هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
#58

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۴:۰۱
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 718
آنلاین
ترنسیلوانیا در برابر مرلینگاه سازی


- خب ینی چی؟ اصلا نیمه اول یعنی چی؟ کجای کوییدیچ پاره شده؟!
- منظورت از این سوت پایان چیه؟ هنوز که فرصت بازی تموم نشده.
- اگه بذارین توضیح ...
- حالا چرا بهش میگن نیمه؟! مثلا نمیگن پاره؟ یا جر خوردگی؟
-

تمام بازیکنان حاضر از هوش سرشار گلرت که بر اثر سالخوردگی زیاد تحت تاثیر قرار گرفته بود، متعجب شدند و هر کدام بدون اینکه توضیح اضافه ای در مورد نیمه ها و پارگی ها و جرخوردگی ها بخواهند، در افق محو شدند. داور نیز به خاطر این اتفاق میمون بسیار شاد گردید و رفت تا استراحت کند.
- میگم مرلین، میشه یه لطفی بکنی؟
- ما همیشه در حال لطف کردنیم فرزندم. حالا تو بگو شاید کاری کردیم!
- مرلین جونی؛ میشه بری با اون ساحره خوشگله حرف بزنی؟
- ما ساحره های بسیار خوشگلی می شناسیم، ولی منظورت کدومه؟

رودولف لحظه ای مردد شد، سعی داشت موقعیت پیش آمده را مورد بررسی قرار دهد؛ ساحره هایی که مرلین می شناخت یا ساحره ای که خودش دوست داشت؟ شاید ساحره های مرلین خوشگل تر بودند! بعد از کمی فکر کردن، ایده ای به ذهنش رسید. زیر لب با خودش گفت:
- خب فعلا این یکی نقده، این رو بچسبم، بعدا یه بهونه ای جور می کنم و با مرلین می رم بیرون تا ساحره های اونم ببینم! آره، خودشه. ایول به من!

لبخندی بر لبان رودولف پدید آمد و رو به مرلین کرد و گفت:
- اوناهاشش! همون دختره که موهاش سفیده و چشماش بنفشه!
- یعنی یک بار شد که عاشق آدم معمولی بشی؟! نه واقعا همچین چیزی قابل انجامه رودولف؟!
- من چشمم همینو گرفته خو!

دو تیم هنوز وارد رختکن های خود نشده بودند، گویی فاصله تا رختکن ها برای این عاشق و دلداده، بسیار طولانی شده بود و نمی توانست از معشوق خود دل بر کند.

قبل از ورود به رختکن، آماندا لحظه ای سرش را برگرداند و به رودولف نگاه کرد. به محض تلاقی نگاه بین رودولف و آماندا؛ رودولف از فرصت استفاده کرد و برای آماندا بوس فرستاد. آماندا نیز بر خلاف تصور، لبخندی زد و وارد رختکن شد.
- مرلین دیدی؟ به من لبخند زد! منو دوست داره! عاشق منه!
-
- چرا اینطوری نگاه می کنی مرلین؟
- از کجا به این نتیجه رسیدی که لبخند اون به این معنیه؟ شاید اصلا به حماقت تو می خندید!
- نه نه نه! منو دوست داره، میدونم!
رودولف در حالی که سرش را از خوشحالی تکان میداد، پشت سر مرلین وارد رختکن شد و زیر لب سعی داشت آواز بخواند:
- تلخی نکند شیرین ذقنم/ خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی / گوید که بیا من جامه کنم
تنگ است بر او هر هفت فلک/ چون می رود او در پیرهنم

مرلین که گوشه ای از آواز زیر لب رودولف را شنیده بود، بیشتر از پیش در عقلِ از پیش معیوب رودولف شک کرد.

رختکن ترنس:

گلرت در حالی که سعی داشت حیثیت از دست رفته اش در زمین بازی را در پیش هم تیمی هایش برگرداند، قیافه ی متفکری به خود گرفت و گفت:
- ما باید الان با هم حرف بزنیم و سعی کنیم که استرس رو از خودمون دور کنیم و بسیار راحت و ریلکس بشیم!
- چرا اونوقت؟
- ما الان در حال استراحتیم، باید هی استراحت کنیم و استراحت کنیم؛ پاترونوس زدم که قاچاقی برامون غذا اینا هم بیارن که استراحتمون کامل بشه!
- منظور گلرت از استراحت، عیش و نوش ـه!

اعضای تیم نگاهی به هم انداختند و به همدیگر لبخند زدند و کوچکترین اطلاعی از اطلاعیه ای که در پشت سرشان زده شده بود و توضیحاتی در مورد استراحت بین دو نیمه و کارهایی که میتوانستند بکنند، نداشتند.

در بین این همه استراحت و عیش نوش، کسی به وضعیت و قیافه ی آماندا دقتی نداشت که همانند کسانی شده بود که معجون عشق خورده اند. آماندا گل های رختکن را یکی یکی می شمرد و زیر لب می گفت:
- دوستم داره؟ دوستم نداره؟ ها؟! نمیتونه دوستم نداشته باشه، چشمشو در میارم! از اول! دوستم داره؟ عاشقمه؟ میمره برام؟ دوستم داره؟ عاشقمه؟ میمیره برام؟ ...

بقیه ی اعضای تیم در حال بحث و استراحت ( عیش و نوش!) بودند. بسته های غذا و نوشیدنی هم تازه از راه رسیده بود. گلرت برخاست و نوشیدنی ها را کنار اعضای تیم گذاشت و به آماندا اشاره کرد و گفت:
- به سلامتی کاپیتان!
- چیییییرز!(cheers )

آماندا کوچکترین توجهی به اتفاقات داخل رختکن نداشت و حتی دست به نوشیدنی خود نزد. بقیه ی اعضای تیم متوجه وضعیت او شدند و کنار او جمع شدند:
- چی میگه زیر لب؟ عاشقمه؟ میمره برام؟ دوستم داره؟ منظورش چیه؟
- چرا چشماش چپ شده؛ رنگ چشماشم شده صورتی ِ قلبی ِ معجون ِ عشقی! همونایی که تو فیلما نشون میدن وقتی یکی معجون عشق خورده... معجون عشق!
- معجون عشق؟
همه ی اعضای تیم با صدای بلند این عبارت را تکرار کردند و طنین صدای آنها در رختکن، آماندا را متوجه حضور آنها کرد.
- منظورتون چیه معجون عشق؟ چیزی شده؟
- تو جوری رفتار میکنی که انگاری عاشق شدی!
- خب آخه...
- تازه، چشماتم رنگش عوض شده! شده صورتی ِ عشقی!
- میدونین، واسه اینکه...
- نگو که عاشق شدی!

آماندا از اینکه حرف هایش ناقص می ماندند و این با معرفی شخصیت خفن و خطرناکی که داشت، جور نبود، عصبانی شد و دهن همه را با طلسم بست و خودش با خیال راحت شروع به صحبت کرد:
- اون مرتیکه ی بی ریخت ِ مو بلند ِ خشنی که تو اون یکی تیم بود؛ خیلی هم خوشتیپ بود با اینکه چیزی نپوشیده بود. اونو میگم. اصلا از وقتی که از فاصله ی پونصد متری دیدمش قبل از اومدن به رختکن، حس میکنم عاشقش شدم!

اعضای تیم ترنسیلوانیا کاملا مبهوت و متعجب دنبال دوربین می گشتند تا به آن خیره شوند!

گلرت زودتر از بقیه دوربین را پیدا کرد و بعد از اینکه مدتی خیره شد، موتور مغزش شروع به حرکت کرد؛ بعد از مدتی که بسیار هم طولانی بود به دلیل کهولت سن وی، مخ وی شروع به کار کرد و مدتی اندیشید و دید که از دست دادن همچین ساحره ای ممکن است گران تمام شود و بعد از خیانت به دامبل و تمایلات دامبلی، خودش را در بغل آماندا انداخت و با عشوه گفت:
[ دسترسی به تارنمای فراخوانده شده مقدور نمی باشد، فقط به صورت صوتی دنبال کنید. ]
- آماندا جووووونی! پس من چی؟
- منظورت چیه گلرت؟ ول کن منووو!
- من که این همه دوستت دارم، من که میو میو میکنم برات! بندری میزنم برات! بذارم برم؟
- اَه! ول کن منو بابا؛ حالمو به هم زدی!
- من که فکر میکنم هی؛ مغزم با موتور راه میفته؛ بذارم برم؟

آماندا و گلرت در تقلایی صوتی و بدون تصویر، در حال کشمکش بودند و نویسنده این پست با استفاده از حق قانونی و شرعی و قدرت های ماورایی خویش، به شما اطمینان می دهد که مسائل بی ناموسی نیز در این کشمکش حضور بسیار پر رنگ داشتند و از مسئولین به دلیل صفحه ی پیوند ها تشکر می کند و به روح پر فتوح آن ها درود می فرستد.

در همین زمان، رختکن مرلینگاه سازی:

رودولف بدون اینکه از اتفاقات افتاده در رختکن ترنس خبر داشته باشد، در حال درد و دل با مرلین بود:
- داش مرلین، یه کاری کن خب!
- قیافه ی ما به دفتر ازدواج و طلاق میخوره رودولف؟!

آرسینوس نگاهی به اطراف انداخت و متوجه اطلاعیه ی بین دو نیمه شد؛ سعی داشت چیز هایی را که روی آن نوشته شده بود، بخواند ولی امان از چشم ضعیف که بر اثر پیشامد های جانبی درس خواندن به وجود می آید.

البته آرسینوس بعد از اینکه نگاهی به هم تیمی هایش انداخت، از حرف زدن پشیمان شد. رودولف در حال حرف زدن با مرلین بود و مرلین بدون کوچکترین توجهی به او، در حالت خلسه فرو رفته بود و با حوری های بارگاه ملکوتی به صورت وایرلس وارد گفتگو شده بود. البته این اتفاق دور از چشم مورگانا که شدیدا مشغول نوشتن جزوه ی آیات آسمانی ِ تقلبی بود تا در برابر مرلین کم نیاورد، در حال رخ دادن بود.

سوارز چوب نیمکت را گاز گرفته بود و بدنش کاملا منقبض شده بود و با شدت هر چه تمام تر داشت چوب مورد نظر را گاز می گرفت. فیلچ چند ساعت قبل از مسابقه، برای اینکه بهتر بتواند بازی کند، قرص اکس انداخته بود ولی الان چون بازی ای در کار نبود، با جاروی خود با جدیت هر چه تمامتر مشغول گردگیری رختکن بود.

آرسینوس نگاهی به اطراف انداخت، خبری از تراورز نبود! بعد از مدتی جستجو در اتاق 2*2 متری رختکن، بالاخره وی را در گوشه ای در حالی که داشت چاقویش را برای درگیری های احتمالی آماده می کرد، پیدا کرد.

مرلین از صدای آزار دهنده ی رودولف خسته شده بود، سری تکان داد و در مراحل حساس گفتگو، مودم خود را قطع کرد و خطاب به بقیه ی اعضای تیم گفت:
- رودولف عاشق آماندا شده؛ چی کار کنیم؟

اعضای تیم با خوشحالی نگاهی به رودولف انداختند و همگی با وی روبوسی کردند و تبریک گفتند و بغل کردند. آخرین نفر مورگانا بود که با نگاه چپ مرلین، فقط به ارتباط از راه دور بسنده کرد و تبریک گفت!
- خب حالا چیکار کنیم؟

آرسینوس این را گفت و با سرش به سمت رختکن ترنس اشاره کرد. رودولف لبخندی زد و گفت:
- اینکه مشکلی نداره، میرم دستشو میگیرم و با موتورم میریم سر خونه زندگیمون. مشکلش کجاست مگه؟
- به این راحتی بهت دختر میدن آیا؟!
- خیلیم دلشون بخواد، این جا زخما رو نگاه کنین! این موی بلند رو؛ این عضلات رو ...
رودولف به سخنرانی خود در مورد کرامات و فضایل خویش برای هم تیمی هایش ادامه داد. اعضای تیم نیز بدون کوچکترین شوق و اشتیاقی و فقط به خاطر اینکه وقت بگذرد، به حرف های او گوش میدادند. همه بجز مرلین که دوباره از حواس پرتی مورگانا استفاده کرده بود و به عالم بالا متصل شده بود.

زمین بازی، بعد از اتفاقات ذکر شده در رختکن:

داور از اینکه هنوز شعور تیمی و بازی نیمه ای ِ ( بازی به صورت دو نیمه! اینم شعور میخواد خب!) هیچکدام از دو تیم به حدی نرسیده است که بدانند وقت استراحت بین دو نیمه چقدر است و باید چه کار کنند و ... ، متعجب شده بود و مجبور شد با افسون های خاص فدراسیون که برای این مواقع تدارک دیده شده بود، آن ها را از رختکن به بیرون بکشد و نتیجه این شد که اعضای هر دو تیم گویی بازی راگبی انجام می دهند و همگی روی هم افتاده اند تا توپ را بگیرند. ( نویسنده دوباره به شما اطمینان می دهد گلرت با نهایت تلاش خود در حال کار های بی ناموسی است اگر آماندا اجازه بدهد این دفعه!)

بعد از گذشت چند دقیقه، بالاخره بازیکنان از همدیگر جدا شدند و آسلام از لرزیدن دست برداشت. اما این راحتی برای آسلام لحظاتی چند طول نکشید و با دویدن دو پرستوی عاشق مرگخوار ِ عاشق که شامل آماندا و رودولف می شد، دوباره لرزیدن گرفت.
- به نام گلرت ِ بزرگ! صبر کنین!

تمام اجزای تشکیل دهنده جهان صبر کردند و بعد از اینکه به این حرف گلرت خندیدند، دوباره کار خود را از سر گرفتند.
- من، گلرت، رودولف را به دوئل فرا میخوانم تا بزنم از وسط به چند قسمت تقسیمش کنم!
-


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۱۷:۳۷:۴۲



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
#57

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
چی چی الوانیا
VS
مرلینگاهمون





پست اول:

مورگانا به کمد رختکن تکیه داده و چپ چپ به آرسینوس و مرلین خیره شده بود البته شدت خشمش نسبت به مرلین کمتر بود.
- مرلینـــــگاه سازی؟ مرلینــــــگاه سازی؟ آخه کی این اسم رو انتخاب کرده؟ سه تا مرگخوار! دو تا پیغمبر! آخه این چهــــ اسمیه!!!! مرلینگاه سازی؟؟؟؟؟؟؟

صدای مورگانا به قدری زیر شده بود که مرلین از ترس بروز خفگی، لیوان آبی ظاهر کرد!
- آروم باش عزیزم! اصن از بازی بعدی تغییرش می دیم! حالا میشه حاضر شی؟

مورگانا چشم غره رفت!
- لباس تیم ما ردای مرگخواریه! اینم بر تن ما جاودانه اس. برید اون مستر گاز رو لباس بپوشانید.

نقریبا حق با مورگانا بود. سوارز با حالت بدی به لباسش خیره شده بود.
- این چیه؟ من این مسخره رو نمیپوشم!

چشم های هر چهار مرگخوار از حدقه بیرون زد.
- گفتی چی؟

وقتی سوارز دید که چهار مرگخوار خشمگین، مثل پیک مرگ بر سرش نازل شدند پا به فرار گذاشت و وارد چمن زمین کوییدیچ شد.
- من اینــــــــــــــــو نمیـــپوشـــــــــــــــــــم!!!!

خیلی دور زمین چرخ نزده بود که خارهای گل رز سر راهش سبز شد.
- سو؟ عزیزم یه بار دیگه بگو؟

سوارز متوجه شد که اگر بخواهد هم، نمیتواند آن خارهای بلند گل رز را گاز بگیرد! در واقع اصلا چیزی برای گاز گرفتن وجود نداشت. مگر اینکه تصمیم می گرفت به رژیم گل خواری رو بیاورد! پس سعی کرد صدایش را ملایم کند.
- اهم بده ببینم اون ردا رو!

مورگانا دست به سینه به او خیره ماند تا سوارز ردا را بپوشد! و وقتی موفق شد دوباره همه به رختکن برگشتند تا جاروهایشان را بردارند. جاروهای عالم بالایی. جاروهایی مرگخوارانه جاروهای کلین سویپ سرایداری و جارو برقی ... جارو برقی؟؟؟؟
جارو برقــــی؟
جارو برقـــی؟؟؟
جادوگر و ساحره های تیم به سوارز خیره شدند که یک بچه جاروبرقی را دنبال خودش می کشید! البته همه به جز مرلین!
- قراره سوار این شی؟
- خوب من نمیتونم اون چوب خشک های شما رو سوار شم. این یه چی تو مایه های الاغ پلاغه. این اقای دراز ریش اینو برام طیلسمش کرد.

صدای گزارشگر که اسم بازیکنان را می خواند، نشان داد وقت سوال پیچ کردن سوارز تمام شده و آنها باید به زمین بروند. موهای مورگانا برای اولین بار در تمام طول عمرش بسته شده و بالای سرش جمع شده بود که چهره جدید و جذابی از او به نمایش گذاشته و باعث میشد رودولف هر دو دقیقه یک بار به او خیره شود. تیرو کمانش را به دست گرفته بود. به جای چماغ با تیر بلاجرها را هدایت می کرد .آماندا که جلو رفت؛جیگر هم به جلو خیز برداشت.
- هی من با سیبیل کلفت های مرگخوار دست نمیدم!
- من به ساحره هایی که با سبیل کلفت ها دست نمیدن علاقه ویژه ای دارم.
رودولف اینرا گفته و تصمیم گرفت خودش را پرتاب کند وسط! روی جاروی ارسینوس به احتمال زیاد.
مرلین البته کمی آهسته نجوا کرد.
- عاقا! عاااقا!!! آسلام رو به خطر نندازید‍. خودم میرم اصن!
- شما هیچ جا نمیری حضرت آقا!
این مورگانا بود که با چشم های قرمز شده برای مرلین خط و نشان کشید و خودش جلو رفت تا با آماندا دست بدهد! طفلک داور گیج و منگ که نمیدانست کی به کی است و چی در کجاست اجبارا در سوت خود بدمید و سرخگون را ول بداد. بلاجرها که رها شدند مرلین و مورگانا پراکنده شدند. این وسط تکلیف رودولف که گهی رو به اماندا و گهی رو به دروازه بود، بدجوری به هم گره خورده بود. چون همین که قصد می کرد به اماندا نزدیک شود، لودر(لودو) و آن پوستین هاگرید سایزش، بلاجری به طرفش ول می دادند. و کار مرلین و مورگانا این شده بود که به نوبت اطراف رودولف ایستاده و عملا جانش را نجات دهند.
البته انصافا وقتی لودو بازی را کلا رها کرده و دنبال رودولف کرد هیچ کدام کاری از پیش نمی بردند. و این حاج سوارز بود که با دندان های تقویت شده تر از سانی بودلر احتمالا مرحوم، رودلوف را تا حدی نجات داد! در این بین با گل هایی که یکی یکی روونا با حمله به دروازه خالی و آرسینوس با وعده های معجون ریش، به دروازه گلرت می زدند، نتیجه را مساوی پیش برده بود که با صدای تیز سوت (!) که بیشتر شباهت به شیپوری داشت که گلویش گرفته باشد، همه بازیکنان اعم از مرگخوار و محفلی و گاز بگیر و غیره خشکشان زد. تراورز چیزی بین تسبیحش گیر انداخته بود!
- گوی زرین!
- گویـــــ زرین!
- گویـــــ زرین!
- قبول نیست آقا! ما قبول نداریم اون با دست خودش نگرفته حتی هیچ نقطه ای از بدنش با گوی تماس نداشته! قبول نیست!
به طرز تاسف برانگیزی داور با آماندا موافق بود اما گفت که چون تصمیم داشته تا ده ثانیه بعد سوت پایان نیمه اول را بزند، (!) فعلا بازی را متوقف میکند.
سوت پایان؟ نیمه اول؟ شیب؟ بام؟ ارباب؟


فلش بک: جلسه کنفدراسیون بین المللی کوییدیچ پیش از بازی:
رئیس فدراسیون در حالیکه روی صندلی براق ساتنش لم داده بود و مشت مشت آلبالو خشکه می لمباد، فرمان داد
- بنویس منشی: نظر بر این است که به خاطر بالا رفتن هیجانات کاظب....
- کاذب درسته پدر جان!
- حالا هر چی! برای افزایش هیجان کاذب و استراحت بازیکنان و از اینا.... از این به بعد بازی کوییدیچ به دو نیمه تقسیم میشود. مدت زمان نیمه ها به تشخیص داور! موافقین دست ها بالا!
از بیست عضو حاضردر جلسه هجده دست بالا رفت! نیازی به رای گیری از مخالفین وجود نداشت. ظاهرا همه حتی در و دیوار رنگارنگ سالن جلسه و توپ های توی ویترین ها و کاپ های قهرمانی هم با این طرح فدراسیون دراوردی موافق بود! رئیس دستور داد
- مهر و امضا بیاورید! ثبت و تایید میشود.

پایان فلش بک


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
#56

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
تـــرنــســیــلوانــیا
بـــر علــــیه
مرلینگاه سازی لندن (؟!)


پــــســت پـــــایانــــی


مــــرلــــــیــن، نمی دانست کجا است، چه مدت سفرش از عالم بالا به زمین طول کشیده... و باور کنید در آن لحظه این موضوع ذره ای اهمیت نداشت. صدای موج های دریای خروشان در گوشش می پیچید. تا افق آبی رنگ بود و بس..
و چشمان ِ کهن ِ او به افقی دورتر می نگریست.
هزاره ها را به چشم دیده بود، قرن ها از پیش چشمش گذشته بودند و هیچ گاه چنین حسی.. چنین حـس ِ قدرت مندی را تجربه نکرده بود.
او، پســـر شیطان ِ اعظم، ســفــیدی را خط زده بود و سیاهی مطلق را جایگزین کرده بود. به سیاه ترین، شرور ترین و سهمناک ترین جادوگر روزگار پیوسته بود. لقب مرگخوار را با خود یدک می کشید. او می توانست بی رحم ترین باشد! چرا روزی که او را دید... تغییر کرد؟!

-چـه کردی بــا دِلَم؟!

مرلین بود. پیامبر بود و دلش.. دل ِ سنگی ِچندین و چند هزارساله اش.. با دیدَنِ مورگانا لرزید!

آن چشم های ســبــز رنگ.. دلش را به ناکجا آباد برده بودند.. سیاه بود و مغرور، ولی عاشق گیاهان..! چه کسی می توانست باور کند پیامبری، با چنین عظمتی، با چنین حجم وسیعی از قساوت به هنر عشق بورزد؟
جنگل چشمانش با آن بارقه های آفتاب، می توانست خلوتگاه سالیان ِ سال ِ مرلین باشد..

بلند خندید. چه کرده بود با او که حال همچون جوانکی عاشق میان ناکجا آباد نشسته بود و به طره موهای افشانش فکر می کرد!

"مرلین" بود و..
جهانش در آستانه تخریب..!

قهقهه اش خاموش شد. اگر روزی لبخند های ِ او نبود.. اگر پوست ِ سفید رنگش سرد می شد..

عــجــز در نگاهش موج می زد.. اندازه تک تک ِ قطرات ِ آب ِ آن دریا غم بر دلش بود...!

__________________

- وای غـــوونا! اگه ببغــیم چه خوب میشه! فک کن از دو تا پیامــبــغ می بغیم!

روونا رو به فلور ِ ذوق زده که چشمانش برق می زدند خندید و و گفت:
- فکر کن! باید اعتراف کنم این لیگ اولین بازی کوئیدیچ ِ شرافت مندانه و جذابم بود! توی این پونصد سال زندگی فکر نمی کردم یه بازی با چهار تا توپ می تونه اینقدر جالب باشه!

ویلبرت با نیشخندی پرسید:
-شرافت مندانه؟ یعنی بقیه بازیات شرافت مندانه نبودن؟

روونا چشمانش را گرد کرد.
-کی؟ من چنین چیزی گفتم؟ نه! اصلا! ولی فکر کن چه فوق العاده میشه.. این بازیو ببریم، کاپ ِ قهرمانی..

گلرت اما در آن جمع صمیمانه ذهنش جایی دیگر بود. بازی ِ عظیمی را به راه انداخته بود. نقشه اش را بررسی می کرد. تک تک مراحل را تجزیه و تحلیل می کرد. می دانست هیچ کم و کاستی ای ندارد.. آن ها برای اولین بار در تاریخ می بردند، از تیمی با دو پیامبر.. ولی، نه به روش های مرسوم!

__________________

- فکر می کردم به بازی نمی رسی!

مرلین آهی از ته دل کشید و اندیشید:"اگه می دونستــی دلبرم.."
- سفر به عوالم بالا و تغییرات زمانی.. بالاخره که رسیدم!

مورگانا اخم کرد.
- لطف کردی! دقیقا شب قبل از بازی.. اینقدر واجب بود سفرت؟!

"واجب بود.. چی واجب تر از زندگی تو؟ خیلی واجب بود عزیز ِ دلم.. واجب تر از اون که فکرشـو بکنی!"
-لوسیفر.. یــه شیطان، فکر می کنه خالق ِ تمامی عوالمه.. مجبورم می کنه برای هر خورده فرمایشش برم بالا و برگردم! علاقه مندم به عنوان پسرش یادآوری کنم که شیطانی بیش نیست!

مورگانا به سرعت پرسید:
- واسه چی احضارت کرده بود؟
سپس مشکوک ادامه داد:
-مطمئنی همه چیزو به من گفتی؟!

"نــه.. می دونستی دارن تورو از من می گیرن..؟ می دونستی می خوان مجبورم کنن بکشمت..؟ معلومه که همه چیزو نگفتم... چه جوری بهت بگم..؟"
-آره! پاشو بریـــم حداقل به تمرین آخر برسیم! پیرمردی مثه من به تمرین نیاز داره خب!

- بابا فقط یه پنج شیش میلیون سال عمر کردی! هنوز اونقد درب و داغون نشدی که نتونی مدافع باشی!

اصلا به سخنانش گوش نمی داد. اصلا نمی فهمید چه می گفت. تصمیمش را گرفت. کــل جهان به درک.. او، نمی توانست.. او نمی توانست عامل بسته شدن ِ آن چشمان کهربائی رنگ باشد...!

__________________

نعره های خشمگینـ ـــانه اش جهان را می لرزاند، طـوری که چندین و چند زلزله در جای جای جهان قابل پیش بینی بودند!

- تصمیم گرفت کل ِ جهان، تمامی اون موجوات ِ ریز ِ عاطفی بمیرن ولی خودش اون دختررو نکشه؟! اون از خــــــون مـــــــــن نــــــیـــــــست!

از چهره اش هیچ چیز خوانده نمی شد. چشمان ِ سبز رنگش، لال، می نگریستند! نمی شد فهمید ترسیده است یا نقشه دیگری در سر دارد.. سرش را به تاسف تکان داد و تائید کرد:
-درسته.. حاضر نشد از دختره دست بکشه! کل دیشب مردد بود ؛ ولی بالاخره تصمیمشو گرفت! آماده شده تا فردا با کل جهان از بین بره.. ولی خودش مورگانارو نکشه!

لوسیفر از خشم می لرزید.
- علاوه بر اون پسره خام، من هم در خطرم.. خفت بالاتر از این؟ در تمامی عوالم بالا این نافرمانیش پیچیده! مضحکه زیردستام شدم... الحق که پسر ِ همون مادره...!

چشمان ِ گلرت برقی زد. نقشه هایش تمامی نداشت، لایه پشت ِ لایه.. یکی از دیگری مهیب تر، خطیر تر! زمان ِ مناسب فرا رسیده بود..
- من می تونم کمکتون کنم.. فقط.. زمان می خوام! بهم تا وسط ِ مسابقه فردا وقت بدین.. پیش روی اکثریت جادوگرا.. بذارین اونجا تراژدی ِ ابدیش اتفاق بیفته.. بذارین ثبت بشه توی تاریخ!

خشم ِ لوسیفر جای ِ خود را به لبخندِ محوی داده بود، لبخندی از روی هر چیزی جـز مهر ِ پدری! کم کم داشت از این پسرک ِ مرموز خوشش می آمد!

__________________

گــــــــــزارشگر فریاد زد:
-گــــــــــــــــــــــل به نفع ترنسیلوانیا! بالاخره ترنسیلوانیا تونست خودشو بالا بکشه، همه چیز دیگه به جست و جوگرا بستگی داره، امتیازا مساویه و هر دو تیم پا به پای هم پیش میرن... راونا راونکلاو به سرعت به سمت دروازه تیم مقابل میره! واو! مدافعان ِ پیامبر چیکار می کنن، دفــــــاع ِ نادر ِ دو مدافــعه! راونا راونکلاو به سختی جاخالی میده، اما کوافل رها شد... آماندا بروکل هرست در خواست استراحت می کنه... و دو تیم با امتیازای مساوی به رختکناشون میرن!

همه چیز به طور مسخره ای روال عادی خود را طی می کرد. مثل ِ یک بازی کوئیدیچ ِ عادی به هم گل می زدند. از گل خوردن خشمگین می شدند. مثـل ِ یک بازی کوئیدیچ معمولیف از تکنیک های مختلف استفاده می کردند.
مـثل ِ بازی های همیشگی کوئیدیچ، گزارشگر همان گزارشگر بود و گزارش مثل همیشه آبکی..

مرلین نمی فهمید!
چرا آسمان سیاه نمی شد؟ چرا خورشید در آسمان بود؟ چرا به جایش باران نمی گرفت؟
این آدمیان، مگر همان هایی نیستند که به حس ششمشان اطمینان دارند و به آن می نازند؟ پس چرا آوای قهقهه هایشان قطع نمی شد..
اما هیچ کس ذره ای ناراحت نبود.. هیچ کس نمی فهمید! نگاهش به دنبال مورگانا می گشت، می ترسید از او لحظه ای غافل شود.. شاید هم غافل می شد بهتر بود. دلش می خواست به اندازه تمامی جهان از او دور شود.. ولی.. چشمانش را از دست ندهد..

بالاخره پیدایش کرد. کنار ِ پرودفوت ِ مرموز ِ جوان ایستاده بود. اخم هایش در هم رفت، احساس ِ خوبی نسبت به او نداشت، باهوش بود و حیله گر.
نمی شنید چه می گویند، اما چهره مورگانا لحظه به لحظه تیره تر می شد. خشم، غم، بغض هر سه به ترتیب در چهره اش هویدا می شدند..
به سمتشان گام برداشت. مــشــوش، لحظه ای با خود فکر کرد:
"امکان داره؟ امکان داره فهمیده باشه؟"

احتمال ِ ناممکن به همان سرعتی که به ذهنش خطور کرده بود، خط خورد. مرگ ِ جهانیان، او و محبوبش.. این رازی بین او و پدرش بود. هیچ کس نمی توانست بداند!

جــیغ مورگانا افکارش را به هم ریخت.
- چه طور؟! می خوای خودتو کل دنیارو قربانی کنی به خاطر من؟! واقعا که خودخواهی!
لحظه ای بر جای ماند. تمامی احتمالات دوباره بر جایشان قرار گرفتند. خودخواهی؟! نامردی بود دیگر.. به خاطر او می خواست کل جهانش را به خاک سیاه بنشاند.. آنوقت خودخواه بود..! مرلین، خودخواه نبود.. "او"خواه بود..!

سکــوت کرد.. جواب نداد و به او خیره شد!
- چـــرا هیچی نمی گی؟! منو نگا کن! تا الآن وقت داشتی، نه؟! پس چرا چوبدستیتو در نمیاری؟!

چه قدر آبشار گیسوانش زیر آفتاب زیبا بود.. "چوب دستی" ای بدون "چوب" برای نوازشش می خواست!

مورگانا بغض کرد، دستش را گذاشت روی گونه های مرلین و رویش را سمت جمعیت برگرداند.
- نگا کن.. به نظرت چرا آشا نباید به خاطر من زندگی کنه؟ چرا آینده ی اونا رو به خاطر یه نفر خراب می کنی؟! لــــرد.. با تمام بیرحمیــاش، با تمام بی نیازیاش، نگا کن.. حتی حاضر شده بیاد و بازیمونو نگا کنه.. ارباب هم باید از دست بره...؟! به خاطر خودخواهی تو؟!

مرلین منطقی دردناک در حرف هایش می دید. شاهِد تمام عزیزانش بود. توان مخالفت نداشت. سایه ای از پدرش را پشت مورگانا می دید. او نزدیک بود و می خواست شروع کند. از بین رفتن جهان؟!

صدای لوسیفر را در سرش می شنید.
{- اون دختر هیچ شانسی برای زنده موندن نداره.. رهاش کن.. چه تو بمیری چه زنده بمونی، اون به خاطر معشوقه یه شیطان بودن مجازات میشه.. ثـابت کن بی رحمیتو.. مجازاتتونو به جون بخر!}

-سوروس؟ رودولف؟ بلا؟ نگاشون کن...! اونا حـق ِ زندگی دارن! بچه های اونا حـق ِ موندن دارن! اوناباید بمونن تا سیاهی بمونه...

سپس مکثی کرد و آرام گفت:
- مرلینم.. تمومش کن!

سایه پدرش نزدیک تر می شد. ثانیه ها به سرعت فرار می کردند. مورگانا چوبدستی مرلین را آرام در دستش گذاشت و انگشتانش را به دور ِ آن بست...

- به زودی می بینمت عـشـق ِ من..!

مرلن پس از بیان این کلمات چوب جادویش را بالا آورد، دستانش می لرزید.. خبری از نوری سبز و آبی رنگ نبود. برای کشتن ِ یک پیامبر به قدرت ِ بیشتری نیاز بود. هیچ یک چشمانشان را نبستند. مورگانا لبخند زد و نگاهش را به چشمان او دوخت. چشمانش... چشمانش بسته نشدند. فقط بی حالت ماندند..

مرلین آرام او را بر زمین گذاشت. حال خود لوسیفر را می دید. با برقی پیروزمندانه در چشم هایش؛ برقی که با دیدن چوبدستی مرلین که رو به خودش بود دوام نیاورد!

هــیــچ جادوگری تا به حال با چوبدستی خود، نتوانسته بود خود را بکشد. طناب های زندگیش را از این جهان جدا کند. در تاریخ هیچ پیامبری اقدام به خودکشی نکرده بود. اما خب، هیچ شیطانی هم عاشق نشده بود.. لبخندی سرشار از آرامش بر چهره اش نشست، انگار می خواست دوباره.. "اولین" باشد!

بدنش نورانی می شد. ثانیه به ثانیه بیشتر می درخشید. آسمان انگار تازه میفهمید اوج فاجعه را.. ابرهای طوفانی می غریدند و رنگ سیاه به آبی آسمان می پاشیدند..

او خورشیدی زانو زده بر خاک بود.. صدای جیغ مـی آمد.. شیطان اعظم با بهت می نگریست، کاری از دستش بر نمی آمد.. تماشاچیان فرار می کردند.. آسمان می گریست.. و او فقط چهره سرد ِ محبوبش را می دید.. قطره ای روی چشم ِ خوشرنگ مورگانا چکید، اشک گونه جاری گشت..

و جهان تاریـــک شد...!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۲۰:۴۷:۴۰

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#55

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
ترنسیلوانیا
علیه
مرلینگاه سازی لندن
پست دوم!


هفت روز مانده به مسابقه ی تیم های ترنسیلوانیا و مرلینگاه سازی!
زندگی یک قایم باشک با الهه ی مرگ است. اعمالی که انجام می دهی سه گونه اند. گونه ی اول تو را از مرگ دور می کنند؛ گونه ی دوم مرگ را در همان فاصله از تو که هست، نگاه می دارند؛ و گونه ی سوم اعمال، آنهایی هستند که مرگ را تا پشت در خانه ات می آورند!

مرلین به دهان پدرش خیره شده بود. گویی هنوز آنچه از زبان پدرش می شنید را باور نداشت. شاید حدس می زنید، فکر می کرد که گوش هایش اشتباه شنیده اند؛ ولی هیچ کدام از این دو نبود! دیگر مغزش کار نمی کرد که بخواهد فکری از آن بگذرد. ذهنش از هرگونه عمل کاملاً عاجزشده و او را با سخت ترین تصمیم زندگی اش تنها گذاشته بود.

لوسیفر بار دیگر سوالش را پرسیده و تقاضای جواب کرد: "تو... پسری که در عین سیاهی، عشق رو میفهمه... تو... پسر لوسیفر و مایه ننگش... حاضری به خاطرعشقت، کل دنیا نابود بشه؟"

سعی کرد آبِ دهانِ خشک شده اش را ببلعد.به خود دلداری داد، پدرش منظور خاصی نداشت. دهان باز کرد تا پاسخ مثبت خود را اعلام کند، اما با شنیدن جمله آخر پدرش، با نا امیدی دهان را بست.

- ... و اینم یادت باشه که لردولدمورت هم جزوی از این دنیاست!

گیج و سردرگم به لوسیفرِ یخی نگاه کرد. لرد، باعث شده بود او سیاه شود؛ نه! تنها دلیل سیاه بودن او لرد بود. لردی که همیشه رفتارِ سفیدش را به او یادآوری می کرد.

مرلین به پدرش اعتراض کرد؛ اما گویی پدرش سخنان او را نمی شنید. لوسیفر ادامه داد:" با این که همیشه مایه ننگ بودی، عشقت به مورگانا برام قابل تحمل نیست. و میدونی که از لوسیفر همه چیز برمیاد! قبل از مسابقه کوییدیچتون با ترانسیلوانیا، طلسمی که روی مورگانا گذاشتم عمل خواهد کرد!"

چشمان مرلین سیاهی رفت. پایش سست شد و نزدیک بود بر روی زمین بیفتد. لوسیفر بی توجه به حال بد پسرش، ادامه داد: "تا قبل از اینکه مسابقه کوییدیچ برگزار بشه مورگانا خواهد مرد. و داشت فراموشم میشد، تمام مردم جهان هم با اون میمیرن!"

وقتی مرلین به عالم پایین بازگشت، سالها پیرتر از آنچه که واقعا بود به نظر میرسید. او دو گزینه پیش رو داشت. طلسم تنها زمانی از کار می افتاد که او مورگانا را با دستان خود بکشد. در غیر اینصورت، مورگانا و کل دنیا را با هم نابود می شدند!

حیاط قلعه ی نورمنگارد
پاهای گلرت پس از یک پرواز طولانی زمین را حس می کردند. اگرچه با پنجه ی توفان، هیپوگریف عزیزش دیرتر از آپارات کردن به مقصد می رسید، اما پرواز بسیار امن تر از استفاده ی آن جادوی غیر پایدار بود. نابغه ی جوان ذات جادوها را می شناخت و ذات آپارات قابل اعتماد نبود؛ به هیچ وجه قابل اعتماد نبود! دست نوشته های جد بزرگش گلرت گریندل والد، در مورد آپارات، همواره در ذهنش می رقصیدند و او توانایی فکر نکردن به آنها را نداشت.
نقل قول:
آپارات همواره جادوی خطرناکی بوده و هست؛ اما کسانی هستند که این خطر را درک نمی کنند. آنها همواره پی در پی، و بی آنکه بدانند، جای خود را برای مرگ نمایان می کنند. درک نمی کنند که آپارات چه جادوی حساسیست... که کوچکترین خلل و اشکال در انجام این طلسم، حتی می تواند به قیمت جان شخص تمام شود؛ و آنها بی توجه به خطر، این عمل مرگبار را دوباره و دوباره تکرار می کنند.

گلرت در حالی که پنجه ی توفان را نوازش می کرد، هیپوگریف را به سمت انبار خالیِ قلعه برد. پس از غذا دادن و کمی نوازش، موجود زیبا را در محلی که از پوشال برای جانور ساخته بود، خوابانیده و از انبار خارج شد.

در اتاق پذیرایی قلعه، اعضای تیم ترنسیلوانیا دور هم جمع شده و مشغول نوشیدن و صحبت بودند. در کنار میهمانان یک بچه جن خانگی در حالی که لباس مندرس اما تمیزی داشت، ایستاده بود. بچه جن پس از صدا شدن اسمش توسط ارباب قلعه، به پیشواز گلرت رفته، و پس از دریافت بالاپوش اربابش، یک شیرینی لیمویی را نیز به عنوان جایزه دریافت کرد.

گلرت در خانه سه الف خانگی داشت؛ هَمِلدیر، گالوهین و آوِندیر. هملدیر جن خانگی میان سالی بود که مسئولیت مراقبت از قلعه، کنترل عبور و مرور و امنیت قلعه را بر عهده داشت. گالوهین همسر هملدیر، مسئول آشپزی، تمیز نگاه داشتن خانه و پذیرایی بود. اگرچه مسئولیت اصلی جن خانگی سوم، آوِندیر، مراقبت از پنجه ی توفان بود، در هنگامی که میهمان به قلعه می آمد، در پذیرایی و آشپزی به مادر خود کمک می کرد.

گلرت پس از تحویلِ وسایلش به آوِندیر، از او جدا شده و پس از سفارش دادن غذا، به سمت میهمانانش رفت؛ در حالی که لبخندی بر لب داشت، به سمت هم تیمی هایش رفته و به رسم میهمان نوازی، آنها را در آغوش کشید.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۰:۲۹:۱۶

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#54

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
ترنسیلوانیا
و
مرلینگاه سازی لندن
بر علیه هم


پست اول


پدران و پسرانی با روابط آتشین، کم نیستند. پدرهای نگرانی که از خامی پسرانشان می ترسند و برعکس، پسرانی که خامی پدران خویش را به سخره می گیرند. پسرانی که پدران خود را احمق تصور می کنند و پدرانی که می پندارند پسرانشان، نادان تر از آن هستند که بشود به آن ها اعتماد کرد.
افرادی با خشم های آتشین، کم نیستند. کسانی که با اندک عصبانیت خود، مکانی را به آتش می کشند. کسانی که می توانند در یک لحظه، دنیا را نابود کنند. هرچقدر میزان قدرت افراد بیشتر باشد، خشمِ آتشینشان خطرناک تر است! و همیشه این قویترین هایند که با ساده ترین حقه هایی که از ضعیفترین ها میخورند، آتشِ خشمِ خود را بر مردم می بارانند...

عضلات چهره لوسیفر منقبض شدند:
-اونو فراموش کن!

مرلین بی پناه به نظر میرسید:
-نمیتونم!

رنگ پوست لوسیفر به سرخی میرفت:
-برای پسرِ شیطانِ اعظم، این کلمه نباید معنای خاصی داشته باشه، میفهمی؟

مرلین سر تکان داد:
-ولی من واقعا نمیتونم!

صدای شیطان اعظم بالاتر رفت:
-واقعا متوجه نمیشی یا داری سعی می کنی بهم بگی که خِرِفتَم؟ منظورم اون کلمه نبود!

پیامبر، استفهامی به پدرِ خشمگینش نگریست. لوسیفر لب باز کرد:
-منظورم عشق بود!
-عشق؟
-عشق!

مرلین فریاد زد:
-ولی من عاشقشم!

لوسیفر لبخندِ خطرناکی زد:
-پشیمون میشی!

چشمانش را بست و سعی کرد بدون توجه به صدای محکم بسته شدن در، به آن جوانکِ صادقِ نگران فکر کند! به راحتی میتوانست چشم های سبز رنگ و موهای قهوه ای خیلی کوتاهش را به خاطر بیاورد. حتی به یاد داشت موقع آپارات، دچار مشکل شده بود. شیطان اعظم، یکبار دیگر حرفهای پسرکی که خود را "گلرت پردفوت" معرفی کرده بود، با خود مرور کرد:
-اوه... من فکر نمیکردم شما اینقدر سیاه و بزرگ باشید!

به خاطر آورد که در آن زمان اخم در هم کشیده، و پرسیده بود:
-چرا؟

پاسخ دریافت شده مانند "داروی تلخ" بود. هنگامی که گلرت برایش از مرلین و خوش نامیش گفت. هنگامی که برایش تعریف کرد او و مورگانا لی فای- همسر زیبایش- در زمین، مظهر عشق و علاقه اند. گلرت گفته بود که هیچ فکر نمیکرده پدر مرلین اینگونه باشد. او حتی گفته بود که تمام زمینی ها فکر می کنند او خیلی مهربان است!

لوسیفر باز عصبی شد. زیر لب با حرص زمزمه کرد:
-مهربان... لوسیفر اعظمِ مهربان... این عالیه!

و باز به خاطر آورد که چقدر به آن جوانکِ باهوشِ چشم سبز اعتماد کرده بود. به خاطر آورد که او- لوسیفر- از گلرت پردفوت کمک و راهکار خواسته بود.

با انگشتان لاغر و کشیده خود، شقیقه اش را مالش داد. گلرت با لبخند دلسوزانه ای، به او یک پیشنهاد وسوسه برانگیز داده بود:
-مرلین... باید مورگانا رو بکشه..!

حق با گلرت بود. آن وقت، در همه جای زمین، همه میفهمیدند که او خیلی سیاه و کثیف است. لبخند پیروزمندانه دیگری زد و سعی کرد بدون توجه به جمله آخر گلرت- که از او خواسته بود نقشه را پیش از مسابقه کوییدیچ این زوج اجرا کند- بخوابد. فکر کردن به چیزهایی که نمیفهمید، با روانش بازی میکرد...


ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۱۶:۴۲:۴۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱:۲۹ جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۹۳
#53

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
هفته چهارم مسابقات لیگ کوییدیچ

مرلینگاه سازی لندن - ترنسیلوانیا

زمان: تا ساعت 23:59 روز 22 اسفند ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#52

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
گویینگ مری
Vs

یه مشت تنبل علاف بیکار


پست پایانی


در بیابان، هفت نفر وقتی که باد در مویشان میپیچید میدویدند.صدای بلند باد مانع شنیدن هیچ صدای دیگری میشد. آن ها فقط میدویدند، با این که نمیدانستند به کجا میروند. به سرعت جلو تر و جلوتر میرفتند. آلبوس از تشنگی روی زمین افتاد. فرد و گودریگ به آرامی برگشتند. آن ها هم به حالت خمیده در آمدند. فرد در همان حالت خمیده سرش را بالا آورد. باد در مویش میرقصید و جولان میداد. پیرهنش همراه با باد میرقصید. چهره ی سفیدش از استرس به زرد تغییر کرده بود. به زور پاهایش را تکان داد. کمی جلوتر آمد و بالای آلبوس ایستاد. آلبوس هم روی زمین دراز کشیده بود و شنی شده بود. زور میزد تا بلند شود اما از تشنگی زیاد نمیتوانست.

آن طرف تر نیمفادورا، باری، رز و لارتن که هنوز داشتند میدویدند، سری برگرداندند و به گودریگ، فرد و آلبوس نگاه کردند. نیمفادورا دست خود را روی پیشانی اش گذاشت تا مانع برخورد آفتاب بی رحم به چشمان عسلی اش برخورد نکند. با خودش میگفت (اونا دارن چیکار میکنن؟) قلبش تاپ تاپ میزد. نمیدانست آیا به مقصود تیم میرسند یا نه. لارتن دستانش میلرزید، هنوز آن لحظه ای که پیرزن را کشته بود یادش نرفته بود. او هم نمیدانست چه میکند، چه میشود. رز هم به حالتی خود را بغل کرده بود. دلش هم میخواست سریع تر به بازی برسد، اما او هم نمیدانست که بازی شروع شده است یا نه! باری موی بلوندش را نوازش میکرد. نفس های عمیقی میکشید.. چرا این هفت نفر به مقصود خود نمیرسیدند؟ باید تا کی در بیابان برهوت میدویدند؟ مسابقه ی آن ها چه میشد؟

آن طرف هم فرد و گودریگ در سعی و تلاش بودند تا آلبوس را از آن وضعیت نجات دهند. آلبوس به سختی بلند شد و به فرد و گودریگ تکیه داد، تحمل وزن خود را نداشت. لحظه ای تمام بدنش لرزید. هیچ حرفی نمیزد و همچنان به زمین خیره بود. فرد شانه ی او را گرفت و او را به آغوش کشید. سعی داشت تا او را به سمت بقیه برساند اما آنقدر خسته بود که او هم نای راه رفتن نداشت. اما به هر سختیی که بود، آن ها خود را به بقیه رساندند. همه دور هم جمع شده بودند. نیمفادورا به همه گفت:
-دوستای عزیزم، ما داریم میبازیم. احتمالا بازی تا الان شروع شده. باید یه کاری کنیم!

فرد میخواست حرفی بزند، تا دهانش را باز کرد یک فرد از آن پشت گفت:
-ببینم جارویی؟ چوبی؟ چیزی؟

همه رویشان را برگرداندند. همه چیز تار دیده میشد. خورشید دوباره خود را به سمت چشمان هفت بازیکن تابید. فرد دستش را روی پیشانی اش گذاشت تا مانع برخورد آفتاب به چشمانش بشود. چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند. صورت آن مرد بسیار آشنا بود. صورتی سفید، با مویی قرمز و قدی بلند. آری او، جرج بود که لبخند ملیحی میزد. فرد چشمانش را بست و دوباره باز کرد تا از فکر و خیال خارج شود اما آن فکر و خیال نبود. فرد اشکی ریخت. گویا داشت از خوشحالی بال در می آورد. به سرعت دوید. دستانش را باز کرد و جرج را در آغوش گرفت.

آن طرف تر شش نفر به حالت معصومانه ای به فرد و جرج نگاه میکردند. گویا آن لحظه اشک را در چشمان دختر ها یعنی رز و نیمفادورا جمع کرده بود. بغضی که دختران داشتند، لبخندی که پسران میزدند و نسیم ملایم همه و همه رمانتیک ترین لحظات زندگی را برای فرد و جرج ساخته بودند. دو برادر یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و دستان خود را روی پشت یکدیگر میمالیدند. فرد با گشاده رویی گفت:
-داداشی، تو اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

جرج لبخندی زد. دستش را در جیبش کرد و دوباره آن را بیرون آورد. در دستانش گوی پیدا کننده بود. همان که فرد دو روز قبل از مرگش به جرج هدیه داده بود. فرد هم اشکی ریخت. لبان خود را روی هم میفشارید. جرج باز هم لبخند زد، دست چپش را از پشتش بیرون آورد. در دستانش کیسه هایی بود. فرد یکی از آن ها را برداشت و پاره کرد، ناگهان جاروی آذرخش از آن بیرون آمد. فرد دستش را برای بقیه تکان داد و داد زد:
-بچه ها، بیاید جارو هامون جور شد!

دو دقیقه بعد همه آذرخش هایشان را در دست گرفته بودند. نیمفادورا جلو آمد.. سری به نشانه ی احترام تکان داد و گفت:
-ممنون جناب ویزلی.

جرج هم سری تکان داد و گفت:
-امیدوارم پیروز بشید!

همه ی بازیکنان سرشان را بالا و پایین بردند. نیمفادورا دستانش را جلو برد و گفت:
-خوب بچه ها.. حرکت میکنیم!

استادیوم آزادی!
آفتاب به آرامی به سمت کوه ها میرفت. پرنده ها برای خواب به سمت لانه هایشان میرفتند، نسیم ملایم هم کم کم آرام میگرفت و دیگر نمیوزید. در همین هنگام، در استادیوم آزادی، در جایگاه تماشاچیان، طرفداران نارازی دادو فریاد میکردند و سر را به درد می آوردند. داور مسابقات که سوار جارویش، بالای استادیوم پرواز میکرد، چوبش را زیر گلویش گذاشت و با صدای بلندی گفت:
-اگر تا سی ثانیه ی دیگر تیم گویینگ مری در اینجا حاضر نشود، تنبل های وزارتی قهرمان...

دامبلدور نتوانست حرفش را تمام کند، زیرا یک نفر به سرعت از جلوی او رد شد و چوب آلبوس را به زمین انداخت! آنقدر سرعت وی زیاد بود که حتی لباسش را دید. اما با کلی دقت، همه متوجه شدند که او.. نیمفادورا تانکس است. آلبوس در همین فکر و خیال بود که ناگهان شش نفر دیگر از جلوی او به سرعت رد شدند. تغییر بزرگی در تیم صورت گرفته بود، آری آن ها جارو های آذرخش را با خود حمل میکردند. وقتی که همه متوجه شدند که تیم گویینگ مری وارد زمین شده، داد بلندی حاکم شد. طرفداران گویینگ مری تشویق میکردند و داد میزدند. با این که چند ساعتی بود که معطل شده بودند اما باز هم برای برد تیمشان انرژی مثبت میدادند.

دامبلدور لبخند ملیحی زد. گویا خوشحاال بود که محفلی ها با شور و شوق جلوی سیاهان (سیریوسم چون اسمش بلکه، سیاهه) ظاهر شدند. کوافل را در دست گرفت. سوتی زد و آن را پرتاب کرد.

ناگهان دو مهاجم به سمت هم حمله ور شدند تا کوافل را بگیرند! گودریگ و سیریوس بلک چشم در چشم، داشتند به هم برخورد میکردند که ... گزارشگر پس از سلام شروع به صحبت کرد:
-بله کوافل به دست سیریوس بلک می افته! گویا بازیکنان گویینگ مری خسته تر از این حرفان که بخوان پرواز کنن! همه جا استرس حاکم شده! سیریوس تو محوطه ی جریمست، فرد چماقشو در آورد و داره سیریوسو تهدید میکنه که بله! سیوروس به کمک سیریوس میاد اما نه، نیمفادورا..

گزارشگر لحظه ای مکث کرد. ناگهان با دادو فریاد گفت:
-هان؟ چطور ممکنه؟ سیوروس نیمفادورا رو با یه آوادا روی زمین انداخت! خدای من، امیدوارم به قلب نیمفادورا برخورد نکرده باشه! اوه نه... تیم تنبل های وزارتی با نامردی تمام یه گل میزنه!

اما گزارشگر اشتباه میگفت! آوادا به قلب نیمفادورا برخورد کرده بود. نیمفادورا بی جان روی زمین افتاده بود. همه ی بازیکنان گویینگ مری به جز آلبوس سوروس به سمت بدن کبود نیمفادورا رفتند. رز با گریه کنار نیمفادورا دراز کشید! در گوش نیمفادورا چیزی زمزمه کرد و سریع بلند شد.. فرد نگاهی به دور و بر کرد.. آلبوس را ندید، سرش را بالا برد، آلبوس و زاغی در جدال با هم به سمت اسنیچ مرفتند.

آلبوس از شدت عصبانیت آذرخش خود را صفت گرفته بود و کمر خود را خم کرده بود. چوبی که دایی جرجش به او داده بود را بیرون آورد.. زیر لب گفت:
-استوپیفای!

طلسم به زاغی برخورد کرد. آن پرنده روی زمین افتاد، هیچ کس هیچ مکسی نکرد! آلبوس سوروس به راهش ادامه داد و ...!

او همه جان داده بود! هکتور هم آوادا خوانده بود اما طلسم به شانه ی آلبوس برخورد کرد و خدارو شکر او کشته نشد!

دو ساعت بعد!

گزارشگر با وحشت فراوان گفت:
-ها؟ تمام بازیکنان گویینگ مری دارن آسیب میبینن! وایسید ببینم، آلبوس داره به سرعت حرکت میکنه! روی جارو وایساده. داره با روش پاترا اسنیچ رو میگیره و... بله اسنیچ مال اون میشه، بازی به نفع گویینگ مری به پایان میرسه اما با دو تا تلفات! امیدواریم تو بازیای بعدی شاهد این موضوع نباشیم.. خدا نگهدار.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#51

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
پست آخر

تنبل های وزارتی vs گویینگ مری


***


در رختکن

آیلین با افسردگی تمام درحالیکه شیشه نوشیدنی کره ای را به سینه چسبانده بود با چشمان نیمه باز به تلاش و تقلای آشا برای پوشاندن ردای سیاه به تنه مجسمه نگاه کرد.
- یه بار دیگه بگو با تو چه نسبتی داشتم؟

آشا: آه...هیچی...قبلا همدیگه رو ندیده بودیم ما.اولین باره همدیگه رو میبینیم.
آیلین: دختره چشم سفید!حالا دیگه مادر خودتو اولین باره میبینی؟ واقعا که چقدر بچه های این دور و زمونه وقیح شدن. ما جلوی پدر مادرمون پامونو دراز نمی کردیم حالا این صاف صاف تو چشم من نگاه میکنه میگه اولین باره میبینمت.بچه هم بچه های قدیم!
آشا:

هکتور که با کمک یک ماژیک تلاش می کرد ابروهای مجسمه اسنیپ را پر رنگتر کند پرسید:
- به نظرتون الان ریختش یکم ضایع نشده؟

آشا نگاهی به صورت گچی مجسمه انداخت و چشم و ابروهایی که به سبکی بچه گانه روی صورت آن خودنمایی می کرد از نظر گذراند.به نظر توصیف "کمی" برای آن شاهکار هنری بیش از حد خوب به نظر می رسید!
آیلین که همزمان به صورت گچی مجسمه نگاه می کرد گفت:
- پس دماغش کجاست؟

هکتور با شوق و ذوق گفت:
- گفتم دماغش خیلی ضایعه ست نباشه خوش قیافه تر به نظر می رسه...اینجوری مثل لرد شده!

آیلین اخمی کرد و ویبره هکتور با دیدن آن روی سایلنت رفت.
- به چه جرئتی دماغ پسر دست گلمو مسخره می کنی؟ مرد باید دماغش بزرگ باشه که ماشالا پسرمه و یه دماغش!
هکتور:بله کلا ایفا رو دماغ ایشون می چرخه و البته هیکل رو فرمشون!

آشا قبل از اینکه شیشه نوشیدنی در سر هکتور خرد شود خود را وسط انداخت.
- مامانم راست میگه خب...چیه؟حسودیت میشه معجون ساز تقلبی که به اندازه داداشم سوژه ساز نیستی؟ از این حرفا بگذریم باید شکل اسنیپ واقعی درستش کنیم اینجوری دامبل می فهمه این اسنیپ نیست و از لیگ حذف میشیم.الان برادرم حالش خوب نیست.بفهمه حذف شدیم کل سایتو می زنه منهدم میکنه!
هکتور: خب می فرمایین پس الان چیکار کنیم؟
آشا: من یه فکری دارم.

چند دقیقه بعد

آشا با خوشحالی از مجسمه گچی فاصله گرفت و با دقت به شاهکاری که خلق کرده بود نگریست.
- بالاخره تموم شد.

بقیه اعضای تیم با نگاه هایی دلسرد به چیزی که قرار بود جای اسنیپ در تیم حضور داشته باشد نگاه کردند.هکتور گفت:
- میگم به نظرت ضایع نیست که جای دماغش هویج کاشتی؟
- نه اصلا!کسی چیزی گفت میگیم در اثر سرماخوردگی اینجوری شده.

آیلین با تاسف دستی به انتهای موهای کوتاه شده اش کشید.
- باز خوبه موهاش اصل جنسه!

آشا نگاهی به مالسیبر انداخت که در حال ساختن یک اکانت جدید بود.
-چی شد مالی؟تموم نشد؟یه بازیکن همینجوری کم داریما!
مالسیبر: باید یه ایمل جدید بسازم.با اون 327564 تا ایمیل قبلیم دیگه نمی ذاره اسم بنویسم.

آیلین با بی صبری گفت:
- باید دست بجنبونیم.فقط یادتون باشه تو زمین حواستون باشه توپ بازدارنده بهش نخوره وگرنه آبرو حیثیت برامون نمی مونه.
آشا: نگران نباش مامی من مراقب داداشی هستم قول میدم!
آیلین: یه بار دیگه بگو منو تو چه نسبتی با هم داشتیم دقیقا؟
آشا:

هکتور ویبره زنان جلو رفت.
- من مراقبش میشم!
- نخیرم معجون ساز تقلبی اون داداش منه پس خودم مراقبشم!
- مارمولک آویزون اصل و نسب ملت! یکی باید حواسش به تو باشه باد نبرتت!خودم مراقبش هستم.
- من!
- نخیر من!
- بســــــــــــــــــــه!

صدای جیغ آیلین باعث شد تا هکتور و آشا دست از کتک کاری بردارند.آیلین ادامه داد:
- هک دم دختر منو ول کن اگر میخوای مسموم نشی....آشا تو هم دختر خوبی باش و موی هکو ول کن.هر دوتون مراقبش باشین توپ بهش نخوره....راستی خود واقعیشو چیکار کردین؟

آشا نیم نگاهی به هکتور انداخت و گفت:
- هوم خب میدونی مامی....ارباب گفت تو اتاقش به تخت ببندیمش شاید ترک کرد!باز داشت وحشی بازی در میاورد آخه...تازشم این هکم کمکم کرد!اصلا همه ش تقصیر این هکتوره!
- هین؟ مگه معتاده که به تخت بستینش بوقیا؟پسر دسته گل منو به چه....

ورود ناگهانی دامبلدور به رختکن آیلین را از ادامه سخنرانیش بازداشت.او درحالیکه ریش سه متریش را درون شورتک ورزشی که به تن داشت فرو کرده و لبخندی پر نور چون لامپ صد وات بر لب داشت وارد رختکن شد.آیلین با لحن طلبکاری گفت:
- دامبل...احیانا شما دستشویی هم که میری بدون در زدن میری تو؟

دامبل بدون توجه به جست و خیزهای بابابرقی در پشت سرش که تلاش می کرد اصول و قواعد مصرف صحیح برق را به او بیاموزد لبخند پر نور دیگری بر لب آورد.
- اوه آیلین!انقدر سخت نگیر همه چیزو.نمی دونم چرا حس میکنم تام برای شما زیادی حد و مرز تعیین می کنه.تو محفل کسی از این حرفا با کسی نداره.بگذریم... آماده اید برای مسابقه ای فرزندان سیاهی و پلیدی؟پس سیریوس کجاست؟

آشا آب دهانش را فرو داد و به مالسیبر نگاه کرد که می کوشید چیزی را پشت سرش مخفی کند.
- ام چیزه...خب گفت میره دستشویی الاناست که پیداش شه.

دامبلدور ریشش را خاراند.
- عجیبه...بازم دستشویی؟تا همین چند دقیقه پیش که تو مقر بودم رفته بود دستشویی.نکنه این هک سیاه سوخته چیزخورش کرده؟ امروز به نظرم مزاجش به هم ریخته میاد.اوه سیوروس پسر عزیزم. چی شده که اینجوری به من زل زدی؟با من حرف بزن پسرم!

آیلین،هک و آشا:

پاسخی از سوی مجسمه گچی شنیده نشد و مجسمه به زل زدن روی اعصابش به دامبلدور ادامه داد!
دامبل:هوم؟سیو مطمئنی حالت خوبه؟قیافه ت یه جوری شده...البته پسرم تو هیچوقت قیافه ی رو به راهی نداشتی ولی الان خیلی بدتر به نظر می رسی!

مجسمه همچنان در سکوت مصرانه به نگاه کردن ادامه می داد.آشا که کم کم نگران میشد گفت:
- چیزه...حالش خوبه...یعنی یکم حالش خوب نیست سرما خورده.

دامبلدور ابرویی بالا انداخت.اما قبل از آنکه چیزی بگوید صدای فریاد و هیاهوی تماشاگران دو تیم از بیرون رختکن بلند شد که آغاز هر چه زودتر بازی را فریاد می زدند.بنابراین تریپ مشکوکیوس را به فراموشی سپرد و لبخند پر مهر و پر نور دیگری بر لب آورد این بار شدت پر نوری لبخند دامبلدور تا حدی بود که تمام فضای رختکن روشن و نورانی شد و بابابرقی با مشاهده آن سکته کامل زد و جان به جان آفرین تقدیم نمود!
- بسیار خب فرزندان تاریکی من فکر میکنید برای مسابقه حاضرید؟ظاهرا که کاپیتانتون حال و احوال درستی نداره و سیریوس هم که مفقودالاثره.خب پس بذارین بی خود وقتمون گرفته نشه ومن همین الان برم و برنده رو اعلام کنم و ملتی علاف شما نشن. آخه بر من پیرمرد رواست که انقدر اذیتم می کنین؟

اعضای تیم تنبل ها:

ده دقیقه بعد- در زمین ورزشگاه آزادی

هوا سرد و زمستانی بود و باد سوزناکی ناجوانمردانه می وزید. هرچند از برف نشانی نبود اما از شدت سوز و سرما چمن زمین ورزشگاه یخ بسته بود.با این وصف جمعیت پر شوری در سرتاسر ورزشگاه به چشم میخورد.دور تا دور ورزشگاه پلاکاردها،پوسترها و پرچم های گوناگونی در راستای تشویق دو تیم به اهتزاز درآمده بود و ورزشگاه از صدای جیغ و فریاد و هیاهوی طرفداران دو تیم آکنده بود.در همان لحظه صدایی پیر و لرزان که به طرزی جادویی بلند شده بود در ورزشگاه پیچید و سر و صدای جمعیت را در خود خفه کرد.
- یک...دو...سه؟آیا صدایمان به گوش شما جانداران بی اصل و نسب می رسیَید؟سکوت کنید ای ماگل زادگان بی اصل نسبیه!با نام و یاد خودمان آغاز می نماییییم!نوئیه؟آن جانداران خون لجنیه را چند کروشیوش بزنیه صدایشان گوش مبارکمان را آزار میدهیه...اعضای دو تیم وارد مین شدیه...گوینگ مریه ترکیبی از هافلیون و گریفیندریون بی اصل و نسبیه در مقابل افتخار آفرینان سبزپوش اسلیه خودمان...یادآوری میکنیییییم که بنیانگذار این تیمیه نواده ی گل خودمان بودیه...این نوادیه نه دورگه های کثیف اون یکی نوادیه ایم!آه ژوزفینیم...من اینجایییم.اینجایئه...به من نگاه کنیه...داور بوقیه!نگذاشتیه من با ژورفینیم دو کلام اختلاط نماییم...ژوزفین و تیمیش به سمت آسمان پرواز کردیدیَند.با یاد و نام ما مبارزه کنییید و این دورگان کثیف و بی اصل ونسبیه را از جمله آن گودریکیه بوقی فسل نشان را به بوق دهیییید!

همان لحظه- در زمین بازی

هرچند دو تیم با شور و هیجان وارد مسابقه شده بودند اما تیم تنبل ها با داشتن یک عضو گچی و یک عضو دارای شناسه مشکوک که به همت مالسیبر ساخته شده و به جای سیریوس وارد بازی شده بود آشکارا در موضع ضعف بود.بدتر از آن اینکه حواس همگی باید به مجسمه بی تحرک اسنیپ می بود که مورد اصابت هیچ توپ یا شخصی قرار نگیرد.در نتیجه مشخصا اصلا اوضاع تنبل ها بر وفق مراد پیش نمی رفت.
آیلین با ناامیدی شانه به شانه مهاجم تیم گویینگ مری در پرواز بود تا بلکه موفق به گرفتن سرخگونی شود که تا آن لحظه به طرق مختلف آن را از دست داده بود. هکتور و آشا حتی در میان هوا هم دست از گیس و دم کشی بر سر حفاظت از مجسمه گچی کاپیتانشان نکشیده بودند و دم به دقیقه با فرمت مشاهده میشدند.

در همان لحظه صدای سوت داور بار دیگر اعلام کرد که سرخگون وارد دروازه تنبل ها شده است.صدای سالازار اسلیترین در ورزشگاه پیچید.
- باز هم این نارنجی بی اصل و نسب به خودش جرئت دادیه دروازه تیم نوادئیه مرا مورد تجاوز قرار دادیه!ما شخصا به این شخصیت اعتراض دارییییَم!آن مشنگ بی رگ و ریشه ایه در کتابش هیچگاه از چنین شخصی صحبت نکردیه!دامبلدور بوقیه به او کارت قرمز نشان دادیه چرا بی جهت برای من سوت زدیه؟خودمان می دانییییم که تیم بی رگ و ریشه ایَت 60 امتیاز جلو بودیه مردک بوقیه!کیــــــــــه؟

آیلین با ناراحتی به اعضای تیم گویینگ مری نگاه می کرد که با شادمانی به سر و کول هم می پریدند و به هم تبریک می گفتند.در همان لحظه دامبلدور که با آن شورت ورزشی گل منگلی از کنار آیلین عبور می کرد گفت:
- اوه دختر تاریکی من...به نظر می رسه حال پسرت هیچ خوب نیست.بیاین شکستو بپذیرین و وقت مارو هم الکی نگیرین!

دامبلدور قبل از اینکه مورد اصابت طلسم سیاه آیلین واقع شود از محل حادثه گریخت و به میان زمین رفت.از شدت خشم اشک در چشمان آیلین حلقه زده بود.صدای سالازار در گوشش پیچید.
- باز هم مسابقه با سوت داوریه بوقی ادامه دارید...توپ در دستان آن مردک ملعون مشنگ پرست بی اصل و نسب گودریکیه می باشد.خاموش باش ای ملعونیه!توپ را به نارنجیه پاس دادیهه...اسنیپ...پسریم!چرا از جایت تکان نمی خوریه؟زاغی کلاغ محبوب ما!کلاغ محبوب معشوقه ما ژوزفین!ژوزفینم....آه ژوزفین...به من نگاه کنیه...آیا مرا به غلامی می پذیریه؟

آیلین بی توجه به صدای خنده و هو کشیدن جمعیت بر سر هکتور و آشا که همچنان در حال زد و خورد میان آسمان بودند جیغ کشید:
- کوفت!درد!مرض!بوق به هردوتون!این چه بساطیه راه انداختین؟ دقیقا من 6 بار مورد اصابت توپای بازدارنده قرار گرفتم و برای همینه که نتونستم گل بزنم.اون لحظه شما دوتا بوقی کجا بودین؟زود جواب بدین تا چشماتونو ندادم زاغی در بیاره!

هکتور و آشا با وحشت دست از کتک زدن هم کشیدند.هکتور که هنوز دم آشا را در دست داشت گفت:
- بانو من در حال محافظت از مجسمه پسرتون بودم ولی این مار مولک عین چسب دوقولو چسبیده به من!

آشا جیغ زد:
- معجون ساز تقلبی خالی بند!این مجسمه داداش منه!بوق بی خود نزن!

آیلین قبل از اینکه دعوا بین ایندو اوج بگیرد گفت:
- بسه دیگه تمومش کنین.با این وضعیت نمی تونیم یه دونه گلم بزنیم.داریم دستی دستی می بازیم.می دونین وقتی سیوروس بفهمه باختیم چه حالی میشه؟
آشا:مامی حال منم بد میشه.منم طاقت دیدن ناراحتی داداشی رو ندارم.
- سیو هیچوقت منو نمی بخشه که در غیابش نتونستم تیمش رو به پیروزی برسونم...
- آره سیو منو هم نمی بخشه مامی!
- پس الان کاری که ما باید بکنیم اینه که اون مجسمه رو به حال خودش بذارید و برگردین به جریان بازی...کسی به اون کاری نداره فعلا...مهم بازیه در حال حاضر...
- پس من چی مامی؟من مهم نیستم؟
- این شناسه ای که مالسیبر ساخته پس چه غلطی میکنه؟
- مامان یه خرده هم به من توجه کن خب!

هکتور که با دیدن تلاش های آشا برای جلب توجه مادرش ناخواسته دلش برای مارمولک سبز بی پناه سوخته بود ابتدا کروشیویی نثار دل سیاهش کرد و سپس گفت:
- ظاهرا هنوز شناسه ش وارد ایفای نقش نشده.منتظره کلاه بیاد تاییدش کنه.برای همین فعلا حق پست زدن تو زمین بازی کوییدیچو نداره.
آیلین:بیا!مشکل که یکی دوتا نیست!خیلی خب!شما دو تا برین سر پستاتون...این مجسمه و اون شناسه بی خاصیتو هم ول کنین.در ضمن باید به نیابت از پسر کاپیتان و وزیرم باید بگم که استفاده از هر روشی برای گرفتن توپ و گل زدن مجازه! راستی من قبلا این مارمولکو یه جایی ندیده بودم؟

دقایقی بعد- میان زمین و هوا!

- کماکان بازی در جریانیه...اعضای تیم تنبل ها ظاهرا تصمیم گرفتیند تا تنبلی را کنار گذاریند به جز اسنیپ...ژورفینیم توپ را در دست داشتیه و با سرعت به سمت دروازه تیم حرف در پرواز بودیه...ظاهرا چون خودمان این شیطانک نیز اهل تک روی بودیه.از اول بازی چشمان ما مشاهده نکردیه او حتی یک پاس به کسی دادیه باشید!

آیلین با سرعت و مهارت از میان اعضای دو تیم و توپ های بازدارنده جاخالی می داد و به سمت دروازه گویینگ مری پرواز می کرد.هکتور وآشا به نظر می رسید موقتا دعوایشان را کنار گذاشته و تصمیم به همکاری گرفته اند.
آیلین با یک چرخش رز را پشت سر گذاشت که تلاش می کرد با زدن ویبره های حاد تعادل او را بر روی جارو بر هم زده و سرخگون را از دستش دربیاورد.در کنارش نیمفادورا تانکس با سرعت در پرواز بود اما ظاهرا او خباثت وجودی آیلین را دست کم گرفته بود!
چند ثانیه بعد مهاجم تیم گویینگ مری که به دلایلی کاملا نامعلوم دم جارویش به آتش کشیده شده بود درحالیکه با آخرین توانش جیغ می کشید چون ستاره ای دنباله دار درحالیکه ردی از دود در آسمان از خود بر جا گذاشته بود سقوط کرد و آیلین توپ را با قدرت به سمت دروازه تیم گویینگ مری پرتاب کرد.توپ بعد از برخورد با صورت باری و صاف کردن کلیه اجزای آن از حلقه سمت راست وارد دروازه شد.
صدای جیغ و فریاد هواداران تیم تنل ها با صدای سالازار در هم آمیخت.
- بالاخره فرزندان من موفق به زدن یک گل شدیند...درود بر تو ای ژزفینم!ای که حضور تو قلب مرا شادی و چشمانیم را نور می بخشید!با من ازدواج می کنیه؟کیه؟کیــــــی بودیه؟

سوت داور برای دعوت بازیکنان دو طرف به ادامه بازی خواستگاری سالازار از آیلین و فریاد های اعتراض آمیز طرفداران گویینگ مری را به خاطر خطای انجام شده بر روی اعضای تیم را ناکام گذاشت.

***


بازی کماکان ادامه داشت.آشکارا هر لحظه بر خشونت اعضای تیم تنبل ها افزوده میشد.آیلین موفق شد سه گل دیگر را با توسل به خشونت به ثمر برساند. در این میان اعضای تیم مقابل هر لحظه بیشتر گرفتار بلاهای عجیب و غریب می شدند. به حدیکه یکبار دندان های رز زلر در اثر ضربه پاتیل هکتور در حلقش فرو ریخت،یکی از توپ های بلاجر به طور کاملا سهوی توسط آشا در حلق کودریگ گریفندور فرو رفت و باری ادروارد رایان یک مرتبه گریه کنان و بر سر زنان در حالیکه مادرش را صدا می زد دروازه را رها کرد.
درست در همان لحظه که آیلین در میان تشویق های طرفداران وزارت سرخگون به دست می رفت تا برای بار پنجم دروازه را باز کند نیمفادورا تانکس با سر و صورت دوده ای و جارویی دزدی مقابلش سبز شد اما پیش از آنکه موفق شود به طرف آیلین برود با صدای بامبی ترکید تا شناسه لاکریتا بلک به عرصه حضور پای بگذارد و در نتیجه آیلین بدون مشکل او را پشت سر گذاشت و در حالیکه توسط آشا و هکتور ساپورت میشد از کنار زاغی که تلاش می کرد به چشمان آلبوس نوک بزند عبور کرد و یکراست به سمت دروازه گوینگ مری رفت.آنچنان همه ملت حاضر در صحنه غرق در بازی شده بودند که کسی متوجه حضور هیپوگریف سرگردانی که وارد زمین بازی شده بود نگردید.

فلش بک

جیمز و سیروس در حالیکه با زحمت افسار هیپوگریف دزدی از هاگرید را می کشیدند جلوی درب خانه ریدل ها متوقف شدند.جیمز نفس زنان نگاهی به عمارت مخوف اربابی انداخت.
- سیریش مطمئنی کسی الان خونه نیست؟
- آره باو....الان همه رفتن برای تماشای مسابقه حتی اون لرد کچلشون...چقدر تو ترسویی جیمز!تو کمتر از اون چیزی که فکر میکردم شبیه پسرتی...اون از خطر کردن لذت می برد!
- احیانا فکر نمی کنی این اونه که باید شبیه من باشه؟ ببینم...این همون جمله ای نبود که یه روزی به هری گفتی؟من باید یه بار دیگه در مورد دوستیم با تو تجدید نظر کنم تو باعث اغفال ما پدر و پسری...خائن!

سیریوس با اشاره دست جیمز را به سکوت فراخواند.
- بوق نزن بینیم بابا!عوض این حرفا بیا کمک کن این یارو رو ببندیم بریم اون کله چربو پیدا کنیم...

جیمز دومرتبه نگاهی به عمارت انداخت که خالی و ترسناک به نظر می رسید.
- مطمئنی که کسی الان خونه نیست؟میگم سیریش بیا بی خیال این کله چرب شیم.تا همینجا که روح زده ش کردیم کافیت نبود؟

چشمان سیریوس برقی زد.
- نه کافی نیست.حالا که بقیه حتی زحمت نکشیدن منو برگردونن تو تیم باید آبروی این کله چربو کلا تو جامه جادوگری ببرم.من این حرفا حالیم نیست جیمز!

در همان لحظه درب ورودی خانه با صدای خشکی باز شد و سری ژولیده از لای درب نمایان شد.
- شیه؟اینژا شی میخواین؟شرا نمی ژارین آدم دو دیقه راحت باشه؟تو ملک خواهرژادمونم ما آشایش نباش داشته باشیم؟اصلا شما واژه حریم خشوشی به گوشتون خورده؟

سیریوس که تا آن لحظه چند سکته ناقص را با موفقیت پشت سر گذاشته بود با دستپاچگی لبخندی زد.
- اوه جناب معتا....نه یعنی چیزه جناب گانت...ما از طرف بیمارستان سنت مانگو مزاحمتون میشیم برای معاینه مریضتون سیوروس اسنیپ.

مورفین در عین خماری هنوز هوشیاریش را از دست نداده بود.ابرویی بالا انداخت.
- شی؟اون کله شرب؟کی بهتون این خبرو داده؟

جیمز و سیریوس نیم نگاهی رد و بدل کردند.فکر اینجایش را نکرده بودند.سیریوس با عجله گفت:
- چرا مادرشون اومدن امروز گفتن حالش خیلی بده و اینا.خواستن ما بیایم وضعیتشونو بررسی کنیم.
- بینم من تو رو قبلا یه ژایی ندیدم؟

جیمز با دستپاچگی عینک را از روی صورتش برداشت و تلاش کرد موهایش را مرتب تر کند.هرچند کاملا ناموفق بود.
- هم...من؟نه...فکر نمیکنم.
مورفین:اگر راشت میگین پش شرا لباش دکترا رو نپوشیدین؟
سیریوس:آخه می دونین خواستیم ریا نشه!
مورفین:خب پش حتما کارت شناشایی شیژی با خودتون دارین دیگه؟

سیریوس زیر لب گفت:
- لعنت به تو کله چرب.یکی طلبت...می خواستیم امشبو با بچه ها بترکونیم!کوفتت نشه معتاد!
- شیزی گفتی ژوژه دکتر؟
- اوه نه به هیچ وجه قربان...بفرمایین اینم کارت شناسایی!

چشمان موفین با مشاهده بسته ای که در دستان سیریوس بود برق شادمانی زد.
- اینکاره ایا داداش!اوه بله اون کله شرب بیژاره...خیلی حالش بده...به نژرم خودتونو خشته نکنین اون بشه اژ دشت رفته هرشند مادرش خیلی نگرانشه...بفرمایین رفقا...اون بالاشت...

لبخندهایی شیطانی روی لب های جیمز و سیریوس نشست.

پایان فلش بک

- و ژوزفینیم صاحب توپ می باشید و یکراست به سمت دروازه خون های کثیف پرواز کردیه و....گل می زنید!گویینگ مری 60 بودیه و تیم نوادگان من نیز 60 می باشید!آه...یا خودمان...آن جانور بدترکیب چه بودیه که به سمت اسنیپ رفتیه؟

ناخودآگاه تمامی نگاه ها به سمت هیپوگریفی چرخید که یکراست به سمت مجسمه گچی و بی تحرک اسنیپ پرواز می کرد.هیپوگریف در یک حرکت گاز محکمی به دماغ هویجی اسنیپ زد و آن را از جا کند.

ملت تماشاگر:

صدای سالازار بار دیگر به گوش رسید.
- و باز هم یا خودمان!پس این داور کدام گوری رفتیه که این جاندار کثیف به خودش جرئت دادیه دماغ پسر همسر آتیه مارا کندیه؟اسنیپ پسریم!با من سخن بگوئیه!

اما مجسمه گچی قادر به پاسخگویی نبود.بلکه در اثر تکان وارده به آهستگی بر روی جارو سر خورد.سپس لغزید و از روی جارو سقوط کرد و با برخورد به سطح یخ زده ورزشگاه هزار تکه شد!

ملت تماشاگر:
داور:
اعضای تیم تنبل ها:

- اوه ظاهرا وزیر دار فانی را وداع گفتیه!ژوزفنینیم غصه نخور...ما هستییییم و غم خوارت خواهیم بودیه...این دیوانه دیگر کی بودیه؟

ملت هنوز از شوک پودر شدن وزیر سحر خارج نشده بودند که توجهشان به شخص جارو سواری جلب شد که نعره زنان و چون دیوانگان وارد زمین شد و چون جت عرض زمین را پیمود.مردی لاغر اندام با موهایی ژولیده و سیاه...سیوروس اسنیپ!
اسنیپ عربده کشان درحالیکه سخنان نامفهومی بر زبان می آورد دور ورزشگاه یک دور زد.صدای خنده تمسخر آمیز تماشاگران بلند شد.
- پس اگر آن یکی اسنیپ بودیه این یکی چی بودیه؟ژوزفینیم؟پسر یدک داشتی به ما نگفته بودیه؟

ورزشگاه بر هم ریخته بود.مشاهده وزیر سحر با آن وضعیت دیوانه وار و لباس های پاره و وضعیت شوریده آرامش را از ورزشگاه گرفته بود.اسنیپ که یک نفس جیغ می کشید روی جارو آرام و قرار نداشت و در همان حال دیوانه وار چوبدستیش را حرکت می داد و تا آن لحظه موفق به منفجر کردن بخشی از ورزشگاه و آتش زدن قسمتی دیگر از آن شده بود.صدای جیغ و فریاد زمین مسابقه را پر کرده بود. تماشاگران تماشای ادامه بازی را رها کرده و برای نجات دیوانه وار به هر سو می دویدند و در عین حال با تمام توان جیغ می کشیدند.عده ای زیر دست و پا ماندند و به کتلت تبدیل شدند و تعدادی هم در آتشی که اسنیپ به پا کرده بود زنده زنده کباب شدند.در این بین اعضای تیم تنبل ها بازی را رها کرده و به دنبال اسنیپ دور ورزشگاه می چرخیدند تا بلکه موفق شوند او را بگیرند.تیم گویینگ مری از این وضعیت سو استفاده کرده و دروازه خالی تیم تنبل ها را آماج حملات خود قرار داده بودند.آلبوس دامبلدور که با آرامش همیشگی بر جا ایستاده بود لبخند پرمهری بر لب آورد.
- به نظر می رسه این بازی رو هم بوق زدین رفت فرزندان تاریکی من!اشکال نداره غصه نخورین برتی بات بخورین!

دامبلدور دست در جیب ردایش کرد تا برتی باتی بزند اما صدای غرش وحشتناکی کل ورزشگاه را لرزاند.آسمان لرزید و ابرهای سیاهی آسمان را فرا گرفتند و همین ترس و وحشت ملت را بیشتر کرد.اما وقتی تا چند لحظه بعد باران باریدن گرفت مشخص شد سرکاری بوده است!
درست لحظه ای که می رفت ملت دوباره آرامش از دست رفته را به دست بیاورند زمین زیر پایشان با شدت لرزید و شکاف های عمیقی در آن ایجاد شد.ملت از ترس جانشان به بلندی های اطراف می گریختند.در این میان عده ی بیشتری زیر دست و پا تبدیل به پوستر در اندازه های طبیعی شده یا به دلیل کمبود جا به ضرب طلسم زودتر از موقع به دیار مرلین شتافنتد.تعدادی نیز درون شکاف ها گم شدند که تا این لحظه خبری از ایشان در دست نمی باشد!

زمین هر لحظه بیشتر و بیشتر دهان باز می کرد و همزمان بخارهایی سمی به همراه دود و زبانه های آتش از میان شکاف ها به سطح زمین راه میافت.در میان جیغ و فریادهای گوش خراش و حنجره پاره کن ملت چندین شنل پوش درشت هیکل از میان شکاف ها بالا آمدند که به طرز غریبی رنگ پوستشان قرمز بود! در دستان هر یک نیزه هایی سه شاخه و بر روی کله های کچلشان دو شاخ روییده بود.شایعات حاکی از مشاهده دم های نوک تیز از زیر شنل می باشد ولی تا کنون صحت و سقم این شایعات تایید نشده است!

یکی از تازه واردین با وقار طنابی آتشین ر از زیر شنلش درآورد.با آرامش به سبک کابوی ها دور سرش چندبار چرخاند و سپس به سمت اسنیپ فراری پرتاب کرد.طناب درست دور گردن اسنیپ افتاد و او را از عرش به فرش کشاند و با صدای مهیبی جلوی پای تازه واردین به زمین انداخت.تازه واردین نیز در حق اسنیپ نامردی نکرده و با چماق هایی که در یک حرکت هماهنگ از زیر شنل بیرون کشیدند به خدمتش رسیدند!
دامبلدور که هنوز در شوک اتفاقات پیش آمده بود پیش پای تازه واردین فرود آمد.
- برادران میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ما الان اینجا مسابقه داشتیم!

یکی از تازه واردین دست از کوبیدن چماق بر سر و روی اسنیپ برداشت.
- عذر میخوام.ما نگهبانان جهنم هستیم.برای بردن یه روح خبیث اومدیم که در وجود این مرد جوان حلول کرده.
- روح؟کدوم روح؟

نگهبان جهنمی شماره یک پاسخ داد:
- یه روح خبیث به اسم ساماراست.قبلا توی جهنم بود ولی بعد یه روز به اسم مرخصی و اینکه بتونه مادرشو پیدا کنه از جهنم فرار کرد.تا یه مدتی هم تو هالیوود کار می کرده و ملتو می ترسوند ولی بعدا که عذرشو خواستن بیکار شد و افتاد به جون ملت!الان بهمون خبر دادن رفته تو جسم این مرد جوان اومدیم برش گردونیم.

در همین لحظه نگهبان جهنمی شماره دو دست از له کردن سر اسنیپ برداشت و گفت:
- تموم شد گرفتیمش رییس!حالا می تونیم پسره رو پس بدیم به مادرش!

نگهبانان جهنمی درحالیکه روحی بر سر نیزه زده بودند جسم آش و لاش وزیر سحر را به دست مادر گریانش سپردند و همانطور که بی سر و صدا(!)آمده بودند با غنیمت تازه اشان به اعماق جهنم برگشتند!

فردای روز مسابقه- خانه ریدل ها

اسنیپ با سر و صورت و بدن باندپیچی شده روی تخت دراز کشیده بود و آیلین با کمک قاشق چایخوری به او آبمیوه می داد.
- قربون پسرم برم...مامانی خیلی نگران دردونه اش شده بود.

اسنیپ جیغ جیغ کنان گفت:
- مامان این آشا منو اذیت میکنه!

آیلین چشم غره ای به آشا رفت که در حال باد زدن اسنیپ پشت تخت ایستاده بود.
- دختر بد!دیگه نبینم برادرتو اذیت کنیا!وگرنه اسمتو از تو شناسنامه م حذف میکنم.
- ولی مامی...
- الآنم عوض آبغوره گرفتن برو برای برادرت سوپ بیار...نمیبینی مریضه و احتیاج به مراقبت داره؟

آشا درحالیکه چشمانش پر از اشک بود غرغر کنان از اتاق خارج شد.آیلین به اسنیپ لبخندی زد.
- وقتی حالت خوب شد میریم با هم بیرون می گردیم.اصلا هم ناراحت نباش این مسابقه رو هم باختیم.باشه پسر مامی؟

اسنیپ تکه سیبی را که آیلین به دهانش گذاشته بود بلعید.
- مامان من یه عالم عروسک خوشگل می خوام!از اوناییکه لباس چین چینی دارن و موهاشونو با ربان می بندن.
-وا؟پسر تو بزرگ شدی عروسک بازی مال دختراست!من کی وقتی تو بچه بودی برات عروسک خریدم؟یه ذره خجالت بکش دهه!

اسنیپ جیغ زد:
- نه من عروسک میخوام...عروسک میخوام!تو مامان بدی هستی!منو دوست نداری!

آیلین با عجله گفت:
- باشه باشه برات عروسکم می خرم...تاه یه دختر خوبم برات نشون کردم دیگه باید کم کم برات آستین بالا بزنم!
- باشه مامان...میشه آشارو هم دوست نداشته باشی؟میشه فقط منو دوست داشته باشی؟

آیلین لبخندی زد.
- تو فقط پسر مامی هستی عزیز دلم.من اون مارمولکو نمی شناسم...نمی دونم چرا هی دوست داره خودشو به من بچسبونه.میگه دخترتم.من یادم نمیاد دختر داشته باشم!بگذریم...حالا بخواب تا زودتر حالت خوب شه باشه قندعسل مامی؟
اسنیپ: من هیچوقت نمی خوابم مامان!

همان لحظه در اعماق جهنم!

دوربین با عجله جهت احتراز از کباب شدن، از میان فواره های گدازه های آتشین و دریاچه های مواد مذاب عبور کرد و خود را به دره ای در پای تپه ی سرخی رساند که جوی هایی از مواد مذاب بر روی آن روان بودند و چشمه هایی از آب جوشان در گوشه و کنارش قل قل می کردند. در میان دره تعدادی از نگهبانان جهنم به دور دیگی که روی آتش قل قل می کرد حلقه زده بودند و یکی از آنها به کمک نیزه اش هر از چندگاهی محتویات قابلمه را هم می زد و طعم آن را می چشید و در عین حال به فریادهای معترضانه مرد کله چرب لاغری که با محتویات دیگ می جوشید بی توجه بود.
- بابا من وزیر سحرم!من اسنیپم نه سامارا!من تا حالا تو هیچ فیلمی نبودم...نزن اون چنگکتو به من!آقا...اشتباه شده...منو اشتباه آوردین اینجا!کمک!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۳۰ ۰:۵۱:۱۸


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#50

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
پــــست ســـــوم

تــــنـــبل های وزارتــــــــــی
VS
گویینگ مری



شب سرد زمستانی بود و قرص ماه بالای تپه ای که در اون تاریکی، زمینش به رنگ خاکستری دیده می شد، خودنمایی میکرد.
با نزدیک تر شدن تصویر، گرگینه ی زخمی ای دیده میشه که با اون چهره ی کریه اش زیر قرص ماه عو عو می کنه. هرچی تصویر نزدیک تر میشه متوجهِ به قرمزی گراییدن اون قرص ماه میشیم و بعد از اینکه به اندازه کافی نزدیک شدیم، می فهمیم که اون نور فلش دوربین ها روی تابلوی بلاک گرگینه ی مذکور، فنریر گری بک بوده که اونو مثل ماه جلوه داده بود.
دوربین بعد از تصویر برداریِ ماهواره مانندی که از بالای تپه ها میکنه، با سرعت از اون منظره و کوه و در و دشت و رودخونه ها میگذره و بعد از رسیدن به خونه ی بزرگی، تیتری خون آلود و با خطی شکسته ظاهر میشه...

خـــــونه ی ریـــــدل – نصف شب

خونه ی ریدل غرق در سکوت و تاریکی بود. حتی مگس پر نمیزد. خب الآن میگین مگس چرا وسط شب زمستونی بخواد تو خونه ی ریدل پر بزنه، ولی بی خود می پرسین. اصطلاحه این!
بله، تمام خونه ی ریدل ساکت و تاریک بود. و همه ی ساکنین اون خواب بودن. به جز ...


اتـــــاق ســــیوروس اســـــنیپ

سیوروس ناشیانه به این ور و اون ور می جست و با پرتاب هر شی، همه ی کسانی که تو اتاق بودن سرشونو به طور هم زمان میدزدیدن تا سیوروس به راحتی اونو بدون وارد کردن صدمه به کسی بشکونه.
- کی چشمت زده فرزندم؟ کدوم روح خبیثی درون تو حلول کرده؟

و جوابش تنها نگاه های خشمگین و مملو از نفرت پسرش بود که با به دست گرفتن شیشه ی معجونی دیگر از قفسه ی معجون ها، هدف بعدی اش رو مشخص کرده بود.
هکتور در حالی که چهارزانو روی زمین نشسته بود و دونه دونه شیشه هایی که روی زمین ریخته بود رو بررسی می کرد، بدون نگاه کردن به مخاطبش گفت:
- بانو آیلین! آخرین معجون جن زدگی که بهش دادم راستش یکم جانی ترش کرد. چشاش زرد شده، رنگ پوستش مثل گچ شده و لبخندش با دندون های سیاه و کثیفی مزین شده. یعنی قبلا اگه جن زده شده بود، الآن جن زده له شده و درب و داغون شده. اصلا هیچ فکری ندارم که چرا اینجوری شده؟ معجونای من که همیشه کار می کنن.

مالسیبر که پشت تخت پناه گرفته بود و در حال ساخت ایمیلی جدید برای اکانت جدیدش بود گفت:
- آره! معجونات همیشه کار می کنن. همیشه خراب کار میکنن. اصلا همه ی شما مدیرا بوقین و به درد بوق میخورین. بوقی ها!

- من که مدیر نیستم!

- گفتم که حالا بعدا اگه مدیر شدی بدونی چه بوقی هستی! ... تمام قوانین رو قبول میکنم ... تایید ... خب اینم اکانت جدید.

آشا در گوشه ای روی طاقچه نشسته و از تماشای فیلمی از ژانر ترسناک که جلوی روش به طور سه بعدی اکران میشد لذت می برد.
بعد از دقایقی پر تنش و مضطرب، همه ی اعضای تیم بر آن شدن تا سیوروس رو هر جوری که شده یک جا ثابت نگه دارن و حتی المقدور از خسارت های بیشتر جلوگیری کنن.
همین طور که سیوروس به اطراف چنگ می نداخت و رداها از تن خود و دیگران میدرید، هکتور سعی داشت دستاش رو از پشت ببنده. هکتور همیشه مرد با دقتی بود و اصولا از پس هر کاری برمیومد.
- این طرف طناب از این ور ...نه! اون طرف طناب از اون ور ... نه! اصلا معجون گره زدن بریزم روش؟

هکتور برای جستوجو کردن معجون گره زدن سرشو بالا برد. با دیدن چهره ی مخوف و چندش آور سیو گفت:
- من احیانا دستاتو سعی نکردم از پشت ببندم؟ پس چرا کله ات برگشته پشتت؟

دو ثانیه تفکر درسکوت...
- جیــــــــــــــــــغ! این کله اش برمیگرده پشتش! این سرش صد و هشتاد درجه میچرخه!

آیلین با گریه و زاری گفت:
- تنها فرزندم، تک پسرم، از دست رفــــــــــــــــــــــــت! از دست دادمش! آه سیوروس نازنینم.

- واقعا؟ تنها فرزندت؟ من کی ام اون وقت اینجا؟

- من تو رو یه جا ندیدم؟

آشا که از شدت عصبانیت همرنگ تابلوی بلاک مالسیبر شده بود گفت:
- مادر من! منم آشا! دخترت! مارمولکم در اصل آفتاب پرستم ولی خب بازم مارمولکم. بیا اینم سند.
- عجیبه! من همش فکر می کردم تو پسر باشی. با مقنعه عکس انداختی ... جنسیتم زده خانم. مطمئنی دختری؟
آشا با گیجی نگاهی به آواتارش انداخت. نه! اون واقعا به جنسیت خودش شک کرده بود. بدون لباس و بدون کوچکترین نشونه ای از دختر بودنش، مثل مژه و لبای قرمز و گونه های صورتی ... آشا واقعا به جنسیت خودش شک کرده بود.
در همین اثتا که هک، آیلین و مالسیبر سعی داشتن سیوروس رو به تخت ببندن، اکانت جدید مالسیبر، کنستانتین انجیل به دست گرفته بود و حمد و سوره رو تلاوت میکرد.
- ای جن لعنت الله! به احترام پدر، پسر و روح القدوس ازت میخوام از بدن این مدیر بوقی بیرون بیای.

با هر کلمه ی کنستانتین که انگار جن درون سیوروس رو می آزرد، صدای خس خسی از گلویش خارج می شد.
مالسیبر و هک با کمربند دست و پا و گردن سیو رو به تخت بستن. اما هنوز هم می ترسیدن. کنستانتین که به طرز گیج کننده ای مذهب ها رو با هم قاطی کرده بود، با یک دست تسبیح رو می چرخوند و صلوات می فرستاد و با دست دیگر روی سیوروس آب مقدس می پاشید. زیر لب زمزمه هایی می کرد و بعضی وقتا صداش اوج می گرفت و چیزی رو فریاد می زد.
- به جهنم برگرد ای خبیث!

این بار خس خسی که از گلوی سیوروس خارج می شد کلمه های غیر قابل تشخیصی بود.
همه سکوت کردن و با یک دست گوشاشونو به سمت سیوروس تا کردن.
- چی گفتی؟

صدای خشن و هولنکی که مو بر تن سیخ می کرد به گوش رسید:
- مـــعــــــن ســــــاع مــــــاراع!
- چی؟ سانتافه داری؟ پز ماشینتو به ما می دی؟
- اسم مـــــعـــــن .... ســــــاع مــــــاراع!

اهالی خونه ی ریدل کلا از تماشای فیلم ترسناک لذت می بردن و حالا شخصیت اول فیم محبوبشون جلوی روشون نشسته بود.

چند دقیقه بعد
- جون من اینجارو امضا کن!
- یکم بیا نزدیک تر ... یکم بیشتر ... حالا یکم لبخند بزن دندونات معلوم بشه. بگو چییییییییییییییز! ایول! با سامارا سلفی گرفتم.
- قسمت بعدی رو کی بازی می کنین سامارا؟
- مــــــعن ...
- ببین من پوسترو شما رو زدم به دیوار اتاقم .. خانوادگی شمارو خیلی دوست داریم کلا.
سامارا کلافه از این همه توجه و محبت، فریادی کشید:
- من سامارا! اومدم بدن این مرد رو تسخیر کنم ... اومدم شمارو اذیت کنم .... من اومدم تفریح کنم.
- عه! خیلی توپ بود.چقدر روون و سلیس صحبت کرد. بذار اینو بذارم تو می تیوب!

دید نه انگار، حریفاش خیلی چیز تر از این حرافن که با داد و بیدادش بترسن. با یک حرکت همه ی طناب ها و کمربند هارو پاره کرد. ساماروس ( سامارا و سیوروس) با یک جهش خواست خودشو روی هکتور بندازه که با جاخالی هکتور داخل پاتیل هکتور و محتویاتش افتاد. بعد از یکی دوبار تقلا برای خروج از پاتیل بی حرکت داخل اون موند، در حالی که پاهای کبودش از پاتیل بیرون مونده بود.

- بریم درش بیاریم!

- نه بمونه همونجا، می خورتمون.

- احتمال داره خفه بشه.

- احتمال داره روغن موش تمیز بشه.

- چرا انقدر بی حرکت مونده؟ ... هک؟ تو اون پاتیل چه معجونی بود؟

- معجون انرژی زا! باید تا حالا مثل فرفره کل اتاقو میدوید. عجیبه! معجونای من همیشه درست کار می کنن.

مالسیبر و آیلین دو نفری زیر بغل سیوروس بی حال و حوصله رو گرفتن و روی صندلی نشوندن. سیوروس که برای تکون دادن انگشت دستش انرژی لازم رو نداشت، ساکت و آروم روی صندلی نشسته بود و با چشمای نیمه باز، چهار نفری که جلوش چهارزانو نشسته بودن و دور هم حله زده بودن رو تماشا می کرد.

- میگم همین جوری ببریمش. ترسناکه بازیکن حریفو قبض روح میکنه.

- میگم یه اکانت جدید با شناسه ی سیوروس اسنیپ باز کنیم.

- میگم با سیریوس بریم یه سیوروس دیگه درست کنیم.

همه نگاه ها به آیلین که گوینده ی این جمله بود برگشت. بدون گفتن جمله ای خواستن با همون نگاه ها خجالتش بدن ولی انگار میسر نبود.
- طلسم رشد سریع روش اجرا می کنیم، تا مسابقه یه سیروس دیگه تحویل جامعه میدیم. ترجیحا یکم بیشتر شیطنتاش به باباش رفته باشه.

- مادر! چادرتو سر کن! جلو مردای غریبه این چه حرفایی هست که میزنی؟ برو به اندرونی!

- چه خشن! چه تعصبی! مگه تو دختر نبودی؟

آشا دوباره با گیجی نگاهی به آینه انداخت. نه سبیلی نه ریشی، نه صدای بم و مردونه ای! حقیقتا آشا چی بود؟
با صدای خس خسی که باز از ته گلوی سیوروس سامارا زده شنیدن، تمرکز همه روی پیدا کردن راه حلی برای بردن سیوروس به مسابقه معطوف شد.

- گفته بودم همه مدیرا بوقن یا نه؟

- گفته بودم خیلی حرف میزنی یا نه؟

- گفته بودم حال و حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم یا نه؟

- گفته بودم من دیپلم مجستمه سازی دارم یا نه؟

در مرحله ی اول نگاهی تاسف بار به هک انداخته شد که آدم چقدر می تونه چرت و پرت بگه، اونم تو این شرایط بحرانی. در مرحله ی بعدی همه یک دستشون رو گذاشتن رو چونشون و حالت تفکر آمیزی به خودشون گرفتن.


روز مســـــابقه - جـــــلوی در وزارتــــــخونه

زیر نور فلش دوربین ها و صدای فریاد ها و تشویق های طرفدارای تیم وزارتخونه، ابتدا بانو آیلین همراه با مارمولکی روی شونه اش از در وزارتخونه خارج شد و با ظاهری بسیار زیبا و فریبنده برای دوربین ها دست تکون داد. راننده ی لیموزین در ماشین رو باز کرد و بانو آیلین با تمام شکوه و وقارش سوار ماشین شد.
پشت سر آیلین، مالسیبر، هکتور و سیوروس که بین آن دو قرار داشت از وزارتخونه خارج شدن. مالسیبر و هک جوری از دو طرف به سیوروس چسبیده بودن که انگار راه رفتن رو براش سخت می کردن. سیوروس خیلی خشک و سیخ وایستاده بود و کوچکترین حرکتی در اعضای بدنش دیده نمی شد. بینی اش کوچکتر از معمول بود و برخلاف همیشه که از تجملات پرهیز می کرد عینک دودی به چشم داشت. بعد از اینکه مالسیبر و هکتور هم برای دوربین ها دست تکون دادن، دست راست سیوروس هم به زور هکتور بالا رفت و به شکل غیر عادی ای برای دوربین تکون خورد. سه بازیکن در مقابل جیغ و هورا های طرفدارها به سمت لیموزین رفتن. در توسط راننده باز شد و خواستن سوار بشن. ابتدا هک سوار شد.
فیلم برداری در اون اثنا صحنه ی سوارشدن سه بازیکن رو این طوری توصیف کرد.
- اوه بینندگان عزیز! شاهد خروج بازیکن های تیم تنبل های وزارتی از وزارتخونه و سوار شدنشون به یک لیموزین جادویی هستیم که میخواد به مقصد استادیوم آزادی حرکت کنه. .... اوه خدای من! اون چی بود؟ سر مدیر، وزیر، ناظر و کاپیتان تیم تنبلای وزارتی واقعا هنگام سوار ماشین شدن کنده شد و زیر پای مالسیبر مبلوک افتاد یا من اشتباه دیدم؟ بینندگان عزیز آیا تیم بی کاپیتان شد؟ آیا سیوروس اسنیپ طی سانحه ای هنگام سوار ماشین شدن سرش رو از دست داد؟

- بوق نزن آقا! چی الکی جو میدی؟ مدیرا بوقی بیش نیستن! اینم کوافله. نمایشی دستمون گرفتیم. سر کاپیتان سرجاشه!

بعد از اینکه همه سوار ماشین شدن، مالسیبر سعی کرد سر سیوروس رو بچسبونه روی تنه اش.




فلــــــش بــــــک
آیلین نگاهی به هکتور انداخت. واقعا شک داشت که هکتور یه همچین توانایی هایی داشته باشه.
- بله بانو! آخرین بار مجستمه ی یک ابولهول هرمی رو ساختم، مشنگا فکر میکرد موجودایی از سیاره های دیگه ساختنش.
- میتونی مجستمه ی پسرم رو بسازی؟
پــــــایان فلــــــش بــــــک


اســــــتادیوم آزادی

لیموزین جلوی در ورودی نگه داشت.
آشا روی شونه ی آیلین نشسته بود و آیلین سر مجستمه رو که با کوچکترین حرکت دادن مجستمه میوفتاد رو دستش گرفته بود و به سمت رختکن دوید. هکتور و مالسیبر هم با تمام سرعت تنه ی مجستمه رو به رختکن بردن.




ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۱۵:۲۲
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۴۰:۱۳
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۴۹:۳۶
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۱۵:۰۱

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#49

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
پست دوم
تنبل های وزارتی vs گویینگ مری


***


کافی شاپ وزارت خانه- دو روز پیش از مسابقه

اعضای تیم مثل بازی های قبل دور هم جمع شده بودند تا درباره استراتژی و تاکتیک های بازی پیش رویشان به توافق برسند. دوربین روی صورت اعضای تیم میچرخید. آیلین، آشا، هکتور و مالسیبر. غیبت کاپیتان تیم و زاغیش به وضوح در به چشم می آمد. آیلین که از شکست های عشقی متوالی به افسردگی مزمن دچار شده بود، با چهره ای وا رفته که شباهت عجیبی به جادوگر داستان سفید برفی داشت پشت میز نشسته بود و شیشه شیشه معجون دست ساز خودش را سر می کشید.

آشا با دیدن وضع مادرش و نبود برادرش آهی کشید و گفت:
- پس برادرم چرا نمیاد؟ من خسته شدم. مامان؟ بسه دیگه! نخورید اون معجون رو.

آیلین با همان فرمت افسرده نگاهی به آشا انداخت و گفت:
- من تو رو جایی ندیدم؟
هکتور پیش از پاسخ آشا خودش را با کله وسط بحث انداخت و ویبره زنان گفت:
- من معجون شناخت بدم بهشون؟ بانو آیلین منو میشناسید؟ همون شاگردتون که به شما ارادت خاص داره.
- تو بیخود میکنی به مادر من ارادت خاص داری بوقی!
- من تو رو جایی ندیدم؟

پیش از اینکه درگیری و بحث میان اعضای تیم بالا بگیرد شیشه کافی شاپ با بـــــــومب! بلندی شکست و یک گلوله سیاه پر دار قِل خوران روی میز اعضای تیم پرتاب شد و مستقیم در بغل آیلین افتاد.
- قااااااااااااااااااااااااااااااار.
اعضای تیم که از روی نام آوای قار(!) تشخیص داده بودند شیء گردِ سیاهِ پشمالو زاغی ست با چهره هایی متعجب به یکدیگر نگاه کردند. در این میان آیلین به دلیل مسائل ذکر شده تنها به کشیدن آهی رضایت داد و مالسیبر از ترس اینکه توسط مدیریت بار دیگر شناسایی و بلاک شود شروع به ساخت اکانت های متعدد کرده بود.

زاغی به محض متوقف شدن قل خوردنش در انتهای میز به سمت آیلین پرواز کرد و روی شانه اش نشست.
- قار قاااار قااااااار.
آیلین:
- قار قاااار قااااااار.
- آیلین:
زاغی که بی توجهی آیلین را دید قااااااااااااااااااااااااار بلندی سر داد و به سمت آشا رفت:
- قار قاااار قااااااار.
آشا جیغ بلندی کشید:
- مامان این میخواد منو بخوره! من مارمولکم زاغ دیوونه نه کرم. برو اونطرف. دور شو از من.

زاغی که با دیدن این همه مشتاق برای توجه به او(!) به وجد آمده بود، به طرف آخرین گزینه اش رفت.
- قااااااااااااااااااااااااااار قاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار قاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار.

هکتور با مشاهده زاغی خشمگین که قصد در آوردن چشم های کسی را داشت که به او بی توجهی کند آب دهانش را فرو داد و گفت:
-به نظرم بهتره بریم دنبالش. شاید میخواد چیزی بهمون بگه.

زاغی که مشخصا از توجه هکتور و اینکه بلاخره یک نفر منظورش را فهمیده بود ذوق زده شده بود ویبره زنان حرف های او را تایید کرد.
- قااار قاااار.

هکتور:
آشا:
زاغی:

دقایقی بعد- جلو در دفتر مشترک وزیران

بــــــــــــومب!
- یوها ها ها ها ها ها!
گرومــــــپ! دنگ!
-موها ها ها ها!


آشا نگاهی به در و سپس به اعضای تیم انداخت:
- باز دوباره داداشم داره با کی دعوا میکنه؟ اون بلک بوق به بوق شده رو که انداختیم بیرون. تازه صدای داداشم خیلی ترسناک شده. مامان به نظرتون چی شده؟
- من تو رو جایی ندیدم؟

آشا موقتا بیخیال مادرش شد و تصمیم گرفت خودش فکری بکند. بلاخره بعد از لحظاتی تفکر گفت:
- باید بریم تو. هکتور تو اول برو.
- من؟ چرا من؟
- هکتور!
- باشه میرم.

هکتور دستش را آرام به سمت دستگیره در برد و به آرامی آن را چرخاند. صحنه به دلیل هیجان زیاد روی اسلوموشن رفته بود. به طوری که بعد از گذشت پنج دقیقه تازه دستگیره چرخیده و در باز شده بود. اما دیدن صحنه پیش رو باعث شد همه خشکشان بزند.

اتاق کاملا در هم ریخته و آشفته بود و از سقف مواد ریز سفیدی که مشخصا گچ بری های سقف بودند به زمین می ریخت. سوروس مانند اورانگوتانی از لوستر بلند وسط اتاق آویزان شده بود.از محل اتصال لوستر بر روی سقف ترک های بزرگی تشکیل شده بود و با هر تابی که سوروس میخورد ترک ها بزرگ و بزرگ تر میشدند.

خررررررچ!

اعضای تیم به جز آیلین:
آیلین:
سوروس:

دقایقی بعد- وسط خیابان- در راه خانه ریدل

- داداش از اون تیر برق بیا پایین. آخه چرا رفتی اونجا؟

سوروس که دوباره تیریپ اورانگوتان برش داشته بود از تیر برقی آویزان شده بود و تاب خوران هر موجور زنده ای که سر راهش بود را با سکتوم یا طلسم ها دیگر به پودر استخوان تبدیل میکرد.جماعت حاضر در خیابان نعره کشان و جیغ زنان از ترس جانشان به هر سو می گریختند اما متاسفانه کمتر جایی بود که میشد از طلسم های مرگبار اسنیپ در امان بود.زیر پای افراد تیم که به ارتفاع همان تیر چراغ برق از کشته و پودر شده افراد پشته های بزرگی تشکیل شده بود!

هکتور که تلاش میکرد از ته پاتیلش به عنوان سپری استفاده کند تا طلسم های متعدد و مسلسل وار سوروس را دفع کند گفت:
- این بشر دیوونه شده. حتما یه شیطونی، روحی چیزی رفته تو جلدش. من خودم تو فیلم ها دیدم. اونایی که روح زده میشن این مدلی میشن.
- هکتور درباره برادر من چرند نباف. وگرنه دمم رو تو دهنت ول میکنم مسموم بشیا.

هکتور موفق شده بود طلسمی دو قلو از جانب سوروس را با ته پاتیلش به سمت مشنگ بدبختی هدایت کند که می کوشید از مهلکه بگریزد. مشنگ بلافاصله پس از اصابت طلسم به مرغابی چهار پایی تبدیل شد.هکتور با بی تفاوتی شانه بالا انداخت.
- هر چی زودتر عمل کنیم و مراسم جن گیری رو انجام بدیم راحت تر به نتیجه میرسیم. زیادی طولش بدیم ممکنه کاملا از دست بره.
- هکتور!

اما هکتور جمله آخر را نشنیده بود چون دوباره مشغول دفع طلسم های رنگارنگ سوروس شده بود.

ساعتی بعد- خانه ریدل

اعضای تیم و مرگخواران در سالن اصلی خانه ریدل جمع شده بودند و درباره سوروس و وضعیت عجیب و غریبش بحث میکردند.

- شاید چیزی خورده تو سرش!
- شاید چیز خورش کردن!
- شانس آوردیم فعلا لرد نیست.اگر اسنیپو تو این وضعیت ببینه...

بلا کروشیویی نثار گوینده این جمله کرد.
- یعنی داری میگی اون کله چرب دیوونه ارزشش بیشتر از منه؟
- شاید خواب زده شده.
- نه بابا سیو از اول همین بود.

نفر آخر به دلیل توهین به وزیر، مدیر، معلم و غیره و غیره به جزایر با شکوه بالاک مهاجرت کرد.
هکتور بی توجه به مسافر سفر کرده، گفت:
- من هنوز هم میگم جن زده شده. ضرر که نداره بیاید مراسم رو اجرا کنیم اگر جواب نداد روش های شما رو امتحان میکنیم.
- خب روش تو دقیقا چیه هکتور؟
- معجون ضد جن زدگی!
آشا:

دقایقی بعد هر کدام از اعضای حاضر در سالن با روش و تجهیزات خودش برای بیرون کشیدن روح خبیث مورد نظر از بدن سوروس جلو در اتاقی که او در آن مشغول تخریب و انهدام بود حاضر شدند.

دقایقی بعد-جلوی اتاق اسنیپ

هکتور، آشا و آیلین مقابل درب اتاق اسنیپ ایستاده بودند و سایر مرگخواران کنجکاوانه پشت سر آنها منتظر آغاز کار بودند. هر از چندگاهی صدای شکستن یا خرد شدن چیزی از اتاق به گوش می رسید و پشت آن صدای جیغ و داد ذوق زده اسنیپ بلند میشد. آشا که جلوتر از همه قرار داشت قرار داشت کاسه ای گچ سفید، یک تیغ، کاسه ای آب، یک حوله و کاغذی حاوی مقادیری نوشته در دست گرفته بود. هکتور هم مطابق معمول کلکسیونی از معجون های مختلف را با خودش آورده بود. آیلین هم همچنان با همان فرمت افسرده خودش هر سی ثانیه یک بار آهی میکشید.

آشا نیم نگاهی به او کرد و گفت:
- اول با روش من شروع میکنیم. این روش همیشه جواب داده. تو فیلم ها زیاد دیدمش. هکتور من و تو میریم تو. مامان تو هم همینجا بمون.
و پیش از آنکه آیلین دیالوگ کلیشه ای و تکراری خودش را مجدد به زبان بیاورد، گفت:
- میدونم چی میخواید بگید مامان. چرا ما قبلا هم دیگه رو دیدیم.

و آه کشان در را گشود و به همراه هکتور برای اجرای مراسم جن گیری داخل اتاق شدند.

داخل اتاق

سوروس مشغول کشتار و قتل عام حریف های خیالی بود و مدام از طلسم های توهمی جا خالی میداد.تا آن لحظه موفق شده بود پرده های اتاق را به پودر تبدیل کند.چندین ترک روی سقف دود خورده اتاق ایجاد کند تا هموراه بیم ریزش ناگهانی آن وجود داشته باشد و چندین جای سوختگی روی دیوار به جای بگذارد!.
آشا با بغض نگاهش کرد و گفت:
- داداش؟ حالا شبا برای کی هله دان بخونم؟! داداش من اومدم نجاتت بدم.

سوروس که با شنیدن صدای آشا توجهش به آن ها جلب شده بود، با جهشی بلند درست جلو آن ها پرید و چهار زانو رو به رویشان نشست و به آن ها زل زد.

سوروس:
آشا:
هکتور:

آشا بلاخره بر خودش مسلط شد، تیغ را برداشت و در حالی که جلو می رفت به آرامی به هکتور گفت:
- باید موهاشو از ته بزنم. مراقبم باش. ظاهرا با من خوبه. داداشم هنوز منو یادشه.

هکتور که بیش از نگرانی در مورد آشا برای امنیت پاتیل و معجون هایش نگران بود سعی کرد مخفیشان کند.

آشا تیغ را به سمت کله سوروس برد و اولین تکه موهای او را از ته زد و سفیدی پس کله سوروس بیرون زد. بعد از چندین بار انجام عمل ذکر شده کله سوروس به براقی و درخشندگی سینی نقره جلاخورده ای شده بود و برق می زد.

آشا نفسی کشید و گفت:
- خب این از مرحله اولش. حالا باید مراسم اصلی رو اجرا کنیم. میدونی که باید چی کار کنی هکتور؟ اگر اشتباه کنیم ممکنه یه روح دیگه هم بره تو بدنش. پس مراقب باش. خب برادر، ما میخوایم یه کارهای خوبی بکنیم. نه یعنی کارهای بد. ولی تو باید هر چی من میگم رو اجرا کنی. بیا لباساتو در بیار این حوله رو بپیچ دور پاهات بعد انگاری نشستی سر چاه مستراح بشین اینجا.

هکتور:
سوروس:

از آنجایی که روح خبیث درون سوروس چیزی از مراسم جن گیری سر در نمی آورد مطیعانه کارهایی را که آشا گفته بود انجام داد و آماده اجرای مراسم شد.

دقایقی بعد- همونجا

- خب سوروس هر چی رو که من میگم بعد از من تکرار کن. وادی مِر مِری!
- وادی مِر مِری!
- مامِدی مَمَتو پاتو!
- مامِدی مَمَتو پاتو!
- وادی مِر مِری!
- وادی مِر مِری!
- مامِدی مَمَتو پاتو!
- مامِدی مَمَتو پاتو!

آشا مشتی گچ روی سر سوروس خالی کرد و ادامه داد:
- وادی مِر مِری!
- وادی مِر مِری!
- مامِدی مَمَتو پاتو!
- مامِدی مَمَتو پاتو!

گوپــــــــــــش! (افکت چسباندن یک سیلی جانانه بر کله گچی سوروس)

- وادی مِر مِری!
- وادی مِر مِری!
- مامِدی مَمَتو پاتو!
- مامِدی مَمَتو پاتو!

گوپــــــــش! (همون افکت قبلی!)

آشا این بار پس از اضافه کردن مقادیری آب بر کله گچی و صیقلی سوروس ادامه داد:
- وادی مِر مِری!
- وادی مِر مِری!
- مامِدی مَمَتو پاتو!
- مامِدی مَمَتو پاتو!

گوپـــــــــــش!

پس از طی مراسم های بالا کله سوروس را با مقادیری برگ شست و شو دادند و سیل گوپـــش گوپـــش ها بود که چپ و راست بر کله سوروس فرود می آمد.

گوپــــــــش!
- مامِدی مَمَتو پاتو!
- وادی مّمّدی پاتو!

گوپــــــــش!
گوپــــــــش!
گوپــــــــش!


- مامِدی...

گوپــــــــش!

آشا بعد از اینکه گوپــــــــش! شماره 200 بر کله سوروس نشست گفت:
- فایده نداره. داداشم از دست رفته! باید برای مسابقه یه فکر دیگه بکنیم.

هکتور که مشخص بود تا آن لحظه به سختی جلوی خود را گرفته است از غفلت آشا استفاده کرد و شیشه ای معجون را ویبره زنان در حلق سوروس جن زده خالی کرده. درست در لحظه آخر نام روی شیشه درخشید:

معجون ضد جن زدگی!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.