هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴

دوریا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۵ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
دوریا بلک!



جیـــــــــگر



زندان آزکابان، سلول شماره دویست و شصت و نه:

دوریا بلک روی تخت دراز کشیده بود و دندان های مصنوعی اش را بررسی می کرد.چشمانش بدون هیچ دلیلی به سقف خیره گشته بودند. می توانست حرکت سریع جانوران ریز و موذی را روی تنش احساس کند. می توانست مکیده شدن خون و روحش را احساس کند. می توانست بدبختی تمام سال هایی را که در آزکابان گذرانده بود را احساس کند.

تمام این سال ها را با صدای فریاد و گریه دیگران گذرانده بود.با چشمانش مرگخواران و محفلی های بسیاری را دیده بود که به اینجا آمده و رفته بودند؛ برخی زنده و برخی دیگر مرده.

- نه نه .. نــــــــــــــــــــه!

مردک بیچاره. کمتر از سه هفته می شد که به اینجا آمده بود. جرمش را درست نمی دانست و حقیقتا برایش سخت بود تشخیص دهد مرد چهل ساله ای که جای خودش را خیس می کند، چه جرمی می تواند انجام داده باشد. برایش اهمیتی هم نداشت. اما به شرط این که مردک دهانش را بسته نگه می داشت.

- خفه شو گربه!

گربه! کجای این خوک ترسو شبیه به گربه بود؟ نه، موش، یا شاید هم خوک، این ها بیشتر به او می آمدند. دوریا خودش گربه بود! ناخن های دراز و کثیف و گوش های نوک تیزش، او چابک هم بود. پس دوریا گربه و ترسو هم ... ترسو هم ...

- خفه شو قناری!

صدای زندان بان، رشته افکارش را از هم پاشاند. هر چند ترسو چندان شبیه به قناری هم نبود.اما حالا دیگر اهمیتی نداشت، دوریا سرگرمی جدیدی یافته بود.

- جیــــــگرِ من این همه راه رو به خاطر چی اومده؟

از پشت آن نقاب هم می توانست در هم رفتن اجزای صورتش را ببیند و این، آن قدر برایش شیرین بود که لبخند را پس از هفته ها بر لبش نشاند:

- جِیگر! عجوزه.

حالا زندان بان در تله افتاده بود. بیشتر اوقات به این حرف ها اعتنایی نمی کرد. اما وقتی که در تله می افتاد، تبدیل به یک سرگرمی حسابی می شد.

- جیگر، جِیگر، به هر حال فامیلی مزخرفی داری.

او او، مثل این که امروز روز بدی برای دست انداختن زندان بان بوده.

- بیا پایین!

پیش از آن که دوریا بتواند متوجه حرف زندان بان شود، محکم به زمین کوبیده شد.

- جیگر می خواد دعوا کنه! خیلی خب پس گارد بگیر، زود باش. آهان.

پیرزن با آن لباس های دراز و مندرس ژست بوکسر ها را گرفته بود و مشت های نحیفش را در هوا تکان می داد، هر چند حرکتش بیشتر شبیه به رقصی ناشیانه بود تا بوکس. در مقابل جیگر تنها به حرکات پیرزن نگاه می کرد و در ذهن به دنبال یک طلسم مناسب می گشت، شاید با بستن دهن عجوزه کمی احساس آرامش می کرد.

زندان بان آنچنان در افکارش غرق شده بود که دیگر اهمیتی به حرکات عجوزه نمی داد.اما برای لحظه ای تماس سر انگشتان بلک با چوبدستیش، هر چه در ذهنش می گذشت را پس افکند و زندان بان بدون توجه به این که چوبش را به کدام سمت نشانه گرفته چندین طلسم را شلیک کرد. مانند این بود که تمام طلسم هایی را که در ذهن داشت به یک آن بیرون ریخته باشد. اشعه های رنگی در سرتا سر سلول کوچک به پرواز در آمدند و جشنی حسابی راه انداختند.

قناری در حالی که به شدت می لرزید، خود را در گوشه ای جمع کرد. دوریا در عوض به آن های خیره شد و شروع به بالا و پایین پریدن کرد:

- آتیش بازی! آتیش بازی دوست دارم!

اما در همین حال یکی از طلسم ها کمانه کرد و به کیف دستی کوچک نگهبان برخورد کرد و چندین شیشه ظریف رنگارنگ به هوا پرتاب شدند. دوریا که مشغول رقصیدن بود و برگشت و برای یک لحظه نوک یک چوبدستی و یک جفت چشم مظطرب را در برابر خودش دید و صدای نجواگون:

- استیوپفای!


***

نمی دانست چه مدت را کف سلول دراز کشیده است، تنها چیزی که می دانست این بود که چشمانی درشت و سرخ و یک دماغ صورتی رنگی در برابرش قرار دارند.

- گم شو!

موش به سرعت از جای پرید و در زیر تخت ناپدید شد.ای کاش می توانست کاری کند که خستگی و کوفتگی سرش هم پا به فرار بگذارند. حیف که آن ها خیلی شجاع تر از یک موش فاضلاب بودند.

دست هایش را به زمین تکیه داد و به سختی بلند شد.استخوان هایش به طور کامل پوک شده بودند. صدایی که از آن ها در آمد مانند یک سمفونی کامل بود.

- دیگه آخر کارته دوریا.

این را خطاب به خودش گفته بود، می توانست چهره اش را در آیینه کج و معوجی که در گوشه تختش قرار داشت ببیند. موهایش کاملا سپید شده بود و دیگر هیچ برقی در چشمان کهربایی اش دیده نمی شد. دستش را بالا آورد تا صورت پر چین و چروکش را لمس کند. نمی توانست بلایی که آزکابان به سرش آورده را تصور کند.

- چی به سرت اومده دختر!

برای یک لحظه در آینه نور ضعیف طلایی رنگی را دید که از کنار تخت نشات می گرفت. دست هایش را روی تخت طبقه بالا گذاشت و خودش را بالا کشید.مانند دختر بچه ها دو زانو روی تختش نشست و ملافه ها را بالا و پایین کرد.

- دیدمش.. دیدمش.آرررررررره!

آن قدر بلند فریاد کشیده بود که انعکاس صدایش تمام آزکابان را در برگرفت:

- آره آره آره آره

شیشه کوچکی بود که معجونی طلایی رنگ درونش پیچ و تاب می خورد و دوریا را با خودش به گذشته می برد.


چندین سال پیش:

- این آخرین چیزی هستش که از تو می خواهم دوریا!

پیر مرد با چشمانی سرخ و گود افتاده به دخترش خیره شده بود و رگه های خشم در چهره خسته و مریضش دیده می شد.

- ولی پدر...

- تو یه بلکی از خاندان بلک! به من نگو که می ترسی!

- این کار ... مطئنم که دردسر درست می شه. پدر خواهش می کنم.

پیر مرد کمی لب و لوچه اش را جمع کرد و آخرین حرفهایش را در حالی که آب دهانش به هر سو پاشیده می شد به زبان آورد:

- یه کمی شانس بیشتر هیچ موقع دردسر درست نمی کنه!

آزکابان:

- ای کاش می تونست ببینه که چه قدر شانس به من کمک کرد. اون فقط مرد و راحت شد!

جمله آخر را فریاد زده بود؛ آن قدر بلند که دوباره زندان بان را ناراحت کند:

- خفه شو عجوزه زشت، وگرنه تو هم راحت می شی! راحت می شی! راحت می شی! راحت می شی!

صدای سرد و سنگین نگهبان در سرتاسر برج بلند بازتاب می شد. اهمیتی نمی داد، خیلی وقت بود که او را خانم بلک یا پاتر صدا نکرده بودند و یا حتی "مامان"...

خانه پاتر ها، چندین سال قبل:

تق تق تق

- جیمز برو ببین کیه!

پسر بچه ی بازیگوش سواربر جاروی کوچکش از طبقه بالا به پایین شیرجه زد و در حالی که از میان خرت و پرت ها عبور می کرد به سمت در رفت، حقیقتا کوئیدیچ در خون او بود. همان طور که چارلوس هم روی جارویش بی نظیر بود.

- جیمز قهرمان اینجاست!

سرش را برگداند و برای پسرش لبخند زد و دوباره مشغول کار خودش شد، با حرکات ظریف چوبدستی سیب زمینی ها را پوست می کند، چند هفته بیشتر از مرگ پدرش نمی گذشت. پیر مرد برای به دست آوردن جام زرین کوئیدیچ دست به هر کاری زده بود اما سرانجام تنها چند ساعت قبل از پایان مسابقه جان داده بود. یاد و خاطرش چشمان دوریا را تر می کرد و تمرکزش را به هم می زد.هر چند اگر زنده می ماند هم می توانست بفهمد که آن مقدار شانس بیشتر هم نمی توانست نتیجه آن دیدار را تغییر دهد.

- مامان، این آقا می گه با تو کار داره!

چارلوس! این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید. همسرش کارآکاه بود و با گروهی که از طرفداران، تام ریدل بودند میانه خوبی نداشت. ریدل را در هاگوارتز همه می شناختند و حقیقتا از بزرگترین جادوگران دوران بود.

چند قدم فاصله تا در را دویده بود، هنوز کودکی را در وجود خودش احساس می کرد.

- می تونم کمکتون کنم آقایـ...ون؟

افسران امنیتی مسابقات کوئیدیچ؟

- خانم بلک شما به جرم استفاده از معجون شانس در مسابقات رسمی کوئیدیچ بازداشت می شید!

پیش از آن که دوریا بتواند حرفی بزند یا کاری کند و یا حتی لبخندش را از صورتش محو کند، دو دست از دو طرف او را گرفتند و همه جا تاریک شد و در اطرافش به چرخش در آمد و آخرین تصویری که او دید چهره مات و مبهوت پسربچه عینکی بود و کلماتی که از روی حرکات بدون صدای لبان تنها فرزندش خواند" مامان".

آزکابان:

در دستانش تابی به شیشه معجون داد و تلالوء معجون طلایی را تماشا کرد.

- جیـ..جیمز کوچولوی من.

می توانست خیس شدن گونه هایش را احساس کند.دیگر جیمزی وجود نداشت، دیگر دوریا بلکی هم وجود نداشت. چشمانش به گوشه سلول نگاهی انداختند و دوباره به سراغ معجون طلایی آمدند:

- یه خورده شانس بیشتر.

چشمانش را بست و انگشتانش را بدور شیشه کوچک محکم کرد، طوری که بند بند آنان سفید شد. سرمای بی رحمانه ای وجودش را فرا می گرفت. اجازه نداد که ضعف جلویش را بگیرد، شیشه را بالا آورد، لحظه ای مکث کرد و معجون را به بیرون از میله ها پرتاب کرد.

- شانس بیشتر، یه خورده، شاید هم خیلی، اما من دیگه شانس نمی خوام.پسرم رو می خوام.


***

لطفا نقد هم بشود!


هافل زرد و طلایی - سرور تیم مایی





!I HATE WHEN VOLDEMORTE USE MY TOILET


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
دوئل با مورگانا!


- خب حالا می خوای چیکار کنی؟
- نمیدونم... تنها راهی که دارم اینه که برم پیش اون.
- فکر می کنی قبول می کنه؟ احتمال اینکه همون اول تو رو بکشه خیلی بیشتر از احتمال طلوع خورشید ِ فرداست!

ساکت شد. حق داشت، احتمال موفقیتش صفر بود. کارهای زیادی می کرد، هر کسی پیش او رفته بود، دست پر برگشته بود. ولی با درخواستی که او داشت، فکر نمی کرد بتواند کاری از پیش ببرد. اما راه دیگری هم نداشت، تحمل دردی که می کشید، خیلی سخت بود. باید شانسش را امتحان می کرد، یا موفق می شد و یا از این زندگی خلاص می شد.
- ولی من میرم. تنها راهی که برام مونده همینه. بجز این هیچ کار دیگه ازم ساخته نیست...
- چرا! اگه بخوای میتونی این وضعیت مسخره رو تموم کنی. مشکلت اینه که نمیخوای با خودت کنار بیای! همیشه توی توهم زندگی کردی، همیشه!

لبخندی زد، نمیدانست چه بگوید. همیشه صلاحش را می خواست، ولی این بار باید خودش به تنهایی دنبال آرزویش می رفت. بدون کمک دوستش. خودش باید موفق میشد تا به همه ثابت کند.
- من باید ثابت کنم.
- چی رو میخوای ثابت کنی؟ این که همیشه توی توهم هستی؟!
- نه... باید خودمو ثابت کنم، باید بتونم به همه نشون بدم که می تونم.
- باشه مورگانا! هر طوری دلت میخواد عمل کن. ولی هیچوقت دیگه اینجا برنگرد.
- بازم ممنونم از کمکت.

مورگانا لبخندی به روونا تحویل داد. دلش نمی خواست کسی از او ناراحت باشد ولی هدفی که داشت، مهمتر از همه ی خواسته ها و اخلاق و رفتار هایش بود. نباید اجازه میداد همچین حسی بر هدفش اثر بگذارد. چوبدستی اش را در جیبش گذاشت و بلند شد تا برود. اما...
مگر این دوست داشتن نبود؟ مگر دوست ها نباید به همدیگر کمک کنند و هیچوقت همدیگر را تنها نگذارند؟! کاری که الان داشت می کرد دقیقا بر خلاف تعریف دوستی ای بود که برای خودش داشت. دوستش را تنها می گذاشت تا برود دنبال آرزوی خودش. نه... نباید اجازه می داد این احساسات بر وی غلبه کنند! اهمیتی نداشت. همیشه می توان دوست پیدا کرد. ولی این موقعیت فقط یک بار می توانست پیش بیاید.
- مواظب خودت باش.
- خداحافظ مورگانا!

تحکم صدای روونا هنگام ادا کردن مورگانا به او فهماند که دیگر وقت رفتن است و نباید بیشتر از این معطل بکند. مورگانا وسایلش را برداشت و به سمت در رفت. قبل از اینکه در را ببندد، نگاهی به داخل خانه انداخت و سپس در را بست و هیچوقت صدای گریه ی روونا را نشنید.

وسط علف زاری در ناکجا آباد:
چند ساعتی شده بود که مورگانا بدون هدف به راه رفتن خویش ادامه می داد. طبق آخرین اطلاعاتی که داشت، او را در اینجا دیده بودند. ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. دیگر نمیدانست که دقیقا در کجا قرار دارد، تمام علف زار به نظرش یکسان می آمد، رنگ سبز بی پایانی در زیر پایش به هر سو کشیده شده بود. به هیچ وجه حتی نمیتوانست جایی که شروع کرده بود را ببیند. نمیدانست دیگر چه کار کند. برای اولین بار بعد از اینکه تصمیم گرفته بود تا این کار را انجام دهد، احساس سردرگمی تمام وجودش را فرا گرفت.
نگاهی به آسمان انداخت، از ته دل آرزو کرد تا همین الان او را ببیند. شاید اگر در اوج سردرگمی او را صدا می کرد، پاسخی می گرفت. حداقل به امتحان کردنش می ارزید.

چند دقیقه گذشت...
هیچ تغییری در آسمان مشاهده نکرد، زمین زیر پایش نیز به همان حالتی بود که از زمان آمدنش داشتند. نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرده بود و با پیچیدن نسیم درون موهایش، حس رهایی خاصی به وی دست داده بود. وسایلش را زمین گذاشت. کسی او را نمی دید، دست هایش را به اطراف باز کرد و اجازه داد تا جریان باد او را در بر بگیرد. نمی دانست چرا، ولی حس می کرد می تواند به باد اعتماد کند. چشمانش را بست و خودش را در دامن باد رها کرد.

مورگانا شروع به رقصیدن کرده بود. تمام نگرانی ها و احساساتی که طی چند وقت گذشته درونش را انباشته کرده بودند را به بیرون می ریخت. دور خود می چرخید، دست هایش را به سمت بالا حرکت می داد و موهای بلندش با چرخش او، دور سرش پخش می شدند. با شدید تر شدن جریان باد، سرعت رقصیدن مورگانا نیز بیشتر می شد. کاملا از خود بی خود شده بود. میتوانست تا انتهای جهان این حالت را حفظ کند... میتوانست، اگر صدایی که در گوشش پیچیده بود، وجود نمی داشت.
- خوش اومدی دخترک! خوب میتونی برقصی!

مورگانا از حرکت باز ایستاد. ترسیده بود. برای جستجوی منبع صدا، به اطراف نگاه کرد. کسی بجز او در آن علف زار نبود. هیچ کس.
- با دقت بیشتری نگاه کن مورگانا!

او چه کسی بود که میتوانست ذهنش را بخواند؟ شاید خود او بود. چشمانش را برای لحظه ای بست و از صمیم قلب آرزو کرد که او باشد. بعد از اینکه چشمانش را باز کرد، پیرمردی را جلوی رویش دید.
- بله، خودم هستم!
- م... م... م... مرلین؟ مرلین کبیر؟

پیرمرد لبخندی به او زد و با اشاره سر تایید کرد.
- مستقیم بریم سر اصل مطلب! برای چی اینجا هستی؟

مورگانا هنوز باورش نمی شد که مرلین را جلوی رویش می دید. نمیتوانست حتی با او حرف بزند. شاید شکوه ِ پیامبری او باعث این کار شده بود، شاید هم طلسمی بود که از حضور مرلین نشات می گرفت، شاید هم فقط یک گرفتگی و شوک عادی بود. مرلین... اینجا! درست رو به روی او!
مرلین کمی جلو آمد و دستش را گرفت. نگاهی که مرلین داشت، با هیچ کدام از توصیفاتی که از بی رحمی و عصبانیتی که در موردش شنیده بود، هم خوانی نداشت. مهربان تر از تمام آن توصیفات بود. لبخندی که مرلین بر لب داشت، دلیل کافی ای بود که دست او را محکم بگیرد.
- مرلین! می... می... میخواستم ازت یه چیزی بخوام. ولی نمیدونم چ... چ... چطوری بگم!
- آروم باش مورگانا. من همینجام. سعی کن آروم بشی.

لحظه به لحظه بر حیرت مورگانا افزوده می شد، مرلینی که تعریفش را شنیده بود باید تا الان او را نابود کرده بود. مرلین میتوانست ذهنش را بخواند و می دانست برای چه کاری به این جا آمده است. ترجیح داد ساکت باشد تا خود مرلین شروع به حرف زدن بکند.

دست مورگانا را رها کرد و چند قدم به عقب رفت، به علف زار اشاره کرد و گفت:
- میدونی چرا من بیشتر وقتا اینجا ظاهر میشم؟ نگاهی به اطرافت بنداز. هیچ چیز غیر منتظره ای نمی بینی، سبزی بی پایان. علف هایی که به لطف جادوی من، همشون یک اندازه ن. نسیمی که میوزه، به همه ی این علف زار می وزه! میدونی چی غیر عادیه؟ هیچی، هیچی بجز حضور من. بهترین راه برای جلب توجه!

مرلین به سمت مورگانا برگشت و گفت:
- ولی میدونی چی بیشتر توجهم رو جلب کرد؟ رقصیدن تو و همراهیت با وزش باد. اومده بودی اینجا تا ازم زیبایی تو بخوای، که اون زخم روی صورتت رو ترمیم کنم، درسته؟!
- بله.
- خب باید این خبر رو بهت بدم که چیزی بیشتر از ترمیم زخم روی صورتت نصیبت خواهد شد. دستت رو بده به من.

مورگانا به آرامی دستش را به سمت مرلین دراز کرد، این بار به خودش اجازه داد تا دست مرلین را حس کند. مثل دستان خودش لطیف بود. یادآور دستان پدربزرگش بود، وقتی که سرش را روی پاهای پدربزرگش می گذاشت و منتظر بود تا برایش قصه ای بگوید. سال های زیادی از آن زمان می گذشت، ولی هنوز می توانست نرمی دستان پدربزرگش را که موهایش را شانه می کرد، حس کند. درست مثل دستان مرلین.
خورشید جای خود را به ماه داده بود. آن چنان غرق در اتفاقاتی بود که افتاده بود که گذشت زمان را از یاد برده بود. ماه کامل بر روی سرشان می درخشید. نتوانست ماه را سیر نگاه کند. مرلین دست مورگانا را کشید و او را برگرداند، پشت سر مورگانا برکه ی آبی از نا کجا ظاهر شده بود.
- به آب نگاه کن عزیزِ دل. صورتت رو ببین.

مورگانا خم شد و نگاهی به برکه انداخت، صورتش می درخشید. هنوز میتوانست انعکاس ماه را در برکه ببیند، ولی صورتش درخشان تر از ماه شده بود، زیباتر از هر زمانی که به یاد داشت. با دقت تمام به تصویر صورتش نگاه کرد، شاید خواب میدید. با ناباوری تمام صورتش را لمس کرد، هیچ اثری از زخم نبود. به آرزویش رسیده بود!
به سمت مرلین برگشت، لبخند هنوز بر لبان مرلین خودنمایی می کرد. خود را محکم در بغل مرلین پرتاب کرد! از خوشحالی نمیدانست چه بگوید! فقط چند کلمه برای تشکر.
- ممنونم مرلین...

مرلین نمیدانست چه کار بکند! ضربه ای به پشت مورگانا زد و در گوشش زمزمه کرد:
- بهت گفته بودم که بیشتر از ترمیم صورتت نصیبت میشه! میخوای بدونی چی؟
- بله!

مرلین، مورگانا را از خودَش جدا کرد و دو دست او را در دستانش گرفت و فشرد، چشمانش را بست، مورگانا ولی می خواست همه چیز را ببیند، با ولع خاصی به اطرافش نگاه می کرد، منتظر بود تا ببیند که چه اتفاقی می افتد.
ماه با سرعت عجیبی بالای سر آن دو آمد. باد شدیدی تمام علفزار را مورد حمله قرار داد، بادی که منشا آن درست جایی بود که ایستاده اند! هاله نوری از ماه به سمت مورگانا آمد. مورگانا نمیدانست چکار کند، به نشانه ترس دست مرلین را فشار داد. مرلین چشمانش را باز کرد و به چشمان مورگانا خیره شد.
- من، مرلین کبیر، تو را به عنوان پیامبر انتخاب می کنم. باشد که هدایت گر مردمانت باشی.

مورگانا از تعجب نمیدانست چکار کند، هیچ تمرکزی بر روی افکارش نداشت. با ادامه ی سخنان مرلین، بیشتر متعجب شد!
- و تو را به عنوان همسر خود انتخاب می کنیم!

مورگانا هیچ واکنشی نمیتوانست نشان بدهد. فکری به ذهنش خطور کرد... برای یک آرزو آمده بود ولی چیزی بیشتر از آن نصیبش شده بود. بعد از مدت ها، از ته دل خوشحال بود.




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس جیگر
VS
دوریا بلک


سوژه: معجون شانس

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آرسینوس وارد کتابخانه ی خانه ی ریدل شد و با چشمانی که کمی تا قسمتی خشمگین مینمودند روی یکی از صندلی ها نشست و بدون هیچ مقدمه ای رو به ایرما پینس گفت:
- خوب... بعد از شکست بی سابقه ای که در دوئل خوردم میخوام بیشتر مطالعه کنم... میشه یک کتاب بهم بدید؟
- میشه آقای جیگر... چه کتابی میخواید؟
- ترجیحا یه زندگینامه... در مورد یکی از معجون سازای تاریخی و قدیمی!
- این کتاب مناسب شماست آقای جیگر.

ایرما پس از گفتن این جمله کتابی کوچک با جلد سیاه را از یکی از قفسه ها بیرون آورد، دستش را با حالت نوازش روی آن کشید و سپس آن را مقابل آرسینوس گذاشت و آرسینوس در حالی که با بدبینی به کتاب نگاه میکرد آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

صبح یکی از روز های پاییزی سال 1582 بود.

آن روز هوا ابری و گرفته بود و خورشید خودش را پشت نقاب ابر های سیاه و خاکستری پنهان کرده بود... و اما در جنوب شرقی انگلستان... در خانه ای کوچک و حقیرانه با دیوار هایی پوسیده و اسباب و اثاثیه ای که تنها شامل یک عدد تخت خواب و یک میز و یک صندلی پوسیده میشد مردی با مو و ریش بلند، خاکستری و ژولیده بر روی تخت خواب خوابیده بود... همچنان که مرد غلتی در خواب زد ناگهان یکی از پایه های تخت پوسیده شکست و مرد به سختی به زمین خورد و بیدار شد.

همچنان که روی زمین دراز کشیده بود و به سقف سفید و پوسیده ی خانه نگاه میکرد با خودش فکر کرد:« چرا بزرگترین معجون سازی که تا به حال زندگی کرده باید چنین وضعی داشته باشه؟! چرا زیگمونت باج (Zygmunt Budge) بزرگ باید اینچنین فقیر و بی پول شود؟!»

همچنان که این افکار نا امید کننده به ذهنش راه میافت با صدای بلند و کلفتش گفت:
- من نا امید نمیشم... باید هرجور شده از این وضعیت و حقارت نجات پیدا کنم!

با گفتن این جمله به سختی از جا بلند شد و به طرف تنها میز خانه رفت و روی صندلی مقابل آن نشست و با صدای بلند گفت:
- واقعا چرا من اینجا هستم؟! من باید خودم رو از این بدشانسی نجات بدم! هر طور که شده!

تنها دلیلی که با صدای بلند با خودش صحبت میکرد برای این بود که نمیخواست دیوانه شود و یا صحبت کردن را فراموش کند...

همچنان که تفکر میکرد تک کلمه ای در ذهنش شکل گرفت و فریاد کشیده شد:« شانس

درست بود... او به شانس نیاز داشت. ولی در هیچ کجای دنیا شانس فروخته نمیشد. حتی او که یک جادوگر و معجون ساز خبره بود نمیتوانست شانس را بسازد! با این تفکرات نا سزایی به زمین و زمان و حال و روزش داد و از جا بلند شد و غرید:
- زندگی باید ادامه پیدا کنه! من باید هر طور شده از این وضعیت نجات پیدا کنم! دیگه خسته شدم... از زمانی که از هاگوارتز برگشتم وضعیتم همین بوده... ولی دیگه بسه!

اندکی امید و شجاعت در قلبش پدیدار شد... پس دوباره به سمت تخت محقرش رفت و از درون لحاف نازک و نم گرفته ی آن چوبدستی اش را بیرون کشید و همانطور که ایستاده بود با خود فکر کرد:« دقیقا کجا باید برم؟ اصلا چرا من چوبدستیم رو برداشتم؟ » همچنان که مغزش درگیر این تفکرات میشد با صدای بلند و غرغرویش گفت:
- شاید حرف زدن رو فراموش نکرده باشم... ولی به نظر میاد مغزم داره زنگ میزنه! باید برم یه جایی... آهان! پیدا کردم! میرم کوچه ی دیاگون! :

پس روی کوچه ی دیاگون تمرکز کرد و با صدای پاق بلندی غیب شد... اما به محض اینکه غیب شد خانه ی پوسیده فرو ریخت... مشخص بود که عمر خانه تمام شده بود و کاملا پوسیده بود... چرا که تنها با یک صدای پاق از هم پاشیده شده بود!

در کوچه ی دیاگون:

زیگمونت ناگهان در وسط کوچه ی دیاگون که البته در آن موقع سال بسیار خلوت بود ظاهر شد و کمی تلو تلو خورد ولی موفق شد تعادلش را حفظ کند... همین که به مغازه ها نگاه کرد لب هایش را بر هم فشرد... باید پولی پیدا میکرد... پس با همان لباس های پاره و کثیفش به سمت بانک گرینگوتز به راه افتاد. همچنان که حرکت میکرد توجه معدود جادوگران ساحره هایی که در کوچه پرسه میزدند به او جلب میشد ولی او به هیچ کس اهمیت نمیداد... و بالاخره به مقابل در های بانک رسید... جن نگهبان که لباس رسمی ای به رنگ قرمز تند پوشیده بود با لبخند زشتی به او گفت:
- شما اینجا چی میخواید آقا؟
- اومدم که برم مرلینگاه! :| خوب اومدم پول هامو بردارم دیگه!

لبخند جن روی لب هایش خشکید و در بزرگ و طلایی رنگ بانک را باز کرد و همزمان با لحنی سرد گفت:
- بفرمایید داخل آقا... من میتونم راهنماییتون بکنم!
- نیازی به راهنمایی نیست... از پشت کوه که نیومدم! راه رو بلدم!

جن با تردید به زیگمونت نگاهی کرد و از مقابل راه او کنار رفت. زیگمونت وارد بانک شد.

اولین چیزی که توجه زیگمونت را به خود جلب کرد خلوتی و سکوت بانک بود سپس او لوستر های بزرگ و طلایی با صد ها شمع که سالن را روشن میکردند، دید و سپس با چهره ای مطمئن و آرام به سمت جنی رفت که پشت میزی بزرگ نشسته بود... زمانی که به جن رسید متوجه لرزش دست، موهای سفید و چهره ی پیر و چروک او شد... پس لبخندی بر لبش نشست و گفت:
- آقا... میشه لطفا من رو به صندوق زیگمونت باج راهنمایی کنید؟
- شما کلید دارید آقا؟
- اممم... کلید؟!... یک لحظه صبر....

دو دقیقه بعد(!):

- پس چی شد این کلید آقا؟!
- پسر شد! پیداش کردم... بفرمایید!

زیگمونت با نیش باز شده کلید را به دست جن داد و جن پس از اینکه لایه ای خاک را از روی کلید فوت کرد (!)، گفت:
- کلید درسته آقا... بالدریک شما رو راهنمایی میکنه!

زمانی که جن این جمله را بر زبان راند جن دیگری که قدش نسبت به دیگر جن ها کوتاه تر بود جلو آمد... او دارای صورتی سبزه و موهایی قهوه ای همراه با کت و شلواری قرمز بود.

زیگمونت سری تکان داد و به دنبال جن وارد راهرو های تاریک شد تا سوار بر واگن کوچک و تند رو به صندوقش برود...

یک ربع ساعت بعد:

زیگمونت با چهره ای که به خاطر سرعت واگن سبز شده بود پیاده شد و با صدایی لرزان پرسید:
- پس این واگن لعنتی کجاست؟!
- همینجاست آقا، بفرمایید.

زیگمونت به سرعت به دنبال جن وارد صندوقش شد و چیزی که مشاهده کرد کپه ای بسیار کوچک از گالیون بود... ولی زمانی که مقدار آن را دید دوباره بر شانس خود لعنت فرستاد و نعره زد:
- لعنت به این شانس! فقط دویست گالیون؟! من با این مقدار چیکار کنم آخه!
- اگر کارتون تموم شده لطفا هرچه سریعتر بیاید آقا!

زیگمونت همچنان که اشک از چشمانش فوران میکرد گالیون ها را جمع کرد و از بانک خارج شد و در راه همچنان به یک کلمه فکر میکرد...
شانس!
همچنان که این کلمه برای بار ده هزارم به ذهنش وارد شد زیر لب گفت:
- مگه من بزرگترین معجون ساز قرن نیستم؟! چرا نباید شانس داشته باشم! واقعا چرا هیچ کس نباید طلسم یا معجون شانس درست کرده باشه آخه؟!

ناگهان از حرکت ایستاد و با صدای بلند فریاد زد:
- معجون؟! معجون؟! چرا من نباید معجون شانس رو اختراع کنم؟!

زیگمونت بدون توجه به اندک جادوگران و ساحرگانی که با تعجب به او نگاه میکردند به سمت یک مغازه ی فروش لوازم معجون سازی دوید.

زیگمونت با چهره ای خیس از عرق وارد مغازه شد و با فریاد به فروشنده ی متعجب گفت:
- یه پاتیل سایز معمولی! یک کیلو خاکستر اسب آبی! نیم کیلو حشره ی توربال! دو کیلو تخم ماهی مرکب! یک کیلو و نیم هم جگر پودر شده ی خفاش!

فروشنده ابتدا با کمی تعجب به او نگاه کرد و سپس مواردی را که زیگمونت درخواست کرده بود روی میز گذاشت و گفت:
- میشه صد و هشتاد گالیون جناب!

زیگمونت بلافاصله صد و هشتاد گالیون جدا کرد و روی میز گذاشت و موارد خریداری شده را برداشت و از مغازه بیرون دوید...

او با تمام سرعت به سمت پاتیل درزدار رفت و به مرد فرتوتی که پشت پیشخوان بود گفت:
- واسه ی شیش ماه اتاق میخوام! در ضمن من بزرگترین معجون ساز قرن هستم!
- قابل نداره! میشه سی صد گالیون!
- خیلی خوب! الان بیست گالیون رو میپردازم بعدش وقتی که خواستم برم دویست و هشتاد تای باقی مونده رو میدم! چطوره؟
- قبوله! شماره ی اتاق شما 32 هست!

زیگمونت همراه با وسایلش از پله ها بالا رفت و به اتاق کوچکش رفت... به سرعت گلدان کوچکی که در گوشه ی اتاقش بود را خالی کرد و با افسونی درون آن آتشی روشن کرد و پاتیلش را روی آن گذاشت و چوبدستی اش را به سمت آن گرفت و گفت:
- آگوامنتی!

آب از نوک چوبدستی اش وارد پاتیل شد و زیگمونت به سرعت افسون را باطل کرد و یک کیلو خاکستر اسب آبی را داخل آن خالی کرد... بی درنگ شش دور در جهت عقربه های ساعت آن را بهم زد و سپس دو کیلو تخم ماهی مرکب را داخل آن ریخت... محلول به زنگ سبز در آمد ولی او اهمیتی نداد و باز هم هشت دور در خلاف عقربه های ساعت آن را بهم زد و پس از آن نیم کیلو حشره ی توربال را در آن ریخت و لبخندی زد.
- باید شش ماه بجوشی... و بعد آماده ای!

شش ماه بعد:


زیگمونت صبح یک روز بهاری از خواب بیدار شد... شش ماه بود که غذایش تنها یک وعده نان و پنیر بود و بسیار لاغر شده بود اما آن روز بسیار خوشحال بود و زمانی که معجون درون پاتیل را دید نیز خوشحالی اش دو چندان شد و گفت:
- طلایی... من عاشق رنگ طلایی هستم! قربونش برم چقدر معجون خوشگلی شده!

ریگمونت لبخندی زد و محتویات پاتیل را به یکباره سر کشید! همین که آن را نوشید حس شادی و امید وجودش را فرا گرفت... حس میکرد همه چیز بهتر خواهد شد... پس لبخندی زد و از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین رفت...

- قربان... نامه براتون اومده!
- واسه ی من؟! چه نامه ای؟!
- یک نامه ی رسمی اومده قربان... ظاهرا از وزارتخانه!

زیگمونت به سرعت نامه را از دست صاحب مهمانخانه قاپید و آن را باز کرد.

نقل قول:
با سلام و عرض ادب بر جناب زیگمونت باج

جناب باج شما به عنوان بزرگترین معجون ساز قرن به وزارتخانه دعوت شده اید! لطفا جهت اطلاعات بیشتر هرچه سریعتر به دفتر وزیر سحر و جادو مراجعه کنید.

با تقدیم احترامات، وزارت سحر و جادو


زیگمونت یک لحظه با تعجب به نامه نگاه کرد و ناگهان بدون هیچ حرفی با صدای پاقی غیب شد...

وزارت سحر و جادو:

زیگمونت با لباس های پاره کثیف و سر و روی ژولیده اش در میان ده ها جادوگر و ساحره ظاهر شد و به سرعت به همه تنه زد و مستقیما به سمت دفتر وزیر رفت... در میان مسیر هر کس او را میدید با احترام از سر راهش کنار میرفت و به همین دلیل رسیدن به دفتر وزیر چندان طول نکشید.

وزیر سحر و جادو با ردایی فاخر روی صندلی سیاهش در مقابل میزی چوبی نشسته بود و بلافاصله با دیدن زیگمونت لبخندی بر لبش نشست و با هیجان گفت:
- جناب باج! این واقعا شما هستید؟! خیلی خوشحالم که افتخار دادید و به اینجا اومدید قربان!

زیگمونت که انتظار این همه احترام نداشت با فروتنی گفت:
- بله جناب وزیر... من هم خوشحالم که شما رو ملاقات کردم قربان... حالا اگر میشه بریم سر اصل مطلب... منظورم همون سخنرانی هست!
- آه... بله... در واقع سخنرانی تنها دلیلی بود که به ذهنمون رسید تا شما رو به اینجا بیاریم! واقعیت موضوع اینه که ما میخوایم که شما از این به بعد معجون های حفاظتی و امنیتی وزارتخانه رو درست کنید!
- م...م..من؟! شوخی میکنید قربان؟! من بسیار خوشحال میشم که این وظیفه رو انجام بدم!

وزیر لبخندی زد و کیسه ای بسیار بزرگ را به دست زیگمونت داد.
- جناب باج، این 3000 گالیون هست به عنوان پیش پرداخت! لطفا قبولش کنید!
- بله... خیلی ممنون جناب وزیر!

زیگمونت با لبخندی آن را گرفت و پس از مرلین حافظی از وزارتخانه خارج شد و به دوباره به پاتیل درزدار برگشت!

پاتیل درزدار:

زیگمونت با لبخندی جلو آمد و دویست و هشتاد گالیون به فروشنده داد و سپس از مهمانخانه خارج شد تا چند دست ردا برای خود بخرد.

یک هفته بعد:


- جناب باج، این هم از حقوق این ماهتون! شما مثل همیشه کارتون رو به خوبی انجام دادید!
- اوه... ازتون ممنونم جناب وزیر!

و بدین ترتیب زیگمونت باج با اختراع معجون شانس یا فلیکس فلسیس به خوشبختی و خوش شانسی دست پیدا کرد... به راستی که او بزرگترین معجون ساز قرن بود، هرچند که هرگز این موضوع را فاش نکرد که چگونه به ترکیب ساخت این معجون دست پیدا کرده.

پایان


آرسینوس که چهره اش کبود شده بود کتاب را بست و با تشر گفت:
- واقعا؟! بزرگترین معجون ساز قرن؟! این کتاب رو داده بودید که فقط من رو تحقیر کنید نه؟!
- نه جناب جیگر! فقط میخواستم بهتون کمک کنم! در ضمن... شما خاطره و یا زندگینامه خواسته بودید!
- و شما به من چی دادید دقیقا؟
- گلچین خاطرات زیگمونت باج!
- من دیگه حرفی ندارم!

آرسینوس پس از گفتن این جمله یک بطری معجون شانس از جیبش بیرون آورد و نوشید تا شاید کمی از عصبانیت و بدشانی اش کاسته شود!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دوئل
روونا ریونکلا

در برابر

گلرت گریندلوالد


نسیمِ سردِ عصرگاهی می وزید و خورشید همچون مدال سرخ رنگی بر پیراهنِ ارغوانیِ آسمان، جلوه می کرد. پونه های وحشی، لجوجانه عطر خود را به نسیم میسپردند و کوه های سرسبزی که گویی میخی آنها را بر زمین کوفته بود، در کنار یکدیگر قد افراشته بودند.

و او- دختری با موهای شرابی رنگِ تا کمر، چشمان کهربایی رنگ و پوستی به سپیدی مهتاب- بالای تپه ایستاده بود. درست بالای تپه و باد در ردایِ بلندِ آبی رنگش می پیچید. برخلاف چهره جوانش، شانه های خمیده و – با در نظر نگرفتن وحشتِ خانه کرده در چشمانش- نگاه خسته و گیجی داشت.

منظره زیبایی بود. اما اگر همه چیز، "آنطور می بود، که می بایستی باشد."
اگر اندکی پایین تر از دخترکِ خسته، چند جسدِ غرق در خون نیافتاده بودند. اگر کمی آنسوتر، آن موجوداتِ " کثیف و ریز جثه یِ قوی و عجیب" مشغول نابود کردن شهرش نبودند. اگر او- با آن همه قدرت فرابشری اش- مجبور نبود مثل یک ترسو بالای تپه پنهان شود و دوستانش را ببنید که یکی، یکی در خاک و خون می غلتیدند. اگر همه چیز مثل قبل بود... سالها قبل...

سالها قبل، هنگامی که جادو، همچنان در سرتاسر کشور وجود داشت. آن روزها خیلی دور به نظر می آمدند. روزهایی که مردم برای کوچکترین کارهایشان از جادو استفاده می کردند... و بالاخره جادو تمام شد!
یک روز صبح، هنگامی که مادرها مثل همیشه چوب جادو را در دست فشردند، ورد خواندند و به سمت اجاق ها گرفتند، اجاق ها خاموش ماندند! به همین سادگی...
و به همین سادگی تنها ذخیره جادو، سلدای هجده ساله شد... سلدایی که باید به هر وسیله ای از خود محافظت می کرد تا جادو بماند... جادوی سنگین و رخوت انگیز، که حرکت را هم برای او دشوار کرده بود!

در مقابل چشمان حیرت زده اش، جسدی دیگر بر زمین افتاد. قدرت این موجوداتِ ناشناخته- که حتی با دلیلی ناشناخته به آنها حمله کرده بودند- بسیار زیاد بود. سلدا، تصمیمش را گرفت!

باد همچنان می وزید. ردای آبی رنگش باز به اهتزاز در آمده بود. پس از سالها... چوبدستی خود را از لباس بیرون آورد و به سمت "موجودات عجیب و غریب" گرفت:
-آوادا کد...
مکث کرد. موجود دیگری نیز با او همصدا شده بود. دوباره شروع کرد:
-آوادا...
حتما توهم زده بود، سرش را تا آنجا که میشد سریع تکان داد و ورد را خواند:
-آواداکدورا!
-آواداکدورا!

دو نور سبز رنگ. یکی به سوی موجودات و دیگری...؟
با احتیاط چرخید:
-آستوریا!

همه چیز خیلی ساده بود. خیلی خیلی ساده. آستوریای جوان، خواهر کوچکترش، خود را میان او و طلسم قرار داده بود. طلسمی با مبدأ نامشخص. لبخندی روی لب هایش نشست. به آرامی بزرگتر شد و پس از چند ثانیه، صدای قهقهه هایش در کوه پیچیده بود.

در دستان آستوریا کاغذی بود. خم شد و آن را برداشت، از طرف پدرش بود:
-ما سرشونو گرم میکنیم سلدا، تو فرار کن!
لبخند بر لب هایش خشکید. هیچکس نیاز نبود قربانی او شود. جادو؟ دیگر چه اهمیتی داشت وقتی نمیتوانست از عزیز ترین کسانش حمایت کند؟

چوب را در دستانش فشرد و به سمت میدانِ نبرد بازگشت.
-آواد....

"تـو بـی مســئـولیـتی!"

میخواست سکوت کند، اما کلمات بی اختیار از زبانش جاری می شدند:
-مسئولیت من، محافظت از اوناس!

"مـسـئــولـیت تـو، مـحـافـظـت و انـتقـال منه!"

-نمیشه... دارن میمیرن! دارن برای من قربانی میشن!

"اونــا بــرای مـن قــربــانــی مـیشـن!"

-تو وجود نداری... تو...

"مـسـئــولـیت تـو، مـحـافـظـت و انـتقـال منه!"

-چطوری؟

"...."

-خسته م...

"انــتــقال..."

-ازدواج؟

"انـتقـــال بـه تــمــام مــردم زمین!"

-...

"خون..."

_________
آسمان، پیراهن عزا به تن کرده بود. باد، به آرامی می وزید و پونه های وحشی مصرانه عطر فشانی می کردند. کوهها، هیبت های عظیمی مینمودند که تنها به قصد ایجاد ترسی ناشناخته در دل تماشاگران، ساخته شده بودند.

جنگ، همچنان در جریان بود. در این میان، پولاکس و ماریوس مشغول جابجایی اجساد و رسیدگی به زخمی ها بودند. همه چیز به طرز مسخره ای، مشنگی می نمود و این برای آنان که تا چند سال پیش، از جادو بهره میگرفتند آزار دهنده بود. ماریوس نفس نفس زنان تکه زمین خشکی را به پولاکس نشان داد:
-اینجا خالیه... جسدشو اینجا بذار!

چِک...

پولاکس جسد کبود شده را روی زمین گذاشت و پوزخند زد:
-همین کم بود... بارون!

چِک...

ماریوس از زیر طلسم روانه شده از سوی" موجود کوچکِ عجیب و غریب" جاخالی داد و نگاهی به آسمانِ عاری از ابر انداخت:
-ابری تو آسمون نیست...

چِک...

-بارونش گرمه...

چِک چِک...

پولاکس با واهمه به دور و برش نگریست و دستی به صورتش کشید.
-لعنتی... یه قطره ش افتاد روی صورتَــ....

سکوت دلهره آوری دشت را فرا گرفت. حتی جنگجویان نیز ساکت، دست از کار کشیده بودند.

چِک...

بالاخره کسی از میان جمعیتِ ترسیده ی فرانسوی، جمله ای را زمزمه کرد:
-این... بارونِ خونِ...!

چِک چِک چِک...

-این نفرینــه...!

چِک چِک چِک چِک...

-خشم خداست...!

چِک چِک...

-پناه بگیرید!

چِک چِک...

همه ترسیده بودند. آنقدر که حضور "موجودات عجیب و غریبِ کوچک" برایشان کم اهمیت مینمود. بی توجه به آنان به دنبال سرپناهی امن میگشتند.

چِک چِک...

ماریوس نگاهی به دستانش کرد. گزگزی سرانگشتانش احساس میکرد.

چِک چِک...

و پس از آن، همه اهالی شهر دچار گزگز سرانگشتان شدند.

چِک چِک چِک....

وجود نیرویی قوی را در خود احساس می کرد. چیزی مثلِ... مثل جادو!

چِک چِک چِک...

و پس از آن، همه اهالی شهر وجود یک نیروی قوی، چیزی مثل جادو را در خود احساس کردند.

چِک چِک چِک...

هوا کاملا تاریک شده بود. ماریوس بی اختیار چوبدستی کهنه اش- که سالها بود بی استفاده نگهش میداشت- را از ردا بیرون کشید. زیر لب زمزمه کرد:
-لوموس!

چِک چِک چِک...

نوری کم جان با بی میلی از چوبدستیش بیرون خزید.

چِک چِک چِک...

و پس از آن، همه اهالی شهر بی اختیار چوبدستی های کهنه شان را- که سالها بی استفاده نگهش می داشتند- از ردا بیرون کشیدند:
-لوموس!

چِک چِک چِک...

انواری کم جان، با بی میلی از چوبدستی ها بیرون خزیدند.
شهر، به آرامی روشن میشد.

چِک چِک...

ماریوس از جا برخاست:
-شخصیتِ اصلی ماجرا کجاست؟

چِک چِک چِک...

مردم شهر به آرامی از پناهگاه ها بیرون خزیدند:
-سلدا؟
-سلدا کجاست؟
-یکی بره و اونو از بالای تپه بیاره!

چِک چِک چِک....

ماریوس بالای تپه ایستاده بود و برای هزارمین بار، تلاش بی نتیجه خود را برای یافتن سلدا تکرار می کرد:
-سلدا؟

چِک چِک چِک...

قطرات خون، روی دستان ماریوس میچکیدند...

چِک... چِک... چِک!





هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
دوئل با مرلینکمان!

سوژه: آرزو



فلش بک

محاصره شده بود. میان دیواری از آتش به بلندای یک برج و گروهی از محفلی ها! گیج و منگ، تنها می توانست به این بیاندیشد که از او چه می خواهند؟ باج گرفتن از سرورش؟ محال بود بگذارد. حتی اگر مجبور میشد خود را بکشد، اجازه نمی داد که لشکر مرگخواران تاوانی برای او بپردازد. اصلا نمی دانست چگونه گیر افتاده! کدام طلسم را نابجا شلیک کرده که حالا بین شش نفر در قفس افتاده! همچنان داشت به دل آتش هدایت میشد. متوجه شد که رزهای سیاهش در مقابل آتش دوامی ندارند. مورگانا کم کم در حرکت هم دچار مشکل شده بود. تمرکزی برای جنگیدن نداشت وقتی حتی نمی توانست نفس بکشد.
برای چند لحظه چشم هایش را بست. میان دودها ایستاده بود. و ظاهرا دیده نمیشد. پس برای مدت کوتاهی امنیت داشت. آنقدر که بتواند چشم هایش را چند ثانیه ببندد. میخواست آپارت کردن را تست کند، اما پیش از آنگه به تمرکز کافی برای آپارات برسد. صدایی حواسش را پرت کرد.
- پیس پیس! هی دختره!

اخم های مورگانا در هم رفت.
"دختره؟ این چه مدله حرف زدنه آخه مگه من..."
"خوب حالا تو اتیش اشرافی نباشی نمیشه؟ ببین کیه خوب؟ چی میخواد ازت؟"

مورگانا به طرف صدا چرخید و زیر لب غر زد
- خل شدم رفت! آخه کی با وجدان خودش دعوا میکنه؟ تو کی هستی؟ پاتر؟

لی لی علی رغم شرایطی که در آن قرار داشتند خندید. و دست مورگانا را به سمت روزنه ای برای خروج از آتش کشید!وقتی به یک نقطه امن و دور از آتش رسیدند، نطق هر دو باز شد!
- تو کی هستی پاتر؟ این مدل جدید سلام کردنه مورگانا؟

مورگانا که به سرفه افتاده بود، پاسخی نداد. لی لی پاتر جوان او را به سمت یک سقف کشاند تا تنفسش به حالت عادی برگردد.
- زده به سرت؟ برای چی منو نجات دادی؟ می دونی اگر پد رت بفهمه اومدی تو این آتیش، هلک هلک از آزکابان کوچ میکنه بیاد اینجا که منو به عالم بالا واصل کنه؟ اصن چه فکری کردی که اومدی اونجا اگه بهت طلسم می زدن یا آتیش می گرفتی یا زمین می خوردی چی؟

مورگانا وقتی به اندازه کافی داد کشید، مکثی کرد صدایش را صاف کرد و با خونسردی تمام گفت:
- ممنون که کمک کردی!

لی لی فقط خند ید
- دوست نداشتم پیغمبره های زن توی آتیش بمیرن! مراقب خودت باش مورگانا!
و مورگانا بهت زده، تمرکز کرد تا غیب شود.
.
.
.
از آن تاریخ سه ماه می گذشت! مورگانا متنفر بود که به کسی مدیون باشد! آن هم به دختر پاتر! وای! این را برای خودش نوعی ننگ می دانست. می دانست باید از این دین بیرون برود اما چگونه؟
- ماما من هرگز به این آرزو نمی رسم!

رشته افکارش را جیغ کودکی از قوم و قبیله بی شمار ویزلی ها، پاره کرد. ولی احساس کرد فرشته ای کوچک، شبیه همان ها که وحی نازل می کنند؛ بالای سرش می چرخد.
"آرزو؟ آرزو؟؟ خودشه! آرزو!"

ولی وقتی چند دقیقه با اشتیاق بالا و پایین پرید، هیجانش فرو نشست! کی؟ کجا؟ چگونه می توانست به آرزوی قلبی لی لی لونا پی ببرد؟ می توانست تغییر شکل دهد. می توانست شبیه یک فرشته شود. می توانست....

چــــــی؟

مــــــــــــــــن؟

فرشـــــتــــــــــــــه؟

بهت زده به خودش در آیینه یک مغازه خیره شد.
- زده به سرم؟ من؟ فرشته؟ انگار به یکی مث فلورانسو بگی تبدیل به بلاتریکس بشه! اون وقت....

چیزی در ذهنش جرقه زد. آنقدر سریع و ناگهانی که مورگانا را از همان نقطه که ایستاده به دروازه کوچه دیاگون بکشاند.و همانقدر سریع که به تام کافه دار قدرت تشخیص این که چه کسی با این سرعت از کافه عبور کرده است را هم ندهد.
در کسری از ثانیه، مورگانا روبروی مغازه لارنس معجون ساز در کوچه ناکترن قرار داشت. آنقدر با عجله اقدام کرده بود که تازه وقتی در خانه، مشغول بررسی میزان معجون هایش شد، به خاطر آورد که می توانست داشتن این معجون را از آرسینوس یا سوروس هم درخواست کند. از این همه عجله عصبانی شده بود. اما مدیون بودن به پاتر، مثل غل و زنجیری، راه نفسش را تنگ می کرد. به سراغ آرسینوس رفت. ناگهانی! آنقدر ناگهانی که آرسینوس فقط توانست بگوید:
- بیا تو مورا!
- آرسی؟ میشه فهمید کدوم تار مو مال کیه؟

آرسینوس جیگر جوری به مورگانا خیره شد انگار از او خواسته بود مرده ای را زنده کند.
- تو حالت خوبه؟

مورگانا آه عمیقی کشید.
- فراموشش کن!

مورگانا هنوز یک راه دیگر هم داشت. یک راه به ظاهر ساده!
- سلام رودولف....
.
.
.
مورگانا به خودش پوزخند زد. اصولا اگر با ساحره ها کار داشتید، رودولف بهترین گزینه بود.خیالش کاملا راحت بود که امشب او تنها فلورانسوی مهمانی خانه پاترهاست. بدون مکث، معجون مرکب پیچیده را سر کشید!
- مزه اب نبات لیمویی میده! مزه محبوب دامبلدور!

وقتی تغییر شکل داد احساس عجیبی داشت که ممکن بود اسمی برایش نداشته باشد. اما به خوبی می دانست دلش نمی خواهد مدت زیادی در این حالت باقی بماند. از ته دل از اینکه فلورانسو یک اسلیترینی محفلی است، سپاسگذار بود. چون به راحتی می توانست یک لباس سبز رنگ اشرافی به تن کند.کنار لی لی لونا بنشیند و جوک های محفلی به هم ببافد! البته اگر وسوسه نشود بخاطر شنیدن چنین لطیفه هایی گردن گوینده را بشکند.صدای لی لی، افکارش را پاره کرد.
- سلام فلو! نمیای داخل؟
- سلام لی لی ببخشید ندیدمت. آخرش معلوم نشد این مهمونی برای چیه؟

لی لی از ته دل خندید.
- مامان میگه رشوه اس! برای اینکه بلاخره تصمیم بگیرن نتیجه مسابقات رو اعلام کنن!

مورگانا پیش خود اندیشید که این عجیب ترین دلیل برای برگذار کردن مهمانی است! پاتر بزرگ اگر تصمیم می گر فت آرسینوس را به آزاد کردن پسرش مجاب کند، احتمالا به موفقیت بیشتری می رسید.
- میدونی لی لی؟ من برای این مهمونی یه ایده دارم! یه چیز شیطنت بار!

سر دامبلدور به طرف مورگانا چرخید. انگار به کلمه شیطنت آلرژی داشته باشد. مورگانا زد زیر خنده!
- دیگه نه تا اون حد پروفسور! یه چیزی در حد جرات و حقیقت!

فلش فورارد اواخر شب

مورگانا برای چند لحظه کاملا در قالب بازی فرو رفته و مثل یک دختر جوان شیطنت می کرد. و البته این واقعا بیشتر به او می امد تا یک بانوی عصا بلعیده! نوبت او شده بود.
- هی وایسید نوبت منه! هی تو لی لی جرات یا حقیقت؟

لی لی لونا لحظاتی به مورگانای فلورانسو شده، خیره ماند.
- از اون نگاهت اصلا خوشم نمیاد! حقیقت!

زد زیر خنده!
-هورا گول خوردی! مهمترین آرزوت چیه!

لی لی به شدت سرخ شد.
- لعنت به تو فلو! آخه این چه سوالیه!

جیمز پاتر کنجکاو شده بود. اما لی لی به این می اندیشید که فقط در این چند دقیقه، خوشحال است که پدرش آنجا نیست.
- ام...خوب....لعنت به تو فلو! ریگولوس!

چشم های مورگانا یا همان فلورانسوی فعلی برقی زد.... او نفهمید مهمانی چطور تمام شد یا بازی ها به کجا رسید. چون خودش را به سردرد زده و از مهمانی گریخته بود. وتمام شب ها و روزهای هفته پیش را صرف این کرده بود که از زیر زبان این دزد بدتر از ماندانگاس حرف بکشد! البته با کمک راک وود. و در نهایت با معجوت حقیقت جریان را فهمیده بود.حالا باز هم فلورانسو لازم شده و در خانه فلو، یک مهمانی سه نفره گرفته بود. میخواست تکلیف این دو نفر را با این مهمانی مشخص کند. به طرز خنده داری هم زمان رسیده بودند.

ریگولوس: تو؟

لی لی: تو؟

مورگانا: داخل هم می تونید بازی کلمات انجام بدید!
زوج جوان سرخ شده بودند.

لی لی: ام.... فلورانسو تو واقعا می خواستی...
- من واقعا چی لی لی؟ وقتی شماها همدیگه رو میخواید باید اقلا یه بار با هم حرف زده باشید!
- ببین یه مشکلی هست... فکر نمیکنم بابا قبول کنه که تنها دامادش یه مرگخوار باشه!

جوان مو مشکی اخمی کرد.
- تو روی دست من علامت شوم می بینی؟
- الان نه! ولی قراره مرگخوار شی!

ریگولوس نجوا کرد:
- نه اینکه خودت قرار نیس بشی؟ تازه آینده دست پدرت نیس! اونم وقتی هنوز تو زندانه!

چشم های مورگانا گرد شد و بی اختیار پرسید
- پس بخاطر همین بود که مورگانا رو نجات دادی؟

رنگ از رخ لی لی پرید.
- تو از کجا می دونی؟
- هیــــــس! وحشت نکن لی لی! الان اینجا نیستیم بدونیم کی چکار کرده! قراره یه راه مسالمت آمیز برای ازدواج شما پیدا کنیم!

مورگانا برای آرام کردن خودش با یک قلم پر بازی می کرد.همین اشاره زوج جوان را آرام کرد.
- خوب اون هنوز مرگخوار نیست!
هر سه به هم چشمک زدند.

هفت هشت ده ماه بعد؛ عروسی دو تسترال عاشق!

میان جمیعتی عجیبی که شاید بتوان گفت با حسی شبیه نارضایتی دور عروس و داماد را گرفته بودند، زنی با شنلی قرمز رنگ راه می رفت که جعبه ای از مخمل قرمز رنگ هم دستش بود و تنها مشخصه شناختنش، گربه سیاه رنگی بود که پشت سرش راه می رفت! وقتی به لی لی و ریگولوس رسید. با دیدن ظاهرش و شناختن او، جمعیت ساکت شد.
مورگانا در حالیکه کمی به جلو خم شده بود، جعبه قرمز رنگ را در دست های لی لی لونای بهت زده گذاشت و پیش از آنکه با همان آرامش سکر آور، راه بازگشت را بگشاید گفت:
- دین من، به عوض آرزوی تو! آرزوی دیگه ای نداری؟

لی لی به سختی سرش را تکان داد و بی اختیار، روی صندلی های رز سرخ رها شد. مورگانا دینش را ادا کرده بود و لی لی به آزرویش رسیده بود! دلیلی نمی دید. آنجا بماند. نه تا وقتی که واقعا دعوت نشده بود!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۴ ۲۳:۴۹:۳۸

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
دوئل با روونا ریونکلاو
"جادو در گذشته"


صدها جادوگر، چوب جادو به دست، آماده ی نبرد تا پای جان، در دالانی گرد یکدیگر آمده بودند. از گوشه و کنار دالان، جایی که بوی نا می داد و موش ها و سوسک ها وول می خوردند، کودکان این خاندان های باقی مانده ی جادویی مشغول تماشای این صحنه ی غرور آفرین بودند. آن ها به قهرمانان خود افتخار می کردند.

در جلوی صف، کرسی کهنه ای وجود داشت که جوانی بر روی آن ایستاده بود. چهره ی جوان مانند دیگر همراهانش پر از زخم های عجیب و غریب بود. یک طرف صورت جوان سوخته بود و سمت دیگر آن فلج شده بود. البته این چیزی عجیبی در میان جادوگرانی که در آنجا حضور داشتند نبود. چهره ی همه ی آن ها به شکل وحشتناکی در آمده بود و تنها دلیل آن پیشرفت تکنولوژی بود و بس!

پسر جوان که بیست ساله می نمود، در حالی که کتاب قطوری را در دست گرفته بود، شروع به سخنرانی کرد. "من... اگوستوس ایگنوتیوس پاتر، به عنوان کسی که خود شما به عنوان فرمانده انتخاب کردید، به شما می گویم که شانس زنده ماندن ما یک در میلیونه!" همهمه ای در میان جادوگران برخواست. کودکان همچنان متحیر و کمی ترسان مشغول گوش سپردن به سنخنرانی بودند.

اگوستوس ادامه داد: "بله... شانس ما خیلی کمه... شاید از این هم کمتر باشه ولی.... ولی من از شما می پرسم... اگر شانس ما از این هم کمتر بود، شما تا آخرین نفس... تا آخرین قطره ی زندگی که هنوز در وجود شما قرار داره... برای مراقبت از فرزندانتون، خواهران و برادرانتون، دوستان و عشقتون نمی جنگیدید؟!"

فریاد جادوگرانی که یک صدا حرف های پسرک جوان را تایید می کردند، به هوا بلند شد. آگوستوس کتاب قطور قرمز رنگ را که می شد به راحتی کلمات "تاریخ جادوگری" با رنگ های طلایی بر روی آن نوشته شده بود، خواند، بالای سر گرفت و دوباره به سخنرانی اش ادامه داد: "اجداد ما سال ها با قدرت جادویی خود به این افراد پست کمک کردند. حتی در راه آنها کشته شدند اما آن ها چگونه با ما رفتار کردند؟! ... همه ی آن خائنین باید بمیرند!" پس از گفتن این کلمات، از کرسی پایین آمده و ده نفر از بهترین افرادش را برای مراقبت از قلعه ی زیر زمینی و کودکان درون آن انتخاب کرد. سپس به همراه یارانش سوی در ورودی دالان به راه افتاد.

ده سال پیش، تمامی وزارت خانه های جادویی به دست ماگل هایی که با تکنولوژی های جدید خود به آنها یورش آورده بودند، سقوط کرده بودند. ده سال جادوگران در برابر ماگل هایی که مانند قرون وسطا به جان آن ها افتاده بودند، مقاومت کردند ولی این بار سلاح ماگل ها متفاوت بود. آنها دیگر با چوب و داس نبودند و جادوگران نیز در قلعه هایی مانند هاگوارتز، دورمسترانگ و... امنیت نداشتند...

در گذشته آنها از قدرت جادوی خود علیه دشمن ضعیف خوداستفاده نکرده بودند و به ماگل ها اجازه دادند تا قوی تر شوند. قوی تر شوند و سلاح های مرگبارتر بسازند. سلاح هایی که اگر از آنها جان بدر می بردی، باز هم اثرات جبران ناپذیری بر روی جسم افراد می گذاشت. زخم هایی از جنس جادوی سیاه و غیر قابل ترمیم. آنها چگونه اجازه داده بودند که ماگل ها بر روی جادو های آن ها آزمایش کنند؟! آنها چگونه اجازه داده بودند که ماگل ها از قدرت جادوگران، علیه جادوگران استفاده کنند؟! اجداد آن ها در گذشته جادوی خود را به ماگل ها تقدیم کرده بودند ولی ماگل ها تنها در بخشی از آن تجسس کرده بودند. آنها تنها در بخش ویرانگر آن تجسس کرده بودند ولی قدرتمند ترین جادو، جادوی دیگری بود!

آگوستوس آماده بود که خود را قربانی کند. تنها جادویی که قدرت مقابله با جادوی سیاه را داشت، جادوی صورتی بود و نه چیز دیگر! پسر جوان از دالان خارج شد. نور کور کننده بود. جوان چشمانش را برای لحظه ای بست و زمانی که باز کرد، در ایستگاه کینگز کراس بود. ایستگاهی تمیز و کاملاً سپید با قطاری که تنها انتظار او را می کشید.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
دوئل با فلفل!
"خونه"

***

خونه..
خونه‌ی آدم کجاست؟..
نه..
خیلی قبل‌تر از اون..
خونه..
چی هست؟!


- هیشکی به خونه‌ها فک نمی‌کنه ماگت.

از میون پنجره پرید تو خونه و گربه‌شم، دنبالش. روی زمین که قدم برمی‌داشت، گرد و خاک بلند می‌شد، می‌چرخید دور مُچش و دوباره می‌نشست رو زمین. صدای جیرجیر میومد. انگار.. انگار که خونه داشت ناله می‌کرد.

رفت سمت راه پله‌ی بزرگی که یه روزی می‌شد با کلمه‌ی "اشرافی" توصیفش کرد. آروم دستشو کشید روی نرده‌های راه پله.
- هی.. سلام..

لبخند زد. بیشتر انگار برای خودش، تکرار کرد:
- هیشکی به خونه‌ها فکر نمی‌کنه ماگت.

یه روزی خونه‌ی قشنگی بود. یه روزی آدمای زیادی دوسش داشتن. آدمای زیادی آرزو داشتن دعوت بشن بهش. آدمای زیادی توش می‌رفتن و میومدن. تو باغش می‌چرخیدن. کنار پنجره‌هاش گریه می‌کردن.

- ولی همه‌شون تنهات گذاشتن، نه؟..

می‌دیدمشون.
نه این که اهمیتی به "اونا" بدم.
فقط..
می‌خواستم بدونم..
"خونه‌ کجاست؟.."


می‌رفت جلو جلو برای خودش. بلند بلند با گربه‌ش حرف می‌زد:
- ببین. اینجا جاییه که بچه کوچیکه اولّین قدماشو برداشته. اینجا.. اینجا باید جایی باشه که خواهرا با هم دعواشون شده، سمت هم چیز میز پرت کردن.. مهم نی چقد جادوگر باشی، پای دلت که میاد وسط می‌شی یه مشنگ ِ تموم عیار!

خندید.
گربه‌ی زشتش پشت سرش می‌رفت و واسه حرفای صاحبش تره هم خورد نمی‌کرد.

- ولی شرط می‌بندم خونه‌ی خوشگلی بوده! نه ماگت؟!

آه کشیدم. اگه اون گربه‌ی توئه، درکت از زیبایی‌شناسی واقعاً جای تردید داره!

- تنهاش گذاشتن همه‌شون. چطوری دلشون اومد تنهاش بذارن؟ خونه‌ی خودشون رو!
- وقتی یک جا ثابت بمونی، این اتفاقیه که میُفته بنفش!

نگاش می‌کردم. اون چه می‌فهمید از ثابت موندن؟ مثل همون علفای بی مصرفی بود که عاشقشون بود. می‌رفت مثلاً که آرزوها رو برآورده کنه و حتی فکر نمی‌کرد به آدمایی که پشت سر می‌ذارتشون. حتی فکر نمی‌کرد.. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد!
خندید. چشماش برق زدن. انگار که اون آدم ِ تازه ظاهر شده، براش مهم‌ترین آدم تو تموم دنیا بود.
- لردک!
- وانمود نکن از دیدن ما خوشحال شدی. ما ذهن‌جوی قدرتمندی هستیم.

انتظار داشت که بیاد سمتش و بغلش کنه. عه. علاقه‌ی بیخودی به بغل کردن ِ این و اون داشت. ولی نیومد. همونطوری جست و خیز کنان به سمت بقیه اتاقای عمارت رفت.

- ذهن‌جو بودن به چه دردی می‌خوره وقتی نمی‌تونی قلب آدما رو بخونی؟!

آخه ما خیلی به قلب تو اهمیت می‌دیم!

دنبالش رفت. ردای سیاهش روی زمین کشیده می‌شد و چشمای قرمزش، دنبال چیزی می‌گشتن.

این اتفاقیه که میُفته. تو می‌مونی و آدما می‌رن. سال‌های سال.. سال‌های سال.. می‌شینی به تماشای رفتن و اومدنشون..

- پس این چیزیه که تو هستی.
- بله؟!
- یه خونه.

سر جاش ایستاد. ویولت حواسش نبود. هنوز با کنجکاوی داشت توی اتاقا سرک می‌کشید و صداش رو می‌شد از توی یکی از اتاقا شنید.

به ما چی گفت؟
"خونه"؟!
به نظرمون شبیه توهین اومد!


- بله؟!!

وقتی جواب داد صداش انقدر خفه بود که آدم می‌تونست حدس بزنه فضولیش اونو زیر ِ تخت خواب کشونده تا یه چیزی رو بیرون بیاره. فضول! دختره‌ی فضول!
- یه خونه. تو یه خونه‌ای.

کم کم داشت عصبی می‌شد. البته این اتفاقی بود که برای همه آدمایی که ویولت بودلر رو می‌دیدن، میُفتاد.
- بهت اخطار می‌کنیم بنفش..

یهو جلوش سبز شد!
با سر و صورت ِ خاکی، نیشش تا بناگوشش باز بود. ولدمورت حتی دلش نمی‌خواست بدونه اون چیزایی که توی موهای دُم اسبی‌ش گیر کردن، چی هست!
- تو خونه‌شونی. وقتی ناراحتن. وقتی خوشحالن. وقتی عصبانی هستن یا خسته از جایی برمی‌گردن.. تو اونجایی. نه؟

لبخند زد.
- وقتی اوضاع خطرناک می‌شه، اینجا پناه می‌گیرن.

با سر بهش اشاره کرد.
- و همه می‌دونن..

سرشو گرفت بالا. نگاهش از سقف عمارت رفت سمت در و دیوارش. اتاقاش. راه پله‌ش. همه جا..
- هیچ‌جا امن‌تر از خونه نیست.

من..
ما..
ما خونه نیستیم!!
ما خونه‌ی هیچکس نیستیم!
اصلاً هم امن نیستیم!


با یه دست موهاشو تکوند. تو اون یکی دستش یه چیزی بود. آها.. همون چیزی که از زیر تخت بیرون کشیده بود.
یه قاصدک؟..
یه قاصدک که زیر تخت ِ اون خونه‌ی متروکه پناه گرفته بود؟..

از کنارش رد شد. احتمالاً داشت می‌رفت که قاصدکشو فوت کنه تا بره و خبرای خوب بیاره. این کاری بود که قاصدکا می‌کردن. می‌رفتن. می‌رفتن و هیچ‌وقت برنمی‌گشتن به خونه‌ای که بهشون پناه داده بود.
- توی این دنیای تسترال تو تسترالی که همه چی سیم‌ثانیه عوض می‌شه، دیدن ِ خونه‌ها به آدم قوّت قلب می‌ده.

همونطوری که دور می‌شد، ادامه داد:
- می‌دونی.. این که سرجاشونن.. این‌ که هیچ‌وقت عوض نمی‌شن.

برای همین اومدی اینجا؟ که یه خونه رو ببینی، قوّت قلب بگیری و بری؟..

- و مهمه که بهشون یادآوری کنی حواست بهشون هست. بهشون بگی می‌دونی چرا.. خب.. قیافه‌شون اینطوریه!

صدای خنده‌ش تو راهرو پیچید.
- مخصوصاً اگه یه خونه‌ی ترسناک مث اینجا باشن!

رفت.
حالا تنها بود.
یادش نمیومد دنبال چی اومد توی این عمارت.
به در و دیوار خونه نگاه کرد.
به جورایی خنده‌دار بود.

هیشکی اندازه‌ی اون حال ِ "شیون آوارگان" رو نمی‌فهمید!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴

ایرما پینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 184
آفلاین
ایرما پینس
آرسینوس جیگر





در روز های سرد و بارانی زمستان،اهالی لیتل هنگلتون معمولا اوقات خود را در کافه ی کوچک روستا یا در خانه هایشان،در کنار آتش گرم بخاری میگذرانند.در چنین روز هایی دهکده از اوقات دیگر خلوت تر است و سکوت در آن موج میزند.
تعجبی ندارد که در چنین روزی هیچکس به زن بلند و لاغر سیاهپوشی که با کلاهی عجیب و مسخره،از حیابان اصلی دهکده میگذشت توجه نکند.اما گویا زن ماندن در خیابان اصلی را چندان عاقلانه نمی دید و طولی نکشید که وارد کوچه باریک کنار کلیسا شد و خیابان اصلی را پشت سر گذاشت.
در کوچه شدت باران کمتر بود و زن ناشناس برای اولین بار دستش را در جیب ردای بلندش کرد که از گردن تا نوک پایش را می پوشاند.و از جیبش تکه چوبی بلند و صیقلی بیرون آورد.با دقت نگاهی به اطراف انداخت سپس عینکش را از چشم برداشت.و با یک ضربه ساده آن چوب صیقلی بخار و قطرات آب موجود بر سطح شیشه عینک از بین رفتند.زن با احتیاط چوب را درون جیبش گذاشت و عینکش را به چشم زد.اگر همان لحظه کسی از پنجره کلیسا یا خانه های آن سمت کوچه نگاهی به آن زن میانداخت و با چشم پوشی از ظاهر و لباس عجیب آن زن به عینک بزرگ زن خیره میشد،صحنه بسیار جالبی میدید،صحنه ای عجیب تر از سر و وضع زن بد لباس.قطرات باران در حال بارش هنگامی که به نزدیکی عینک زن میرسیدنددر فاصله ی چند سانتی متری متوقف میشدند.
زن به راهش ادامه داد تا سر انجام به انتهای کوچه رسید.انتهای باریک کوچه به زمین مسطح و بایری باز میشد،که اهالی دهکده آن جا را زمین پشت کلیسا می نامیدند و در روزهای تابستانی محل بازی بچه های روستا بود.

زن سیاه پوش با قدم هایی بلند وارد زمین پشت کلیسا شد.سطح زمین از سطح کوچه پایین تر بود و به دلیل بارش باران مملو از گل و لای شده بود .
اما زن هیچ توجهی به گلی شدن ردا و چکمه هایش نداشت.نگاه او به تپه ای که در سمت چپ زمین بود دوخته شده بود.اهالی کهنسال لیتل هنگلتون هر گاه موضوعی برای گفتگو نمی یافتند صحبت درباره عمارت بزرگ روی تپه را پیش میکشیدند.آن جا را خانه ریدل ها مینامیدند.و از نظر همه اهالی دهکده
آن خانه قدیمی،ترسناک و چندش آور بود.در حدود نیم قرن پیش،صاحبان ثروتمند آن خانه همگی در یک شب به طرز مشکوکی از دنیا رفته بودند
در نظر تمام اهالی آن جا خانه ای کاملا متروک نیمه ویرانه و حتی زشت بود.
در حالیکه در نظر زن سیاه پوش غریبه که ایرما صدایش می کردند آن خانه، روشن، آباد مخوف و بسیار خواستنی به نظر می رسید.

ایرما مکث کوتاهی کرد و یک بار دیگر با خود اندیشید که چه چیز او را به آنجا کشانده! آیا ارزشش را داشت؟ چیزی در قلبش به حرکت در امده بود. و ایرما علی رغم اشتیاقش، نمیتوانست دست سرد ترس را هم ندیده بگیرد.




فلش بک


ساعت کاری کتابخانه در شرف اتمام بود،تنها چند دانش آموز سال هفتمی ریون کلاو هنوز مشغول مطالعه بودند.ایرمای بی حوصله،نگاهی به ساعت بزرگ کتابخانه انداخت.
-خانوم ها کم کم باید برای رفتن آماده بشید.

دختران ریون کلاو با کشیدن آهی از خستگی از جای خود بلند شدند.
گاهی با دیدن دانش آموزان مختلف به این فکر میکرد که باید در گروه ریون کلاو جای میگرفت.در حالی که کلاه گروهبندی در آغاز تحصیلاتش پس معطلی 3 دقیقه ای به اسلیترین فرستاده بود،ایرما هنوز هم
هنوز هم نمیفهمید کلاه در او چه چیز دیده بود که به نظرش، ایرما را شایسته حضور در اسلیترین می کرد.


دختر ها پس از خداحافظی از کتابخانه بیرون رفتند،و ایرما را با کتاب های محبوبش تنها گذاشتند.
ایرما به آرامی از صندلی خشکش برخواست گردنش را به چپ و راست حرکت داد.و چوبدستی در دست به سمت قفسه کتاب ها رفت.طبق طبق روالی از پیش تعیین شده به مرتب کردن کتابخانه میپرداخت،و امشب زمان مقرر بود.
به آرامی با چوبدستی به نزدیک ترین قفسه اشاره کردمجموعه چند جلدی فرهنگ لغات،مانند کارت های بازی به آرامی بر خوردند و به ترتیب شماره جلد مرتب شدند.کار را با چسباندن جلد کنده شده ی یک کتاب قدیمی ادامه داد،ایرما بر تمامی جادوهای صحافی اشراف کامل داشت.
کم کم ،کار قفسه اول به پایان رسید قفسه ی بعدی و بعدی وبعدی..

کارش را با حوصله و دقت انجام میداد و پیش میرفت،بخش های مختلف کتابخانه را آهسته پشت سر میگذاشت.
با صدای ضعیف ناقوس قلعه به خود آمد،ناقوس سه مرتبه نواخت.ساعت سه بعد از نیمه شب بود.
چطور متوجه گذر زمان نشده بود؟
نگاهی به اطرافش انداخت،در بخش ممنوعه بود،بخشی که دانش آموزان هاگوارتز حتی از سال اول آرزوی دسترسی به آن را داشتند،و استفاده از آن جز با اجازه اساتید امکان پذیر نبود.
ایرما هیچوقت دلیل علاقه بی حد دانش آموزان به این کتاب ها را درک نمیکرد،گرچه خود او شیفته کتاب بود اما کتاب های مورد علاقه او کتاب هایی نبودند که در آن ها نوشته شده باشد که چگونه میتوان شخصی را با زجر کشت.
با وجود خستگی به سمت نزدیک ترین قفسه رفت،نام کتاب ها و ترتیب چینش آن ها را از بر بود اما از محتوای آن ها اطلاعی نداشت.با خود فکر کرد" خیلی بده که یه کتابدار ندونه چه کتاب های کتابخونش،محتوی چه اطلاعات و مطالبیه! "و با این اندیشه دستش را دراز کرد و اولین کتاب را برداشت
"نقدی بر نظریه اصالت طلبی"کتاب را آرام و با دقت،طوری که انگار از جنس کریستالی گران و شکننده است برداشت.البته میان آن کتاب جلد مشکی و بلور سنخیتی نبود اما ایرما علاقه ای وسواس گونه به نگهداری و مراقبت از کتاب ها داشت.

به سمت نزدیک ترین میز رفت.میزی کوچک با یک صندلی،که در کنار پنجره چیده شده بود.
آرام و بی صدا صندلی را عقب کشید و روی آن نشست.از ورای پنجره به دریاچه که زیر نور مهتاب میدرخشید خیره شد،منظره ی زیبایی بود.
آرام کتاب را باز کرد،او به عنوان یک دانش آموز که در گروه اسلیترین جای گرفته بود،با "نظریه اصالت طلبی"آشنا بود.اما نویسنده کتاب ضمن شرح نظریه،آن را به چالش کشیده بود.
ایرما همیشه منکر هر تبعیضی بین دانش آموزان میشد،اما خودش خوب میدانست که همواره نسبت به خطاهای دانش آموزان اسلیترین،به دید اغماض نگریسته بود.
مطالعه را ادامه داد،هر چه از آغاز مطالعه او میگذشت،عصبانیت او بیشتر میشد،نویسنده همواره با بدترین الفاظ از فارغ التحصیلان گروه اسلیترین یاد کرده و آن هارا خبیث،پلید،شرور،ظالم و ستمگر معرفی نموده بود.
و تنها مدرکی که به خواننده ی کتاب ارایه میکرد،مرگخواران اسلیترینی بودند.
ایرما از زمان تحصیل با بعضی از مرگخواران آشنا بود و میدانست آن ها به بدی آن چه که دیگران میگفتند،نیستند.
"آن ها دیوانه های زنجیری نبودند که به پشتوانه جادو و اربابی قدرتمند دست به جنایت بزنند"
"آن ها افراد خبیثی نبودند که عاشق خونریزی و کشتن باشند"
"آن ها هرگز بی دلیل دست به کشتار نمیزدند"
ایرما به شدت از خواندن مطالب کتاب عصبانی بود،میدانست که مرگخواران پلید و بد ذات نیستند،آن ها فقط اعتقادات خاصی داشتند.اعتقاد به خون اصیل جادوگری(که ایرما تا حد زیادی با آن موافق بود)و یا اعتقاد به استفاده از طلسم های ممنوعه.
در آن شب مهتابی ایرما با خود عهد کرد که آرمان های و باور های مرگخواران را بهتر بشناسد،آرمان های مرگخواران و البته،اربابشان را.

و از آن شب کذایی،سه ماه میگذشت.فصلی که ایرما اوقات خود را صرف شناخت اهداف و آرمان های ارتش سیاهی کرده بود.در ابتدا برایش کمی سخت بود که بپذیرد کشتن یا شکنجه دادن افراد لازم است یا این که افراد ماگل زاده بدون هیچ چشمپوشی شایسته نابودی هستند،اما با گذر زمان،هرچه بیشتر رهبر مرگخواران،لرد سیاه را میشناخت اشتیاقش برای پیوستن به این گروه بیشتر میشد.
اما هنوز ترسی عظیم از این گروه و رهبرشان در دل داشت،در واقع حتی الان که به چند قدمی خانه ریدل ها رسیده بود،از انجام کاری که در پیش داشت مطمئن نبود.

به انتهای جاده منتهی به قصر رسید،نفس عمیقی کشید و نگاهش را به عمارت ریدل و دروازه ورودی دوخت،دروازه و نرده ها از آهن نازک و ظریفی بودند،اما ایرما حس میکرد کمتر نیرویی در جهان قادر به شکستن این محافظان بی جان و ورود بی اجازه به ساختمان سفید و بزرگ ریدل هاست.ساختمانی که نمای سفید مرمری آن هیچ سنخیتی با افرادی که در آن زندگی میکردند نداشت.
همه چیز از قبل هماهنگ شده بود،همکارش در هاگوارتز،سیوروس اسنیپ به او گفته بود که چطور میتواند به جرگه مرگخواران بپیوندد.دستش را به جلو دراز کرد و زنجیر ظریف منتهی به ناقوس کوچی که را محکم کشید،بلافاصله صدای مهیبی از ناقوس برخواست،و ایرما را از جا پراند،آن ناقوس کوچک چگونه صدایی به آن بلندی تولید میکرد؟
صدای قدم های سنگینی از سمت عمارت به گوش رسید،در هوای مه گرفته تنها توانست پیکری سیاهپوش را تشخیص دهد.
-تویی ایرما؟

صدای بم و سرد مردی بود،فورا صدا را شناخت و با صدایی ضعیف پاسخ داد
-بله،منم سیورس.

دروازه ورودی با صدایی خشدار در لولا چرخید و ایرما توانست وارد مسیر منتهی به قصر شود،اسنیپ بدون هیچ صحبتی به سمت عمارت بزرگ ریدل به راه افتاد وایرما با قدم هایی آرام به دنبال او جرکت کرد.کم کم عمارت ریدل در برابر او نمایان میشد،عمارتی که ترس و وحشت در هر تکه سنگ آن وجود داشت،چه افرادی که وارد آن شده بودند و هرگز مجال خروج پیدا نکرده بودند.
ایرما میدانست که حتی جان او هم در امان نیست،برای پوشیدن ردای مرگخواری از او امتحان به عمل می آمد،و اگر از این آزمون سربلند بیرون نمی آمد هیچ تضمینی برای ادامه حیات او وجود نداشت.
با صدای سیوروس به خود آمد،به انتهای مسیر رسیده بودند.در وردی ساختمان بزرگ و از جنس چوب بلوط بود،نا خودآگاه به یاد هاگوارتز افتاد،زمانی که برای اولین بار از در سرسرای ورودی خاگوارتز قدم به مدرسه گذاشت،نگران این بود که نتواند در هاگوارتز دوام بیاورد،در حالی که سرنوشت مقدر کرده بود او حتی پس از اتمام تحصیلات نیز در هاگوارتز بماند،آیا این شانس را هم داشت که بتواند در این خانه هم ماندگار شود؟
با خود اندیشید که در هردو ورود یک شخص همراه او بود،سیوروس یازده ساله در ورود به هاگوارتز و سیوروس میانسال کنونی.
به دنبال همکلاسی قدیمی اش از در ورودی گذشت و وارد سالن اصلی خانه ریدل شد،اجتماعی کوچکی از مرگخواران شامل چهار مرد و دو زن در سالن تشکیل شده بود که با ورود سیوروس و همراهش نگاهشان را به آن دو دوختند،ایرما عده ای از آنان را می شناخت،لوسیوس مالفوی و همسرش نارسیسا و خواهر نارسیسا،بلاتریکس.
بلاتریکس با اخم به ایرما مینگریست،آوازه ی علاقه ی جنون آمیز او به اربابش در همه جا ورد زبان بود.
و همه میدانستند که او دل خوشی از مرگخوران زن ندارد.
بلاتریکس با لحنی سرد و بی احساس شروع به صحبت کرد.
-ایرما،مدت زیادی از آخرین دیدار ما میگذره،چی باعث شده که تو از کنج کتابخونت بیرون بیای؟
ایرما به لحنی که سعی داشت محکم و قوی به نظر برسد پاسخ داد:خدمت به لرد سیاه.
-خدمت به لرد سیاه؟و با پوزخندی ادامه داد،الان مشخص میشه.سیوروس از این جا به بعد من مهمانمونو راهنمایی میکنم.
اینبار ایرما با راه نمایی بلاتریکس به مسیر ادامه داد،از دری کوچک در گوشه ی سالن وارد پله کانی شد که به زیر زمین منتهی میشد،و در آنجا از راهرویی تاریک و نمناک گذشت،راهرویی که دوطرف آن اتاق هایی قرار داشت،که بی شباهت به سلول زندان نبودند.
بلاتریکس در مقابل در اتاقی ایستاد.
-خب ایرما،احتمالا میدونی که هر مرگخوار برای پوشیدن ردای مرگخواری باید کاری رو برای لرد انجام بده،کارای سخت و در مواردی ناممکن،اما انگار شانس با تو یار بوده.
با پایان صحبتش،چوبدستی اش را بیرون کشید و اشاره ای به قفل در کرد،در با آرامی باز شد و ایرما و بلا وارد سلول شدند.
ایرما یک لحظه با دیدن صحنه مقابل چشمانش را بست،مردی در سلول به زنجیر کشیده شده بود که مشخص بود،به دفعات شکنجه شده است،سرتاسر بدن نیمه برهنه اش مملو از زخم و تاول بود و یکی از چشمانش تبدیل به حفره ای تاریک شده بود.

بلاتریکس دوباره به حرف آمد:این صحنه رو هیچوقت فراموش نکن خانم کتابدار،سزای کسی که به اربابش خیانت کنه اینه.همواره به خاطر داشته باش که سرپیچی از دستورات ارباب ناممکنه و گرنه به سرنوشت آرسینوس بیچاره دچار میشی و لبخند ترسناکی به مرد محبوس،زد.

ایرما با صدایی لرزان پرسید:باید بکشمش؟
بلا که مشخصا از دیدن ترس ایرما راضی شده بود گفت:نه،هیچ اجباری نیست،میتونی همین الان اینجا رو ترک کنی،ما مانعت نمیشیم.

اما ایرما آمده بود که برای همیشه مقیم آن جا شود،پس چوبدستی اش را از جیب ردا بیرون کشید و به سمت آرسینوس یه زنجیر کشیده شده گرفت.
بلا مانند کودکانی که درباره شکلات و شیرینی صحبت میکنند با اشتیاق فراوان بار دیگر شروع به حرف زدن کرد:برات چند تا پیشنهاد دارم،میتونی با یک طلسم بدنشو یه چهار قسمت تقسیم کنی یا قلبشو از سینش بیرون بکشی یا....
ایرما لحظه ای وسوسه شد که از پیشنهادات بلا استقبال کند،اما ناگهان متوجه شد که این هم بخشی از امتحان است،مرگخواران هیچوقت شبیه عده ای خونخوار رفتار نمیکردند،اگر قرار بود کسی کشته شود کاملا آرام و بی صدا کشته میشد،چوبدستی اش را محم در دست فشرد و ورد مخصوص را بر زبان جاری ساخت.آوداکداورا
آرسینوس حتی فرصت نکرد صدایی از دهان نیمه بازش بیرون دهد،تنها درخشش نوری سبز و مرگ.
ایرما میدانست که در آزمون پیروز شده،دوباره به همراه بلا به راه افتاد،این بار میدانست که به کجا میرود،به محضر اربابش،میرفت تا داغی را بر ساعد دستش بپذیرد که گواهی بندگی و وفاداری او به ارباب تاریکی بود.


ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۱۵:۵۹:۰۱
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۱۶:۴۷:۵۰
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۹ ۱۴:۲۶:۰۳

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
دوئل فلورانسو و ويولت بودلر :)

دستي دراز شد و شيشه ي باران خورده را پاک کرد اما بلافاصله دوباره شيشه از قطرات باران پر شد. زن اما با وسواس پافشاری مى کرد. بعد از نرده هاى آهنى پشت پنجره، مى شد درختان کاج را در دوردست ديد.

- آليس، خيس مى شى عزيزم.
- چى دارى مى گى؟ پسرم از هاگوارتز برمى گرده، خونه بايد تمیز باشه.. سارا! کجايى تو؟

و به سمت در بازگشت تا سارا را ببيند. دخترک لباس سفيدى، با کلافگى به چهارچوب در تکيه داد.
- چى شده عزيزم؟
- اين چه وضع حرف زدنه خدمتكار پررو..صد دفعه گفتم بندازمت بيرون ها! بيا کمک کن.

به سمت تخت هاى چوبى رفت و ملحفه هاى سفيدشان را مرتب کرد.
- فرانک! نمى خواى از رو اون تخت بلند شى؟

و بدون منتظر شدن براى جواب مشغول کار خود شد. موهاى قهوه اى اش را با گل سر سرخى پشت سرش جمع کرده و روى لباس سفيدش با رنگ صورتى روشنى نام" آليس لانگ باتم" نوشته شده بود. در آن سوى اتاق، فرانک آرام روى تخت دراز کشيده بود و سارا آمپولش را تزریق مى کرد. کارش که تمام شد از اتاق بيرون رفت و سنجاق را که نام" سيندرا" رویش حک شده بود به سينه اش زد.. حالا سارا يا سيندرا، مهم خوشحالى بيمارانش بود.

کمى آن طرف تر، در آن سوى خيابانى که سنت مانگو در آن قرار داشت در زير باران، نويل مقابل مغازه ى گل فروشى ايستاده بود. سال ها با مادربزرگش همان کار را مى کرد و حالا با مرگ او، تنها بود..البته نويل به تنهايى عادت داشت.

- همان هميشگى؟

لبخند کمرنگى دربرابر سوال تلخ فروشنده که ديگر نويل را خوب مى شناخت زد و جواب مثبت داد. رزهاى سرخ را از فروشنده گرفت و به سمت بيمارستان رفت. ساختمان قديمى اى که هر سال به زيباترين روش ها رنگ مى شد..به همان اندازه که بيرونش شيرين و دل نشين بود، داخلش تلخ و دردناك.

بلافاصله بعد از وارد شدن، بوى الکل بينى اش را پر کرد. سالن با هزاران مهتابى موجود، کاملا روشن بود.
- سلام نويل!
- سلام دکتر پيتر.
- اوه سلام خوش تيپ.. ديگه اينجا شده خونه ت ها! يه اتاق اجاره کن.
- ساکت شو لورا! سلام نويل..منتظرتن.
- ممنون سيندرا!

و آرام به سمت اتاق قدم برداشت. آليس با خستگی کنار فرانک نشست. مرد با مهربانى بوسه اى به پيشانى همسرش زد.
- همیشه خودت رو خسته مى کنى عزيزم.

و وارد اتاق شد. آليس با شوق به سمت پسرش دويد، انگار که نويل هنوز شش ساله است سعى کرد او را در آغوش بگيرد، اما قدش کوتاه تر از اين حرف ها بود و بازوان نويل درشت تر از آغوش او.
- دارى گريه مى کنى نويل؟ با کى دعوا کردى باز؟ نکنه وزغت گم شده عزيزم؟
- نه مامان. بارون صورتم رو خيس کرده.

و دست مادرش را که براى پاک کردن اشكش دراز شده بود بوسيد. آليس، نويل را روى تخت نشاند.
- بلاخره به خونه برگشتى..آه پسرم..اى بابا چرا اين قطرات بارون انقد خيس کرده صورتت رو؟ سارا براى پسرم چاى بيار گرم بشه.

نويل ديگر تاب نياورد. دستان مادرش را پس زد و صدایش را بالا برد.
- بسته ديگه لعنتى..بسته..ديگه خسته شدم..

صدایش مى لرزيد.
- اينجا خونه ى ما نيست..نيست. مى فهمى؟ من ديگه بچه نيستم. تا کى قراره همه به من بخندن؟ ها؟ کل بچگيم مورد تمسخر قرار گرفتم. با يه پيرزن غرغروى خشن زندگی کردم..اصلا فهميدى؟ تو فقط مشغول شيشه پاک کردن بودى! ديگه اون لوراى مستخدم هم منو مسخره مى کنه.

و بغضش ترکيد و با صداى بلند شروع به گريه کرد. دستانش را محافظ صورتش کرد و روى تخت نشست. آليس و فرانک اما گویا حتى يک کلمه از حرف هاى او را نفهميدند. مات و مبهوت نگاهش مى کردند. پسر شيرينشان، همان که همیشه لپ هايش سرخ بود و آليس موهاى قهوه اى اش را شانه مى کرد چرا اينطور شده بود؟ شاید چون در حال بالا رفتن از درخت زمین خورده و يا با پسر همسایه دعوا کرده بود. آليس آرام به سمت پسرش رفت، صورتاو را بالا آورد و بوسيد.
- حساب پسر همسایه رو مى رسم عسلم.. کسى حق نداره رو تو دست بلند کنه. حالا تو خونه اى ناراحت نباش.

نويل با هق هق جواب داد.
- اين..اينجا خونه ى ما نيست..اونم سارا نيست.. ما..مامان من خسته شدم.
- ششش..گريه نکن. هر جا تو باشى و پدرت، اونجا خونه ى منه.. هرجا تو و پدرت باشيد.

و بعد هم را بغل کردند. آدم ها شايد حافظشون رو از دست بدهند اما عشقشان را هرگز. هر جا با هم باشيم آنجا خانه ى ماست. :)


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۱۳:۳۰:۱۷
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۱۳:۳۵:۰۶
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۱۴:۲۱:۱۳

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
دوئل فرد و رون ویزلی با مزه ی خودم!


نوع پست:جدی، طنز وجد.

صبحی پر از شادی، استرس و دلنشینی شروع شده بود. گویا آفتاب دوباره متولد شده بود. کوه های پر فراز و نشیب مانع کامل دیدن خورشید بود. آسمان سرخ از لا به لای ابر های سفید خود را نمایان میکرد. نسیم خنکی میوزید. گویا همه ی چمن های جنگل شاد بودند زیرا با نوازش نسیم میرقصیدند. در میان جاده ی خاکی گل های سمبل و سوسن روییده بوند. اما ته جاده صدای جشن و سرور می آمد. صدای ترقه و قاشق و چنگال می آمد. گویا همه منتظر صبحانه ی خوشمزه ی خانم ویزلی بودند. صدای قهقهه ی جرج و ملچ و ملوچ کردن فرد برای غذایی خوشمزه با صدای جغجغه رونالد ویزلی کوکترین پسر خانواده قاطی شده بود. صدای گریه ی یک فروند نوزاد دختر، کل خانه را پر کرده بود. آقای ویزلی هم کنار بیل، چارلی و پرسی نشسته بود و هــــــــــــــــــــی سلفی میگرفت. هرچه بود بیل و چارلی ارشد شده بوند.. پرسی هم که هیچ وقت نباید از سلفی های پدرش دور می بود.

در آشپزخانه خانم ویزلی با شکم قلمبه اش داشت پن کیک درست میکرد.نگاهی از پنجره ی آشپزخانه به درختان جنگل انداخت.. گویا میدانس که روز پرشوری خواهد بود، زیرا هیچ وقت تولد فرد بدون شوخی نبوده و نخواهد بود. با لبخند شیرینی به کوکی هایی که آماده پخت بودند نگاه کرد. او که مانند برادر زن فاطماگل راه میرفت با سرعت هرچه تمام تر به سمت خمیر کوکی ها رفت.

در آسمان قرمز!

صدای جوجه جغدی که همیشه نامه های بچه هارا میبرد می آمد. در دو پنگال پاهایش دو نامه بود که به صراحت دیده میشد آرم هاگوارتز روی آن بود. این جغد قصه ی ما هـــــــــــــــــــــــــــــــــــی هـــــــــــو هـو میکرد. اصن قشنگ هو هو هم میکرد.

دوباره تو خونه 1 ساعت بعد موقع کیک خوردن!


فرد با موی قرمز صافش به جرجی که داشت از شکم درد میترکید نگاه میکرد. جرج هم خسته ـــس چرا هیچ کس درکش نمیکنه؟ هنوز شادی در میان خانواده به چشم میخورد. جرجی سه دقیقه زود تر از فرد کیکش را تمام کرده بود زیرا او سه دقیقه از فرد بزرگتر است. هرچه باشد نباید از یک کیک 10 تکه ای 3 تکه اش را میخورد. انسان جایز الخطاست. پرسی با غرور و تکبر همیشگی گفت:
-«جرج بی عقل! هزار بار گفتم این قدر نخور، اما شما برادرا احمق ترین انسانای روی زمینین!»

جرج شکمش را گرفته بود و داد میزد تا این که با اعصاب خوردی فراوان و اخم و تخم زیاد گفت:
-«بس کن پرسی، وسط دعوا با روده بزرگه و کوچیکه داری نرخ تعیین میکنی؟»

تا جرج این حرف را زد، صدایی از در آمد.. ناگهان قلب فرد تاپ تاپ زد. بیل سریعتر از یوزپلنگ به سمت در چوبی رفت. تا پادری را رد کرد چشمش به نامه ای که روی آن آرم طلایی هاگوارتز را روی آن دید با هیجان و خوشحالی گفت:
-«فردی، جرجی سریعتر بیاید اینجا! بدویید پسرا!»

و آنجا بود که فرد ویزلی برای اولین بار هیجان یک جادوگر بودن را تجربه کرد!

دو ماه بعد!

در تالار سرسرا هیجان و سرو صدای همیشگی وجود داشت. صدای معاون مدرسه خانم مک گوناگل به گوش میرسید. نام ها به ترتیب گفته میشد و در هر دقیقه به هر گروه یک نفر اضافه میشد. صدایی باعث خالی شدن قلب فرد شد.
-«فرد ویزلی!»

با آرامش کامل و به طور سنگینی از پله ها بالا میرفت. نگاهی پر از استرس به پروفسور دامبلدور کرد. چیز سنگینی روی خود احساس کرد و بلافاصله روی صندلی چوبی زوار در رفته نشست. کلاه به آرامی روی سرش نهاده شد. کمی از استرسش کم شد تا این که کلاه به صدا در آمد:
-«هــــــــــــــــــــــــوم.. میبینم که یه ویزلی دیگه اینجاست، معمولا ویزلیا به یه گروه میرن و اون گروه..»

هر لحظه استرسش بیشتر و بیشتر میشد.. نمیدانست چه بگوید اما..
-«گریفیندور!»

فرد ویزلی با خوشحالی و بپر بپر فراوان به سمت میز گریفیندور حرکت میکرد. انگار تمام دنیا را به او هدیه داده بودند.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.