هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
در همان حین که نارسیسا با شوق و ذوق در حال باز کردن کادوی ولنتاینش بود،یک فرشته ی کوچک بر روی شانه راست،و یک شیطان کوچک روی شانه سمت چپ دارکو ظاهر شدند که غیر از دراکو کسی آنها را نمیدید!
_نه دراکو...نه...این مادرته...نذار معجون هکتور رو بخوره...میخوی بکشیش؟!:angel:
_به حرف فرشته گوش نده دراکو...بذار بخوره معجون رو...بهتر از اینه که بابات پول تو جیبیت رو قطع کنه!
_به حرف شیطان میخوای گوش بدی دراکو؟!نذار مادرت معجون هکتور رو بخوره...معجون هکتور آخه؟!اگه بخوره سَقَط میشه،اونجوری بابات بازم پول تو جیبیت رو قطع میکنه!:angel:
_چرت میگه فرشته...اگه مادرت سَقَط بشه،بابات خوشحالم میشه،ممکنه پول تو جیبیت رو اضافه کنه!

دارکو درمانده ایستاده بود و نمیدانست چه کار کند یا به حرف چه کسی گوش کند...تنها به مادرش خیره شده بود که حالا کادو را باز کرده و معجون را دیده بود!
_وای...یه معجون؟!معجون شانس؟!اوه...خیلی متشکر لوسیوس...بذار یه جرعه بخورم!
_دست نگه دارین!
_یه بار دیگه بگی دست نگه دارین میزنم لهت میکنم دراکو!
_لوسیوس؟!پسر قند عسلم رو دعوا نکن...بگو دراک...چی شده مادر جان؟!

اما همین که کلمه "چی شده" از زبان نارسیسا خارج شد،رودولف ناگهان از ناکجا اباد ظاهر و از سقف قصر،به کف آن سقوط کرد...و در حالی که به شدت درد میکشید و انگار که نفس های آخرش بود،با زحمت گفت:
_نه...اون دیالوک من بود نارسیاس...اون...دیالوگ..من...عع!

لوسیوس،نارسیسا و دراکو با تعجب به رودولف که به نظر میرسید مرده بود نگاه کردند...
_وا؟!این چش بود؟!انگار که این کلمه شیشه حیاتش بود!
_ولش کن...این باید توی هر رولی چیزی خودش رو بندازه وسط انگار...خب...معجون رو بخور نارسی!
_نه!عه...بابا...چرا میمخوای مامان معجون رو بخوره؟!
_چرا نخورم دراکو؟!
_چیزه...چیز...الان نخورین...بذارین شب بخورین!
_بی ادب بی نزاکت،بی محتوا!
_من که چیزی نگفتم!
_ولی خب راس میگه نارسی...بذار واسه شب!

لوسیوس چشمکی به نارسیسا زد و نارسیسا کمی سرخ شد...
_خُبه حالا جلو بچه...پس من فعلا برم...این معجون رو هم به هیچ وجهه از خودم دور نمیکنم...به هر حال هدیه شوهرمه!

نارسیسا در حال که لبخندی به لب داشت از سالن قصر خارج شد تا لوسیوس و پسرش تنها بمانند...و البته جنازه رودولف!
_دمت گرم پسر...آفرین...کارت درسته...چجوری با اون پول معجون شانس خریدی؟!
_آم...راستش بذارین یه اعترافی بکنم بابا...معجون رو نخریدم!
_کش رفتی؟!
_نه...از هکتور گرفتم!
_هک...هکتور؟!
_حالا سکته نکنید بابا...فعلا بذارین یه نقشه بریزیم که دور کنیم معجون رو از مادر،طوری که متوجه نشه!

لوسیوس به فکر فرو رفت...نارسیسا همین حالا گفته بود "این معجون رو هم به هیچ وجهه از خودم دور نمیکنم"!پس چگونه میبایست معجون را از دسترس همسرش خارج میکرد؟!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ ۲۱:۴۵:۵۹
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ ۲۱:۴۶:۵۱



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
کارتن خواب با دیدن سوسک از جا میپره. ولی نه از ترس!
میپره جلو و سوسکه رو میقاپه و قبل از این که سوسکه بفهمه چی به چیه اونو توی دهنش میچپونه. یه کمی پروتئین اضافه ضرری برای کسی نداره.

درست تو همین دقایق در قصر مالفوی ها نارسیسا بسته کادوپیچی شده ای رو به طرف شوهرش میگیره: ولنتاین مبارک عزیزم!

لوسیوس سرخ میشه. سفید میشه. بنفش هم میشه. ولی چون احساس میکنه شبیه ویولت شده فورا به سبز تغییر رنگ میده. شرک بودن بهتر از ویولت بودنه.
لوسیوس هیچ هدیه ای در دست نداره. لوسیوس شرمنده و سرشکسته اس و دراکو از لای در شاهد این سرشکستگیه!
بیشتر از این طاقت نمیاره و میپره تو اتاق.
-دست نگه دارین!

لوسیوس و نارسیسا نمی فهمن وقتی در حال انجام هیچ کاری نیستن چطوری باید دست نگه دارن. ولی به خاطر پسرشون نگه میدارن. دراکو شیء کوچیکی در دست داره که با یه تیکه روزنامه به شکل مسخره ای بسته بندی شده. اونو به دست پدرش میده و میگه: کادوتونو روی میز اتاق من فراموش کرده بودین. بفرمایین.

لوسیوس بسته رو میگیره و با شک و تردید بهش نگاه میکنه. اصلا به پسرش اعتماد نداره ولی در اون لحظه که نارسیسا با چشمای پر از اشک بهش زل زده انتخاب دیگه ای نداره.بسته رو به طرف نارسیسا میگیره:ولنتاین تو هم مبارک.

دراکو آب دهنشو قورت میده. داخل بسته چیزی جز آخرین بطری معجون باقی مونده نیست. و کسی نمیدونه که چه تاثیری میتونه داشته باشه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
خلاصه: دراکو گلدونی رو لوسیوس برا ولنتاین نارسیسا خریده بود رو شکسته و لوسیوس با پول کمی که بهش داده گفته بره هدیه بخره. دراکو هم چند تا از معجون های هکتور رو برداشته(از اثرات اون خبری نداشته) و با کمک یک کارتن خواب تره باری(!) داره اونا رو به عنوان معجون های لاغری، قوی شدن و... می فروشه تا پول در بیاره. از اون طرف یه مشتری که ازش معجون قوی شده خریده بعد از خوردن اون تبدیل به سوسک شده(برای دونستن ماجرای این مشتری سوسک شده(!) به پست یوآن مراجعه کنید). حالا هم یه پیرزن در خواست معجون جوونی کرده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دراکو نیم نگاهی به معجون هایش انداخت. اصلا به فکر این معجون جوانی نیوفتاده بود. اما مگر بقیه معجون هایش واقعی بودند؟ او سریع دور از چشم کارتن خواب و بقیه منوی مدیریت مذکور در پست قبلی را در آورد و معجونی را پدید آورد که از ظاهرش معلوم بود مال هکتور است و روی آن برچسبی زد که روی آن نوشته بود: معجون جوانی! صد در صد تضمینی! سپس آن را به دست کارتن خواب داد تا آن را به پیرزن بدهد.
- بفرما ننه! میشه 5 گالیون.

پیرزن معجون را گرفت و دست در کیفش کرد و گالیون ها را تحویل کارتن خواب داد. او از همهمه و شلوغی دور شد تا معجون را بخورد!

چند دقیقه بعد- یک خیابان آن طرف تر


پیرزن ایستاد و با خوشحالی به معجون چشم دوخت و بالاخره آن را سر کشید.

پوق [افکت افتادن پیرزن روی زمین]

و دومین شاهکار معجون های هکتور پدید آمد!

طرف دراکو اینا

- منم معجون جوونی می خوام!
- به منم بدید!
- خانم هول نده... یه معجون لاغری به این بدید که ما زیرش داریم له میشیم!

وضعیت جلوی دکه دراکو کم کم دشت از وضعیت متروی تهران () می گذشت. تعداد زیادی خواستار معجون های مختلف بودند که دراکو وضعیت را بد دید و به اتاق هکتور آپارات کرد تا از او معجون بگیرد.

اتاق هکتور

- سلام هکی!
- سلام دراکو! معجون میخوای؟ تازه درست کردما، خیلی خوبه ها، مطمئنی...
- بسه هکتور نمی خواد دیگه بگی؛ من به مقدار خیلی زیادی معجون میخوام.

هکتور که برای اولین بار بود که این جمله را می شنید ویبره اش شدید تر شد.
- با منی؟
- آره.
- با خود خودمی؟
- آره.
- مطمئنی که با کس دیگه نیستی؟
- آره. :vay:

ده دقیقه بعد


- الان یعنی منظورت منم؟

دراکو که از این گفت و گو ها با هکتور خسته شده بود با بی حوصلگی گفت:
- هکتور من با خود خودتم و مطمئن باش با کس دیگه ای هم نیستم و معجون میخوام!

هکتور که دیگر بعد از مدتی مطمئن شده بود که دراکو با اوست جدی شد و گفت:
- چه معجونی میخوای؟

طرف کارتن خواب تره باری


بازار معجون فروشی حسابی گرم بود که چیزی از زیر پای همه خود را به کارتن خواب رساند... یک سوسک!

_____________
آقا به نظر من نفر بعدی بیاد این دکه رو ببنده چون شب ولنتاین بود و قرار بر این بود که دراکو سریع یه چیزی بخره که لوسیوس به نارسیسا بده! البته این فقط یه نظره و بس.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۳۰ ۱۷:۳۹:۵۷
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۳۰ ۱۹:۲۰:۳۴
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۳۰ ۲۰:۲۵:۴۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
چند دقیقه و چند ثانیه بعد، معجون فروشی دکتر مالفوی و کارتن خواب تره باری:

دراکو به جمعیتی که از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند تا به معجون های اورجینال و سالم برسند نگاهی کرد... اگر همینطور معجون هارا روی زمین میگذاشت چندان چهره خوبی نداشت... پس به کارتن خوابِ فروشنده نگاهی کرد و گفت:
- ببین... من یه سر میرم پیش پدرخوندم... که البته اینجا هنوز این لوسیوس اینا هستن... رسما پدرخوندم نیست. اصلا هم مهم نیست که تو میدونی یا نه اینارو، ولی من میرم پیشش... یه چیزایی بگیرم ازش... زود هم برمیگردم. حواست باشه به اینجا دیگه!
- حله دکی جون... برو... زودی بیا... منم معجون هاتو نگه میدارم واست.

دراکو به سرعت با صدای پاق بلندی که البته در میان هیاهوی جمعیت به حالتِ پاق به گوش رسید غیب شد.

چند ثانیه بعد، محلی دیگر:

دراکو اینبار با صدای پاق درست و حسابی ای در خانه ای بهم ریخته ظاهر شد و سپس به دلیل گیر کردن پایش به پایه یک میز فکسنی، سکندری خورد و با صورت روی زمین پخش شد.

- اونجا چه خبره؟

دراکو مالفوی به سختی سرش را بلند کرد و در حالی که چشمانش از شدت سقوط چپ شده بودند، گفت:
- سلام سیو... خوبی؟ اومدم منوی مدیریتت رو بگیرم ازت!

سیوروس اسنیپ که لباس خواب خاکستری رنگ بلندی پوشیده بود و به موهایش بیگودی هایی صورتی رنگ زده بود که یادگار مادرش بودند، گفت:
- بچه جان، این موقع شب اومدی اینجا که منوی مدیریت بگیری از من؟! واسه چی حالا؟ باز لوسیوس کارش گیره؟
- منوی مدیریت رو واسه یه کاری میخوام دیگه حالا... قول میدم بعدا بگم بهت.
- مربوط به لوسیوسه، نه؟
- اون که همیشه کارش گیره... انقدر که فلک زدس؛ ولی نه، این مورد بهش مربوط نیست... مطمئن باش. کار بدی هم نمیکنم. خراب کاری هم نمیکنم.

اسنیپ سری تکان داد و سپس دستش را بالا برد و از میان موهای چرب و بیگودی پیچ شده اش، یک عدد منوی مدیریت نورانی را بیرون کشید و به طرف دراکو گرفت.
دراکو که از زمان ورودش تا همین لحظه روی زمین بود، به سرعت از جا پرید و منوی مدیریت را گرفت و ضمن تشکر کردن از اسنیپ به سرعت غیب شد.

ثانیه ای بعد:

دراکو مالفوی دوباره در محل قبلی ظاهر شد و در حالی که اکنون ویبره میزد، به سرعت منوی مدیریت را از جیبش بیرون کشید و چندین دکمه روی آن را فشار داد.
در جایی که بساط محقر فروشندگی معجون هایش قرار داشت به سرعت یک دکه شیک و کوچک ظاهر شد که روی آن نام "معجون فروشی دکتر مالفوی و رفقا" نقش بسته بود.
دراکو لبخندی زد و گفت:
- میتونی کار رو ادامه بدی... ببینم چیکار میکنی دیگه.
- حله دکی جون... میترکونم.

بدین ترتیب آنها در میان هیاهوی جمعیت منتظر مشتری بعدی ماندند... که ناگهان پیرزنی جلو آمد.
- سلام آقای دکتر... معجون جوانی دارید؟



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۴۱:۱۸
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- داداش این گوشه نداره، بی زحمت عوضش کن.

کارتن خواب که ظاهرا به خوبی روی غلتک تره بار فروشی جفت و جور شده و جمعیت زیادی رو به دور معجون های دراکو جمع کرده بود، رو کرد به جوون با ابهتی که هیکلی دو سه برابر آرنولد داشت و اسکناس درب و داغونش رو با لبخند فروشندانه ای بهش پس داد.

- عه؟ گوشه نداره؟ مشکلی نیس. الان عوضش میکنم برات. وایسا...

مشتری بعد از رد و بدل کردن یه سری دیالوگ زیر پوستی و خطرناک که برای بچه های زیر سه سال، رعب آور و ممنوع بود، کیف همسرش رو با خشونت از دستش کشید بیرون و بعد از یه ساعت کنار زدن و بیرون انداختن انواع و اقسام پنکک و مداد رنگی های با نوک غلیظ، بالاخره یه چندتا سکه گالیون پیدا کرد و کیف رو محکم کوبید تو صورت همسرش و آرایشش رو خراب کرد. طوری که قیافه همسرش، حالا دیگه دست کمی از قیافه ی کراب نداشت.

- بیا داداش!

کارتن خواب، سکه ها رو از دست مشتریش گرفت و گذاشت لای دندوناش.

جیرینگ! [افکت تایید اصل بودن سکه!]

- نه داداش، این یکی دیگه مشکلی نداره. خب... گفتی کدوم یکی رو میخوای؟

مشتری که با برقی توی چشاش، به معجون صورتی رنگی خیره شده بود، دستاش رو به همدیگه مالید.
- اونو میخوام!
- آها! اینو؟ اوه اوه! معجون پاور بومب! به به! چه حسن سلیقه ای داداش!

و معجون رو برداشت، با سر آستینش خاکش رو پاک کرد و گذاشت کف دست مشتری.
- مبارکه داداش! بترکون هرکی رو که جلوی راهت و اون ابهتت سبز میشه!
- امممم... فقط میگما... این معجونا بهداشتیه؟ ضرری که نداره؟

کارتن خواب با همون لبخند فروشندانه ی دوست داشتنی که این روزا به ندرت روی لب فروشنده ها دیده میشه، جواب داد:
- عامو! سالم سالمه! شک نکن! از سالم هم سالم تره! با تخفیف ویژه ۹۹% هم بهت دادما! اینا خیلی گرونه! هَکِرای بازار اومدن ورژن پرمیومش رو هک کردن، الآنم دارم مفت و مجانی میفروشمش بهت! حرفا میزنیا! معجونای وارداتی دکتر مالفوی که حرف نداره!

و محکم کوبید رو کتف دراکو که باعث شد یه لبخند زورکی تحویل بده. مشتری هم در برابر لبخند فروشندانه ی فروشنده، با لبخند خریدارانه ای، شیشه معجون رو برداشت.

چند دقیقه بعد - چند خیابون اونور تر

همون مشتری با همسرش در حال بحث درباره تمدن های بشر در دوران پالئوزوئیک و مزوزوئیک بودن که ناگهان یه موتوری از ناکجاآباد پیداش شد و در اقدامی کاملا سفارشی، کیف گران بهای اون خانومه رو زد.

- جیـــــــــــــــــغ! دزد! کیفم رو دزدیــــــدن! آهااااای دزد!

اما همون جوون با ابهت، بی توجه به جیغ و ویغ همسرش، فیگور قهرمانی گرفت و با آرامش گفت:
- نگران نباش عزیزم. الآن حسابشو میرسم!

و با اطمینان خاصی، معجون پاور بومب رو از جیبش در آورد و لاجرعه زد تو رگ و دهنش رو با سر آستینش پاک کرد. دستاشو عینهو لوفی دراز کرد و سارق رو به همراه موتورش از خارجِ کادر، آورد داخل و آماده شد تا دخلشو بیاره.
سعی کرد تا مشت بزنه. ولی نمیشد. سعی کرد یه مشت بزنه. اما نمیشد. سعی کرد لااقل یه کف گرگی بخوابونه تو پیشونیش. اما نمیشد. واقعا نمیشد. حس میکرد حتی قدرت اینو نداره که دستش رو مشت کنه. پس فایده اون معجون پاور بومب چی بود؟
ناگهان...
حس بی عرضگی شدیدی بهش دست داد.

- عه! بزنش دیگه! چرا وایسادی و هیچ کاری نمیکنی؟!

اما قبل از اینکه بتونه جواب همسرش رو بده، ناگهان اون ابهتش دگرگون شد و حالا سارق، به جای یه مرد با هیکل سیلوستر استالونه، سوسکی رو میدید که زیر پاش افتاده بود. سارق خنده ای شیطانی کرد و...

قرررچ!

سوار موتورش شد و زد به چاک و اون خانومه هم جیغی بنفش از وحشت اینکه چه اتفاقی برای شوهرش افتاده بود، کشید، و بعدش به دلیل کاهش فشار خون و بالا اومدن قندش، غش کرد و افتاد وسط خیابون.

اولین خریدار معجونهای دکتر مالفوی و پروفسور هکتور، جواب مثبت و تضمینیِ اونا رو با چشم های خودش دید.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۶ ۲۲:۴۲:۰۰
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۶ ۲۲:۴۳:۲۸

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱:۴۳ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۲۹:۳۰
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 718
آفلاین
دیر وقت بود، دراکو نگاهی به اطرافش انداخت، انتظار چندانی نداشت تا بتواند مشتری زیادی برای معجون ها پیدا کند، ولی حتی اگر چند تا از معجون هایش را به پیرمرد ها و پیرزن ها می فروخت، میتوانست دست پر به خانه برگردد. اما چیزی که در اطرافش میدید، هماهنگی چندانی با انتظارش نداشت. خیابان پر از جمعیت بود، در هر گوشه ای جادوگر و ساحره ای دست در دست هم دیده میشد، حتی گاهی یک جادوگر و دو ساحره نیز در بین این جمعیت قابل رویت بود!
- اووووف! پسر اینجا رو باش! باید تبلیغات کنم، همه شون میان اینجا. دابی، صدا بزن ملت رو!

دراکو بدون هیچ قصد خاصی اسم دابی را برد، اما متاسفانه دابی در دسترس او نبود، دابی دیگر مال آن ها نبود. دراکو کمی فکر کرد، او هیچ چیزی از فروشندگی نمی دانست، حتی اگر میدانست باز هم غرورش اجازه نمی داد تا خودش مثل فروشنده های میدان تره بار فریاد بزند و معجون هایش را بفروشد. به اطرافش نگاه کرد، باید کسی را پیدا می کرد که بتواند فروشندگی کند و از بخت خوب او، یک کارتن خواب درست در کنار او خوابیده بود.
- آهای! بیدار شو، برات کار پیدا کردم.

کارتن خواب مذکور تکانی خورد ولی از خواب بیدار نشد. از وضعیت او میشُد به خوابی که می دید پی بُرد، بند کفشش را با لذت خاصی می مکید. دراکو عادت نداشت معطل شود، به همین دلیل بدون کوچکترین توجهی به وضعیت آن بدبخت، چند ضربه با عصایش به او زد و فورا عصایش را کنار کشید.

- چته مردم آزار؟ چشم نداری ببینی یکی راحت خوابیده؟ اَه... این چیه تو دهنم؟! من فکر میکردم دارم ماکارونی می خورم!
- بلند شو! یه کار خوب برات سراغ دارم.
- بیشین بینیم بابا! نصف شبی میاد آدمو بلند میکنی بگی کار داری برام؟! من روز نمیتونم کار پیدا کنم، نصف شبی کار کجا بود!
- اگه بتونی کاری که میگم رو بکنی، بهت ده گالیون میدم.

کارتن خواب با دستش گوشش را پاک کرد و پرسید:
- چقدر؟
- ده گالیون! حتی اگه زودتر بفروشیشون بیشتر گیرت میاد!
- چیا رو باید بفروشم؟
- معجون های طبی و صد در صد تضمینی! همه شون توسط بهترین معجون ساز کشور درست شدن!

کارتن خواب از خیر خوابش گذشت، مطمئنا ده گالیون ارزش این کار را داشت. قبلا چند وقت در میدان تره بار کار کرده بود، چشمانش را بست و دهانش را باز کرد:
- آی خونه دار و بچه دار! زنبیلو بردار و بیار! معجون خوب آوردم واستون! دو تا بخر یکی ببر! معجون عشق دکتر مالفوی. معجون لاغری صد در صد گیاهی، با یه قلپ 5 کیلو لاغر کنین.

دراکو گوشه ای ایستاده بود و به عربده زدن فروشنده اش نگاه می کرد. این بار هم همه چیز خوب و راحت پیش رفته بود. در کسری از ثانیه معجون فروشی دراکو چنان شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن هم نبود. دراکو لبخندی از سر پیروزی بر لب داشت، لبخندی که حاکی از عدم آشنایی او با توانایی ها و قدرت معجون سازی هکتور بود!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین

مدتی بعد:

دراکو روی صندلی نشسته بود. میز بزرگی در مقابلش قرار داشت...و تعداد زیادی بطری روی میز! بطری ها حاوی مایعاتی به رنگ های مختلف بودند.

دراکو چند تکه کاغذ در دست داشت. برای چند ثانیه به یکی از بطری ها خیره می شد. کمی فکر می کرد و سپس چیزی رو کاغذ می نوشت و روی بطری می چسباند.
-خب...این یکی بنفشه...می تونه...معجون لاغر کننده باشه! آره. همینو می نویسم! مطمئنم کلی مشتری براش پیدا می شه. مخصوصا ساحره های مرگخوار! به جای این که هی رژیم بگیرن میان از اینا می خرن.

روی تکه کاغذ عبارت "معجون لاغری تضمینی" را نوشت و روی بطری بنفش رنگ چسباند و سراغ مورد بعدی رفت.
-این یکی نارنجیه...می تونه معجون سلامتی موقت باشه. کسی که مریض شده اینو بخوره و موقتا حالش خوب بشه! چقدر خوش شانس بودم که هکتور فراموش کرده بود در آزمایشگاهشو قفل کنه. با فروش این معجونا می تونم پول زیادی به دست بیارم و گلدون رو بخرم. حیف که نمی دونم هر کدوم چه کاربردی دارن. ولی مطمئنا بی ضررن. هکتور که معجون مضر درست نمی کنه! ...خب...سبزه چی باشه؟ معجون رشد مو؟...معجون شجاعت؟

دراکو به نوشتن ادامه داد. چاره ای جز این کار نداشت! باید مشتری پیدا می کرد. این ایده ای بود که استادش پروفسور فلیت ویک به او داده بود! البته مسلما منظور فلیت ویک این نبود که دراکو معجون های هکتور را بدزدد...ولی خب...
دراکو باید گالیون دار می شد!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
سوژه قبلی رو تموم نکردین گفتم اولین سوژه مو اینجا بنویسم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-وای دراکو باز تو چیــــــــکار کردی؟اخه از دست تو من چیکار کنم؟

-اما آخـــــــــه بابا :worry:

-ادامه نده مالفوی بازم خراب کردی مالفوی خــــــــــراب باید برم ببینم چه خاکی به سرم بریزم!از دست تو پسر.

موضوع از این قراره که مالفوی درست شب ولنتاین( )زده گلدونی که لوسیوس برای نارسیسا خریده و اونو داده به پروفسور فلیت ویک که با اون پاپیون ها و روبان های صورتی(که چندین سال پیش از اونا برای تزئیین هاگوارتز استفاده کرده بود )تزئیین و درستش کنه شکونده اونم یه صد قطعه مساوی و تموم اون پاپیون هایی زیبا(البته به نظر لوسیوس و دراکو چندش اور)خراب شدن.درست نصفه شبه و کم مونده نارسیسا با خواهرش بلاتریکس بیان خونه.

-وای حالا به نظر تو چیـــــــــــکار کنم؟ .دراکو یادت باشه مجازاتت میکنم اگه یادم رفت یادم بنداز اخه خودت میدونی دیگه این روزا سرم شلوغه.حالا هم بیا و برو یه چیزی بخر

لوسیوس چندرغازی به دراکو داد تا با اون بره یه چیزی بخره و خودش تو خونه موند تا خونه رو با گل هایی که خریده بود تزئیین کنه و فضای رمانتیکی رو درست کنه

-اما اخـــــه بـــــــــــابــــــــــا

-چیه :vay:

-من با این پول حتی نمیتونم یه خودکارم بخرم پــــــــــول بده بهم!!

-پسره بــوقی بوووووووق بر تو باد!اخه الان من پول از کجام بیارم؟از پولای خودت بردار

-اما اخه...

-اخه نداره همین که گفتم،حالا میری یا خودم بیام...

-دراکو بدو بدو میره ببینه چه خاکی سرش بریزه...

---------------------------------------------------
ادامه سوژه با شما خواهشا ادامه بدین سوژه طنزه راستی این اولین باره که خودم یه سوژه رو شروع میکنم پس ناراحتم نکنینا ببینم چیکار میکنین



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
نگرانی تو چشمای الادورا موج می‌زنه و سرچشمه‌ی اون تام‌ـه جوانی هست که الان حسابی بزرگ شده و این یعنی دست‌کمی از لرد‌ـه فعلی نداره.

تام با خونسردی عاقدو نشونه‌ می‌گیره و تکون کوچیکی به چوبدستیش می‌ده:
- آواداکداورا!

آیلین:
الادورا:

خب مثل اینکه نگرانی الادورا کاملا درست بوده! تام با دیدن چهره‌های آیلین و الادورا با لحنی حق به جانب می‌گه:
- چیه خب؟ رو مخ بود!

آیلین برای آخرین‌بار در جستجوی جوان رعنا و خوش هیبتی که بدو عشق می‌ورزید روانه‌ی اینجا و اونجای خونه می‌شه. در نهایت وقتی نشانه‌های معشوقش رو در تام‌ـه پیرمرد می‌بینه قلبش از وسط ترک بزرگی برمی‌داره و با یادآوری اینکه توبیاس هم از دست رفته و طلاقش داده، رسما قبلش از وسط به دو نصف می‌شه و روی زمین میفته.

صدای فریادهای الادورا که خواستار به هوش اومدن آیلین‌ـه لحظه به لحظه کمرنگ می‌شه. چند ثانیه بعد دوباره صدای فریادهای الادورا بلند می‌شه. اما اینبار مخاطبش تام بود و نه آیلین.

آیلین با قیافه‌ای بهت زده از روی زمین بلند می‌شه. دوباره توجهش به فرش جلب می‌شه. با تمام وجود می‌خواد به نگاه کردن بهش ادامه بده، اما اینبار گولشو نمی‌خوره و سریعا چشماشو می‌بنده. این چه تفکراتی بود که به ذهنش خطور کرده بود؟ این چه حرکات سبکی بود که آیلین انجام داده بود اونم در مقابل تام؟

آیلین پشتشو به فرش می‌کنه و چشماشو باز می‌کنه. تکون محکمی به سرش می‌ده تا تمام توهماتی که به موجب فرش جادویی زده از سرش خارج بشه. بعدش دوان دوان خودشو به الادورا می‌رسونه. با دیدن تام 10ساله که الادورا سعی داشت به زور معجونی رو به خوردش بده نفس عمیقی می‌کشه و مورگانارو شکر می‌کنه که همه‌ی جریان عشق و عاشقیش توهماتی بیش نبوده و الادورا و تام با همون وضعیت قبلی سرجاشونن. اما نگرانی رشد سریع تام همچنان سرجاش‌ـه.

- زودباش الادورا! اگه کاری نکنیم تام تا ساعت 9 فردا تبدیل به یه پیرمرد می‌شه!

الادورا در حینی که دنبال تام می‌دوید تا معجونو تو حلقش بریزه می‌پرسه:
- چی؟ پیرمرد؟ اینقد زود؟ تو از کجا می‌دونی؟
- هان؟ می‌دونم دیگه...

آیلین اینو می‌گه و برای کمک به الادورا به دنبال تام می‌شتابه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ ۱۲:۲۰:۴۶



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
الادورا مشکوکانه به آیلین نگاه کرد:
- حالت خوبه؟

آیلین لبخند ملیحی زد:
- اوهوم!

ابروهایش لحظه به لحظه بالاتر می رفت؛ امکان نداشت!
- شوخی می کنی دیگه، مگه نه؟

آیلین نگاهی به تام جوان انداخت:
- معلومه که نه!

صورت الادورا لحظه به لحظه سرخ تر می شد. آیلین که اوضاع را قمر در عقرب دید، او را کنار زد و به سمت در روانه شد:
- من دارم میرم محضر از توبیاس طلاق بگیرم! بعدشم میرم اربابو از ارباب خواستگاری می کنم؛ فردا ساعت 9 صبح با عاقد اینجام. مواظب تام هم باش!

پیش از آنکه الادورا چیزی بگوید، از در خارج شد. از طرفی الادورا سعی می کرد با فریاد او را متوجه عواقب این عشق کند:
- آیلین! دختره بوقی! این هر یه ساعت پنج سال بزرگ... آیلین! وایسا بوقی!

با ناامیدی سکوت کرد. آیلین سوار بر جارو، از آنجا دور شده بود. تام نگاهی به الادورا انداخت:
- چی شده؟

صبح روز بعد، ساعت 8:50

الادورای مصطرب، با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. ده دقیقه دیگر آیلین می رسید و... نفس توام با حرصی کشید:
- واقعا که!

ده دقیقه به سرعت گذشت. لحظه به لحظه به اضطرابش افزوده می شد اما کاری از او برنمیامد...

همچنان در فکر بود که زنگ در به صدا در آمد. با ترس نگاه به تام انداخت. پوزخندی زد: خوابش برده بود!

بیدارش نکرد، تنها کراوت به هم ریخته را مرتب نمود به سوی در روانه شد. به محض باز کردن در، آیلین جیغ کشید و بدون توجه به عاقد، الادورا را بغل کرد.:banana:

نگاه کلافه ای به آیلین انداخت و از جلوی در کنار رفت. با چشمانش عاقد را به داخل خانه دعوت کرد. عاقد وارد شد اما آیلین، همچنان بغلش کرده بود. لبخند زورکی به آیلین زد و سعی کرد او را از خود جدا کند:
- چیزه... تام منتظرته ها!:ball:

آیلین مثل برق گرفته ها از او فاصله گرفت و به سوی سالن پذیرایی دوید.
الادورا هم با ترس به دنبال او راه افتاد. چند قدم تا ورودی سالن مانده بود که صدای عاقد بلند شد:
- آقا داماد این پدر جان هستن؟

الادورا با ترس به آیلین نگاه کرد. آیلین اما، مطمئن گفت:
- نخیر حاج آقا! یه پسر خوشگل اون دور و بر هستا... بگردید؛ همونه! :aros:

- اینجا جز این آقا کسی نیست خواهرم!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.