هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ناگهان رفتار فرد شنل پوش زمین تا آسمان فرق کرد، چوبدستی اش را درآورد و با مهربانی گفت:
-چیزی نیست عزیزم؛ ریپارو.

عکس لرد دوباره مانند اول شد و چند لحظه بعد؛ فرد شنل پوش،شنلش را برداشت.
با مشاهده چهره فرد؛ نفس همگی در سینه حبس شد.
دامبلدور دستانش را باز کرد و گفت:

-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بسه دیگه...!

صدای هری، پدر بزرگ و نوه را از جا پراند و ملت محفلی به آنها خیره شدند.

-ایشون کی هستن، پروفسور؟
دامبلدور گفت:
-ایشون برایان دامبلدور هستن!پدربزرگ من، البته از قرن پیش گم شدن! و ما همه جا رو دنبالش گشتیم.راستی؛ پدربزرگ،شما کجا بودین؟

برایان گفت:
-منم مثل شما، برای تفریح به این پارک اومدم.اون زمان که ولدومورت نبود،سالازار اسلیترین اینجا رو اداره می کرد و منم دقیقا مثل شما پولی نداشتم.پس؛ مجبور به امضای اون برگه ها شدم... .

-صبر کنین بابا بزرگ!...یعنی شما از اون زمان اینجا بودین!؟

-بله فرزندم... من...
-صبر کنین بابا بزرگ...اون شکلک منه!

-چی؟!رو حرف بابا بزرگت حرف میزنی؟می خوای مثل قدیما با همین چوبدستی،جلوی دوستای محفلیت بکوفم تو کلت؟!! می خوای جلوی همین دوستان بهشون بگم تا چند سالگی شلوارتو خیس می کردی؟!

ملت محفلی:

آلبوس:مهم نیست...ادامه شو بگین باب بزرگ!

-بله...من سعی به فرار کردم ولی اینجا هیچ راهی نداره.اما اینجا اصلا مثل زندان نیست.بیاین از یک زاویه دیگه بهش نگاه کنین مثلا سعی کنین تفریح کنین.خودم یک قرنه که در اینجا دارم تفریح می کنم!مثلا اینجا رو نگاه کنین،این سلفی ارباب و بلاتریکس خیلی با حال افتاده!


آلبوس دامبلدور:

ملت محفلی:

برایان دامبلدور:


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۳:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۶:۰۸:۱۲

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
محفلی های بخت برگشته، بعد از خنده های بجا و بیجای فراوان از روی صندلی هایشان بلند شدند. با خوشحالی به طرف در خروجی می رفتند که از شلوغی استفاده کرده و فلنگ را ببندند...که شخصی سیاهپوش جلوی آنها پرید!

-هی هی هی هی...کجا با این عجله؟ ازتون دعوت می کنم از بزرگترین نمایشگاه هنر عکاسی واقع در تونل سمت راستتون دیدن کنین.
-نه...ممنون...
-من مصرانه ازتون دعوت می کنم!

محفلی ها خیلی زود فهمیدند که این یک دعوت نیست! فرد سیاهپوش بی هویت، گروه محفلی ها را به تونل هدایت کرد.
ملت سفید وارد تونل شدند...ولی چیزی ندیدند! البته داخل تونل پر از تصاویر جذاب و بی مانند بود ولی نورپرداز جوگیر شهربازی همه لامپ ها را سیاه رنگ انتخاب کرده بود و همین باعث تاریکی مطلق شده بود. دامبلدور از مرلین خواسته با صدای بلند گفت:
-خب...اینجا رو هم دیدیم. همه با هم بیرون...

صدای تهدید آمیزی از میان تاریکی به گوش رسید.
-شما جایی نمی رین. نه تا وقتی که تک تک عکسا رو ندیدین و لذت کافی نبردین! لوموس!

با ادای کلمه آخر فضای تونل روشن شد و چشم محفلی ها به عکس های روی دیوار و سقف افتاد.

-پروفسور...اینا که همشون...عکس...اس...اس...اسمشو نبرن! تو ژستا و حالت های مختلف...مممم... من می ترسم!

پروفسور به دنبال جمله ای برای دلداری محفلی مورد نظر می گشت...ولی قبل از آن، دستی کوچک ردایش را کشید و با صدای لرزانی شروع به صحبت کرد.
-پروفسور...وقتی اینجا تاریک بود من ...دستم خورد...اشتباهی یکی از عکسا رو...پاره کردم...اگه بفهمن!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
تشویییییییق!

صدا صدای خودهکتوره.محفلیا با شور و شوق شروع به تشویق هکتور میکنن. هکتور که کلاه بزرگ و مسخره ای روی سرش گذاشته و مسخره تر از همیشه به نظر میرسه تعظیم بلند بالایی میکنه و نمایششو شروع میکنه:
دوستان محترم! و البته دشمنان نه چندان محترم.بسیار مفتخرم که بامزه ترین و خنده دار ترین نمایش سال رو برای اولین بار در این محل و در حضور شما اجرا کنم. تشویییییق!

ملت چند ثانیه همدیگه رو نگاه میکنن.با خودشون فکر میکنن که قراره هکتور تا آخر نمایش همینجوری دو دقیقه یه بار درخواست تشویق و سوت کنه؟
به هر حال تشویق میکنن. و هکتور با صدای ناهنجارش ادامه میده:
یه روز یه هکتوری میره پاتیل درزدار یه ساندویچ خفاش بگیره. مادام رزمرتا بهش میگه بپیچم؟میگه نه،مستقیم برو.

سکوت فضا رو پر میکنه.ولی هکتور با نگاه تهدید آمیزش به همه میفهمونه که سکوت چیزی نیست که میخواد.محفلی ها یاد بدبختیا و قرض و قوله هاشون میفتن و هار هار می زنن زیر خنده.حالا نخند و کی بخند.
بالاخره هکتور قانع میشه:خب. کافیه. میریم سراغ شوخی بعدی.آماده باشین که این یکی خطر پارگی دل و روده رو در پی داره. یه روز ارباب میرن سلمونی.همه زل میزنن بهشون. ارباب میفرماین چیه؟ اومدم آب بخورم.

هار هار هار هار

هکتور:زهر نجینی!چتونه؟ به ارباب میخندین؟

محفلیا تازه میفهمن که قرار نبوده اینجا بخندن و آرزو میکنن کاش یکی بهشون بگه کجای نمایش خنده داره که همونجاش بخندن.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

آستوریا گرین گرسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۹ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
از تهران ، در زرده ، زنگ وسط از بالا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
همچنانکه محفلیان تقاص تمام گناهان کوچک و بزرگ زندگیشان را در آمفی تياتر پس می دادند , صندوق امانات ویزاردلند با دقت و تمرکز درحال امانتداری بود.
البته اگر «امانتداری» در دایره لغات شما سوا کردن اشیاء باارزش از اشیاء بی ارزش و کف رفتن اشیاء دسته ی اول باشد.
ریگولوس مشکینی برای لحظه ای دست از امانتداری کشید تا نفسی تازه کند .
همین که سر بلند کرد چشمش به نوعی غازقلنگ شیربرنج درازقد از نژاد مالفوی ها افتاد که در نواحی بارانی لندن می زیست و اکنون از دور شرفیاب می شد .
- مالفوی بچه ! هوی...!
اسکورپیوس مالفوی سر برگرداند و با ریگولوس مواجه شد . سرعت قدم هایش را تند تر کرد و خود را نزد وی رساند.
- سلام ژیگول ! تو اینجا چی کار می کنی ؟!
- علیک اسکورپیوس ! من اینجا امانتداری میکنم تو اینجا چی کار می کنی ؟!
ابروان اسکورپیوس بالا رفت :« امانتداری ؟»
ریگولوس لبخند ٰژکوندی تحویل اسکورپیوس داد و گفت :« بیا تو هم یکم امانتداری کن... ببین... این خویش انداز درازپایه رو از تو کیف یکی از همین...»
- مشکینیییییی ؟؟؟!!!!
ریگولوس و اسکورپیوس با صدای فریاد بانشی لارنژیت داری از جا پریدند . ریگولوس با تشویش و عجله تلاش کرد «خویش انداز درازپایه» را جایی پنهان کند اما به شکل ناگهانی دریافت آنکه باید پنهانش کند فی الواقع اسکورپیوس است . تنها مشکل این بود که نامبرده اندکی زیادی...دراز ...بود !
دکتر آستریا گرین گرس با خشم و عصبانیت سوی آنها آمد :« مشکینی پرحاشیه !...تو اون بساطت , قلم پر هم داری ؟»
ریگولوس با تعجب پرسید :« قلم پر ؟!...چطور ؟!»
- داری یا نه ؟!
- ام... آره خب...
- خب...بردار...و باهاشون یکم خجالت بکش !...باز که داری دور و بر پسر من می گردی به انحراف میکشونیش بی تربیت...!
- عاغا بذار برسی بعد بیا به من گیر بده !
- من بیام ؟!...من بیام ؟!...و انقدر مشغول به تاراج بردن اموال ملت بودی متوجه نشدی ...که البته کسی هم ازت توقعی نداره اگه درحال به تاراج بردن نبودی هم متوجه نمی شدی ینی کلا متوجه نمیشی...من الان ساعت هاست اینجام !
ریگولوس با شیطنت پرسید:«اینجایی اکسیژن تنفس میکنی کربن دی اکسید مضاعف تولید می کنی ؟»
دکتر گرین گرس پیستون سرنگی را که همیشه در دست داشت فشار داد و آمپول به اطراف پاشید , ریگولوس و اسکورپیوس وحشتزده عقب کشیدند . دکتر هوا را با خشم از بینی بیرون داد :« مگه تو اکسیژن هم گذاشتی ؟!...نخیر...داشتم قرص اعصاب میدادم به این ملت محفلی که قبل از اینکه سوار این وسایل خطرناک شن آمادگی پیدا کنن...»
اسکورپیوس درازقد هجده ساله ذوق زده گفت :« مامانی ! همیشه میدونستم تو دکتر دلسوز مهربونی هستی !»
دکتر گرین گرس گویی توهین دردناکی به او شده باشد گفت :« شوخی می کنی ؟!قرص ها ملین دستگاه گوارش بودن !»
سکوت دردناک سنگینی برای لحظه ای میان آنان حکم فرما شد .
دکتر گرین گرس به سرعت گفت :« اینا رو ول کنین...هکتور هنوز نمایششو شروع نکرده ؟!»
ریگولوس و اسکورپیوس همزمان گفتند :« الان شروع میشه !»
دکتر سر تکان داد :« خیله خب... من یه نقشه برای غیرقابل تحمل تر کردنش دارم !»
ریگولوس با بیخیالی لبخند زد :« برای این قسمت همون هکتور خودش به تنهایی کافیـ....»
آستریا به ریگولوس فرصت به اتمام رساندن سخنش را نداد :« نه نه... فقط نمایش رو غیرقابل تحمل نمیکنیم...زندگی رو براشون با این نمایش غیرقابل تحمل میکنیم !»
گویی قضیه برای ریگولوس جالب شد :« چجوری؟»
- خب...چند وقت پیش این شیربرنج با اون پاتربچه...همون رب گوجه هه...چی بود اسمش ؟...لی لی ...؟ لی لی لونا ؟...آره...با همون رفته بود بیرون ...
ابروان ریگولوس بالا رفتند :« بله ؟؟ با کی ؟؟» نگاه پرخاشگرش را سمت اسکورپیوس برگرداند و اسکورپیوس فورا سر به هوا بلند کرد و پرواز گرازهای بالدار مجازی را به تماشا نشست .
- بعد برای اینکه خانواده ها با هم آشنا شن مارم برداشتن با خودشون بردن یه مکان مشنگی داغون کسرشاءن داری به نام سیمنا...نه ...صبر کن...این هنوز قسمت دردناکش نیست... قسمت دردناک اون فیلمشه !... یه شکنجه ی به تمام معنا بود ! ... داستان یه گوسفنده بود که اخلاقیات گوسفندیش عود میکنن و گوسفندوار عاشق یه گرگه میشه که بنظر من بیشتر سگ پاکوتاه بود ... سگه یه پسره ی بی ریخت هافلپافی بود که انگار از زیر تریلی هیژده چرخ و ناخن کش و صندلی برقی و وایتکس درش آورده بودن گفته بودن بیا اینجا عاشق شو...
- مامان...فکر کنم منظورت توایلایته...
- آهان ! آره ! همون !... والده مشکینی بعد دیدنش تا یه هفته تشنج داشت...مالفوی زیباگیسو وضع معده ش متلاطم شده بود...این دراکو هم سه روز بستری بود ...اگر این نمایش براشون اجرا شه...احتمالا...آخرین چیزیه که تو زندگیشون میبینن...!... حالا یا نمایش هکتور این باشه یا نمایشی که بعدش اجرا میشه...
چشمان دکتر گرین گرس از شرارت برق می زد .
ریگولوس هنوز خصمانه به اسکورپیوس خیره شده بود . اسکورپیوس آه کشید :« ولی مامانی اینجوری یه بلا میخوایم...»
گویی درکی ناگهانی بین مادر و پسر رد و بدل شد . هردو همزمان خیره به ریگولوس نگریستند .
اسکورپیوس زیرلبی متفکرانه گفت :« خیلی شبیه دختراست...»
مادرش در تایید سرتکان داد :« وحشتناک شبیه دختراست...»
ریگولوس تندتند سر به علامت نفی تکان داد :« نه...نه...من نه !...من نیستم !...نه !»
اسکورپیوس و مادرش بی آنکه در نگاه متفکرانه شان تغییری ایجاد شود سر به علامت تایید تکان دادند و با همان صدای متفکرانه زمزمه گنان گفتند :« چرا...چرا...»
ابروان آستریا بالا رفت :« مشکینی پرحاشیه...الان باید بریم سمت آمفی تیاتر...حواستون باشه نمایش کاملا مودبانه و عفیفانه و محجوبانه باشه...!»


ویرایش شده توسط آستوریا گرین گرس در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۹ ۲۳:۰۴:۳۷

There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
خلاصه:

دامبلدوراعضای محفل رو به شهر بازی برده. ولی شهر بازی توسط مرگخوارا اداره می شه. دامبلدور که پول کافی نداره برای استفاده از تخفیف یه قرار داد امضا کرده که محفلی ها باید از وسایل شهر بازی رضایت کامل داشته باشن.
وسایل وحشتناکن...و بعد از استفاده از هر کدوم مرگخوارا یه طومار رضایت میارن که محفلیا امضا کنن. طومار میزان رضایتشون رو احساس می کنه.
محفلی ها به فکر فرار میفتن. اگه راهی برای فرار پیدا نکنن تا 5 دقیقه دیگه نمایش طنز هکتور شروع می شه. مجبورن بشینن اونو تماشا کنن...و البته بسیار راضی و خوشحال باشن!

----------------------------

ملت محفلی مشغول فکر کردن به پیشنهادات خردمندانه پیر ریش سفیدشان بودند. آن ها فکر کردند و فکر کردند و به دامبلدور اعتماد کردند.
- پروفسور زمینو میکنیم و فرار میکنیم.
- تا عشق و امید هست چه باک از طومار رضایت!
- فرزندان روشنایی من به شما افتخار میکنم. ما با دست خالی زمین رو میکنیم.

سه دقیقه بعد- در اعماق زمین

محفلی ها که به دلیل کثرت اعضا با سرعت یک کیلومتر بر ثانیه مشغول کندن زمین بودند پس از گذشت سه دقیقه سه کیلومتر پیش روی کرده بودند.
- فرزندان من... یه کم سریع تر کار کنید. فقط یک دقیقه و سی ثانیه فرصت داریم.
- پروفسور اگر شما هم یه کمکی به ما بکنید مطمئنا سرعتمون بیشتر هم خواهد شد.
- من همیشه به شما اعتماد دارم فرزندانم.

ملت محفلی:
دامبلدور:

بلاخره بعد از گذشت دو دقیقه دیگر و اتمام پنج دقیقه محفلی ها که با سرعتی بسیار زیاد مشغول کندن زمین بودند به محوطه وسیع و بزرگ و پر از چراغی رسیدند که یک سن نمایش در جلو آن قرار داشت و با پرده ای پوشانده شده بود.
- فرزندانم نجات پیدا کردیم. میتونیم یه کم اینجا استراحت کنیم.

ملت محفلی هنوز فرصت جشن و سرور پیدا نکرده بودند که صدایی سرد در سالن پیچید.
- به محل نمایش بزرگترین معجون ساز تمام اعصار، پروفسور هکتور دگورث گرنجر خوش آمدید. لطفا در صندلی های خود بنشینید. نمایش تا لحظاتی دیگر اجرا خواهد شد.

ملت محفلی:
دامبلدور:
هکتور در پشت صحنه:


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
دامبلدور با خوشحالی فریاد زد:
-عالیه! پس پیش به سوی فرار!

سیریوس هر خطری را به جان خرید و بازوی دامبلدور را گرفت و توجهش را به شکلک بعد از دیالوگش در پست قبل جلب کرد. دامبلدور تازه متوجه کنایه سیریوس شد.
-اوه...فرزندانم...یعنی نمی شه؟ ما تا ابد در این شهر بازی اسیر شدیم و مجبور به تفریح هستیم؟ شاد باشید فرزندان روشنایی. بخندید.

فرزندان روشنایی به اجبار لبخند زدند...ولی با نزدیک شدن هکتور که شدیدا در حال پس لرزه زدن بود لبخند هایشان را گل و گشاد تر کردند. هکتور با خوشحالی به جمع پیوست.
-عالیه...ظاهرا خیلی داره بهتون خوش می گذره. همینطور ادامه بدین. آیا الان در اعماق وجودتون احساس نمی کنین که لازمه به تماشای برنامه با مزه من بشینین؟ جوک می گم...حرفای با مزه می زنم و شما می خندین. البته خنده کاملا اختیاریه. کسی که مجبورتون نکرده بخندین. می تونین نخندین و من این تو ثبت کنم!

هکتور با حالتی تهدید آمیز طومار خوش گذشتگی را به ملت محفلی نشان داد.
-برنامه من تا ده دقیقه دیگه شروع می شه.

با دور شدن هکتور لبخند ها کمرنگ تر و سر انجام محو شد. دامبلدور باید فکری به حال محفلش می کرد.
-فرزندان روشنایی. یه فکری بکنین. کسی بلد نیست زمینو بکنه؟ کسی بلد نیست پرواز کنه؟ هیچکدوم از شما ایده ای برای فرار از این جهنم نداره؟ من پیرمرد طاقت این همه خوش گذشتن رو ندارم...اگه ایده ای ندارین بریم بشینیم برنامه این هکتورو ببینیم!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۵۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
جماعت محفلی درحالیکه تلوتلو خوران از درِ رستوران بیرون می آمدند و بعضا مشغول جا انداختن مهره هایی در کمرشان می شدند که مدتی به عنوان امانات شناخته شده بود، زیرچشمی و محتاطانه به اطراف نگاه میکردند و انتظار می کشیدند که هر لحظه رودولفی، مرد سیاهپوشی، جیگری، ریگولوس و یا حتی تسترالی بیاید و طوماری خوش گذشتگی شناس به آنها بدهد و سرانجام یک تخفیفی برایشان قائل شود. در بین این انتظار، گاهی اوقات ممدپاترهایی زیر لب غرغر میکردند و موهای رنگین سرشان را می کندند!

انتظار محفلیون زیاد طول نکشید. حتی بعضی از ویزلی ها هنوز مشغول جا انداختن قسمتی از عروقشان در بدن خود بودند که با دیدن یک طومارِ خوش گذشتگی شناس سرجای خود میخکوب شدند که باعث شد اعضای داخلی آنها به دلیل مختل شدن سیستم گردش مواد بدنشان، به شکل یک علامت تعجب در بیایند و در دم، سقط شوند!

-بابابزرگ... این طومار که حرکت میکنه چیه؟
-چیزی نیست فرزندم... آدم شده! مگه نشنیدی میگن: «سگ اصحاب کهف روزی چند، پی محفلیون بگرفت و ملت شد!» اینم فک کن یه سگیه که آدم شده.

همین موقع، طومار به صدا در آمد و داد و بیداد کرد:
-وینکی جن بود! سگ نبود. وینکی روش به دیوار بود اگه پی محفلیون گرفت!

و آن موقع بود که محفلیون فهمیدند که چیزی که موجب حرکت طومار شده بود، یک عدد وینکی بود که زیر طومار می پلکید!
وینکی به سمت محفلیون آمد و طومارش را از سر و رویش باز کرد. که اتفاقا باعثِ فرو رفتن بیشتر او در گره های هندزفری مانند طومار شد. سرانجام جنِ بی اعصاب پس از ور رفتن بسیار با طومارش، موفق شد آن را جلوی محفلیون بگیرد تا میزان خوش گذشتگیشان معلوم شود.

همینطور که محفلی ها یکی پس از دیگری مشغول پرکردن لیست با نظرات «عالی، بسیار عالی، فراتر از حد انتظار» بودند، ویولت لب به سخن گشود.
-حالا آجی... با این نظراتی که میدیم چقدر از هزینه واسه داوشامون تخفیف میخوره؟

وینکی حساب بلد نبود! ولی تک تک دیالوگ هایش را به خاطر سپرده بود. پس با لبخندی شیطانی گفت:
-دوهزار و چهارصد و سه گالیون!
-مگه در کل چقدر باید پرداخت می کردیم؟
-هر دستگاه و محلی که رفتین سه هزار گالیون.

وینکی که متوجه شد مود محفلی ها از سبز و آبی به نارنجی و بعضا قرمز و بنفش در می آید، ناآرام بودن وضعیت را دریافت. پس سریعا طومار را از دستان آخرین ویزلی قاپید و بی توجه به ویزلی دیگری که قبل از این داشت طومار را گاز میزد و وقتی که وینکی آن را جمع کرد و برد، همراه وینکی به پرواز در آمد، از محفلیون دور شد!

دامبلدور با دهانی که بیشتر از طول ریشش باز شده بود، گفت:
-گه بنسدطفون ینسبد مهناکه کوفولمپه؟

پاتر آه کشید.
-پدر جان ریشتو دهنتو مناسب کن بعد حرف بزن.
-ایهیم... ببخشید. میگم به نظرتون میشه از این شهربازی فرار کرد؟

سیریوس در حالیکه به نرده های دور تا دور شهربازی نگاه میکرد، گفت:
-حتما... حتما!



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۴ ۱۷:۳۷:۱۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۳:۳۰ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
آرسینوس،که با لبخندی بسیار جیگر به محفلی های خوش گذشته خیره شده بود،با رضایت کامل به سر و صورت خونی میهمانانش خیره شد و خودکارش را با فواصل زمانی منظم به کف دستش کوبید؛و در حالیکه با هر جیغ طومار های حساس به احساس خوش گذشتگی،یک خط کوچک سرخ رنگ با خودکار روی دستش رسم میکرد،با صدایی که بسیار جیگر شده بود خندید:

-خب... حالا جهت صرف میان وعده و رفع خستگی میرین به مک بلک یا تور نجینی سواری رو ترجیح میدین؟!

و در حالیکه با لبخندی در شان نام خانوادگی اش به ساحره های خونین و مالین نگاه میکرد با ذوقی عجیب تقریبا نعره زد :

-تور لیدر تون هم رودولفه!

و اینگونه بود که کسی اهمیت نداد چه غذایی در این رستوران کذایی سرو میشود،و همگی مثل جماعتی که سالها در جوار بیابان های کالاهاری زیسته باشند،به سمتی که آرسینوس از نوع جگر نشان داده بود هجوم بردند.

آخرین باری که با آرسینوس صحبت کردم،به من گفت که اگر یک بار دیگر "جیگر" خطاب شود هر یک از پا های مرا به یک وزنه خواهد بست و مرا در "آتلانتیک اوشن" رها خواهد کرد.

نتیجه میگیریم من یک هشت پا هستم.

رستوران مک بلک،رستوران کوچکی با در های نم گرفته از جنس چوب آبنوس و آغشته به بوی نوشابه های گاز دار مخلوط با خون،رستوران مخوفی بود که دور میز های گردش بجای صندلی بشکه هایی چیده شده بودند ، و موسیقی مخوفی فضای رستوران را که با نور های ضعیف سبز رنگ روشن شده بود مخوف تر میکرد.

محفلی های خوش گذشته،تقریبا روی صندلی-بشکه ها مستقر شده بودند که ناگهان در با لگدی باز شد... و نور شدید بیرون فضای تاریک داخل رستوران را روشن کرد و پرتو های نور به داخل تابید...

موزیک متن...

پسری جوان از میان پرتو هایی که از اطرافش می تابیدند مشخص بود... که با چنان جسارتی-

-ببین این دیالوگات دیگه دارن خیلی مزخرف میشنا؟
-چرا اصرار داری همه جا خودتو وارد کنی؟!
-اصلا کی به تو گفت بیای؟
-مرتیکه هیز!
-ورودم خز شد!
-حداقل اگه امتیاز ورود هاش مال خودش بود یه چیزی!
-دفعه دیگه من اینجا پسر جوان ببینم قهر میکنم دیگه هم نمیام!

خیل عظیم اعتراضات،با صدای ناله ی جوان بدبخت که از آن ببعد احتمالا به هیچ جا وارد نمیشد،شکسته شد:

-آه، تو فکر می‌کنی که می‌توانی یک کورلئونه را فریب دهی؟ زود باش، نترس. حرف بزن، تو فکر می‌کنی که من خواهرم را _ ببخشید... این مال یه جا دیگه بود. میگفتم... خانوما آقایون یه دقه اگه منو نزنین توضیح میدم! بنده صندوق امانات شهر بازی هستم!

صدای پچ پچ هایی که به هوا بلند شده بود با صدای سرشار از اعتماد بنفس مرد جوان شکسته شد:یالا... امانات رو میز!

صدای کسی از میان جمعیت شنیده شد:ام... یعنی الان شما صندوقی؟!

-نه من الان فندقم.

ریگولوس بلک؛مرتیکه ی ورود تکراری خود تزریق کننده ی خود وسط انداز خاک انداز،همان طور که میان میز ها راه میرفت و امانات (!) را جمع آوری میکرد با این جمله ی کوتاه جمعیت را به سکوت دعوت کرد.

صدای اعتراضات جماعت درون رستوران که هر از گاهی از حالت پچ پچ به فریاد تبدیل میشد و بعد دوباره به سمت پچ پچ حرکت میکرد،چند ثانیه یک بار با دیالوگ هایی از این دست شکسته میشد:

-امانات بیزحمت!
-نه من چیزی ندارم همراهم!
-بچلونمت اماناتت بریزن پایین ازت؟!

-امانات یالا امانات!
-حالا من بخوام اماناتمو دست خودم نگه دارم _
-نه خانم اصلا این حرفو نزنین این مجموعه تفریحی در قبال یک تار مو که گم بشه مسئولیت داره! شما برای چی دارین به اون اسکلت زل میزنین؟! بله.آدمه. امانات تحویل نداد،منم مامور بودم و معذور.

-آی امان امان امانات!بدو بدو!
-ام ببخشید یه سوال.. .شما دزدی الان ینی؟!
-نه عزیزم من صندوقم.

در همان حال یکی از کارکنان مجموعه "تفریحی" با یکی از طومار های خوش گذشتگی شناس،دم در ایستاد و تا بناگوش لبخند زد،و به سوالات نپرسیده پاسخ گفت:بعد از اینکه امانات رو تحویل این مرتیکه ی امین دادین،میتونین بیاین اینجا و این زیر رو امضا کنین تا همه بدونن هنگام تحویل امانات چقدر بهتون خوش گذشته!

و حرفش با صدای ریگولوس که یک محفلی را از پاهایش گرفته و تکان تکان می داد تا کاملا از هر گونه امانتی پاک شود،تایید شد:کاملا درسته!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۴ ۱۳:۰۵:۲۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ملت محفلی دوان دوان از سینما خیلی بعدی خارج شدند...ولی آرسینوسی جیگر جلوی آنها را گرفت.
-صبر...صبر...صبر! مگه به همین سادگیاس؟!

دامبلدور و دار و دسته اش متوقف شدند. دامبلدور جلو رفت.
-چیه فرزند تاریکی؟ باز چی از جون ما می خوای؟

آرسینوس طومار بزرگی را جلوی دامبلدور گذاشت.
-توضیح بدین ببینم...راضی بودین؟

با اشاره دامبلدور ملت محفلی بصورت هماهنگ سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. ولی جیگر قانع نشد!
-نه...نه...قیافه هاتون اصلا باور پذیر نیست. اون رضایت رو در چهره فلورانسو نمی بینم!

فلورانسو که بودجه نداشته محفل را در خطر می دید لبخندش را پهن تر کرد.
-به جان همین هری من بسیار راضیم. خیلی داره بهم خوش می گذره! مردم از خوشی!

آرسینوس به طومارش اشاره کرد.
-همگی بیایین به نوبت اینجا رو امضا کنین. طومار من به احساس رضایت حساسه! اگه بهتون خوش نگذشته باشه می فهمه. بعدش تصمیم می گیریم که برین به رستوران مخصوص مک بلک...یا به تور نجینی سواری ملحق بشین!

محفلی ها با قلب هایی مملو از خوش گذشتگی قلم پر آرسینوس را در دست گرفتند.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۸ ۲۳:۳۵:۳۶



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#99

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
ملت محفلی که بیشترشان شامل هزاران ویزلی میشد همچون قوم مغول به داخل سینما ریختند...

- اینجا کجاس؟!

- فرزندم مگه اون سردرش رو نخوندی؟ سینما سه بعدیه دیگه!
- شیش بعدیه البته!
- تو ببند فرزندم!
- جان؟!
- منظورم اینه که ممنونم که اعلام رضایت کردی!

ملت محفلی به سمت صندلی هایی رفتند که به دسته ی هرکدامشان عینکی قرار داشت.

پس از دو دقیقه:

- بوقی... این صندلی منه!
- پاتو از رو پام بردار!
- اول تو دستتو از تو چشم من در بیار!

دامبلدور:

پس 5 دقیقه:

بالاخره ملت محفلی روی صندلی هایشان نشستند و عینک ها را به چشم زدند.

- فرد قیافت چقدر خنده دار شده!
- بوقی... من باباتم نه فرد!

شترق!

- کدام یکی از شما فرزندان روشنایی زد پس کله ی من؟

ملت محفلی که در تاریکی چهره هایشان مشخص نبود:

بالاخره صحنه با تابیدن نوری روی صفحه نمایش روشن شد...

- یا ریش مرلین! ما کجاییم! این ترن هوایی از کجا اومد؟

دامبلدور نمیتوانست ببیند که کدام یکی از هزاران ویزلی این سوال را پرسیده اما این را به خوبی میدانست که نمیتواند جوابی برای این سوال پیدا کند پس گفت:
- فقط محکم بنشینید فرزندانم! محفل توانایی از دست دادن نفرات بیشتر رو نداره!

دامبلدور این را گفت و بلافاصله صندلی ها جلو خم شد و محفلی ها با ترن از روی ریل سقوط کردند...

سپس ناگهان صحنه عوض شد...
اکنون در مقابلشان چندین دایناسور وجود داشت... و در میان دایناسور ها دو جنگجو با شمشیر با یکدیگر مبارزه میکردند...

- فرزند روشنایی... تک خوری؟! به من هم از اون ذرت بو داده هات بده!

تدی همچنان که به صحنه ی مقابلش زل زده بود کمی ذرت به دامبلدور داد...

سپس ناگهان یکی از دایناسور ها از صحنه بیرون آمد... محفلی ها ابتدا تعجب نکردند تا اینکه دایناسور یکی از هزاران ویزلی را به دندان گرفت و به صحنه برگشت و سپس در افق ناپدید شد!

دامبلدور که نمیخواست تعجبش را به رو بیاورد گفت:
- نگران نباشید فرزندان من! از این ویزلی ها هزاران هزار در میان ما وجود دارد!
ملت محفلی:

دامبلدور دوباره حواسش متوجه صحنه شد و محفلی ها هم به تبعیت از او دوباره به صفحه توجه کردند!

ناگهان در بین دو جنگجویی که در حال مبارزه بودند یکی با شمشیرش سر دیگری را برید و مایعی بر روی ملت محفلی پاشیده شد...

- آلبوس... این چیه پاشیده شد رو ما؟!

دامبلدور دستی به ریشش کشید و مقداری از مایع را برداشت و سپس فریاد زد:
- خووووونننن! الفرار را بر قرار ترجیح دهید فرزندان روشنایی... ولی حواستان باشد وقتی رفتیم بیرون اعلام رضایت کنید!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.