هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۵۷ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
دیر شد نه؟
دوئل
فردی بیلیوس ویزلی & رونالد بیلیوس ویزلی


هوا به از بالای کوه ها خود را نمایان کرده بود و چهره ی سوران خود را به ملت فهیم جادوگر نشان داده بود. خوب دیگه این همه توصیف بسه بریم سر این دوتا برادر غوزمیت که هیچیم نمیفهمن!

کارگردان به شدت عصبانی خود را از میان آن همه چیژ بیرون آورد و گفت: داستانتو مث آدم ادامه بده!

هیچی دیگه این دو برادر کم فهم چیز شیطون، در میان مغازه خوسبیده بودند و خواب دوهزار هرماینی را میدیدند..
خواب فرد: در میان گل سبزه و باغ یک هرماینی نشسته بود و لبخند زیبایی به او میزد! فرد گفت:
-آجی.. نه.. زن داداش!

هرماینی یهو غیب شد..
-سلام فردی بیا بخورمت!

فرد این صدا را میشناخت، شاید برای او بسیار آشنا بود. سرش را به تندی برگرداند و دید..
(بقیه به دلایل غیر اخلاقی و ناموسی سانسور شد!!! )


هیچی دیگه وسط ظهر بود، رونم مص همیشه اومد به اینا سر بزنه که میبینه فرد روی زمین خوابیده و میگه:
-هرمیون.. عسلم.. بیا در آغوشم.. تو تو دید من نیستی، کجایـــــــــــــی! چرا اینقده نترسو شجایـــــی!

و رون هم بلند ادامه داد:
-چرا تو اینقده خر شدی خدایی؟ تو رو جاروی من نیستی، چرا نـــــــــــــــه؟ چرا کچل نمیزاری بخوابـــــــم ققق قی!

-دوست دارم دوباره اون پاهای خسته ت کنارم را بیانو..
-دوست دارم تو آسمون برونی منم بیام با نیسانو قق قی.. ده پاشو بینم! :vay:

فرد از خواب ناز بلند شد، دیگر یادش نمی آمد بقیه ی آهنگ چه بود.. پس با استرس به رون نگاه کرد، میترسید که باز هم مث همیشه سوتی داده باشد و تو خواب حرف زده باشد. رون با این فرمت به او نگاه کرد و گفت:
-تو خواب زن منو میبینی؟ آوادا کداورا!

فرد با یه جا خالی طلسم را از بین برد و گفت:
- نه سوء تفاهم شده، من..

رون گفت:
-زهر مار من، کانفریگو! تازه اگه مامان بشنوه این آهنگای مبتذل رو گوش میدی بدبختت میکنه.

فرد باز هم جاخالی داد، این دفعه طلسم به پاش خورد و او جانباز شد.. با تمام سعی و توان از تو مغازه پرید بیرون.. هیچی دیگه، "دایورجنت" رو دیدین یا خوندین؟ تو اتوبوس نبود؟ مص گروه شجاعت پرید رو جارو و در رفت!


--------------
نکته: جادوش تو مغازه بود، مغازه هم تو دیاگون بود!
اوناییم که منحرفن فکر کردن تو خواب یه خبراییه! رون برگشت به فرد انواع فحش های غیر اخلاقی داد وگرنه ..


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
چیه مد شده هی همه به خودشون میگن «ما»؟ تقلید تا کجا؟ «ما» فقط یدونه س اونم اربابه!

وندلین خفن در برابر آلپروابر دامبلدور
-Everybody listen and repeat! versus! versus! baaaaaaaaa! :baaa:
-دررررررررد!

***


صبح زود، خانه آبا و اجدادی خاندان بلک

اگر هرگز در خانه ی شماره دوازده گریموالد زندگی نکرده اید، محال ممکن است بتوانید وضعیت این مقر قدیمی محفل ققنوس را صبح علی الطلوع متصور شوید. عمارت اربابی بلک، در چهار طبقه و یک زیرشیروانی، با بیشمار اتاق خواب و تخت، پذیرای دست کم نیم دو جین بچه و نوجوان است-در معیت خانواده یا بدون آن. و می توانم بهتان اطمینان بدهم هیچ کدامشان مثل آدم روزشان را شروع نمی کنند. بنابراین در یک صبح دل انگیز گریموالدی می توانید انتظار داشته باشید با صدای راه رفتن یک نفر روی پشت بام، صدای انفجار نارنجک از حیاط پشتی، صدای جیغ صورتی یا زوزه های فیروزه ای از خواب ناز بپرید.


در این صبح به خصوص اما، آلبوس دامبلدور نه با صدای قدم های ناموزون ویولت بودلر روی سقف، نه با صدای مهیب خرابکاری های رکسان ویزلی، نه با صدای تق تق یویوی جیمز سیریوس و نه حتی با زوزه ی تد ریموس لوپین جوان از خواب بیدار نشد. چون آلبوس در واقع تمام شب نخوابیده بود. مساله ی مهمی ذهنش را مشغول کرده بود که تمام شب و حتی بیشتر از آن باید رویش فکر می کرد.

سر میز صبحانه مالی ویزلی در حالی که کاسه های فرنی را پر می کرد و دست به دست می گرداند، به چشم های گود رفته آلبوس اشاره کرد و مادرانه یادآوری نمود که:
-صد دفعه به آرتور گفتم به تو ام میگم آلبوس، اون وسایل مشنگی جاشون تو دنیای مشنگاست، شب تا صبح نشینین تله ویسیَن نگاه کنین! باز دیشب کوییدیچ مشنگی نشون می داد؟!

آلبوس که انگار حواسش جای دیگری بود، خمیازه کشان ریشش را از توی کاسه گلرت در آورد.
-اسمش تلویزیونه مالی عزیز. و نه، من تلویزیون نگاه نمی کردم، در واقع باید روی مساله ی مهمی فکر می کردم و سکوت شب بهترین فرصت برای تمرکز...

قبل از اینکه جمله ی دامبلدور منعقد شود، جیمز یویواش را روی میز کوبید و جیغ کشید:
-منم میخوام کوییدیچ مشنگی ببینم!

تد فرنی اش را قورت داد و اضافه کرد:
-و ناروتو! توکیو وان یکشنبه شب ها نشون میده!

خانم بلک که گویی دل خوشی از ژاپن و انیمه ها نداشت، یکی از آن جیغ های اصیل بلکی را سر داد:
-مشنگ پرست ها! فتیشیست ها! فاشیست ها! خون لجنی ها! دورگه های بی اصل و نصب!

به دنبال این اظهار نظر والبورگا بلبشویی به پا شد که در آن هر کس میخواست موضع خودش را نسبت به تلویزیونی که آرتور وارد خانه کرده بود، با صدایی بلند تر از دیگران به سمع و نظر برساند. آلبوس نگاهش را از مالی که با ملاقه جیمز را تهدید می کرد برداشت، آهی کشید و در حالی که میز را ترک می کرد زیرلبی گفت:
-من نیاز به یه کم تمرکز داشتم فرزندانم...!

در آشپزخانه را پشت سرش بست و تلو تلو خوران راهِ پلکان را در پیش گرفت تا به اتاقش برگردد. ذهنش هنوز درگیر بود.
-توی نبرد آخرم با تام خیلی ضعیف عمل کردم...کجای کار ایراد داره یعنی؟

هنوز به پاگرد اول نرسیده بود که با صدای شترقی یک نفر جلوی پایش افتاد. شگفت زده خودش را کنار کشید. نیمفادورا تانکس که موهایش از خجالت به رنگ ارغوانی در آمده بود از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند:
-خوبین پروفسور؟ شرمنده...من پام گرفت به اون پله بالاییه.... چیزیتون که نشد شما؟

آلبوس لبخند کمرنگی زد که از ورای ریشش به سختی قابل تشخیص بود:
-خوبم فرزندم، اگه میخوای صبحونه بـخوری پاییـ...

نیمفا حرف دامبلدور را قطع کرد:
-صبحونه؟ شما چرا سر میز صبحونه نیستین الان؟ امروز خبری از صبحونه نیست؟ دوباره بودجه کم آوردیم رفتیم پیشواز ماه رمضون؟ پروفسور شما قول داده بودین برای جهیزیه تدی یه وامی به من و ریموس بدین تازه...الان صبحونه هم نداریم؟!

آلبوس با دهان باز به دورا خیره شد.
-جهیزیه تدی؟! صبحونه؟! ماه رمضون؟! من فقط می خواستم یه کم بدون مزاحمت...
-مزاحم؟! ما مزاحمتونیم پروفسور؟ کم ریموس برای اون مدرسه زحمت کشید شیفت وایساد بدون حقوق تدریس کرد؟ کم جونمون رو فدای آرمان های سپیدی و عشق و دوستی کردیم؟ کم اول جوونی مردیم بچه مون یتیم شد؟این بود حق ما؟
-بابا به جان آریانا من...

دورا زار زنان راه پله ها را در پیش گرفت تا دوان دوان به اتاقش برگردد. ولی از آنجا که دست و پا چلفتی بودن در خونش بود و معمولا هیچکس حریف چیزهایی که توی خونش است نمی شود، پایش به ریش دامبلدور گیر کرد، از بالای راه پله به زمین افتاد و بعد از قُر کردن نیمی از نرده ها و خون مالی کردن یک سوم پله ها به زمین گرم خورد. دامبلدور مدتی با چشم های گرد شده به بقایای دورا زل زد و بعد شگفت زده به راهش ادامه داد.
-چقدر تمرکز کردن تو این شرایط سخته! داشتم به چی فکر می کردم؟ آها، یه چیزی توی وجود تام به من برتری داشت...!

بالاخره به اتاقش رسید. دستگیره در را چرخاند و با حسی شبیه آسودگی وارد اتاقش شد. هنوز قدم اولش به زمین نرسیده بود که با صدای فریادی از جا پرید.
-پروف به جون شوما نباشه به جون همی فاوکس که تو مشتمه من نیومده بودم چیزی بدزدم!

وحشتزده سر چرخاند تا با ماندانگس روبرو شود. فاوکس مثل خروسی که برای نهار اربابش انتخاب شده باشد، از گردن از مشت دانگ آویزان بود. دامبلدور دستش را روی قلبش گذاشت که به شدت می تپید و لبخند کمرنگ دیگری تحویل دانگ داد.
-باشه...باشه...میتونی فاوکس رو بذاری سرجاش و بری.

دانگ به آهستگی انگشت هایش را از دور گردن ققنوس باز کرد و در حالی که سعی می کرد قیافه ی شرمنده ای به خودش بگیرد پس گردنش را خاراند.
-این شمشیره هم لازمت میشه پروف؟

دامبلدور با حواس پرتی سر تکان داد:
-فقط میشه بری بیرون؟ من نیاز به تمرکز دارم یه مقدار...

ماندانگس در حالی که با خوشحالی شمشیر گریفندور را در هوا تاب می داد، از درِ باز اتاق بیرون پرید. آلبوس لب تختش نشست و با دقت نبرد آخرش با لرد ولدمورت را بررسی کرد.
-یه چیزی هست که مانع برد من میشه...تام به من برتری نداره...عجیبه، چون تام بیشتر با نداشته هاش از من متمایز میشه...حتی اگه از نظر ظاهری بررسی کنیم، برای مثال اگه بخوام ذکر کنم، مو، بینی، عینک، و...

دینگ!

چندی بعد، آشپزخانه

-پروف چه کردی با خودت؟!

ویولت در حالی که از مری و ماگت دو جفت چشم گرد شده و دو دهان باز قرض گرفته بود و شش چشمی و با سه دهان کف کرده به دامبلدور خیره شده بود، این را گفت. دامبلدور لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد که اینبار به وضوح دیده می شد:
-چطور شدم فرزندان روشنایی؟ دیگه هیچی جلودارم نیست، میرم که به نام نیروی عشق و در یک دوئل جانانه به تام غلبه کنم!

مالی وحشتزده گفت:
-آخه چطوری...؟!

دامبلدور تیغ اصلاح مشنگی اش را بالا گرفت و با تفاخر چانه ی بدون ریشش را جلو داد:
-واضحه، بدون وجود یه مزاحم دست و پاگیر....و با کمک این!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
ریگولوس بلک
VS
نیوت اسکمندر


شاید صدای امواج برای توصیف چیزی که می دید کم بود! عادت داشت تمام صحنه ها را با صدا توصیف کند.شاید چون چشم،پنجره ای از روح است،و دوست نداشت چیزی را که از این پنجره به داخل میفرستد و روحش را با آن تغذیه میکند،با توصیفات نامناسبش خراب کند.شاید صدای امواج موسیقی مناسبی برای شکل گیری حماسه ای محسوب نمیشد که در حال اتفاق افتادن بود... اما تمام چیزی بود که در دست داشت.امواجی به رنگ سبز تیره،که شب را درون خود جای داده بودند... امواجی که رویشان سایه آسمان تاریک شب افتاده بود... دریاچه،در ظاهر مظلومانه موج میزد...اما او هم درست مثل همگی ما چیز های زیادی برای پنهان کردن داشت...دریاچه سیاه...کریچر،جن خانگی،احساس کرد که صدای ارواح درون دریاچه را می شنود.

هنوز هم نمی دانست برای چه به اینجا آمده است... اما مثل همیشه از ارباب جوانش اطاعت کرده بود،و این راضی اش میکرد. احساس میکرد با اینکه نمیداند چکار میکند،همه چیز را تحت کنترل دارد...فقط چون از طرف ریگولوس بلک تایید شده است. روبروی او،روی سکوی سنگی، جامی قرار داشت که قد کریچر برای دیدن محتویاتش زیادی کوتاه بود...اما ارباب جوانش به مایع درون جام زل زده بود.نور سبز رنگی از درون جام روی صورتش می تابید... آرامش عجیبی درون چهره اش موج میزد... انگار او و آن جام دوستانی قدیمی بودند.

با صدای ریگولوس بلک ناگهان از جا پرید:کریچر.
کریچر،با شنیدن صدای آرام و محکم اربابش سرش را بالا گرفت... و به او خیره شد...چقدر مو های مواج و مشکی رنگ را دوست داشت!این را هرگز به ارباب جوانش نگفته بود. فرصت نکرده بود بگوید...بنظر میرسید حوصله ی ریگولوس سر رفته است!انگار میخواست هر چه سریعتر کاری را تمام کند... شاید الان وقتش بود که بگوید. زمزمه کرد:ارباب؟
پسر جوان نفس عمیقی کشید... و لبخند زد...لبخند آرامی که از شروع یک پایان خبر میداد... زمزمه کرد:ازت میخوام هرگز به مادرم نگی من چیکار کردم!

برای یک لحظه صدایش لرزید... از چیزی عذاب میکشید...کریچر تنها آهسته سرش را تکان داد.دست ریگولوس بلک ، ارباب جوان و اصیل زاده،پیاله صدفی را که بیرون غار ظاهر کرده بود فشرد... و آنرا درون جام فرو کرد... چیزی در وجود کریچر فرو ریخت... چیزی که شاید تمام وجودش بود...! آهسته زمزمه کرد:ارباب بلک؟ صدایش می لرزید.

و ریگولوس برای اولین بار به کریچر توجهی نکرد... انگار که اصلا وجود ندارد...پیاله را به دهان برد... و خالی کرد... در مقابل چشمان وحشتزده ی کریچر،برای لحظه ای به خود لرزید... سرد بود.. هوای سردی بود!صدای زمزمه اش طنین انداخت... که از دفعه ی پیش،همین سی ثانیه قبل،ضعیف تر بنظر میرسید:کریچر... ازت میخوام هر اتفاقی افتاد واکنشی نشون ندی... و مطمئن شی که من این جام رو خالی میکنم. و بعد... بعد... میخوام که قاب آویز ... درون جام رو برداری...با اون قاب آویزی که ... بهت دادم... جابجا کنی و یه نیش باسیلیسک گیر بیاری... و اونو... درونش فرو... کنی.

پیاله ی بعدی را که بالا آورد،ناله ی کریچر شنیده شد:ارباب؟!
و صدای ریگولوس صدایش را قطع کرد:اون یه دستور بود کریچر!

و کریچر با تمام وجودش سکوت کرد... برای اولین بار ، ارباب جوانش به او دستور داده بود... برای اولین بار یک ارباب بود... اشک هایش را حس کرد که آهسته آهسته از گونه هایش به پایین لغزیدند... جن خانگی سراپا می لرزید.به اربابش خیره شده بود که مرگ را به کام می کشید... اربابی که با تمام وجود او را می پرستید.ارباب،شاید توانسته بود با دستورش جلوی حرکت کریچر را بگیرد... اما احساساتش را کسی نمی توانست متوقف کند... حتی اگر آن کس ریگولوس بلک میبود!

کریچر،جن خانگی در سکوت به زوال بهترین دوستش خیره شد...به زوال گل ها در گلدان...به افول خورشید...به به زیر کشیده شدن ماه و به آغاز فصل سرد... ریگولوس بلک،برای کریچر به معنای تمام این ها بود... و به معنای خیلی بیشتر از این ها.

به ارباب جوانش خیره شد... که وقتی آخرین جام را پایین آورد،صورتش تکیده و نحیف شده بود... رنگ پریده و سرد شده بود... و برق درون چشمانش،برای اولین و آخرین بار محو شده بودند.بشدت می لرزید... و از درون زجر می کشید... و تمام این عذاب فقط و فقط درون چشمانش مشخص بود... درون پنجره های روحش.

و کریچر هیچ چیز نگفت... از آخرین دستور اربابش،بطور کامل اطاعت میکرد.در سکوت،به ریگولوس خیره شد... ریگولوس که تلو تلو خوران به سمت دریاچه میرفت. با تمام وجود میخواست اربابش را متوقف کند... از مرگی فجیع درون دریاچه... اما باید از دستور اطاعت میکرد... اولین بار بود که به آرزویش رسیده بود،ریگولوس بلک به او دستور داده بود!

با تمام قلبش به ریگولوس خیره شد...و دست های سرد و خیسی که ناگهان دریاچه را شکافتند و بالا آمدند... دست هایی که یکی پس از دیگری به ردای ارباب جوانش چنگ میزدند... می بردندش تا روح آزاد و عظیمش را به دریاچه بسپارد... می بردندش تا "دریاچه" باشد.قطره اشک های درشتش یکی پس از دیگری روی زمین سقوط میکردند...و با تمام وجودش به اربابش خیره شده بود تا بند بند وجودش را به خاطر بسپارد... اربابی که بهترین دوستش بود...اربابی که با لبخندی مملو از آرامش به بهترین دوستش خیره شده بود... و آرام آرام به زیر کشیده میشد.

چشمانش را بست... و در تاریکی فرو رفت... در حالیکه آخرین صحنه را به خاطر سپرده بود... ریگولوس را به خاطر سپرده بود... ریگولوس که با لبخند آرامش،همچون پادشاهی در نور سبز رنگ دریاچه ایستاده بود... و با شجاعت رفته بود... با شجاعت تمام میدان را ترک گفته بود...گاه شاید فرار از شجاعانه ترین کار ها باشد.

چشمانش را که باز کرد،ریگولوس دیگر آنجا نبود...انگار که از اول هم نبوده است.انگار هرگز کسی بنام ریگولوس بلک در این دنیای بزرگ وجود نداشت... انگار کریچر،هرگز ارباب جوانی نداشت.انگار که او از اول برای همیشه ی همیشه تنها بود.ریگولوس بلک، ترک گفته بود... رفته بود... رفته بود تا شروع را رقم بزند... شروعی برای پایان!

کریچر،آهسته به سمت جام قدم برداشت... و زمزمه کرد:کریچر قاب آویز رو برداشت... کریچر جن خوبی بود!

دستانش بدنه ی سنگی سکو را گرفتند و بالا رفتند... بدون اینکه به جام نگاه کند،با دستش آهسته جام را کند و کاو کرد... زنجیر را پیدا کرد... و قاب آویز را بیرون کشید... و دیگری را به جایش گذاشت.

لحظه ای بعد،کریچر هم ناپدید شده بود... انگار که این غار از اول همینقدر خالی بوده است...

و کریچر به زندگی ادامه داد... با طنین صدای اربابش توی گوش هایش... صدایی که در حال نوشتن،به آهستگی زمزمه میکرد:مدتها پیش از اینکه این نامه را بخوانی من مرده خواهم بود... اما میخواهم باخبر باشی... من بودم که رازت را کشف کردم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
و این است دوئل ما در برابر وندلین شگفت انگیز!

- سوروس... خواهش می کنم!
- آواداکداورا!

نور سبزی از نوک چوبدستی سوروس اسنیپ خارج شد و مستقیماً وسط سینه ی آلبوس دامبلدور پیر نشست. بدن مدیر هاگوارتز مثل یک عروسک خیمه شب بازی از روی برج ستاره شناسی بلند شد، چند ثانیه در هوا ماند و بعد یک سقوط طولانی را شروع کرد.

چند لحظه که مانند چند ساعت بود گذشت و هیچ صدایی از هیچ کدام از حاضرین روی برج در نیامد. حتی سوروس اسنیپ هنوز چوب دستی خود را پایین نیاورده بود. شاید با کشته شدن دامبلدور نظم طبیعت به هم خورده بود!
حتی خود مرگخواران هم نمی توانستند دنیای جادوگری را بدون پیرمردی با ریش های بلند نقره فام و لبخند همیشگی اش تصور کنند. دامبلدور بزرگترین و قوی ترین دشمن آن ها محسوب می شد. مرگ او باید همه ی مرگخواران را بی نهایت خوشحال می کرد و آن ها را به رقص و شادی وا می داشت. اما تنها چیزی که در آن لحظات بود، سکوت بود و سکوت و سکوت.

اولین نفری که سکوت را با فریاد پیروزی خود شکست، مرگخوار گرگینه فنریر گری بک بود:
- آره! بالاخره کارش تموم شد! دامبلدور به درک واصل شد!

با شکسته شدن سکوت مرگبار بقیه ی مرگخواران هم لبخندی زدند و زیر لب خوشحالی می کردند، اما سوروس همچنان چوبدستی اش را پایین نیاورده بود و فقط با چهره ای پُر از تنفر و خشم به نقطه ای که دقایقی قبل آلبوس دامبلدور در آن جا ایستاده بود خیره شده بود.

الکتو کرو از پشت به اسنیپ نزدیک شد و دستان ـش را بر روی شانه های او گذاشت و در گوشش زمزمه کرد:
- سوروس! باید سریع بریم. ما کارمون رو انجام دادیم!

اسنیپ چیزی از حرف های الکتو را نشنید. اما ناخودآکاه در برابر فشاری که به دستش آمد مقاومت نکرد و چوبدستی را پایین آورد. بدن سوروس آن جا در کنار مرگخواران و در حال فرار کردن بود، اما روح ـش همراه با دامبلدور از بلندترین برج هاگوارتز پایین افتاده بود. در تمامی لحظاتی که به همراه مرگخواران از هاگوارتز فرار می کرد هیچ چیزی به غیر صورت دامبلدور با یک لبخند پهن و محبت آمیز نمی دید. مثل این که یک قاب عکس مشنگی را جلوی چشمان ـش چسبانده بودند. نه متوجه تغییر مکان می شد و نه متوجه گذشت زمان.

شاید یک لحظه بعد و شاید ساعت ها بعد به جای دامبلدور چهره ی خندان ولدمورت را در مقابل ـش دید که بر روی یک صندلی شاهانه نشسته بود و با دقت به حرف های فنریر گوش می داد و هر لحظه لبخند ـش گشاد تر می شد. همینطور که به حرف های مرگخواران ـش گوش می داد نگاه هایی ستایش آمیز به سوروس اسنیپ می انداخت و باز هم لبخند بیشتری روی صورت ـش می نشست.

وقتی حرف ها تمام شد و مرگ دامبلدور قطعی شد، لرد چنان قهقهه ای زد که ساختمان خانه ی ریدل به لرزه در آمد. هیچ کدام از مرگخواران و حتی خود لرد هم به یاد نداشتند که ارباب تاریکی تا به حال با چنین شدتی خندیده باشد.

اما درست در اوج خنده های سیاه ترین جادوگر تاریخ، چیز عجیبی جلوی چشمان ـش را گرفت! صورت خندان پیرمردی با ریش های نقره فام! چه معنی ای می داد؟ چرا باید در این لحظه های خوب و خوشحال کننده این چهره ی منفور در ذهنش شکل بگیرد؟ لبخندی را می دید که همیشه از آن متنفر بود.

هر چه تلاش می کرد چهره ی این پیرمرد لعنتی مزاحم را از ذهنش بیرون کند موفق نمی شد. خنده هایش دیگر تبدیل به اخم هایی از اعصاب خردی شده بود. باورش نمی شد بعد از اتفاقی که سال ها انتظارش را می کشید به جای جشن و شادمانی، این چهره ی مزاحم را در مقابل خودش ببیند.

روزها و هفته ها گذشت. اما یک لحظه چهره ی خندان و مهربان پیرمرد از ذهن مرگخواران بیرون نمی رفت. دیگر جنب و جوشی از مرگخواران مشاهده نمی شد. کسی دست و دلش به کشتن و آزار دادن دیگران نمی رفت. هر جایی از خانه ی ریدل پر بود از صورت های خندان دامبلدور که به صورت منظم پلک می زد و به تک تک مرگخواران زل زده بود.

شاید برای کسی تعجب انگیز نبود وقتی که یک روز صبح سوروس اسنیپ را در وان حمام پُر از خون پیدا کردند. در حالی که رگ های دستان ـش بریده شده و تمام خون بدن ـش خارج شده بود.
آن روزی بود که لرد ولدمورت، بزرگترین جادوگر سیاه قرن به خودش لعنت می فرستاد که خود را جاودانه کرده و نمی تواند مانند سوروس خودش را از این چهره ی خندان لعنتی راحت کند.

در همین حال برای اولین بار آلبوس دامبلدور دهانش را باز کرد و به آرامی در گوش لرد گفت:
- درد هایی خیلی بزرگتر از مرگ هم وجود داره تام. اینو بارها بهت گفته بودم.

- گورت رو گم کن پــیــرمــرد لــعــنــتـــی مــــزاحـــــم!


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
اسی کلنگ
درمقابل
ریگولی گوگولی مگولی


کافه هاگزهد،ساعت9 صبح:


نیوت طبق معمول بر روی صندلی کنار بار نشسته بود و به در زل می زدو نوشیدنی کره ای آتشین میخورد.او منتظر مانده بود تا کسی بیاید و به او بگوید که یک موجود جدید دیده است،ولی از آنجایی که هیچکس هیچ موجود جدیدی ندیده بود با خودش فکر کرد که خودش باید به دنبال موجودات برود ولی بعد از چند ثانیه که چند هزار سلول خاکستری سوزوند وبه خودش گفت:
-من خسته ام... میفهمی خسته!

ساعت 10:

نیوت که درحال چرت بود با صدایی که پاشنه در را از جا در آورد از خواب پرید.او مردی قد بلند و چاق با ابروهای پیوسته و سبیلی در حد رودولف لسترنج را دید که با نعره ای گفت:
-سلام......من صیقرم.
-صیقر هاگزمید؟
-آره خودمم....صیقر هاگزمید.

صیقر بر روی صندلی که روبروی صندلی نیوت بود، نشست.نیوت که از دیدن صیقر کمی جا خورده بود چون صیقر شخصیت معروف تلویزیون را بود .پس از چند دقیقه که به صیقر خیره بود صیقر با عصبانیت به او گفت:
-داداش شخصیت معروف تلویزیونی ندیدی؟
-نه،یعنی دیدم ولی به ابهت شما ندیدم.

درهمان لحظه صاحب کافه با نوشیدنی کره ای آتشین کنار صیقر نشست واز او پرسید:
-صیقر جنگل های آلبانی خوش گذشت؟

نیوت که کنجکاو شده بود با زیرکی به سخنان صاحب کافه و صیقر گوش میداد.

صیقر بعد از اینکه جرعه ای از نوشیدنی کره ای آتشین نوشید گفت:
-آره داداش.... هوا اونجا خوب بود چند تا تسترال هم شکار کردیم......ولی به چیز عجیبی خوردم.

صیقر جرعه ی دیگری از نوشیدنی اش نوشید و اینبار با کمی ترس گفت:
-یه اژدهایی دیدم قرمز بود انگار دماغشم تازه رفت بود عمل کرده بود ..دماغش سربالا بود،چشماشم بدجور بیرون زده بود.....تازه، ابروشم برداشته بود.

نیوت که داشت اطلاعاتی که صیقر می داد را تجسم می کرد از صیقر پرسید:
-دنبالتون افتاد؟
-افتاد، داشت از دماغاش آتیش میزد بیرون ولی من آپارات کردم توی چادرم.

نیوت کمی موضوع را بررسی کرد و متوجه شد صیقر موجود جدیدی دیده است، پس دوباره از او پرسید:
-ببخشید صیقرآقا....دقیقا اون اژدهارو کجا دیدین؟
-اوهوم.....یادم نمیاد دقیقا کجاش بود ولی میتونم به اونجا آپارات کنم.
-اگه من 100گالیون بدم شما به عنوان راهنما میاین بریم اون اژدها رو پیدا کنیم؟

صیقر وقتی اسم گالیون راشنید چشمانش برق زد سپس با لحنی مودبانه پرسید:
-شما کی هستید؟
-من نیوت اسکمندر جانورشناس معروف هستم.بیا اینم کارت ویزیتم.

نیوت مطمئن بود که صیقر او را نمی شناسد ولی کارت ویزیتش را به او داد تا از الان اورا بشناسد. سپس ادامه داد:
-حالا شما منو می برید؟

صیقر پس از چند دقیقه فکرکردن گفت:
-آره حالا بیا دستمو بگیر.

نیوت به آرامی دست او را گرفت و آن دو با صدای پاقی غیب شدند.

ساعت10:30،منطقه ناکجا آباد در جنگل های آلبانی:

پس از چند ثانیه نیوت احساس کرد که بر روی شاخه درخت جسمش ظاهر شده است، پس به سختی به پایین درخت آمد و به دنبال صیقر رفت:
-صیقر جان.....عزیزم کجایی؟

صدای آه و ناله ای را از پشت بوته های تمشک شنید سپس به طرف بوته رفت و صیقر را از بوته بیرون کشید سپس از او پرسید:
-صیقی جون تو مدرک پروازتو چجوری گرفتی؟

صیقر که از این صحبت عصبانی شده بود با عصبانیت به نیوت گفت:
-اگه میخوای اون دماغ عملیو ببینی خفه شو عشقم.

سپس صیقر راه افتاد و نیوت هم به دنبالش را افتاد پس از20دقیقه راهپیمایی سخت صیقر رو به نیوت کرد وگفت:
-اژدها اون جا کنار دره هست.

نیوت که از این حرف به وجد آمده بود گفت:
-ممنون صیقی جون.

سپس با گامهای تند ولی بدون صدا به طرف دره رفت.
-این اژدها با پوزه ای زیبا و دماغی تک بالا......

نیوت نگاهی به صیقر کرد وگفت:
-تو مگه گوینده راز بقا هستی؟
-آره، یه زمان گوینده راز بقا من بودم!

سپس صیقر بدون توجه به چهره ی نیوت ادامه داد:
-با فلس های صاف و براق و پشتی میخ مانند...

ناگهان نیوت بطور اتفاقی پایش رو سنگ رفت و صدایی ایجاد کرد،اژدها به دنبال صدا آمد،نیوت و صیقر با سرعتی در حد یوسین بولت پا به فرار گذاشتند.نیوت با ترس گفت:
-به حق تنبون ندیده مرلین،این دیگه چیه؟

در همان حین صیقر با داد وفریاد میگفت:
-این جاندار وقتی عصبانی بشه،دهنتون سرویس میشه پس وقتی دیدینش سریع پا به فرار بگذارید.
-صیقی به خاطر ریش مرلین خفه شو.

پس از چند دقیقه که آن ها با سرعت باورنکردنی داشتند فرار میکردند به درختان رسیدندونیوت نگاهی به اطراف کرد وقتی دید دماغ تک بالا نیست نشست و به صیقر گفت:
-اینجوری نمیشه بگیریش باید بهش تیر بیهوشی بزنیم....فکر کنم این نوع اژدهاها تیر تسترال بیهوش کن خوب باشه...پس تا فردا صبر می کنیم ،انشالمرلین فردا می گیریمش.صیقر سرش را تکان داد بعد نیوت چادری را از کیفش در آورد وپهن کرد.

صبح روز بعد:

نیوت صبح زود از خواب بیدار شد و به بیرون چادر رفت.هوای بهاری جنگل وبوی گیاهان آنجل(گیاهی خوشبو)وصدای زیبای ققنوس که در جنگل طنین می انداخت آنجا را بی نهایت زیبا کرده بود.نیوت دوباره به چادر رفت تا صیقر را بیدار کند:
-صیقی جون بیدارشو.

اماصیقر بیدار نشد پس او ادامه داد:
-میدم سبزچمنی ولزی بخورتت.

صیقر از خواب پرید و اطرافش را نگاه می کرد که ببیند اژدهایی اطرافش هست یا نیست.وقتی دید اژدهایی اطرافش نیست غرولندی کرد وبه آرامی گفت:
-فقط بخاطر این 100 گالیون لعنتی...خیلی دوست دارم یه آوادا بهت بزنم.

نیوت و صیقر مشغول جمع کردن وسایلشان شدند.یکساعت گذشت و هردو وسایلشان را جمع کردند وبه طرف دره حرکت کردند.

وقتی به دره رسیدند دماغ تک بالا را دیدند که مشغول بازی کردن با خوکی هست که تازه شکارش کرده بود.نیوت از کیفش لوله ای را درآورد وبه صیقر گفت:
-صیقی جون،من دماغ تک بالرو صدا میکنم بعدش سریع در برو.
-برای چی باید صداش کنیم؟همین جا بیهوشش کن.
-نمیشه برای اینکه این اژدهاهارو بیهوش بکنیم باید تیرو به وسط ابروهاش بزنیم.

صیقر سرجایش خشکش زده بود.نیوت مشغول کار شد و سوت بلبلی زد و با فریاد به صیقر گفت:
-فرار کن.

صیقر که نمیتوانست حرکت کند با فریادی گفت:
-نمیتونم...دارم خودمو خیس میکنم.

نیوت به کلی دماغ تک بالارو فراموش کرده بود که با نعره ای از جا پرید و تیری از لوله شلیک کرد و ز خوش شانسیش تیره به وسط ابرو های دماغ تک بالا خورد و دماغ تک بالا به زمین افتاد.

نیوت با خوشحالی به طرف دماغ تک بالا رفت واو را وارسی کرد پس از چند دقیقه گفت:
-من این اژدهارا گوی آتشین می نامم.

صیقر خشکش زده بود و به گوی آتشین خیره شده بود.نیوت که حالت اورا دید با تعجب پرسید:
-چی شده صیقی جون؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟
سپس صیقربا انگشتش گوی آتشین را نشان داد و گفت:
-ببین داره بادش خالی میشه!
-چی؟باد؟گوی آتشین؟شیب....بام...جنگل سرمایه ملی؟

سپس دید از پاهای گوی آتشین دارد باد بیرون می آید پس به سرعت به سمت او رفت و به کلمه ی حک شده روی پای اژدها خیره ماند:
- MADE IN CHINA!

نیوت که از تعب داشت شاخ در می آورد ناگهان با صدایی به عقب نگاه کرد که دید صیقر با خنده می گوید:
-آقا ممنون دوربین مخفی خوبی بود....حالا اگه میشه برای دوربین دست تکان بدین.

نیوت که چشمانش از حدقه بیرون زده بود وداشت به گوی آتشین چینی و صیقر فکر می کرد که چگونه اورا تسترال کرده بودند.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱ ۱۶:۱۹:۱۴


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
دوئل خانوادگی بنده و عمه

ریگولوس بلک VS لاکرتیا بلک

صدای جیرجیرکی در دور دست ها،سمفونی را آغاز کرد... سمفونی ای که پس از آن میزبان چند جغد و زوزه گرگی در فراسوی دور دست بود... تاریکی غلیظی لیتل هنگلتون را در بر گرفته بود،چنان که نمی فهمیدی چشمانت باز یا بسته است. موسیقی جنگل ، طوری به درون جسم و روحت نفوذ میکرد که انگار هرگز جسم و روحی نداشته ای...ناقوس بزرگ کلیسای شهر،چهار بار نواخت...

ساعت اشباح...
ساعتی که ارواح مردگان،فارغ از هر گونه چشمی که در انتظار دیدن شان فلک را کند و کاو کند،از جهان زیرین به پا خاسته و برای دقایقی گیتی زبرین را فتح میکردند.
شاید اگر به تاریکی بی پایان و گسترده ی شب نگاه میکردی،تنها چیزی که به ذهنت می آمد این بود که هرگز شبی تاریک تر از این شب وجود نداشته است... هیچ شبی مثل-

_این شبی که میگن شب نیس اگه شبه مثه دیشب نیس هیچ شبی مثه امشب نیست...

و ناگهان،خلوت و سکوتی که طبیعت هر روز در انتظار شب به آن دل خوش میکرد،با صدای پسر جوانی شکسته شد که ظاهرا بطور کامل از شدت آزار دهنده بودن صدایش باخبر بود.
پسرک،که مو های مشکی رنگ و موج دارش در زیر نگاه نقره ای رنگ مهتاب برق میزد-ای لعنت به چشم ناپاک اون مهتاب کنن-حالتی عصبی و دستپاچه داشت... خانه ای را زیر نظر گرفته بود...هر از چند گاهی چشمانش را ریز میکرد تا درون خانه را ببیند... درست حدس زده بود... خالی بود.

آهسته گام بر میداشت و آهسته به جلو میرفت... انگار برای هر گام نیاز به تجدید اعتماد بنفس داشت... و هر بار که این اعتماد بنفس را می یافت فرصت را مغتنم شمرده چنان قدم بزرگی برمیداشت که باید درخواست ویدئو چک میدادی از خشتک مرحومش که احتمالا مدت ها پیش آن را در اورده و دور انداخته بود... درست مثل کسانی که لوزه هایشان را عمل میکنند...یا آپاندیس شان را... خشتک که از لوزه مهم تر نیست دیگر!

نفس های عمیق کشید...و پنجره ی نیمه باز خانه را زیر نظر گرفت که با صدای باد جیر جیر میکرد... آهسته یک گام به جلو برداشت و از روی پرچین های قهوه ای رنگ و چوبی کوتاه پرید...وارد حیاط خانه شد... حیاطی که با بوته های گل های ازالیا و مگنولیا تزیین شده بود و شاخه های لیلیوم که به پرچین هایش آویزان کرده بودند خبر از وضعیت غنی داخل خانه میداد...

آهسته و قدم به قدم جلو رفت... اگر خالی نبود چی... اگر خالی نبود؟!احتمالا به آزکابان منتقل میشد... دوباره. چرا این کار را میکرد... چرا می دزدید؟!
چون نداشت؟داشت... به اندازه ای داشت که زنده بماند.هزاران برابر این را هم روزی داشت... داشت اما از دست داده بود... سرمایه ی او جایی همین نزدیکی بود،اما نه برای او... متعلق به کسی دیگر بود!
و از دست دادن،چیزی نیست که بشریت به سادگی فراموش کند.

با دیدن گلدان سفید رنگی در گوشه ی حیاط،خاطرات درون ذهنش جرقه زدند و تونل زمان او را در بر گرفت... برای لحظه ای چشمانش را بست... سالها پیش همین موقع،برای آخرین بار در همین نقطه ایستاده بود... و اینگونه چشمانش را بسته بود.خاطرات درون ذهنش جرقه زدند... چگونه همه ی این ها به این سرعت اتفاق افتاده بود؟!

قدش را حس کرد که کوتاه و کوتاه تر میشود... تا جایی که بعد از چند ثانیه دیگر به کمر خودش هم نمیرسید... مو هایش کوتاه و در هوا پراکنده شدند...لبخندش برای بار دیگر پدیدار شد... لبخندی که شاید متعلق به آینده نبود... از گذشته آمده بود...تنها چیزی که در ریگولوس بلک کوچک ثابت مانده بود،چشمانش بود... چشمانی که هنوز هم لبخند درون آنها موج میزد... چشمانی که هنوز کودکی با چشمان درشت و چال های روی گونه اش حمل میکرد.

صدای مردی که کنار دستش ایستاده بود توی گوشش طنین انداخت... مردی که کت سرمه ای مندرس و ته ریش بلندش با ساعت گران قیمت توی دستش هیچ هم خوانی ای نداشت... لبخندش درون صدایش شنیده میشد.
_ استرس نداره که... مثل یه سفره... سفر به جایی که هیچ کس رو نمیشناسی... و حتی ممکنه زبون شون رو هم بلد نباشی... فقط تصور کن داری به کشوری سفر میکنی که تورو ممنوع الورود کرده.

کودک به بالا نگاه کرد و در زیر شمع های زرد رنگی که نورشان از چشم فانوس های کدویی می تابید ، به چهره ی مرد خیره شد که لبخند ترسناکی داشت...روی شیشه ی ساعتش خون خشک شده بود،انگار با همان دستش به کسی مشت زده بود. روحیات لطیف ریگولوس بلک دوازده ساله ،چیزی بجز مشت را نمی پذیرفت.
اضطرابی که درون چهره ی کودک موج میزد،غیر قابل انکار بود... اضطرابی که هرگز بار دیگر در چهره اش دیده نشد... بار اول سخت بود... نه وقتی که تبدیل به شغلت میشد.نفس عمیقی کشید...و لب های گرد و سرخش را به هم فشرد... یک قدم به سمت خانه برداشت... و برای لحظه ای از صدای قدم های خود ترسید...از صدای رعد و برقی که همان لحظه نعره زد...ترسید...از صدای فش فش خاموش شدن شمع های درون فانوس های خندان زیر بارانی که همان لحظه شدت گرفته بود...و همین باعث شد که برای لحظه ای بایستد... در چهره اش هراس موج میزد... هراسی که هرگز آن طور که باید به آرامش تبدیل نشد...برای همیشه باقی ماند،و مثل لکه ای روغن تمام روح بکر ریگولوس را از همان لحظه به رنگ سیاه خود در آورد.

قدم های بعدی اش را به اجبار برداشت، به عقب کشیدن عادت نکرده بود.تا به در کوچک و چوبی قهوه ای رنگ خانه رسید که زیر یک سایه بان سرخ و زرد قرار داشت،هزار بار مرد و زاده شد،هزار سال را گذراند تا خودش را راضی کند همان چند قدم را بردارد.کودک ترسیده بود... اولین بار بود که بدون اجازه ی مادرش کاری میکرد. اولین بار بود که به پا خاسته بود و کاری میکرد!

وقتی به خودش آمد،که انگشتان باریک و لاغر مرد میانسال که بوی تند توتون و الکل میداد روی پنجره لغزید ... لبه های پنجره را نوازش کرد و با صدای جیر جیر آهسته ای پنجره را به بالا لغزاند... چشمانش برق زد... قفل نبود... و صدای زیادی نداده بود...الله بختکی عمل میکرد... همیشه همین طور بود... ریگولوس بلک جوان،عادت کرده بود که ریسک های دوستش را بپذیرد...دوستی که او را از رخوت و سرمای خانه ی شماره دوازده گریمولد خارج میکرد... دوستی که رنگ را به او شناسانده بود. دوستی که تقریبا جای پدرش بود و از دنیای دیگر می آمد.دنیایی که ریگولوس هرگز خبر نداشت قرار است جزوی از آن شود...و به پایان این راه فقط چند ثانیه مانده بود... کمتر از ده تا.

نصفه و نیمه داخل پنجره رفته بود که ناگهان با صدای ناگهانی جیغ یک زن از جا پرید... و از آن سمت پنجره داخل خانه افتاد... صدای افتادنش روی زمین چوبی،چیزی شبیه صدای آپارات بود...نه... صدای افتادنش نبود... صدای آپارات بود.

به خودش که آمد،دوستش رفته بود.هر چه میتوانست در جیب هایش فرو کرده،و آپارات کرده بود.شاید برای همین بود که ریگولوس دیگر هرگز با هیچ کس دوست نشد.دوست داشت و دوست داشته شد،اما هرگز نتوانست دوستی پیدا کند!قبل از اینکه خودش را پیدا کند تقریبا تمام لیتل هنگلتون به او هجوم آورده بودند...

ریگولوس بلک نوزده ساله،سعی کرد از خاطراتش بیرون کشیده شود... با فشردن پلک هایش روی هم سعی کرد به چشمانش کمک کند تا باز شوند.اینجا ها را دوست نداشت ببیند... نه دوباره!شاید چشمانش را باز میکرد... گوش هایش را هرگز نمی توانست باز کند! گوش هایش برای همیشه بسته بودند تا پژواک صدای مردمانی را بار ها و بار ها بشنود که او را از خانه اش بیرون کرده بودند.صدا ها درون گوشش طنین انداخت... جیغ ها و فریاد ها و صدای سوختن مشعل ها...و صدای فریاد های نامفهومی که شروع و پایانش گم میشد...

"میدونی سزای دزدی چیه؟!"
"باید یه انگشتشو ببریم!"
"باید از لندن بیرونش کنیم!"

با جمله آخر ناگهان چشمانش را باز کرد و دستانش را روی گوش هایش فشرد... صدا ها از بیرون نبود... صدا ها از داخل می آمد... این را میدانست... اما نمیشد که کاری نکند... برای هزارمین بار باید کاری میکرد! لب هایش را به هم فشرد... از لندن بیرونش کرده بودند و الان خوشحال بنظر میرسیدند؟! حالا هیچ دزدی وجود نداشت؟ پس چرا اینجا اینقدر ساکت و سرد بود؟!چرا این بار دیگر واقعا این خانه خالی بود؟! چرا... باقی خانه ها هم خالی بودند؟! دستانش آهسته پایین آمدند... و به خانه خیره شد... به سمت ساختمان چوبی خانه رفت... جای انگشت های دوستش که هرگز نامش را نپرسیده بود روی لبه های پنجره مانده بود... آن زمان تازه رنگ خورده بود.به پنجره خیره شد اما به سمت در رفت... دستش دستگیره در را لمس کرد... و منتظر جیغ زن ماند... لبخند زد... جیغ نمی زد... زندگی اش را نابود کرده بود و حالا برای همیشه ساکت شده بود... در این خانه،و در این خیابان مرگ موج میزد... مرگی که تمام دهکده را در بر گرفته بود...

فانوس های کدویی کجا بودند؟!

دستگیره را پایین اورد... و در را باز کرد...تاریکی و سرمایی مخلوط با بوی نا به صورتش هجوم اورد... به زمین نگاه کرد... چارچوب در ورودی...روی چارچوب ایستاده بود... اگر کمی جلوتر میرفت برای چندین هزارمین بار وارد یک سفر میشد... این بار سفری به یک دنیای خاموش... دنیایی که در آن هیچ کس جیغ نمیزد.

به جایی رسیده بود که تمام دنیای بیرون را خانه اش می دید... به جایی رسیده بود که برای سفر به خانه پدری اش امده بود! به زادگاهش... چه سفر بزرگی ست وقتی شهرت تو را نمی خواهد!کدام یک از این ها اولین سفرش بود؟! شاید سفر واقعی را وقتی تجربه میکرد که همه چیز سیاه میشد.صدای مردی با کت مندرس سورمه ای و ته ریش بلند،درون ذهنش پژواک شد:"سفر به جایی که هیچ کس رو نمی شناسی... فقط تصور کن داری به کشوری سفر میکنی که تو رو ممنوع الورود کرده."

یک قدم برداشت... و به سمت تاریکی سرد و نمور رفت...تمام وسایل هنوز سر جا هایشان بودند... هیچ چیز تغییر نکرده بود...همه چیز سر جای خود بود... این ریگولوس بود که تغییر کرده بود...ریگولوس سر جای خودش نبود.گویی از دایره خلقت جدا شده بود... گویی زمان حرکت کرده و او جا مانده بود... یا شاید برعکس.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
خاطره اولین سفر من!

اولین بار بود که آنقدر از خانه دور میشدم.اسمش را سفر سیاحتی نمیگذارم و ترجیح میدم به آن یک پسوند ماجرایی هم اضافه کنم.نسیم از میان شاخه های سرسبز کوهستان میگذشت و دست نرمش را بر صورتم میکشید.ملیان،برده سیاه پوست و بیچاره ای که او را در حراجی گرفته بودم هم همراهم بود.نه به خاطر این که از تنهایی در بیایم ،فقط برای این که او باید برای به قدرت رسیدن من قربانی میشد.با این که چند قدمی عقب تر از من بود ولی به وضوح میتوانستم هراس را در چشمانش و گیسوانش را که درباد میوزید را ببینم.قصه از آنجایی شروع شد که در دورافتاده ترین منطقه بریتانیای کبیر داستانی از کوه های وانین که ملکه قدرت در آن زندگی میکرد به گوشم خورد.اگر به پیش ملکه میرفتم قدرتمند و شکست ناپذیر میشدم، در این میان فقط شرط کار یک قربانی بود.صدای آرام ملیان را میشنیدم که چیزی را زمزمه میکرد...من ارباب بدجنسی نبودم و بیشتر اورا به چشم یک دوست میدیدم تا برده.با لحنی که سعی میکردم مهربان باشد گفتم:
-اخر سفره...دوست ندارم قربانیت کنم...

فکرش هم بدنم را به لرزه می انداخت...من تشنه قدرت بودم ولی قاتل نبودم!اگر همین الان هم میفهمیدم که باید با دستان خودم اورا در پیشگاه ملکه قدرت قربانی کنم از خیرهمه چیز میگذشتم و دست از پا درازتر به خانه مان بازمیگشتم...
-اهم!

صدای آرام و دل نشینش افکارم را شکست.گفت:
-من از مرگ نمیترسم...
-اینا همش حرفه...همه از مرگ میترسن مخصوصا مرگی که اینجوری باشه.

چشمانش را به چشمانم دوخت و درحالی که سعی میکرد بحث را عوض کند گفت:
-دفعه اولمه که میرم مسافرت...یه سفر ماجرایی!

باورم نمیشد که انقدر میتواند بیخیال باشد...انگار نه انگار که تا چند دقیقه دیگر تنها چیزی که از او باقی می ماند بدن بی جانش خواهد بود.برای چند لحظه ای سکوت حاکم شد و دوباره با شوق گفت:
-میدونی خوبی سفر چیه؟
-تجربست!
-اوهوم...ولی شناخت افراد هم هست چون میگن اگه میخوای یه دوست خوب پیدا کنی و اون رو خوب بشناسی باهاش سفر کن.حالا اون سفر میتونه کاری،تفریحی و ماجرایی باشه و...

دیگر حواسم به حرف هایش نبود...به کوه نزدیک تر میشدیم و به زودی آینده ام تغییر میکرد...من قدرتمند ترین انسان جهان میشدم.همان طور که در فکر بودم وارد دریچه ای شدیم که به دل کوه راه پیدا میکرد.دریچه سرد و تاریک بود و بوی زننده ای حس میشد.بدنم دوباره به لرزه افتاد و ناخوداگاه دستان گرم ملیان را گرفتم،از این حرکت خیلی شوکه شد.صدایی خشک سکوت غار را شکست و گفت:
-تبریک میگم خانوم بلک...تو قدرت رو به دست اوردی!

سرم را بالا گرفتم و با شک گفتم:
-پس قربانی چی میشه؟

صدای خنده اش در فضای غار طنین انداخت و در حالی که قهقه میزد جواب داد:
-درست متوجه نشدی!قدرت فقط توانایی نیست...داشتن یک دوست خوب قدرتیه که هرکسی اون رو نخواهد داشت!

دوست خوب؟!من این همه راه را آمده بودم تا به طرز مسخره ای به جای قدرت دوست خوب پیدا کنم؟ بیشتر متعجب بودم تا عصبانی..ملیان دوست خوب من بود...او لبخندی زد و درحالی که چشمش به نقطه ای نامشخص دوخته شده بود گفت:
-من فهمیدم منظورش رو.

آهی کشیدم و در حالی که راهم را کج میکردم و به همان جایی برمیگشتم که از آن آمده بودم فریاد زدم:
-من دارم میرم...دنبالم بیا دوست خوبم!

حرف اخرم را از صمیم قلب گفتم...خاطره اولین سفر من دوست خوب بود...هر طور که فکرش را میکنم دوست خوب صدها برابر از قدرت برتر است!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۴ ۲۰:۴۱:۵۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴
از جهنم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
نارسیسا
Vs

رودولف



فلش بک - سال های دور...

لحظات...
لحظاتی در زندگی وجود دارند که می توانند یک سرآغاز باشند؛ لحظه ی شروع یک زندگی، یک خاطره. لحظاتی که راهی برای متوقف کردن آن ها وجود ندارد، تنها می توانی همزمان با آن ها گام برداری.

با این وجود همگام شدن با بلاتریکس کار دشواری است، مخصوصا برای من. بلاتریکس دوان دوان راه خود را از میان بوته های گل سرخ خاردار پیدا می کند و من با گام های آهسته اورا دنبال می کنم. خواهرم همانند باد لابه لای درختان کهنسال از نظر دور می شود و تنها نشانه ی حضور او، آبشار سیاه رنگی ست که نسیم بهاری در آن موج می اندازد.

بالاخره به دشت سبزی می رسیم که فاصله ی کمی با قصر بلک ها دارد، دشتی که کسی جز دو دختر کوچک با شیطنت های بی شمار دلیل برای نزدیک شدن به آن ندارند. دشتی که روزهای زیادی در آن سپری می شوند و خاطرات بر جا می مانند.
بلاتریکس با شیطنت می گوید:
- نمی تونی منو بگیری سیسی!

و این دعوت به مسابقه است! می دویم و می دویم و می دویم، تا زمانی که کوه های سربه فلک کشیده، آهسته پرتوهای درخشان خورشید را در خود فرو می برند.
روی چمن ها دراز می کشیم و به آسمان خیره می شویم. بلا چشمان سیاهش را برای یافتن چیز جالبی می گرداند و ناگهان به نقطه ای خیره می ماند.
- نارسیسا، اون جارو ببین!

به دیوار بلندی که میان دشت و ملک یکی از همسایه ها کشیده شده، اشاره می کند. امتداد انگشتان باریک و بلند بلاتریکس را دنبال می کنم. بوته ی گل آبی رنگی بر بالای دیوار روییده است! بلا باهیجان می گوید:
- باید بچینمش! باید!
- بلا... جدی میگی؟ این دیوار خیلی خیلی بلنده! ما خیلی ازش کوتاه تریم نگاه کن!
- خب که چی؟ یکی باید بچیندش!
- اما...

لحظاتی هستند که بحث کردن مفهومی ندارد. تنها باید تماشا کرد. هرچند حس وحشتناکی داشته باشی، فقط باید منتظر بمانی. بلا با یک دست پیراهنش را جمع می کند و دست دیگرش را میان شکافی در دیوار قدیمی می گذارد. نفس عمیقی می کشم و آرزو می کنم او از این کار احمقانه منصرف شود. بلا با مهارت باور نکردنی یک دختر یازده ساله از دیوار بالا می رود و پاهای برهنه اش بی وقفه حرکت می کنند. احساس بدی وجودم را فرا می گیرد؛ دیوار بیش از اندازه بلند است.

بلا دستان ظریفش را از هم باز می کند و به انتهای دیوار نزدیک می شود، به غنچه ی آبی رنگ. موهایش را بر روی یک شانه می ریزد و دستانش را بلند می کند تا گل را بچیند. در همین لحظه بی اختیار فریاد می زنم:
- بلا!

بلاتریکس به سرعت برمی گردد و به من نگاه می کند. سرم را تکان می دهم و با بی تابی می گویم:
- برگرد!

بلا نیشخندی می زند و دوباره به سمت گل خم می شود. ناگهان سنگی زیر پایش می لغزد و قسمتی از دیوار، زیر پای بلا فرو می ریزد! بلاتریکس جیغ می زند و من بی حرکت بر جایم میخکوب شده ام. خواهرم لحظه ای میان آسمان و زمین معلق می شود و بعد میان علف ها بر روی زمین می افتد.

لحظاتی هستند به نام لحظات برخورد، زمانی که حقیقتی ناگهانی مانند سطل آب سرد بر سرت ریخته می شود، آماده باشی یا نباشی!
جیغ بلندی می کشم و به سمت او می دوم. پلک های بلا آهسته بهم می خورند و دهانش باز است. رد خونی بر روی موهایش می درخشد و از روی پیشانی اش جاری است. سراسیمه سرم را روی سینه اش می گذارم و به صدای قلبش گوش می دهم. قلبش مانند قلب یک پرنده می زند.
بریده بریده می گویم:
- نگران نباش... من الان.... الان یه کاری می کنم...
- مامان... برو... کمک بیار!

تازه به ذهنم می رسد که باید چه کار کنم. با سرعتی باورنکردنی به سمت خانه حرکت می کنم و تنها یک فکر در ذهنم موج می زند:
- باید خواهرم را نجات بدم!

****

نبرد هاگوارتز

صدای فریادهای بیشماری در گوشم می پیچد، فریادهای آشنا و غریبه اما اعتنایی نمی کنم. با سرعتی باورنکردنی میدان نبرد را جستجو می کنم و تنها یک فکر در ذهنم موج می زند:
- باید خواهرم را نجات دهم!

نمی دانم کی از او فاصله گرفتم تنها چیزی که به خاطر می آورم، لحظه ای است که از مقابل چشمانم دور شد. دستش را بلند کرد، موهایم را آهسته پشت گوشم زد و زمزمه کرد:
- مراقب خودت باش سیس!

و به سرعت دور شد. مراقب خودت باش!؟ شنیدن چنین جمله ای از بلا به قدری عجیب است که سرجایم خشک می شوم، آن قدر غریب است که توان هر حرکتی را از من سلب می کند. چشمان بلاتریکس تقریبا گرم و مهربان به نظر می رسیدند و برقی در آن ها به چشم می خورد.

لحظاتی هستند که مانند برخورد سنگی بر روی شیشه، تمامی باور های مارا فرو می ریزد. باوری که علی رغم بی توجهی ها و سختی های قلبی اش، بلاتریکس همیشه به فکر من است.
چشمانم تار می بینند اما گریه نمی کنم؛ خسته ام. ناگهان در گوشه ای از میدان نبرد بلاتریکس را می بینم که با مالی ویزلی دوئل می کند. جیغ می کشم:
- بلا!

بلاتریکس برمی گردد و چشمان سیاهش مرا به سرعت پیدا می کنند و لبخندی می زند. در همین لحظه طلسمی از میان سد دفاعی اش عبور می کند و با او برخورد می کند، نوری به رنگ سبز!
سرم را میان دو دستم نگه می دارم و چشمانم را می بندم. آخرین خداحافظی بلا... آخرین لبخندش... اما... من گریه نمی کنم. صدای فریادی در سرم می پیچد، فریاد ارباب بی همتای تاریکی از درهم شکستن بلاتریکس! احساس می کنم مرز های زمان از هم گسسته می شوند و کسی به جز من و خواهرم در این جهنم وجود ندارد. گویی خواهرم بار دیگر از دیوار بلندی سقوط کرده و به من نیاز دارد.

به سمت او می دوم و در راه، نفرین های زیادی از بالای سرم عبور می کند و بر روی زمین می افتم اما سرانجام بالای سر خواهرم می رسم. بی اختیار زانو می زنم و سرم را بر روی سینه اش می گذارم. هیچ صدایی، هیچ نشانی از زندگی وجود ندارد. نه پدر، نه مادر و نه هیچکس دیگری نمی تواند اورا بازگرداند؛ بلا برای همیشه رفته است.

چشمان سیاه خواهرم به آسمان شب دوخته شده و لبخندی بر لب دارد. لبخندی که لحظه ای بر لبانش نقش بسته اما تا ابد در یادم باقی می ماند. نور ستاره ها در چشمانش منعکس می شود.

لحظاتی هستند به نام لحظات رسیدن، لحظاتی که روح انسان از جسمش می گذرد، از این جهان عبور می کند و به جهانی آن سوی ستاره ها می رسد. ماه با نور نقره ای رنگش نوک تپه های دوردست را رنگ آمیزی می کند، تپه ای که به ستارگان منتهی می شود و روشنگر مسیر نهایی اوست.


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
رون ویزلی
هری پاتر


هوا گرم بود و پرتو های خورشید همچون شلاق بر رهگذران کوبیده می شد. در میان رهگذران مرد جوان مو قرمزی ، توجه بسیاری به خود جلب می کرد.صورت پر از لکش ،از اتشی سوزنده و شور و حرارتی پایان ناپذیر گر گرفته بود و چهره اش برق می زد. از مو های قرمز رنگش که مانند مد روز گوش هایش را می پوشاند ، عرق گرم و خسته ای می چکید. با شور و شوق فراوان به اطراف نگاه می کرد.اما حواسش جای دیگری بود .به قراری که شب با یکی از بهترین دوستانش داشت فکر می کرد.
نامه ای که ساعتی پیش با جغدی خاکستری رنگ با بال هایی بر افراشته برایش امده بود و رون با مشقت تمام ان را از پای جغد باز کرده بود.
نقل قول:
رون عزیز امیدوارم دعوت مرا بپذیری و امشب به دیدار من بیایی . ابرفورت

فلش بک
رون به ساعت طلایی اش که پدر و مادر در زادروز هفده سالگی اش به او هدیه کرده بودند نگاه کرد.شب از نیمه گذشته بود .اکنون وقت دیدار بود .به ساختمان مرتفع مقابلش نگاه کرد. هاگوارتز همچون گذشته باشکوه بود.
نگاه رون بر روی هاگوارتز خیره ماند خاطرات شیرین و تلخش تک تک از مقابل چشمانش می گذشت و یاد اور دوران زیبای زندگی اش بود.
ان قدر وقت صرف خاطرتش کرد که از زمان غافل ماند.
دستی سر و صمیمی ای بر روی شانه اش حس کرد.سرش را برگرداند و بهترین دوستش را در مقابل خود دید.کسی که صمیمانه او را دوست می داشت و سالها به خاطرش سختی های زیادی را قبول کرده بود.ان همه سختی تنها برای «هری پاتر»ارزشمند بود...
هری جوان که مثل همیشه مو های نا مرتبی داشت اکنون مردی بلند قامت شده بود اما مثل همیشه زخم صاعقه مانندش همچنان به چشم می امد.
- رون؟تو اینجا چیکار می کنی؟
- ابرفورت گفت بیام تو چی؟
- منم همینطور،به نظرت با هامون چیکار داره؟
رون شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و به سمت هاگوارتز برگشت.
-یادته؟چه قدر این جا بهمون خوش میگذشت؟چقدر خوب بود...فقط اون جنگ یه جورایی هاگوارتز رو خراب کرد هرچند که دوباره ساختنش اما مثل قبل نیست حداقل خراب کاری های فرد و جرج به چشم نمی خوره.

و لبخندی با ارزش بر روی لبانش که همچون مو هایش رمز بود نشست .
- اگر فرد بود و می دید...

چهره ی رون در هم فرو رفت .تحمل نداشت یاد اور مرگ فرد باشد و گمان کند که دیگر یکی از قل های ویزلی نیست .برایش سخت بود.
هری که دگر گونی چهره ی رون را دید اهسته گفت:
-ببخشید...
اما رون باسعی برای مهار کردن خشمش گفت:
-مهم نیست..
و کمی مکس کرد و دوباره شروع کرد:
- بیا بریم ببینیم ابرفورت باهامون چیکار داره.شب از نیمه گذشته بهتره زود تر بریم منتظره ...نباید پیر مرد را همینجوی چشم به را ه بگذاریم ...
سپس برگشت و با لبخند به هری چشمکی کوتاه زد و برگشت و به سوی هاگوارتز پیش رفت.هری هم همراه رون به راه افتاد و تیلیک تیلیک کنان پیش رفتند.

چند دقیقه بعد

رون و هری در اتاق مدیریت بودند .در انجا هری احساس تهی بودن داشت زیرا اکنون نوبت او بود که از نبودن بزرگترین حامی اش-البوس دامبلدور- چهره اش در هم فرو رود.
هری با ضربه ی رون به ارنجش به خود امد و ابرفورث را در مقابلش دید و با حرکت دست او هردو نشستند.
پیرمردی که بسیار شبیه البوس دامبلدور بود و گویا برادری خونی برای البوس بود به دو تن از شجاعان دنیای جادوگری چشم دوخته بود و چشم بین رون و هری در حرکت بود.
دستان پر چروکش را درمقابلش به شکل ضربدری در هم قلاب کرد و به دو جوان مقابلش خیره شد و لب به سخن باز کرد.
- خوشحالم که دعوت منو قبول کردین و به اینجا اومدین...میخواستمم از شما خواهشی کنم...امیدوارم بپذیرید.
با کمی مکس ادامه داد:
- همون طور که می دانید ما بازیکن کوییپچ کم داریم در واقع از بخواهیم دقیق بگوییم نداریم....بنابر این من از شما می خواهم که مسئولیت این امتحان را بر عهده بگیرید.

- امتحان؟امتحان چی؟

رون که دیگه بی طاقت شده بود این حرف را زده بود و با چشمان باز شده اش به ابرفورث چشم دوخت.
- امتحان پرواز...می خواهم از کسانی که داوطلب و متقاضی هستم امتحانی بگیرید تا توانی هایشان مشخص شود و برای اینده اماده شوند ...می پذیرید که این کار دشوار را به عهده بگیرید؟


چند دقیقه بعد

رون که خودش را از خستگی می کشید با صدای نسبتا بلندی گفت:
-خیلی خوب شد حالا بعد از مدت ها می تونیم چند تا زیر دست و اینا داشته باشیم...
و کشان کشان از کنار هری گذشت.
اما هری به فکر مسئولیتی بود که بر دوشش گذاشته شده بود.به ارزویش رسیده بود و خوشحالی ای در وجودش موج می زد که قابل وصف نبود.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خانوادگی رودولف لسترنج(خودم!) با نارسیسا بلک یا مالفوی یا هر چی!



_شاید باید با همسرش صحبت کنیم...اون زبونش رو بهتر میفهمه حتما!
_آره...رودولف رو واسطه قرار باید بدیم...

یاکسلی و اوری امیدوارانه و خوشحال از اینکه بلاخره توانسته بودند راه حلی پیدا کنند،به سمت شرق بریطانیا و قصر تاریخی و باشکوه لسترنج ها آپارات کردند...

قصر لسترنج ها

صدای زنگ شیون مانند خانه به صدا در امد و جن خانگی پیری به سمت در رفت تا آن را باز کند...
_قربان یاکسلی...قربان اوری...پوسینیر خیلی خوشحال بود شما رو دید قربان!

یاکسلی که سعی داشت نگاه دزدانه ای به داخل خانه بندازد تا از نبود بلاتریکس مطمئن شود با اکراه نگاهی به جن خانگی کرد و گفت:
_ام...ارباب خونه است؟!
_اوه...بله...ارباب هستن...
_خانوم چی؟!
_متاسفم...خانوم الان اینجا نیستن!
_خیلی خب...میخواییم با اربابت ملاقاتی داشته باشیم...
_بله...بله...حتما...بفرمایید داخل...باعث افتخار پوسینیر خواهد بود که شما رو به نزد اربابم راهنمایی کنم...بفرمایید...

یاکسلی و اوری با تردید وارد خانه شدند...خانه باشکوه و تاریخی لسترنج ها سالها بود که به گفته بسیاری آن زیبایی و درخشانی سابق را نداشت...اما در عوض به هیبت و ترسناکی این خانه اضافه شده بود...و این امر زمانی از اتفاق افتاد که بلاتریکس در این خانه ساکن شده بود...

اوری و یاکسلی به دنبال پوسینیر جن خانگی لسترنج ها راه افتاند...هر چند ثانیه پوسینیر به آنها نگاه کرده و با گفتن جمله "از اینور" و تعظیم کوچکی آنها را راهنمایی میکرد.
بلاخره پوسینیر ایستاد و در نسبتا بزرگی را باز کرد و به اوری و یاکسلی اشاره کرد که داخل اتاق بروند...

اوری و یاکسلی وارد اتاق شدند و بلاخره رودولف را که کنار شومنه خاموشی نشسته و به آن خیره شده بود،دیدند...
_اهم...ارباب...جناب یاکسلی و جناب اوری اومدن که شما رو ببین!
_اوه...یاکسلی...اوری...خوش اومدین!
_ممنون رودولف...خونه زیبایی داری!
_بله...این خونه یادگار پدرم هست...پوسینیر...سه تا نوشیدنی بیار...شما دو نفر هم بشیند اینجا دیگه!

یاکسلی و اوری بر روی مبل دونفره ای که رو به روی مبل تک نفره ای که بر آن رودولف نشسته بودند،نشستند...
_خب...چی شد که به فکر ملاقات کردن با این دوست قدیمیتون افتادین؟!
_خوبه ما حداقل هر هفته هم دیگه رو میبینیم...حالا اینجوری که میگی کسی ندونه که فکر میکنه بعد از سالها همدیگه رو دیدم!
_هه...آخه این اولین باری هست که اومدین اینجا!
_خب راستش میخواستیم در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنیم...همونطور که میدونی به دستور لرد من و یاکسلی قرار بود که به همراه بلاتریکس به دیدار گرگینه ها بریم...ولی خب...چه جوری بهت بگم...داستان از این قراره که هم من و هم یاکسلی در گذشته نه چندان دور یک جلسه با گرگینه ها داشتیم...و خیلی جلسه بدی بود!نزدیک بود که با گرگینه ها درگیر بشیم...به طور کلی فکر کنم من و یاکسلی نمیتونیم اصلا حرفای این موجودات نفرت انگیز رو بفهمیم...یعنی ترسمون از اینه که شاید باعث بشیم این جلسه هم به درگیری کشیده بشه و مامورت لرد رو نتونیم انجام بدیم...نمیدونم متوجه میشی چی میگم؟!

رودولف خودش را کمی بر روی مبلی که روی آن نشسته بود جا به جا کرد...
_خب...پس میخوایید چیکار کنید؟!
_راستش تو این فکر بودیم که ما همراه با بلاتریکس نریموووویعنی بلاتریکس تنها بره!
_منظورتون چیه؟!خب این سرپیچی از دستور لرده!
_خواهش میکنم درک کن رودولف...ما واسه اینکه مامورت و نقشه لرد خراب نشه میخواییم همراه با بلاتریکس نریم!
_ولی بلاتریکس بدون شک قبول نمیکنه...اون به لرد حتما میگه!
_خب ما واسه همین پیش تو اومدین...تو همسرشی رودولف...از هر کسی بهش نزدیک تری...باهاش حرف بزن...یه کاری کن قبول کنه تنها بره و به لرد هم چیزی نگه خلاصه!

رودولف از روی مبل بلند شد...چشمانش را بست و شروع به فکر کردن کرد...
_رودولف...تو همیشه قابل اعتماد بودی...میتونیم این بار هم بهت اعتماد کنیم؟!

رودولف حرفی نزد...همچنان چشمانش را بسته بود و با خودش فکر میکرد...بعد از چند لحظه چشمانش را باز کرد...
_معلومه...معلومه که میتونید به من اعتماد کنی!نگران نباشید...بلاتریکس رو قانع میکنم!
_اوه!خیلی ممنون رودولف...نمیدونم چه طور این لطف تو رو جبران کنم...ولی این کارت رو همیشه یادم میمونه...خیلی ممنون دوست خوب من...اوری بیا بریم دیگه!
_پوسینیر شما رو تا در قصر مشایعت میکنه...

همین که یاکسلی و اوری از اتاق بیرون رفتند،رودولف دوباره خودش را بر روی مبل پرت کرد و به شومینه خاموش زل زد...حالا چه گونه میتوانست بلاتریکس را راضی کند!
صحبت های اوری هم در ذهنش رژه میرفتند...
_تو همسرشی رودولف...از هر کسی بهش نزدیک تری...

اما آیا واقعا اینطور بود؟!آیا او به بلاتریکس نزدیک بود؟!
دوباره افکار و سوالات قدیمی و همیشگیش به ذهنش هجوم آوردند...
_واقعا بلاتریکس سهم من بود؟!واقعا تقدیر اینگونه بود که باید من و بلاتریکس همسران هم باشیم؟!واقعا من به بلاتریکس نزدیکم؟!اصلا میشناسمش؟!اصلا حسی بهش دارم؟!

رودولف به نیمه گمشده و چنین خزعبلاتی اعتقاد نداشت...اما نسبت به بلاتریکس یک حسی داشت...همیشه از ناراحتی بلاتریکس ناراحت شده بود...از خوشحالی اش خوشحال...وقتی که بلاتریکس میخندید،او هم میخندید...وقتی که بلاتریکس درد میکشید،او هم درد میکشید...
او میدانست که بلاتریکس بهترین همسر برای او بود...مطمئنا همسر رودولف باید قوی میبود...همانطور که بلاتریکس بود...باید دانا میبود...که بلاتریکس بود...باید بی رحم میبود...که بلاتریکس اینگونه بود...باید اصیل میبود...که بلاتریکس دختر یکی از اصیلترین خانواده ها بود...باید وفادار و دوستدار لرد سیاه میبود...که بلاتریکس اینگونه بود!
بلاتریکس برای رودولف بهترین بود...ولی آیا رودولف هم برای بلاتریکس اینگونه بود؟!
رودولف نمیتوانست قبول کند که به بلاتریکس نزدیک بود...کلا نمیتوانست قبول کند کسی به بلاتریکس نزدیک بوده باشد!
اما...این ضعف را داشت...بله...رودولف این را ضعف میدانست...رودولف اینکه دلبسته کسی باشد را ضعف میدانست...و او این ضعف را داشت...او دلبسته بلاتریکس شده بود...در کنار بلاتریکس بودن برای او لذت بخش بود!
اما از این مطمئن بود که بلاتریکس هیچ دلبستگی به او ندارد...و این یعنی بلاتریکس چنین ضعفی ندارد و از او قوی تر بود...شاید بلاتریکس از او دانا تر بود...بلاتریکس حتی از او بیرحم تر بود...بلاتریکس از او اصیل تر بود...بلاتریکس از اون به لرد وفادار تر بود...بلاتریکس از او بهتر بود!
و بارها رودولف این را حس کرده بود که او حس بلاتریکس نسبت به او دقیقا برعکس حس خودش به بلاتریکس بود!


صدای رعد و برق رشته افکار رودولف را پاره کرد...
رودولف نگاهی به پنجره اتاق کرد...آسمان شروع به باریدن کرده بود...رودولف کاملا فراموش کرده بود که باید راه حلی برای قانع کردن بلاتریکس در مورد نیامدن اوری و یاکسلی همراه اش پیدا کند...ولی خیلی زود راه حل را پیدا کرد!
رودولف همین که بلاتریکس بگوید به خاطر لرد و خراب نشدن مامورت و نقشه اربابشان،بهتر است که یاکسلی و اوری همراه او نروند...و البته لرد سیاه هم برای اینکه اوقاتش تلخ نشود بهتر است از اینکه یاکسلی و اوری همراه او نیامده اند،خبر دار نشوند!
بلاتریکس بدون شک قبول میکرد...بلاتریکس به خاطر لرد قبول میکرد...بلاتریکس به خاطر لرد حاضر بود هر کاری بکند!

رودولف نفس عمیقی کشید و بیشتر در مبل فرو رفت...تنها کاری که باید میکرد این بود که جلوی همین شومینه نشسته و منتظر بلاتریکس میشد...همانگونه که قبل از اینکه اوری و یاکسلی بیاییند،منتظر بلاتریکس نشسته بود!

و دوباره به بلاتریکس فکر کرد...تلخندی زد و زیر لب چیزی زمزه کرد...
_آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.