرمرد غریبه اعتماد نداشت. اخم کرد و منتظر ماند.
پیرمرد آهی کشید و کنار او روی نیمکت نشست. دستی به ریش بلندش کشید و ادامه داد:
- استعدادهای شگفت انگیز تو و خیلی از مشنگ زاده های دیگه به خاطر بی کفایتی من هرگز ظاهر نشدن. من پیر شده بودم هاروی. ولدمورت قوی تر از همیشه برگشته بود. هری پاتر سخت توی دردسر افتاده بود. من امیدوارم اینو درک کنی.

یک کلمه از حرف های پیرمرد را نمی فهمید.
- اوضاع خیلی هیپوگریف تو هیپوگریف بود. توی اون وضعیت نمی شد انتظار داشت که تک تک مشنگ زاده ها یادم بمونه. تو دو سال قبل از جنگ هاگوارتز برای ورود به مدرسه اماده بودی هاروی کاتل. تو و یازده نفر دیگه فراموش شدید. براتون نامه نفرستادم. من عمیقا متاسفم.

هاروی با دهانی نیمه باز به پیرمرد دیوانه نگاه می کرد، چشم های آبی و نافذ غریبه خیس بود.
- هشت نفرتون رو قبلا فرستادم. تو نفر نهم هستی. هنوز منتظر سه نفر بعدی ام. امیدوارم به اندازه ی تو دیر نکنن.
- من نمی فهمم منظورت از این حرفا چیه پیرمرد!
- تو یه جادوگری هاروی.
- من یه چی ام؟!
پیرمرد رویش را از هاروی برگرداند.
- یه جادوگر.
- پاشو جم کن مرتیکه کاسه کوزه تو!
هاروی این را گفت و بلند شد. لگدی به نیمکت زد و بر سر غریبه فریاد کشید:
- من هیچ پولی پای این اراجیف نمی دم. من فقط هاروی ام. همیشه فقط هاروی بودم.
- بسیارخب آقای فقط هاروی، هیچوقت تا حالا برات اتفاق عجیبی نیفتاده؟ وقتی عصبانی یا نگران بودی، وقتی ترسیدی یا هیجان زده شدی، اتفاقی که نتونی برای بقیه توضیحش بدی؟

هاروی مکث کرد. خاطرات همچون تصاویر متحرک یک فیلم از پیش چشمانش عبور می کردند. سرانجام به سختی لب هایش را از هم گشود:
- نچ.
- جدی؟
- ها.
- پاشو برو بیرون مرتیکه مشنگ! در سکو بازه حیای ماگلا کجا رفته؟!

هاروی که از تغییر رفتار ناگهانی پیرمرد وحشتزده شده بود به تته پته افتاد:
- خب.. یه بار.. یه شب که از تنهایی حوصله م سر رفته بود خیلی تمرکز کردم که بدون بلند شدن از جام چراغ اتاق خوابمو خاموش کنم، همه ی چراغای خونه ی من و کل محله خاموش شد. البته روز بعدش اداره ی برق گفت مشک از ژنراتــ...
- جهنم و ضرر. چیزی که زیاده صندلی.
- یعنی چی؟

پیرمرد چشم از چهره ی رنگ پریده ی هاروی برداشت و به زمین خیره شد، با صدایی که آرامتر شده بود جواب داد:
- من اینجا بیکار بودم هاروی، نه ولدمورتی نه چیزی، آدم حوصله ش سر میره. این شد که دوره شبانه ی هاگوارتز رو راه انداختم برای بازماندگان از تحصیل. اینم نامه ت، جغد ندارم اینجا، خودم نامه می رسونم، خودم درس میدم، خودم مدیر و معاونم تا مک گونگال بالاخره خبر مرگش دل بکنه از اون دنیا.

هاروی مات و مبهوت به پاکت نامه ای که پیرمرد به دستش داده بود خیره شد.
قبل از اینکه سوالی بپرسد صدای سوت قطار، سکوت حاکم بر ایستگاه را شکست.
- اینم از این، قطارت هم اومد. بشین و فک کن خونه ی خودته، یه ساعت بیشتر راه نیست. صاف میره مدرسه.
پیرمرد این را گفت و قبل از اینکه هاروی بتواند عکس العملی نشان دهد، او را به میان درهای باز قطار هل داد.

وقتی قطار راه افتاد، آلبوس دامبلدور به طرف نیمکت برگشت و دوباره روی آن نشست. حالا صدای ناله ی نوزادی از زیر نیمکت به گوش می رسید. دامبلدور به ستونی نگاه کرد که معرف سکوی نه و سه چهارم بود.
- اشتباه می کنی تام. مطمئنم که اونا هم استعداد جادویی رو دارن.. اونا عشق دارن و همین کافیه.. چیزی که تو نداشتی!

در آن سوی سکو، دور از تجمع غیرعادی مردم به دور چیزی، فندکی نقره ای و یک بسته سیگار روی زمین افتاده بود.
صبح روز بعد، بدن هاروی کاتل که به دلیل سکته ی قلبی در محل کار جان داده بود، در سکوت و بی هیاهو، با بدرقه ی دعای یک کشیش و عرق پیشانی یک گورکن، زیر خروارها خاک دفن شد.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۹ ۱:۵۳:۰۱
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۹ ۲:۰۷:۰۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.