به نام ایزد منان
با سلـــــــــــــــــــــــــام و درود و عرض ادب و احترام و تبریک سال نو !
هرروزتان نوروز ، نوروزتان پیروز !
انشاالله که سال بسیار خوبی برای همه باشه و همین حرفا...!
به علت زیغ وقت سریعتر بریم سر متن... !
(مهمونامون تو راهن ! )
----------------------------------------------------
بعضی چیزها، آنقدر کوچکند ، که حتی فراموش میکنید ، آنهارا آرزو کنید !
آنقدر نزدیک و در دسترس ، که حتی دیده نمی شوند ...
آنقدر ملموس و روزمره ، که فراموش میکنید برای شناختنشان بکوشید ،...
اما ، مگر نه اینکه هر بنای بزرگ و باشکوه ، از ذرات کوچکی تشکیل می شود ؟
و مگر نه اینکه همین چیزهای کوچک بزرگترین اتفاقات زندگی را می سازند ؟...
تقصیر ما هم نیست...
ناگهان جایشان خالی می شود ... ناگهان در میابیم... که دیگر نیستند...که چیزی کم داریم...
که زندگیمان ، دیگر همانند زندگی نیست...که دیگر آن آدم پیشین نیستیم...که چه بسیارند
چیزهایی که دیگر ، عوض شده اند !...
بعضی چیزها...مانند یک "لبخند" !
سیوروس اسنیپ ، نگاهی به دو جوان خوشبخت و خوشحال درون آینه انداخت .
دخترک ، لی لی بود . با همان گیسوان سرخ تابدار بلندش ،...
لی لی بود ، با همان چشمان زمردین درخشان و پر از شور زندگی اش ،...
لی لی بود ، با همان لبخند گرم و زیبایش ،...
لی لی بود ، با همان نگاه مهربانش...
او قطعا لی لی بود . اما...پسرک را نمیشناخت !...پسرک ، حتی شاید برای سیوروس عجیب بود !
همان ردای بلند مشکی رنگ را به تن داشت . همان گیسوان سیاه چرب ،
همان چشمان سیاه...لکن با نگاهی متفاوت....
لبخند به لب داشت ، نمی توانست سوروس باشد .
چشمانش برق می زد ، نمی توانست سوروس باشد .
او ، گونه هایی گلگون داشت ، خیر ، نمیتوانست سیوروس باشد .
"خوشحال" بود ، نه ، سیوروس نبود .
اما سیوروس یقین داشت او را زمانی جایی دیده است...آشنا بود . ... آشنا بود همانند صدای خنده های بلند و شادان دو طفل کوچک که زمانی چون رودخانه ای بر سکوت بیشه زار جاری می شد. آشنا بود همانند نگاه لطیف چشمان زمردین دختر درون آینه .
سیوروس ، زمانی با این غریبه زندگی کرده بود . خنده ها سر داده بود...اشک ها ریخته بود... ناامید شده بود ،...امیدوار گشته بود...رویاها دیده بود ...آرزوها کرده بود...
اما ، او هم مانند لی لی ، گویی جایی در میان کوچه باغهای خاطرات جا مانده بود .
او هم ،... با لی لی .... رفته بود . آخر ، ماهی که بی آب ، زنده نمی ماند !
تمام مرده ها که زیر خاک نیستند !... و تمام افرادی که در این پهنه ی خاکی قدم میزنند ، که زنده نیستند !...
لی لی یک بار برای همیشه رفته بود و سیوروس پس از او هر روز هزاران بارجان داد .
لرد تاریکی ، آن روز ، چیزی بیش از یک انسان را کشت . او ، آن روز یک "لبخند" را گرفت . یک زندگی را از یک زنده گرفت . قلبی که در دستان لی لی اونز جا مانده بود ، آن روز همراه او از تپش بازایستاد . سیوروس اسنیپ ، آن روز همراه با لی لی اونز رفت.
و شاید ، فقط شاید ، دختر زیبای مو قرمز درون آینه ، بهانه ای برای رسیدن به آن آرزوی بزرگ اصلی سیوروس بود . به آن لبخند .
سیوروس ، بی آنکه خود آگاه باشد ، نه به دنبال عشق دیرینش ، که به دنبال بهانه ای برای لبخندش بود .
سیوروس ، شادی اش را درون آینه می جست . خوشبختی ای را که پشت آن شیشه ی جیوه اندود نقش بسته بود . حس خوبی که زمانی ، در پیچ و خم این جاده ی طولانی گم کرده بود .
عجیب است که ما انسانها برای رسیدن به چه چیزهای بزرگ دست و پا میزنیم فقط به این علت که بتوانیم به وسیله ی آنها به چیزهای کوچکی برسیم که درست نزدیک ما قرار دارند . در وجود ما ، در قلب ما . شاید به این علت که ما هیچگاه داشته های خود را نمیبینیم . این چیزهای کوچک بیش از هرچیز دیگری ارزش دارند . چیزهایی مانند ... یک حس خوب !
آن قدر ارزشمند که نمی توان آنهارا با هیچ ثروتی خرید .
لبخند را نمی توان با ثروت خرید .
شادی را نمی توان خرید .
عشق را نمی توان خرید .
زندگی را نمی توان خرید .
محبت را نمی توان خرید .
حس خوب را ،...نه ،...نمی توان خرید !
و ای دل غافل ، تا کجاها می روی ، تا کجاها می دوانی ، به کجاها می کشانی ، تا عاقبت بازگردیم به همان نقطه ی اول . تا عاقبت بفهمیم ، قهرمان قصه و شیطان بدجنس قصه و گنج پشت دیوار ...همه و همه فقط درون خودمان است . که ما همان زندگی...همان حس خوب ...همان لبخند طبیعت هستیم ... .
سیوروس ، در آن آینه چه می گشت ...که آرزویی که آنقدر در دوردست به نظر می رسید ، درست درون خودش بود . که آن خوشبختی و شادی درون قلبش بود . لی لی ، در قلبش بود .
و تا به قلب مرده اش نمی نگریست ، هیچگاه به آن سیوروس خندان درون آینه نمی رسید .
جوان سالخورده آهی کشید و آخرین نگاهش را به زوج خوشحال درون آینه انداخت . دو چشم سیاه درخشان و شاد ، غمگین و مرده برای آخرین بار نگاهشان بهم گره خورد . و سیوروس پارچه ی بالای آینه را ، روی آن کشید . اتاق بار دیگر درتاریکی کامل فرو رفت . سیوروس پشت به آینه کرد و به طرف درب اتاق به راه افتاد . صدای پای او تنها صدایی بود که سکوت سنگین را می شکافت . پس از خروج او ، درب با صدای تقی به روی اتاق تاریک و آینه ای که زیر پارچه در مرکز آن قرار داشت بسته شد .
آینه ، در انتظار قربانی بعدی اش بود ،... در انتظار فرد دیگری که درست در مقابل آرزویش ایستاده ، اما هیچگاه آن را نمی دید .
تقصیر ماهم نیست ،...آخر...
بعضی چیزها، آنقدر کوچکند ، که حتی فراموش میکنیم ، آنهارا آرزو کنیم .
----------------------------------------------------
و اما...من...از یک دیدگاه دیگه هم به این تصویر نگریستم !...
خب متن بالا ، احساسی تره و در ضمن به آرایش من و استفاده از آرایه ها بخصوص آرایه ی تکرار نیاز داره و توصیف و محاوره و روایت و اینها نمیخواد !
اما
این متن دوم بیشتر توصیف و محاوره و اینا میخواد و کمتر به آرایه احتیاج داره و حاصل تفکری عمیق تره ...ولی به قشنگی اولی نیست ! چون اولی بیشتر از قلب برمیاد....
و ضمنا" دومی یکم فازش سنگینه ، به تصوراتمون از شخصیت ها نمیخوره ، و نوشتن در مورد بدبختی و این حرفا برای من یکم سخته....
ولی بااجازه من این دیدگاه رو هم بنویسم ( فقط چون حیفم میاد ننویسم ایده ش تازه ست ! )
خوشحال میشم بهم بگید کدوم دیدگاه قشنگتره ...
-----------------------------------------------------
لی لی اونز اسنیپ ، پاکشان وارد خانه شد و درب را پشت سرش به آرامی بست .
آنقدر تاریک بود که جلوی پایش را نمی دید . و سکوت چنان عمیق بود که صدای پاهای برهنه اش روی کف چوبی خانه در گوشش پژواک می شد .
ـــ شب شما به خیر خانوم اسنیپ !... دیگه نمیومدید خونه ؟!...چه زحمتی به خودتون دادید !
لی لی از جا پرید . صدای موذی و آرام همسرش از عمق تاریکی به گوش می رسید .
ـــ تو خودت این وقت شب چه غلطی میکنی که بیداری ! هاه ؟!
با تشر پاسخش را داد .
صدای سیوروس این بار خشمگین طنین انداز شد :" ارتباطش به تو چیه ؟!"
چون چشمان لی لی به تاریکی عادت کرد ، توانست سیوروس را ببیند که خصمانه به او خیره شده بود . نفس عمیقی را با سروصدا بیرون داد و به تندی گفت :" اصلا رفته بودم مقر مرگخوارا پیش فامیلامون گونت ها ! عشقم میکشه قاطیشون شم !...اصلا جادوی سیاه دوست دارم ! ببینم چه غلطی میخوای بکنی ! منتظرم!"
ـــ تو به من گفتی دست از جادوی سیاه بردارم که خودت بری سراغ جادوی سیاه ؟!؟!
لی لی به تمسخر خنده ای کرد :" آهان ، منم نرم سراغ جادوی سیاه ، دیگه از کجا میخوای نون در بیاری ! هان ؟!... همین الان چندشبه شام نداریم ! هان ؟!"
ـــ من ازت خواستم نون در بیاری ؟! تو قرار بود از یه دونه بچه...فقط از یه بچه ! مراقبت کنی...که آخر هم به کشتنش دادی...! دیگه تو کارای من دخالت نکن ! ... تو کار خودت هم نمیتونی انجام بدی !...هیسسسس...! هیس حرف نزن بزار حرف من تموم شه !....هی میخوام ب روت نیارم ، ولی خودتم میدونی ، تو بچه مو به کشتن دادی !... و جواب آزمایش هم پریروز از سنت مانگو رسید !...نخیر خانوم ، دیگه بچه دار نمیشی !
گویی شوکی به لی لی وارد شد . برای لحظاتی هیچ چیز نگفت و فقط در سکوتی آمیخته با تحیر به اسنیپ خیره شد . و ناگهان جیغ کشید :" مــــــن به کشتن دادم ؟! مــــــن بچه مو به کشتن دادم ؟!؟! اصلا میفهمی چی میگی ؟!؟! ساکت شو !...فقط ساکت شو خب ؟!؟!...خودت انقدر الکل مصرف کرده بودی که وقتی زنگ زدم بیای کمک...!"
ـــ من الکل مصرف میکنم تو چی که نون همه ی ساقیای شهرو کردی تو روغن...!
ـــ ....اصلا نفهمیدی من چی میگم...! اگه تو زودتر رسیده بودی...! ...
ـــ بیخود تقصیرو پاس نده به من ...! دهنتو ببند !
ــــ سر من داد نزن !!!ـــ تویی که داری سر من داد میزنی !!!
ـــ ساکت شو !!!ـــ انقدر کشیدی که حتی نمیفهمی داری چی میگی !
ـــ من ...سـ....حرف نز...ساکـ....!
سر لی لی به دوران افتاد ، چشمانش سیاهی رفت ، تعادلش را از دست داد . پیش از آنکه به زمین بیافتد سیوروس سوی او شیرجه زد و دستش را گرفت . لی لی بیهوش در آغوش او افتاد .
اسنیپ سرش را سمت آینه ای برگرداند که درست پیش روی او قرار داشت . در آن آینه اسنیپ تنهایی را دید که با افسوس و حسرت و ناراحتی به او و لی لی که در آغوشش بود خیره شده بود . لبخند تلخی به پسر جاهل درون آینه زد . برای چه افسوس می خورد ؟...آیا نمیدانست در حال حاضر این اوست که آرزوی زندگی مشارالیه را دارد ؟...
برای چه افسوس می خورد ؟ لی لی او در اوج شادی و رضایت و خوشبختی در کنار مردی که بسیار دوستش داشت ، قهرمانانه در دفاع از تنها پسرش ، که قهرمان دنیای جادوگری بود ، کشته شد . او شاد و باشرافت و زیبا زیست .
و تا آخرین لحظه ، همان لی لی مهربان و فداکار و دوستداشتنی بود .
و اسنیپ ؟... او اکنون استاد معجون سازی ، سرگروه اسلایترین ، و جادوگری لایق ، باهوش ، و فرد مورد اعتماد دامبلدور بود .
برای چه افسوس میخورد ؟
او ناراحت عشق از دست رفته اش بود . تصور می کرد اگر او زنده بود ، اگر از او روی برنگردانده بود ، اکنون مشارالیها در کناراو زندگی می کرد و خوشبخت بودند ...
اما حقیقت اینست که ، گاهی بهتر است آرزوهای ما در حد یک آرزو باقی بمانند تا زیبایی خود را حفظ کنند...گاهی آرزوهای ما نباید به حقیقت بپیوندند ....
ما پشت آینه ی نفاق انگیز را ندیده ایم...
سیوروس تنها و غمگین به تصویر خودش و لی لی ، و سیوروسی که لی لی را در آغوش داشت با لبخندی اندوه بار به تصویر غمگین خودش در آینه خیره شد .
به راستی ، چه کسی در آینه به آرزویش مینگریست ...؟
هوم...باید ابتدا به ساکن بگم از قلم قدرتمندی برخوردارین.هر دو متن شما زیبا و تاثیرگذار بودن و مشخصا در انتخاب کلمات با دقت عمل میکنین.با این وجود نیازه کمی با در نظر گرفتن میانگین رده سنی خواننده ها کلمات رو انتخاب کرد.مثلا هرکسی در این سایت با کلمه "مشارالیها" آشنایی نداره. متن دومتون هم از نظر سوژه کمی مبهم باقی مونده و همین می تونه باعث ایجاد سردرگمی برای خواننده بشه و در نتیجه از اثر بخشی نوشته ی شما کم کنه.ضمنا ضیق وقت صحیحه!
با این وجود تردیدی نیست ایرادات جزئی که در نوشته شما دیده میشه با کمی فعالیت در ایفای نقش و آشنایی با رویه حاکم بر ایفا قابل رفع و رجوع هستن.
تایید شد.گام بعدی:سال اولیا از این طرف جهت تعیین گروه!