هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#84

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
آنچه گذشت :لرد ولدمورت از اینکه سفید ها همه جا پراکنده شده خوشش نمیاد بنابراین به یارانش دستور داده که ورود و رفت و آمد سفید ها رو محدود و ممنوع کنن.به طور پراکنده هر کدوم از مرگخوارا سعی کردن کاری بکنن که مطابق میل اربابشون باشه. سوروس اسنیپ وزیر سیاه وقت پیشنهاد میده که از قدرت و نفوذ وزارتخونه استفاده بشه! ولدمورت اون ایده رو رد میکنه! اما بعد خودش اون راه رو پیشنهاد میده! و همه هم می پذیرند.
اینک ادامه:


- ارباب،ما سوال داریم! می خواستیم بپرسیم کی قراره شام بخوریم؟!

همه مرگخواران اول به ولدمورت، بعد به یک دیگر و سر آخر به چهره بزک کرده کراب خیره شدند! لرد لب های باریکش را به شدت به هم می فشرد، گویی می خواست با انگیزه فریاد زدن بر سر کراب مقاومت کند. مورگانا نفس عمیقی از سینه بیرون داد و غیر منتظره ایستاد! به ولدمورت نگاه کرده و تعظیمی کرد.
لرد سیاه جا خورده بود! اینکه مرگخوارانش، بدون هیچ توضیحی و فقط با ادای احترام به او، غیب شوند و چیزی از برنامه هایشان نگویند، برایش تعجب آور بود. رودولف بخاطر حساسیت هایش به ساحره ها، در حالیکه قمه هایش را نوازش می کرد، غر زد:
- کجا رفت؟ به ساحره هایی که یکهو غیبشان بزند، علاقه خاص نداریم!

مورگانا به اولین راه حلی که به ذهنش رسیده بود، متوسل شده بود. برای چند لحظه، ترس وجودش را فرا گرفت. نمی دانست ارباب کارش را تایید میکند یا خیر؟
نفس عمیقی کشید و ترس درونی اش را با یک پس گردنی، به اعماق سرش فرستاد. صدای پایش در راهروی طبقه چهارم وزارتخانه می پیچید! اما کسانی مثل رونالد ویزلی، تا زمانی که مورگانا، در دفتر اداره کاراگاهان را به هم نکوبیده بود، متوجه آمدنش نشده بودند!
- گوش کنید! از امروز هر کسی که به نحوی با محفل ققنوس ارتباط داشته باشه، دیگه نمی تونه توی این دفتر کار کنه! البته باید بگم که این حکم بیشتر برای امنیت خودتونه!

رونالد ویزلی اول چانه اش را خاراند! بعد فرق سرش را خاراند! بعد شقیقه سرش را خاراند و بعد هم پس سرش را ( خوب برو حمام بوقی! ینی تو محفل اب هم پیدا نمیشه؟ دی: ) و بعد گفت:
- یه چیزایی این وسط با هم نمی خونه مورا! تو نمیتونی ماها رو بندازی بیرون!

اخم های مورگانا در هم رفت
- و دقیقا به چه علت؟
- خوب بذار یه جور دیگه بگم ! تو نمی تونی همه ما رو یهو بندازی بیرون! اونم بدون حکم وزارتی! منظورم دلیل قانونیه!

مورگانا چشم غره ساتین وارانه ای نثار ویزلی کرد.
- من میدونم حکم وزارتی یعنی چه!

و از همان نقطه ای که ایستاده بود؛ با بوته رزهای سیاهش غیب شد!
- دوستان معذرت میخوام یهو رفتم ولی یه مشکلی داریم سوروس !


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#83

ایرما پینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 184
آفلاین
ساعتی بعد!

ملت سیاه مرگخوار،مانند همیشه دور میز طویل خانه ریدل نشسته بودند و به چهره نورانی لرد خیره شده بودند!

اسنیپ: به نظر من حالا که بلک خودشو از وزارت کشیده کنار موقعیت خوبیه تا از این فرصت استفاده کنیم و تحت لوای قانون و دستور دولت از شر سپیدی خلاص شیم.

لرد:سیوروس چطور به خودت اجازه دادی در حضور ما،ایده مضحک و به درد نخورتو مطرح کنی؟اونم بدون اجازه!از خشم ما نمیترسی؟

هکتور که فرصت را برای پاچه خواری مناسب دیده بود با لحنی چابلوسانه شروع به صحبت کرد:اربابا!به این معجون ساز تقلبی کله چرب توجه نکنید!ایده تون رو شرح بدید برای ما!

لرد:منتظر اجازه تو بودم!اجازه میدی جناب گرینجر؟

هکتور:اجازه ماهم دست شماست ارباب!شروع کنید!

لرد بار ها عنوان کرده بود که کروشیو شکنجه می کنه! تولید درد میکنه!اونم درد شدید!حتی در یک پست طنز هم شکنجه می کنه! نباید به سادگی از کروشیو استفاده کنین!در موقعیت های خاص باید از کروشیو استفاده بشه!به عقیده لرد الان یکی از همان موقعیت های خاص بود،پس بعد از مدت زیادی یک کروشیو به هکتور زد!
و در حالی که با لبخندی شیطانی شکنجه شدن هکتور را نگاه میکرد گفت:هوووم!مدت ها بود که به کسی کروشیو نزده بودیم!فراموش کرده بودیم چه لذتی داره!
خب کجا بودیم؟!بله ایده!ایده ما اینه که حالا که بلک خودشو از وزارت کشیده کنار موقعیت خوبیه تا از این فرصت استفاده کنیم و تحت لوای قانون و دستور دولت از شر سپیدی خلاص شیم.

با مطرح شدن ایده لرد فریاد تشویق و تحسین مرگخواران بلند شد.

-عجب فکری ارباب!شما مایه افتخار جامعه جادوگری هستید!
-زبان از تحسین هوش شما قاصره!
-این فکر بکر باید در کتاب تاریخ مرگخواران ثبت شه!
-به عقیده بنده این ایده شما نتیجه مطالعه فراوانه!
-عجب ایده ای!آینده شما را سیاه میبینم و سیاهی اوج زیباییست! :sibyll:

سیوروس میدانست که لرد ایده اورا دزدیده و به نفع خودش مصادره کرده،اما تجربه به او ثابت کرده بود که اعتراض به لرد نتیجه ای جز کروشیو ندارد.پس همراه با بقیه مرگخواران به تشویق لرد پرداخت!

لرد:خب!کافیه!بسیار محفوظ شدیم!ایده ما از همین الان اجرایی میشه،کسی سوالی نداره؟

در کمال تعجب دستان تپل کراب بالا رفت.
ارباب،ما سوال داریم! می خواستیم بپرسیم کی قراره شام بخوریم؟!


ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۲۲:۰۹:۱۰

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#82

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
در سویی دیگر- خانه ریدل

اسنیپ تنها کسی بود که در آن لحظه بی توجه به ماموریت در جریان با خونسردی روی کاناپه نشمین لم داده و در سکوت به درگیری لینی و آشا بر سر شکار مگس های عمارت اربابی نگاه می کرد.
عاقبت لینی که در 5875487 مین تلاشش برای شکار مگس شماره5875487 ناکام ماند با ناراحتی روی لوستر نشست و رو به او گفت:
- چیه سیو؟چرا اینجا نشستی؟مگه نمی خوای بری دنبال ماموریت لرد؟

اسنیپ با دل به هم خوردگی نگاهش را از منظره بازگشت زبان آشا درحالیکه مگسی را همراه خود به درون دهان او می کشید برداشت.
- چرا اتفاقا.دارم به همون فکر میکنم.

لینی با ناراحتی نگاهی به آشا انداخت که مگس را با لذت فرو می داد.
- خب پس پاشو برو دست خواهرتو هم بگیر ببر.مگس برای من نموند دیگه!

آشا لبهایش را لیسید.
- به من چه؟خودت گفتی بیا مسابقه بذاریم.خب وقتی مسابقه میدی جنبه باختشو هم داشته باش!

اسنیپ که به هیچ وجه درآن لحظه حوصله شنیدن بحث و جدل و درگیری احتمالی را نداشت با بی حوصلگی به بحث شیرین مسابقه مگس خواری خاتمه داد.
-خودم به اونجاها فکر کردم ولی به نظر من این راهش نیست.شما یه نگاهی به پستای قبلی بندازین تا به عمق فاجعه پی ببرین.

آشا و لینی در یک حرکت هماهنگ به پست های قبلی نظری انداختند.
- هوم راست میگه ها.نگاه کن پست وینسنت چقدر کم شده.
-پست مرلین از اون بلندتره ولی دوتا شکلک داره همه ش!
- اینکه چیزی نیست.مال آگو اصلا شکلک نداره.من فکر کردم پستش جدیه!
- پست خودتو چی میگی که دو رنگ شده. یه رنگشم بنفشه!
- تو که اصلا پست نزدی برای چی نظر میدی کلا؟
-

اسنیپ جهت جلوگیری از دعوا بار دیگر مداخه کرد.
- منظورم اون نبود نابغه ها!منظورم اینه که سوژه چقدر تکه تکه شده!هرکس یه چیزی نوشته.اینطوری نمیشه ادامه داد!

آشا سرش را خاراند تا بلکه به نقشه اسنیپ پی ببرد اما چون راه به جایی نبرد پرسید:
- خب پس الان باید چیکار کنن مثلا؟

اسنیپ: به نظر من حالا که بلک خودشو از وزارت کشیده کنار موقعیت خوبیه تا از این فرصت استفاده کنیم و تحت لوای قانون و دستور دولت از شر سپیدی خلاص شیم.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۲۱:۴۸:۵۲


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#81

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
راک وود ، شل و لنگ لنگان ، با تقه های پای چوبی اش ، به سمت اولین رستورانی رفت که در کنار پارک ، مشغول به چیز فروختن بود !!

- کی گف شیژ ? کجا شیژ فروشیه ? بگو .. مام هشتیم !!
- کسی اسم چیز نیاورد !! من داشتم به چیزی که روی همبرگر میذارن فکر می کردم ! اصن تو فکر من چیکار می کنی ? برو بیرون !! .... اه .

راک وود با هر زحمتی که بود ، مورفین را از ذهنش بیرون انداخت و به لنگ زدن خودش ادامه داد و البته سعی می کرد به چ .... به کلمه ممنوعه نیز فکر نکند !

زمانی که به دکه رسید ، خودش را به ظاهر یک مشتری معمولی در آورد :
- داداش ? یه همبرگر با چیز موزارلا بزن روشن شیم !

- کی گفت شیژ ?!!!
- ساکت بابا ! منظورم پنیره !

آشپز دکه نگاهی به این غریبه موزارلا خوار انداخت و به آماده کردن سفارش او پرداخت . چند دقیقا بعد ، راک وود الکی مثلا مشتری که انگار هیچی از آشپزی سرش نمیشه بازم الکی مثلا ، همبرگر داخل کاغذ فلافل را درسته در غارعلیصدرش جا داد و شروع به جویدنش کرد .
بعداز اینکه آخرین لقمه غذا را در میان بهت و حیرت تماشاچیان حاضر در محل از گلویش پایین داد ، نگاهش را به آشپز دکه دوخت . همزمان چوبش را که در آستینش بود ، به سمت کاغذی در دست چپش تکان داد :
- مردک بوقی کثيف ?! فکر کردی همه مثه خودت بوقی اند ? بزنم پدر الب ... نه ... یعنی ... پدر پدربوقیت را در بیاورم پدربوقی ? من مامور مخصوص وزارت سلامت لندنم ! احترام بگذارید !!

مردم ، آشپز و همه و همه که آن اطراف بودند ، تعظیم کنان به خاک پای راک وود افتادند .
- آهان ... حالا شد ! آقایون داداشا ! طبق این حکم ، اینجا باس ماس ... یعنی کل اینجا ماس ماست !!! این دکه غیر بهداشتی که همبرگراشو از گوشت پای چلاق اسب ها درست میکنه ، نابود میشه ! زمینشم میشه باس ما !

سپس رو به دکه کرد ، چوبش را بالا آورد و " اینفلاماره " گویان ، دکه را در خاکستر خویش غرق کرد .

صاحب دکه ، گریان و نالان از زمین بلند شد :
- سزای این کارتو میبینی ! میرم به بابا آلبوسم میگم ! اسمشو شنیدی ? رئیس محفله ... میگم بیاد بخورتت !!
- دامبلی دور رو میگی ? همون ریش قشنگه ? باش ... بوگو بیاد ! اون خودشم ماس ماست !

سپس با چهره ای رضایت بخش به بقیه دکه ها و رستوران های اطراف پارک نگاه کرد :
- اه ... چقدر زمین اینجا باس ماس !! بریم بریم بگیریمشون که اینقدر روشنایی رو زمینای ارباب نتابه !!!


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۱۸:۲۰:۰۲
ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۱۸:۲۲:۰۶

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#80

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
کتابخانه مرکزی هاگزمید:

ایرما به آرامی در بین نیمکت ها قدم میزد. هرچند جمعیت کتابخوان همیشه برایش مهم بودند ولی لرد مهمتر بود.دستور لرد باید اجرا میشد.
کمی دور و برش را نگاه کرد و دنبال سوژه گشت...و پیدا کرد!
-هی! تو!
-من؟!
-بله! این چه طرز کتاب خوندنه؟
-مگه چشه؟
-خب...کتاب رو باز کردی!
-نباید میکردم؟
-خب...گرد و خاک میشینه روش.بعد میدونی چی میشه؟نمیدونی!با گذشت زمان صفحات این کتاب رطوبت هوا رو هم جذب میکنن و با گرد و خاکی که تو روش نشوندی ترکیب میشن و حدس بزن چی میشه!

فرد کتابخوان نمیخواست حدس بزند. ولی مگر ایرما دست بردار بود؟
-کثیف میشه!اونقدر کثیف میشه که دیگه نمیشه این کتاب رو خوند.

کتابخوان درحالیکه به سلامت عقلی ایرما شک کرده بود کتاب را بست و گفت:خب،حالا چیکار کنم؟از روی جلد بخونمش؟یا از اسمش حدس بزنم توش چیه؟
ایرما سعی کرد حالت آشفته و خشمگینی به چهره اش بدهد:تو الان این کتاب رو مسخره کردی؟یه نگاهی بهش بنداز.صفحه هاش تا شده.به شخصیتش برخورده.سریعا ازش عذرخواهی کن و بعد هم اینجا رو ترک کن.

فرد کتابخوان چندان هم کتابخوان نبود.از فرط بیکاری به کتابخانه مراجعه کرده بود و کتابی که در دست داشت چیزی جز آموزش پرواز به جغدهای پرشکسته نبود.شانه هایش را بالا انداخت و بدون عذرخواهی از کتابخانه خارج شد. کتابخوان فرد بسیار بی ادبی بود.
ایرما شروع به نوازش کتاب و دلداری دادن به آن شد.موفق شده بود.ولی این کافی نبود. برای ممنوعیت دائمی به یک بهانه دیگر احتیاج داشت.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۱۷:۰۹:۰۴

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۰۵ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#79

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
بعد از اطلاع رسانی مخرّب هکتور، چرا که در اون لحظه مرلین در حال نازل کردن بلاهای طبیعی به نقاطی از سرزمین های ناشکر و فاسد و کفار و منافق و هرچی صفت بد هست که از کتاب های علومات الهی استخراج میشه، بود.

هکتور دستش رو مقابل گونه ی راست لرد نگه داشته بود و گونه ی چپشو با ملایمت فوت میکرد.
- ارباب! پوووف پوووف! اطلاع رسانی کردم. دو دقیقه دیگه میرسن. پووف!
-هک! نفست گرمه، ما نسیم ملایم خواستیم. نسیم خنکه!

هک برای لحظه ای دست از تلاش نکشید. یک دستش را مقابل گونه ی راست لرد نگه داشتو و با دست دیگرش گونه ی چپش رو باد میزد.
همین طور که در پارک قدم میزدن، هک مقابل لرد عقب عقب میرفت و همچنان در پی تنظیم آب و هوا با علایق اربابش بود. اون علاوه بر مرگ، به مقام معظم پاچه خواری نیز نایل شده بود. اما هیچ وقت در این امر تنها نبود. مرگخوارهای زیادی بودن که برای نزدیک کردن خودشون به لرد، و برداشتن دیگر مرگخوارها از سر راهشون دست به هر کاری میزدن...

ولی ناگهان همه ی مرگخوارها به جز دو نفرشون مردن و آن دو نفر الی الابد به شر و بدبختی زیر سایه ی اربابشون زندگی کردن.
( سیوروس: آشا؟
آشا: بله برادر؟
سیوروس: منو!
آشا: چی؟ چی شده؟
سیوروس، همه ی مرگخوارا رو حذف شناسه کردی، بده من اون منو رو.
آشا: کدوم منو؟ حذف شناسه؟ همکارای دوست داشتنیم ... آدم یه همچین خبر بدی رو یهویی میگه؟ ... نه برادر زشته بهت یاد ندادن دست تو جیب کسی نکنی؟ عه؟ منو تو جیبمه! اصلا حواسم نبود. )

با یک دکمه همه ی مرگخوار ها به حیات برمیگردن.


خونه ی ریدل

لرد با تمام ابهتش سر میز نشسته بود و مرگخوارا هم اطراف میز. نجینی هم که همینجوری رو میز میخزید و زهرچشم میگرفت از ملت.
- ما از سفیدا متنفریم! دو پیامبر داریم اون بالا، یه وزیر داریم، تعدادی مدیر پخش و پلا کردیم، یه دو جین هم ناظر داریم این انجمن اون انجمن ... ولی حدس بزنین مرگخوارامون به چه دردی میخورن؟
- تولید و عرضه ی چیژ به بازار های خاورمیانه؟
- تولید و عرضه ی معجون های تقلبی به بازار های داخلی و صادرات به خاورمیانه؟
- بنده در سال پایانی تحصیلات هاگوارتز مانند همیشه تمرکزم را بر روی دروس عمومی و اختصاصی گذاشتم و توانستم در رشته ی کتابداری دانشگاه دولتی لندن،در رشته ی کتابداری با گرایش کتابداری عمومی پذیرفته شوم.
- ارسال بلا های طبیعی و کنترل جمعیت زمین و تند کردن آتش جهنم و ساختن مسکن مهر در طبقه های خالی از سکنه ی بهشت؟

تا حالا باید مرگخوارا منظورشو میفهمیدن. چرا نمیفهمیدن؟
- نجینی شام! .. نجینی شام! .. نجینی دخترم شام!
نجینی یواش یواش خزید و به صندلی لرد نزدیک شد و کاغذ مچاله شده ای رو جلوش تخ کرد.
نهایت بی ادبی!
هکتور کاغذ را باز کرد. لرد نگاهی به محتوای کاغذ انداخت.
رژیم غذایی دید دخترش برای داشتن اندام متناسب، فاقد گوشت مرگخوار بود.
نامیدی مجددی از طرف یارانش.
به سختی کظم غیظ کرد و یک بار دیگر خواسته اش رو این بار برای جمیع مرگخوارا بازگو کرد.
- ما گفتیم از سفیددا متنفریم ولی با وجود اینکه تمام مرگخوارامون در سرتاسر این کشور پخش و پلا شدن، بازم به هرجا که قدم میذاریم مجبوریم چهره ی منحوس و صدای نکره ی این موجودات سفید رو تحمل کنیم. از این به بعد نباید این طور باشه، دیگه هیچ سفیدی رو در هیچ یک از اماکن عمومی نمیخوایم ببینیم. زیر سایه ی ارباب، ارباب را خوشنود کنین.


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۱۳:۴۹:۲۶

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۷ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#78

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
هکتور با عجله آستین دست چپش را بالا زد و انگشت اشاره اش را روی آن فشار داد.

سراسر کره زمین، همان لحظه
-خرچچچچچ خرچچچچ ایییییینگگگگ!
-زیییییینگ!
[تصویر به چند قطاع ناهمگون تقسیم می شود. در هر قطاع یکی از مرگخواران دست به نشان شوم خود برده، پاسخ می دهد!]
-سفر های علمی؟
-سفر های علمی؟
-سفر های علمی؟ سفر های علمی؟


[کات!]
-قرچ قرچ...[افکت به عقب برگشتن نوار]
[تق!]

[تصویر دوباره به چند قطاع ناهمگون تقسیم می شود. در هر قطاع یکی از مرگخواران دست به نشان شوم خود برده، پاسخ می دهد!]
-هکتور صحبت می کنه!
[همه مرگخواران حاضر در تصویر دست چپشان را با دست راست می چسبند تا از پس لرزه های هکتور در آن سوی خط در امان بمانند!]
-...ارباب همین الان ماموریت بسیار مهمی رو به ما محول فرمودند...

ایرما در حالی که در تلاش برای متوقف کردن لرزش دست چپش، از چهار ستون بدن ویبره می رفت و به قفسه های کتاب برخورد می کرد، به ادامه پیام گوش داد و در انتها نیشش به لبخندی شیطانی باز شد. مورگانا در حالی که مرکب چکه چکه از خودنویسش روی دست نویس جلد هفتم تاریخچه سیاهی ها می ریخت، سر تکان داد. سوروس دستی به منوی مدیریتش کشید و لودو که نیمی از لیوان نوشیدنی کره ای اش کف کازینو پاچیده بود غرغر کرد.

هکتور جمیع این اصوات را نشانه موافقت مرگخواران تلقی کرد و تماس را قطع کرد؛ البته به جز جیغ وندلین که از بخت بد همان لحظه در حال سوزانده شدن در یکی از دهکده های جنوب غرب جزایر کالاهاری بود! خوشبختانه هکتور در برهه ای از تاریخ سیاهی ها می زیست که اگر سنگی را به صورت رندوم در یکی از سیصد و شصت و پنج درجه ممکن پرتاب می کردید، به احتمال قریب به یقین به مرگخواری برخورد می کرد -و آن مرگخوار اگر از دنده راست بلند شده بود و خوش خلق بود، دنده هایتان را با همان سنگ میشکست و از عرض توی مری تان فرو می کرد!- و میزان نفوذ مرگخواران در تمامی مشاغل، همانقدر بود که میزان نفوذ آب در بتن! اگر الان معترضید که آب در بتن نفوذ نمی کند می توانم بلوک بتنی را به خوردتان بدهم تا ببینم که بالاخره شما به آن نفوذ می کنید یا آن به شما...چون امروز از دنده راست بلند شده ام!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
#77

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۲:۵۲:۵۴
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آنلاین
- چشم ارباب! در اسرع وقت این کار رو انجام میدیم. در ضمن شما می تونین روی کمک معجون های ما هم حساب ویژه ای باز کنین ارباب.

هکتور این را گفت و با سرعت ششصد پلک در ثانیه به لرد نگاه کرد. لرد با اینکه میدانست با دخالت دادن معجون های هکتور در این امر، بازی را از پیش باخته است، به اشاره ی سر به او این اجازه را داد. هکتور از اینکه مجوز استفاده از معجون هایش را گرفته بود خوشحال و شاد و خندان، قدر دنیا را دانست و با همین حالت در پشت ارباب به راه رفتن ادامه داد.
- ارباب، باید بقیه رو هم احضار کنم یا خودم با قدرت خارق العاده معجون هام این کار رو انجام بدم؟!
لرد از عواقب احتمالی ای که با استفاده از معجون های هکتور حتما رخ می داد، آگاه بود برای همین به سرعت برگشت و با چهره ی عصبانی و با ابهت و جذاب خودش به هکتور چشم غره ای رفت.
- تو هیچوقت تنهایی همچین کاری نمی کنی! و تا وقتی که ما بهت نگفتیم از معجون هات استفاده نمی کنی! ما طبق معمول برنده ایم! هکتور؟!
- بله سرورم؟
- ما روی گونه سمت راستمان نسیم را احساس می کنیم.
- اوه ارباب... ببخشید! احتمالا مرلین دوباره تنظیمات آب و هوا را دستکاری کرده است. درست می شود ارباب.
- ما همین الان میخواهیم درست شود هکتور!

هکتور که نمی دانست چه خاکی به سرش بریزد، دست هایش رو بر روی گوش هایش گذاشت و با تمام توانی که داشت، مرلین را صدا کرد:
- مرلیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
- مرگ! یک بار دیگه فرکانس صدات در حضور ما بیشتر از 19 هرتز باشه، میان وعده ی بعدی نجینی رو تشکیل خواهی داد.

هکتور نمیدانست که 19 هرتز دقیقا چه فرکانسی را شامل می شود، حتی نمیدانست فرکانس یعنی چه! اما به خوبی معنی مرگ و میان وعده ی نجینی را درک می کرد. برای همین ساکت شد و امیدوار بود که جهت وزش نسیم به حالت سابق خویش برگردد.

لرد و همراهانش به منطقه ای که جادوگران ِ غیر سفید در آنجا مشغول استراحت و پیک نیک بودند، وارد شدند. هکتور از شدت هیجان و نگرانی بابت سفارشات لرد نمیدانست چه کار کند. با چشمان بسته راه می رفت و هر لحظه آماده شنیدن طلسم مرگ از طرف لرد و مردنش بود. به جرم بوی کباب!
- هکتور، مایلیم در کمتر از یک دقیقه تمام مسئولین پارک رو تحت طلسم فرمان جلوی خودمون ببینیم و در کمتر از دو دقیقه بعد، هیچ موجود زنده ای نباید در این مکان وجود داشته باشد.
- ارباب، آخه...
- آخه چی هکتور؟!

هکتور از لحن سرد لرد فهمید که باید جمله اش را به نحوی کامل کند که دلخواه ِ اربابش باشد!
- آخه اینا خیلی کارای کمی هستن ارباب! امر دیگه ای ندارین؟




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
#76

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:

-ما بستنی میوه ای دوست نداریم! درک کردنش اینقدر سخته؟
-نه ارباب...یادداشت می کنم. بستنی میوه ای ممنوع!
-ضمنا مایلیم در حین قدم زدن نسیم ملایمی از راست بوزه ولی به گونه چپ ما برخورد کنه.

لرد ولدمورت به آرامی لابلای بوته های سرسبز پارک قدم می زد. دو نفر از مرگخواران چند قدم جلوتر از او در حرکت بودند و گل هایی را که رنگشان مطابق سلیقه لرد سیاه نبود چیده و قبل از رسیدن او ناپدید می کردند.
هکتور یک قدم عقب تر از لرد در حرکت بود و با عجله لیست مواردی که لرد سیاه علاقه ای به آنها نداشت یادداشت می کرد.
در انتهای مسیری که لرد و یارانش در حرکت بودند محوطه وسیع تری وجود داشت که پوشیده از چمن تازه بود. ملت جادوگری که مشخصا به جبهه سیاه تعلق نداشتند روی چمن ها پهن شده بودند. بچه جادوگر ها در حال دویدن و فریاد کشیدن و ساحره ها در حال کباب کردن هیپوگریف و دود آلود کردن مسیر پیاده روی لرد سیاه بودند. این وضعیت اصلا خوب نبود!

-هکتور؟
-بله ارباب!
-اینا چرا اینقدر سرو صداشون زیاده؟ بگو در سکوت فریاد بکشن. ضمنا ما از دود خوشمون نمیاد. به کباباشون بگو دود نکنه. ما بچه هم دوست نداریم. یاد میوه کال میفتیم. بگو بچه ها تا بزرگ نشدن در انظار عمومی حاضر نشن.
-چشم ارباب...حتما می گیم!

لرد سیاه با نارضایتی قدم بر می داشت.
-این وضع اصلا جالب نیست.ما و سفیدا در جوار هم نمی تونیم زندگی کنیم. باید حداقل کاری کنیم که حضورشون کمرنگ بشه. جلوی چشم ما ظاهر نشن. یاران ما که در مکان های جادویی وظایف و مسئولیت هایی دارن دست بکار بشن. مایلیم با دلایل محکم و منطقی حضور این ملعون ها رو در اماکن عمومی ممنوع اعلام کنید.




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
#75

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-خودشه...خودشه...کچله!

نگاه ها بطرف کراب برگشت.
-یکی زبون اینو از حلقومش بکشه بیرون!

فرد کم مو به جمع مرگخواران نزدیک شد...نزدیک و نزدیک تر...و با هر قدمی که بر می داشت امید های مرگخواران را پر پر می کرد.

-اوه...نه...دماغ داره!

گوینده کراب نبود...ولی از روی عادت، همه باز به کراب چپ چپ نگاه کردند!


جایی بسیار بسیار دور تر!

قصری زیبا و مجلل در کنار دریاچه...پنهان شده بین شاخه های انبوه درختان. به دور از دسترس هر جادوگری! آرامش مطلق!

تنها صدایی که به گوش می رسید صدای نهر کوچکی بود که از کنار قصر جاری شده بود و گهگاهی صدای پرندگانی که به مهمانی درختان آمده بودند.
جادوگر سیاه از خواب بیدار شد. قهوه اش آماده بود. برای چنین کار های پیش پا افتاده ای احتیاجی به جن خانگی نداشت. او جادوگر بزرگی بود. پنجره را باز کرد. هوای لطیف بهاری به صورتش خورد.
-عجب سکوت زیباییه...نه نجینی؟ بدون جیغ و داد هکتور. بدون قدرت نمایی رودولف. بدون غذاهای عجیب و غریب آگوستوس. بدون جرو بحث مرلین و مورگانا. بدون بال بال زدن لینی!

نجینی موافق نبود... مدت زیادی نبود که به آن قصر آمده بودند. ولی به وضوح حوصله اش سر رفته بود.اگر در خانه بودند می توانست گربه مورگانا را دنبال کند! شاهین آگوستوس را تهدید کند..دور آشا چنبره بزند.

لرد سیاه یک جرعه از قهوه اش خورد.
-عجب سکوت زیباییه...نه نجینی؟

ساعتی بعد ران هیپوگریف سرخ شده روی میز آماده بود. لرد سیاه لبخند زنان تکه ای از گوشت را برید.
-با آرامش می تونم غذامو بخورم. واقعا که...عجب سکوت زیبایی...
نجینی بقیه جمله را می دانست. آرزو می کرد لرد سیاه اینقدر این جمله را تکرار نکند. خمیازه ای کشید و به سمت باقی مانده غذا حمله ور شد.

لرد سیاه لبخند می زد...اصولا فردی نبود که زیاد لبخند بزند. ولی درک نمی کرد که چرا این بار نگه داشتن لبخندش کمی سخت شده بود.

خیلی طول کشید تا شب شود...عجیب بود. روزها همیشه برای لرد سیاه بسیار کوتاه بودند. همیشه اطرافش پر از مرگخوارانی بود که درخواست های مختلفی داشتند. نمی فهمید ساعت ها چگونه سپری می شود. ولی آن روز به شکل عجیبی طولانی شده بود.

ساعت هفت بود...و لرد سیاه در اوج شگفتی متوجه شد که لباس خوابش را پوشیده و در انتظار رسیدن وقت خوابش است! سکوت زیبا بود...ولی چیزی که لرد سیاه در آن لحظه می خواست این بود که آن روز ساکت و زیبا هر چه سریع تر تمام شود.
-کلی شکلات روی میزه نجینی...تو شکلات دوست نداری؟ ما دوست داریم! ولی...الان تمایلی به خوردنش نداریم. نمی دونیم چرا!
کمی فکر کرد. در واقع از صبح که بیدار شده بود تمایل به انجام هیچ کاری نداشت. غذایش را با بی میلی خورده بود. گردشی اجباری و خسته کننده در جنگل...و شکلات هایی که حتی نگاهشان هم نکرده بود. شکلات ها اهمیتی نداشتند. زندگیش خالی و بی هدف شده بود. برای استراحت و تمدد اعصاب به آن قصر رفته بود. ولی هر لحظه خسته تر می شد!
-حتما آرسینوس تا حالا شیش تا درخواست روی میزمون گذاشته. سرش هم درد می کرد. بهش گفتیم استراحت کنه! می دونستی دو روز پیش تولد آگوستوس بود؟ ما اهمیتی نمی دیم! تبریک هم نگفتیم بهش. روز بعدش هم تولد مورگانا بود. یعنی سیوروس تا الان چند امتیاز از ملت کم کرده؟! روونا چند رنگ عوض کرده؟! ما که نیستیم هکتور معجون به خورد ملت نده؟! به نظرت اصلا متوجه شدن که ما نیستیم؟

نجینی نظری نداشت...با عصبانیت پیچ و تابی خورد. سکوت اصلا به نظرش زیبا نبود.


روز بعد:

با تابیده شدن اولین اشعه های خورشید چشم هایشان را باز کردند.
مرگخواران شب را در گوشه و کنار پارک سپری کرده بودند. حتی متوجه نشده بودند کی خوابشان برده!
شب سردی بود. ولی کسی نمی خواست وقت را تلف کند. بحث کرده بودند...مشورت کرده بودند. و از ته دل مواظب شکلات ها بودند. کسی نباید به آنها دست می زد.
-ما کی خوابیدیم؟ داشتیم نقشه می کشیدیم.

سیوروس با بی میلی به نقطه ای اشاره کرد.
-یکی داره از دور میاد...یعنی ممکنه ارباب باشه؟

ناامیدی در لحنش موج می زد. تا آن لحظه چندین نفر را با لرد سیاه اشتباه گرفته بودند. خودشان هم نمی دانستند چرا در محلی مثل پارک منتظر لرد بودند. لرد سیاه حتی نمی دانست آنها کجا هستند...

شاید هم می دانست...

چرا که وقتی مرگخواران با بی حوصلگی به شخصی که در حال نزدیک شدن بود نگاه کردند متوجه خزنده عظیم الجثه ای که در کنار پایش می خزید شدند. اشتباه نکرده بودند.

او ارباب بود.


پایان









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.