سوژه دوئل مورگانا لی فای و مرلین کبیر: آرزو!
توضیح: شما قراره آرزوی یک نفر رو برآورده کنین. این آرزو می تونه بزرگ و جدی باشه یا کوچیک و مسخره.
برای ارسال پست در
باشگاه دوئل هفت روز فرصت دارید. تا دوازده شب جمعه 14 فروردین.
______________
نتیجه دوئل رودولف لسترنج و پرسیوال دامبلدور:(سوژه: یک روز خاص)
امتیاز داور اول:
رودولف لسترنج :25 امیتاز – پرسیوال دامبلدور :21 امتیاز
امتیاز داور دوم:
رودولف لسترنج: 26 امتیاز – پرسیوال دامبلدور: 23 امتیاز
امتیاز داور سوم:
رودولف لسترنج: 25 امتیاز – پرسیوال دامبلدور: 22 امتیاز
امتیاز نهایی:
رودولف لسترنج: 25.5 امتیاز – پرسیوال دامبلدور:22 امتیاز
برنده دوئل: رودولف لسترنج!-بزن!
-تو بزن!
-این یه دوئله...تعارف می کنی؟
-من یاد گرفتم به بزرگترا احترام بذارم. تازه...مطمئنم اونقدر کند شدی که حتی احتیاجی به دفاع نیست. طلسمت به من نمی خوره. شماره عینکت چنده؟
پرسیوال بی اختیار عینکش را روی صورتش جابجا کرد. حق با رودولف بود. شیشه های عینک توسط قدرتمند ترین طلسم های تقویت بینایی جادو شده بودند. ولی تنها چیزی که او می دید سایه ای مبهم از رودولف بود. با وجود این خیال نداشت تسلیم شود. او چیزی داشت که رودولف از آن بی بهره بود. کوله باری از تجربه!
-نگران چشمای من نباش. شروع کن. من به اندازه تارهای موی سر تو طلسم و جادو بلدم. بدون چشم هم می تونم از پست بر بیام!
رودولف چوب دستیش را بالا گرفت.
-باشه! پس تا شماره سه می شمرم. این دفعه دیگه شوخی ندارما! من می زنم. تو هم هر کاری از دستت بر میاد انجام بده. آماده ای؟ یک...دو...سه! تالاگیستامو...
طلسم نیمه تمام روی لب های رودولف خشک شد. چوب دستیش چند جرقه بی هدف زد و خاموش شد. پرسیوال همچنان عکس العملی نشان نمی داد.
رودولف جادوگر دل رحم و با وجدانی نبود. ولی حریفش پیرمرد ضعیف و لرزانی بود که او را به یاد پدربزرگش می انداخت. دست و دلش نمی رفت که طلسم کشنده ای روی او اجرا کند. اگر لرد سیاه می فهمید بسیار عصبانی می شد.ولی رودولف تصمیمش را گرفته بود.
-اکسپلیارموس!
طلسم پرواز کنان به طرف پرسیوال که به رودولف خیره شده بود و لبخند می زد رفت و به دستش برخورد کرد. چوب دستی پرسیوال به طرف رودولف پرتاب شد. رودولف آماده اجرای طلسم بعدی شد.
-خب...عذرخواهی کن تا ببخشمت! از اینجا می ریم و کسی نمی فهمه که دوئل کردیم.
پرسیوال در سکوت لبخند می زد. رودولف به فکر فرو رفت. چاره ای نداشت. ظاهرا این پیرمرد تصمیم گرفته بود به دست او بمیرد.
-آواداکداورا!
طلسم سبز رنگ درست به پیشانی پرسیوال برخورد کرد. سقوط جادوگر پیر بیشتر از دو ثانیه طول نکشید.
رودولف چوب دستیش را غلاف کرد.
-من نمی خواستم بکشمت...خودت خواستی اینجوری بشه!
رودولف پشت به پرسیوال از محل دوئل دور شد.
خوشحال نبود. تصویر پدربزرگش حتی برای یک ثانیه از جلوی چشمانش دور نمی شد.اگر برای لحظه ای کنترل احساساتش از دستش خارج می شد حسی را که سالها بود تجربه نکرده بود احساس می کرد...عذاب وجدان!
رودولف هرگز نفهمید که لبخند پرسیوال از روی شجاعت یا بی خیالی نبود...چرا که لحظاتی قبل از اجرای طلسم مرگبار او به مرگ طبیعی مرده بود!