سوژه جدید:-دود...بخار...آتش...یخ...و تا تا....معجون جدید دگورث گرنجر در خدمت اقامتگاه جدید و مرموز ارباب و یارانش!
سر میز غذا!-پیشت...بلا؟ اون نمکدونو بده من.
بلاتریکس نگاهی به نمکدان که درست در مقابل لرد سیاه قرار داشت انداخت. خیلی خوب می دانست که به محض این که دستش را برای برداشتن آن دراز کند چه اتفاقی خواهد افتاد. جای چهار سوراخ عمیق که واضحا توسط چنگال ایجاد شده بود هنوز روی پشت دست هلنا خودنمایی می کرد.
-عمرا...اگه جرات داری خود بردار.
ایوان روزیه با عصبانیت به خوردن ادامه داد. ولی غذا هر لحظه بی نمک تر از قبل به نظر می رسید. طاقتش طاق شد!
-پیشت...هوی...جن! تو چرا داری سر میز با ما غذا می خوری؟
وینکی که به اصرار فلیت ویک درست کنار او نشسته بود به نشان ریاست اداره کاراگاهان که روی سینه اش می درخشید اشاره کرد. ایوان اهمیتی به نشان نداد!
-فرقی نمی کنه...هنوزم یه جنی. اون نمکدونو بده به من حالا.
وینکی رئیس بود...ولی هنوز هم جن کوچکی درونش زندگی می کرد که میل شدیدی به اطاعت داشت. با خوشحالی برای برداشتن نمکدان خیز برداشت...ولی با شناسایی محل نمکدان که دست کمی از میدان مین نداشت عقب نشینی کرد.
-استخون سخنگو خودش نمکش را برداشت. به نظر وینکی غذا بسیار خوش نمک بود. نمک برای استخون ضرر داشت.
ایوان یکی دوبار دیگر درخواستش را تکرار کرد...ولی کسی جرات نمی کرد دست به نمکدان بزند. ایوان نمی توانست با این وضعیت کنار بیاید. ایوان بسیار شکمو بود! یک چشمش به نمکدان بود و چشم دیگر به ته دیگ هایی که قبل از تمام شدن غذا اجازه خوردنشان را نداشتند.
-نکنه غذای بقیه زودتر از من تموم بشه و برن سراغ ته دیگا؟...نه...نمی تونم تحمل کنم. هوی کچل! بی دماغ...با تو ام. اون نمکدونو رد کن بیاد.
لرد سیاه نمکدان را برداشت و دو دستی تقدیم ایوان کرد.
-بفرمایید.
ایوان نمک را به غذا پاشید و به خوردن ادامه داد.
چشمان هکتور از شدت تعجب گرد شده بود. این آرامش قبل از طوفان بود. توهین بزرگ ایوان را همه شنیده بودند. هر لحظه ممکن بود لرد سیاه عکس العمل بسیار وحشتناکی نشان دهد...ولی چند دقیقه گذشت و اتفاقی نیفتاد. موضوع عجیب تر این بود که چشمان همه در حالت عادی قرار داشت...فقط هکتور بود که تعجب کرده بود!
غذا تمام شد. ته دیگ ها خورده شدند و دسر هم صرف شد...کسی اعتراضی به ایوان نکرد.
-بشقاب ها و قاشق ها...به شما دستور می دهد جمع شوید! به آشپزهانه بروید و شسته شوید. به دقت خود را خشک کنید و در انتظار وعده بعدی باشید.
این جمله ها را ایوان با صدایی فریاد گونه به زبان آورد. در حالی که روی صندلی رفته بود و دست هایش را به دو طرف باز کرده بود.
هکتور به آرسینوس نزدیک شد و ضربه ای به بازویش زد.
-این چش شده؟ چرا داره با کارد و چنگال حرف می زنه؟ ارباب چرا هیچی بهش نمی گه؟ چرا داره ظرفا رو جمع می کنه؟
آرسینوس با چهره ای متحیر به هکتور خیره شد.
-چطور جرات کردی؟ از ما فاصله بگیر! این چه طرز حرف زدن با لرد جیگره؟ بدیم برت گردونن به خانه ریدل و به سیخ بکشنت؟
هکتور نمی فهمید...همه چیز شبیه یک شوخی بزرگ بود. همین حالت متکبر و مغرور در چهره بقیه مرگخواران هم وجود داشت. هکتور نمی فهمید!او فقط کمی معجون شادی آور در پارچ آب روی میز ریخته بود و حالا ایوان داشت به پاتیل غذا دستور می داد در وعده بعدی ته دیگ های برشته تری برایش درست کند.