هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
- نفرین بر تو! ما دیوانه ایم؟ عالم بالا را به سخره گرفته ای؟ ما شبیه دیوانه ها هستیم؟ ما مجنونیم؟ ولم کن هکتور! می خوام حسابشو برسم! نفرین پیغمبران بر تو باد!

مرگخواران لحظاتی به مرلین نگاه کردند. لحظاتی به تیمارستان نگاه کردند و بعد به مورگانا خیره شدند. ایرما نجوا کنان گفت:
- مورگانای بیچاره! چطوری با این زیر یه سقف زندگی میکنی؟ تامین جانی داری؟

مورگانا با متانت لبخند زد
- ادواریه! چند دقیقه بعد خوب میشه! :angel:

روونا به طرف آنها برگشت:
- خوب چرا همین الان نمی بریمش تو؟ میتونیم...

جمله روونا هنوز کامل نشده بود که آگستوس و رودولف به طرف مرلین رفتند. تحت الحفظ! با ساطور و قمه! انها تصمیم داشتند مرلین را به تیمارستان ببرند. البته فقط تصمیم داشتند...
- ولم کنید! من نمیااام! آهااااای من پیغمبرم!
- خوب باش! مگه پیغمبرها دیوانه نمیشن؟
- بوقی! تو تا ابد از حوری ها محرومی!

رودولف با شنیدن این حرف قدری خودش را عقب کشید.
- عه...خوب.. آخه می دونی... بلاخره باید یکی رو بفرستیم اون تو دیگه!
- خوب آخه چرا من؟ چراااااا من؟؟؟؟
- ببخشید مشکلی پیش اومده؟

همه به جز مرلین که هنوز با نت سی دو لا سی، آواز چرا من سر داده بود، به سمت صدا برگشتند. مرگخواران در تلاش بودند هویت او را از روی لباس هایش تشخیص دهند.چون قابل تشخیص نبود با یک دیوانه روبرو شده اند یا یکی از مسئولین تیمارستان!

- یکی تون به من بگه؟ اخه چرااااااا من؟
ملت مرگخوار:


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مرگخوارا بدون معطلی به طرف تیمارستان حرکت میکنن.

مرگخوار: تاکسی؟ تاکسی! تیمارستان!

راننده جارو به ایوان نگاه میکنه و جواب میده: دوبرابر میگیرم ازت.
ایوان:چرا؟ من که وزنی ندارم!
راننده: استخونات چوب جارومو خراب میکنه. اگه دوبرابر میدی بپر بالا!
ایوان چاره ای نداره.دستورلرد باید اجرا بشه. برای همین میپره بالا. بقیه مرگخوارا بطور دسته جمعی سوار یه جاروبرقی میشن. هرچی باشه عجله دارن. همگی با هم به طرف تیمارستان میرن.
وقتی به مقصد میرسن بعد از کمی دعوا و گلاویز شدن ایوان با راننده تاکسی جارو، بطرف در تیمارستان حرکت میکنن. ولی مانع جدیدی به اسم نگهبان سر راهشونه.

نگهبان:اوهوی؟کجا؟
ایوان: تیمارستان خب!
نگهبان: الان وقت ملاقات نیست. برین فردا سر ساعت چهار تشریف بیارین. میتونین بیماراتونو ده دقیقه از پشت محفظه ی شیشه ای ببینین.

ایوان و مرگخوارا نمیخواستن بیماراشونو از پشت محفظه ببینن. برای همین مجبور بودن از راه دیگه ای وارد تیمارستان بشن.
ایوان:مرلین، قلاب بگیر من برم رو دیوار.
مرلین دستشو روی کمرش میذاره:نمیتونم فرزند.من پیرم، علیلم،ذلیلم! تو خم شو من برم رو پشتت.

ایوان که هیکل مرلین رو با استخونای ظریف خودش مقایسه میکنه متوجه میشه که این روش عملی نیست. برای همین نقشه ی بعدیشو رو میکنه:ما وارد تیمارستان میشیم. ولی نه به عنوان ملاقات کننده. به عنوان دیوانه!

ملت مرگخوار عصبانی میشن و بارون گوجه و تخم مرغ به طرف ایوان پرتاب میکنن. ایوان فورا حرفشو اصلاح میکنه:البته نه هممون. وانمود میکنیم مرلین دیوونه شده و حالش خیلی بده و همین الان باید بستری بشه. اینجوری میریم تو!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ایوان قصد نداشت وارد تیمارستان شود. مغزی در جمجمه ایوان وجود نداشت ولی سالها خدمت به ارباب او را تبدیل به اسکلت عاقلی کرده بود. برای همین ایوان با نهایت سرعت به طرف خانه ریدل بازگشت.

لرد سیاه جلوی آینه سرگرم امتحان کردن کلاه گیس هایی بود که از شکنجه گاه برایش آورده بودند. لرد سیاه به این موضوع فکر می کرد که این موها چطور از سر زندانیان کنده شده و لذت می برد! لرد قسی القلب بود!
-ایوان؟....برگشتی؟

ایوان جا خورد. برای این که تا آن لحظه حرفی از او زده نشده بود. ایوان منتظر بود که ورودش اعلام شود و بعد شروع به گفتن دیالوگش کند. ولی لرد سیاه تصویر ایوان را از آینه دیده بود و همه نقشه ها را نقش بر آب کرده بود. لرد سیاه مقتدر بود!
-اینفری های ما کجا هستن ایوان؟

کمی دیر شده بود. ولی ایوان تعظیمی کرد.
-رفتن تیمارستان ارباب!

لرد سیاه کلاه گیس طلایی رنگ را روی میز گذاشت. رنگ طلایی پوست سفید صورتش را رنگ پریده جلوه می داد.
-چرا ایوان؟ مشکلی در روح و روانشون دیدی؟

-نه ارباب! اون یارو کارواشیه گفت برین تیمارستان. اینا هم جدی گرفتن. ما هم گفتیم نریم تو که شما از وجود یار وفاداری مثل ما محروم نشین.

لرد سیاه به طرف ایوان برگشت. به نظر می رسید که اصلا ازاین که ایوان را از دست نداده خوشحال نیست!
-اینفری های ما رو به باد دادی؟! ما تازه داشت ازشون خوشمون میومد. سریع می رین تیمارستان و اینفری های ما رو بر می گردونین. وگرنه مغزاتونو در میاریم و با هم جابجا می کنیم. تو که نمی خوای مغز کراب رو بذارم تو سرت؟ یا مغز هکتور رو؟

ایوان نمی خواست!




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۵۳:۳۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-شامپو دارم شامو دارم... شامپو های خوشگل دارم... شامپو دارم مشکل دارم! هوووم چی دارم میگم من؟ ولش! شامپو دارم شامپو دارم...

ایوان شعر بی سر و تهش را مدام میخواند. آنقدر از شامپو دم میزد که میخواستید بپرید و با یکی از آن شامپوها بزنید توی سر کچلش! در این بین تنها فایده ای که وجود ایوان داشت، انگار همین بود که آن اینفری ها را دنبال کند و مواظبشان باشد. که به نظر زیاد هم موثر نبود!
اینفری ها اول رفتند سراغ یک کارواش. در جایگاه مخصوص شستنِ ماشین ها نشستند و همینطور که داشتند با چشمانی ور قلمبیده (و بعضا تجزیه شده) به در و دیوار زل میزدند، مامور کارواشی ظاهر شد.
-هی دوستان... ماشینتون کجاست؟ می خواین خودتون رو بشورین گرمابه دو قدم پایین تره!

یک اینفری، سرش را طوری به زمین دوخت که باعث شد یکی از گوش هایش روی زمین بیفتد.
-راه نزدیک بود. اینفری ها خسته بود. گفت آمدند و نشستند و ماشین را گذاشتند تا هوا آلوده نشد.
-هی شما جوگیرها... پاشین برین همون تیمارستانی که ازش اومدین.

پس اینفری ها از جایشان بلند شدند و کارواش را به مقصد دیگری ترک گفتند. رفتند و رفتند و ایوان هم به دنبالشان رفت و رفت! تا اینکه به یک ساختمان بلند و سفید رنگ رسیدند و بدون لحظه ای درنگ، سرشان را انداختند زمین و درحالیکه سرشان روی زمین قل میخورد، وارد آن شدند.
اما ایوان قبل از ورود به ساختمان، کمی ایستاد و به تابلوی آن که نام درخشان تیمارستان رویش نقش بسته بود نگاه کرد.
_آخی قربونشون برم. چقدر عاقل و فهمیده.



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۱ ۲۰:۵۵:۵۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۷:۱۳ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
خلاصه: هکتور به وسیله معجونی اجساد گورستان ریدل ها را زنده کرده. لرد به فکر استفاده ای از این زامبی ها که او را ارباب میخوانند میباشد. نجینی به این که امشب شب هالوین است و رسوم مخصوص این شب اشاره میکند.

_____________


لرد چند لحظه ای به نجینی خیره شد. لحظات برای مرگخواران که از معنای نهفته در صحبت های نجینی بی خبر بودند سخت و طاقت فرسا بود. همگی مُستَرِس این پا و آن پا میکردند! این که در پست قبل مرگخوار ها به نجینی پاسخ میدادند به دلیل سوتی نویسنده یا مار زبان بودنشان نیست! آن ها فقط لرد را در پاسخگویی به دخترش همراهی میکردند

- احسنت بر تو دخترم! قدرت ذهن خونیت به پدرت کشیده ... نجینی ایده من رو برای استفاده از لشگر زامبی ها بیان کرد، زامبی های من ...

- اینفری ایم! اینفری ایم! اینفری ایم!

فریاد یک صدای آن همه زامبی باعث شد ترس لرد از آن ها که به مرور ریخته بود با شدت بیشتری به وجودش برگردد! این بار دست انداخت و غلاف قمه ی رودلف را گرفت و او را مقابل خودش کشید تا بینشان حایل شود.

- میگفتیم ... اینفری های من! امشب ما هوس شکلات کرده ایم! به خیابان گریمولد بروید و در تک تک خانه ها را بزنید و از آن ها شکلات طلب کنید. دقت کنید که در هیچ خانه ای را نزده باقی نگذارید.

مرگخواران مات و مبهوت از ضدحالی که خورده بودند به لرد خیره ماندند. رودلف نیز به سمت لرد برگشت و گفت:

- ارباب؟ شکلات؟! اینو که چارتا فشفشه هم میتونن انجام بدن! الان ته استفاده تون از زام ... اینفری ها اینه؟

- کروشیو رودلف! خیلی گستاخ شدی ... تصمیم تصمیم ماست، اینفری های ... اممم ... عزیزمان! مشکلی که ندارید احیانا؟ یعنی مشکل که نباید ... منظورمون اینه که از پس این کار بر میاید؟

لرد با احساساتی متناقض به زامبی ها خیره شد تا پاسخشان را بشنود. خوشحال از این که بالاخره موفق شد جمله ای بگوید که نه ابهتش از بین برود و نه خشم احتمالی زامبی ها را با جمله ای امری برانگیزد و مظطرب از این که نکند دیدگاهشان به جمع آوری شکلات مانند رودلف باشد و آن را توهین تلقی کنند.

- بله ارباب! اطاعت شد.

عقب گرد و سپس قدم رو لشگر زامبی ها باعث شد کسی صدای "هــــوفـّــــــ"ـی که حاصل نفس راحت لرد بود را نشنود.

- یک نفر بره تعقیبشون! اعتمادی به این موجودات کم عقل نیست ...

در میان مرگخوارانی که همگی نگاهشان را از زامبی های در حال دور شدن میدزدیند تا با دیدن استخوان های تار عنکبوت بسته به شکوفه نیفتند، کسی هم بود که دید دیگر به آن ها داشت و لحظه ای چشم از موجودات اسکلتی بر نمیداشت.

- ارباب میشه من برم دنبالشون؟

- برو ایوان!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۸:۴۰ جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۹۳

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
جیغ نجینی، سکوت فضا را در هم شکست.
- فـــــــوس؟«بـــــــابــــــــا؟»

لرد نا خود آگاه از جا پرید و خواست برای تلافی یکی از اینفری ها را به کروشیویی مهمان کند که بعد از دیدن چشمان شهلای اینفری مذکور، باز هم نا خود آگاه چوبش به سمت هکتور برگشت.
بعد از گذشتن لحظاتی و ویبره زدن های هکتور روی زمین از درد، لرد سرش را به سمت نجینی چرخاند و با لحن ملایمی گفت:
- چیزی شده دخترکمان؟

نجینی خزون، خزون، پیکر مار گونش را به پیکر دخترکی کوچک تبدیل کرد. با ذوق به ارتش زامبی ها نگاه کرد که با دیدن یکی از زامبی ها که چشمش از جا در آمده بود و در دستش قرار داشت، ذوقش به ترس تبدیل شد و جیغ بلند بالای دیگری کشید.
- بـــــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــا؟

لرد باز نامحسوس از جا پرید و با خشم کنترل شده ای پرسید:
- نجینی؟نمی خوای بگی چی شده؟

نجینی خودش را کمی پشت مورگانا کشاند و با لب و لوچه ی آویزان به همان زامبی چشم در رفته اشاره کرد:
- اون یارو منو ترسوند، یادم رفت چی می خواستم بگم.

لرد چشم غره ای به یکی از ممد های مرگخوار رفت و دستور برگشت به خانه ی ریدل را داد.

همین که ملت مرگخوار آماده آپارات شدند، جیغ دیگری در فضا پیچید.
- یــــــــادم اومـــــــــــد!

لرد از حرصش، پس گردنی نثار لودو کرد و به نرمی رو به نجینی کرد:
- آفرین دخترم!آفرین!من همیشه به حافظه تو افتخار می کردم! حالا بگو ببینم چی شده؟

نجینی لبخند شیرینی زد و گفت:
- امشب شب هالووینه دیگه؟

لرد و ملت مرگخوار مانند گروه سرود، هم زمان با هم جواب دادند:
- بلــــــــــه!
- شب هالووین، همه لباسای عجیب و غریب می پوشن دیگه؟
- بلـــــــــه!
- میرن دم خونه ی مردم، آب نبات و شکلات و از این جور چیزا میگیرن دیگه؟
- بلــــــــــه!
- عمو زنجیر...نه...چیزه...ینی ما می تونیم به بهونه ی گرفتن شکلات، بریم دم مقر محفلی ها و اون جا یه حرکتی بزنیم. مثلا حمله ای، چیزی. کسی چه میفهمه که اینا واقعا زامبی ان؟ و این که، بابا؟ من چهار تا از این زامبی ها رو میخوام! با این که ترسناکن ولی خیلی شیرینن!



ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۵ ۱۷:۰۳:۱۶


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
چند دقیقه‌ای به همین منوال سپری می‌شه. مرگخوارا که از ایستادن بیش از حد خسته شدن، وزنشون رو از این یکی پاشون به اون یکی پاشون انتقال می‌دن.

اما زامبی‌ها برخلاف مرگخوارا همچنان با صلابت و شکیبایی منتظر ایستاده بودن. خستگی برای اونا معنی نداشت! همین باعث می‌شه لرد بیشتر بهشون علاقمند بشه و فکر و خیال دنبال نخود سیاه فرستادن‌ـه اونارو کامل از سر بپرونه.

لودو که همچنان در نقش مرز بین لرد و زامبیا وایساده بود، با بروز این حس درونی که هرلحظه ممکنه صدای شکمش به دلیل گرسنگی به هوا بلند شه، کمی نگران می‌شه. هرچی باشه این برای اولین بار بود که در مقابل چنین ارتش بزرگی از زامبیا قرار داشت و تو هیچ کتابی هم نخونده بود که عکس‌العمل اونا در برابر صداهای این‌چنینی به شکل می‌تونه باشه. همین افکار موجب می‌شه که لودو به این فکر بیفته که از این به بعد بیشتر به خوندن کتابای مختلف رو بیاره.

از اونجایی که صدای شکمش امری ناخواسته بود و در اون لحظه هم کتابی در اختیار نداشت تا با اتفاقاتی که ممکن بود رخ بده آشنا بشه و راهی براش پیدا کنه، به این نتیجه می‌رسه که بهتره دست به دامن لرد بشه. بنابراین بدون اینکه تکونی به پاهاش بده، سرشو برمی‌گردونه و به لرد زل می‌زنه.

اندر تفکرات لرد، پارت1: دامبلدور یه عالمه جن خونگی داره که براش تو هاگوارتز آشپزی می‌کنن و همه‌جارم نظافت می‌کنن. چطوره اینا هم ... نه نه! شاید اینفری‌ها عقل نداشته باشن ولی ... ولی نداره! ما می‌گیم نمی‌شه پس نمی‌شه.

پارت2: ارتش اینفری؟ چی بهتر از این برای مقابله با محفل! ... ولی نه! محفل نون و آب روزشم به زور تامین می‌کنه، خطری ندارن واسمون. موجودات بی‌آزار ولی سفیدی هستن که فقط گاهی جرقه می‌زنن. حیفه این ارتش در راه نابودی اونا تلف شـ... ابله! چند بار باید بهت بگیم که موقع تفکر مزاحممون نشی؟

لرد جمله‌ی آخرو بلند و رو به لودو که دستش رو شکمش بود و ملتمسانه بهش خیره شده‌بود بیان می‌کنه. لرد اهمیتی به نگرانی لودو نمی‌ده. یک لودو کمتر = زندگی بهتر! اما از شانس و خوش‌اقبالی لودو، لرد قدمی به جلو برمی‌داره و همین حرکت نشون می‌ده بالاخره تصمیمشو در مورد زامبیا گرفته.

مرگخوارا با اشتیاق و زامبیا با ذوق (تفاوت بین این دو احساس رو خودتون دریابید!) نگاهشونو روی لب‌های لرد زوم می‌کنن. که البته این ذوق چندان از چهره‌های بی‌روحشون قابل تشخیص نبود ولی چه کسی بهتر از نویسنده می‌دونه؟ مسلما ارباب!

باری به هر جهت، لرد بالاخره به ذوق و اشتیاق اونا پایان می‌ده.

- دستور می‌دیم به خونه ریدل برگردیم. اونجا تصمیمون رو به شما ابلاغ می‌کنیم.

و اون ذوق و اشتیاق به همون سرعتی که ایجاد شده بود از بین می‌ره.

مرگخوارا:
زامبیا:




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

اجساد دفن شده در گورستان ریدل ها توسط معجون هکتور زنده شده و در محضر لرد سیاه حاضر شده اند!
_____________________________

رودولف دوان دوان خودش را به اتاق لرد سیاه رساند.
-چی شده؟!

کسی جواب رودولف را نداد! کسی اهمیتی به رودولف نمی داد.لرد سیاه در حالی که سعی می کرد فاصله اش را با لشکر تازه بیدار شده زامبی ها حفظ کندبازوی لودو را گرفت و او را بین خودش و زامبی ها قرار داد!
-تو وایسا همینجا....شاید لازم باشه پیغامی برسونی!...اهم...اینا ما رو چی خطاب کردن؟

رودولف مشتاق به جواب دادن بود ولی با طلسم بلاتریکس به محل کارش بازگشت. زامبی ها مجددا تعظیم کردند.
-مای لرد!

لرد سیاه در جواب مرگخواری که او را "مای لرد" خطاب می کرد از کروشیو، آواداکداورا و طلسم های کارآمد دیگری استفاده می کرد...ولی این ها...زامبی بودند! برای همین کمی سرش را خم کرد.
-اهم...بله...خوش آمدید...ولی چه چیزی باعث شد آرامگاه خود را ترک کنید؟

زامبی بلند قامتی که چیزی جز اسکلت از او باقی نمانده بود شروع به صحبت کرد.
-شما ما رو احضار کردین ارباب! ما آماده خدمتگزاری هستیم.

لرد سیاه بی اختیار فکر کرد که "من کی همچین غلطی کردم؟!"...که چشمش به هکتور که در گوشه ای از اتاق در حال التماس به نجینی بود. هکتور ظرفی را جلوی نجینی گرفته بود.
-دو قطره بزاق دهان مار...تف کن...آفرین عزیزم...تف کن!

لرد سیاه هکتور را صدا کرد!
-هکتور؟ما فقط آرزو کردیم که اینفری ها حاضر بشن. بقیه ماجرا رو می تونی توضیح بدی؟

هکتور جوابی نداشت! چون او هم ناخواسته آرزوی لرد سیاه را برآورده کرده بود و حالا لرد مانده بود و ارتشی از اینفری ها که منتظر دستور بودند!




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
تو تاریکی کورِ گورستون ریدل، هکتور یکه و تنها، کنار دیگ بزرگ و ملاقه به دست، تو افکار خودش غوطه ور شده بود.
- عجب معجونی درست کردم! .... عجـــــب معجونی درست کردم! یعنی انقدر خفن بشن ... انقدر سفید و چرند پرند و مزخرف بشن ....تصویر کوچک شده


هکتور دوباره شروع کرد به پر کردن لیوان ها و پشت سر هم اونا رو میچپوند دست اشخاصی که دور و برش بودن.
صدای خرخری به گوشش رسید. به پشت سرش نگاه کرد و جز چند اشکال مبهم از اشخاص ، چیزی ندید.
- بچه ها؟ ... شماها یه صدای خرخری نشنیدین؟

و در جواب دوباره همون صدای خرخر رو شنید.
صدای خرخر لحظه به لحظه به هکتور نزدیک تر می شد. اما باز چهرش مشخص نبود. سپس ...

تصویر کوچک شده



چند دقیقه بعد

هکتور با ترس و لرز و وحشت و دیگر حس های مشابه، پیش لرد رفت.
- ارباب! اربــــــــــــــاب! اربـــــــــــــــاب! ... زامبی ها حمله کردن ارباب!

سپس رو به مرگخوارا برگشت و با گریه ای ناشی از ترس، مثل بچه ای که مامانشو تو دیاگون گم کرده گفت:
- نامردا ... چرا منو تنها گذاشتین؟ .... چرا منو تنها گذاشتین؟

لرد:
- ای ... ای ... ای ..

چشمانش را بست و سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه.

- لرد ولدمورت از الفاظ توهین آمیز استفاده نمی کنن! ضمنا یک مرگخوار هم مثل یه بچه ننه گریه نمیکنه ... مخصوصا مردش! ... مرد باش! پاشو رو پاهات وایسا! مثل ضعیفه ها موهای خودتو چنگ نزن ... شما به عنوان یک مرگخوار خجالت نمیکشی از اینفری میترسی؟

- ارباب من ...

با صدای خرخر و ناله هایی که از راهروها میومد همه ی چشم ها به سمت در سالن برگشت.
اینفری ها یکی پس از دیگری، وارد اتاق میشدن. یکی با ریش های سفید و بلند، دیگری با موهای آبی، یکی چاق و یکی دیگه مو قرمزی و ....
از بنیانگذار محفل تا آخرین عضو پذرفته شده همگی مقابل لرد تعظیم کردن.
اینفری ها همه با هم و یکصدا گفتند: مـــــــــــای لـــــــــــــــرد!




ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲۴ ۱۵:۳۳:۳۱

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
صرف نظر از شرط بندی کنت الاف بی شک هکتور از زبان اینفری ها چیزی نمی دانست اگر هم می دانست در اعماق آن گور تنگ و تاریک قادر نبود صدای حرکت خشک و ترق ترق استخوان های پوسیده اجسادی را که یکی پس از دیگری از گور بر می خاستند بشنود. او چنان سرگرم تهیه معجونش بود که حتی متوجه نشد همکارانش با مشاهده لشگر از گور برخاسته یکی پس از دیگری از محوطه گورستان به داخل عمارت اربابی آپارات کرده اند!

داخل عمارت ریدل

لرد با بی صبری نگاهش را به محوطه تاریک دوخت.
- الان که فکرشومی کنیم میبینیم ایده ی خیلی خوبی هم نبود.مگه تو نمی دونستی زامبی هابه کندی می تونن خودشونو نزد ما برسونن؟متاسفانه تو به هیچ وجه درایت و تدبیر مارو به ارث نبردی.

نجینی با خشم دهان گشود تا فس فس کنان بگوید خود لرد در پست قبل این ایده را پسندیده و عنوان کرده درایت نجینی هم مانند اوست.اما دیدن برق نگاه چشمان سرخ لرد باعث شد قانع شود او به هیچ وجه مانند لرد تدبیرگر نیست.

دنــــــگ!دیـــــــــش!بومــــــــب!

لرد چنان مشتاقانه از جا جست که نجینی به هوا پرت شد و با مغز روی زمین فرود آمد.
- آه لشگر محبوب و وفادار ارباب!بالاخره خودشون رو رسوندن به ما!

اما لحظاتی چند بیشتر طول نکشید تا لرد متوجه شد اشکال کوچکی در کار است.لشگر زامبی ها داشتند به زبان زنده ها صحبت می کردند!

- جیــــــــــغ!اربــــــاب!مرده ها زنده شدن!
- یا ریش تراشیده مرلین!گفتم هکتور یه روزی کار دستمون میده!
- یکی بره اربابو خبر کنه تا بهمون حمله نکردن!
- چه خبره اینجا؟
- برو کنار بوقی!سر راه واینستا...باید لردو صدا کنیم بیاد دست گل جدید هکتورو ببین...عهه ارباب؟شمایین؟

لودو که گوینده این جملات بود با دیدن برق نگاه لرد بی سر و صدا عقب رفت تا پشت همکارانش مخفی شود.لرد نفس عمیقی کشید.
- افسوس که به زدن کروشیو حساسیت پیدا کردیم وگرنه کروشیویی بهت می زدیم تا مدت ها بتونی در نقش رز ایفای نقش کنی!حالا یکی به ما بگه اینجا چه خبره؟
- ارباب...بدبخت شدیم مرده های قبرستون زنده شدن...گمونم تاثیر معجونیه که هکتور به خوردشون داده!

همان لحظه-در گورستان

هکتور که به خواست نویسنده کماکان از احضار اجساد توسط لرد بی خبر بود با علاقه و به کمک ملاقه! معجون نوظهورش را درون لیوان ها می ریخت و یکی پس از دیگری به دست اجسادی می داد که تصور می کرد همکارانش هستند.اجسادی که بعد از سالها خاک خوردن شدیدا تشنه بودند و تصمیم داشتند پیش از حاضر شدن در محضر لرد لبی تر کنند.











شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.